#داستان_آموزنده
🔆حرمت سخن پيامبر صلى اللّه عليه و آله
چند روز پس از رحلت پيامبر صلى اللّه عليه و آله مردى به محضر فاطمه عليه السلام مشرف شد و عرض كرد: اى دختر رسول اللّه چيزى نزد شما به يادگار گذاشته است تا مرا از آن بهره مند سازى ؟
فاطمه عليه السلام به كنيز خود فرمود: آن نوشته رابياور.
كنيز بدنبال نوشته رفت اما آن را پيدا نكرد.
فاطمه عليه السلام فرمود: آن را پيدا كن كه ارزش آن براى من برابر حسن و حسين است .
كنيز به جستجو پرداخت تا آن را پيدا كرد و به خدمت آن حضرت آورد. در آن نوشته آمده بود:
از مومنين نيست كسى كه همسايه اش از آزار او در امان نيست و كسى كه به خداوند و روز قيامت ايمان دارد سخن خوب مى گويد يا سكوت مى كند.
خداوند انسان خيره ، بردبار و عفيف را دوست دارد و انسان بدزبان ، كينه توز و گداى اصرار كننده را دشمن مى دارد. حيا از ايمان است و ايمان سبب ورود در بهشت مى باشد و فحش از بى شرمى سبب ورود در جهنم است .
📚بحار الانوار، ج 43، ص 82و 83.
انتشار این محتوا با شما
کانال بیداری اسلامی 🇮🇷join👇🆔
https://eitaa.com/joinchat/3927900316Cab673d9545
#داستان_آموزنده
🔆ماجراى پيدا شدن قبر على عليه السلام
پس از شهادت اميرالمؤمنين على عليه السلام ، فرزندانش شبانه جنازه آن حضرت را در زمين بلندى مخفيانه به خاك سپردند. سالها گذشت . جز ائمه عليهماالسلام و نزديكان آنها نمى دانستند قبر آن حضرت كجا است . تا اينكه در زمان خلافت هارون الرشيد حادثه اى سبب پيدا شدن قبر حضرت گرديد و آن حادثه چنين بود؛
عبدالله بن حازم مى گويد:
روزى براى شكار همراه هارون از كوفه خارج شديم ، به ناحيه غريين (نجف رسيديم ، در آن محل آهوانى را ديديم ، بازها و سگهاى شكارى را به سوى آنها فرستاديم . آهوان پا به فرار گذاشته خود را به تپه اى كه در آنجا بود رساندند و بالاى آن تپه ايستادند. بازها و سگهاى شكارى از تپه بالا نرفته و برگشتند. آهوان از آن تپه پايين آمدند، بازها و سگهاى شكارى آنها را تعقيب كردند، آهوان دوباره به آن تپه پناهنده شدند و بازها و سگها دوباره بازگشتند و اين حادثه بار سوم نيز تكرار شد.
هارون از اين ماجرا در شگفت شد كه اين چه قضيه است كه وقتى آهوان به آن تپه پناه مى برند. بازها و سگها جراءت رفتن و آنجا را ندارند.
هارون گفت :
برويد به كوفه و شخصى را كه از همه بيشتر عمر كرده باشد، پيدا كرده پيش من بياوريد.
پيرمردى از طايفه اسد را پيدا كرده نزد هارون الرشيد آوردند.
هارون گفت :
پيرمرد! اين تپه چيست ؟ ما را از حال اين تپه آگاه ساز!
پيرمرد پاسخ داد:
پدرم از پدرانشان نقل كرده كه آنها مى گفتند:
اين تپه قبر شريف على عليه السلام است كه خداوند آنجا را حرم امن قرار داده است و هر كس به آنجا پناه ببرد در امان است . لذا آهوان در پناه آن حضرت از خطر محفوظ ماندند.
هارون الرشيد از اسبش پياده شد و آب خواست و وضو گرفت و در كنار آن تپه نماز خواند، دعا كرد، گريه نمود، صورت را به زمين گذاشت و به خاك ماليد. و سپس دستور داد بارگاهى روى قبر آن حضرت ساختند.
به اين گونه قبر مبارك حضرت على عليه السلام تقريبا پس از صد و سى سال آشكار گرديد.
📚ب : ج 100، ص 252.
انتشار این محتوا با شما
کانال بیداری اسلامی 🇮🇷join👇🆔
https://eitaa.com/joinchat/3927900316Cab673d9545
#داستان_آموزنده
🔆معجزه اى از امام جواد عليه السلام
على بن خالد (كه زيدى مذهب بود) مى گويد:
من در شهر سامرا بودم . شنيدم مردى را كه در شامات ادعاى پيامبرى مى كرده دولت وقت دستگير نموده و در اينجا زندانى كرده اند. به ديدن او رفتم . تا از حال او آگاه شوم ، ديدم آدم فهميده اى است .
گفتم :
فلانى ! سرگذشت تو چه بود و چرا زندانى شده اى ؟
گفت :
من از اهالى شام هستم ، در محلى كه سر مبارك امام حسين عليه السلام در آنجا نهاده شده ، پيوسته مشغول عبادت بودم . يك شب ، ناگهان شخصى در پيش رويم نمايان شد، فرمود:
برخيز! برويم . بى اختيار برخاستم و با او به راه افتادم . اندكى گذشت ديدم در مسجد كوفه هستم .
فرمود:
اين مسجد را مى شناسى ؟
گفتم : آرى ! مسجد كوفه است .
ايشان نماز خواند من نيز نماز خواندم آنگاه دوباره به راه افتاديم . چيزى نگذشت كه خود را در مسجد مدينه ديدم !
باز هم نماز خوانديم و به رسول خدا صلى الله عليه و آله درود فرستاد و زيارتش نمود سپس خارج شديم . لحظه اى بعد ديدم كه در مكه هستيم و تماس مراسم و زيارت خانه خدا را با آن آقا انجام دادم . پس از آن به راه افتاديم . چند قدمى برداشتيم . يك مرتبه متوجه شدم كه در محل قبلى ، در شام هستم و آن شخص از نظرم ناپديد شد.
يك سال از اين ماجرا گذشت - من در همان مكان مشغول عبادت بودم - كه ايام حج رسيد همان شخص آمد و مرا همراه خود به آن سفرها برد و مانند مرحله نخستين همه آن مكانهاى مقدس را با هم زيارت كرديم و كارهاى سال گذشته را انجام داديم ، سرانجام مرا به شام بازگردانيد. وقتى كه خواست از من جدا شود، گفتم :
تو را سوگند مى دهم به خدايى كه تو را چنين قدرتى كرامت فرموده بگو! تو كيستى ؟
مدتى سر به زير انداخت . سپس نگاهى به من كرد و فرمود:
من محمدبن على بن موسى بن جعفر هستم .
و من اين قضيه را به چند نفر از دوستان نزديك خود گفتم ، خبر به محمدبن عبدالملك زيات (وزير معتصم ) رسيد او دستور داد مرا دستگير كردند و تهمت زدند كه مدعى پيامبرى هستم . اكنون مى بينى كه در زندانم . به او گفتم :
خوب است اصل قضيه خود را به محمدبن عبدالملك بنويسى ، شايد تو را آزاد كند، او هم ماجراى خود را نوشت .
محمدبن عبدالملك در زير همان نامه نوشته بود، بگو همان كسى كه تو را در يك شب از شام به كوفه و از آنجا به مدينه و از مدينه به مكه برده سپس به شام برگردانده ، از اين زندان نيز نجات دهد.
على بن خالد مى گويد:
چون جواب عبدالملك را خواندم ناراحت شدم و دلم به حال او سوخت به او گفتم :
صبر كن ! تا ببين عاقبت كار چه مى شود و از زندان بيرون آمدم .
صبح روز ديگر به زندان رفتم كه احوال او را بپرسم ، ديدم نگهبانان زندان و ماءمورين بسيار و عده اى از مردم در اطراف زندان رفت و آمد مى كنند، پرسيدم :
چه شده است ؟
گفتند: همان زندانى كه ادعاى پيامبرى داشت از زندان ناپديد گشته با اينكه درها همه بسته بود، نمى دانيم به زمين رفته يا چون پرنده به آسمان پر كشيده است . (بدين گونه امام جواد او را از زندان نجات داد.)
على بن خالد پس از ديدن اين واقعه دست از مذهب خود (زيدى ) كشيد و از شيعيان امام نهم حضرت جواد شد.
📚 بحار : ج 50، ص 38.
انتشار این محتوا با شما
کانال بیداری اسلامی 🇮🇷join👇🆔
https://eitaa.com/joinchat/3927900316Cab673d9545
#داستان_آموزنده
🔆امام رضا عليه السلام و مردى در سفر مانده
يسع پسر حمزه مى گويد:
در محضر امام رضا بودم ، صحبت مى كرديم ، عده زيادى نيز آنجا بودند كه از مسائل حلال و حرام مى پرسيدند. در اين وقت مردى بلند قد و گندمگون وارد شد و گفت :
فرزند رسول خدا! من از دوستداران شما و اجدادتان هستم ، خرجى راهم تمام شده ، اگر صلاح بدانيد مبلغى به من مرحمت كنيد تا به وطن خود برسم و در آنجا از طرف شما به اندازه همان مبلغ صدقه مى دهم ، چون من در وطن خويش ثروتمندم اكنون در سفر نيازمندم .
