eitaa logo
♥️"وحید رهبانی"♥️
257 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
69 فایل
﴾﷽﴿ بزرگترین کانال 👈وحید رهبانی👉 در ایتا😍 اولین کانال رسمی آقا وحید 😎😍 اگه واقعا طرفدار آقا وحید و بچه های گاندو هستی از کانالشون حمایت کن❤ 💗بنشین جانا که حاله خوشی آمدی یارا💗 🌹☁عاشق کشی.. 🌹☁دیوانه کردن.. کانال ما باشما جون میگیره👊❣👊
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ 🥀رمان :.3🥀 🥀پارت :🥀 عطیه: به نظرم ما اینجا نباشیم بهتره یک اشاره به عزیز کردم عزیز سریع متوجه شد بدون صدا رفتیم بیرون _______ عبدی: محمد کلا غم توی نگاهش معلوم شد 😔 یک نگاه با اخم و خشم به سعید کردم سعید: 😔😔😔😔 از کارم پشیمون شدم یک سکوت بد توی اتاق حاکم شد که یهو محمد حرف زد محمد: میشه برم دیدنش 😔 عبدی : باید از دکتر بپرسیم سعید برو به دکتر خبر بده سعید: چشم عبدی : محمد جان بهتر نیست رسول بیخیال بشی حالت بد میشه محمد: نه آقا نمیتونم 😔 عبدی : 😔😔😔 ______ دکتر : میخوای کجا بری ؟ عبدی : بخش دکتر : اتفاقا میتونه یک چالش باحال باشه که قدرت پاهاش آزمایش بشه بلند شو اشکال نداره محمد: دستم گذاشتم روی تخت و فشار دادم تا بتونم بلند بشم سعید دوتا دمپایی گذاشت جلویی پاهام پوشیدم و بلند شدم سخت بود عبدی: محمد از تخت بلند شد تا جلویی تخت راه اومد یک زانو هاش خم شد که می‌خواست بیوفته خواستیم بریم کمکش که دکتر اشاره کرد که بهش نزدیک نشیم محمد: به سختی راست شدم ___ داوود: به سمت اتاق رسول نگاه کردم یک دلشوره داشتم رفتم داخل اون مانیتور ی که ضربان قلبش بود داشت صاف میشد😳😳 نمیدونستم چه کنم مرتضی: دو تا لیوان قهوه خریدم رفتم بخش داوود نبود😳 در اتاق رسول هم باز بود😳 یا خدا نکنه باز مثل ماجرایی محمد بشه لیوان ها انداختم و دویدم داخل که با دیدن داوود خیالم راحت شد😪😪 داوود جان؟ داوود : با صدای مرتضی به خودم اومدم و فریاد زدم مرتضی بگو دکترها بیا مرتضی: چرا داد میزنی 😨 چرا دکتر داوود: بگو دکتر ها بیان بدووووووووووو _________ داوود: چند تا دکتر و پرستار رفتن داخل دویدم سمت اتاق محمد تا آقای عبدی هم بگم که دیدم خودشون دارن میان محمد داره راه میره😍😍😍😍❤️ ولی یاد رسول افتادم و دویدم آقا......آقا رسولللللل محمد: داوود با لحن خاصی فریاد زد احساس کردم قلبم گرفت تا به رسید گفتم : رسول چی داوود ؟ داوود: آقا باورم نمیشه دارین راه میرین 😍 محمد: داوود بیخیال من رسول چی شده؟ داوود: نمیدونم محمد: فهمیدم نمیخواد حرف بزنه خودم رفتم سمت اتاقش از دریچه ها نگاه کردم این رسول بود که روی تخت افتاده بود و دکتر ها بهش شک میدادن😳😳😳 داوود چی شد رسول ؟ داوود: خواستم حرف نزنم اما با فریادی که سرم زد شروع به حرف زدم کردم محمد: داوود حرف بزن چی شدهههههههه😡 داوود : آقا تا جایی که من متوجه شدم ضربان قلبش کند شده بود محمد: به رسول نگاه کردم انگار داداشم روی تخت بود حالتم مثل کسی بود که یک نفر قلبش گرفته بود توی دستش و فشار میداد😔😭😭😭 یهو هیچی حس نکردم 😔 عبدی : محمدددددددد😳 پ.