eitaa logo
پایگاه خبری تشکیلاتی بعثنا
2.3هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
314 فایل
إنَّما بُعِثتُ مُعَلِّما رسانه بسیج دانشجویی دانشگاه فرهنگیان سراسر کشور بعثنا؛ صدایی از و برای دانشجومعلّم آیدی ارتباطی @boesna_admin بعثنا در پیام‌رسان‌ها https://zil.ink/boesna_news
مشاهده در ایتا
دانلود
نهاد غیر‌رسمی، پدر‌خوانده‌ی قدرتمند برای آموزش و پرورش 🔰 | ابراهیم سحرخیز در نشست بررسی دلایل اجرایی نشدن سند تحول در بسیج دانشجویی دانشگاه فرهنگیان 🔻اصلی‌ترین دلیل ابتر ماندن سند تحول بنیادین آموزش و پرورش را دبه کردن اشخاص و افرادی بدانم که دکترین آنها، زمین گیر کردن ماشین آموزش وپرورش دولتی، مستأصل و ناکارآمد نشان دادن آن با هدف فروپاشی هژمونی هندسه حاکمیتی آموزش وپرورش به بهانه بحران در مشروعیت و حکمرانی برای ترویج یک نظام آموزشی سکولار، آزاد و رها متناسب با جیب و ذائقه شخصی آدم هاست. 🖇جهت مطالعه متن کامل روایت نگاری به لینک زیر مراجعه کنید: https://bdf.cfu.ac.ir/fa/257441 ▫️بعثنا؛ صدایی از و برای دانشجومعلّم @boesna_news
مدرسه خانه خداست 🔰 | معاونت بسیج دانشجویی دانشگاه فرهنگیان 🔻طرح سفیران مقاومت‌مون رو ریخته بودیم. کارای ثبت نام و کارگاه و ...خلاصه هرچی که لازم بود. ولی اصل کاری رو نداشتیم: یه مدرسه که بتونیم توش فعالیت کنیم. در به در دنبال زنگ زدن و وقت گرفتن شدیم. هرکس یه چیزی میگفت و یه ایرادی از کارمون می‌گرفت. ماهم معطل بودیم و بلاتکلیف... 🔻تا اینکه یه شب تو جلسه جهادی، از طریق یه رابط متوجه شدیم مدیر یکی از مدارس البرز پیشنهاد داده که کجایید که مدرسه من در اختیار شماست! مدیر مدرسه خودشون از جهادی‌های بسیج بودن. زنگ زدیم و جلسه گذاشتیم و اون جلسه شروع یک ماجرای جهادی شهدایی و دلنشین شد. یه مدرسه پسرونه دو شیفته که.... 🖇ادامه متن را در عکس بخوانید. ▫️بعثنا؛ صدایی از و برای دانشجومعلّم @boesna_news
| شهیدِ راه شهید 🔹️تو اتوبوس بودیم که به‌خاطر یه مسابقه از فائزه پرسیدم یه شهید دانشجومعلم دختر که تهرانی باشه می‌شناسی؟ گفت: شهیده ناهید احمدی مقدم گفتم: شهیده احمدی مقدم تو نسیبه درس خوند ولی بچه خرم آباد بود. شهید دانشجومعلم خانمی رو می‌خوام که تهرانی باشه. فائزه گفت: نمی‌شناسم. هیچ فکرشو نمی‌کردم به مزار حاج قاسم نرسیده، اون شهیده تو باشی... 📲تصاویر، از پروفایل‌های شهیده فائزه رحیمی است. 📌بسیج دانشجویی دانشگاه فرهنگیان ◽️بعثنا؛ صدایی از و برای دانشجومعلّم @boesna_news
