خاطرات #شهیدبهنـام_محمدی
فصــــــل اول:
قـسـمـت اول1⃣
مجید دستانش را دور دهان،کاسه کرد و رو به پنجره طبقه بالا فریاد کشید:
"صالی! صالی زود باش دیر شده.
صالح سر از پنجره بیرون آورد.
در حال پوشیدن پیراهنش بود، گفت:
- الان میام صبر کن.
مجید به دیوار تکیه داد.
عصر بود و نسیم خنکی از کارون می وزید.
نور زرد خورشید بر لبه کوچه پهن شده و سایه ها کش می آمد.
صالح آمد؛
با مجید دست داد و راه افتادند.
ساک ورزشی بر دوش انداخته بودند.
به طرف ورزشگاه میرفتند، و درباره مسابقه ی کشتی قهرمانی استان که تا چند روز دیگر در ورزشگاه #خرمشهر برگزار میشد صحبت میکردند.
- ها صالی! تو که آماده ای؟
- پس چی؟ طلا مال خودمه.
تو چی مجید؟همه به تو امید دارند.
- من هم سعی و تلاشم را می کنم.
از مسجدجامع گذشتند.
از خیابان فخر رازی به خیابان هریس چی رسیدند.
صدایی آنها را به خود آورد؛
- صالی ! صالی صبر کن من هم برسم.
صالح برگشت.
بهنام را دید که هروله کنان به سویشان میدوید.
صالح پا سست کرد تا بهنام برسد...
- سلام مجید، نه خسته!
خوبی صالی ؟ رو فرمی ؟
اول میشی دیگه نه؟
تو چی مجید تو هم آماده ای؟
مجید با خنده شانه استخوانی بهنام را فشار داد و رو به صالی گفت:
- خانه خراب مجال نمیدهد...کمی نفس بگیر بعد رگباری حرف بزن.
صالی خندید.
بهنام ترش کرد و گفت:
- تقصیر منه تو رو تحویل میگیرم...اگه روز مسابقه تشویقت کردم.
اصلا به بچه ها میگویم حریفت را تشویق کنند؛ کاری میکنم ببازی...
@bicimchi1
بیسیمچی
خاطرات #شهیدبهنـام_محمدی فصــــــل اول: قـسـمـت اول1⃣ مجید دستانش را دور دهان،کاسه کرد و رو به
خاطرات #شهیدبهنـام_محمدی
فصــــــل اول:
قـسـمـت دوم2⃣
صالی خنده خنده رو به مجید گفت:
- بفرما بیکاری سر به سر بهنام میذاری تا بدبختت کنه؟
مجید دستش را بالا برد و گفت:
- من تسلیم ؛ اصلا شِکَر خوردم...هر چه دوست داری حرف بزن.
تا رسیدن به سالن کشتی دیگر #بهنام ،مجید را تحویل نگرفت و مجید هر چه سعی کرد با بگو و بخند دل بهنام را بدست بیاورد نتوانست.
صالح و مجید هر دو پانزده سالشان بود.
از چند سال قبل کشتی را جدی گرفته بودند.
گرچه صالح میدانست که مجید از او بهتر است.
سال قبل در مسابقات قهرمانی نوجوانان استان، مجید قهرمان شد.
صالح را دلداری داد که اگر خوب تمرین کند حتما موفق میشود.
اول تابستان بود که صالح متوجه کودکی نه ، ده ساله شد.
بیشتر او را زیر نظر گرفت...
فهمید اسمش بهنام است.
بهنام کم سن ترین کشتی گیر سالن بود ؛
ریزه و استخوانی، اما فرز و چابک و بازیگوش و سرزبان دار.
حتی به بزرگتر از خودش هم گیر میداد!
شر راه مینداخت و بعد هوار کشان میگریخت و سالن را به هم میریخت.
صالح بارها دیده بود که وقتی دو نفر عرق ریزان باهم تمرین می کنند و پایشای در پای یکدیگر قفل شده، بهنام سر می رسید و یکی را هل میداد و کشتی را به هم میزد.
یک بار هم یکی از کشتی گیرها که اندام عضلانی و ورزیده داشت، بهنام را مسخره کرد و او را به کشتی گرفتن خواند.
بعد با مسخرگی به بهنام التماس میکرد که او را ضربه ی فنی نکند و آبرویش را پیش دیگران نبرد.
بهنام سرخ و سفید شد.
لب گزید و بی اعتنا به خنده های آن جوان و دیگران به گوشه ای رفت و طناب زد...
@bicimchi1
بیسیمچی
خاطرات #شهیدبهنـام_محمدی فصــــــل اول: قـسـمـت دوم2⃣ صالی خنده خنده رو به مجید گفت: - بفرما بیک
خاطرات #شهیدبهنام_محمـدی
فصــــــل_اول:
قـسـمـت سـوم3⃣
بعد با مسخرگی به بهنام التماس میکرد که او را ضربه ی فنی نکند و آبرویش را پیش دیگران نبرد.
