"بیداری مــردم "
داستان سریالی "ط" ( #داعشی_که_شیعه_شد ) (خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...) صبح آفتاب در
داستان سریالی "ط" ( #داعشی_که_شیعه_شد )
(خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...)
رفتم یه گوشه دراز كشیدم تا شاید یكم خوابم بگیره ولی مگه افكار آشفته می ذاشتن چشم روی هم بذارم.
كم كم چشمام گرم شدن و خوابم گرفت
یك وقت با صدای در از خواب بیدار شدم، زود ساعت دیواری روبروم رو نگاه كردم، ساعت هنوز نه بود.
در باز شد و محسن وارد شد
- اینا لباسای خودته عوضش كن و مال خودتو بپوش، اینم تجهیزات مورد نیازه كه تو رو تا مقر داعش باید برسونه، فقط یادت باشه با تجهیزاتی كه متعلق به خودت نیست نباید وارد مقر بشی و قبلش حتما باید از خودت دور كنی، چند نفر به طور نامحسوس زیر نظرت دارن، سعی نكن كنجكاوی كنی و پیداشون كنی كه با این كار وقت خودتو تلف می كنی، هر وقت نیاز بود خودشون وارد عمل میشن، دستور عملیات خودتو یه بار هم با دقت بخون شرح عملیات رو نباید همراه خودت داشته باشی، سوالی داری؟
- نه سوالی ندارم
- بسیار خب ساعت ده خودم میام سراغت
رفت و در رو بست، نمی دونستم حس خوبی باید داشته باشم یا نه، ولی تو این چند روزی كه از همه چی فاصله گرفته بودم تونسته بودم تصمیم خودمو بگیرم، شاید این تصمیمم به خاطر تسكین قلب خودم بود تا شاید یكم از خرابی هایی كه به بار آوردم رو كم كنم.
راستش بودن با محسن هر چند رسمی و خیلی جدی و غیر صمیمی، بهم آرامش می داد، كسی كه به خاطر اعتقاداتش می تونست از خون پاره تنش بگذره و با قاتل برادرش همكاری كنه نمی تونست آدم بدی باشه، ذره ای تشفی خاطر تو وجود این بشر نبود، این رفتار ها منو یاد علی (رضی الله) می انداخت كه سر عمر بن عبدود را نبرید تا قتل او بخاطر تشفی خاطر خودش نباشه، رفت و بعد از فروكش شدن خشمش سر دشمن خودش را از تن جدا كرد.
چقدر باعث تخریب چهره شیعه شده بودم، شیعیانی كه نزدیكترین فرقه به ما شافعی مذهب ها بود، اونم به خاطر چند تا فیلم از جلسات عده انگشت شماری از شیعه نماها كه به جرات می تونم بگم تو این چند سال مبارزه ما با شیعه ها حتی به یكی از اینها هم برخورد نكرده بودم، هر شیعه ای كه به اسارت ما می رسید، نور از چهره اش می بارید، تا جایی كه هیچكدام برای نجات جانش متوسل به التماس نمی شد، به قدری پای اعتقادات خودشون محكم بودند كه حتی لحظه بریده شدن سرشان هم دست از ذكر بر نمی داشتند، ولی من کر و كور بودم و اینها را درك نمی كردم، كور بودم و چهره های نورانی بچه شیعه ها رو نمی دیدم و كر از شنیدن اذكار زیر زبانشون و هر صدایی که حق رو از باطل مشخص میکرد.
تصمیم خودمو گرفته بودم می خواستم تا جایی كه توان در بدن دارم باهاشون همكاری كنم، حتی اگر به قیمت از دست دادن جونم هم شده باشه.
چشمام به ساعت دوخته شد، یك ربع مونده بود به وقت شروع عملیات، یادم افتاد كه تو این چند روز تارك نماز شده بودم و حتی دو ركعت نماز نخونده بودم، دلم می خواست تا محسن نیومده نماز بخونم.
سریع لباس های خودم رو پوشیدم و رفتم تا وضو بگیرم، وضو گرفتم و ایستادم به نماز، قبله رو نمی دونستم یك طرف رو انتخاب كردم و شروع كردم، الله اكبر
حمد و بخشی از سوره توبه را خوندم و رفتم ركوع، نا خودآگاه اشك از چشمام سرازیر شد، یادم نمی اومد آخرین بار كی تو نماز اشك ریخته بودم، رفتم سجده، حالت ذلت و خواری شدیدی تو وجودم احساس می کردم، نمی خواستم سر از سجده بردارم، مدام ذكر می گفتم و اشك می ریختم، ذكر را رها كردم و شروع كردم با خدا حرف زدن.
