eitaa logo
"بیداری مــردم "
2.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
12 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
مردی که نابغه ی نیروی هوایی ایران شد... 🌹شهید منصور ستاری🌹 🔅🔅🔅 شهيد ستاري به روايت همسر 🌷🌷🌷 یک بار با عصبانیت ایستادم بالای سر منصور و نمازش که تمام شد، گفتم «منصور جان، مگه جا قحطیه که می‌آی می‌ایستی وسط بچه‌ها نماز؟ خُب برو یه اتاق دیگه که منم مجبور نشم کارم رو ول کنم و بیام دنبال مهر تو بگردم.» 📿 تسبیح را برداشت و همان طور که می‌چرخاندش، گفت «این کار فلسفه داره. من جلوی این‌ها نماز می‌ایستم که از همین بچگی با نماز خوندن آشنا بشن. مهر رو دست بگیرن و لمس کنن. من اگه برم اتاق دیگه و این‌ها نماز خوندن من رو نبینن، چه طور بعداً به‌شان بگم بیایین نماز بخونین!؟» قرآن هم که می‌خواست بخواند، همین طور بود. ماه رمضان ها بعد از سحر کنار بچه‌ها می نشست و با صدای بلند و لحن خوش قرآن می‌خواند. همه دورش جمع می‌شدیم. من هم قرآن دستم می گرفتم و خط به خط با او می خواندم. اصلاً اهل نصیحت کردن نبود. می‌گفت به جای این که چیزی را با حرف زدن به بچه یاد بدهیم، باید با عمل خودمان نشانش بدهیم🌷🌷🌷 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
آن روز کمی ترانه کم بود که تو... یک حس کبوترانه کم بود که تو.... میدان نبرد...مین...گلوله ... تشویق یک مرد در این میانه کم بود که تو... "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه‌ی خداحافظی غواصانی که ۴ دی‌ ۶۵ به آب زدند و ۱۷۵ تن از آن‌ها ۷سال قبل در چنین روزی دست و پا بسته به وطن برگشتند. چه جوانانِ رعنایی "شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
داستان سریالی "ط" (خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...) به خدا التماس می کردم که این افکار
داستان سریالی "ط" (خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...) تعداد خمپاره ها کمتر شده بود و ولی هنوز هم جای نگرانی بود، ده کیلومتری میشد از نقطه A فاصله گرفته بودیم که راننده فریاد زد بچسب به صندلی، سریع نگاهمو به جلو دوختم رودخونه ای جلوی راهمون بود تقریبا به عرض ده متر، نرسیده به رودخونه سرعت گرفت و جک کنار ترمز دستی رو کشید، ماشین کمی به طرف بالا مایل شد و از روی رودخانه عبور کرد... به قدری بدنم له و لورده شده بود که داشتم شدیدترین درد ها رو با داد و فریاد تحمل می کردم، قوای بدنم از دست رفته بود، سرم گیج رفت و افتادم... با درد آمپول روی رگ دستم چشمامو باز کردم، پرستاری بالای سرم پشت به صورتم کرده بود و سرم وصل می کرد. معلوم بود قبل از به هوش اومدنم بهم مسکن تزریق کرده بودند، اعضای بدنم کرخت و بی حس بود - جناب سروان به هوش اومدن اینو پرستار با صدای بلند گفت و بلافاصله محسن وارد اتاق شد. - سلام برادر ما چطوره؟ تا محسن رو دیدم حالم منقلب شد، دوست داشتم بغلش کنم و فشارش بدم، بغضم نذاشت احساسات خودمو بروز بدم و فقط به جواب سلام اکتفا کردم. - گل کاشتی عثمان! - علی! - علی کیه؟ - دوست دارم علی صدام کنید تا اینو گفتم مکثی کرد و نزدیک تر شد، دستشو گذاشت روی شونه ام و فشار داد. - علی! اسم برادرم که خدایی شد، حالا هم یه برادر دیگه اسم برادرمو رو برای خودش انتخاب کرده، تبریک می گم برادر شیعه. اینو گفت و سرشو روی شونه ام گذاشت و شروع کرد گریه کردن، لرزش شانه هایش دلم را می لرزاند.... ادامه دارد... نویسنده: ❌انتشار داستان بدون ذکر منبع مورد رضایت نیست. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
