بیسیمچی
همیشه #روضه شنیده ایم اما دیدنش هم عالمی دارد #خواهر_شهید 🔴صحنه اول: محمد رضا از سوریه تماس گرفته؛پش
🔴صحنه دوم:
مهمان معراج شهدا شدیم .قرار است بدن پاره جگرمان را تحویل بگیریم و وداع کنیم . بعد از چهل روز دلتنگی ،با خودم گفتم محکم در آغوشش میگیرم و التماسش میکنم سلام و ارادت و دلتنگی مرا به سید الشهدا برساند . اما ....
-به سینه اش دست نزن
_نمیشود در آغوشش بگیری
_صورتش را آرام ببوس و اذیتش نکن
_به سرش زیاد دست نزن
مضطر به روی ماهش نگاه کردم و پرسیدم : برادر چه کردی با خودت ؟؟؟؟
#شهید_محمدرضا_دهقان
@bicimchi1
بیسیمچی
🔴صحنه دوم: مهمان معراج شهدا شدیم .قرار است بدن پاره جگرمان را تحویل بگیریم و وداع کنیم . بعد از چهل
🔴صحنه سوم:
شب قبل از تشیع است. مادر بی تاب شده، قرار ندارد .
دست به دامان شهدای کهف الشهدا شدیم .
مادر با همرزم محمد رضا در کهف خلوت کرده .
_بگو محمد چطور شهید شد؟؟
_بگذرید
_خودش گفت دوست دارد بی سر برگردد.
_همانطور که دوست داشت شد #بی_سر و #ارباً_اربا ....
#شهید_محمدرضا_دهقان
@bicimchi1
بیسیمچی
🔴صحنه سوم: شب قبل از تشیع است. مادر بی تاب شده، قرار ندارد . دست به دامان شهدای کهف الشهدا شدیم . ما
🔴صحنه چهارم .
برای بدرقه اش نشسته ایم کنار منزل جدیدش
#ارام_در_خاک_خفته
بی ترس و بی درد و آرام ....
متحیر ایستاده و این پا و آن پا میکند
_پس چرا تلقین نمیخوانی ؟؟
_بازویی نیست که تکان دهم و تلقین بخوانم...
حالا میدانیم ارباً اربا یعنی چخ ....
#دبیح یعنی چه ، #خَدُّ_التّریب یعنی چه ، #شکستن_ صورت یعنی چه
از تو ممنونیم که به اندازه بال مگسی درد سید الشهدا را به ما چشاندی ،گوارای وجودت نازنینم.
آسان و سخت عشق ،سوا کردنی نبود
ما نیز مِهر و قهر تو درهم خریده ایم
#شهید_محمدرضا_دهقان
@bicimchi1
#خاطرات_ماندگار
#شهید_محمدرضا_دهقان
مراسم هیئت که تمام شد به سمت حیاط امامزاده رفتیم،
شور و اشتیاق عجیبی داشت و تأکید میکرد که به حرفش گوش بدهم. با انگشت اشاره کرد و گفت:
وقتی شهید شدم مرا آنجا دفن کنید. من که باورم نمیشد، حرفش را جدی نگرفتم.
نمیدانستم که آن لحظه شنونده وصیت پسرم هستم و روزی شاهد تدفین او در آن حیاط میشوم.
حدود ساعات دو تا سه نصفه شب خواب عجیبی دیدم، خانه مان نورانی شده بود و من به دنبال منبع نور بودم.
دیدم پنجره آشپزخانه تبدیل به در شده و شهدا یکی یکی وارد خانه ام شده اند.
همه جا را پر کردند و با لباس نظامی و سربند روی سرشان دست در گردن یکدیگر به هم لبخند می زنند.
مات، نگاهشان کردم و متوجه شدم منبع نور از دو قاب عکس برادران شهیدم هست.
آن شب برادر شهیدم محمدعلی به خوابم آمد و در حالتی روحانی سه بار به من گفت که نگران نباش، محمدرضا پیش ماست.
آن شب تا صبح اشک ریختم و دعا خواندم.
بعدها گفتند همان ساعت سه هواپیمای حامل پیکر محمدرضا و بقیه شهدا روی زمین نشست.
راوی: مادرشهید
#شهید_محمدرضا_دهقان
#شهید_مدافع_حرم
@bicimchi1
طرف داشت غیبت میکرد...
بهش گفت : شونه هاتو دیدی؟
گفت : مگه چی شده؟!
گفت : یه کوله باری از گناهان اون بنده خدا روی شونه های توئه...!
#شهید_محمدرضا_دهقان
@bicimchi1