امام برخاست و به اطاق ديگر رفت ، دويست دينار آورد در را كمى باز كرد خود پشت در ايستاد و دستش را بيرون آورد و آن شخص را صدا زد و فرمود:
اين دويست دينار را بگير و در مخارج راهت استفاده كن و از آن تبرك بجوى و لازم نيست به اندازه آن از طرف من صدقه بدهى . برو كه مرا نبينى و من نيز تو را نبينم .
آن مرد دينارها را گرفت و رفت ، حضرت به اتاق اول آمد به حضرت عرض كردند:
شما خيلى به او لطف كرديد و مورد عنايت خويش قرار داديد، چرا خود را پشت در نهان كرديد كه هنگام گرفتن دينارها شما را نبيند؟
امام فرمود:
به خاطر اين كه شرمندگى نياز و سؤ ال را در چهره او نبينم ...
📚بحار: ج 49، ص 101.
انتشار این محتوا با شما
کانال بیداری اسلامی 🇮🇷join👇🆔
https://eitaa.com/joinchat/3927900316Cab673d9545
#داستان_آموزنده
🔆على عليه السلام مظهر عدالت
پس از شهادت اميرالمؤ منين عليه السلام ((سوده )) دختر ((عماره )) براى شكايت از فرماندار ظالمى كه معاويه بر آنها گماشته بود، پيش معاويه رفت .
سوده در جنگ صفين همراه لشكر على عليه السلام بود و مردم را بر ضد سپاه معاويه مى شورانيد.
معاويه كه او را شناخت به شكايتش گوش نداد و او را سرزنش نمود و گفت :
فراموش كرده اى در جنگ صفين لشكر على را عليه ما تهييج مى كردى ؟ اكنون سخن تو چيست ؟
سوده گفت :
خداوند در مورد ما از تو بازخواست خواهد كرد، نسبت به حقوقى كه لازم است آنها را مراعات كنى . پيوسته افرادى از جانب تو بر ما حكومت مى كنند، ستم روا مى دارند و با قهر و غضب به ما ظلم مى كنند و همانند خوشه گندم ما را درو كرده ، اسفندگونه نابودمان مى كنند، ما را به ذلت و خوارى كشانده و خونابه مرگ بر ما مى چشانند.
اين بسربن ارطاة است كه از طرف تو بر ما حكومت مى كند، مردان ما را كشت و اموالمان را به يغما برد. اگر اطاعت تو را ملاحظه نمى كرديم ، مى توانستيم به خوبى جلويش را بگيريم و زير بار ظلمش نرويم . اينك اگر او را بركنار كنى سپاسگزار خواهيم بود وگرنه ، با تو دشمنى خواهيم كرد.
معاويه گفت :
مرا با قدرت قبيله ات تهديد مى كنى ؟ فرمان مى دهم تو را بر شتر چموش سوار كنند و پيش بسربن ارطاة بازگردانند تا او هر چه تصميم گرفت درباره تو انجام دهد.
سوده كمى سر به زير انداخت آنگاه سر برداشت و اين دو سطر شعر را خواند:
درود خداوند بر آن پيكر باد كه وقتى در دل خاك جاى گرفت عدالت نيز با او دفن شد.
آن پيكرى كه با حق هم پيمان بود، جز با عدالت حكومت نمى كرد و با ايمان و حقيقت پيوند ناگسستنى داشت .
معاويه پرسيد:
منظورت كيست ؟
سوده پاسخ داد:
به خدا سوگند! منظورم اميرالمؤ منين على عليه السلام است . آنگاه خاطره اى از حكومت و عدالت على عليه السلام را چنين نقل كرد:
در زمان حكومت على عليه السلام يكى از ماموران براى جمع آورى صدقات آمده بود، به ما ستم كرد، شكايت او را پيش على عليه السلام برديم وقتى رسيديم كه براى نماز ايستاده بود. همين كه چشمش به من افتاد، دست از نماز برداشت با خوش رويى و مهر و محبت فراوان به من توجه نموده ، فرمود:
كارى داشتى ؟
عرض كردم : آرى !
سپس ستم ماءمور را شرح دادم . به محض اين كه سخنانم را شنيد شروع به گريه كرد، قطرات اشك از چشمان على عليه السلام فرو ريخت و بر گونه هايش جارى شد و گفت :
((اللهم انت الشاهد على و عليهم انى لم آمر هم بظلم خلقك و لا بترك حقك )):
پروردگار! تو گواهى من هيچگاه نگفته ام اين ماءموران بر مردم ستم كنند و حق تو را رها نمايند.
فورى پاره پوستى برداشت نوشت :
براى شما دليل و برهانى آمد. شما بايد در معاملات ، پيمانه و ترازو را، درست و كامل كنيد، از اموال مردم كم نكنيد، در روى زمين فساد ننماييد و پس از اصلاح آن ...
همين كه نامه مرا خواندى اموالى كه دستور جمع آورى آن را داده ام هر چه تاكنون گرفته اى نگهدار تا كسى را كه مى فرستم از تو تحويل بگيرد. والسلام .
نامه را به من داد به آن شخص رسانيدم و با همان دستور از سمت خود بر كنار شد.
معاويه گفت : خواسته اين زن هر چه هست برايش بنوسيد و او را بار رضايت به وطن خود بازگردانيد.
📚 بحار: ج 41، ص 119.
انتشار این محتوا با شما
کانال بیداری اسلامی 🇮🇷join👇🆔
https://eitaa.com/joinchat/3927900316Cab673d9545
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
#داستان_آموزنده
🔆مرگ در چشم انداز امام حسين عليه السلام
روز عاشورا چون جنگ شدت گرفت و كار بر حسين عليه السلام بسيار سخت شد، بعضى از اصحاب آن حضرت ديدند برخى از ياران امام عليه السلام در اثر شدت جنگ و با مشاهده بدنهاى قطعه قطعه شده دوستانشان و فرا رسيدن وقت شهادت و جانبازى آنها، رنگ چهره شان دگرگون گشته است و لرزه بر اندام آنان افتاده و ترس دلهايشان فراگرفته است . اما خود سيدالشهدا و تعدادى از خواص يارانش برخلاف آنها هر چه فشار بيشتر، و مرحله شهادت نزديكتر مى شود رنگ صورتشان درخشنده تر گشته و سكون و آرامش بيشتر مى يابند. بعضى از اين شهامت فوق العاده تعجب كرده با امام حسين اشاره كرده ، به يكديگر مى گفتند:
به حسين نگاه كنيد كه ابدا از مرگ و شهادت باكى ندارد.
امام حسين عليه السلام متوجه گفتارشان شده ، فرمود:
اى بزرگ زادگان قدرى آرام بگيريد! صبر و شكيبايى پيشه كنيد! چون مرگ پلى است كه شما را از گرفتاريها و سختيها عبور داده و به بهشت هاى پهناور و نعمتهاى جاودانى مى رساند.
و اما براى دشمنانتان پلى است كه از قصر به زندان مى رساند. و كداميك از شما نخواهد از يك زندان به قصر مجلل منتقل گردد.
پدرم از پيامبر صلى الله عليه و آله برايم نقل كرد، كه مى فرمود:
دنيا براى مؤ منان همانند زندان و براى كافران همانند بهشت است .
و مرگ پلى است كه مؤ منان را به بهشتشان ، و كافران را به جهنمشان مى رساند. آرى ، نه دروغ شنيده ايم و نه دروغ مى گويم .
📚بحار: ج 6، ص 154 و ج 44، ص297
انتشار این محتوا با شما
کانال بیداری اسلامی 🇮🇷join👇🆔
https://eitaa.com/joinchat/3927900316Cab673d9545
#داستان_آموزنده
🔆خشمى بر گناهكار!
خداوند به شعيب پيغمبر وحى كرد كه صد هزار نفر از پيروانت را مجازات خواهم كرد. چهل هزار از آنان بدكارند و بقيه خوبند!
شعيب پرسيد:
خدايا! بدان بايد كيفر ببينند، اما خوبان چرا؟ خداوند فرمود:
براى اين كه خوبان با گناهكاران سازش كردند و با توجه به خشم و غضب من نسبت به گناهكاران ، آنان خشمگين نگشتند.
📚بحار: ج 23، ص 153.
انتشار این محتوا با شما
کانال بیداری اسلامی 🇮🇷join👇🆔
https://eitaa.com/joinchat/3927900316Cab673d9545
#داستان_آموزنده
🔆دروغ كوچك در نامه اعمال
اسماء دختر عميس مى گويد:
من شب زفاف عايشه را آماده كرده به نزد پيغمبر (صلى الله عليه و آله ) بردم و عده اى از زنان همراه من بودند. به خدا سوگند! نزد حضرت غذايى جز يك ظرف شير نبود. رسول خدا مقدارى از آن خورد. سپس ظرف شير را به دست عايشه داد، عايشه حيا نمود بگيرد. به او گفتم : دست پيغمبر را رد نكن ! عايشه با شرم ظرف شير را گرفت و مقدارى خورد.