- الهی دستم خالیه، نه خالی نیست، دستم پره از جنایت و ظلم و تاریكی، خودت گفتی توبه تائب رو قبول می كنی، الهی توبه می كنم از تمام آنچه در مقابل دیدگانت انجام دادم، توبه می كنم از اینكه با بچه های علی عداوت كردم، توبه می كنم از خون كردن دل پیامبرت توبه می كنم از تمام چیزی كه منو از تو و پیامبرت دور كرد...
اشك امانم نمی داد همینطور سرازیر بود، به قدری گریه كرده بودم و با صدای بلند با خدای خودم حرف زده بودم كه متوجه داخل شدن محسن به اتاق نشده بودم، از سجده بلند شدم و سر به سجده دوم گذاشتم، دوست داشتم با خدای خودم راز و نیاز كنم و عقده های دلم رو خالی كنم، ولی دوست نداشتم كسی منو تو این حال ببینه، بلند شدم و ركعت دوم را هم خوندم، سلام نماز را دادم و سریع بلند شدم، تا برگشتم دیدم محسن جلوی در داره نگاهم می كنه.
چند ثانیه چشم به چشمم دوخت و حرفی نزد، سریع اشك چشمام رو پاك كردم.
- من آماده ام.
- بیا دنبالم.
افتادم دنبالش از در خارج شدم هنوز زیاد از اتاق دور نشده بودم كه با دیدن اون چیزی كه مقابل بود قلبم از جا كنده شد و دستم رو گذاشتم دیوار تا تعادل خودمو حفظ كنم...
ادامه دارد...
نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
❌انتشار داستان بدون ذكر منبع مورد رضایت نیست.
"شهــ گمنام ــیـد"
📌نگاهی متفاوت به نفوذ معنوی شهید سلیمانی در کشورهای دیگر
✍قطرات اشک شوق دختر مسلمان جوان روس در مسجد جامع مسکو در گفتوگو با آقای رئیسی و صدای لرزان و گریه قطعنشدنیاش که گفت سلام من را به آقای خامنهای برسانید بهتنهایی امپراتوری رسانهای پرهزینه تبلیغاتی غرب را فروپاشاند. جریان رسانهای آمریکایی تروریست که با گمان نابخردانه و استفاده از ابزارهای متعدد پرنفوذ و قدرتمند خود تصور میکرد میتواند قهرمان ملی و دیپلمات فرمانده ایران، شهید سلیمانی را ممنوعالتصویر کند، امروز دید که دیپلماسی قلبها چگونه در جهان نفوذ پیداکرده و جوانان و نوجوانان جهان چگونه برای رساندن سلامشان به مقتدای شهید سلیمانی، رهبر معظّم انقلاب، اشک شوق میریزند؛ آن هم در جامعه مسلمانان روسیه که بیشترین تأثیرپذیری و حمایتهای متعدد پشتیبانی را از عربستان سعودی خصوصاً در حوزه فرهنگی و دینی دریافت میکند.
امروز در نظام بینالملل، مؤلفهها تغییر کرده است. کدام رهبر در جهان اینگونه محبوبیت دارد. رؤسای جمهور فعلی و پیشین آمریکا در سفرهای خارجی خود همواره مورد خشم و نفرت فراوان ملتهای جهان قرار میگیرند. راهپیماییهای میلیونی مردم لندن علیه ترامپ در سالهای 97 و 98 را فراموش نمیکنیم؛ حتی اگر رسانههای غربی و عناصر داخلی آنها قصد به فراموشی کشاندن آن را داشته باشند.
یادآوری مجدد نقش سردار سلیمانی و ایران و روسیه در ایجاد ائتلاف استراتژیک علیه تروریسم بینالملل و محکومیت ترور سردار سلیمانی توسط آقای پوتین در ابتدای این جلسه هم بسیار حائز اهمیت است. آنچه امروز بر عزت دیپلماسی ما بر نظام بینالملل افزوده، مجاهدتهای دیپلمات فرمانده، شهید سلیمانی است و وای بر آنها که با طرح نادرست و نابخردانه دوقطبیسازی میدان و دیپلماسی، ظلم بزرگی به افکار عمومی کردند؛ ظلمی فراموشنشدنی!
امروز در نظام بینالملل یک تعریف جدیدی از دیپلماسی به اسم دیپلماسی خط دو داریم. دیپلماسی خط دو که یکی از زیرمجموعههای دیپلماسی نوین است، دیپلماسی چهرهبهچهره یا دیپلماسی بازخورددار است؛ یعنی دیپلماسی که شخصمحور است. شخصی حوزه نفوذش را از طریق ارتباطگیری با نخبگان و گروههای مختلف افزایش میدهد و دامنه نفوذ و محبوبیتش توسعه پیدا میکند. وقتی جذب مخاطب انجام میگیرد، هیچ جریانی نمیتواند این جذب مخاطب را حذف کند و از بین ببرد...
