eitaa logo
"بیداری مــردم "
2.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
12 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
"بیداری مــردم "
داستان سریالی "ط" ( #داعشی_که_شیعه_شد ) (خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...) خوابم نمی برد،
داستان سریالی "ط" ( ) (خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...) ماه رمضان اون سال هیات امنای مسجد مكی دروهم جمع شدند و برنامه ای ریختند تا شیعیان را تحت الشعاع قرار بدن و مساجد شیعیان را كم شور جلوه بدن. هر شب بعد از نماز عشا سفره ای بزرگ می انداختند همه اهل سنت را افطار می دادند، اون شب ها توی مسجد غوغا بود و همه می آمدند تا در خانه خدا افطار كنند، سفره ای با عظمت كه هر شب نزدیك به 1000 نفر را افطاری می داد، بعدا فهمیدیم این نقشه از سوی عربستان طرح ریزی شده بود و بودجه اش را تامین کرده بود تا ابهت شیعیان را از از بین ببرند. سید عبدالله تا از ماجرا بو برده بود و برای حفظ آبروی شیعیان و بزرگ كردن نام اهل بیت پیامبر(ص) با زیركی تمام كاری كرد تا نقشه آنها را برآب كند كه اتفاقا موفق هم شد. سفره ای در تراز سفره مسجد مكی راه انداخت و نه تنها به شیعیان بلكه به سنی مذهب ها هم افطار داد و در كنار این ضیافت بزرگ مسابقه قرآن هم راه انداخت و جوایز نفیسی به برندگان از شیعیان و اهل سنت اهدا كرده بود، این رفتار سید عبد الله باعث گرویدن شدید دلهای اهل سنت به شیعیان شده بود و بعدا ها حتی راه شیعه شدن را برای بعضی ها باز كرده بود. هیچ كس نمی دونست سید عبد الله این همه پول را از كجا پیدا كرده بود تا بتونه آبرو داری كنه، بعد ها كه سید عبد الله دیده از دنیا فروبست این راز آشكار شد و دهان به دهان چرخید و عظمت كار سید عبد الله چند برابر شد. برداشته بود خانه خودش رو سریع فروخته بود و رفته بود خونه ای كوچك اجاره كرده بود تا با پول آن خانه برای روزه دارها سفره بندازه، چند نفر خیر را هم ترغیب كرده بود تا آنها هم برای حفظ عظمت شیعیان پا پیش بذارند، در كنار همه اینا 5 سال نماز و روزه استیجاری برداشته بود و پول همه آنها را به جوایز مسابقات قرآن اختصاص داده بود. اگر كسی نمی دانست گمان می كرد یك اتاق فكر قوی پشت این حركت ایستاده بود كه تونسته بودند مقابل پول و قدرت نفوذ وهابیون عربستان بایستند. دلم برای سخنرانی های عجب و زیبای سید عبدالله تنگ شده بود. توی همین افكار بودم كه با صدای اذان صبح از محوطه قرار گاه به خودم اومدم. بعد از شهادت به رسالت پیامبر، شهادت دادم به ولایت امیرالمومنین(ع) و اشك از پهنام صورتم سرازیر شد. اشهد ان علیا ولی الله... ادامه دارد... نویسنده: ❌انتشار داستان بدون ذکر منبع مورد رضایت نیست. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
داستان سریالی "ط" ( #داعشی_که_شیعه_شد ) (خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...) ماه رمضان اون
داستان سریالی "ط" ( ) (خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...) نماز رو خوندم و قرص های مسکن رو بدون آب خوردم و دراز کشیدم با صدای ابوسعید چشم هامو باز کردم و نگاهی به ساعت انداختم، ساعت 7 رو نشون می داد. - سلام، با دردات چطوری؟ گذاشتن بخوابی؟ - سلام قربان، دردم درد چندتا شکستگی استخوان نیست که ایکاش ده برابر اینها بود ولی روحم درد نمی کشید. - درد روح اگه به خاطر خدا باشه که خوبه. به خودم حرکتی دادم و سعی کردم بشینم - راحت باش، اومدم بگم که یه ماشین قراره ببردت الانبار، به بهانه معاینه بیشتر شکستگی هات، راننده توضیحات لازم رو بهت میگه امنیت اینجا اجازه نمی ده خیلی چیزا رو گفت، میگم بیان کمکت و ببرنت تو ماشین. اینو گفت و برگشت تا بره نزدیک در که رسید ایستاد و برگشت به سمتم، لبخندی زد - بهت یه خبر خوشی هم بدم تا روحیه بگیری. -چه خبری؟ - اطلاعاتی که از طریق تو به دستم رسید خوب به درد خورد و درست زدیم به هدف. -چطور مگه؟ - همینقدر بگم که اراضی وسیعی را بدون جنگ و خونریزی و فقط با استفاده از غفلت اینها جبهه مقاونت تونستن بگیرن و قاسم سلیمانی پیام فتح و پیروزی بده. از خوشحالی داشتم بال در می آوردم ، اینکه مقداری تونسته بودم جبران خرابی های گذشتمو بکنم، اتفاقاتی که برام افتاده بود و بلاهایی که سرم اومده بود دیگه تلخ و آزار دهنده نبود، این ها علامت بود برای من. خدا بلا را در جام طلا به مومنش می ده و نعمت رو در جام سیاه به دشمنش. دوست داشتم جرعه های بلای ایمانم رو می چشیدم. ادامه دارد... نویسنده: ❌انتشار داستان بدون ذکر منبع مورد رضایت نیست. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
داستان سریالی "ط" ( #داعشی_که_شیعه_شد ) (خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...) نماز رو خوند
داستان سریالی "ط ( ) (خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...) دو نفر زیر بغلمو گرفتن و سوار ماشینم کردند... از دیدن راننده یکه خوردم... همون راننده ای بود که زیر دستم مسئول حمل مهمات بود! یعنی منظور سعید از راننده همین پیرمرد بود؟ باید اعتماد می کردم، چون که به نظم و دقت در برنامه بچه های علی ایمان آورده بودم. ماشین راه افتاد مدام از توی آینه عقب نگاهم می کرد و آسمونو نگاه می کرد و زیر لب شکر می گفت -برای چی شکر می کنی؟ لبخندی زد و با حرارت شروع کرد حرف زدن - مگه میشه شکر خدا رو نگم، خدایی که دل ها رو نرم می کنه و نورانی می کنه. از تودر تو بودن و پیچیدگی رابطه ستون پنجم داعش با نیروهایش بهت زده شده بودم، ایمان به خدا و بندگان صالح خدا قدرتی به انسان می ده که طرف مقابل با بودجه های نجومی و پشتیبانی قدرت های بزرگ دنیا نمی تونند جلوی اینها بایستد، آخه کی فکر می کنه این پیرمرد ساده روستایی یکی از مهره های سپاه قدس باشه درون قلب داعش - حالا قرار کجا بریم؟ - مامورم ببرمت پشت همون تپه ای که از اونجا آوردنت قرارگاه. - ولی مقصد غیر از اونجاست - بیمارستانم می ری شیخ، عجله نکن اینو گفت و از آینه دیدم زد و خندید - بعدش؟ - بعدشم خدا بزرگه - قراره کجا برم؟ - کجاشو نمی دونم ولی اینو می دونم که پشت تپه قراره تو رو به یک خودرو دیگه تحویل بدم و ماموریتم تمام. - چطور راضی شدی به داعش خدمت کنی؟ - من خدمتکاره خدام و نوکر هیچ کس نمی شم -ولی الان داری اونجا بهشون کمک می کنی - من هیچ کمکی به اینها نکردم، فقط خدا بصیرتشونو بسته و نمی تونن دوست و از دشمن سوا کنند. عجیب بود، خیلی عجیب بود، تو این همه مدتی که یکی از فرمانده های رده پایین داعش بودم اصلا به کسی شک نکرده بودم چه برسه به این پیرمرد ساده روستایی. یا داعشی ها کارشونو درست بلد نبودند، یا این پیرمرد و چه بسا امثال این کارشون زیادی درست بود. تو همین حس و حال بودم که با کم شدن سرعت ماشین نگاهم به مقابل افتاد و دلم با پایین اومدن علامت stop پایین ریخت. به ایست بازرسی رسیده بودیم استرس شدیدی سراغم اومد... ادامه دارد... نویسنده: ❌انتشار داستان بدون ذکر منبع مورد رضایت نیست. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