آنگاه پيامبر فرمود: ظرف شير را به همراهان خود بده !
آنها گفتند: ما اشتها نداريم .
پيامبر خدا فرمود:
هرگز گرسنگى و دروغ را با هم جمع نكنيد.
اسماء گفت : يا رسول الله ! اگر يكى از ما بگويد اشتها نداريم ، اين دروغ حساب مى شود؟
پيامبر فرمود: بلى ! دروغ در نامه عمل انسان نوشته مى شود. حتى دروغ كوچك در نامه اعمال به عنوان دروغ كوچك ثبت مى گردد.
📚بحارالانوار: ج 72، ص 258
انتشار این محتوا با شما
کانال بیداری اسلامی 🇮🇷join👇🆔
https://eitaa.com/joinchat/3927900316Cab673d9545
#داستان_آموزنده
🔆بردباری در برابر بی ادبان
روزی عایشه، همسر رسول اکرم (صل الله علیه و آله) در حضور او نشسته بود که مردی یهودی وارد شد. هنگام ورود به جای «سلام علیکم» گفت:
«السام علیکم»؛ یعنی «مرگ بر شما». طولی نکشید که یکی دیگر وارد شد. او هم به جای سلام گفت: «السام علیکم». معلوم بود که آنها می خواستند با زبان، رسول اکرم (صل الله علیه و آله) را آزار دهند.
عایشه سخت خشمناک شد و فریاد بر آورد که: «مرگ بر خود شما و...». آن حضرت فرمود: ای عایشه! ناسزا مگو، اگر ناسزا مجسّم گردد، بدترین و زشت ترین صورت ها را دارد، اما نرمی، ملایمت و بردباری روی هر چه گذاشته شود، آن را زیبا می کند و زینت می دهد و از روی هر چیزی برداشته شود، از قشنگی و زیبایی آن می کاهد. چرا عصبی و خشمگین شدی؟ عایشه گفت: مگر نمی بینی که با کمال وقاحت و بی شرمی به جای سلام چه می گویند؟ رسول اکرم (صل الله علیه و آله) فرمود: من هم در جواب گفتم: «علیکم» (بر خود شما)، همین قدر کافی بود.
📚به نقل از: داستان راستان، نوشته استاد مرتضی مطهری
انتشار این محتوا با شما
کانال بیداری اسلامی 🇮🇷join👇🆔
https://eitaa.com/joinchat/3927900316Cab673d9545
#داستان_آموزنده
🔆جنايت و مكافات
او در سال فتح مكه در بحبوحه قدرت مسلمين بظاهر قبول اسلام كرد ولى همواره فكر ايذاء پيغمبر گرامى را در سر مى پرورد و بصور مختلف آنحضرت را رنج ميداد. بطوريكه در كتب تاريخ آمده است گاهى بمنظور جاسوسى ، در موقع تشكيل جلسات محرمانه خود را گوشه اى پنهان ميكرد و از تصميم هائيكه رسول اكرم (صل الله علیه وآله و سلم ) و خواص اصحابش درباره مشركين و منافقين ، اتخاذ ميكردند آگاه ميشد و برخلاف مصلحت اسلام و مسلمانان آنها را بين مردم نشر ميداد يا به اطلاع دشمنان ميرساند. گاهى پشت اطاقهاى مسكونى پيامبر كه درهايش بمسجد باز ميشد ميايستاد، استراق سمع ميكرد، و گفتگوهاى خصوصى آنحضرت و خانواده اش را مينشنيد سپس با لحن موهن و سخريه آميز در مجالس منافقين بازگو ميكرد. گاهى با جمعى از منافقين پشت سر پيغمبر اكرم حركت ميكرد و طرز راه رفتن آنحضرت را تقليد مينمود و با تكان دادن سر و دست وضع مسخره اى به خود ميگرفت و منافقين را ميخنداند.
رسول گرامى از گفتار و رفتار حكم بن ابى العاص آگاه بود، اما از روى بزرگوارى تغافل مينمود بدين منظور كه شايد متنبه گردد، مسير خود را تغيير دهد، و زشتكارى را ترك گويد ولى او از گذشتهاى آنحضرت نتيجه معكوس گرفت و هر روز بر جسارت خود افزود و با جراءت بيشترى بكار ناروايش ادامه داد. سرانجام نبى معظم تصميم گرفت روش خود را نسبت به وى تغيير دهد و عملش را با عكس العملى پاسخ گويد.
روزى پيشواى اسلام از رهگذرى عبور ميكرد حكم بن ابى العاص از پى آنحضرت براه افتاد و مانند گذشته با تكان دادن سر و دست ، مسخرگى را آغاز كرد و منافقينى كه با او بودند ميخنديدند ناگهان پيغمبر اكرم (صل الله علیه وآله و سلم ) به پشت سر خود پيچيد و رو در روى حكم ايستاد و با شدت به او فرمود: كذلك فلتكن يا حكم .
يعنى اى حكم ، همينطور كه هستى باش .
حكم بن ابى العاص غافلگير شد و بدون آگاهى و آمادگى با عكس العمل نبى اكرم مواجه گرديد. روبرو شدن با پيغمبر و شنيدن سخن آنحضرت آنچنان ضربه اى به روح و اعصابش وارد آورد كه به رعشه مبتلا گرديد و حركات موهن و مسخره آميزى كه با اراده و اختيار خود انجام ميداد بصورت بيمارى و حركات غيراختيارى درآمد. او بجرم جاسوسى و كارهاى خلاف قانون و اخلاق به اقامت اجبارى در طائف محكوم گرديد و از مدينه به آن شهر تبعيد شد.
📚ناسخ التواريخ ، حالات حضرت سجاد(علیه السلام )، جلد 1، صفحه 730
انتشار این محتوا با شما
کانال بیداری اسلامی 🇮🇷join👇🆔
https://eitaa.com/joinchat/3927900316Cab673d9545
#داستان_آموزنده
🔆بهشت شدّاد
حضرت هود عليه السلام در زمان پادشاهى شداد بود و پيوسته او را دعوت بايمان ميكرد. روزى شداد گفت اگر من ايمان بياورم خداوند بمن چه خواهد داد؟
هود گفت جايگاه ترا در بهشت برين قرار ميدهد و زندگانى جاويد بتو خواهد داد. شداد اوصاف بهشت را از هود پرسيد آنحضرت شمه اى از خصوصيات بهشت برايش بيان نمود شداد گفت اينكه چيزى نيست من خود ميتوانم بهشتى بهتر از آنچه تو گفتى تهيه نمايم .
از اينرو در صدد ساختمان شهرى برآمد كه شبيه بهشت برين باشد. يك نفر پيش ضحاك تازى كه خواهرزاده او بود فرستاد و در آن زمان ضحاك بر مملكت جمشيد (ايران ) حكومت ميكرد و از او خواست هر چه طلا و نقره ميتواند فراهم سازد ضحاك بنا بدستور شداد هر چه توانست زر و زيور تهيه نمود و بشام فرستاد شداد باطراف مملكت خويش نيز اشخاصى فرستاد و در تهيه طلا و نقره و جواهر و مشك و عنبر جديت فراوان نمود و استادان و مهندسين ماهر براى ساختمان شهر بهشتى آماده كرد و در اطراف شام محلى را كه از نظر آب و هوا بى مانند بود انتخاب نمود ديوار آن شهر را دستور داد با بهترين اسلوب بسازند و در ميان آن قصرى از طلا و نقره بوجود آوردند و ديوارهاى آنرا بجواهر و گوهرهاى گران قيمت بيارايند و در كف جويهاى روان آن شهر بجاى ريگ و سنگ ريزه جواهر بريزند و درختهائى از طلا ساختند كه بر شاخه هاى آنها مشك و عنبر آويخته بود و هر وقت باد ميوزيد بوى خوشى از آن درختها منتشر ميشد.
گفته اند دوازده هزار كنگره از طلا كه به ياقوت و گوهرهاى آراسته بود بر گرد قصر او ساختند و پانصد سرهنگ داشت كه براى هر يك فراخور مقامش در اطراف قصر كوشك بلند مناسب با آن قصر تهيه نمودند در بهشت مصنوعى خود جاى داد و از هر نظر وسائل استراحت و عيش را فراهم كرد. در مدت پانصد سال هر چه سيم و زر و قدرت بود براى ايجاد آن شهر بكار برده شد تا اينكه بشداد خبر دادند آن بهشت كه دستور داده بوديد آماده گرديد.
شداد در حضر موت بسر مى برد پس از اطلاع با لشگرى فراوان براى ديدن آن شهر حركت كرد چون بيك منزلى شهر رسيد آهوئى بچشمش خورد كه پاهايش از نقره و شاخهايش از طلا بود از ديدن چنين آهوئى در شگفت شد و اسب از پى او بتاخت تا از لشگر خود جدا گرديد.
