eitaa logo
پایگاه خبری تشکیلاتی بعثنا
3هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
1.9هزار ویدیو
400 فایل
إنَّما بُعِثتُ مُعَلِّما رسانه بسیج دانشجویی دانشگاه فرهنگیان سراسر کشور آیدی ارتباطی @boesna_admin بعثنا در پیام‌رسان‌ها https://zil.ink/boesna_news
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸️ 🖇یادداشت شماره یازده 📝️به قلم فرشته برجسته، استاد پردیس فاطمه‌الزهرا اصفهان اولین سالی بود که به مدرسه می‌رفتم. یادم است که مادرم من را به مدرسه برد و خودش به محل کارش رفت. از دیدن این همه دانش‌آموز قد و نیم قد مانند خودم تعجب کرده بودم و شدیدا احساس دلتنگی می‌کردم. من به مادرم بسیار وابسته بودم و همین که از در مدرسه خارج شد ریزش اشکهایم را احساس کردم. خانم پاسدار معلم کلاس اول من بود، با چشمانی مهربان به من نگاه کرد و گفت: بیا با من و همکلاس‌هایت آشنا شو، ما دوستان خوبی برای همدیگر میشویم. برخورد خوب و دلسوزانه او باعث شد که من کمتر احساس دلتنگی کنم. یک سال اول مدرسه بسیار حساس است و معلم کلاس اول می‌تواند ما را عاشق مدرسه رفتن کند یا ما را از مدرسه متنفر کند. این نقش حیاتی یک معلم کلاس اول است. چهره‌اش را به خاطر می‌آورم که صورتی کشیده و سبزه ولی ظریف و تودل برو داشت. ریزاندام بود ولی عکس‌العمل‌هایش به موقع و به جا بود. با اخلاق خوبش تمام دانش‌آموزان عاشقش شده بودند. سالها گذشت و من در یک مهمانی در خانه مادربزرگم از فامیلش درباره او سوال کردم و گفتند که خوشبخت شده است و با همسرش زندگی می‌کند و بچه‌هایش کار و ازدواج موفق و خوبی دارند. به آنها گفتم که این نتیجه اعمال خوب اوست که هم خودش و هم بچه‌هایش خوشبخت و موفق شده‌اند زیرا که دعای خیر صدها دانش‌آموز و پدر و مادرهای آنها بدرقه زندگی‌اش بوده است. من در همین جا از او می‌خواهم تشکر کنم و بگویم: معلم عزیزم، دوستت دارم. می‌خواهم به او بگویم که ممتاز و نمونه شدن برای یک سال است و ماندگار شدن برای یک عمر. سلام بر معلمی که هر سال نمونه است و یک عمر ماندگار. من الفبای زندگی را از سرچشمه نگاهت آموختم. در روز معلم می‌خواهم به معلم خوبم بگویم که روزنه‌های روشنی که در ذهنم باز کردی، هنوز دنبال نور می‌گردد. من استاد شدم ولی هنوز نام معلم‌هایی که عاشقشان بودم از ذهنم پاک نشده است. راز ماندگاری یک معلم عشق است و بس. روز معلم یادآور شکوه و عظمت زنان و مردان پاک باخته‌ای ست که در طول تاریخ در عرصه تعلیم و تربیت زیباترین جلوه‌های عشق و ایثار را به نمایش گذاشته‌اند. یاد و خاطره قافله سالار معلمان شهید فیلسوف فرزانه آیت الله مرتضی مطهری و روز معلم گرامی و جاودانه باد. @boesna_news
🔸️ 🖇یادداشت شماره سیزدهم 📝️به قلم زهرا احترامی از دانشگاه فرهنگیان مشهد مهر ماه سال ۱۳۹۵ بود. در یک روز سرد و دل گیر پاییزی در کلاس شماره ۹۰۱، نشسته بودیم و انتظار آمدن معلم ریاضی خود را می‌کشیدیم. ما حتی با شنیدن نام معلم ریاضی رعشه‌ای به تنمان می‌افتاد چه برسد به آنکه بخواهیم او را از نزدیک ببینیم. با شنیدن صدای در توجهمان جلب شد. خانمی حدودا ۴۰ ساله، با مانتو و شلوار ست اداری طوسی با مقنعه‌ای مشکی رنگ و کفش‌هایی که از شدت تمیزی برق می‌زدند ، همراه با لبخند زیبایی وارد کلاس شدند. با دیدن ایشان اگرچه که بر حسب عادت باید مانند دیدن دیگر معلمان ریاضی استرس زیادی وجودم را فرا می‌گرفت اما آرامش عمیقی در دل احساس کردم. پس از ورود، به سمت میز و صندلی مخصوص معلمان رفتند و سخنان خود را با شعر زیبایی شروع کردند: «چون نقطه اگر ساکن یک جای شوی/چون دایره گر محیط پیمای شوی/از قسمت خویش پای بیرون ننهی/گر چون سر پرگار همه پای شوی» پس از خواندن شعر خود را معرفی کردند و توضیحاتی درباره روش تدریس خود مطرح کردند. با شنیدن این شعر همگی به وجد آمده بودیم چون ما همیشه ریاضی را کاملا جدا از ادبیات می‌دانستیم. خواندن این شعر با چنین صدای دلنشینی، اطمینان خاطر فراوانی نصیب ما کرد. سپس معلم از ما خواست خود را معرفی کنیم، از علایق خود بگوییم و روز و ماه تولدمان را هم بیان کنیم. بچه‌ها یکی یکی خود را معرفی کردند. همگی شگفت زده شده بودیم چون بر خلاف برخی معلمان دیگر و به جای تهدیدات پیاپی، مدام به ما انگیزه می‌دادند و ما هرگز تصور چنین آرامش و مهربانی را از معلم ریاضی نداشتیم. طولی نکشید که با ۳۰ برگه‌ای که در دست معلم دیدیم تمام تصورات زیبا و دلنشین ما خراب شد. معلم گفت: بچه‌ها من دوست دارم بدانم سطح درس ریاضی هر یک از شما به چه میزانی است پس می خواهم یک امتحان ورودی از