eitaa logo
"بیداری مــردم "
2.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
12 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
!😄 در مدتی که در حلب بود، زبان عربی را دست و پا شکسته یاد گرفته بود. اگر نمی‌توانست کلمه‌ای را بیان کند با حرکات دست و صورتش به طرف مقابل می‌فهماند که چه می‌خواهد بگوید. یک‌روز به تعدادی از رزمنده‌های نبل و الزهراء درس می‌داد. وسط درس دادن ناگهان همه دراز کشیدند!🙄 به عربی پرسید: چتون شده؟! گفتند: شما گفتید دراز بکشید!😐😂 به جای این که بگوید ساکت باشید، کلمه‌ای به کار برده بود که معنی‌اش می‌شد دراز بکشید! به روی خودش نیاورد، گفت: می‌خواستم ببینم بیدارید یا نه!😁 بعد از کلاس که این موضوع را برای دوستانش تعریف کرد،آن‌قدر خندید و خندیدند که اشک از چشمانشان جاری شد.😅😂 راوی: همرزم شهید "شهــ گمنام ــیـد"
🔴 شب عملیات رفیقاش بهش گفتن تو یا این خالکوبیت و وضعیتت شهید نمیشی دلش سوخت،شهید شد... ولی سر زنش کننده هاش هنوز زندن :) از آخر مجلس دستشو گرفتن و بردن... "شهــ گمنام ــیـد"
🌸 🌸 سلام به همه خواهرای عزیز🥰 راستش من از اول مذهبی بودم و بعد از 9 سالگی چادری هستم😍 نمازام همه میخوندم و روزه هامم می گرفتم☺ولی به قصه ها و ماجرا های امام هامون علاقه نداشتم😔ظهور امام زمان برام مهم نبود😱ماجرا ادامه داشت تا 11 سالگی که مشکل خیلی بزرگی برام پیش اومد و این مشکل با توجه به سنم زیادی بزرگ بود😢محرم از راه رسید و مشکلم حل که نشده بود هیچ بزرگترم شده بود🥴خلاصه طبق روال هر سال با خانواده رفتیم مسجد برای عزاداری امام حسین(ع) 🖤ولی من تا اونموقع اشک نمیریختم برا اقا😭ولی اون روز حال عجیبی داشتم بغض بدی تو گلوم بود که شکسته نمیشد ناخوداگاه تمام وجودم گوش شد و به حرفای مداح گوش سپردم🥺مداح خوند و خوند تا اسم اقا امام حسین(ع) اومد بغضم شکست و از ته دلم اشک ریختم اشک ریختم برای اقام اشک ریختم برای مشکلم اشک ریختم و از اقا کمک خواستم و قسمش دادم به مادرش و معجزه شد و فردای اون روز مشکلم حل شد🤩دوباره شب که رفتیم مسجد انقدر گریه کردم انقدر از اقا تشکر کردم و براش اشک ریختم که چشمام قرمز شده بود و باد کرده بود 😅و از اون روز قصه غم انگیز اما حسین رو شنیدم و با افتخار عاشق اقا شدم از اون روز من عوض شدم با عشق چادر سر میکردم با عشق منتظر نماز میشم و نماز ظهر رو به یاد امام حسین(ع)میخونم و بی صبرانه منتظر ظهور اقا امام زمان (عج) هستم و کانال شما هم به اصلاعات دینیم و اضافه کرده و علاقم به اسلام بیشتر شده ممنون از کانال خوبتون😘 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
سلام دوستان خوش آمدید🌸❤️ به علاوه اینکه داستان واقعی داریم ، یک داستان تحول و لاک جیغ تا خدارو داریم 😍 قصه های تحولتونم بفرستین میزارم😉 هرکی دوست داشت اسمشو مینویسم 🦋 هر کی هم دوست نداشت ناشناس میزارم داستانشو🌸 داستان هاتونو بفرستین 😍 شاید باعث تحول یکی از دوستان شد 🦋 هرکسی هم دچار تحول نشده یک پیغام یا متن قشنگ بنویسه بفرسته @Masomiiii 😍❤️ منتظرتونم ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در دفتر خاطراتتان بنویسید: ما هر چه داریم ازشـــهدا🌹داریم آیا می دانستید حدود پانزده هزار شهید در ماه مبارک رمضان شربت شهادت نوشیده اند؟ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🌸 🌸 سلام به همه خواهرای عزیز🥰 راستش من از اول مذهبی بودم و بعد از 9 سالگی چادری هستم😍 نمازام همه میخوندم و روزه هامم می گرفتم☺ولی به قصه ها و ماجرا های امام هامون علاقه نداشتم😔ظهور امام زمان برام مهم نبود😱ماجرا ادامه داشت تا 11 سالگی که مشکل خیلی بزرگی برام پیش اومد و این مشکل با توجه به سنم زیادی بزرگ بود😢محرم از راه رسید و مشکلم حل که نشده بود هیچ بزرگترم شده بود🥴خلاصه طبق روال هر سال با خانواده رفتیم مسجد برای عزاداری امام حسین(ع) 🖤ولی من تا اونموقع اشک نمیریختم برا اقا😭ولی اون روز حال عجیبی داشتم بغض بدی تو گلوم بود که