eitaa logo
"بیداری مــردم "
2.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
12 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 صیغه!! كلمه ای بود که عین یک پتک به مغزش ضربه می زد. چه قدر زشت. همیشه از این کلمه بدش می آمد. بوی شهوت می داد، بوی زیاده خواهی، ولی این بار حس می کرد باید بوی اجبار را هم به آن ها اضافه کند! به کجا رسیده بود؟ شوهرش چه رفیق نیمه راهی شده بود. چشمانش را بست، انگار آن روزها خیلی دور بودند، روزی که دست در دستش پای سفره ی سفید از آینه به چشم های منتظرش، شرمگین لبخند زد و با فشار دستش با حجب و حیای دخترانه بله گفت. با صدای طاها از آن رویای شیرین بیرون آمد و چشم باز کرد. حقیقت زشت این زندگی همچون سیلی به صورتش، بیوه بودنش را به یادش انداخت. یادش انداخت که یک زن است و مجبور به داشتن قیم، حامی. گاهی دلش می خواست اصلا زن نباشد، گاهی دلش می خواست... اصلا دلش چه می خواست؟ مدت ها بود هیچ چیز جز مردش را نمی خواست، مردی که انگار تنها او روی زمینی به این بزرگی زیادی بود. داشت کفر می گفت از فشار و سنگینی آن کلمه ی لعنتی لب به کفر باز کرده بود. زیر لب استغفرا غلیظی گفت و دوباره دل به دل هزار زخمش داد و باز زمزمه کرد: این تنها خواست دل مجروحش بود. قطره اشکی بی اراده به گونه اش چکید. لعنت به همه چیز، لعنت به این «. من مرد خودم را می خواهم« قانون مزخرف عربستان. نیازی به صبر کردن نبود، به دو بار رسیدن. جای لوس بازی نبود، حوصله این کارها را نداشت. در همان دفعه اول می بایست قال قضیه را می کند. با صدایی گرفته و لرزان، آهسته و بی رمق : اندوه صدایش به قدری واضح بود که تمام حاضرین دریافتش کردند. صدای محضردار دوباره طنین انداز شد. - آقای هومن رستگار از طرف شما هم وکیلم؟ صدای هومن بر عکس دختر محکم و بدون تردید بود: محضردار گفت: -مبارکه! خانم فتحی بفرمایید این جا رو امضا کنید. ملیکا برای امضا پیش رفت. نگاهش تار بود، اما ناچار انگشت محضردار را تعقیب می کرد و بی توجه به متن امضا می زد، خوشبختانه یکی دو امضا بیشتر نبود. نشست و به تعاقب آن هومن چند امضا زد. آقای کمالی و آقای رضایی هم به عنوان شاهد پیش رفتند. طاها تحمل ساکت نشستن را نداشت، نه دیگر بیش از این. پاهایش را محکم تكان تکان می داد. هواپیمایش را زمین انداخت، آهسته از صندلی پایین آمد به بهانه برداشتن هواپیما از کنار مادر جیم شد. 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