شما بگیرم. هیاهویی در کلاس به پا شد و هر کسی اعتراض خود را به گونه‌ای نشان میداد. معلم گفت: نگران نباشید این امتحان باید به این شکل برگزار شود و شما نباید مطالعه می‌کردید. من میخواهم سطح واقعی شما را تشخیص دهم و نمره این امتحان در هیچ جایی ثبت نخواهد شد. شاید ابتدا از این کار معلم خود بسیار ناراحت شدم اما برای من که از استعداد خود تا آن زمان بی‌خبر بودم این اتفاق فرصت بسیار مناسب و نقطه عطفی در زندگی‌ام بود. معلم شروع به توزیع برگه‌های امتحانی کرد. آن قدر استرس داشتم که اصلا متوجه نبودم به سوالات چه پاسخی میدهم. بعد از پایان امتحان زنگ تفریح به صدا درآمد و بچه‌ها با چهره‌هایی در هم و غرغرکنان یکی پس از دیگری از کلاس خارج شدند. جلسه دوم کلاس ما در هفته بعد و تاریخ ۱۰ مهر ماه برگزار شد. با استرس زیادی در کلاس نشسته بودیم و از نتایج درخشان امتحان خود می ترسیدیم. معلم وارد کلاس شد و با ما سلام و احوال پرسی کرد و حضور و غیاب را انجام داد. سکوت عمیقی کلاس را فرا گرفته بود چون با هم قرار گذاشته بودیم که کسی سخنی از امتحان به میان نیاورد. معلم سکوت را شکست و گفت: دختران گلم خداروشکر که کلاس شما سطح ریاضی نسبتا خوبی دارد و من از این بابت بسیار خوشحالم اما برگه یک نفر مرا شگفت زده کرد. آن برگه متعلق به بالاترین نمره کلاس شما و بالاترین نمره تمام کلاس‌های پایه نهم من است. نفس همه در سینه حبس شده بود. معلم گفت: این برگه متعلق به خانمِ ..... من که مطمئن بودم صاحب این برگه نیستم در دل به آن فرد غبطه می‌خوردم و با خود می‌گفتم خوش به حالش که اینقدر باهوش است. اما با شنیدن نام خود از زبان معلم شگفت زده شدم. دیگر انگار صدایی نمی‌شنیدم و فقط معلم را می‌دیدم که داشت دست میزد. سپس به بچه‌ها نگاه کردم که با شوق و ذوق به من خیره شده بودند و مرا تشویق می‌کردند. معلم گفت: آفرین دخترم من به تو افتخار میکنم. فکر نمی‌کردم که کسی بتواند نمره کامل را بگیرد، من تصمیم داشتم که بالاترین نمره هر کلاس را به عنوان همیار معلم انتخاب کنم. زهراجان شما از این به بعد همیار معلم درس ریاضی هستی و از تو میخواهم که به دوستانت هم کمک کنی تا کلاستان روز به روز پیشرفت بیشتری داشته باشد چون من خیلی به این کلاس امید دارم و میدانم که شما با کمک به یکدیگر می‌توانید بهترین کلاس من باشید. همه بچه‌ها از شنیدن سخنان معلم خوشحال شده بودند و انگیزه آنها مضاعف شده بود. احساسم قابل توصیف نبود، آن روز یکی از بهترین روزهای زندگی‌ام بود. از آن روز به بعد چنان اعتماد به نفسی پیدا کرده بودم که سخت‌ترین سوالات ریاضی را حل می‌کردم و من که تا آن زمان فکر می‌کردم هوش ریاضی خوبی ندارم، متوجه شده بودم که تنها به یک فردی نیاز داشتم تا به من اعتماد به نفس بدهد و به نوعی موتور من را روشن کند. همیشه با بچه‌ها مباحث مختلف را کار می‌کردم و تلاش داشتم که آنها هم به خوبی یاد بگیرند و ... 📌ادامه متن در پست بعدی. @boesna_news
🔸️ 🖇یادداشت شماره چهاردهم 📝️به قلم سیده کوثر فاخری‌زاده از دانشگاه فرهنگیان مشهد روایت بهترین معلم دوران دانش‌آموزی‌ام به ۱۰ سالِ قبل برمی‌گردد، زمانی که دختری ۱۰ ساله در پایه چهارم ابتدایی بودم و آموزگاری خوش اخلاق، فهمیده و با درایت به نام خانم سرافراز داشتم. به یاد دارم که در یکی از روزهای مدرسه، قرار بر آن بود که در روز یکشنبه با غول آزمون علوم بجنگم، اما بنا به دلایلی لغو شد و من از این جنگ هولناک نجات پیدا کردم. صبح روز دوشنبه به مدرسه رفتم. در زنگ اول معلم به تدریس هدیه‌های آسمانی پرداخت. پس از اتمام درس با دوستانم گرم صحبت شدیم. در میان صحبت‌های دوستانم، متوجه شدم که این جنگ به دوشنبه‌ موکول شده است و من بی‌خبر از همه‌جا در صحنه جنگ حضور پیدا کردم. ناگهان دچار اضطراب و ترس شدم، از یک طرف آمادگی جنگیدن با آزمون علوم را نداشتم و از یک طرف حتی تجهیزات جنگی یعنی کتاب علوم را به همراه نداشتم، چشم‌هایم آکنده از اشک شد و بغض گلویم را گرفت؛ درحالی که پنهانی اشک می‌ریختم، برای شستن صورتم از کلاس بیرون رفتم. صورتم را شستم اما همچنان در حال گریه کردن بودم و نمی‌توانستم خودم را آرام کنم. در مسیر برگشت به کلاس نگاهم به درِ مدرسه افتاد که باز بود، دوست داشتم از مدرسه فرار کنم و خودم را از بحران امتحان علوم نجات دهم؛ اما نمی‌دانستم چه عواقب بدی ممکن بود برایم داشته باشد، در آن لحظه فقط می‌خواستم که از جنگ فرار کنم. با دلشوره و اضطراب بسیار تصمیم به فرار از مدرسه گرفتم. وقتی خواستم از مدرسه خارج شوم فقط یک نفر در حیاط مدرسه حضور داشت که