📸 #والپیپر | تصویری از شهید حاج قاسم سلیمانی جهت استفاده در پس زمینه تلفن همراه
"شهــ گمنام ــیـد"
#طنز_همینطوری
#طنز_مذهبی
🤏آقا!
بعضی ها اونقد تندتندتند نماز میخونن
که....
👈فرشته ها از خدا درخواست ویدیو چک میکنن‼️👀😧😝😂🤦♂
یکم یواش خو....😅😂
#با_هم_بخندیم 😂
❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
#طنز_جبهه 💡قسمت دوم💡 🥬شاهرخ بلافاصله به سمت قابلمه کله پاچه رفت. بعد هم زبان کله را درآورد. جل
#طنز_جبهه
💡قسمت سوم💡
🥬 آخر شب دیدم تنها در گوشه ای نشسته. رفتم و کنارش نشستم. بعد پرسیدم:
آقا شاهرخ یک سوال دارم؛ این کله پاچه، ترسوندن عراقی ها، آزاد کردنشون!؟ برای چی این کارها رو کردی؟!..
🍇شاهرخ خنده تلخی کرد. بعد از چند لحظه سکوت گفت: ببین یک ماه و نیم از جنگ گذشته، دشمن هم از ما نمی ترسه، میدونه ما قدرت نظامی نداریم.
🥬نیروی نفوذی دشمن هم خیلی زیاده. چند روز پیش اسرای عراقی را فرستادیم عقب، جالب این بود که نیروهای نفوذی دشمن اسرا رو از ما تحویل گرفتند. بعد هم اونها رو آزاد کردند.
🍇ما باید یه ترسی تو دل نیروهای دشمن می انداختیم. اونها نباید جرات حمله پیدا کنند.
🥬مطمئن باش قضیه کله پاچه خیلی سریع بیت نیروهای دشمن پخش میشه!..
🍇پایان.
🌷شهید شاهرخ ضرغام🌷
📚 کتاب شاهرخ حر انقلاب/ به روایتگری آقای کاظمی.
#با_هم_بخندیم 😂
❤️اللهم عجل لولیک الفرج
به حق حضرت زینب سلام الله علیها❤️
"شهــ گمنام ــیـد"
8.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎦 جانبازی سرشار از موج مهربانی
🔸عمو حسن خوش نظر جانباز مهربانی است که روزی بیش از ۲۰ بار، دچار تشنج می شود.
🔸او سال ۱۳۶۰ در عملیات بیت المقدس لباس جانبازی را بر تن کرد.
"شهــ گمنام ــیـد"
🔴تکفیریها و معجزه امام رضا
✍️همسر سرلشکر پاسدار شهید حسین همدانی: گفت: قراره 48 اسیر ایرانی معاوضه بشن، باید برم. اسرا رو که آوردن همهشان نحیف و لاغر شده بودند. قیافه اسرای ایرانی رو داشتن که بعد 8 سال اسارت از زندانهای صدام آزاد شدن اما اینا فقط چندماه تو اسارت تکفیریها بودن. اسرا از آنچه به اونا گذشته بود گفتن. از اینکه هرروز شکنجه میشدن و از غذایی که بهاندازه زنده نگه داشتنشون به اونا میدادن.
یکی تعریف کرد: وقتی اسیر شدیم توی لباسهام کارت عضویت سپاه رو پیدا کردن. چندبار لب حوض درازم کردن و تبر روی گردنم گذاشتن و گفتن بگو غیر از تو کی نظامیه. به حضرت زینب متوسل شدم و شهادتین رو گفتم. برای تکفیریها گردن زدن یه کار عادی بود اما میخواستن من بقیه رو لو بدم. یکیشون که سرکرده بود و فحش میداد برای آخرین بار از من خواست اقرار کنم. حرف نزدم.
منتظر بودم با تبر گردنم رو بزنه که خمپارهای نزدیکش منفجر شد. ترکش به سرش خورد و افتاد. تکفیریها عصبی شدن و جنازه فرماندهشون رو از جلوی ما دور کردن و از اون به بعد روزانه فقط سهمیه کتک خوردن داشتیم تا یه شب تو خواب امام رضا علیه السلام رو جایی دیدم که برف سنگینی میاومد. حضرت اومد و گذرنامه ما رو امضا کرد و فرمود شما آزاد خواهید شد. فردا از خواب بیدار شدم، خبر آزادی رو شنیدم؛ در حالی که همون برفی که تو خواب دیدم میاومد.
📚کتاب خداحافظ سالار، ص84-85
"شهــ گمنام ــیـد"
🔹 شهید دکتر مصطفی چمران:
🔸 اي علي امروز هم تو را مي كوبند، حتي شيعيان تو هم، تو را مي كوبند، هر كسي كه راه تو را در پيش بگيرد مي كوبند، گويا مقدر شده است كه پيروان راستين تو بايد مثل تو لعن و نفرين شوند، تكفیر شوند، كوبيده شوند و در زجر و شكنجه، در دنيايي از غم و درد به ملاقات خدابروند، و آن قدر شكنجه ببينند كه هنگام شهادت فرياد برآورند: «فزت و رب الكعبه»، به خداي كعبه آزاد شدم.