✍ روحالله مدبر
"شهــ گمنام ــیـد"
5.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸#ازلاک جیغ تا خدا🌸
🥺روایتی بسیار زیبا🥺
🌷پیشنهاد دانلود 🌷
داستان تحول خانوم مشهدی
"شهــ گمنام ــیـد
همین که #تو...
هر صبح در خیال منی
حال هر روز من خوب است...
#صبحتون_شهدایی 🌷
سمت راست
#شهیدمحمودکریمی
جانشین گد مکانیزه لشکر۲۵کربلا
"شهــ گمنام ــیـد"
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🌷🍃
🌷
🌻🌻 نوروز در اسارت 🌻🌻
كمكم زمستان به پایان می رسید و بهار نزدیک بود. ارشد آسایشگاه از عراقی ها اجازه گرفت که برای برگزاری جشن نوروز به تزئین آسایشگاه بپردازیم. با امکانات کم از قبیل کاغذ، زرورق سیگار و مقداری رنگ، آسایشگاه را قدری سرو سامان دادیم و در اسارت به انتظار بهار نشستیم.
در برگزاری مراسم سنتی نوروز که از دیرباز با فرهنگ غنی و پر محتوی اسلام عجین شده است عبارت جالبی نیز نوشتیم و به دیوارها نصب نمودیم که از میان این عبارات دعای « امن یجبین» بسیار چشمگیر بود.
قبل از تحویل سال یکی از مسئولین عراقی وارد آسایشگاه شد و چشمش به این نوشته قرآن برخورد کرد و بسیار برافروخته شود، شروع به داد و بیداد کرد و گفت مگر ما به شما ظلم کرده ایم که شما این آیه را نوشته اید؟
ما به شما پتو، لباس، کفش دادیم حالا ظالم هستیم.
در اینحال یکی بچه ها به خود جرات داد و گفت سیدی این آیه قرآن که بد نیست.
عراقی بیشتر برافروخته شد و گفت: " اگر شما می خواهید قرآن بنویسید که در آن خیر باشد نه آیه ای که مایه شر و بدی است"
بعد دستور داد به هر طریقی که می شود نوشته را پاک کنیم و تعدادی از بچه ها را که در این خصوص فعالیت داشتند تنبیه شوند.
🌸 راوی : علی اکبر علی اکبری ـ تکریت
"شهــ گمنام ــیـد"
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🌷🍃
🌷
🌻🌻 نوروز در اسارت 🌻🌻
🍃ماهی شب عید
در یکی از اردوگاه های عراق، در ایام نوروز یکی از برادران از سنگ یک ماهی تراشید و آن را درون ظرف آب انداخت و اسرا هم از این فکر او استقبال کردند. در همین حین یکی دیگر از بچه ها به سرعت به طرف حیاط دوید و پس از چند لحظه با در دست داشتن یک قورباغه کوچک وارد شد و آن را به جای ماهی در ظرف آب انداخت، حرکت قورباغه داخل آب به جای ماهی قرمز شب عید همه را به خنده وا داشت.
🔹راوی : آزاده مسعود پرویز حمیدی
"شهــ گمنام ــیـد"
هدایت شده از اخبارفوری /مهم | News 📢 ( اخبار ایران و جهان)
♨️♨️♨️♨️
🎞 تصاویری واقعی از لحظه مرگ
انسان و حضور حضرت عزرائیل😰
(سنجاق کانال زیر) 👇
https://eitaa.com/joinchat/2482241604C400ae0a0a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 استوری | لیلای جزیره مجنونی
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺از #حضرت_علی (ع) سوال کردند:
🏞سنگینتر از آسمان چیست؟
💔فرمود: تهمت به انسان بی گناه.
🌍از زمین پهناورتر چیست؟
💔فرمود: دامنه حق که خدا همه جا هست و بر همه چیز مسلط است.
🌅از دریا پهناورتر چیست؟
❤️فرمود: قلبِ انسان قانع.
🌄از سنگ سختتر چیست؟
💔فرمود: قلب مردم دو رو.
🔥از آتش سوزانتر چیست؟
💔فرمود: رؤسای ستمکاری که ملت را به خود وامی گذارند و هیچ فکر تربیت آنها نیستند.
❄️از زمهریر سردتر چیست؟
💔فرمود: حاجت و خواسته بردن پیش مردم بخیل.
🍷از زهر تلختر چیست؟
💔فرمود: صبر در برابر نادانها
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
داستان سریالی "ط" ( #داعشی_که_شیعه_شد ) (خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...) رفتم یه گوشه
داستان سریالی "ط"
(خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...)