به نظر می‌رسید ولیِ یکی از دانش آموزان باشد؛ به او گفتم به کسی اطلاع ندهد که از مدرسه خارج می‌شوم اما او هیچ پاسخی نداد و فقط نظاره‌گر من بود. بالاخره مانند یک زندانیِ اسیر با سرعت زیادی به سمت در مدرسه دویدم و از دروازه زندان گوانتانامو خارج شدم. از مدرسه تا خانه می دویدم و اشک می‌ریختم، انگار که کسی دنبالم باشد، در طول مسیر به هیچ چیز و هیچ کس نگاه نمی کردم؛ بالاخره بعد از چند دقیقه که گویی یک سال بود، به مقصدِ نجاتم رسیدم، زنگ خانه را به صدا در آوردم و درب اول خانه مان باز شد، به سوی درب دوم دویدم و با استقبال مادر و خواهرم رو به رو شدم. مادرم با تعجب و چشمان متحیر پرسید:«چه اتفاقی افتاده»؟ با گریه گفتم :«امتحان علوم داریم و من نمی‌دانستم». مادرم گفت:«اشکالی ندارد، کتاب علومت کجاست»؟ گفتم: «درکتابخانه». مادرم گفت: «کتابت را بردار! باید به مدرسه برویم». بی‌اختیار هر کاری که مادرم می‌گفت انجام می‌دادم در حالی که نمی‌دانستم چه سرنوشتی پیش رویم است. ‌ مادرم دستم را گرفت و با هم به سمت زندان گوانتانامو رفتیم. با خود گفتم آخر بعد از طراحی نقشه فرار و اجرای عملیات با پذیرش خطرات فراوان، دوباره باید به زندان گوانتانامو برگردم؛ البته این دفعه تجهیزات جنگی به همراه دارم. فقط مسئله جزئی این است که فنون جنگی را بلد نیستم؛ اما مهم نیست، حداقل با فرمانده ام به سوی جنگ می‌روم. سرانجام وارد مدرسه شدیم و به سمت کلاس رفتیم. مادرم در کلاس را زد و معلمم در را باز کرد، مادرم با لبخند ماجرای این زندانی فراری بخت برگشته را برای او تعریف کرد. خانم سرافراز ابتدا تعجب کرد سپس از روی دلسوزی گفت: «خارج شدن تو از مدرسه خطرات زیادی دارد و ممکن است اتفاق بدی برایت بیفتد». برایم جالب بود به جای آنکه با عصبانیت و پرخاشگری با یک زندانی فراری رفتار کند، مانند یک مادر با مهربانی و دلسوزی به نصیحتم پرداخت و حتی از امتحان علوم صحبتی به میان نیاورد تا دچار اضطراب نشوم. سپس با بدرقه مادرم وارد کلاس شدم و خانم سرافراز در ادامه با مادرم به طور خصوصی صحبت کرد. روی صندلی خود نشستم اما همچنان اضطراب امتحان را داشتم و هر لحظه منتظر شنیدن شیپور جنگ بودم، اما معلم فهمیده من از روی درایت و با در نظر گرفتن شرایط روحی‌ام، دیگر آن روز را امتحان نگرفت. نکته جالب توجه این است که در کنار تعامل دلسوزانه و مهربانانه، خانم سرافراز بر سر این ماجرا من را روانه دفتر نکرد که مبادا خاطرات ناخوشایندی در ذهنم تا ابد باقی بماند. از این رویداد آموختم که یک معلم با رفتار و تعامل درست یا غلط، می‌تواند چه تأثیر مهمی بر سرنوشت، آینده و مسیر زندگی دانش آموز خود داشته باشد. ‌ خانم سرافراز با رفتار مدبرانه و دلسوزانه منجر شد که به خاطر هر مسئله دیگری از مدرسه فرار نکنم و خاطره خوبی را برایم رقم زد که در هشت سال بعدِ آن ماجرا، تصمیم گرفتم مانند ایشان یک معلم فهمیده، دلسوز و با تدبیر باشم که بتوانم در شرایط اضطراری رفتار صحیح و عاقلانه‌ای از خود نشان بدهم. @boesna_news
🔸️ 🖇یادداشت شماره پانزده 📝️به قلم امیرعلی ریاحی مدوار از مدرسه دکتر احمد زارع‌زاده. پایه هشتم در آستانه شهادت شهید تمدن انسانیت شهید مرتضی مطهری بر آنم تا زبان قاصرم توانایی بیان شان و مقام معلم را به تصویر کشد. معلمی که بیشترین تاثیرات در قلمروی نوجوانی من ایفاکرد تا به شخصیت گرانبها تبدیل شوم. معلمی که من قصد تشکر از ایشان را دارم آقای علیرضا زارع بیدکی معلم معارف مدرسه دکتر احمد زارع زاده شهرستان مهریز هستند. معلمی که نه تنها در تعلیم و تربیت من بلکه در اعتلای شخصیت دینی و اخلاقی من نقش بسزایی داشته و با هدایت خود بنده را در مسیر تربیت معنوی در کنار تعلیم درسی قرار داد. ‌ معلمی که جرقه ابتکار و نوآوری ذهن من را فراخواند و به عنوان سرپرست دوم من در کانون مدرسه مرا دعوت به ادامه مسیر داد تا جایگاه والا و شایسته خود را در زمینه علم و فناوری به دست آورم. ‌ دوست دارم در شأن معلم احساسات خود را ادامه دهم. معلم شمع است نه آنگونه بسوزد که تمام شود بلکه میسوزد تا انسانهای وارسته و شایسته بسازد و هدفش آرمان پیشرفت شخصیت انسانی و آبادانی وطن، چیز دیگری نیست. معلم نامت برافراشته بر اذهان انسانیت باد. گل های سپاس مزین قدوم استوارت باد. @boesna_news
