فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نامه ای از بچه های فلسطین به حاج قاسم
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مردان بی ادعا...
شوخی شیرین رزمندگان
🔰قرارگاه شهید فیروزآبادی
"شهــ گمنام ــیـد"
شهیدی که از بهشت رضایتنامه فرزندش را امضاکرد
راوي :كرامات شهدا
منبع :كتاب كرامات شهدا
مادرم براي شركت در مراسم ترحيمي كه بستگان پدرم (1) برگزار كرده بودند به خوانسار رفت. آن روز در مدرسه پس از برپايي مجلس تجليل از پدرم، برگه ي امتحانات ثلث دوم را دادند و گفتند: «اين برگه را به تأييد مادرت برسان».
همان شب در خواب ديدم كه پدرم با لباس روحاني وارد منزل شد. طبق معمول بچه هاي كوچك خانه را در آغوش كشيد. از او پرسيدم: «آقا جان! ناهار خورده ايد؟» گفت: «نه نخورده ام.» وقتي خواستم به آشپزخانه بروم گفت: «زهرا جان آن ورقه را بده امضا كنم.» برگه را از كيفم درآوردم و به ايشان دادم. دنبال خودكاري مي گشتم و فقط خودكار قرمز رنگ پيدا مي كردم، ولي پدرم اصلاً با خودكار قرمز نمي نوشت.
ايشان خودكار را گرفت و در حاشيه ي برگه نوشت: «اينجانب رضايت دارم» و كنار آن را امضا كرد. با سيني غذا از آشپزخانه بازگشتم. پدرم نبود. با عجله به حياط رفتم، ديدم مثل هميشه باغچه را بيل مي زند و گفت: «عيد نزديك است و بايد سر و ساماني به اين باغچه بدهم.» و ديگر ايشان را نديدم.
صبح روز بعد، هنگام رفتن به مدرسه وسايل كيفم را مرتب كردم، با كنجكاوي به برگه نگاه كرده، ديدم با خودكار قرمز به خط پدرم جمله ي «اينجانب رضايت دارم.» نوشته شده است و زير آن هم امضاي هميشگي پدرم مي باشد. (2)
1-شهيد حجت الاسلام سيد مجتبي صالحي خوانساري در سال 1323 متولد و در تاريخ 29/11/1362 به دست عوامل ضد انقلاب در جوانرود كردستان به شهادت رسيد و در گلزار شهداي قم، در قطعه ي چهارم رديف 5 به خاك سپرده شد.
2- اين برگه در حال حاضر در موزه ي گنجينه ي شهداي تهران موجود مي باشد.
راوي : همسر شهيد
"شهــ گمنام ــیـد"
#شهیدبهمن_رفیعی
📃خاطره ای از مادرشهید:
مادرش می گوید پسرم عصای دستم بود...
💫دوازده سالش بود که در نانوایی شروع به کار کرد، عاشق جبهه شده بود 15 سالش که شد با دستکاری در شناسنامه اش توانست مسئولین را راضی کند که به جبهه برود.
💫یادم هست، صبح آخرین روزی که می خواست به جبهه برود آنقدر اشتیاق داشت که صبحانه هم نخورد و با دوستانش راهی شد، اول به حمام رفت و غسل شهادت کرد،و رفت و دیگر باز نگشت... پسرم در سال 65 مفقود شد و پس از 11 سال پیکرش را آورند...
💫دلم چقد براش تنگ شده است گویا همین دیروز بود...
"شهــ گمنام ــیـد"
رفقا حواستون باشه!
دارند برای #ظهور امام عصر علیهالسلام یارگیری میکنند.
"شهــ گمنام ــیـد"
#معجزه شهید محسن حججی
یه بنده خدایی میگفت : یه شوهرخاله داشتم مغازه ی خوار و بار داشت خیلی به شهدای مدافع حرم گیر میداد ...
همش میگفت رفتن بجنگن واسه بشار اسد و سوریه آباد بشه و به ریش ما بخندن و ... خیلی گیر میداد به مدافعان حرم
گاهی وقتا هم میگفت اینا واسه پول میرن
خلاصه هرجا که نشست و برخواست داشت پشت شهدای مدافع حرم بد میگفت تا اینکه خبر شهادت شهید محسن حججی خبرساز شد و همه جا پر شد از عکس و اسم مبارک این شهید
شبی که خبر شهادت شهید حججی رو آوردن خاله اینا مهمون ما بودن
شوهرخاله ی منم طبق معمول میگفت واسه پول رفته و کلی حرفای بد و بیراه
ما خیلی دلگیر میشدیم مخصوصا از حرفایی که در مورد شهید حججی گفت بغض گلومو فشار میداد و اما هرچی بهش میگفتیم اشتباه میکنی گوشش بدهکار نبود اخرشم عصبی شد و از خونمون به حالت قهر رفت
یه هفته بعد از جلو مغازش که رد میشدم چشمام گرد شد 😳😳 چی میدیدم اصلا برام قابل باور نبود . یه عکس بزرگ از شهید حججی داخل مغازش بود همون عکسی که شهید دست به سینه ایستاده... باورتون نمیشه چشمام داشت از حدقه درمیومد رفتم توی مغازه احوالپرسی کردم یهو دیدم زارزار گریه کرد. گفتم : چی شده چه خبره
این عکس شهید این رفتارای شما
شوهرخالم گفت : روم نمیشه حرف بزنم