| 🔰تا چند روز پیش شاگردم بود. هر چه فکر می‌کنم، جز لبخند همیشگی و نگاه آرامش، تصویر دیگری از صورتش در ذهنم ثبت نشده. از مدرسه‌ی محل کارورزی‌اش تا حوزه هنری، راه زیادی بود. برای همین همیشه کمی دیر می‌رسید و اکثر اوقات روی یکی از صندلیهای آخر کلاس می‌نشست. ◾️در نوشتن مصمم بود. اما انگار در هر چیزی مصمم بود. نوشتن هم راهی بود برای رسیدن به هدفی که در دل داشت. اما مگر می‌توان همه چیز را نوشت خودش در یکی از متن‌های کلاسی‌اش نوشته بود: " شهادت هنری بود برای مردان خدا، و در فهم محدود من نمی‌گنجد که بخواهم آن را به تصویر بکشم.قلم را کنار گذاشتم... نور مطلق شهادت را چگونه در صفحات تاریک این دنیا می‌توانم ترسیم کنم؟" ◾️فائزه، شهادت را نه با قلم، که با جانش ترسیم کرد. او شهادت را زندگی کرد. من و همه‌ی دوستانش دلتنگش می‌شویم. و تکه‌ای از قلبمان برای قصه‌ای که قرار بود بنویسد، همیشه خالی می‌ماند‌. قصه‌ای که درباره‌ی حسرت شهادت بود... و قصه‌ی تنوری که به سرزمین ترسها راه داشت. و قصه‌ی دختری که هر شب قبل از خواب، با بال خیال به سرزمین‌های دیگر سفر می‌کرد... شاید ماجرای خودش بود. ◾️او که خودش را اهل این زمان نمی‌دانست: "من واقعا متعلق به این زمان نیستم. ربطی به این دوره و زمانه ندارم. وقتی در کلاف هزارتوی این شهر گم می‌شوم و بین آدمهای رنگارنگ بر می‌خورم، سرگردانی، تنها احساسی ست که دارم." حتما آن خلوتگاه گوشه‌ی اتاقش هم دلتنگش می‌شود. و آن دیوار دلخواهش که عکسهای عزیزانش را آنجا گذاشته بود و آن را بهترین جای دنیا معرفی کرده بود. ◾️می‌دانم که هر کدام از دخترهای کلاسم، دنیایی بزرگ و کشف نشده هستند. مثل همه‌ی آدمهایی که اطرافمان زندگی می‌کنند. می‌دانم که خداوند، دوستانش را بین همین آدمهای اطرافمان پنهان کرده. شبیه نگینهایی که تنها خود خدا، قدرشان را می‌داند.مثل این دختر، که تا همین چند روز پیش، شاگرد من بود و حالا اوست که استاد من شده است. 🖋سرکار خانم التج، نویسنده و مدرس داستان‌نویسی مرکز آموزش حوزه هنری ◽️بعثنا؛ صدایی از و برای دانشجومعلّم @boesna_news
| 🔰همه ما به این سفر آمده بودیم تا با فراگیری مکتب سلیمانی، نسلِ سلیمانی تربیت کنیم اما حقیقتا چیزی فراتر از یک مکتب نصیبمون شد. ◾️دلنوشته دانشجومعلم ریحانه عسگری، از دانشجومعلمان زائر و شاهدِ شهادتِ هموطنان عزیزمان ◽️بعثنا؛ صدایی از و برای دانشجومعلّم @boesna_news
| ◾️فراموش نمی‌کنم وقتی از اتوبوس پیاده شدیم، هر دومون روسری روشن سرمون بود و بهت گفتم فائزه نصف آدم‌ها روسری مشکی سر کردن، زشت نیست؟ بهم گفت: نیت مهمه زهرا خانم! من تا زمان انفجار به فکر روسری تیره بودم ولی تو با نیت خالصانه‌ت، با اون روسری سفیدت به سمت روشنایی پر کشیدی و عاقبت بخیر شدی. 📌تصاویر، از پروفایل‌های شهیده فائزه رحیمی است. ◽️بعثنا؛ صدایی از و برای دانشجومعلّم @boesna_news
پایگاه خبری تشکیلاتی بعثنا
#شهیدان_معلمند 🔸️به نام خدای عطر نرگس‌ها نرگس‌هایی که خبر از انتظار می‌دهند، خبر از چشم به راه بودن