بهنام سرخ و سفید شد.
لب گزید و بی اعتنا به خنده های آن جوان و دیگران به گوشه ای رفت و طناب زد.
اما بعد وقتی آن جوان خیس عرق روی تشک کشتی با خستگی دراز کشید بهنام با یک سطل آب یخ سر رسید و آب را بر بدن داغ و خیس جوان خالی کرد...
از نعره ی جوان همه دست از کشتی و تمرین کشیدند.
دیدن از شدت شوکی که به او وارد شده چهار دست وپا مانده و بهنام غش غش می خندد.
از آنروز به بعد کسی جرأت نکرد سر به سر بهنام بگذارد.
در روزهای بعد وقتی صالح و مجید از طرف مسجد جامع که نزدیک خانه شان بود به طرف ورزشگاه که در میدان راه آهن بود می آمدند سر چهار راه نقدی با بهنام و دوستانش که از طرف حسینیه اصفهانیها می آمدند هم مسیر شدند .
بهنام به صالح نزدیک و نزدیکتر شد...
صالح تنها کسی بود که سر ب سر بهنام نمیگذاشت و اورا دوست داشت...
@bicimchi1
بیسیمچی
خاطرات #شهیدبهنام_محمـدی فصــــــل_اول: قـسـمـت سـوم3⃣ بعد با مسخرگی به بهنام التماس میکرد که او
خاطـرات #شهیدبهنـام_محمدی
#فصــــــل_اول:
قـسـمـت چـهـارم4⃣
صالح تنها کسی بود که سر ب سر بهنام نمیگذاشت و اورا دوست داشت.
دوستی آن دو که باهم چهار- پنج سال فاصله سنی داشتند به جایی رسیدند که بهنام ،صالح را کاکا صدا میزد.
صالح بعدها فهمید که بهنام برادر کوچک داریوش است.
داریوش از جوانان مومن و مذهبی محله نقدی بود؛....
او در خانه شان جلسات قرائت
قرآن برگزار میکرد و صالح کم کم پایش به آن جلسات باز شد...
در آن جلسات بهنام هم می آمد.
اما بخاطر شیطنت و شور و حرارت سنش با حاضر جوابی و خنداندن جمع ، جو جلسه را به هم می زد و داریوش هم او را بیرون می کرد.
وقتی که داریوش فهمید که بهنام به صالح علاقه دارد وصالح هم بچه ی مومن و درستکار و ورزشکاری ست.
سفارش بهنام را به صالح کرد؛
دیگر حواس صالح بیشتر به بهنام بود تا در سالن کشتی شر راه نیندازد!
گر چه بهنام با شیرین زبانی و حرکات بامزه اش توانسته بود در دل همه جا باز کند.
حتی مربی کشتی شان آقای زری باف با آنکه بارها از دست بهنام عصبانی می شد اما باز مراعاتش را می کرد.
دوستی آنها ادامه داشت تا اینکه زمزمه های #انقلاب به فریاد تبدیل شد و خرمشهر هم مثل شهرهای دیگر ایران دستخوش حوادث انقلاب شد...
#پایان_فصل_اول
@bicimchi1
بیسیمچی
خاطـرات #شهیدبهنـام_محمدی #فصــــــل_اول: قـسـمـت چـهـارم4⃣ صالح تنها کسی بود که سر ب سر بهنام
خاطرات #شهیدبهنام_محمـدی
#فصـل_دوم:
قـسـمـت اول1⃣
هاشم سر برگرداند و با نگرانی گفت:
"زود باش بهنام، سربازهادارند می آیند."
بهنام قوطی اسپرے رنگ را بشدت تکان داد و بعد روے دیوار نوشت:
"مرگ یا #خمینی؛ مرگ بر شاه ظالم"
هاشم برگشت و دست بهنام را کشید.
بدو بهنام !سربازها دارند می آیند.
بهنام و هاشم دویدند.از پست سر نعره اےبه گوششان رسید.
ایــســـت!❗
بهنام و،هاشم توجه نکردند و سرعتشان را زیاد کردند.صدای گلوله آمد. بهنام دست هاشم را کشید و توی یک کوچه پیچیدند.کوچه بن بست بود. هاشم که داشت گریه اش می گرفت،نالید:
کارِمان تمام شد.الان می گیرندمان..
به این زودی ترسیدی،معطل نکن بپر بالا!!
بهنام دستانش را روی شکم جمع کرد.هاشم گیج و حیران نگاهش کرد.بهنام به او توپید.
معطل نکن ،بپر بالای دیوار....
هاشم عقب گردکرد. دوید و یک پایش را روےدستان بهنام گذاشت.
بهنام بدن سنگین هاشم را بالا انداخت.هاشم لبه ی کاهگلی دیوار را گرفت و خودش را بالا کشید.
