~🕊
🌿فرازی از وصیت نامه💌
•{سر قبرم سنگ قبر برایم نسازید و قبری بسیار ساده و گِلی و یک تکه حلبی کوچک نباتی بگذارید تا یادتان همیشه باشد که هنوز در حلبی آبادها و روستاهای دور افتادهمان، مادران و خواهران و برادران و پدرانمان حسرت غذای روزانه را میکشند.}•
#شهید_عادل_عظیمخانی♥️🕊
.
.
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
داستان سریالی "ط" ( #داعشی_که_شیعه_شد ) (خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...) -خب مادره...
داستان سریالی "ط" ( #داعشی_که_شیعه_شد )
(خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...)
صبح علی الطلوع دراتاق به صدا در اومد، با اینکه شبو به لطف مسکن ها خوابیده بودم ولی بدنم از فرط کوفتگی کرخت و خسته بود، صدام انگار از ته چاه بلند می شد، وقتی دید جوابی از من نشنید درو باز کرد و داخل شد، حنانه بود.
- سلام داداش، چرا جواب نمیدی؟
-سلام، صبح بخیر، جواب دادم شما نشنیدی!
- الهی بمیرم، از بس صدات خسته است نشنیدم، حالت بهتره؟
- الحمدلله، بد نیستم، بهترم میشم
- از جناب سروان خواستم منو بفرسته نجف، می خوام زیارت کنم و برگردم قم.
-مگه قرار نبود برگردی تبریز و از اونجا بری اردبیل؟
- نه قم کار دارم، بعدش خودم بر می گردم پیش مامان.
ادامه دارد...
نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
❌انتشار داستان بدون ذکر منبع مورد رضایت نیست.
"شهــ گمنام ــیـد"
19.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هدایت شده از مامان دکترجان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
محمد سبحان عزیز از زاهدان
کلیپ های خودتون رو برای ما بفرستین تا با اسم خودتون توی کانال قرارش بدیم🌹👇🏻
🗣 @kooowsar
سلام فرمـــانده
تصویر باز شود⬆️
☝️منتظر صاحــــب بودن
به گفتن #عجل عجل های پی در پی نیست فقط❗️❗️
✅مُنتَــــــظِر
تب می کُنَد
ازفراق های پی در پی ..
متنظر واقعی شهیــ🌷ـــد می شود . .
همین ...
"شهــ گمنام ــیـد"
💠آب دهان هد هد
سید کاظم حسینی
سه، چهار سالی مانده بود به انقلاب. آن وقتها یک مغازه داشتم. عبدالحسین از طریق رفت و آمد به همان جا، مرا با انقلاب و انقلابی ها آشنا کرده بود، تو خیلی از کارها و برنامه ها دست ما را می گرفت و به قول معروف، ما هم به فیضی می رسیدیم.
یک بار آمد که:«امروز می خوام درست و حسابی ازت کار بکشم، سید.»
فکر کردم شبیه همان کارهاي قبل است.با خنده گفتم:« ما که تا حالا پا بودیم، امروزش هم پا هستیم.»
لبخندي زد و گفت:« مشکل بتونی امروز بند بیاري »
مطمئن گفتم:« امتحانش مجانیه.»
دست گذاشت رو بدنه ی ترازو. نیم تنه اش را کمی جلو کشید.گفت:«پس یکدست لباس کهنه بردار که راه بیفتیم.»
«لباس کهنه براي چی؟»
«اگر پا هستی، دیگه چون و چرا نباید بکنی.»
کار خودش بنایی بود.حدس زدم مرا هم می خواد ببرد بنایی. به هر حال زیاد اهمیت ندادم. یکدست لباس کهنه ردیف کردم. در مغازه را بستم و همراهش راه افتادم.
حدسم درست بود؛ کار بنایی تو خانه یکی از علماي معروف، از همانهایی که با رژیم درگیر بودند و رژیم هم راحتشان نمی گذاشت. آستینهارا زدم بالا و پا به پاش مشغول شدم.
به قول خودش زیاد بند نیاوردم.همان اول کار بریدم. ولی به هر جان کندنی که بود، دو ، سه ساعتی کشیدم. بعدش یکدفعه سرجام نشستم.
خسته و بی حال گفتم:« من که دیگه نمی تونم.»
خوب می دانست که من اهل بنایی و این طور کارهاي سنگین نبوده ام. شاید رو همین حساب زیاد سخت نگرفت.
حتی وقتی لباسها را عوض کردم و میخواستم بزنم بیرون، با خنده و با خوشرویی بدرقه ام کرد.
فردا دوباره آمد سراغم و دوباره گفت: «لباس کارت رو بردار که بریم.»
یک آن ماندم چه بگویم. ولی بعد به شوخی و جدي گفتم:«دستم به دامنت! راستش من بنیه ي این جور کارها را ندارم.»
خندید، گفت: «بیا بریم، امروز زیاد بهت کار سخت نمیدم.»
یک ذره هم دوست نداشتم حرفش را رد کنم، ولی از عهده ي کار هم بر نمی آمدم.دنبال جفت و جور کردن بهانه
اي، شروع کردم به خاراندن سرم. گفت: « مُس مُس کردن و سر خاروندن فایده اي نداره، برو لباس بردار که بریم.»