🔸️ 🖇یادداشت شماره شانزده 📝️به قلم زهرا بابایی دانشجومعلم رشته‌ی آموزش الهیات نقش معلم در دلهاست و دیگری جای او را نمی‌گیرد، آن که دلها به عشق او زنده است، در دل عاشقان نمی‌میرد. بنده زهرا بابایی، دانشجو معلم رشته‌ی آموزش الهیات در دانشگاه فرهنگیان هستم که در اینجا قرار است در مورد معلم متوسطه دوم خود، سخن بگویم که ذهنم را به زیبایی‌ها سوق دادند و مرا وارد وادی عشاق کردند. برایم دست کمی از فرشته ی نجات ندارد. من با ایشان نوع جدیدی از زندگی را آموختم؛ یاد گرفتم میشود در عین شادی، گناه نکرد، یاد گرفتم هم می‌شود دنیا را داشت هم آخرت را، یاد گرفتم با اطرافیانم صمیمی باشم. بدون اینکه آنها را ذره‌ای ناراحت کنم، یاد گرفتم می‌شود در عین مهربانی، سختگیر بود، یاد گرفتم هم می‌شود بسیار به‌روز و خوش‌پوش بود هم بسیار باحجاب، یاد گرفتم می‌شود در والاترین مقام، متواضع و فروتن بود؛ من از ایشان خیلی چیزها آموختم. ‌ دقیق یادم است، ۹۸/۳/۳ بود که برای اولین بار با ایشان به نماز جمعه رفتم، نمازی که در طول ۱۷ سال عمرم فقط نامش را شنیده بودم. من با ایشان معنای واقعی درس خواندن را آموختم، فهمیدم که درس خواندن صرفا افزایش اطلاعات در بعد مادی خود نیست بلکه به تعالی رسیدن و زمینه سازی برای امر بزرگی است. قبل از ایشان من فقط در شعر بچگی نام امام زمانم را تکرار کرده بودم که می‌گفتم: «امام دوازدهم صاحب است، زنده ولی غایب است». ولی هیچ درکی از این مطلب نداشتم، من از ایشان یاد گرفتم که اگر کسی بمیرد وامام زمان خود را نشناسد، به مرگ جاهلیت مرده است و خوشا بحال منکه چنین مرشدی دارم. اگر درباره من قبل از ایشان بپرسید، میگویم کسی بودم که نه تنها تعلق خاطری به دین و مذهبم نداشتم بلکه، این مسیر را هم تنها راه سعادت نمیدانستم. ‌ ‌  نمیدانم اگر ایشان نبودند، تا کی قرار بود سوار بر اسب سرکش جوانی، مسیر به ظاهر درست خود را جلو میرفتم؛ نمیدانم! ولی حالا بگذارید کمی درباره ی منِ بعد از ایشان برایتان بگویم؛ منِ ۲۱ ساله، حال بعد از ۵ سال دوستی و مودت با ایشان، خیلی خیلی تغییر کرده‌ام، من که چادر را محدودیت می‌دانستم، اکنون چادر پوشش اصلی و خط قرمزم محسوب می‌شود، من که نماز را صرفا از ترس مادرم گهگاهی می‌خواندم، اکنون نماز اول وقت تنها سرمایه‌ام شده است، منی که تنها هدف زندگیم ورزشم بود، اکنون قدم در مسیری گذاشته‌ام که قرار است نسلی ازبشریت زیر دست من پرورش یابند. بله! دوست و مرشد من در این ۵ سال، خانم بیات هستند، مشوق و یاری دهنده من در راه رسیدن به معلمی. خانم بیات تنها، معلم من نبوده‌اند بلکه ایشان الگو، هم صحبت و رفیق من بوده‌اند و هستند و هر جایی که احساس کردند من ذره‌ای نیاز به کمک دارم، دریغ نکردند و پشتیبانم بودند. ‌  آری! وجود خانم بیات بود که مرا عاشق شغل و حرفه معلمی کرد، زیرا وقتی متحول شدن خودم را دیدم، بسیار مشتاق شدم که قدم در مسیر ایشان بگذارم و به دانش آموزانم کمک کنم تا مبادا لحظه‌ای دچار غفلت شوند و قلوب پاک خود را به آلودگی دچار کنند. و هنوز که هنوز است خانم بیات برایم از دانایی میگویند و محبت را به من می‌آموزند. من در سایه سار وجود ایشان پیش میروم و قدم از قدم برمیدارم، ایشان هستند که دست مرا گرفتند تا در پرتگاه و لغزشگاه‌های زندگی نیفتم و اکنون باید بگویم : «ای دلیل راهم، شادمانی فهمیدگی از تو جاریست، شوق علم آموزی از چشمان تو می‌تراود و آگاهی از دستان تو نشأت میگیرد و من هستی سبز معرفتم را از تو وام گرفته‌ام؛ تا ابد دوستت دارم.» @boesna_news
🔸️ 🖇یادداشت شماره هفده 📝️به قلم فاطمه سادات مرزانی دانشجومعلم رشته الهیات از پردیس شهید هاشمی نژاد مشهد روایت خود را با کلام زیبای شهید رجایی آغاز می کنم؛ معلمی شغل نیست، معلمی عشق است. اگر به عنوان شغل انتخابش کرده ای رهایش کن و اگر عشق توست مبارکت باد. روایتی که میخواهم برای شما بیان کنم مربوط به شش سال گذشته زمانی است که دانش آموزی خوش ذوق با رویاهای نوجوانی در سال سوم دبیرستان، رشته ادبیات وعلوم انسانی در حال تحصیل بودم. شخصی که می‌خواهم از ایشان به عنوان بهترین معلم دوران دانش آموزی خود یاد کنم دبیر جغرافیا، سرکار خانم اخلاقی معلمی مقتدر، مهربان و دلسوز که بنده افتخار دو سال شاگردی در حضور ایشان را داشتم. ‌ دو روز از شروع سال تحصیلی جدید می‌گذشت، اما هنوز در همان حال و هوای تعطیلات به سر میبردم. باور اینکه تابستان تمام شده است برایم سخت و دلگیر بود، اما انگار چاره‌ای جز رفتن به مدرسه و گذراندن یک سال تحصیلی دیگر وجود نداشت. صبح روز یکشنبه، زود از خواب بیدار شدم تا وسایلم را برای رفتن به مدرسه آماده کنم همانطور که کتاب‌هایم را داخل کیف میگذاشتم، چشمانم به کتاب تلخ جغرافیا افتاد و با خود فکر می‌کردم که چگونه یک سال دیگر این کتاب را تحمل کنم، با خودم گفتم خدا کند حداقل امسال معلم خوبی برای این درس بیاید.