به شکم، روی دیوار دراز کشید و دستش را پایین آورد. بهنام پرید و دست هاشم را گرفت.دست هاشم به دیوارمی سایید و خرده های خاک روی سر و صورت عرق کرده ی بهنام می ریخت.
هاشم با وحشت دید که یک سرباز اسلحه به دست تو کوچه پیچید. دست هاشم سست شد.بهنام پایین افتاد.سرباز نزدیک شد. هاشم چشمانش را از ترس بست. فکر کرد الان است که صدای گلوله بلند شود و بهنام غرق خون برکف کوچه بیفتد.
معطل چی هستی برو بالا...
چیزی کنار هاشم افتاد.هاشم چشم باز کرد و دید که بهنام کنارش افتاده و سرباز دارد دست و بالش را می تکاند. بهنام رو به سرباز گفت:
"نوکرتم_کاکا"
سربازلبخندی زد و گفت:
زود باشید. بپرید آن ور و فرار کنید
بهنام وهاشم از آن طرف دیوار پریدندپایین و دویدند......
از روزی که مدرسه ها تعطیل شد، بهنام بجای در خانه نشستن،به مردمی که می خواستند پایه های موریانه خورده ی سلطنت را واژگون کنند،پیوست.
هرچه مادرش به او می گفت که بیرون نرود،گوش نمی کرد.
یا اعلامیه در کوچه و خانه ها پخش می کرد،یا با هاشم می رفت روی دیوارها شعار می نوشت.
چند بار در تظاهرات هم شرکت کرد و حتی یک بار کم مانده بود دستگیرشود. او و دوستان همسن و سالش با تیر و کمان ، بلای جان سربازهای شاهنشاهی شده بودند...
@bicimchi1
بیسیمچی
خاطرات #شهیدبهنام_محمـدی #فصـل_دوم: قـسـمـت اول1⃣ هاشم سر برگرداند و با نگرانی گفت: "زود باش به
خاطـرات #شهیــدبهنام_محمـدی
#فصـــل_دوم:
قـسـمـت دوم2⃣
با تکه سنگ هایی که به سر و صورت سربازها و ساواکی ها می زدند،آنها را دیوانه کرده بودند. تو جیب هرکدامشان مشتی تکه سنگ گرد بود که در حال شعار و فرار سربازها را نشانه می گرفتند و آنها را سنگ باران می کردند.
بهنام که قبلا نشانه_گیری اش تعریفی نداشت،حالا از مسافتی زیاد می توانست تکه سنگش را به چشم یا پیشانی فرمانده سربازهابزند؛یادرست وسط شیشه ی جیپ فرمانده کلانتری را هدف بگیرد و آن راوخرد کند.
بهنام درحال شعار نوشتن روی دیوار بود که هاشم هراسان سررسید. بدوبیابهنام. سر چارراه نقدی آشوب شده!!
بهنام و هاشم دویدند. وقتی سررسیدند،دیدندکه مردم سنگ می پرانند و با سربازها می جنگند.
فرمانده ی شهربانی داخل جیپ بود؛بابلندگوی دستی به مردم بد و بیراه می گفت و به سربازهادستور می داد که مردم را گلوله باران کنند.
#بهنام عرق پیشانی اش را با آستین گرفت. تکه سنگی ازجیب درآورد و در چرمی تیر و کمان گذاشت. هاشم هم تیر و کمان را آماده کرد.
بهنام از میان دو خاله ی تیر و کمان،بلندگوی دستی فرمانده را نشانه گرفت و تکه سنگی رهاکرد.
فرمانده که در حال بدوبیراه گفتن بود، باخوردن تکه سنگ به بدنه ی فلزی بلندگوی دستی هول کرد و به پشت ، روی صندلی جیپ افتاد.
پیرمردی که نزدیک بهنام بود ،خنده خنده گفت:
"آی بابامی..بارڪ الله،خوب حقش رو کف دستش گذاشتی.."
باران سنگ برجیپ و سربازان شدت گرفت. سربازهاعقب نشینی کردند. فرمانده شهربانی، تکه سنگی به سرش خورد، نتوانست نیروهایش را نگه دارد. خودش هم از جیپ پایین پرید و زیر باران تکه سنگ ها گریخت.
مردم باخوشحالی جلو دویدند.جیپ را برگرداندند و آتش زدند. بهنام و هاشم در کنار جیپ بالا و پایین می پریدند و همراه مردم خوشحالی می کردند.
بهنام، صالح را دید که بین مردم است. به طرفش دوید. صالح رابغل کرد و گفت:
"دیدی چطور توبلندگوش زدم؟؟"
صالح خنده کنان گفت:
"هــادیدم....خیلی معرکہ ای...."
راست می گویی؟؟...ڪارم درستہ؟؟....
بیینم صالی#امام_خمینی کی می آید؟؟
فردا
فردا ،یعنی دوازده بهمن ؟؟؟؟
خب آره....خوشحالی ، نه؟؟؟
فردا روز تولدم هست . من روز دوازدهم بهمن دنیا آمده ام....
@bicimchi1