❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
🥀رمان :#گاندو.3🥀
🥀پارت :#سی_ششم🥀
عطیه: به نظرم ما اینجا نباشیم بهتره یک اشاره به عزیز کردم عزیز سریع متوجه شد بدون صدا رفتیم بیرون
_______
عبدی: محمد کلا غم توی نگاهش معلوم شد 😔
یک نگاه با اخم و خشم به سعید کردم
سعید: 😔😔😔😔
از کارم پشیمون شدم یک سکوت بد توی اتاق حاکم شد که یهو محمد حرف زد
محمد: میشه برم دیدنش 😔
عبدی : باید از دکتر بپرسیم سعید برو به دکتر خبر بده
سعید: چشم
عبدی : محمد جان بهتر نیست رسول بیخیال بشی حالت بد میشه
محمد: نه آقا نمیتونم 😔
عبدی : 😔😔😔
______
دکتر : میخوای کجا بری ؟
عبدی : بخش
دکتر : اتفاقا میتونه یک چالش باحال باشه که قدرت پاهاش آزمایش بشه بلند شو اشکال نداره
محمد: دستم گذاشتم روی تخت و فشار دادم تا بتونم بلند بشم سعید دوتا دمپایی گذاشت جلویی پاهام پوشیدم و بلند شدم سخت بود
عبدی: محمد از تخت بلند شد تا جلویی تخت راه اومد یک زانو هاش خم شد که میخواست بیوفته خواستیم بریم کمکش که دکتر اشاره کرد که بهش نزدیک نشیم
محمد: به سختی راست شدم
___
داوود: به سمت اتاق رسول نگاه کردم یک دلشوره داشتم رفتم داخل اون مانیتور ی که ضربان قلبش بود داشت صاف میشد😳😳
نمیدونستم چه کنم
مرتضی: دو تا لیوان قهوه خریدم رفتم بخش داوود نبود😳
در اتاق رسول هم باز بود😳
یا خدا نکنه باز مثل ماجرایی محمد بشه لیوان ها انداختم و دویدم داخل که با دیدن داوود خیالم راحت شد😪😪
داوود جان؟
داوود : با صدای مرتضی به خودم اومدم و فریاد زدم
مرتضی بگو دکترها بیا
مرتضی: چرا داد میزنی 😨
چرا دکتر
داوود: بگو دکتر ها بیان بدووووووووووو
_________
داوود: چند تا دکتر و پرستار رفتن داخل دویدم سمت اتاق محمد تا آقای عبدی هم بگم که دیدم خودشون دارن میان
محمد داره راه میره😍😍😍😍❤️
ولی یاد رسول افتادم و دویدم
آقا......آقا رسولللللل
محمد: داوود با لحن خاصی فریاد زد احساس کردم قلبم گرفت تا به رسید گفتم :
رسول چی داوود ؟
داوود: آقا باورم نمیشه دارین راه میرین 😍
محمد: داوود بیخیال من رسول چی شده؟
داوود: نمیدونم
محمد: فهمیدم نمیخواد حرف بزنه خودم رفتم سمت اتاقش از دریچه ها نگاه کردم این رسول بود که روی تخت افتاده بود و دکتر ها بهش شک میدادن😳😳😳
داوود چی شد رسول ؟
داوود: خواستم حرف نزنم اما با فریادی که سرم زد شروع به حرف زدم کردم
محمد: داوود حرف بزن چی شدهههههههه😡
داوود : آقا تا جایی که من متوجه شدم ضربان قلبش کند شده بود
محمد: به رسول نگاه کردم
انگار داداشم روی تخت بود حالتم مثل کسی بود که یک نفر قلبش گرفته بود توی دستش و فشار میداد😔😭😭😭
یهو هیچی حس نکردم 😔
عبدی : محمدددددددد😳
پ.ن¹: حالتون خوبه 😈😈😈
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
🍂رمان :#یک_وبیست🍂
🍂پارت :#سی_ششم🍂
عطیه : به عزیز هم گفتم بیاد دکتر بعد از چند دقیقه بیرون اومد
دکتر چی شد؟
دکتر: خداروشکر بهوش اومده
عزیز: خداروشکر 😍😍
دکتر: فقط یکم پاهاش سست هست بدنش ضعیف شده اما کم کم توانی خودش به دست میاره
عطیه: ممنون 😢
دکتر: راستی زیاد هم بهش شک وارد نکنید مثل خبر بد و غیره .....
عزیز: چشم میشه رفت دیدنش
دکتر: بله بفرماید ☺️
عطیه : با عزیز میخواستیم بریم داخل که تلفن عزیز زنگ خرد
عزیز: ریحان هست
عطیه : چند بار هم به محمد زنگ زده بود فراموش کردم بهتون بگم😢
عزیز : تو برو داخل من باهاش حرف میزنم بعد میام
عطیه: چشم ☺️
رفتم داخل محمد چشماش بسته بود دستش روی سرش بود
سلام آقا محمد
محمد: توی حال و هوایی خودم بودم استرس پرونده داشتم 😢 دلم برای دنیا و عزیز و عطیه خیلی تنگ شده حتما بفهمن من اینجا هستم به اونا نگفتم شاکی میشن 😢🤦♀
یهو صدای عطیه اومد
س...سلام تو اینجایی
عطیه : نباید باشم🤔
محمد: نه عزیزم اتفاقا الان داشتم فکر میکردم کاشکی شما بودید 😅
عطیه : خوب دیگه آرزوت برآورده شد ما هستیم 😅😍
محمد: اره 😅
بیا داخل کنار در وایسادی چرا😂
عطیه: رفتم کنار محمد اومدم 😌
محمد: خوبی عزیزم
عطیه : این سوال من باید بپرسم 😅
حالت خوبه
محمد: خداروشکر خوبم از ماجرایی تومور که خبر داری
عطیه: بله خبر دارم
محمد: خودمم نمیدونستم تومور دارم 😢
عطیه : خداروشکر دیگه خوب شدی 😍😘
محمد: دلم برات تنگ شده بود 😢❤️
عطیه : من بیشتر 😌❤️
محمد: نه خیرم من بیشتر 😌😤
عطیه : نوچ من 😢😬
محمد: عه عه نداشتیم ها حرف نباشه همین که من گفتم من بیشتررر😌❤️😘
عطیه : چشم شما بیشتر 😅😘
محمد: آفرین خانم 😉❤️
________
رسول : نمیتونستم از فکر آقا محمد بیرون بیام برام سخت بود به حدی که میخاستم دق کنم 😢😭بلند شدم حتما به آقای عبدی بگم اجازه نمیده بی اجازه از سایت رفتم بیرون
رفتم سمت بیمارستان..........
__________
مکالمه ی بین عزیز و ریحان ))
عزیز : سلام مادر
ریحان : سلام عزیز کجایی
عزیز: من خونه مادر تو کجایی
ریحان: من اومدم خونه شما ولی نیستید😐
عزیز : فهمید دروغ گفتم مجبور شدم راستش بگم
بیمارستان هستم
ریحان: چرا اونجا 😢😳
عزیز: محمد کمی حالش خوب نبود اومدیم بیمارستان
ریحان: مگه چی شده 😳😢
عزیز: یکم سرما خورده
ریحان: آدرس بیمارستان بدید
عزیز: لازم نیست بیایی مادر
ریحان: عزیز لطفا 😢💔
عزیز: ......بیا اینجا
ریحان: چشم خدافظ و قطع کرد .....
عزیز: هی خدا 😢رفتم داخل اتاق محمد
سلام پسرم
محمد: سلااااام عزیز 😍
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