ن¹: حالتون خوبه 😈😈😈 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫 زیادمون کنید 🥀 نویسنده: هستی 🥀 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 🍂رمان :🍂 🍂پارت :🍂 عطیه : به عزیز هم گفتم بیاد دکتر بعد از چند دقیقه بیرون اومد دکتر چی شد؟ دکتر: خداروشکر بهوش اومده عزیز: خداروشکر 😍😍 دکتر: فقط یکم پاهاش سست هست بدنش ضعیف شده اما کم کم توانی خودش به دست میاره عطیه: ممنون 😢 دکتر: راستی زیاد هم بهش شک وارد نکنید مثل خبر بد و غیره ..... عزیز: چشم میشه رفت دیدنش دکتر: بله بفرماید ☺️ عطیه : با عزیز می‌خواستیم بریم داخل که تلفن عزیز زنگ خرد عزیز: ریحان هست عطیه : چند بار هم به محمد زنگ زده بود فراموش کردم بهتون بگم😢 عزیز : تو برو داخل من باهاش حرف میزنم بعد میام عطیه: چشم ☺️ رفتم داخل محمد چشماش بسته بود دستش روی سرش بود سلام آقا محمد محمد: توی حال و هوایی خودم بودم استرس پرونده داشتم 😢 دلم برای دنیا و عزیز و عطیه خیلی تنگ شده حتما بفهمن من اینجا هستم به اونا نگفتم شاکی میشن 😢🤦‍♀ یهو صدای عطیه اومد س...سلام تو اینجایی عطیه : نباید باشم🤔 محمد: نه عزیزم اتفاقا الان داشتم فکر میکردم کاشکی شما بودید 😅 عطیه : خوب دیگه آرزوت برآورده شد ما هستیم 😅😍 محمد: اره 😅 بیا داخل کنار در وایسادی چرا😂 عطیه: رفتم کنار محمد اومدم 😌 محمد: خوبی عزیزم عطیه : این سوال من باید بپرسم 😅 حالت خوبه محمد: خداروشکر خوبم از ماجرایی تومور که خبر داری عطیه: بله خبر دارم محمد: خودمم نمیدونستم تومور دارم 😢 عطیه : خداروشکر دیگه خوب شدی 😍😘 محمد: دلم برات تنگ شده بود 😢❤️ عطیه : من بیشتر 😌❤️ محمد: نه خیرم من بیشتر 😌😤 عطیه : نوچ من 😢😬 محمد: عه عه نداشتیم ها حرف نباشه همین که من گفتم من بیشتررر😌❤️😘 عطیه : چشم شما بیشتر 😅😘 محمد: آفرین خانم 😉❤️ ________ رسول : نمیتونستم از فکر آقا محمد بیرون بیام برام سخت بود به حدی که میخاستم دق کنم 😢😭بلند شدم حتما به آقای عبدی بگم اجازه نمیده بی اجازه از سایت رفتم بیرون رفتم سمت بیمارستان.......... __________ مکالمه ی بین عزیز و ریحان )) عزیز : سلام مادر ریحان : سلام عزیز کجایی عزیز: من خونه مادر تو کجایی ریحان: من اومدم خونه شما ولی نیستید😐 عزیز : فهمید دروغ گفتم مجبور شدم راستش بگم بیمارستان هستم ریحان: چرا اونجا 😢😳 عزیز: محمد کمی حالش خوب نبود اومدیم بیمارستان ریحان: مگه چی شده 😳😢 عزیز: یکم سرما خورده ریحان: آدرس بیمارستان بدید عزیز: لازم نیست بیایی مادر ریحان: عزیز لطفا 😢💔 عزیز: ......بیا اینجا ریحان: چشم خدافظ و قطع کرد ..... عزیز: هی خدا 😢رفتم داخل اتاق محمد سلام پسرم محمد: سلااااام عزیز 😍 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫 زیادمون کنید 🥀 نویسنده: هستی 🥀 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