کلی اصرار کردم آخرش با خجالت گفت : اون شبی که از خونتون با قهر اومدم بیرون رفتم خونه ، شبش خواب دیدم روی یه تخت دراز کشیدم یه آقایی اومد خونمون کنار تختم نشست به اون زیبایی کسی رو توی عمرم ندیده بودم ، هرکاری کردم نتونستم بلند بشم، توی عالم رویا بهم الهام شد که ایشون قمر بنی هاشم حضرت ابوالفضل علیه السلام هستن
سلام دادم به آقا
آقا جواب سلاممو دادن و روشونو برگردوندن
گفتم آقا چه غلطی کردم من، چه خطای بزرگی از من سر زده
آقا با حالت غضب و ناراحتی فرمودند : آقای فلانی ما یک هفته هست که برای شهید محسن عزاداریم تو میای به شهید ما توهین میکنی ؟
یهو از خواب پریدم تمام بدنم خیس عرق بود ولی میلرزیدم
متوجه شدم چه غلطی ازم سر زده
شروع کردم توبه کردن و استغاثه
توروخدا گول حرفای بیگانگان رو نخورید به خدا شهدا راهشون از اهل بیت جدا نیست
تموم بدنم میلرزید و صدای گریه هامون فضای مغازشو پر کرده بود
بمیرم برای غربت و عزتت محسن جان حالا میفهمم چرا رهبرم گفت حجت بر همگان شدی
روحت شاد و یادت گرامی 🌹
جهت شادی روح شهدا صلوات
"شهــ گمنام ــیـد"
خواستیم بدنش را جمع کنیم و داخل کیسه بگذاریم، با کمال حیرت دیدیم که در انگشت دست راست او یک انگشتر عقیق است.ولی چیزی که عجیبتر بود، تمام بدنش اسکلت شده بود ولی انگشتی که انگشتر در آن بود کاملا سالم و گوشتی باقی مانده بود.همه بچه ها دورش جمع شدند، خاک ها رو که از انگشتر پاک کردیم، اشک همه در اومد.
روی انگشتر نوشته بود: "جانم حسین
"شهــ گمنام ــیـد"
#کلام_شهید 🌷
ڪاری ڪه انجام مےدهید ،
حتی نایستید ڪه ڪسی بگوید خستہ نباشید❗
از همان در پشتی بیرون بروید ...
چون اگر تشڪر ڪنند ،
تو دیگر اجرت را گرفتہ و
چیزی برای آن دنیایت باقی نمےماند❌
#شهید_حسن_تهرانی_مقدم 🕊
#پدر_موشڪی_ایران
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
داستان ط ( #داعشی_که_شیعه_شد ) (خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...) - سلام قربان، ببخشید
داستان سریالی "ط" ( #داعشی_که_شیعه_شد )
(خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...)
چشم هام رو بستم و بدنم رو جمع کردم ولی تیر به من اصابت نکرده بود، سرم بین زانوهام بود و به خیال اینکه تیر اول خطا رفته منتظر شلیک دوم شدم، تو همین حین دیدم سرهنگ ابوحمزه داد و فریاد کنان با سرعت دوید سمت سرهنگ محمود خالد، گردنم نمی چرخید تا ببینم چه اتفاقی افتاده، به همین خاطر با زحمت چرخیدم به طرف پشت سرم و با دیدن صحنه مقابلم کل بدنم بی حس شد.
سرهنگ به خودش شلیک کرده بود و از بازوش خون جاری بود، کلت رو گذاشته بود روی شقیقه خودش و ایستاده بود.
- هیچ کس جلو نیاد وگرنه شلیک می کنم
- احمق دیوانه چه کردی؟ این چه کاری بود کردی سرهنننگ؟
ابو سعید آرام و بدون اینکه تو چهره اش دردی دیده بشه نیم نگاهی به افسدی دوخت.
- فرماندهی که نتونه از نیروهای خودش دفاع کنه چه بهتر که نباشه.
- در مورد کی حرف می زنی سرهنگ؟
چشم های افسدی از شدت عصبانیت داشت از حدقه می زد بیرون.
- در مورد یکی از بهترین نیروهام که قراره جلوی چشم های فرماندهش اعدام بشه، بدون اینکه اتهامش ثابت بشه.
بخاطر حفظ جان من داشت موقعیت خودشو به خطر می انداخت و این یعنی از بین رفتن زحمات شبانه روزی سپاه قدس که تونسته بود تا این حد به قلب سپاه داعش نفوذ کنه، دستان افسدی از شدت عصبانیت می لرزید و ابوسعید دست به روی ماشه کلت را روی شقیقه اش گرفته بود.
- اسلحه رو بنداز پایین سرهننننگ!
اینو گفت و با سرعت از محوطه خارج شد و سوار تویتای نظامی شد و رفت.
همه نگاه ها چرخیده بود سمت من، ابو حمزه سریع رفت زیر بغل محمود خالد یا همون ابوسعید خودم و گرفت و کشوند به طرف ساختمان فرماندهی.
با اشاره ابوحمزه دونفر هم کمکم کردند تا منو ببرن آسایشگاه.
خطر از بیخ گوشم رد شده بود، حس می کردم توسلم به فرزند زهرا (س) کارساز بود، اعتقادم رفته رفته به عترت پیامبر(ص) بیشتر می شد.
این حسین که بود دیگه...
قاتل بچه های مظلومش رو نجات داده بود.
از عمق وجود احساس شرمندگی می کردم. از فرط خستگی نمی دونم کی از هوش رفتم و خوابم برد.
ادامه دارد...
نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
❌انتشار داستان بدون ذکر منبع مورد رضایت نیست.
"شهــ گمنام ــیـد"