12.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺🌸🍃
به یاد #حاج_قاسم و سربازانش در
#جبهه_مدافعان_حرم
"شهــ گمنام ــیـد"
#بیاد_شهدا؛
🔹شب قبل از #شهادت بابڪ بود.
یه ماشین مهمات تحویل من بود. من هم قسمت موشکی بودم و هم نیروی آزاد ادوات.
اون شب هوا واقعاً سرد بود.
بابڪ اومد پیش من گفت: علی جان توی چادر جا نیست من بخوابم. پتو هم نیست.گفتم: تو همش از غافله عقبی. بیا پیش من،
گفتم: بیا این پتو؛ اینم سوءیچ .... برو جلو ماشین بخواب، من عقب میخوابم. ساعت ۳ شب من بلند شدم رفتم بیرون.
🔰دیدم پتو رو انداخته رو دوش خودش داره نماز میخونه... وقتی میگم ساعت ۳ صبح .
یعنی خدا شاهده اینقدر هوا ❄️سرده نمیتونی از پتو بیای بیرون!!
گفتم: بابڪ با اینکارا #شهید نمیشی پسر..
حرفی نزد، منم رفتم خوابیدم.صبح نیم ساعت زودتر از من رفت خط و همون روز شهید شد.
🌷#شهید_بابک_نوری
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
"شهــ گمنام ــیـد"
#شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ 🌱
گمنامۍ صفت یارآن خداست ...!
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 کارش به اتمام رسیده بود. شیدا ضمن تشکر گفت: - استی گویا پای نیاز خوب نشده خیلی
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
شاید ادامه هم دهد.
ولی زیاد نمی شناسدش خب فرصت برای شناخت زیاد است! مهم این است که از او خوشش می آید! چه مغزی دارد انسان در عرض ده بیست ثانیه این همه فکر، تبارک ا.... به هر حال باید از جایی شروع کند، یک آشنایی. رو به شیدا گفت:
اگه ممکنه شما هم به تک زنگ بزنید. مکثی کرد و ادامه داد: البته منظورم این بود که من هم می تونم شمارتون رو داشته باشم؟ -امم، بله خواهش می کنم. فصل چهارم صبح همه قبل از او بیدار شده بودند. بیرون حسابی سر و صدا بود. پتو را تا سرش کشاند تا بلکه نیم ساعتی بیشتر بخوابد. امان از دست این خانواده! روز پیش تا دیر وقت در بیمارستان بود. با سماجت به رختخوابش چسبیده
بود.
- هومن بیدار شو دیگه دیرت می شه ! . این صدای مادر بود که برای بار چندم به گوش می رسید. ای خدا مگر او بچه بود و می خواست به مدرسه برود؟ ناسلامتی مردی بود برای خودش! نخیر دست بردار نبودند که این بار در اتاق باز شد و صدای مادر متعاقب آن به گوشش نشست.
-هومن پاشو، چه خبرته این همه می خوابی؟! از دست تو. زود باش دیر شد، ما دیگه داریم حرکت می کنیم ها! لبخندی به چهره اش نشست. نیم خیز شد و گفت:
خب به سلامت، کجا تشریف می برید؟! | مادر با اخم گفت: بين حالا وقت مسخره بازیه، داریم می ریم فرودگاه !
چه خوب! سلام منو هم برسونید! | و با این حرف دوباره سرش را روی بالش گذاشت. مادر پتو را از رویش پایین کشید و گفت:
واقعا که، هو من پاشو دیگه دیر شد. هومن برخاست و نشست. -مادر من این ساعت رو می بینید؟ ناسلامتی زنگ گذاشتم تا به موقع بیدار بشم، وقتم رو تنظیم کردم مثلا! آخه شما کار و زندگی ندارید؟ حالا دو ساعت تمامه که منو صدا می کنید. من که دیروز گفتم نیازی نیست بیایید فرودگاه، به آژانس می گیرم میرم. این همه دنگ و فنگ نمی خواد
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
- یعنی چی؟!
مگه تو بی کس و کاری که تنهایی پاشی بری فرودگاه؟! داری می ری مکه، کم چیزی نیست. - بار اولم نیست که !
حالا هر چند بار. ما می رسونیمت فرودگاه، پاشو این قدر حرف زدی که راست راستی دیر شد. چاره ای نبود، برخاست. می بایست اول دوش می گرفت. از اتاق که خارج شد پدر و مادرش حاضر و آماده بودند و صبحانه روی میز مهیا بود. هنوز به طرف میز حرکت نکرده بود که صدای هدیه متوقفش کرد.
سلام آقای خوش خواب! پس این ها هم بودند، هر چند همیشه بودند! خنده ای کرد و برگشت.
سلام صبح بخیر. تو این جا چی کار می کنی؟ - به تو چه مگه فضولی ؟! صبح تو هم بخیر. هومن ابروهایش را بالا داد و گفت: تنه آخه نگران شدم. نکنه با شوهرت دعوات شده؟! دیگه نمی ری خونتون! |
رضا خندان از اتاق بیرون آمد و گفت:
هیچ هم از این خبرا نیست، ما هیچ وقت با هم دعوا نمی کنیم، دو به هم زنی نكن !! هومن متفکر گفت: -خونتون رو هنوز دارید یا فروختید کلا؟! هدیه رو به مادر گفت:
مامان می بینی؟! و مادر سریع گفت:
- هومن زشته! این چه حرفاییه؟! هو من رو به هدیه گفت:
باز تو رفتی با وليت اومدی! و به طرف مادر گفت:
تنه آخه می گم شاید کمک لازم دارند روشون نمی شه بگن ! رضا خود را روی مبل پرت کرد و گفت:
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸قصه تحول دوستی🌸
سلام شبتون بخیر
اسمم فاطمه 16 سالمه
من تا قبل کلاس هفتم چادری بودم وقتی رفتم کلاس هفتم با دونفر دوست شدم که حجابشون بد بود منم تحت تاثیر اونا چادر رو ول کردم
وقتی رفتم کلاس هشتم تو کلاس با کسايی دوست شدم که چادری و با حجاب بودن .بعد از امتحان های ترم اول با چند نفر از بچهها و معلم ها رفتیم اردو مشهد من تو حرم به امام رضا قول دادم همیشه چادرم سرم باشه و حجابم رعایت🧕
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آرامش_تایم ツ
قرائت مجلسی بسیار زیبا با صدای #حافظ_مصطفی ✨
♥️♥️♥️
#کلاه، #شرف_بعثیها!
🌷یک روز، گربه ای آمد توی اردوگاه. یکی از بچه ها آن را گرفت و برد داخل اتاق. یک کلاه نظامی مثل کلاه سربازهای عراقی، اندازه سر گربه دوخت و گذاشت سرش! هنگامیکه نگهبان میخواست از پشت پنجره رد شود، گربه را ول کرد جلوی پایش. نگهبان که جا خورده بود مدتی به گربه نگاه کرد، بعد رفت که بگیردش....
🌷....گربه از ترس فرار کرد. نگهبان داد زد بقیه هم آمدند و افتادند دنبال گربه. یکی از نگهبانها داد میزد: «بگیرینش، بگیرینش، این کلاه، شرف ماست؛ اون رو از سر گربه بردارین.» آنها میدویدند، گربه میدوید. بیچاره ها یک ساعت دنبالش دویدند تا گرفتندش. بچه ها به این صحنه نگاه میکردند و میخندیدند....
راوی: آزاده سرافراز نعمتالله پورمحمدی
منبع: سایت ترمز بلاگ
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
"شهــ گمنام ــیـد"