| 🔰روایت فاطمه مرادیان از کاروان بسیج دانشجویی دانشگاه فرهنگیان 🔸روز اعزام فرا رسید. سریع کاغذ نوشته‌ها رو به تعداد افراد هر اتوبوس تقسیم کردیم. روی اون کاغذا اینطور نوشته شده بود: روزگاری دنیا شلیک موشک‌هایش را به سمت جایی گرفته بود که آن را از محروم‌ترین نقاط زمین می‌خواند، اما امروز همین نقطه محروم، معادله تجاری بالانشین‌های آدم‌خوار را به‌هم زده و ابرقدرت روبه افول امروز را تهدید می‌کند. جبهه مقاومت معلمانِ تحول‌خواه‌هم روزی معادله‌ی تعليم و تربیت کالایی را به‌هم خواهد زد. با همت‌های ما معلمانِ در مسیر حاج قاسم. 🔸دو تا از اتوبوس‌ها قرار بود زودتر حرکت کنه. سوار اتوبوس‌ها شدیم و با صدقه و آیه الکرسی حرکت کردیم. در طول مسیر سرود سلام فرمانده و چندتا نماهنگ دیگه با بچه‌ها همخوانی کردیم و فضای اتوبوس گرم و دلنشین شده بود. پس از چند ساعتی که توی مسیر بودیم، وارد کرمان شدیم. هرجا رو نگاه می‌کردی، عکس حاج قاسم را می‌دیدی. فضای شهر رو خیلی خوب آماده کرده بودن. 🔸رسیدیم به محل اسکان و با بچه‌های خادم کرمان که ارتباط گرفتم، ما رو سمت اتاق‌هامون راهنمایی کردن. اتاق بندی‌ها رو انجام دادیم که وقتی بچه گ‌ها رسیدن بدون سر و صدا برن توی اتاق‌های خودشون و بقیه بچه‌ها بیدار نشن. بچه‌های کرمان خیلی خوب از ما استقبال کردن و قسمتی که اتاق‌های ما بود کاملا در اختیار خودمون بود. 🔸بقیه اتوبوس‌ها هم به اختلاف چند ساعت رسیدن و همه بچه‌ها اتاق‌بندی شدن و تا مراسم افتتاحیه چند ساعتی وقت داشتیم. قرار بود اول بریم مراسم افتتاحیه و بعد هم گلزار شهدا که برنامه تغییر کرد و گفتن ساعت ۱۳:۳۰ حرکت می‌کنیم سمت گلزار. خیلی زیاد تاکید داشتیم که بچه‌ها راس ساعت حاضر باشن، همه بچه‌ها هم دقیقا راس ساعت ۱۳:۳۰جلوی در بودن. ربع ساعت گذشت، خبری از اتوبوس‌ها نبود. ۴۵ دقیقه گذشت بازم خبری نشد. یه تعدادی از بچه‌ها خسته شده بودن و میخواستن خودشون با اسنپ برن که منصرفشون کردیم. قبلا درمورد تاخیر‌های این شکلی در زمان که هیچ‌کس مقصر نیست و حکمتی پشتشه خونده بودم؛ بخاطر همین خودم زیاد برام مهم نبود. 🔸دقیقا یک ساعت و نیم معطل شدیم که سر و کله اتوبوس‌ها پیدا شد. قرار بود با بچه‌های یزد با هم بریم که گفتن اول بچه های فارس سوار شن. اتوبوس اول و دوم راهی شد و سوار اتوبوس سوم شدم. هنوز مسافتی نرفته بودیم که یکی از بچه‌ها اومد پیشم و آروم گفت: چیزی از صدای انفجار شنیدی؟ هنگ کردم. انفجار؟ کجا؟ تا اینکه خیابون یواش یواش از ماشین‌های نیروی انتظامی و آمبولانس‌ها پر شد. میگفتن کپسول گاز منفجر شده ولی دویدن مردم و پراکنده شدنشون، خبر از یک اتفاق جدی می‌داد. قلبم تند تند می‌زد. اتوبوس یک! اونا زودتر از ما حرکت کردن. سریع شماره یکی از بچه‌ها رو گرفتم، در دسترس نبود. آنتن‌ها قطع شده بود. با گوشی یکی از بچه‌ها شمارش رو گرفتم، بازم بر نداشت. تا اینکه خودش زنگ زد و گفت: گلزار شهدا بمب گذاشتن، برگردید سمت خوابگاه. دلم لرزید. 🔸بچه‌های کرمان گفتن که هیچ اتوبوسی نرسیده به گلزار و هر دوتا اتوبوس دارن برمیگردن. یکم آروم شدم ولی هنوز استرس داشتم. راننده مسیر رو تغییر داد به سمت خوابگاه. پیاده شدیم و سریع رفتیم داخل. دل تو دلم نبود. هنوز دو تا از اتوبوسا برنگشته بودن. تا اتوبوس شماره دو برگشت هزار بار مردیم و زنده شدیم اما یکی از اتوبوس‌ها هنوز برنگشته بود. آمبولانس‌های بیشتری داشتن حرکت می‌کردن سمت گلزار و صداشون داشت دیوانم می‌کرد.