جدي و محکم حرف می زد.من هم تصمیم گرفتم حرف دلم را رك وراست بگویم. گفتم:«آقاي برونسی، من اگر بیام کار کنم، این طوري،هم براي خودم زیاد فایده و اجري نداره، هم اینکه دست و پاي تو رو هم تنگ می کنم.»
خنده از لبش رفت.اخمهاش را کشید به هم و برام مثال آن هد هد را زد که آب دهانش را ریخت رو آتش نمرود، همان آتش که با کوهی از هیزم، براي حضرت ابراهیم (علیه السلام) درست کرده بودند. خیلی قشنگ ومنطقی، این موضوع را به انقلاب ربط داد و گفت: « تو هم هرچی که بتونی به این علما و روحانیون مبارز خدمت کنی، جا داره.»
ساکت شد.من سراپا گوش شده بودم و داشتم مثل همیشه از حرفهاش لذت می بردم.باز پی حرف را گرفت.
«در واقع علما الآن دارن به اسلام و به زنده کردن اسلام خدمت می کنن، و خدمت و کار ما براي اونها، خدمت و کار براي رضاي خداو براي اسلام هست.»
🌹چریک پیر🌹
۹۰ نفر شیرزن بودند که گردان نانواها را در شهر خانوک کرمان راه انداختند.
آنها هر روز جمعه نان بربری ۹۰تنور را جمع می کردند و با یک کامیون به جبهه می فرستادند.
سردسته این گردان شیرزن کسی نبود، جز «حاجیه زهرا اسدی» که کربلایی زهرا هم صدایش می کردند.
او مادر شهید محمد جواد زاد خوش و مادر بزرگ شهیدان مهدی و جابر مهدوی بود.
حاج قاسم سلیمانی در یکی از سخنرانی های خود به این شیرزن لقب «چریک پیر» را داده بود.
که بر روی سنگ قبر او حک شده
"شهــ گمنام ــیـد"
🍃💐🌿🌺🍃🌻
🌻🌿🌺🍃
🌿💐
🌺
🍃
#خاطره_ای_از_کرامت_شهدا
هر کی حاجت داره بخونه
علی روی تخت اتاق عمل آرام گرفته بود؛
او تنها پسر خانواده بود که بر اثر سانحه تصادف پس از عملی سخت پزشکان از سلامتی وی قطع امید کرده بودند.
او ساکن قزوین بود و خانوادهاش پس از صحبت با یکی از پرستاران اتاق عمل از زنده ماندن وی نا امید شده و قرار بود پس از پزشک قانونی...
اما ساعتی نگذشت که پرستاری با تعجب فریاد زد آقای دکتر بیاید مریض به هوش آمد.
بعد از وصل کردن اکسیژن دقایقی بعد علی حرف زد: مادر جان وقتی از هوش رفتم حس کردم روحم قصد جدا شدن از بدنم دارد بسیار پریشان شدم که ناگهان جوان زیبا رو و نورانی که نشانی سبز بر گردن داشت را دیدم که بر بالینم ایستاده و میگفت:
علی جان نگران نباش. من از دردم با او میگفتم و او مرا دلداری داده و میگفت: علی جان نگران نباش تو شفا پیدا کردی در کمال صحت و سلامتی زندگی خواهی کرد.
از او سوال کردم شما کیستید ؟
با مهربانی پاسخ داد من سید جواد موسوی هستم...و برای شفایت آمدهام.
هنگامی که چشمهایم را باز کردم در کنارم نبود او مرا شفا داد مادر.
این خانواده بعد از این موضوع مزار و آدرس شهید را در گیلان پیدا و برای قدردانی از مقام شهید در منزل ایشان حاضر شدند.
شهید سید جواد موسوی خطشکن و نیروی غواص از لشکر 25 کربلا بود و عاقبت آن طرف اروند با اصابت ترکش خمپاره از ناحیه پهلو و صورت و دست به شهادت رسیده بود.
🌷شهید سید جواد موسوی فومنی🌷
یاد امام و شهدا با صلوات🌷
"شهــ گمنام ــیـد"
🌺🌺🌺
#عاشقانه_شهدا
با این که تعداد مسئولیت هایی که داشت از حد توانایی های یک آدم خارج بود، ولی در خانه طوری بود که ما کمبودی احساس نمیکردیم؛
🌷🌷
با آن که من هم کار در مخابرات را آغاز کرده بودم و ایشان هم واقعاً گرفتاری کاری داشت و تربیت سه فرزندمان هم به عهده مان بود.
🌷🌷
وقتی من می گفتم فرصت ندارم، شما بچه را مثلاً دکتر ببر، می برد. من هیچ وقت درگیر مسائل خرید بیرون از خانه، کوپن یا صف نبودم. جالب است بدانید که اکثر مطالعاتش را در این دوران، در همین صف ها انجام می داد.
🌷🌷
تمام خرید خانه به عهده خودش بود و اصلاً لب به گلایه باز نمی کرد. خلق خوشی داشت. از من خیلی خوش خلق تر بود.
#همسر_شهید_مرتضی_آوینی
"شهــ گمنام ــیـد"