حنانه روبروم ایستاده بود و تا منو دید با دستش اشكش رو پاك كرد، سرجام میخكوب شده بودم و توان هیچ حركتی رو نداشتم، سرمو انداخته بودم پایین، كمی نزدیكتر شد
- شنیدم می خوای با اینا همكاری كنی، به روح بابا قسم که بانی رفتنش تو شدی، فقط زمانی می بخشمت كه دوباره برنگردی به اون خراب شده لعنتی.
اینو گفت و دوباره بغض كرد و با صدای بلند شروع كرد به گریه كردن، سرمو بلند كردم و نگاهش كردم، با دستاش صورتش رو گرفته بود و اشك می ریخت، باید دلشو آروم می كردم، تصمیم گرفته بودم خرابی هامو جبران كنم، حال وخیم حنانه هم از جمله خرابی هایی بود كه به بار آورده بودم، سرمو چرخوندم طرف محسن تا ازش بخوام كه یكم ما رو تنها بذاره؟
- من می رم و تنهاتون می ذارم، سعی كن دیر نكنی.
- ممنون
محسن رفت و من موندم و حنانه، یكم نزدیكش شدم
-حنانه جان
یكم آرومتر شده بود، زمین رو نگاه می كرد
- خواهرم، زیاد وقت ندارم، میشه جوابموبدی
به آرومی سرشو بلند كرد و چشم تو چشمم دوخت، چقدر این دختر عوض شده بود و برای خودش خانمی شده بود، دستمو بردم سمتش تا دستشو بگیرم
- نزدیكم نشو
- حنانه! منم برادرتم
- برادرم بودی، الان دیگه من برادری به اسم عثمان ندارم
- ولی من می خوام همه چیو درست كنم، همون كاری كه تو می خوای
- همون كاری رو بكن كه خدا می خواد، تا وقتی هم گذشته تو جبران نكردی خواهری به اسم حنانه نداری، اگرم اینجام به اصرار اینا بود، بهم توضیح داد می خوای چیكار كنی، عثمان قسم به خون هایی كه به دست تو و اون حیوونای كثیف ریخته شده اگه درستش نكنی حلالت نمی كنم.
- من با خدا عهد كردم درستش كنم حنانه، دعا كن حنانه، دعا كن بتونم خودمو از آتش جهنم نجات بدم.
بغض تو گلوم چنگ انداخته بود و تا غرورمو زمین نمی زد دست بردار نبود، صداشو صاف کرد و گفت:
- من شیعه شدم
نگاهش كردم، نمی تونستم باور كنم حنانه شیعه شده باشه، اون دختر خیلی سر سختی كه حالا حالاها كسی نمی تونست تو اعتقادش اثر بذاره از تغییر مذهب حرف می زد، از حالت صورتم متوجه تعجبم شد.
- چرا اینجوری نگام می كنی، حق رو پیدا كردم و قبولش كردم، نكنه الان به چشم دشمن داری نگام می كنی.
- اینجوری نگو حنانه، تو دیگه نمك رو زخمم نپاش، كاری كه باید می كردی رو كردی، كاری كه من لیاقتش رو نداشتم، خیلی حرف دارم باهات حنانه، خیلی، الان كجایی؟ چیكار می كنی؟ كدوم دانشگاه داری درس می خونی؟
- رفتم قم
- طلبه شدی؟!!
- رفتنت باعث شد مطالعاتم رو در مورد مذاهب اسلام بیشتر كنم به خیال اینكه از تو عقب نمونم، بعد از كلی تحقیق و مطالعه تشیع رو به حقانیت پیدا کردم و رفتم حوزه تا بتونم مبلغ مذهب حق باشم، بی خبر از اینكه برادرمون...
حرفشو قطع كرد و چهره اش در هم رفت، چقدر عقب مونده بودم، چقدر سرم كلاه رفته بود و خبر نداشتم، باید تا فرصت داشتم جبران می كردم
- حرفای خواهر و برادری تموم نشد؟
صدای محسن بود از تاریكی آروم آروم پیداش شد.
-نباید خیلی دیر كنی، گفته بودم كه زمان خیلی مهمه نباید از زمان عقب بمونی، رو دقیقه به دقیقه عملیات حساب باز شده، اگر تا فردا غروب خودتو اونجا نرسونی سعیدو نمی بینی و خیلی زود تبدیل میشی به مهره سوخته و كلكت كنده است.
با حرف محسن حنانه سرشو بلند كردو نگاهم كرد.
- من میرم، خدا به همراهت، دعات می كنم تا عاقبت به خیر بشی
اینو گفت رفت و چشمای من به دنبالش...
ادامه دارد...
نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
❌انتشار داستان بدون ذكر منبع مورد رضایت نیست.
"شهــ گمنام ــیـد"