نمی‌دونستیم دقیقا کیا با اتوبوس یک رفتن. اصلا نمی‌‌دونستیم باید چیکار کنیم. به بچه‌ها گفتم سریع از فایل اکسل شروع کنید حضور و غیاب بچه‌ها. هرکسی نیست بهم خبر بدید. همه بچه‌ها دست به کار شدن و دونه دونه اسامی رو چک می‌کردن. تعداد زیادی از بچه‌ها بودن ولی اتوبوس یک... 📌معاونت بسیج دانشجویی دانشگاه فرهنگیان ▫️بعثنا؛ صدایی از و برای دانشجومعلّم @boesna_news
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| 🔰 جزئیات حادثه‌ی تروریستی کرمان و شهادت دانشجومعلم فائزه رحیمی از زبان افراد حاضر در صحنه ▫️بعثنا؛ صدایی از و برای دانشجومعلّم @boesna_news
پایگاه خبری تشکیلاتی بعثنا
#روایت_نگاری | #شهیدان_معلمند 🔰روایت فاطمه مرادیان از کاروان #راهیان_مقاومت بسیج دانشجویی دانشگاه ف
| 🔰روایت فاطمه مرادیان از کاروان بسیج دانشجویی دانشگاه فرهنگیان 🔸حالا نه فقط بچه‌های خادم، همه کاغذ به دست گرفته بودن تا اسم بچه‌هایی که برمیگشتن رو بنویسن. اسم هرکسی که نبود، بهم میگفتن و سریع شماره هاشون رو می‌گرفتم. فکر می‌کردیم بچه‌های اتوبوس یک هم مثل اتوبوس دو دارن با اتوبوس برمیگردن که یکی از بچه‌ها بهم گفت دوستش زنگ زده و گفته از گروه جا موندن. زنگ زدم به کسی که به عنوان مسئول اتوبوس یک با بچه‌ها راهی شده بود و تازه فهمیدم که این بچه‌ها از اتوبوس پیاده شدن، انفجار دوم هم اونجا بودن و حالا خودشون دارن پیاده برمیگردن. 🔸وقت کم آوردن نبود. بعد از اینکه شنیدیم بچه‌ها دارن پیاده برمیگردن و یه تعدادی جا موندن، دستای همه می‌لرزید اما وقت کم آوردن نبود. تند تند آمار کسایی که نبودن رو از بچه‌ها می‌گرفتم. سریع با اون چند نفری که از گروه جا مونده بودن تماس گرفتم و باید آرامش خودمو حفظ می‌کردم که اونا هم کمتر بترسن. قرار شد از روی مپ، دانشگاه رو پیدا کنن و برگردن.نفر بعدی گوشیش خاموش بود. صدای آمبولانس‌ها بیشتر می‌شد و خاموش بودن گوشی، فکرای منفی توی سرم می‌آورد‌. 🔸نفر بعدی. بعد از چند تا بوق گوشی رو یه آقایی برداشت. اونجا دیگه مطمئن بودم اتفاقی افتاده. الو گوشی خانم. بفرمایید من پدرش هستم. بعد از شنیدن اين جمله، انگار همه‌ی دنیا رو یکجا بهم دادن. نگفتم چه اتفاقی افتاده، شماره دخترشون رو گرفتم و خداروشکر رسیده بودن دانشگاه. نفر بعدی در دسترس نبود. هر‌بار که یا گوشی خاموش بود یا کسی بر نمی‌داشت و توجه کردن به صدای آمبولانس‌ها دنیا رو رو سرمون خراب می‌کرد. 🔸وقت کم آوردن نبود. نفر بعدی. بازم یه آقایی گوشی رو برداشت. نمیدونم چرا توی اون لحظه باید این اتفاقا می‌افتاد ولی باز هم به خیر گذشت و شماره رو اشتباهی گرفته بودم. همینطور درحال تماس گرفتن بودیم. دونه دونه. همه منتظر بودن. نه فقط منتظر دوست و هم‌دانشگاهیاشون، منتظر هرکسی که نبود. حتی کسایی که نمیشناختنش. گروهی که توی اتوبوس یک بودن، برگشتن. دلم میخواست برم جلو و تک تکشون رو بغل کنم. همه بچه‌ها رسیده بودن. رفتن سمت اتاق‌هاشون تا یکم آروم شوند. 