داستان سریالی "ط" ( #داعشی_که_شیعه_شد ) (خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...) -مدارک؟ - بفرم
داستان سریالی "ط" ( ) (خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...) - خدا بزرگه... - تنها چیزی که برام اهمیت داره رسوندن تو به مقصدته، گوشتو تیز کن و با دقت به حرفام گوش کن - حواسم پیش شماست، بگو - تا دو ساعت دیگه امیدوارم بدون دردسر برسونمت به نقطه A بلافاصله مبادله میشی و میری، احتمال خیلی زیاد می دم که با دوربین ماهواره ای ما رو رصد می کنند. - از کجا می دونی؟ - احساسم اینو بهم میگه، این اطلاعاتی رو که سرهنگ بهم داده رو بگیر و مخفی کن، فاز دوم عملیات وابسته به این اطلاعاته. - چرا ماهواره ای با هم ارتباط برقرار نمی کنید؟ - چند بار این اتفاق توسط دوستای خودم افتاد و تو همشون لو رفتن و عملیات ناکام موند، سیستم wordradar اجازه انتقال اطلاعات تعریف شده و بی تعریف رو نمی ده، نمی گم اصلا امکان نداره ولی نمیشه ریسک کرد، به دلم گذاشته شده این آخرین عملیاتمه و اجلم خیلی نزدیکه، نزدیک تر از صدای نفسم به گوشم. - داری منو نگران می کنی! ان شاء الله چیزی نمیشه. - شروع کرد به ذکر یا علی گفتن، از پهنای صورت اشک می ریخت. از ایست بازرسی دوم بدون اینکه بهمون ایست بدن رد شدیم، از ایست سوم هم رد شدیم، موند آخرین ایستگاه که اگر رد می شدیم خطر رفع می شد. نویسنده: ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
داستان سریالی "ط" ( #داعشی_که_شیعه_شد ) (خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...) - خدا بزرگه...
داستان سریالی "ط" ( ) (خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...) راننده ای که لباس سیاه پوشیده بود و عینک دودی به چشم داشت و ریش بلندی گذاشته بود پاشو روی گاز فشار داد، لند کروز سیاهی که تبحرش گذر از راه های پر سنگلاخ بود. با صدای انفجار مهیبی به خودم اومدم، برگشتم و از شیشه عقب پشت سرمو نگاه کنم، با دیدن دود و آتش از وسط جاده اشکم سرازیر شد، نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم، حقش نبود به خاطر آدم بی ارزشی مثل من شهید بشه... - نگران نباش شاید یکی هم درست خورد سرما برگشتم و از توی آینه نگاهش کردم... - سعی کن صاف بشینی، همین قدر که ماشین پرتابت می کنه بسه، دیگه خودت برنگرد با حرفش تمام دردهایی که با شهادت پیرمرد که اسمشو هم نمی دونستم از یادم رفته بود دوباره شروع شد. جمجمه سرم شکسته بود و سردردی که سراغم اومده بود دردش رو دوبرابر می کرد، شکستگی های بدنم هم که اصلا پیشکشم بود. یک لحظه نمی تونستم ذهنمو از پیرمرد جدا کنم، تو حال خودم بودم و اشکم سرازیر بود که ناگهان یه فکری به تمام وجودم لرزه انداخت. با لو رفتن پیرمرد یقینا ابوسعید هم لو رفته بود و این یعنی فاجعه، مهره ای که به اندازه تمام دار و ندار دنیا ارزش داره، مهره ای که به عمق قلب دشمن رسوخ کرده بود و داشت بدون اینکه آخرتش را ویران کند دنیای آنها را برسرشان خراب می کرد. ولی الان... ادامه دارد... نویسنده: ❌انتشار داستان بدون ذکر منبع مورد رضایت نیست. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
داستان سریالی "ط" ( #داعشی_که_شیعه_شد ) (خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...) راننده ای که