ناگاه در ميان بيابان سوارى مهيب و وحشت آور پيش او آمد و گفت اى شداد خيال كردى با اين عمارت كه ساختى از مرگ محفوظ ميمانى ؟ از اين سخن لرزه بر تن شداد افتاد. گفت تو كيستى ؟ جواب داد من ملك الموتم پرسيد بمن چه كار دارى و در اين بيابان چرا مزاحم من شده اى ؟ عزرائيل گفت براى گرفتن جان تو آمده ام شداد التماس كرد كه مهلت بده يك بار باغ و بستان خود را به بينم آنگاه هر چه مى خواهى بكن عزرائيل گفت بمن اين اجازه را نداده اند و در آن حال شداد از اسب در غلطيد و روحش از قالب تن جدا شد و تمام لشگر او با بلائى آسمانى از ميان رفتند و آرزوى ديدار بهشت را به گورستان برد.
و نيز نقل شده كه از عزرائيل پرسيدند اين قدر كه تا كنون قبض روح مردم را كرده اى آيا ترا بر كسى ترحم و شفقت حاصل شده است جواب داد آرى يكى بر بچه اى كه در ميان يك كشتى متولد شد و دريا طوفانى گرديد و من ماءمور قبض روح مادر آن بچه شدم و آن نوزاد بر تخته پاره اى مانده و بجزيره اى افتاد ديگرى ترحّم بر شداد كردم كه بهشتى با آن زحمت در ساليان دراز ساخت و او را اجازه ندادند كه يك مرتبه بهشت خود را ببيند.
در اين موقع بعزرائيل خطاب شد آن نوزادى كه در كشتى متولد شد و در جزيره افتاد همان شداد بود كه در كنف حمايت خود بدون مادر او را پروريديم و آن همه نعمت و قدرت باو عنايت كرديم ولى او از راه دشمنى ما درآمد و با ما در راه ضديت قيام نمود اينك نتيجه دشمنى و كفر خود را فعلا در اين دنيا ديد تا چه رسد بعالم آخرت .
روضة الصفا
📚داستانها و پندها (جلد اول)، مصطفی زمانی وجدانی
انتشار این محتوا با شما
کانال بیداری اسلامی 🇮🇷join👇🆔
https://eitaa.com/joinchat/3927900316Cab673d9545
#داستان_آموزنده
🔆جنايت يك پدر
قيس بن عاصم ، در ايام جاهليت از اشراف و رؤ ساء قبائل بود. پس از ظهور اسلام ايمان آورد. روزى در سنين پيرى بمنظور جستجوى راه مغفرت الهى و جبران خطاهاى گذشته خود شرفياب محضر رسول اكرم (صل الله علیه وآله و سلم ) گرديد و گفت : در گذشته ، جهل و نادانى ، بسيارى از پدران را بر آن داشت كه با دست خويش دختران بى گناه خود را زنده بگور سازند من نيز دوازده دخترم را در فواصل نزديك بهم زنده بگور كردم ، سيزدهمين دخترم را زنم پنهانى بزائيد و چنين وانمود كرد كه نوزاد مرده بدنيا آمده ، اما در خفا او را نزد اقوام خود فرستاد.
سالها گذشت تا روزى هنگاميكه ناگهان از سفرى بازگشتم دخترى خردسال را در سراى خود ديدم و چون شباهتى تام بفرزندانم داشت درباره اش بترديد افتادم و بالاخره دانستم دختر من است . بيدرنگ دختر را كه زار زار ميگريست كشان كشان به نقطه دورى برده و بناله ها و تضرعهاى او و اينكه بنزد دائيهاى خود باز ميگردم و ديگر بر سر سفره تو نمى نشينم اعتنا نكردم و زنده بگورش نمودم .
قيس پس از نقل ماجراى خود به انتظار جواب ، سكوت كرد در حاليكه از ديده هاى رسول اكرم (صل الله علیه وآله و سلم ) قطرات اشك فرو مى چكيد و با خود زمزمه مى فرمود: (من لايرحم لايرحم ) آنكه رحم نكند بر او رحم نشود، و سپس به قيس خطاب كرده و فرمود: روز بدى در پيش دارى . قيس پرسيد اينك براى تخفيف بار گناهم چه كنم ؟ حضرت پاسخ داد بعدد دخترانى كه كشته اى كنيز آزاد كن .
انتشار این محتوا با شما
کانال بیداری اسلامی 🇮🇷join👇🆔
https://eitaa.com/joinchat/3927900316Cab673d9545
#داستان_آموزنده
🔆مبارزه ايرانيان با ارتداد
نبى اكرم صلى اللّه عليه و آله پس از مراجعت از حجة الوداع ، چند روزى از فرط خستگى مريض شده بسترى گرديدند.
اسود عنسى از مرض پيغمبر اطلاع پيدا كرد و پنداشت كه نبى اكرم صلى اللّه عليه و آله از اين ناخوشى رهايى پيدا نخواهد كرد. از اين رو در يمن ادعاى نبوت كرد و گروهى را دور خود جمع نمود. عده كثيرى از اعراب يمن پيرامون وى را گرفتند.
ارتداد اسود عنسى ، نخستين ارتدادى است كه در اسلام پديد آمد.(23) عنسى با قبايلى از عرب كه پيرامون وى را گرفته بودند به طرف صنعا حكومت مى راند، خود را براى دفع اسود كذّاب كه بر ضد اسلام قيام كرده بود آماده ساخت .
اسود با هفتصد سوار به جنگ شهر بن باذان آمد و بين اين دو جنگ سختى در گرفت . شهر بن باذان در اين جنگ كشته شد و اين نخستين فرد ايرانى است كه در راه اسلام به شهادت رسيد.
اسود عنسى پس از كشتن وى با زن شهر بن باذان ازدواج كرد و بر همه يمن تا حضر موت ، بحرين ، احساء و بيابانهاى نجد و طائف تسلط پيدا كرد و همه قبائل يمن را مطيع خود ساخت و فقط تنى چند از اعراب تسليم او نشدند و به طرف مدينه منوره مراجعت نمودند.
پس از كشته شدن شهر بن باذان رياست ايرانيان را فيروز و دادويه به عهده گرفتند. اينان همچنان در طريقه اسلام و متابعت از نبى اكرم صلى اللّه عليه و آله ثابت ماندند و روش باذان و فرزندش شهر بن باذان را از دست ندادند.
در اين بين جريان كشته شدن شهر بن باذان و حوادث يمن به اطلاع حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله رسيد و مسلمانان مدينه متوجه شدند كه جز ايرانيان و جماعتى از عرب سرزمين يمن مرتد شده پيرامون اسود كذّاب را گرفتند.
📚خدمات متقابل اسلام و ايران ، مجموعه آثار، ج 14، ص 13 و 14.
انتشار این محتوا با شما
کانال بیداری اسلامی 🇮🇷join👇🆔
https://eitaa.com/joinchat/3927900316Cab673d9545
#داستان_آموزنده
🔆برخورد امام عليه السّلام با شير
حارث همدان ، كه يكى ازاصحاب باوفاى اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام است ، گويد:
روزى به همراه آن حضرت در بيرون يكى از محلّه هاى شهر كوفه قدم مى زديم كه ناگهان شيرى درّنده از دور نمايان شد و جلو آمد، پس ما راه را براى حركت آن شير باز كرديم .
وقتى آن شير نزديك ما رسيد، خود را در مقابل حضرت امير عليه السلام خاضعانه روى زمين انداخت ، در اين هنگام حضرت علىّ عليه السلام خطاب به شير كرد و فرمود: برگرد، حقّ ورود به شهر كوفه را ندارى ، همچنين پيام مرا به ديگر حيوانات درّنده نيز مى رسانى كه آنان هم حقّ ورود به اين شهر را ندارند؛ و چنانچه بر خلاف دستور من عمل نمائيد، خودم در بين شما حكم خواهم كرد.
حارث همدانى گويد: تا زمانى كه امام علىّ بن ابى طالب عليه السلام زنده بود، هيچ درّنده اى نزديك شهر كوفه نمى آمد.
موقعى كه حضرت به شهادت رسيد، زياد بن اءبيه ، استاندار كوفه شد؛ و در آن موقع درّندگان از هر سو وارد كوفه و باغستان هاى آن شهر مى شدند و ضمن اين كه خسارت وارد مى كردند، به مردم هم ، نيز حمله مى كردند.
📚شجره طوبى : ص 33، مجلس 12، هداية الكبرى : ص 152، ص 2.
انتشار این محتوا با شما
کانال بیداری اسلامی 🇮🇷join👇🆔
https://eitaa.com/joinchat/3927900316Cab673d9545
#داستان_آموزنده
🔆سيد زين العابدين ابر قويى
مرحوم آسيدزين العابدين طباطبائى ابرقوئى يكى از علماى برجسته اصفهان بوده حضرت حاج آقاى هاشم زاده فرمودند:
ما يك همكارى داشتيم كه ايشان از مريدان آسيد بود. برادر اين همكار ما در زمان سيد از دنيا رفت . آقا سيد وقت دفن برادرش سنگ قبر ايشان را ايستاده روى زمين مى گذارد. و مى فرمايد: يكى از چهل مؤ من اصفهان ايشان بود. همين همكار و رفيق ما يك روز نقل كرد:
آقا سيدزين العابدين رحمت خدا رفته بود، من توى يك مغازه نانوايى كار مى كردم و خيلى در مضيقه بودم مزد كارم به جاى پول چند عدد نان بود كه بعد از كارم مى گرفتم و به خانه مى بردم .