🔸باید با بچه‌ها حرف می‌زدیم. درحدی که یه احوالی بپرسیم چون اصلا زمان حرف زدن نبود. بچه‌ها به خانواده‌هاتون زنگ زدید؟ هر یک ساعت خودتون زنگ بزنید بهشون خبر بدید، نذارید نگران شن. سخته ولی با حال خوب باهاشون حرف بزنید. داشتم از پله‌ها می‌رفتم بالا که یکی از بچه‌ها گفت حالا حکمت اون یک ساعت و نیم تاخیر رو فهمیدم. یکی دیگه از بچه‌ها می‌گفت همین چند ساعت خیلی بهم درس داد، خیلی چیزا رو فهمیدم. شنیدن این جمله‌ها قند تو دل آدم آب می‌کرد. 🔸تلوزیون روشن شد، تعداد زیادی از بچه‌ها با چشم‌های خیس زل زده بودن به گزارشی که شبکه خبر داشت منتشر می‌کرد. از همون شب تا چند دقیقه قبل از اینکه میخواستیم برگردیم شیراز، تعداد زیادی از بچه‌ها میومدن در اتاق که میشه لطفا بریم گلزار؟ الان که خطری نیست، باید بریم گلزار. دل تو دلمون نیست، خانواده‌هامون راضین، ما با رضایت خودمون میخوایم بریم. شما فقط اجازه بدید خودمون میریم. فکر نمی‌کردم اصرار بچه ها اینقدر زیاد باشه. بچه‌هایی که لحظه انفجار اونجا بودن ولی رسالت خودشون می‌دونستن که اون شب گلزار باشن. هم رسالت هم دلتنگی. هم ذوقی که برای این سفر و اون نقطه‌ای که اونا رو به کرمان کشونده بود داشتن. 🔸اونایی که میگن سال دیگه مردم کمتری میرن کرمان، اشتیاق بچه‌هایی که به هر دری می‌زدن که همون شب برن گلزار رو ندیدن، شایدم دیدن ولی میخوان اینطور فکر کنن. شاید اینطوری میتونن خودشون رو آروم نگه دارن. تا الان با همین توهم‌ها تونستن خودشون رو راضی نگه دارن، ولی مگه عمر یه توهم چقدره؟ ▫️بعثنا؛ صدایی از و برای دانشجومعلّم @boesna_news
پایگاه خبری تشکیلاتی بعثنا
#روایت_نگاری | #شهیدان_معلمند 🔰روایت فاطمه مرادیان از کاروان #راهیان_مقاومت بسیج دانشجویی دانشگاه ف
| 🔰روایت فاطمه مرادیان از کاروان بسیج دانشجویی دانشگاه فرهنگیان 🔸با چند‌تا از بچه‌ها تو نمازخونه نشسته بودیم که یکی از دخترا اومد کنارم و آروم گفت: میگن دو سه نفر از بچه‌های یکی از دانشگاه ها گم شده. خطر برای بچه‌های ما به خیر گذشته بود ولی باز همه به‌هم ریختیم. بچه‌ها تصمیم گرفتن برای این اتفاق و آروم شدن دل‌ها، حدیث کسا بخونن. ساعت حوالی ۲۲ بود که صدا و سیما به احترام شهدای این حادثه، قسمت اول سریال ترور رو پخش می‌کرد. 🔸افراد زیادی به اون جمعی که خیره شده بودن به تلوزیون، اضافه شد. همه انگار که یه بغض فرو خورده داشتیم و منتظر یه بهونه بودیم تا این بغض بشکنه. بازم بچه‌ها میومدن سمتم که بگن: میشه بریم گلزار؟ اصلا شما هیچ مسئولیتی نداری، خودمون می‌خوایم بریم. همه دوست داشتیم بریم، اما نمی شد. از طرفی نمی‌دونستیم چجوری بچه‌ها رو قانع کنیم نمیتونستیم پیش‌بینی کنیم بعد از اون اتفاق اینقدر استقبال برای رفتن، زیاد باشه. 🔸بچه ها کانال ها رو چک کردید؟ اعلام شده یه دانشجو‌معلم تهرانی، شهید شده. اما خبر رو حذف کرده بودن. همه در بهت بودیم. خدا خدا می‌کردیم خبر راست نباشه. خانوادش چی؟ اون شب سخت گذشت، اما می‌دونم نه به اندازه خانواده و دوستای فائزه ولی برای هرکس یه جور گذشت. بعضی‌ها با گریه شب رو سحر کردن، بعضی‌ها هم با کابوس. خیلی سخت بود، برای همه. هر کسی به یه چیزی فکر می‌کرد. خیلیا به غزه‌. به ماجرای امروزی که هر ساعت توی غزه اتفاق می‌افته. اما این اتفاق کجا و غزه کجا؟ 🔸خیلی‌ها حس دلتنگی داشتن، دلتنگ حاج قاسم. خبر تائید شده بود. فقط یه نفر فائزه رو می‌شناخت، با هم دوره معلم راوی شرکت کرده بودن. اما همه گوشی دستشون بود تا بیشتر از این خبر بدونن. حداقل عکس فائزه رو ببینن. یه چیزی از فائزه بخونن، فائزه‌ای که رفیق شهید همه شده بود و بچه هایی که حس جا موندن داشتن، می‌خواستن بدونن چی شد خدا گلچین کرد و فائزه رو خرید؟ 🔸بچه‌های کرمان بهم زنگ زدن که دانشگاه خواجه نصیر، مراسم یادبودی برای فائزه تدارک دیدن. دوست داشتیم بریم ولی خانواده‌ها نگران بودن. اولش گفتیم بچه‌های فارس بهتره نیان ولی بعدش همه بچه‌ها معترض بودن که چرا؟ کاغذ و خودکار دستم بود تا اسم کسی نوشته نمی‌شد، اجازه سوار شدن نداشت. باور نمی‌کردیم بچه‌ها از نصف آمار کاروان بیشتر باشن. 🔸بچه‌ها برگشتن. چشماشون سرخ بود ولی هر کدوم انگار یه چیزی پیدا کرده چهرش می‌خندید. انگار اون گمشده قرار بود امسال، تو باشی فائزه. گمشده‌ای که بشه باهات حرف زد. درد دل کرد و ازت کمک خواست. راستی، حالا که فانوس دستت گرفتی و پیشگام شدی، یادت نره برامون دعا کنی شونه گ‌هامون محکم شن که بار تحول رو به دوش بکشیم. حالا وقت برگشتنه. هر کدوم یه تیکه از قلبمون رو جا گذاشتیم و سوار اتوبوس شدیم، تا با خودمون حساب کتاب کنیم و ببینیم کجای نقطه این قله قرار گرفتیم؟ ▫️بعثنا؛ صدایی از و برای دانشجومعلّم @boesna_news
| 🔰روایت فاطمه کریمی از کاروان بسیج دانشجویی دانشگاه فرهنگیان 🔸سفر همیشه می‌تونه چیزهای زیادی به آدم یاد بده. تجربه‌های جدید، بهترین دلیل برای شروع این سفر بود. از ماه‌ها پیش دلم می‌خواست دوباره به راهیان نور برم. تجربه‌ی دوباره یک احساس خوب، بستن یک عهد جدید، بوی خوشی که از مزار شهید علم‌الهدی حس میشه، قدم گذاشتن در کانال کمیل و نماز خوندن در اونجا، دیدن حوض خون و مادرانی که با قدرت ادامه دادن، فکه‌ای که با شهید باقری معنا میشه و غروب شلمچه، قول دادن به خودم که سرباز انقلاب باشم، این سفر رو به یکی از بهترین سفرهای عمرم تبدیل کرد. 🔸وقتی با داستان‌های عملیات‌های موفق و ناموفق آشنا می‌شدم، به خودم می‌گفتم اشکال نداره اگر تا اینجا شکست خوردم و خوب عمل نکردم؛ قطعا می‌تونم دوباره شروع کنم. اینجا بود که احساس می‌کردم یک جوانه جدید و قدرتمند داره درونم رشد می‌کنه و هنوز هم بعد از گذشت یک سال، این جوانه هست و بزرگتر شده. ▫️بعثنا؛ صدایی از و برای دانشجومعلّم @boesna_news