🔹 برگرفته از کتاب "علی زیباترین سروده هستی" نوشته شهید مصطفی چمران / ص 16
"شهــ گمنام ــیـد"
CQACAgQAAx0CXOXJfgACB5RiMQygXt_Fhy1AIv7W6hcbNMT09wAC_AYAAgeeEFOjQGOv1B0SeSME.mp3
8.02M
💠چشم باز کردن شهید در تابوت
🎙خاطره سردار باقرزاده از مادر خلبان شهیدان احمد کشوری و محمد کشوری
❤️شادی ارواح طیبه شهدا و امام شهدا صلوات❤️
"شهــ گمنام ــیـد"
داستان سریالی "ط" ( #داعشی_که_شیعه_شد )
(خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...)
بلند شدم و خودمو به پشت در رسوندم، در بسته بود و شیشه هم نداشت تا بتونم بیرونو رصد کنم.
موقعیت قرارگاه هم اون زمان طوری نبود که مورد حمله قرار بگیره، علاوه بر اینکه غیر از این انفجار صدای مشابهی هم شنیده نشد، از سرو صداهایی که می اومد معلوم بود یک محموله انفجاری منفجر شده بود.
از شدت صدا سردرد گرفته بودم رفتم و روی تخت دراز کشیدم، باید سعی می کردم بخوابم اگر اینطوری پیش می رفتم کل سیستم خواب و بیداری ام بهم می خورد.
چشام رو با فشار بستم و دستمو گذاشتم روی شقیقه هام... صداها و داد و فریاد های بیرون نمی ذاشت تمرکز داشته باشم و این باعث به هم ریختن اعصابم میشد.
یهو قفل در به صدا دراومد و درباز شد، محسن با اضطراب وارد اتاق شد
- پاشو سریع از اینجا باید بریم، برگه ای هم که بهت داده بودمو تا فردا صبح باید تمومش کنی.
- چی بود، صدای انفجار اومد.
- هیچ سوالی نمی پرسی، هر چی گفتم همونو انجام بده.
چشم بند را از جیبش درآورد و چشمام رو بست، از دستم گرفت و به طرف در خروجی کشید. بوی دود و باروت همه جا رو پر کرده بود و هنوز حرارت حاصل از انفجار را روی صورتم حس می کردم.
مطمئن بودم که حمله ای رخ نداده، چون که این منطقه به محل درگیری اینا با ما خیلی فاصله داشت، و نشانه ای هم از آماده باش و این حرفا نبود، ظاهرا احتمال خرابکاری یا اهمال از طرف خودشون می رفت.
در ماشینو باز کرد و گفت برو بالا، نشستم روی صندلی عقب، در این حین متوجه وجود یک نفر دیکر کنار خودم شدم، حس کردم یک زن کنارم نشسته بود، و این زن هم لابد کسی غیر از حنانه نبود. ترجیح دادم حرف نزنم.
ماشین راه افتاد و با سرعت زیاد بدون اهمیت به دست انداز ها راه خودشو گرفت، بعد از تقریبا یک ربع باز هم همون صداهای عجیبی که مانع انفجار کمربندم شده بود به گوشم می رسید و باز هم همون احساس ها، این صداها پشیمانی از گذشته نکبت بارم رو تشدید می کرد.
دوست داشتم این صداهای آشنا را به خاطر بسپارم، کم کم صداها به قدری واضح شد که احساس کردم درون ازدحام هستیم، راننده با چند تا بوق تونست راهشو باز کنه، داشتیم از اون قیامت بپا شده دور می شدیم.
ایکاش چشم بند نداشتم و یک بار دیگه هم اون صحنه ها رو می تونستم ببینم و شاید برای آخرین بار با عمق وجودم معنی عشق رو می چشیدم.
شاکی بودم، از تمام کسانی که باعث افتادنم داخل این لجن زار شده بودن، با خودم عهد بسته بودم اگر زنده بمونم از اونایی که باعث و بانی انحراف منه سنی شافعی مذهب محب آل محمد (صلی الله علیه) شده بودنو از من یک جلاد دشمن فرزندان پیامبر ساخته بودن انتقام بگیرم، قسم خورده بودم تا آخرین عقده ام را سر شیعه هایی که باعث ایجاد آتش و دشمنی بین خودشون و ما شده بودن خالی کنم.
ماشین ترمز کرد و در ماشین باز شد.
ادامه دارد...
نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
❌انتشار داستان بدون ذكر منبع مورد رضایت نیست.
"شهــ گمنام ــیـد"
هدایت شده از حوادث 🚨 ...
♥️͜͡🥳
دلشودامشبشکوفادرزمین
میزندلبخندشادیبرزمین
آسماندلتبسممیکند
رویِماهتراتجسممیکند^^
📲¦⇠#استوری
♥️¦⇠#نیمہشعبان
#حوادث💯
🔞♨️ @hadesnews