چون پولى در كار نبود مجبور بوديم نان خالى بخوريم و برنج و خورشت و قند و چاى ... هم در خانه نداشتيم و خانواده مان ناراحت بودند و چاره اى جز صبر نداشتيم . مدتها زندگيمان به همين منوال مى گذشت .
يك روز خيلى ناراحت شدم آمدم سر قبر آسيدزين العابدين ، سوره حمد خواندم و نثار آن بزرگوار فرستادم و گفتم : آقا من مرد بى سوادى هستم و جز اين سوره چيز ديگرى بلد نيستم ، اين سوره حمد را نثار روح پاكت كردم . ولى حرفى از گرفتارى هايم نزدم و به منزل برگشتم .
شب خواب آسيد را ديدم ، كنار عطارى ، بدون اينكه با ايشان صحبت كنم يك وقت فرمود: آقامحمد مى دانم چه كار دارى نان دارى اما قاطق يعنى خورشت ندارى از فردا قاطق پيدا مى كنى . گفتم : آقا من كه حرفى نزدم شمااز كجا مى دانيد؟!
فرمود ما همينجا هستيم و مى بينيم .
فرداى آن روز كه خواستم به خانه بيايم ، مقدارى نان كه گرفتم ديدم قدرى پول هم به ما داده شد و از آن روز كم كم كارمان درست شد.
📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده
انتشار این محتوا با شما
کانال بیداری اسلامی 🇮🇷join👇🆔
https://eitaa.com/joinchat/3927900316Cab673d9545
#داستان_آموزنده
🔆مردى كهن سال با شكل جوانى
مرحوم شيخ صدوق ، طبرسى و برخى ديگر از بزرگان به نقل از ريّان بن صلت - كه يكى از ياران و خدمت گزاران امام علىّ بن موسى الرّضا عليهماالسلام است - حكايت نمايند:
روزى خدمت آن حضرت شرف حضور يافته و اظهار داشتم : ياابن رسول اللّه ! آيا شما صاحب الزّمان و ولىّ امر هستى ؟
فرمود: بلى ، من ولىّ امر هستم ؛ وليكن نه آن كسى كه دنيا را پر از عدل و داد مى كند، و چگونه اين كار از من ساخته باشد با اين وضعيّتى كه در آن هستم !؟
آن كسى كه منظور تو است ، او قائم آل محمّد (عجّ الله تعالی شریف) مى باشد كه تمام ظلم ها و بى عدالتى ها را برطرف و عدالت را جايگزين مى نمايد.
او هنگامى كه ظهور و خروج مى نمايد، با اين كه كهن سال و عمرى طولانى از او گذشته است ، امّا شكل و قيافه اش همچون جوانى شاداب ، بسيار نيرومند و قوى است ، كه چنانچه بخواهد بزرگ ترين درخت را ريشه كن كند، با يك دست چنين نمايد.(1)
امام زمان عليه السلام اگر فريادى بلند كند، تمام صخره ها متزلزل و دگرگون شوند، عصاى حضرت موسى عليه السلام - با همان خصوصيّت و حالت - و نيز انگشتر حضرت سليمان عليه السلام همراه و در دست حضرت قائم آل محمّد عجّل اللّه تعالى فرجه الشّريف مى باشد.
سپس امام رضا عليه السلام افزود: او چهارمين فرزند من مى باشد كه خداوند متعال او را پنهان و مخفى نگه مى دارد، تا به موقع ظاهر گردد و دنيا را پر از عدل و داد نمايد.(2)
1- همان طورى كه پدرش اميرمؤمنان علىّ عليه السلام درب قلعه خيبر را با يك دست از جاى كَند و چندين متر آن طرف تر پرتاب نمود كه چهل نفر هم نتوانستند آن را بردارند.
2- إكمال الدّين : ص 376، ح 7، غيبة نعمانى : ص 168، ح 9، إعلام الورى طبرسى : ج 2، ص 240.
انتشار این محتوا با شما
کانال بیداری اسلامی 🇮🇷join👇🆔
https://eitaa.com/joinchat/3927900316Cab673d9545
#داستان_آموزنده
🔆ابوالمعالى
مشهور است كه هر كس سر قبر آقا ابوالمعالى در تخت فولاد اصفهان برود و چهل تا حمدبخواند به حاجت و مطلبش مى رسد. مى گويند:
يك روز ((حاج آقا منير بروجردى )) كه از علماء و اخيار اصفهان و در استخاره مشهور بوده ، قرض دار مى شوند و مشكل بزرگى برايشان پيش مى آيد.
مى آيند سر قبر ابوالمعالى و چهل حمد را مى خوانند، وقتى كه حمد آخرى را داشتند مى خواندند،
يك دفعه مى بيند خادم ملك التجاره مى آيد و مى گويد: ملك التجار سلام مى رساند و مى گويد كه شما تشريف مى آوريد پيش من يا خدمت شما برسم ؟
آقا مى فرمايند: بنده مى آيم .
خلاصه مى روند منزل ملك التجار، مى بينند كه ملك التجار لباس پوشيده آماده و منتظر ورود آقا هستند وقتى وارد مى شوند مبلغى را كه آقا قرض داشتند ملك التجار مى دهد و مى گويد اين حاجت شما.
آقا مى گويند: موضوع از چه قرار است ؟!
ملك التجار مى گويد: من ديشب خواب ديدم كه ابوالمعالى به خواب من آمده است و مى گويد: اين حاج آقا منير بروجردى به خاطر قرضش آمده و متوسل به من شده و شما قرض ايشان را پرداخت نمائيد.
📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده
انتشار این محتوا با شما
کانال بیداری اسلامی 🇮🇷join👇🆔
https://eitaa.com/joinchat/3927900316Cab673d9545
#داستان_آموزنده
🔆زائيدن گرگ باوفا
مرحوم شيخ مفيد رحمة اللّه عليه به نقل از محمّد بن مسلم - كه يكى از اصحاب امام باقر و امام صادق عليهماالسلام و از راويان حديث است - حكايت كند:
روزى به همراه حضرت ابوجعفر، امام محمّد باقر عليه السلام از شهر مدينه طيّبه به سوى مكّه معظّمه حركت كرديم ؛ من سوار الاغ بودم و حضرت بر قاطرى سوار بود.
در بين راه ، ناگهان گرگى از بالاى كوهى نمايان شد و كم كم جلو آمد تا نزديك ما رسيد و حضرت متوقّف شد.
گرگ نزديك تر آمد و سپس دست هاى خود را بلند كرده و بر زين قاطر نهاد و سر خود را تا نزديك گوش امام باقر عليه السلام بلند كرد و حضرت نيز سر خود را فرود آورد؛ و گرگ لحظاتى در گوش حضرت سخنانى را مطرح و نجوا كرد.
آن گاه امام عليه السلام گرگ را مخاطب قرار داد و فرمود: برو، مشكل تو را حلّ كردم .
پس از آن ، گرگ با سرعت برگشت و از آنجا دور شد.
من از مشاهده چنين صحنه اى در حيرت و تعجّب قرار گرفته و به امام محمّد باقر عليه السلام عرضه داشتم : ياابن رسول اللّه ! چيز بسيار عجيبى را ديدم ، جريان چه بود؟!
حضرت فرمود: گرگ به من گفت : اى پسر رسول خدا! جفت - همسر - من در اين كوه مى باشد؛ و باردار است و هم اكنون درد زائيدن بر او بسيار سخت شده است .
از خداوند متعال بخواه تا زائيدن را بر آن آسان و ساده گرداند.
و همچنين از خدا درخواست نما، تا نسل مرا بر هيچ يك از دوستان و شيعيان تو مسلّط نگرداند.
و در نهايت ، من به آن گرگ گفتم : خواسته ات را انجام دادم ، و حاجتش برآورده شد.
📚اختصاص شيخ مفيد: ص 300.
انتشار این محتوا با شما
کانال بیداری اسلامی 🇮🇷join👇🆔
https://eitaa.com/joinchat/3927900316Cab673d9545
#داستان_آموزنده
🔆بياد ابوطالب (علیه السلام )
يك سال مردم مدينه به خشك سالى شديدى افتادند، بيشتر سرمايه زندگى آنها همان كشاورزى بود، و با نيامدن باران ، خطر جدّى قحطى آنها را تهديد مى كرد، به حضور پيامبر (صل الله علیه وآله و سلم) آمده و تقاضاى دعاى استسقاء كردند، و آنحضرت از درگاه خدا، طلب باران كرد، طولى نكشيد ابرهاى متراكم بر آسمان مدينه سايه افكندند.
اما شايد بارندگى به گونه اى بود كه خانه هاى خشت و گلى مدينه در معرض خراب شدن قرار گرفت .
پيامبر (صل الله علیه وآله و سلم ) به دعا و راز ونياز پرداخت و عرض كرد: الهم حوالينا لا علينا: خداوندا! اين باران را بر اطراف مدينه (كشتزارها) بباران نه بر خانه هایم.
پس از اين دعا، توده هاى متراكم ابر، از بالاى سر مدينه به اطراف پراكنده شدند، و پيرامون مدينه به گردش در آمدند، و خورشيد بر مدينه تابيد، و باران بسيار بر كشتزارها و باغها باريد، همه مردم از مؤمن و كافر، اين ماجرا (و استجاب دعاى رسول اكرم (ص ) را ديدند.
پيامبر (صل الله علیه وآله و سلم ) خنديد به گونه اى كه دندانهاى آسيايش آشكار شد، فرمود: جاى ابوطالب (پدر على (ع خالى كه چقدر عالى سخن مى گفت ! اگر او در اين مقطع ، زنده بود، چشمايش روشن مى شد، چه كسى در ميان شما سخن او را (كه قبلاً در زمان حياتش به شعر گفته بود) مى خواند.
حضرت على (علیه السلام ) در ميان جمعيت برخاست ، عرض كرد: اى رسول خدا (ص ) گويا منظور شما اين اشعار (پدرم ) است كه گفت :
و ابيض يستسقى الغمام بوجهه
ثمال اليتامى عصمة للارامل
يطوف به الهلاك من آل هاشم
فهم عنده فى نعمة و فواضل
به به چه چهره نورانى (كه پيامبر (ص ) دارد) كه بوسيله آن از درگاه خدا طلب باران مى شود، او كه سرپرست يتيمان و بيوه زنان است .
گم گشگان بنى هاشم به گرد او (پيامبر) حلقه مى زنند و آنها به يمن وجود آن حضرت ، از نعمتها و الطاف ، بهره مند مى باشند).
📚داستان دوستان، جلد دوم، محمد محمدى اشتهاردى
انتشار این محتوا با شما
کانال بیداری اسلامی 🇮🇷join👇🆔
https://eitaa.com/joinchat/3927900316Cab673d9545
#داستان_آموزنده
🔆سيدالشهدا
پس از مراجعت از سفرى حضرت رسول اكرم (صل الله علیه وآله و سلم ) با حزن و اندوه بالاى منبررفت حضرت حسن و حسين (علیه السلام ) را هم به همراهش بالاى منبر برد، پس خطبه اى خواند و موعظه نمود، پس دست راست بر سر حسن (علیه السلام ) و دست چپ را بر سر حسين گذاشت و فرمود: خدايا، محمد بنده و پيغمبر تو است ، و اين دو نفر از نيكان عترت منند. و اخيار عشيره من ، و بهترين ذريه من و كسانى كه بعد از خود در ميان امت مى گذارم و بدرستى كه جبرئيل به من خبر داد كه اين پسر را به زهر مى كشند، و اين ديگرى را به شمشير شهيد مى كنند. خدايا شهادت را بر او مبارك گردان و او را سيد الشهدا قرار ده به قاتل او بركت مده و آنها را به اسفل درك جهيم برسان . راوى گويد: سپس صداى ناله و گريه از اهل مسجد بلند شد، حضرت فرمود: ايها الناس بر او گريه مى كنيد و او را يارى نمى كنيد؟
خدايا تو ياور او باش ، اى مردم من دو چيز نفيس يا سنگين در ميان شما مى گذارم ، يكى كتاب خدا و ديگرى عترت خود را كه ميوه دل و ثمره فواد من هستند و آن دو از هم جدا نميشوند، تا بر حوض به من وارد شوند.
آگاه باشيد كه از شما سوال نمى كنم ، مگر آنچه مرا خدا امر كرده است ، و آن اين است كه سوال مى كنم از شما مودّت و دوستى آنها. پس بترسيد از اينكه به نزد من آييد و حال اينكه به عترت من اذيتى كرده باشيد و به ايشان ظلم تعدى كرده باشيد
📚متخب المصائب ، ج 3، ص 84
انتشار این محتوا با شما
کانال بیداری اسلامی 🇮🇷join👇🆔
https://eitaa.com/joinchat/3927900316Cab673d9545
#داستان_آموزنده
🔆سه حاجت آية اللّه مرعشى ره
سيد جليل القدر و عالم بزرگوار حضرت آية اللّه حاج سيد اسماعيل هاشمى طالخنچه اى اصفهان كه از علماى فعلى اصفهان مى باشند نقل فرمود: از عالم نبيل حضرت آية اللّه العظمى حاج سيد شهاب الدين مرعشى نجفى رضوان اللّه تعالى عليه كه فرموده بودند:
من در دوران جوانى و اوائل طلبگى بسيار كم هوش و كند ذهن بودم و دير درس را ياد مى گرفتم و زود فراموش مى كردم و دوم هم وسواس داشتم پشت سر هركسى نماز نمى خواندم و سوم هم شخصى بود كه هر وقت مرا ميديد كه كم هوش و كندذهن هستم مى گفت تو كه نمى توانى درس بخوانى برو كار كن و با حرفهايش مرا آزار مى داد و گوشه و طعنه زياد مى زد اين سه مسئله عجيب مرا ناراحت مى كرد اين سه چيز باعث رنجش خاطرم بود.
يك روز تصميم گرفتم كه بيايم كربلا و حلّ اين مشكلات را از آقا ابى عبداللّه الحسين علیه السلام بخواهم ، آمدم كربلا، و يك راست رفتم خدمت كليددار وقت و آن زمان حرم آقا سيد الشهداء ع ، و گفتم شما پدر و جدم را مى شناسى از علماء بوده اند يك حاجتى از تو دارم و آن اينكه امشب باحضرت خلوت كنم و حوائجم را از آقا حضرت سيّد الشّهداء ابا عبداللّه الحسين علیه السلام بگيرم .
كليددار قبول كرد و من شب در حرم رفتم و خدام حرم درهاى حرم و صحن را بستند. وقتى كه به حرم وارد شدم و خود را با حضرت خلوت ديدم با خود فكر كردم كه حضرت به چه كسى بيشتر علاقه دارد دركتابها ديده بودم كه حضرت سيد الشهداء علیه اسلام به آقا حضرت على اكبر خيلى علاقمند بوده لهذا آمدم مابين قبر حضرت سيد الشهداء علیه السلام و حضرت على اكبر علیه السلام نشستم و مشغول توسل و دعا و تضرع و نماز شدم . ناگهان ديدم مرحوم پدرم در حرم نشسته و قرآن ميخواند رفتم خدمت مرحوم ابوى سلام كردم و احوال پرسى نمودم و حاجت خود را بيان كردم مرحوم ابوى فرمود هرچه مى خواهى از آقا بگير و اشاره به قبر حضرت سيد الشهداء علیه السلام نمود. نگاه كردم ديدم حضرت سيد الشهداءعلیه السلام روى ضريح مقدس نشسته ، آمدم نزد ضريح و به آقاعرض حاجت نمودم و توسل و گريه زيادى كردم حضرت ميوه اى اسم آن ميوه را مؤ لف فراموش كرده را از بالاى ضريح براى من انداخت من آن را خوردم ، يك وقت ديدم كسى نيست و صبح شده و صداى اذان از گلدسته هاى حرم بلند است درب حرم باز شد مردم جهت نماز جماعت به حرم جمع شدند يكى از علماء امام جماعت ايستاد مردم هم ايستادند و من هم ايستادم و اقتداء نمودم بعد از نماز از حرم بيرون آمدم آن شخص كه هميشه به من زخم زبان مى زد و مى گفت برو كار كن را ديدم تا به من رسيد بعد از سلام و مصافحه گفت ديشب در فكر بودم كه اگر شما درس بخوانى بهتر است بعد آمدم حجره كتاب را برداشتم ديدم هرچه مى خوانم در ذهنم ضبط مى شود متوجه شدم كه آقا حضرت سيد الشهداء ابا عبداللّه الحسين علیه السلام تمام حوائجم را عنايت فرموده است .
📚كرامات الحسينية جلد دوم، معجزات حضرت سيدالشهداء عليه السلام بعد از شهادت، على مير خلف زاده
انتشار این محتوا با شما
کانال بیداری اسلامی 🇮🇷join👇🆔
https://eitaa.com/joinchat/3927900316Cab673d9545
#داستان_آموزنده
🔆مشکل مهم
يك بنده خدائى مى گويد دو مرتبه مشكل مهمى براى من پيدا شد و با زيارت عاشورا بر طرف شد، توسل اول : براى حقير سه مشكل مهم پيدا شده بود كه سخت مرا نارحت كرده بود.
1 مبلغ دويست هزار تومان بابت خريد منزل بدهكار بودم كه نزديك نه سال طول كشيده شده بود و قدرت پرداخت آن را نداشتم .
2 گرفتارى سخت ديگرى كه از بيان آن معذورم .
3 از جهت امر معاش سخت در مضيقه بودم . اين سه گرفتارى عرصه را بر من تنگ كرده بود، بعد از توسل به بى بى فاطمه معصومه عليهاالسلام به خاطرم رسيد كه چهل روز زيارت عاشورا را بخوانم و ثوابش را به حضرت نرجس خاتون هديه نمايم كه آن حضرت نزد فرزندشان آقا امام زمان عجل اللّه تعالى فرجه الشريف شفاعت نموده كه اين سه گرفتارى بر طرف شود.