شکسته نمیشد ناخوداگاه تمام وجودم گوش شد و به حرفای مداح گوش سپردم🥺مداح خوند و خوند تا اسم اقا امام حسین(ع) اومد بغضم شکست و از ته دلم اشک ریختم اشک ریختم برای اقام اشک ریختم برای مشکلم اشک ریختم و از اقا کمک خواستم و قسمش دادم به مادرش و معجزه شد و فردای اون روز مشکلم حل شد🤩دوباره شب که رفتیم مسجد انقدر گریه کردم انقدر از اقا تشکر کردم و براش اشک ریختم که چشمام قرمز شده بود و باد کرده بود 😅و از اون روز قصه غم انگیز اما حسین رو شنیدم و با افتخار عاشق اقا شدم از اون روز من عوض شدم با عشق چادر سر میکردم با عشق منتظر نماز میشم و نماز ظهر رو به یاد امام حسین(ع)میخونم و بی صبرانه منتظر ظهور اقا امام زمان (عج) هستم و کانال شما هم به اصلاعات دینیم و اضافه کرده و علاقم به اسلام بیشتر شده ممنون از کانال خوبتون😘 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
ظهر يعنے بہ نفس هاے توپيوند شدن يعنے پراز خداوندشدن يعنے ڪه پس از شامِ سيہ مي‌آيے ای خوشا سربه سر زلف تو دلبند شدن 🌷 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 بله. بچه کو؟ ملیکا طاها را بغل کرد تا او را هم ببیند. مامور در حالی که سری تکا
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 در زندگیش فقط دو مرد حضور داشتند. اول پدرش. مردی که بی نهایت دخترش را دوست داشت. نازش را می خرید. همه جوره حمایتش می کرد، حتی اگر گاهی تفاوت سنی زیادی که داشتند موجب می گردید زیاد در کش نکند، اما با تمام خواسته هایش کنار می آمد. قبول می کرد. | گوش می داد. نظر می داد. کمکش می کرد تا درست تصمیم بگیرد. هر چند گاهی این تصمیمات بر خلاف میل و خواسته خودش می بود. عمده ترین مساله ای که پدرش تا آن روز با آن مشکل داشت، رشته تحصیلی اش بود. وقتی می خواست انتخاب رشته کند پدر اصرار داشت تجربی بخواند. معتقد بود این رشته برای یک دختر بهتر است، اما ملیکا عاشق ریاضی بود. هیچ مساله ای از زیر دستش حل نشده رد نمی شد. خوب به یاد داشت شب هایی را که مساله حل نشده ای در دفتر داشت، مساله ای که در روز نتوانسته بود آن را حل کند، آن شب تا صبح بارها | از خواب بیدار می شد و مساله را در ذهنش مرور می کرد. چه قدر اتفاق افتاده بود که شب از جا برخاسته و جواب سوالی را که یک مرتبه به ذهنش رسیده نوشته باشد. چه لذتی می برد از ریاضی. بازی با اعداد، ارقام. پدر می گفت تو بی برو برگرد از پزشکی قبول می شوی، ولی گوشش بدهکار نبود. ریاضی برایش عالمی داشت که نمی خواست رهایش کند. و | این شد که ریاضی خواند. پدرش زیاد با او حرف زد، اما هرگز زور نگفت. | دوم شوهرش. مسعود. مردی بود ملایم، خوددار، آرام و باوقار. با او تنها سه سال تفاوت سنی داشت. حرف هم را می فهمیدند. راحت بودند. به یاد نداشت که اصلا دعوایشان شده باشد. در همه امور صبور بود. چه در هیجان، چه در مواقع ناراحتی و چه در شادی. به جرات می توان گفت، صدای فریادش را نشنیده بود، حتی اگر از چیزی دلخور بود، تنها عکس العملش سکوت بود. سکوتی کشدار که ملیکا می فهمید یک جای کار می لنگد. و جالب این جا بود که این سکوت | هم زمان خاص خودش را داشت و بعد از گذر این زمان دوباره می شد همان مسعود سابق. از خصوصیات اخلاقی اش خوشش می آمد. همان زندگی آرامی که دلش می خواست در کنارش داشت، اما نفهمید یک مرتبه این طوفان سهمگین از کجا آمد و زندگی اش را زیر و رو کرد. نفهمید. مگر او از زندگی چه می خواست. او که راضی بود، ناشکری نکرده بود. اما اکنون. فکر می کرد زندگی به انتهایش رسیده است، مانند سریالی که همه ماجرا هایش تمام شده باشد و هنوز قسمت پایانی آن فرا نرسیده باشد. پس چرا تمام نمی شد؟! نمی خواست زنده بماند. این چند ماهه چه قدر مرگش را طلبیده بود. دیگر از هر چه دلداری و حرف های قشنگ بود بدش می آمد. خسته شده بود از شنیدن حرف های چرت مردم. مگر آن ها چه می فهمیدند دردش چیست؟! پس چرا به خود اجازه می دادند بگویند دنیا همین است، باید ساخت. نمی خواست. نمی خواست که بسازد. نمی خواست دوباره آشیانه ای را بنا کند که شاید روزی دوباره فرو بریزد. توانش را نداشت. از خراب شدن می ترسید، پس نمی ساخت. 