شعر طنزی از عبدالنبی زارع عارف
شنیدم شبی شخص فرزانه ای
بپرسید احوال دیوانه ای
که ای مرد یک باره تو چون شدی
که اینگونه خل وضع و مجنون شدی
مگر چیز بد خوردی ای رو سیاه
و یا از سر عمد کردی گناه
ندانی خطا مرد را خُل کند
و عقل از سرت برده امل کند
خُل شهر با مرد فرزانه گفت
چو آگه نِه ای پس نزن حرف مفت
نصیحت گری را فراموش کن
و یک لحظه حرف مرا گوش کن
اَیا مرد من از سر احتیاج
نمودم به یک بیوه زن ازدواج
مر آن بیوه را دختری بود ناز
دهان غنچه و خوشگل و چشم باز
بر او باز شد چشم بابا ی من
و آغاز شد ماجرا های من
پدر دختر همسرم را گرفت
تو گویی که بال و پرم را گرفت
پدر شد از آن لحظه داماد من
و او را پدر زن شدم خویشتن
و از دخترم دختری زاده شد
که هم خواهر و هم نوه ی بنده شد
و مادر زن خوب بابای من
که از او شروعیده بلوای من
که الان زن رسمی بنده است
و از کار خود نیز شرمنده است
برایم یکی کاکلی زاده کرد
که من را به این روز افتاده کرد
پسر بچهی من زجان بهترم
شده دایی حق آن خواهرم
همین بچه که جسم و جان من است
به بابآی بنده برادر زن است
همین بچه که زاده این همسرم
برادر زن شوهر دخترم
و چون دخترم زن بابای من است
تو گویی جهنم سزای من است
شدم گیج و ویج ندانم دگر
که این کله از من بود یا ز خر
اگر کله این است پایم کجاست
شما بنده هستید یا من شماست
اگر من تو هستم تو پس کیستی
اگر تو منی پس شما نیستی
چنان گفت کان شخص برگشته بخت
فرارید و بالا شد از یک درخت
از آن پس فقط میکند قار قار
و گوید جواب همه زهر مار
#عبدالنبی_زارع_عارف
کانال بیشوخی در ایتا
https://eitaa.com/bishookhi
بله
https://ble.ir/bishookhi
روبیکا
https://rubika.ir/@bishookhii
تلگرام
https://t.me/bishookhiii