توسل را به اين طريق شروع كردم : بعد از نماز صبح هر روز زيارت امين اللّه به قصد زيارت اميرالمؤ منين علیه السلام و سپس زيارت عاشورا با صد لعن و صد سلام و سجده و دو ركعت نماز و بعد از آن دعاى معروف علقمه ، روز بيست و هفتم ، گرفتارى دوم به گونه اى خارق العاده بر طرف شد، روز سى و هشتم شخصى از دوستان كه اجمالا از بدهكارى بنده خبر داشت پس از احوال پرسى ، بدون مقدمه مبلغ دويست هزار تومان كه مطابق با بدهكارى حقير بود به اينجانب داد و گفت : اين پول مال شما است بابت بدهكارى منزل ، بعد از اتمام چهل روز امر معاش به اندازه كفايت به گونه اى كه در مضيقه نباشم حل شد و الحمد للّه تا اين ساعت به مشكلى از جهت معاش برخورد نكردم .
📚كرامات الحسينية جلد دوم، معجزات حضرت سيدالشهداء عليه السلام بعد از شهادت، على مير خلف زاده
انتشار این محتوا با شما
کانال بیداری اسلامی 🇮🇷join👇🆔
https://eitaa.com/joinchat/3927900316Cab673d9545
#داستان_آموزنده
🔆رهائى از زن مخالف
حضرت ابوجعفر امام محمّد باقر عليه السّلام حكايت فرمايد:
روزى از روزها مردى - از آنايان - به محضر پدرم امام زين العابدين عليه السّلام وارد شد و به آن حضرت عرضه داشت : ياابن رسول اللّه ! همسرت - كه از خانواده شيبانى ها است - امام علىّ بن ابى طالب عليه السّلام را دشنام و ناسزا مى گويد و با خوارج هم عقيده است .
او اين عقيده را از شما پنهان مى دارد، چنانچه مايل باشيد خود را مخفى نمائيد تا من با او سخن گويم و متوجّه شويد كه چگونه است .
لذا پدرم ، امام زين العابدين عليه السّلام اين پيشنهاد را پذيرفت و فرداى آن روز به عنوان اين كه همانند هميشه از خانه خارج مى گشت ، حركت كرد و در گوشه اى استراحت نمود.
پس آن مرد آمد و با همسر آن حضرت مشغول صحبت شد و پيرامون اميرالمؤ منين علىّ عليه السّلام مطالبى را مطرح كرد، و زن از روى دشمنى و خباثتى كه داشت ، مشغول دشنام گفتن و توهين به آن حضرت شد؛ و پدرم امام سجّاد عليه السّلام سخنانى كه بين آن ها ردّ وبدل مى گرديد، به طور كامل مى شنيد؛ و با اين كه آن زن بسيار مورد علاقه پدرم بود، چون متوجّه شد كه از مخالفين و نواصب است او را طلاق داده و رهايش ساخت .
📚استبصار شيخ طوسى : ج 3، ص 183، ح 666/3.
انتشار این محتوا با شما
کانال بیداری اسلامی 🇮🇷join👇🆔
https://eitaa.com/joinchat/3927900316Cab673d9545
#داستان_آموزنده
🔆زيارت ابى عبداللّه
مرحوم نورى در دارالسلام جلد يك صفحه دويست و چهل و پنج ازمرحوم طريحى در منتخب روايت نموده از سليمان اعمش كه گفت من در كوفه همسايه اى داشتم كه گاهى شبها نزدش مى رفتم و با هم صحبت و اختلاط مى كرديم ، يك شب در ميان صحبت ها اتفاقا صحبت كربلا پيش آمد الكلام يجرالكلام حرف حرف را مى آورد. من از او سئوال كردم كه عقيده تو درباره زيارت حضرت سيد الشهداء آقا ابى عبداللّه الحسين ع چيست ؟
يك وقت گفت : زيارت حسين بدعت است و هر بدعتى گمراهى و ضلالت است و منتهى گمراهى آتش جهنم است . من خيلى ناراحت و خشمگين شدم و از پيشش برخاستم و باخود گفتم وقتى كه سحر شد نزدش مى روم و شمه اى از فضائل آقا سيد الشهداء علیه السلام را براى او نقل مى كنم اگر بر عناد و انكارش اصرار ورزيد او را ميكشم .
سليمان گفت : وقتى كه سحر شد آمدم پشت در خانه اش و دق الباب كردم ، همسرش پشت در آمد شوهرش را خواستم گفت ازاول شب به زيارت آقا سيدالشهداء علیه السلام رفته ، تعجب كنان از او خدا حافظى كردم و من هم به طرف كربلا رهسپار شدم گفتم اول زيارتى كرده باشم دوم دوستم را ببينم .
وقتى كه وارد حرم مطهر شدم ديدم همسايه ام سر به سجده گذاشته و پيوسته گريه مى كند و از خدا طلب استغفار و توبه مى كند بعد از مدت زيادى سراز سجده برداشت و مرا ديد، نزدش رفتم ديدم حالش منقلب است ، گفتم اى مرد تو كه ديروز مى گفتى زيارت حسين بدعت است و هر بدعتى گمراهيست و منتهى گمراهى آتش دوزخست . و امروز مى بينم براى زيارت آمده اى ؟!
گفت : اى سليمان مرا سرزنش نكن زيرا من قائل به امامت اهلبيت عليهم السلام نبودم تا امشب كه خوابم برد خوابى ديدم كه به وحشت افتادم . گفتم چه خوابى ديدى ؟ گفت در عالم خواب ديدم مردى جليل القدر كه نمى توانم وصف جمال و جلال و كمالش را بيان كنم دور او را جمعيتى احاطه كرده بودند در جلوى او سوارى بود و آن سوار تاجى بر سرداشت وآن تاج داراى چهار ركن بود و بر هر ركن گوهرى درخشان نصب بود كه تا مسافت ها راه را روشن مينمود. به يكى از خدمتگزاران آنحضرت گفتم : اين آقاكيست ؟ گفت : آقا رسول اللّه ص است . گفتم آنكه در پيش روى اوست كيست ؟!
گفت آقا اميرالمؤ منين على ع وصى رسول اللّه ص است بعد نگاه كردم ديدم ناقه اى از نور پيدا شد و بر آن ناقه هودجى از نور بود و ناقه ما بين زمين و آسمان پرواز مى كرد. پرسيدم اين ناقه از كيست ؟! گفت از حضرت خديجه كبرى و فاطمه زهرا سلام اللّه عليهما است پرسيدم اين جوان كيست ؟!
گفت حضرت امام حسين ع است كه همه براى زيارت مظلوم كربلا آقا سيد الشهداء ابا عبداللّه الحسين علیه السلام مى روند. متوجه هودجى شدم ديدم نوشته هائى از طرف آن بزمين پخش مى شود پرسيدم اينها چيست ؟ گفت در اينها نوشته شده كسانى كه شب جمعه به زيارت آقا حسين ع مى آيند از آتش جهنم در امان هستند.
من خواستم يكى از آنها را بردارم گفت تو كه ميگفتى زيارت امام حسين ع بدعت است اين نوشته بدست تو نمى رسد مگر اعتقاد به فضيلت و شرافت آن حضرت را پيداكنى با حالت جزع و فزع و گريه و ترس و وحشت از خواب بيدار شدم و در همان ساعت به زيارت حضرت سيد الشهداء آقا اباعبداللّه الحسين ع مشرف شده و توبه كردم . اى سليمان بخدا قسم من از قبر امام حسين ع جدا نمى شوم تا روح از بدنم جدا شود.
انتشار این محتوا با شما
کانال بیداری اسلامی 🇮🇷join👇🆔
https://eitaa.com/joinchat/3927900316Cab673d9545
#داستان_آموزنده
🔆 درب اژدها در مسجد كوفه
جابر از امام باقر عليه السلام نقل مى كند: روزى امير مومنان على عليه السلام در مسجد كوفه مشغول سخنرانى بود، ناگهان مردم ديدند: اژدهائى از يكى درهاى مسجد، وارد شد مردم خواستند، او را بكشند، على عليه السلام كسى فرستاد كه دست نگهدارند، مردم از كشتن او، خوددارى كردند، و او سينه كشان ، خود را به پاى منبر رساند، و برخاست و روى دمش ايستاد و به امير مؤ منان عليه السلام سلام كرد، حضرت اشاره كردند كه بنشيند، تا خطبه تمام شود، پس از خطبه ، به او فرمود:
تو كيستى .
او گفت : من عمر بن عثمان ، فرزند خليفه شما بر طايفه جن هستم ، پدرم از دنيا رفت و به من وصيت كرد، تا به حضور شما بيايم ، و راءى شما را بدست آورم ، تا چه دستور بفرمائيد.
امير مؤ منان عليه السلام او را به تقوى و پرهيزگارى سفارش نمود، و او را به عنوان جانشين پدرش ، منصوب نمود، او را خداحافظى كرد و رفت ...
