eitaa logo
"بیداری مــردم "
2.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
12 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ بخیر مے شود این روزهاے دلتنگی ببین کہ روشنم از یاد خوب لبخندت، 🌷 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #29 -ای بدک نیستم! راستی تو امسال قرار بود بری حج عمره، چی شد؟ فکر کنم حدود د
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 -مگر این که از خودت بترسی که این به حرف دیگه است. ولی با توجه به شناختی که من ازت دارم، کلا بی جربزه تر از این حرفایی! هومن تبسمی زد و گفت: تنه بابا هم به خودم اعتماد دارم و هم به حرف های آقای کمالی. - پس مشکل کجاست؟ قبول کن و قال قضیه رو بکن. - اوهوم احتمالا قبول کنم. راستی گفتی آپارتمان آماده تحويله؟ عرفان دوباره پشت میزش برگشت. - آره بالاخره تموم شد. طبقه بالای تو رو هم خودم برداشتم. اصل چه خوب!! یعنی اسباب کشی می کنید اون جا؟ یا اجاره اش می دی؟ تنه می آییم اون جا. مریم از فرمش خوشش اومده. تازه حالا خونمون دو خوابه است و اون جا سه خوابه. میای بریم ببینی و تحویل بگیری؟ تنه نیاز به دیدن نیست دیدم دیگه قبلا، کلید رو بدی کافیه . -باشه هر طور میل خودته. آفتاب غروب کرده بود که بالاخره دو دوست از هم دل کندند. هومن در مقابل منزل نگه داشت و قبل از این که ماشین را داخل حیاط ببرد، شماره آقای کمالی را گرفت: سلام آقای کمالی، حالتون خوبه؟ سلام آقا هومن، ممنون خوبم. چه خبر؟ سلام آقا هومن، ممنون خوبم. چه خبر؟ - زنگ زدم بگم باشه قبوله! | کاملا فهمید که صدای آقای کمالی پشت تلفن شاد شد. خیر ببینی پسرم، ممنونم. تمام فکرات رو کردی دیگه؟ -بله فکر کردم، خوندن یه صیغه محرمیت ساده و فرمالیته نیم ساعت بیشتر وقتم رو نمی گیره پس نباید زیاد سخت بگیرم! د آقای کمالی ثانیه ای ساکت شد و بعد با لحن آرامی گفت: - پسرم در کارهای خدا هیچ چیز فرمالیته وجود نداره. وقتی به هم محرم شدید یعنی به مسئولیت هایی افتاد به گردنت، یعنی این طور نیست که نیم ساعت خطبه ای خونده بشه و بعد نخود نخود هر که رود خانه خود. من در این سفر اون رو می سپارم به دست تو، یعنی باید مواظبش باشی. اون جوونه و راستش رو بخوای رفت و آمدش به تنهایی در اون جا بدون خطر نیست. البته اگه بخوای توضیحات بیشتری هم بهت می دم. ماها که زیاد به این سفر رفتیم اتفاقایی دیدیم که زیاد خوشایند نبوده و همین مساله موجب می شه اون جا کمی بیشتر مواظب باشیم؟ دوباره مکثی کرد و با احتیاط پرسید: هنوز سر حرفت هستی؟ دیگه هر چه باداباد، تصمیمش را گرفته بود. 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 بله. فصل سوم فرمان ماشین را به ضرب گرفت، از دیر کردن بیزار بود، به دو ماشین تصادفی مقابلش خیره شد. عصبی بود. قول داده بود راه برگشت نداشت، بیست سی ماشینی پشت سرش صف کشیده بودند. حالا چی می شد با هم کنار می آمدند و ماشین ها را کنار می کشیدند؟! نگاهی به ساعت کرد، اوه حالا می بایست در محضر می بود. بازویش را به پنجره تکیه داد و انگشتانش را بین موهایش فرو برد. ده دقیقه ای هم معطل شد، بالاخره پلیس سر رسید. حرکت کرد، تند می راند. بدون توجه به تابلوی پارکینگ ممنوع پارک کرد، پایین پرید. با گام هایی سریع پله ها را یکی دو تا کرد. با تقه ای که به در زد، وارد شد. آقای کمالی بود، دختره هم بود و آقای رضایی و محضردار. آهان یکی هم بود، خیلی اهمیت داشت، طاها! | اسلامی رو به جمع نمود و متعاقب آن: ببخشید دیر شد! با حضورش آقای کمالی نفس راحتی کشید و گفت: - فکر کردم منصرف شدی! | نه به به تصادف برخوردم، مدتی وقتم رو گرفت. به هر حال معذرت می خوام. -اشکال نداره، بیا بشین . نگاهی به جمع انداخت، طاها داشت با سر و صدا هواپیمای کوچکی که در دست داشت می راند. نیم نگاهی هم به خانم فتحی کرد که سرش پایین بود و ساکت. آقای کمالی رو به دختر پرسید: دخترم قبلش حرفی با آقای رستگار نداری؟ دختر نفس عمیقی کشید و آرام گفت: آقای کمالی این بار رو به هو من کرد و گفت: - آقا هومن تو چی؟ نمی خوای با خانم فتحی صحبتی داشته باشی؟ تنه حرفی ندارم. و تاکید کرد: من رو حرف های شما حساب می کنم. آقای کمالی گفت: -باشه. شناسنامه هاتون رو بدید. هر دو شناسنامه هایشان را به دست آقای کمالی دادند. دختر از جا برخاست و دست طاها را گرفت، او را در صندلی کناریش نشاند و با اخم گفت: -این جا می شینی و تکون هم نمی خوری، فهمیدی؟! 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میگویند ڪه ابتداے صبـــح رزق بندگانت راتقسیم میڪنے میشود رزق من امـروز رفاقتے️ باشد از جنس شهـیدان... باعطـــر شهـادت... ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #31 بله. فصل سوم فرمان ماشین را به ضرب گرفت، از دیر کردن بیزار بود، به دو ماش
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 اسنپ همیشه و همه جا در دسترسه از هرجا که هستید به راحتی اسنپ بگیرید هرجا که هستید اسن.. طاها بغض کرده نشست. هنوز هواپیمایش از روی تمام میز و صندلی ها پرواز نکرده بود، سفرش نیمه کاره بود. بعد از مدتی سکوت محضردار گفت: -مهریه چه قدر بنویسم؟ در یک آن همه سر بلند کردند و به محضردار نگاهی نمودند و بعد نگاه هومن و دختره به سمت آقای کمالی برگشت. آقای کمالی دستی به گردنش کشید، فکر این جایش را نکرده بود. دستش را به علامت نمی دونم در هوا تکان داد و حرفی نزد. محضردار که سکوت جمع را دید، گفت: -خانم فتحی مهریه تون چی هست؟ -هیچی! محضردار لبخندی زد و گفت: نمی شه که دخترم، حتما باید به مهری رو تعیین کنید. و صورتش را به سمت هومن چرخاند گفت: - آقای رستگار شما چی؟! چیزی در نظر دارید؟ هومن غافلگیر شده سری به اطراف تکان داد و زیر لب زمزمه کرد: -خانم فتحی تعیین مهر حق شماست، بفرمایید! | اسنپ همیشه و همه جا در دسترسه از هرجا که هستید به راحتی اسنپ بگیرید هرجا که هستید اسن.. کمی فکر کرد. مهر، چه مزخرف! مهر چی؟ کشک چی؟ تازه این پسر کلی لطف کرده بود که تن به این امر داده بود. فکر کردن در دم سخت بود. پول؟! نه درست نبود! گل؟! چرت بود، در این شرایط بچه بازی محض بود. نفسی کشید، امیدوار بود درست تصمیم گرفته باشد. -یک جلد کلام ا... به یک باره نفس آقای کمالی رها شد، نه او اشتباه نمی کرد می توانست به این دو جوان اعتماد کند. در خانواده های خوبی بزرگ شده بودند، ا بچه های خوبی بودند. تردید به خود راه نمی داد. محضر دار با تبسمی بر لب گفت: ر ا - آقای رستگار موافق هستید؟ هومن هم آرام بود، انگار آرام تر شده بود. ا و بله. خیلی خب پس شروع می کنیم. انشاا... به سلامتی و میمنت. با اجازه حاج آقا رضایی. و ادامه داد: -خانم ملیکا فتحی بنده وکیلم شما را با مهریه یک جلد کلام ا... به مدت یک ماه به عقد موقت آقای هومن رستگار در آورم؟ ملیکا به سرامیک های کف اتاق خیره شده بود به اندازه تمام دنیا بغض داشت. 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 صیغه!! كلمه ای بود که عین یک پتک به مغزش ضربه می زد. چه قدر زشت. همیشه از این کلمه بدش می آمد. بوی شهوت می داد، بوی زیاده خواهی، ولی این بار حس می کرد باید بوی اجبار را هم به آن ها اضافه کند! به کجا رسیده بود؟ شوهرش چه رفیق نیمه راهی شده بود. چشمانش را بست، انگار آن روزها خیلی دور بودند، روزی که دست در دستش پای سفره ی سفید از آینه به چشم های منتظرش، شرمگین لبخند زد و با فشار دستش با حجب و حیای دخترانه بله گفت. با صدای طاها از آن رویای شیرین بیرون آمد و چشم باز کرد. حقیقت زشت این زندگی همچون سیلی به صورتش، بیوه بودنش را به یادش انداخت. یادش انداخت که یک زن است و مجبور به داشتن قیم، حامی. گاهی دلش می خواست اصلا زن نباشد، گاهی دلش می خواست... اصلا دلش چه می خواست؟ مدت ها بود هیچ چیز جز مردش را نمی خواست، مردی که انگار تنها او روی زمینی به این بزرگی زیادی بود. داشت کفر می گفت از فشار و سنگینی آن کلمه ی لعنتی لب به کفر باز کرده بود. زیر لب استغفرا غلیظی گفت و دوباره دل به دل هزار زخمش داد و باز زمزمه کرد: این تنها خواست دل مجروحش بود. قطره اشکی بی اراده به گونه اش چکید. لعنت به همه چیز، لعنت به این «. من مرد خودم را می خواهم« قانون مزخرف عربستان. نیازی به صبر کردن نبود، به دو بار رسیدن. جای لوس بازی نبود، حوصله این کارها را نداشت. در همان دفعه اول می بایست قال قضیه را می کند. با صدایی گرفته و لرزان، آهسته و بی رمق : اندوه صدایش به قدری واضح بود که تمام حاضرین دریافتش کردند. صدای محضردار دوباره طنین انداز شد. - آقای هومن رستگار از طرف شما هم وکیلم؟ صدای هومن بر عکس دختر محکم و بدون تردید بود: محضردار گفت: -مبارکه! خانم فتحی بفرمایید این جا رو امضا کنید. ملیکا برای امضا پیش رفت. نگاهش تار بود، اما ناچار انگشت محضردار را تعقیب می کرد و بی توجه به متن امضا می زد، خوشبختانه یکی دو امضا بیشتر نبود. نشست و به تعاقب آن هومن چند امضا زد. آقای کمالی و آقای رضایی هم به عنوان شاهد پیش رفتند. طاها تحمل ساکت نشستن را نداشت، نه دیگر بیش از این. پاهایش را محکم تكان تکان می داد. هواپیمایش را زمین انداخت، آهسته از صندلی پایین آمد به بهانه برداشتن هواپیما از کنار مادر جیم شد. 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میگویند ڪه ابتداے صبـــح رزق بندگانت راتقسیم میڪنے میشود رزق من امـروز رفاقتے️ باشد از جنس شهـیدان... باعطـــر شهـادت... ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #33 صیغه!! كلمه ای بود که عین یک پتک به مغزش ضربه می زد. چه قدر زشت. همیشه از
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 آقای رضایی شروع به خواندن خطبه عقد کرد. همه ساکت بودند تنها صدا، صدای طاها کوچولو بود که حاضر بود همه مردم دنیا را با هواپیمایش | به سفر ببرد. حتی کاغذها و خود کارهای روی میز را که هر از چند گاهی سوار هواپیمایش می کرد و با اشتیاق دور اتاق می چرخاند. آقای رضایی نفسی تازه کرد و گفت: -مبارک باشه. و فقط هومن بود که زیر لب پاسخ داد: ممنون! جو سنگینی بود. حاج آقا رضایی یک مرتبه یاد چیزی افتاد. دست در جیبش کرد و دو شکلات بیرون کشید، همان هایی که طاها به زور برایش داده بود. خم شد و شکلات ها را اول به ملیکا و بعد به هومن تعارف کرد. و در مقابل كلمه مرسی ملیکا که قصد داشت این تعارف را رد کند، گفت: - دهنتون رو شیرین کنید، شگون داره! | با این حرف حاج آقا، آقای کمالی دستی به پیشانی اش زد و گفت: - آخ داشت یادم می رفت! ) و از کنار صندلی خود جعبه ای را برداشت و بازش کرد، جعبه شیرینی بود. محیط | به قدری غم داشت که اصلا فراموش کرده بود. جعبه را برداشت و به همه شیرینی گرفت. صدای آخ طاها به گوش رسید، پایش به پایه میز گیر کرده بود و به زمین افتاده بود. به هومن نزدیک تر بود، تا ملیکا برای بلند کردنش پیش بیاید، هومن از زمین بلندش کرد و به چشمان اشکی او خیره شد. در حالی که موهایش را کنار می زد، گفت:| چیزی نشد که. تازه بزرگ تر شدی، آقا تر شدی. مگه نه؟ | طاها بینیش را بالا کشید و سعی کرد گریه نکند، سرش را به علامت آره پایین و بالا کرد. هومن خاک لباسش را تکاند و بازوان کوچکش را گرفت و روی زانویش نشاند، ملیکا که نیم خیز شده بود دوباره نشست. آقای کمالی تشکری از جمع نمود و گفت: -خانم فتحی و آقای رستگار به لحظه بیایید باهاتون کار دارم. هر دو برخاستند. آقای کمالی از دفتر خارج شد و گفت: راستش می خواستم یه مطلبی رو بهتون بگم. این عقد به عقد کاملا شرعی و قانونیه، یعنی تمام حقوق و وظایفی که به زن و شوهر نسبت به هم دارند رو شما هم نسبت به هم دارید، به جز یک چیز ... و مستقیم به هو من نگاه کرد و گفت: به جز... و نفسش را با کلافگی فوت کرد. هومن سر بالا گرفت و خیلی جدی گفت: نمی فهمم چی می گید، مطمئن باشید. آقای کمالی باز نفس راحتی کشید و گفت: -البته عقد موقت درست مثل عقد دائم شامل تمام وظایف زناشویی می شه، مگر این که زوجه در این مورد شرط کرده باشه، که خانم فتحی هم به این شرط قبول کردند که تو انتظارات خاصی ازش نداشته باشی و من با توجه به شناختی که ازت داشتم از طرف تو بهش قول دادم و چون 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 دیر کرده بودی نتونستم قبل از جاری شدن خطبه بهت بگم. هومن گفت: گفتم که اطمینان داشته باشید، قول می دم بهتون. -خوبه. پس من با اجازه تون دیگه می رم. شما دو تا اگه حرفی دارید، می تونید حالا به هم بگید. با رفتن آقای کمالی چند لحظه ای سکوت برقرار شد. هومن حرفی برای گفتن نداشت، به آرامی گفت: -اگه امری ندارید من مرخص شم ! این حرف را در حالی زد که سرش پایین بود و حرکت مختصری مبنی بر رفتن داشت. ملیکا همان طور که با سماجت به سرامیک ها خیره شده بود، گفت: - من خوب می دونم که شما تمایلی به این کار نداشتید. از این که قبول کردید که... دیگر چه؟! چه می بایست می گفت؟! نفسی کشید و گفت: به هر حال ممنونم از تون. پاسخ هو من سکوت بود. چند ثانیه. باز سکوت. و باز چند ثانیه دیگر. ملیکا کلافه شده بود، انتظار یک تعارف خشک و خالی را داشت. اصلا کاش | تشکر نمی کرد، ولی بی ادبی بود، به هر حال این مرد برای کمک به او آن جا بود. در حالی که گوشه لبش را از داخل گاز گرفته بود، سرش را | به آرامی بالا آورد، از نوک کفش هومن آهسته سر داد تا چشمانش. لبخند کم رنگی روی لبانش نشست، بالاخره موفق به زیارت چشمان دختر شد و صد البته صورتش. صورت سفیدی داشت، چشمانی به رنگ قهوه ای روشن، چیزی ما بين عسلی و قهوه ای، بور بود و بینی کوچک و لبان نه چندان پهنش به چهره اش می آمد. در کل اگر از غم چشمانش صرف نظر می کرد، دلنشین بود. از آن هایی که می شود گفت جذاب. سرانجام زبانش را در کام چرخاندن خواهش می کنم! اهل نگاه به نامحرم نبود، ولی نامحرم! بفرمایید برسونمتون! ملیکا با حرص جواب داد: -نخیر نیازی نیست! سپس با اجازتون. به سلامت. و از پله ها پایین رفت، کنار ماشین که ایستاد متوجه برگ جریمه شد، خب خلاف کرده بود. مبلغش را خواند و برگه را در جیبش قرار داد. هنوز سوار نشده بود که صدای طاها به گوشش رسید. -مامان، مامان من هواپیمای راستکی می خوام. این پرواز نمی کنه ! چرا می کنه! -نه پرواز نمی کنه! کو؟ ملیکا متوجه کیفش بود، دنبال چیزی می گشت، حواسش پیش پسر کوچولویش نبود. طاها هواپیمایش را با ژستی خاص پرتاب کرد تا شاید واقعا پرواز کند. هواپیما درست وسط خیابان فرود آمد، اوه اگر ماشینی از رویش رد می شد حتما خراب می شد، دوید تا اسباب بازیش را نجات دهد. ملیکا سر بلند کرد، کیف از دستش افتاد به طرف خیابان دوید. هو من هنوز سوار نشده بود، با دیدن این صحنه پیش رفت. قبل از این که طاها | وارد خیابان شود به آغوشش گرفت و با احتیاط به طرف هواپیمای کوچک رفت و قبل از این که ماشینی از رویش رد شود، برش داشت. مقابل ملیکا رسید که دستش را بر پیشانی اش نهاده بود و نفس نفس می زد، طاها را به آغوش مادر سپرد و تشر زدن - معلومه حواستون کجاست؟ ملیکا بی توجه به او طاها را لحظه ای به خود فشرد، بعد روی زمین قرارش داد: -مگه صد بار بهت نگفتم به طرف خیابون ندو، خطرناکه؟! طاها لب ورچید و گفت: فردا میگم چی گفت😁 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا