eitaa logo
بیسیم‌چی
5.4هزار دنبال‌کننده
28هزار عکس
15هزار ویدیو
136 فایل
اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید. دریافت محتوا @Sanjari @a_a_hemati @koye_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب الشهدا و الصدیقین هميشه پارچه سياه كوچکی بالای جيب لباس سبز پاسداری اش دوخته شده بود؛ دقيقا روي قلبش... روی پارچه حک شده بود "السلام عليك يا فاطمة الزهرا". همه میدانستند حاج محسن ارادت دور از تصوری به حضرت زهرا دارد... هر وقت پارچه سياه كم رنگ ميشد از تبليغات، پارچه نو ميگرفت و به لباسش مي دوخت.... كل محرم را در اوج گرمای جنوب با پيراهن مشكی ميگذراند. در گردان تخريب هم هميشه توی عزاداری و خواندن دعا پيشقدم بود. حاج محسن بين عزاداريها بارها و بارها دم "يا زهرا(س)" ميداد و هميشه عزاداريها رو با ذكر حضرت زهرا(سلام الله عليها) به پايان مي برد. پ.ن: #معبرهای ما فرق میکند با معبرهای شما!! نوع ِ#سیم_خاردارهایش ... #مین_هایش ... #فرمـــانده! تخریبچی هایت را بفرست ... اینجـا، گرفتار ِمعبر ِ#نفسیم ... #گناه احاطه کرده تمام خاکریزهایمان را .. #فرمانده_ی_گردان_تخریب #شهید_محسن_دین_شعاری #گردان_تخریب #میخواهم_مثل_تو_باشم @bicimchi1
بیسیم‌چی
میریم صفا کوچه وفا پلاک هزارش اهلشی‌ بیا بالا.....👆👇 @bicimchi1
هوا خنک بود. خب پاییز بود. پاییز سال ۶۵. همه نیروهای لشکر ۲۷ محمدرسول الله(ص) در «اردوگاه کرخه» مستقر بودند. محل استقرار از بچه های گردان تخریب با اردوگاه لشکر مقداری فاصله داشت. آن روز می‌خواستم به آن‌جا بروم تا به چند تا از بچه محله‌مان سر بزنم. کنار جاده خاکی ایستاده بودم که دیدم یک اتوبوس از طرف تدارکات و خدمات که حمام و... هم آنجا بود، می آید. نزدیک که شد، دست بلند کردم که ایستاد. بلافاصله در باز شد و مرد جوانی که ظاهراً صورتش را با ماشین تراشیده بود، نمایان شد. تا گفتم برادر کجا میرید؟ همون صورت تراشیده گفت: می ریم صفا... کوچه وفا... پلاک هزارش... اَهلشی بیا بالا . جا خوردم. آخه این لات‌بازی‌ها توی جبهه رسم نبود. مجبوری سوار شدم. غیر از اون و راننده، کس دیگری توی ماشین نبود. به چشم‌هایِ صورت تراشیده که زل زدم، احساس کردم خیلی آشناست. هرچه فکر کردم نتوانستم او را به یاد بیاورم. اتوبوس تویِ دست اندازهای جاده شنی، بالا و پایین می‌شد و او همچنان می‌خندید و با همان لفظ حرف می‌زد. انگار که می‌خواست شخصیتش را زیر آن چهره پنهان کند. وقتی دید بدجوری نگاهش می‌کنم، با خنده‌ای گفت: مشتی... مارو نشناختی؟ جواب من همچنان منفی بود، که گفت: بابا این منم حاج محسن!!!! حاج محسن؟! کدام حاج محسن؟! من که حاج محسنی با این قیافه نمی‌شناسم. فهمید که هنوز نشناختمش، ادامه داد: - مـنم حاج محســــن دیـن شعـــاری. جل الخالق! به حق چیزهایِ ندیده! «حاج محسن دین شعاری» معاون گردان تخریب؟!! آن هم با این قیافه؟! پس آن همه ریشِ انبوهِ حنایی رنگ چی شد؟ ؛؛؛؛ (شادی ارواح طیبه شهدا صلوات) ۲۹ @bicimchi1