جالب اينكه از اين جريان به بعد، آن درى كه آن ، اژدها از آن وارد مسجد شد، به عنوان باب العثمان (در اژدها) ناميده شد كه يادآور، اين خاطره عجيب بود، نقل مى كنند: وقتى كه بنى اميه روى كار آمدند (براى ازدياد بردن اين حادثه ) مدتى فيلى را در كنار آن در، بستند، و كم كم آن در را به عنوان باب الفيل (در فيل ) ناميدند، و خواستند با اين دسيسه ، فضائل على عليه السلام را از خاطره ها، محو كنند.
📚 اصول كافى ، ط آخوندى ، جلد 1 ص 396.
انتشار این محتوا با شما
کانال بیداری اسلامی 🇮🇷join👇🆔
https://eitaa.com/joinchat/3927900316Cab673d9545
#داستان_آموزنده
🔆نصيحت پيامبر (صل الله علیه وآله و سلم ) در مراسم آخرين حجّ خود
سال دهم هجرت بود، پيامبر (ص ) در مراسم حج آن سال (در ماه ذيحجه ) شركت كرد كه آخرين حج او بود و به عنوان حجّة الوداع شمرده مى شد، بسيارى از مسلمين در آن شركت داشتند.
هنگامى كه پيامبر براى انجام بقيه مناسك حج به منى آمدند، در آنجا مردم را به دور خود جمع نمود و به سخنرانى پرداخت ، پس از حمد و ثناى الهى ، خطاب به مردم چنين فرمود:
اى مرد! چه روزى محترم ترين روزها است ؟
گفتند: امروز (روز عيد قربان ).
فرمود: چه ماهى بهترين ماهها است ؟
گفتند: اين ماه (ذيحجّه ).
فرمود: چه شهرى محترم ترين شهرها است ؟
گفتند: اين شهر (مكّه ).
فرمود: اى مردم بدانيد كه خونهاى شما و اموال شما مسلمين مانند احترام اين روز در اين ماه و در اين مكّه ، احترام دارد تا روزى كه خدا را ملاقات كنيد، و در آنروز (قيامت ) خدا از اعمال شما بازخواست كند، آگاه باشيد آيا وظيفه خود را ابلاغ كردم ؟
گفتند: آرى .
فرمود: خدايا شاهد باش ، سپس فرمود: اى مردم ! بدانيد هر كس كه در نزد او امانتى هست ، آن را به صاحبش برگرداند، و بدانيد كه خون و مال مسلمانان حلال نيست مگر با رضايت خودش ، به خودتان ستم نكنيد، و بعد از من روش كفار را پيشه خود نسازيد.
انتشار این محتوا با شما
کانال بیداری اسلامی 🇮🇷join👇🆔
https://eitaa.com/joinchat/3927900316Cab673d9545
#داستان_آموزنده
🔆خنده بيجا و گناه خيز
صحرا نشينى سوار بر شتر بچه چموش خود شده بود و به حضور پيامبر (صل الله علیه وآله و سلم ) آمد و سلام كرد، مى خواست نزديك بيايد و از آنحضرت سؤ ال كند، ولى شترش فرار مى كرد و به عقب برمى گشت و او را از حضرت دور مى كرد، و اين عمل سه بار تكرار شد.
اين منظره باعث شد عدّه اى از اصحاب كه در آنجا حاضر بودند، خنديدند (با اينكه خنده آنها بيجا بود، آنها مى بايست آن عرب صحرا نشين را كمك كنند تا سؤ ال خود مطرح كند ولى مى خنديدند و همين باعث ناراحتى آن عرب مى شد) خنده آنها و چموشى شتر باعث گرديد كه آن عرب عصبانى شد و با ضربتى شديد آن شتر را كشت .
اصحاب به رسول خدا (ص ) گفتند: آن عرب ، شتر خود را كشت پيامبر (ص ) فرمود: نعم وافواهكم ملا من دمه : آرى ، ولى دهانهاى شما پر از خون شتر است (يعنى شما با خنده بيجاى خود آن عرب نادان را عصبانى كرديد و او چنين جرمى مرتكب شد، شما در خون آن شتر بى نوا شريك هستيد، چرا چنين كرديد؟!)
انتشار این محتوا با شما
کانال بیداری اسلامی 🇮🇷join👇🆔
https://eitaa.com/joinchat/3927900316Cab673d9545
#داستان_آموزنده
🔆زيان غفلت
عبدالله بن يحيى مى گويد:
به محضر اميرالمؤمنين على (عليه السلام) مشرف شدم و هنگامى كه خواستم بر روى تخت بنشينم پايه آن شكست و بر زمين افتادم و سرم آسيب ديد.
اميرالمؤمنين (عليه السلام) فرمود: شكر خداوندى را كه كفاره گناهان شيعيان ما را در دنيا قرار داد تا همين جا پاك شوند.
عبدالله مى گويد: گفتم : چه گناهى كرده ام كه شكسته شدن سرم كفاره آن باشد؟ حضرت فرمود: وقتى كه نشستى ((بسم الله )) نگفتى
انتشار این محتوا با شما
کانال بیداری اسلامی 🇮🇷join👇🆔
https://eitaa.com/joinchat/3927900316Cab673d9545
#داستان_آموزنده
🔆چاهى وحشتناك در راه مكه
مهدى عباسى (سومين خليفه عباسى ) سالى با همراهان از بغداد عازم مكه براى انجام مناسك حج شد وقتى كه به بيابان ريگستان ((فتق العبادى ))(در شمال عربستان ) رسيدند، آبشان تمام شده بود و شدت گرما و تشنگى آنها را درمانده كرده بود به گونه اى كه بعضى صدا به گريه بلند كردند.
مهدى دستور داد در همان بيابان چاهى حفر كنند، كارگرها با شتاب مشغول كندن چاه شدند، وقتى كه به نزديك قرارگاه (آب ) رسيدند، بادى از چاه آنها را فرا گرفت ، آنها از ترس بيرون آمدند، على بن يقطين در آنجا حاضر بود، براى دو نفر مزد زياد تعيين كرد، آنها حاضر شدند كه چاه را حفر كنند تا به آب برسد.
آنها وارد چاه شدند ولى به سرنوشت كارگران اول دچار شده و وحشت زده از چاه بيرون آمدند در حالى كه رنگشان پريده بود.
على بن يقطين از آنها پرسيد: چه خبر؟
آنها گفتند: ما در درون چاه ، اثاثيه خانه و جسد چند مرد و زن را ديديم ، همين كه به چيزى از جسد آنها اشاره مى كرديم (بر اثر پوسيدگى ) مثل پودر مى شد و در هوا منتشر مى گشت .
مهدى عباسى از علت اين موضوع از حاضران پرسيد: هيچ كس نتوانست جواب بدهد.
تا اين كه امام كاظم (عليه السلام) (كه به حج مى رفت و در آنجا حاضر شده بود) فرمود: اين جسدها، مربوط به اصحاب احقاف (قوم عاد) هست كه خداوند بر آنها (به خاطر گناهانشان ) غضب كرد و آنها و خانه و اموالشان را در اين سرزمين (ريگستان ) فرو برد.
انتشار این محتوا با شما
کانال بیداری اسلامی 🇮🇷join👇🆔
https://eitaa.com/joinchat/3927900316Cab673d9545
#داستان_آموزنده
🔆داستان عبدالرحمن اوزاعى
در كتاب روضة الانوار آمده است كه عبدالرحمن اوزاعى سيماى صدقه ، ص 64. و از خانه ام خارج شدم پس همسايه ام را ديدم كه مقابل درب ايستاده بود و ضمنا او هم مرد فقيرى بود كه چندين دختر داشت ، خطاب به من گفت :
فردا روز عيد است و من و فرزندانم در اين روز چيزى در بساط نداريم ، پس شما بر من لطفى كن و چيزى بده تا در اين روز صرف كنيم ، من به داخل خانه بازگشتم و اين مسئله رابه همسرم گفتم .
همسرم به من گفت : ما پنج درهم داريم ، نصفش را به او بده و بقيه اش را براى فردا نگهدار تا خودمان در روز عيد صرف كنيم .
من به همسرم گفتم : مى دانى كه همسايه ما فردى صالح و فقير است ، فقط از ما طلب كرده است پس ما هم بايد ايثار كنيم و همه پنج درهم را به او مى دهم . و خداوند به ما عوض خواهد داد. و اين كار را هم كردم و همه پنج درهم را به او دادم .
صبح كه شد مردى از دوستانم با هزار و پانصد دينار نزد من آمد و گفت : من اين پول را براى مسئله مهمى كنار گذاشته بودم ، ديشب در خواب ديدم كه كسى به من گفت اين پول را بردار و به نزد اوزاعى ببر كه او كارت را راه مى اندازد.
پس اوزاعى آن پول را گرفت و گفت : من علم پيدا كردم هر كسى درهمى را براى خدا عطا كند به همان نسبت هم خداوند به او عوض مى دهد.
سيماى صدقه ، ص 64.
انتشار این محتوا با شما
کانال بیداری اسلامی 🇮🇷join👇🆔
https://eitaa.com/joinchat/3927900316Cab673d9545