داستان سریالی "ط" (خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...) به خدا التماس می کردم که این افکار درست نباشد. تو همین حین بود که خمپاره ای درست کنار ماشین بر زمین خورد و چند تا از ترکش هاش شیشه عقب را شکوند و وارد ماشین شد. دود و خاک حاصل از انفجار چشم و دهانم را پر کرده بود و به سرفه کردن افتاده بودم، نیم نگاهی به راننده کردم و دیدم که چفیه را مقابل دهانش گرفته و با سرعت بالا دست اندازها را می پرد و از روی صداهای خمپاره تغییر جهت میده. نگاهم به ترکش افتاده روی صندلی عقب که از من چند سانت بیشتر فاصله نداشت افتاد، صندلی را سوراخ کرده بود. - محکم تر بشین. - فکر منو نکن، هر جور می خوای برون از آینه نگاهی بهم کرد و با صدایی خفه از زیر چفیه که ابهت خاصی به صداش داده بود گفت - زودتر رخصت می دادید اینو گفت و پاشو تا ته روی پدال گاز فشار داد، سیستم شتاب دومش به کار افتاد و در عرض چند ثانیه پرتاپ شدیم ده متر جلوتر. ادامه دارد... نویسنده: ❌انتشار داستان بدون ذکر منبع مورد رضایت نیست. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
داستان سریالی "ط" (خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...) به خدا التماس می کردم که این افکار
داستان سریالی "ط" (خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...) تعداد خمپاره ها کمتر شده بود و ولی هنوز هم جای نگرانی بود، ده کیلومتری میشد از نقطه A فاصله گرفته بودیم که راننده فریاد زد بچسب به صندلی، سریع نگاهمو به جلو دوختم رودخونه ای جلوی راهمون بود تقریبا به عرض ده متر، نرسیده به رودخونه سرعت گرفت و جک کنار ترمز دستی رو کشید، ماشین کمی به طرف بالا مایل شد و از روی رودخانه عبور کرد... به قدری بدنم له و لورده شده بود که داشتم شدیدترین درد ها رو با داد و فریاد تحمل می کردم، قوای بدنم از دست رفته بود، سرم گیج رفت و افتادم... با درد آمپول روی رگ دستم چشمامو باز کردم، پرستاری بالای سرم پشت به صورتم کرده بود و سرم وصل می کرد. معلوم بود قبل از به هوش اومدنم بهم مسکن تزریق کرده بودند، اعضای بدنم کرخت و بی حس بود - جناب سروان به هوش اومدن اینو پرستار با صدای بلند گفت و بلافاصله محسن وارد اتاق شد. - سلام برادر ما چطوره؟ تا محسن رو دیدم حالم منقلب شد، دوست داشتم بغلش کنم و فشارش بدم، بغضم نذاشت احساسات خودمو بروز بدم و فقط به جواب سلام اکتفا کردم. - گل کاشتی عثمان! - علی! - علی کیه؟ - دوست دارم علی صدام کنید تا اینو گفتم مکثی کرد و نزدیک تر شد، دستشو گذاشت روی شونه ام و فشار داد. - علی! اسم برادرم که خدایی شد، حالا هم یه برادر دیگه اسم برادرمو رو برای خودش انتخاب کرده، تبریک می گم برادر شیعه. اینو گفت و سرشو روی شونه ام گذاشت و شروع کرد گریه کردن، لرزش شانه هایش دلم را می لرزاند.... ادامه دارد... نویسنده: ❌انتشار داستان بدون ذکر منبع مورد رضایت نیست. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
داستان سریالی "ط" (خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...) تعداد خمپاره ها کمتر شده بود و ولی ه
داستان سریالی "ط" ( ) (خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...) تو حس و حال خودمون بودیم که در اتاق به صدا در اومد. محسن سرشو از شونه من برداشت و صاف واستاد، اشک چشماش شونه ام رو تر کرده بود، چقدر دل صافی داشت این پسر، این برخورد با قاتل برادرش! احساس شرمندگی اذیتم می کرد. دوباره یکی با دستش دوتا به در ضربه زد، گفتم بفرمایید، از چهار چوب در حنانه داخل اتاق شد. بهترین اتفاقی بود که امروز می تونست برام بیفته دیدن حنانه بود، از خوشحالی تکونی