آیا میدانستید شهید وزیر ایران سال تمام در یک سلول بعثی های کثیف بسر برد!؟ طوری که فقط به اندازه ای جا داشت که میتونست بشینه وحتی نمیتونست دراز بکشد... و نمیدونست الانش چه ساعتی وچه موقع از روز وشب وماه وساله؟ !! الان بهاره یا پاییز ؟ الان روزه یاشب؟ وهر روز بلا استثناء با شکنجه شروع میشده.... اونم چه شکنجه ای!؟ که در اثر شکنجه زیاد صدوهشتاد درجه میچرخیده... واین آخرین شکنجه اون بوده که منجر به شهادت این وزیرجوان و برومند سرزمین اسلامی امان شد....! تنها مونسش کتاب قرآنی بوده که یک سرباز عراقی برایش آورده بوده وتمام سربازهای عراقی که نگهبان این بودن باشنیدن صوت قرآنش شیفته اش شدند... 🌹بالاترین درجات وصال نصیب خودت و یارانت قهرمان ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
14.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 روایتی شنیدنی از تحول شهید شاهرخ ضرغام در حرم امام رضا علیه‌السلام. "شهــ گمنام ــیـد"
شهیدی که به احترام امام زمان زنده شد! پاسدار شهید احمد خادم الحسینی تولد: 1332 شیراز شهادت:1361 عملیات بیت المقدس ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
بخشی از نوشتاری شهید ۱۲ ساله پناهی (کوچکترین کماندوی دنیا و کوچکترین شهید اطلاعات و عملیات جنگ تحمیلی): امید است که شهادت ما موجب آگاهی و رشد فکری جامعه جهانی گردد. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
قرار بود وداع داشته باشیم. وقتی صورتش را دیدم فقط گریه می‌کردم. دستم را کشیدم روی صورتش و همین‌طور که نگاهش می‌کردم با خداحافظی کردم. خیلی حرف برای گفتن داشتم. 🍃🌷🍃 جمعیت آن‌قدر زیاد بود که فقط دلم می‌خواست نگاهش کنم. شاید ازدحام جمعیت بهانه بود، تاب گفتن از بی‌صبری‌هایم را نداشتم. حرف‌های من و ماند به قیامت.😭 🍃🌷🍃 خیلی شب می‌خواند. اواخر سعی می‌کرد شبش ترک نشود. دیدنی بود. زمان (عج)♡بود، می‌گفت خیلی ناراحتم که تا حالا برای آقا نتوانستم کاری انجام دهم.😭😭 🍃🌷🍃 سرانجام روح الله کافی زاده هم درتاریخ ۱۳۹۲/۲/۱۵# در شهر سوریه به آرزویش که همانا در راه 🤍 بود رسید. 🍃🌷🍃 #شهید : گلزار شهر نجف آباد اصفهان. 🍃🌷🍃 "شهــ گمنام ــیـد"
دیوارنوشت معروف سربازعراقی: " آمــده‌ایم ڪه بمـانیــم " بعد‌ از آزادســازے خرمشہـر شہید بهروز مرادے مینویسد: " آمــدیـم نبـودیــد " "شهــ گمنام ــیـد"
💟 🌕شهید مدافع‌حرم 📀راوے: همسر شهید 💜آقا کمال، تبریک و هدیه‌ی مناسبت‌های مهم را هیچگاه فراموش نمی‌کرد. حتی زمانی که مأموریت بود، با ارسال پیامک تبریک می‌گفت. از هر ماموریتی که برمی‌گشت، سوغات می‌آورد. 🌼کمال از علاقه‌ی من به گل رز اطلاع داشت و همیشه برایم گُل می‌خرید. دوره‌ی پیوند گُل را گذرانده بود و راهروی منزل‌مان را به گفته خود، تبدیل به یک بهشت کوچک کرده بود. همیشه می‌گفت، «هر گُلی را که شما دوست داشته باشی، قلَمه می‌زنم تا با دیدن آن، جان تازه بگیری و لذّت ببری.» 💜شهید شیرخانی تمام تلاش خود را می‌کرد تا خانواده‌اش در آرامش کامل زندگی کنند. اگر در منزل بود، حتما خود را برای انجام فعالیتی سرگرم می‌کرد. یا با بچه‌ها بازی می‌کرد و یا در کار‌های منزل کمک می‌کرد. گاهی ظرف می‌شست و گاهی هم خانه را جارو می‌کشید. بچه‌ها نیز سرگرم بازی با پدر می‌شدند و وقتی پدر نبود، بهانه‌گیری آن‌ها بیشتر می‌شد. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"