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 چیزی که ساخته نشود، فرو نمی ریزد؟ این را دو دو تای ذهن ریاضیش می گفت. هنوز درگیر بود. در گیر مساله ای که به جواب نرسیده بود و اذیتش می کرد. بی خوابش می کرد. با خودش کنار نیامده بود. شاید هنوز برای کنار آمدن زود بود. سیاهش را تا قبل از سفر از تن به در نکرده بود، اما همان روز صبح مادرش به زور و التماس بلوزی بنفش رنگ تنش نموده بود. می گفت هنگام سفر سیاه پوش بودن شگون ندارد و ملیکا احساس خیانت می کرد. احساس می کرد که از تن در آوردن سیاهش به مفهوم فراموش نمودن مسعودش می باشد. یادش رفته بود قبلا چه می گفت. یادش رفته بود به لباس سیاه اعتقادی نداشت. فراموش کرده بود که قبل ترها شعار می داد مگر لباس سیاه چه نفعی به حال مرده دارد؟! انسان عجب موجود پیچیده ای است ! تنها پیوندش به زندگی طاهایش بود. چه خوب که او در زندگیش حضور داشت که اگر نبود. ... و حالا یک مرد، مردی غریبه، چه راحت به خود اجازه دخالت در زندگی اش را می داد! چه راحت زیر سوالش می برد! برایش غیر قابل تحمل بود. در زندگی به کسی اجازه نداده بود از حد خود فراتر رود. عادت به حرف شنیدن از هر کسی را نداشت. اصلا عادت به حرف شنیدن نداشت. آهی کشید. چه می شد کرد؟! می بایست تحمل می کرد. دو هفته بیشتر که نبود! یعنی امیدوار بود که بتواند تحمل کند. هنوز ایستاده بود. محاسباتش تمام نشده بود! | هومن نیم نگاهی به او کرد. دست طاها را در دست گرفت. با لحن دوستانه ای گفت: می خوای کمی استراحت کنی؟! ملیکا با صورتی بھی حالت و لحنی محکم گفت: نخسته نیستم. -باشه، پس بریم. اتوبوس بیرون منتظره. مدینه شهر نسبتا قشنگی بود. خیلی دوست داشت هنگام عبور مسجد النبي را ببیند و سلامی عرض کند، ولی تا رسیدن به هتل موفق به دیدن نشد. به اذان مغرب کم مانده بود. برای نماز نمی رسیدند به مسجد بروند. هنوز مستقر نشده بودند. می دانست این فرایند زمان بر است. از اتوبوس پیاده شدند. گرمای هوا آن ها را به داخل هتل هل می داد. آن جا بهتر بود و تنفس راحت تر. ساک های مسافرین همزمان با ورودشان در لابی هتل خالی شد. هر کس دنبال ساک خود بود. ملیکا هم خواست پیش برود. هومن مودبانه گفت: همین جا باش. من پیدا می کنم و میارم. شانس آورد که گفتارش مودبانه بود، در غیر این صورت! ... منه، خودم از عهدش برمیام. . یعنی برو دنبال کار و بار خودت. هومن گفت: می دونم می تونی، ولی لزومی نداره. بهتره مواظب طاها باشی! همین جا باش. و بدون این که منتظر حرف دیگری از جانب ملیکا باشد، راه افتاد. ملیکا روی مبلی نشست. سری تکان داد و پوزخندی زد. "حالا که می خواهی حمالی بکنی، خب بکن. به جهنم"! و با خود فکر کرد، او چگونه می خواهد از بین این همه ساک سرمه ای رنگ، ساکش را پیدا کند؟! خودش به راحتی می توانست. چرا که ساک سرمه ای هم گروهی هایش سرمه ای خالی بود، ولی مال خودش ترکیبی از رنگ های سرمه ای و سفید داشت. از سفر قبلی مانده بود و برای همین متفاوت بود. با چشم دنبال مرد غریبه گشت. هنوز در گیر بود. چشم چرخاند و طاها را نگریست. جوری به همه جا نگاه می کرد و بررسی می نمود که گویا | مشغول کشف قاره آمریکاست! خوب می دانست در عرض نیم ساعت از همه جا سر در خواهد آورد. از جای آسانسور گرفته، تا آب سرد کن و کولر و پذیرش و پله ها و به خصوص دوربین های مدار بسته. عاشق این یک قلم وسیله بود. جوری با کیف می گفت: -مامان! این جا دوربین داره؟ 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📸خاطره آیت‌الله جوادی آملی از شهادتی که بر روی کفن حاج نوشت 🔹گفتم ما چه صلاحیت داریم شهادت بدهیم! کسی که عمری به قرآن خدمت کرده است، آبرو، امنیت، ناموس، دین، شرف و نظام مارا حفظ کرده است، حرف‌های امام و رهبری را حفظ کرده است. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"