به خودم دادم که بشینم، درد شدیدی از ناحیه زانوی پای چپم نذاشت بشینم ولی به روی خودم نیاوردم. با وارد شدن حنانه به اتاق محسن لبخندی بهم زد و رفت بیرون... - سلام داداش قهرمان من - سلام حنانه بغض گلومو می فشرد، اومد تا کنار تختم، دستمو باز کردم به طرفش، آروم دستشو گذاشت توی دستم، آرامش عجیبی در عرض چند ثانیه بهم منتقل شد، از عمق وجودم گرمای دستشو حس می کردم، دستایی که سالها بود توی دستم نگرفته بودمشون. با دستش اشک چشمشو پاک کرد و خیره شد به من. - خوبی؟ - خوبم. تو چطوری؟ - داداش خوب باشه ماهم خوبیم. - هنوز اینجایی؟ - به اصرار خودم موندم، با اینکه محسن می گفت ماموریت خطرناکی بهت سپرده ولی ته دلم مطمئن بودم که بر می گردی، از زیر قرآن ردت کرده بودم. - منظورت آقا محسنه؟؟! - ببخش، بله منظورم آقا محسن بود. - نترس خواهر ما، از قدیم گفتن بادمجون بم آفت نداره، الانم که میبینی سر و مروگنده برای خدمتگذاری آماده ام. بعد از مدتها بالاخره خنده ای روی لبهای حنانه دیدم، انگار گل پژمرده ای که دوباره جون گرفته بود. -داداش برنامت چیه؟ - نمی دونم هنوز، فعلا که باید تا خوب شدنم اینجا باشم و بعدشم ببینیم خدا چی می خواد. - دیروز با مامان حرف زدم، نبودم خیلی بی تابش کرده، اگه اجازه بدی من برم و تو هم بعد از اینکه خوب شدی برگرد. - خواهرم، عزیزم، فرصتی برای برگشتنم نیست، خیلی کارای عقب افتاده دارم که باید انجامش بدم. -مامان چی؟ - مامان که تا الانش نبودنمو تحمل کرده بعد از اینم تا بهش چیزی نگید می تونه دووم بیاره، ببینم خبر داره همدیگرو دیدیم و حرف زدیم و منتظرم بودی؟ - همه چیزو بهش نگفتم، ولی می دونه پیدات کردم و تو هم رفتی عملیات. - به، خواهر ما رو باش، یه بار بگو پاتو گیر انداختم دیگه. ادامه دارد... نویسنده: ❌انتشار داستان بدون ذکر منبع مورد رضایت نیست. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
داستان سریالی "ط" ( #داعشی_که_شیعه_شد ) (خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...) تو حس و حال خ
داستان سریالی "ط" ( ) (خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...) -خب مادره... عثمان، نمی خواد بچشو ببینه؟ -اولا که عثمان مرد، اسمم علیه، ثانیا اگه شما اون دندون گرامی رو یکم رو جیگر می ذاشتی آروم آروم خودم می رفتم دیدنش، با اتوبوس می فرستم بری و خودمم ببینم خدا چی می خواد. تو این گیر و دار محسن یا اللهی گفت و با یه تک ضرب به در اتاق وارد شد. - خب، این مریض ما رو که خسته نکردید؟ - نه داشتیم حرف می زدیم. - آخونده دیگه، آخوند جماعت وقتی فکشون داغ بشه دیگه سرد نمیشه، باید فوتش کرد. - فعلا که براتون آخوندی نکردم، دارم براتون واستا وقتش برسه... - آخوندیتو نگه دار برای خودت، برای حنانه خانم هم بلیط برای تبریز گرفتم فردا عصر پرواز داره، کارمون باهاشون تموم شده، البته چند روز بود می خواستم بفرستمشون برن که به اصرار خودشون موندن تا جنابعالی رو زیارت کنند. نمی دونستم چطور قراره این همه لطف و عنایتشون رو جبران کنم، از این همه همدلی و لطف محسن نسبت به خودم شرمنده بودم. حرفا که تموم شد اتاق رو خالی کردند و فرصتی پیدا کردم برای فکر کردن، تفکر به آینده ای که پیش رو داشتم... ادامه دارد... نویسنده: ❌انتشار داستان بدون ذکر منبع مورد رضایت نیست. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
داستان سریالی "ط" ( #داعشی_که_شیعه_شد ) (خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...) -خب مادره...