‌ همانطور که با خود فکر و خیال میکردم مانتو و شلوار سرمه‌ای رنگم را پوشیدم و با خواهرم به طرف مدرسه حرکت کردیم در بین راه با یکدیگر در مورد معلمان جدید ونحوه برخورد آنها صحبت می‌کردیم. پس از اینکه به مدرسه رسیدیم، از یکدیگر جدا و هرکدام به کلاس خود رفتیم. ‌‌ دو زنگ اول گذشت‌، تا اینکه زنگ سوم فرا رسید، همه مشغول صحبت کردن در رابطه با معلم جدیدِ درس جغرافیا بودیم، یکی از بچه‌ها گفت: دبیر جغرافیای امسال خانم اخلاقی است پس حتماً خوش اخلاق است و من با شوخی و خنده گفتم: بچه‌ها گول ظاهرش را نخورید خدا میداند که چگونه اخلاقی داشته باشد، همه زدند زیر خنده، همانطور که گرم صحبت و خنده بودیم ناگهان در کلاس باز شد، معلمی با مانتو و شلواری اداری به رنگ آبیِ آسمانی، با قدی متوسط و عینکی مستطیلی شکل وارد کلاس شد. با لبانی پر از خنده، سلام و احوالپرسی و سپس خودشان را معرفی کردند، در ادامه بیوگرافی مختصری از زندگی و تحصیلاتشان برایمان گفتند،سپس از ما خواستند تا خودمان را معرفی کنیم ، مختصری از زندگی خود شرح دهیم و بگوییم که چگونه تابستان خود را گذرانده‌ایم. ‌ اکثر معلمان در همان جلسه اول قوانین و مقررات سخت خود را می‌گویند تا به دانش‌آموزان خود نشان دهند، معلم جدی و مقتدری هستند اما ایشان هیچ اشاره‌ای به قوانین کلاس یا مطالب درسی نکردند و در این جلسه تنها با یکدیگر آشنا شدیم. از همان جلسه اول بود که مهرش به دلِ تمام بچه‌ها افتاد و آنقدر گرم و صمیمی شدیم که انگار چند سال است یکدیگر را میشناختیم. ایشان معلمی دلسوز، فداکار و مهربان که تمام دغدغه‌اش یادگیری و مشکلات دانش آموزان بود. بارها شاهد بودم که یک مطلب را چندین بار توضیح میدادند بدون اینکه حتی خم به ابرویشان بیاید یا ناراحت شوند، صبر و حوصله ایشان در هنگام تدریس قابل ستایش بود. ‌ خانم اخلاقی همیشه با مانتو و شلوار اداری اتوکشیده به رنگ‌های آبی روشن، زرشکی، بادمجانی و ...در مدرسه حضور داشتند. روزی یکی از دانش‌آموزان از ایشان پرسیدند؛ چرا شما همیشه لباس فرم می پوشید؟ ایشان با متانت پاسخ دادند: «مدرسه مکان مقدسی است، دانش آموزان، معلم را به عنوان الگوی خود در زندگی می‌دانند، بنابراین یک معلم نمونه، معلمی است که در نحوه برخورد، رفتار ،گفتار و خصوصاً پوشش خود مراقبت داشته باشد.» تا قبل از آشنایی با ایشان گمان می‌کردم که معلم خوب کسی است که سخت‌گیری نکند و هرچه دانش‌آموزان بگویند، گوش به حرف آنها باشد، در این صورت می‌تواند دل آنها را به دست بیاورد، اما زمانی که با ایشان آشنا شدم، دانستم یک معلم میتواند در عین حال که سختگیر، جدی و کاملاً مقتدر است، دلی به وسعت دریا، بخشنده و به اندازه مادر دلسوز و مهربان باشد. ‌ در طول سالهای تحصیلی، با معلمان زیادی برخورد کرده‌ام، که در کلاس تنها به تعداد اندکی از دانش آموزان توجه می‌کنند، اما ایشان هیچ گاه بین دانش آموزان تفاوت قائل نمی‌شدند و مانند مادری دلسوز با دید یکسان به تمام بچه ها نگاه می کردند و حتی توجه ایشان به دانش آموزان ضعیف بیشتر از بقیه بود، گاهی که آنها متوجه مطلبی نمی‌شدند دستانِ گرمش را بر پشت آنها کشیده و با لبخندی دل انگیز مجدداً برای آنها توضیح میدادند. ‌ ایشان هنگام ورود به کلاس به قدری انرژی، شور و شوق داشتند که گاهی ما از این همه انرژی آن هم در زنگ آخر تعجب می‌کردیم، دلیلش را که پرسیدیم، ایشان پاسخ دادند: با شدیدن شما تمام خستگی و دل‌نگرانی‌هایم را فراموش می‌کنم. 📌ادامه متن در پست بعدی @boesna_news
🔸️ 🖇یادداشت شماره هجده 📝️به قلم حدیث دربانی از پردیس شهید باهنر همدان گویی باید از میان باغی همچون بهشت، گلی برگزید و درباره آن نوشت و چه سخت است این انتخاب! شاید تنها راهش بوییدن عطر آنها و اندیشیدن به خاطراتی باشد که به همراه دارد. بهشت تعلیم و تربیت برای ما دانشجومعلمان در دوران دانش آموزی‌مان، آنقدر باصفا بود که دوباره گام در این وادی نهادیم. ‌ اما خوش‌عطرترین معلم من، همچون قریب به اتفاق افراد، معلم اول دبستان است. بانویی که هر خط و نقطه‌ی روی تخته سیاه انگار، روی صورت پر مهرش خط انداخته بود و خبر از واپسین سال تدریسش میداد. نخستین دیدار ما با این گل خوشبوی باغِ علم در جشن شکوفه ها بود. زمانی که نو‌ شکفته‌هایی پر از امید و انگیزه بودیم. از همان زمان بود که مهرش به دلم افتاد و چند روز فاصله میان جشن و آغاز مدرسه را به سختی گذراندم. ‌ خاطره‌ای که به وضوح یادم هست، نقاشی‌های بزرگی بود که هرجلسه خانم معلم روی تخته‌ی کلاس نصب میکرد و می‌پرسید که درآن چه میبینیم؟ نقاشی‌های زیبایی که با مداد رنگی کشیده شده بودند و لطافت خاصی در پیچ و خم خطوط و رنگها به نمایش می‌گذاشتند. الفبا را که به سامانی رساندیم معلم گفت حالا بنویسید هرآنچه را که می‌بینید. آن زمان آنقدر شخصیتهای خیالی در ذهنم بالا و پایین می‌پریدند که به سرم زد از صرفِ بیانِ دیده‌ها بگذرم و قصه‌ای بنگارم. مدادم را تراشیدم و زیر نگاه دقیق و همراه با لبخند خانم، شروع به نوشتن کردم. ‌ شتر و موشی در بیابانی روبروی هم ایستاده بودند. نگاشتم از تشنگی موش و خستگی اش و شتری که بخاطر داشتن کوهان، تشنه نبود و با خود فکر کرده بود چه خوب می‌شود این موش را سوار کنم و باهم راهی شویم. بدین ترتیب قصه‌ی رفاقت موش و شتری را از عالم خیال به عالم قلم آوردم. زودتر از همه دست بلند کردم و معلم با روی گشاده از من و دفترم استقبال کرد. قصه را خواندم. خیالات خودم بود، برایم توفیری نداشت دیگران چه می‌اندیشند! نوشته که به انتها رسید سربلند کردم و چشمان ذوق زده ی دوستانم را دیدم! ‌ معلم با هیجان فریاد زد: برایش دست بزنید! ذوقم در میان کف زدن بچه‌ها گم شده بود که خانم معلم با چشمان برق افتاده گفت : دوباره بخون! دوباره بخون! اینبار با هیجان بیشتری خواندم! دوباره دست و ذوق بچه‌های کلاس. معلم از جا بلند شد، دستم را گرفت و بدو به دفتر مدیر برد. گفت: خانم مدیر با اجازه! همه ساکت باشید. بعد رو به من کرد و گفت: بخون! دوباره بخون! اینبار کمی با استرس، ولی باز هم خواندم. هیجان و ذوق معلم مثل دختربچه‌ای بود که از عروسکش پیش دیگران تعریف می‌کند! ‌ جزئیات داستان را برای مدیر و ناظم شرح میداد و هر لحظه لبخند آنهارا پررنگ تر میکرد. انقدر هیجان زده شد که کلید کمد جایزه را برداشت، دستم را گرفت و با خنده و عجله از دفتر دویدیم بیرون. درب کمد جایزه را باز کرد و گفت : هرکدومو میخوای بردار! در عالم کودکی دل و چشمم رفت سراغ مدادفشنگی‌های گوشه‌ی کمد. اولین جایزه‌ام در تمام دوران تحصیل بود و آنقدر ذوق زده شدم که انتها نداشت. اما فراتر از خودم، خنده‌های خانم معلم بود که حس غرور و اعتماد به نفس عجیبی به من می‌داد. آنقدر عمیق و مانا که پس از آن هرجا مسابقه و رویدادی برای نوشتن میبینم، به خود جرات نگاشتن میدهم. @boesna_news
🔸️ 🖇یادداشت شماره نوزده 📝 به قلم سمیرا محمودی، دانشجومعلم دانشگاه فرهنگیان شهید شرافت تهران آمدم‌ از بهترین شغل دنیا بگویم‌ دیدم بی‌انصافی‌ست نامش را شغل بگذارم. با خود گفتم واژه‌ای بهتر و شایسته‌تر پیدا کنم تا حق مطلب ادا شود. پیدا کردن واژه‌ای که بتواند موضوع مرا سر و سامان بدهد برایم سخت است. گاهی نمی‌شود همه آنچه‌ را که می‌خواهی در کلمات بگنجانی. گویی کلمات توان آن را ندارند اما چاره چیست؟ انسانیم و تنها راه ارتباطی ما زبان و کلمات است. باز هم فکر می‌کنم تا کلاف سردرگم ذهنم که به دست گربه‌ی چموش افکار مزاحم افتاده کمی سر و سامان یابد. بالاخره‌ یافتم. کلمه‌ای که بتواند ارزش موضوعم را در خودش حل کند. شاید هم من فکر میکنم این کلمه بزرگ است اما چه می‌شود کرد باید سریع‌تر تصمیم بگیرم. و امروز می‌خواهم از حضرت عشق بگویم. جناب حضرت عشق از کودکی با من بود در لحظه‌لحظه زندگی‌ام او را حس می‌کردم. گاهی اوقات با او قهر می‌کردم اما او باز هم سراغ من می‌‌آمد. ذهن آشفته‌ام را نوازشی می‌کرد و مثل همیشه می‌گفت: آرام باش، آرام باش من همچنان هستم. سختی فراق را تحمل کن تا شیرینی وصال به جانت بنشیند. اما آخر تا به کِی؟ تا به کجا؟ چقدر می‌شود‌ جهان سراسر آشفتگی را که کلافش به دست گربه‌ای چموشِ سر به هوا افتاده است تحمل کرد؟ اصلا مگر می‌شود؟ و باز ندا می‌آید که: آری می‌شود. و من مطمئن می‌شوم که آری می‌شود و دوباره دستم را روی زانوهای نحیفم می‌گذارم و از جایم بلند می‌شوم. بلند می‌شوم و به شوق وصال وارد جهان می‌شوم تا گربه‌ سر به هوا را رام کنم تا بشوم شازده کوچولو‌ی گربه چموش. سال‌ها می‌گذرد من همچنان‌ در میدان جنگم. میدان جنگ با خودم یا شاید هم با گربه افکارم یا... . به‌راستی برنده این نبرد تن به تن کیست؟ نمیدانم کیست ولی‌ جنگ، جنگ وصال به معشوق است باید بمانم، باید بجنگم. به‌راستی که چقدر دوست داشتنی‌اند کسانی که در این میدان جنگ همراهت هستند. بی‌انصافی‌ست از فرمانده این جنگ‌ نابرابرِ تلخ‌مزاج یادی نکنم. که نمی‌دانم اگر این فرمانده نبود چه به سر من، سرباز کوچک قصه می‌آمد. از کجا شروع کنم و چه بگویم را نمی‌دانم. فقط می‌دانم فرمانده من از دنیای فلسفه آماده بود. از دنیای کانت و هِگل و دکارت و کمی آن طرف‌تر بوعلی سینا و فارابی. دنیایش شبیه دنیای من بود و من چقدر این دنیا را دوست داشتم. از خدایی که ‌ابن‌سینا آن را ثابت کرده بود تا خدایی که کانت آن را رد کرده بود برایم می‌گفت و نمی‌دانست کلمه به کلمه‌ای که از جانش خارج میشد چه بر سر قلبم که در انتظار وصال بود می‌آورد. از دنیای فلسفه و منطق گفت و من از دنیای عشق برایش گفتم. از دنیای پراگماتیسم گفت و من از دنیای عشقی که به واسطه او در وجودم شعله‌ورتر شده بود گفتم. او از دنیای کانت می‌گفت من در زیبایی چشمان مهربانش غرق می‌شدم. دلم بی‌تاب روز موعود بود. نکند نشود آنچه که باید؟ نکند وعده یار دروغ باشد؟‌ نکند فرمانده‌ جنگ فلسفه و منطق را نا‌امید کنم؟ و هزاران هزار نکند دیگر که وجودم را می‌فشرد. بالاخره روز موعود فرا رسید‌. ادامه‌اش را نمی‌دانم چگونه در قالب کلمات بیان کنم فقط می‌توانم بگویم‌ روز وصال‌ دروغ نبود. آخر مگر می‌شود با خدا معامله کنی که بگذارد وارد دنیای عشق شوی اما نشود؟ مگر می‌شود دلت پر بکشد که وارد دنیای عشقِ پاک‌ترین موجودات خدا شوی اما خدا نگذارد؟ رب است دیگر، تربیت می‌کند تا تربیت شوی تا تربیت کنی و چه شیرین است آن لحظه‌ای که به تو فرصت تربیت شدن و تربیت کردن داده می‌شود. تو وارد کلاس عشق می‌شوی تا تربیت کنی اما لحظه به لحظه‌اش را تربیت می‌شوی. تو وارد کلاس ریاضی می‌شوی اما فرشته‌های کلاس با عشق‌شان تمام فرمول‌های ریاضی تو را بر هم می‌زنند. دنیای عشق است دیگر، نمی‌توانی ریاضی درس بدهی بدون عشق، علوم درس بدهی بدون عشق، از خدا بگویی بدون عشق، از جانت مایه بگذاری بدون عشق. آری چون معلمی عشق است و بس. @boesna_news
🔸️ 🖇یادداشت شماره بیست 📝️به قلم صالحه بدیع بستان دانشجومعلم، از دانشگاه پردیس امام خمینی ره گرگان با اختلاف بهترین معلم زندگی من بود. شیرین.. دورانی که با این معلم داشتیم‌، خیلی خیلی شیرین بود. یادمه گاهی اوقات که در اوج استرس امتحان ریاضی بودیم می‌گفت استرس امتحان دارید؟ امتحان نمیگیرم. فدای سرتون! بعد میگفت جمع کنید برویم پارک. یک پارک‌ نزدیک مدرسه ما بود. پاتوق ما برای زنگ‌های انشا، روزهایی که حالمان بد بودم میگفت برویم حال‌مان را خوب کنیم. پول روی هم می‌گذاشتیم و بستنی سنتی می‌خریدم. خیلی خوش میگذشت. مزه ان بستنی‌ها هنوز زیر دندانم است. میگفت بچه‌ها درس خیلی مهم است، ولی خوب زندگی کردن خیلی مهم‌تر است. خیلی از اوقات به ما راه و روش زندگی کردن را یاد میداد. همیشه به ما میگفتند من شما را شاگرد خودم نمی‌بینم. شما دوست من هستید. و این را در رفتارش نشان میداد. ‌ مثلا یادم است تولد پسرش همه ما را دعوت کرد به خانه‌اش و یک جشن به یادماندنی گرفت که خیلی خوش گذشت. میگفت هر کس مشکلی دارد با من در میان بگذارد، من خوشحال میشوم اگر بتوانم کمکی کنم. همه ما را به یک چشم میدید و تبعیض قائل نمیشد. ولی در عین حال حواسش به تفاوت‌های فردی ما بود. چند وقت پیش ایشان را در اداره دیدم با ذوق دویدم به سمتش و به او گفتم شما بهترین معلم من بودید. در جواب گفت شما خودت بهترین شاگرد بودی که من برات بهترین معلم بودم.‌ خیلی خوش حال شد وقتی فهمید من معلم شدم. بسیار توصیه و پیشنهاد به من کرد. بهترین معلم دنیا خوشحالم که اولین دوره نظام جدید رو گذروندم رفتم پایه ششم و تونستم بودن تو کلاس شما رو تجربه کنم. @boesna_news
🔸️ 🖇یادداشت شماره بیست‌ویک 📝️به قلم مریم‌السادات موسوی تکیه، دبیر زبان انگلیسی از اصفهان ‌ پرتو نوری که دلبرانه به پنجره خیال من تابید کلام عطرآگین و سرشار از امید خانم احمدی معلم ادبیات دوم راهنمایی من بود. وقتی شعر "راز زندگی" قیصر امین پور را یک روز در کلاس درس خواندم و معلم با صدایی که دامن خیال را می‌گسترانید به من گفت چقدر با احساس می‌خوانی. و همان کلام نافذ او تقدیری زیبا برای من به ارمغان آورد. شروع علاقه‌مندی پرشور من به درس شیرین ادبیات. صدایی که همیشه به سان آوای خوش چکاوکان آرام در گوش من زمزمه می‌شد و مسیر آینده مرا روشن می‌نمود. طنینی که باعث شده بود من دیگر نتوانم به هیچ رشته دیگری جز ادبیات و احساس دل‌انگیزی که در آن نهفته بود فکر کنم. بعدها که گاهی ناباورانه فلسفه زندگی را درک می‌کردم با یادآوری خوانش آن شعر این گونه شعر قیصر امین پور را برای خود می‌خواندم که مریم با دل گرفته گفت: زندگی لب ز خنده بستن است گوشه ای درون خود نشستن است معلم به خنده گفت: زندگی شکفتن است با زبان سبز راز گفتن است ‌ گفتگوی مریم و معلم از درون کلاس باز هم به گوش می‌رسد تو چه فکر می‌کنی؟ کدام یک درست گفته‌اند؟ من که فکر می کنم معلم به راز زندگی اشاره کرده‌است هر چه باشد او معلم است معلم، یکی دو پیرهن بیشتر ز مریم پاره کرده است! و حالا من معلم هستم و باید بذر شوق و احساس را در قلب و ذهن دانش آموزان خود بکارم و رویش جوانه‌های امید را نظاره‌گر باشم. ‌‌ دیگر آن گلی هستم که باید راز زندگی را برای‌ دانش‌آموزان خود نجوا کنم و چه رسالت دشواری را پذیرفته‌ام. باید با کلام و رفتار خود آینده دانش‌آموزانم را پیش‌گویی کنم. نمی‌دانم آیا می‌توانم یا نه؟ ولی اگر روزی بیاید و این پویش دوباره تکرار شود و نام من بر صفحه کاغذ حک شود شاید من هم موفق شدم معلم‌ترین باشم! @boesna_news