داستان سریالی "ط" ( ) (خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...) صبح علی الطلوع دراتاق به صدا در اومد، با اینکه شبو به لطف مسکن ها خوابیده بودم ولی بدنم از فرط کوفتگی کرخت و خسته بود، صدام انگار از ته چاه بلند می شد، وقتی دید جوابی از من نشنید درو باز کرد و داخل شد، حنانه بود. - سلام داداش، چرا جواب نمیدی؟ -سلام، صبح بخیر، جواب دادم شما نشنیدی! - الهی بمیرم، از بس صدات خسته است نشنیدم، حالت بهتره؟ - الحمدلله، بد نیستم، بهترم میشم - از جناب سروان خواستم منو بفرسته نجف، می خوام زیارت کنم و برگردم قم. -مگه قرار نبود برگردی تبریز و از اونجا بری اردبیل؟ - نه قم کار دارم، بعدش خودم بر می گردم پیش مامان. ادامه دارد... نویسنده: ❌انتشار داستان بدون ذکر منبع مورد رضایت نیست. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
داستان سریالی "ط" ( #داعشی_که_شیعه_شد ) (خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...) صبح علی الطل
داستان سریالی "ط" ( ) (خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...) خوش به حالش، چقدر سرحال و با انگیزه بود، خیلی خوشحال بودم که لااقل حنانه راهو گم نکرده بود، خداروشکر زمینه ای هم فراهم نشده بود که من برخلاف خیلی از داعشی هایی که پای خانواده هاشون مثل خواهر و مادر هم وسط بود و خانوادتا اسیر این سیستم کثیف شده بودند، پای اینا رو هم وسط بکشم. وقتی به این فکر می کردم که چه زنانی که پاکی خودشونو به دنیای کثیف تعدادی خون آشام فروختند و چه جنین های ناخواسته ای که سقط شدند، سردرد عجیبی سراغم میاد، هیچ کس مثل من نمی تونست عمق فاجعه رو درک کنه. اینها داشتن سیستم دشمن تراشی برای شیعه و اعتقادات شیعه رو می ساختند، با ترویج زنا و دادن وجهه شرعی به اون و ازدیاد حرام زاده ها و خوراندن پول های حرام به آدم ها از اونا یک دشمن سرسخت میساختند بر علیه خاندان پیامبر. چقدر هم موفق شده بودند، در عین باطل بودنشان به قدری کار می کردند و تبلیغ می کردند که گویا از اعتقاد قلبی خودشان دفاع می کنند، اما جبهه حق اونطور که باید از توان خودش مایه نمی ذاشت، بارها برام ثابت شده بود، هرگاه شکست بزرگی از شیعه ها خورده بودیم شکستمان هیچ ارتباطی با تجهیزات و امکانات و ادوات جنگی نداشت چرا که از لحاظ امکانات نظامی همیشه داعش جلوتر بود و اسرائیل آخرین یافته های خودشو در اختیارمون می ذاشت، بلکه رویارویی داعش با شیعه رویارویی اعتقاد قلبی انسان ها به خدا با ارادت به شیطان بود، حنانه که سرش توی موبایلش بود صدام کرد. ادامه دارد... نویسنده: ❌انتشار داستان بدون ذکر منبع مورد رضایت نیست. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
داستان سریالی "ط" ( #داعشی_که_شیعه_شد ) (خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...) خوش به حالش،
داستان سریالی "ط" ( ) (خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...) - داداش، داداش -بله خواهر جان؟ -حواست کجاست، کجا رفتی؟ -ببخشید یه لحظه به فکر فرو رفتم، راستی محسن از برنامه ات خبر داره؟ بگو برای قم بلیط پرواز بگیره. -نه داداش هر جا خواستم برم با اتوبوس می رم، نمی خوام پول بیت المال خرج هزینه پرواز من بشه. باور نمی کردم مکتب شیعه با حنانه، یه همچین شخصیتی رو بسازه. هر کی اسم و عنوان شیعه بودن رو با خودش داشت حس و حال عجیبی داشت، مثل سید عبدالله که تو چشم من بیشتر از کل دار و ندار داعش و بزرگان داعش ارزش داشت. حنانه باهام خداحافظی کرد و راهی قم شد. چند روزی بیمارستان خوابیدم تا اینکه کم کم تونستم سر پا بایستم و راه برم، و کارای خودمو خودم انجام بدم. اخباری که توسط من به دست جبهه مقاومت رسیده بود کار خودشو کرده بود و با کمترین هزینه جنگی و فقط با از دست دادن چند شهید تونسته بودند قرارگاه الرحالیه رو هم منهدم کنند و جبهه مقاومت تونسته بود تسلط کافی به الانبار داشته باشه... ادامه دارد... نویسنده: ❌انتشار داستان بدون ذکر منبع مورد رضایت نیست. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"