🔸️ 🖇یادداشت شماره بیست‌ و دو 📝️به قلم فاطمه‌زهرا بختیاری ‌ همیشه واژه‌های مطلق یک لحظه سر جای خود نگهم می‌دارد. وادارم می‌کند خوب دقت کنم، چندین بار تکرار کنم، مصادیق را بسنجم و مکرر از خودم بپرسم این واژه با مجموعه مصداقی که در ذهن داری، مطابقت دارد؟ با این حساب پاسخم به این سوال، دقیقا همان چیزی نیست که مراد پرسنده بوده. در جعبه خاطرات ذهن من، هیچ (بهترین) معلمی نقش نبسته. من فهرستی از بهترین رفتارها و بهترین عبرت‌ها و معلمانِ بهتر دارم اما در معنای مطلقش (هیچ) بهترینی در خاطرم نیست. معلمِ بهترم کسی بود که در عنفوان نوجوانی و سال‌هایی که (دیده شدن) به اقتضای سن، بسیار برایم مهم بود، مرا برد سر کلاس کناری که معلم نداشتند و گفت آخرین انشایم را بخوانم. بعد هم مفصل توضیح داد که چقدر در توصیف و قصه پردازی توانمندم و کلاس را سپرد و رفت. این شاید اولین تجربه‌ی کلاس‌داری من بود و آب شدن حبه‌های درشت قند در دلم را هنوز به خاطر دارم. و همین معلم، همانجا، همان زمان، در همان مکان که واقعا داشت با حرف‌هایش راه آینده مرا می‌ساخت و کله قند برایم می‌شکست، رو کرد به دانش آموز دیگری و گفت: (ولی حالا فلانی! این مزخرف چی بود نوشتی؟ لیز خوردن روی یخ مدرسه بهترین خاطره‌ت از زمستونه؟) هنوز هم وقتی به این صحنه فکر می‌کنم وجودم می‌شود شرم. فلانی، دوستم بود. ما با هم خاطره‌ی لیز خوردن روی یخ را در حیاط ساخته بودیم. نگاه‌مان که به هم گره خورد بغض کردم. او خاطره‌ی گذران وقتش با من را بهترین می‌دانست و در عین حال همینقدر تلخ و همگانی همزمان با تشویق من سرزنش شده بود. معلمِ بهتر من، شاید بدترین معلم فلانی بود. می‌بینید چقدر واژه‌ها و مفاهیم نسبی‌اند و چقدر نمی‌شود مطلق حرف زد؟ معلمِ بهتر دیگر، دبیر عربی راهنمايي بود. وقتی برای اولین بار در عمرم داشتم شدیدا ناشیانه تقلب میکردم و برگه‌ی کوچک (انتم انتما انتن) را مضطرب و عیان، روی برگه امتحان جابجا میکردم، معلم متوجه شد‌. نگاهم به نگاهش گره خورد. تنبل نبودم اما پیچیدگی عربی و صرف و نحو هنوز هم توی کتم نمی‌رود. بدترین صحنه‌ها را در ذهنم تجسم کردم و مثل زمان آمپول خوردن، محکم منتظر بودم سوزشِ دردِ مچگیری را احساس کنم. معلم هیچ نگفت‌. حتی به روی خودش نیاورد. رفتارش هم هرگز با من عوض نشد. خودم برگه تقلب را درجا مچاله کردم و دیگر مرتکب چنین خبطی نشدم. امروز که درست در همان مدرسه، درست با همان معلم همکارم، هر بار می‌بینمش یاد این نادیده گیری و محبت در خاطرم نفس می‌کشد. حالا که بحثش باز شد و روند پاسخ سوال تغییر کرد، حیف می‌شود یادی از پند لقمان حکیم نکنم و درباره بدترین معلم نگویم. دبیری خودخواه، خودپسند، خودمحور، خود برتربین و هر واژه دیگری که با خود صفت می‌سازد. قابل حدس است که رفتار چنین معلمی، با شاگردانش (بخوانید زیردستانش) چطور می‌تواند باشد. احتمالا در این خاطره‌ی بدترین معلم، با اکثر هم‌کلاس‌های آن زمانم هم‌خاطره‌ایم. از این معلم اتفاقا بیشترین درس را گرفتم و امروز خوب میدانم چگونه نباید باشم. ولی راستش، حتی دلم نمی‌خواهد جزئی و مصداقی روایتش کنم. بهترین معلم بودن، کاری‌ست بس سخت و دشوار. به عوامل بسیاری هم بستگی دارد. ممکن هم هست هیچوقت محقق نشود، آدم مجموعه‌ای از رفتار و اعمال و واکنش در موقعیت‌هاست، تضمینی وجود ندارد یک نفر در تمام لحظات معلمی‌اش بتواند بهترین خاطرات را بسازد. ولی احتمالا (بدترین معلم نبودن) چندان هم غیرممکن نیست. کمی نمک محبت میخواهد و چاشنی دلسوزی. امید که بدترینِ خاطره‌ها نباشیم. @boesna_news
🔴 اعلام برندگان رسانه بعثنا ▫️برندگان بخش بهترین یادداشت: 🔹️نفر اول: فاطمه‌زهرا بختیاری 🔹️نفر دوم: حدیث دربانی 🔹️نفر سوم: سیده کوثر فاخری‌زاده ▫️برندگان بخش بیشترین بازدید: 🔸️نفر اول: سمیرا محمودی 🔸️نفر دوم: سمیه محمدداد شهرکی 🔸️نفر سوم: فرشته برجسته 📌به برندگان این پویش، مجوز حضور در دوره‌های منتخب بسیج دانشجویی دانشگاه فرهنگیان اعطا می‌شود. @boesna_news