🔆 #پندانه
✍ مدارا کن تو با پیران مسکین
🔹مردی نزد عالمی از پدرش شکایت کرد و گفت:
پدرم مرا بسیار آزار میدهد. پیر شده است و یک روز از من میخواهد در مزرعه گندم بکارم، روز دیگر میگوید پنبه بکار.
🔸خودش هم نمیداند دنبال چیست؟ مرا با این بهانهگیریهایش خسته کرده است. بگو چه کنم؟
🔹عالم گفت:
با او بساز.
🔸مرد گفت:
نمیتوانم.
🔹عالم پرسید:
آیا فرزند کوچکی در خانه داری؟
🔸مرد پاسخ داد:
بله.
🔹عالم گفت:
اگر روزی این فرزند دیوار خانه را خراب کند، آیا او را میزنی؟
🔸مرد گفت:
نه، چون اقتضای سن اوست.
🔹عالم پرسید:
آیا او را نصیحت میکنی؟
🔸مرد گفت:
نه، چون توی مغزش نمیرود و...
🔹عالم گفت:
میدانی چرا با فرزندت چنین برخورد میکنی؟ چون تو دوران کودکی را طی کردهای و میدانی کودکی چیست. اما چون به سن پیری نرسیدهای و تجربهاش نکردهای، هرگز نمیتوانی اقتضای یک پیر را بفهمی.
🔸در پیری انسان زودرنج میشود، گوشهگیر میشود، عصبی میشود، احساس ناتوانی میکند و...
🔹پس ای فرزند برو و با پدرت مدارا کن که اقتضای سن پیری جز این نیست.
@bohlool
🔆 #پندانه
✍ خودت را به خواب نزن
🔹مردی وارد کاروانسرایی شد تا کمی استراحت کند. کفشهایش را زیر سرش گذاشت و خوابید.
🔸طولی نکشید که دو نفر وارد آنجا شدند.
🔹یکی از آن دو نفر گفت:
طلاها را پشت آن جعبه بگذاریم.
🔸آن یکی گفت:
نه، آن مرد بیدار است، وقتی ما برویم طلاها را برمیدارد.
🔹دیگری گفت:
امتحانش کنیم. کفشهایش را از زیر سرش برمیداریم، اگر بیدار باشد، معلوم میشود.
🔸مرد که حرفهای آنها را شنیده بود، خودش را به خواب زد.
🔹آنها کفشهایش را برداشتند و مرد هیچ واکنشی نشان نداد.
🔸گفتند:
پس خواب است! طلاها را زیر جعبه بگذاریم.
🔹بعد از رفتن آن دو، مرد بلند شد و رفت که جعبه طلایشان را بردارد. اما اثری از طلا نبود و متوجه شد که همه این حرفها برای این بوده که در حال بیداری، کفشهایش را بدزدند.
🔸یادمان باشد در زندگی هیچوقت خودمان را به خواب نزنیم که متضرر خواهیم شد.
@bohlool
🔆 #پندانه
✍ زندگی همچون کوهستان است
🔹جوانی با دوچرخهاش به پیرزنی برخورد کرد.
🔸بهجای عذرخواهی و کمککردن به پیرزن شروع کرد به خندیدن و مسخرهکردن. سپس راهش را ادامه داد و رفت.
🔹پیرزن صدایش زد و گفت:
چیزی از تو افتاده است.
🔸جوان به سرعت برگشت و شروع به جستوجو کرد.
🔹پیرزن به او گفت:
مروت و مردانگیات به زمین افتاد. هرگز آن را نخواهی یافت!
🔸زندگی اگر خالی از ادب و احساس و احترام و اخلاق باشد، هیچ ارزشی ندارد.
🔹زندگی حکایت قدیمی کوهستان است! صدا میکنی و میشنوی. پس به نیکی صدا کن، تا به نیکی به تو پاسخ دهد.
@bohlool
🔆 #پندانه
✍ غصه از دستدادن نعمتی را نخور، خدا بهترش را میدهد
ماری كوچولو دختری پنجساله، زیبا و با چشمانی درخشان بود.
یک روز كه با مادرش برای خرید به بازار رفته بودند، چشمش به یک گردنبند مروارید پلاستیكی افتاد. از مادرش خواست تا گردنبند را برایش بخرد.
مادر گفت:
اگر دختر خوبی باشی و قول بدهی اتاقت را هر روز مرتب كنی، آن را برایت میخرم.
ماری قول داد و مادر گردنبند را برایش خرید. ماری به قولش وفا كرد؛ او هر روز اتاقش را مرتب میكرد و به مادر كمک میكرد. او گردنبند را خیلی دوست داشت و هر جا میرفت، آن را با خودش میبرد.
ماری پدری دوستداشتنی داشت كه هر شب برایش قصه میگفت تا او بخوابد.
شبی بعد از اینكه داستان به پایان رسید، بابا از او پرسید:
ماری، آیا بابا را دوست داری؟
ماری گفت:
معلومه كه دوست دارم.
بابا گفت:
پس گردنبند مرواریدت را به من بده!
ماری با دلخوری گفت:
نه! من آن را خیلی دوست دارم، بیایید این عروسک قشنگ را به شما میدهم، باشد؟
بابا لبخندی زد و گفت:
آه، نه عزیزم!
بعد بابا گونه اش را بوسید و شب بهخیر گفت.
چند شب بعد، باز بابا از ماری مرواریدهایش را خواست. ولی او بهانهای آورد و دوست نداشت آنها را از دست بدهد.
عاقبت یک شب دخترک گردنبندش را باز كرد و به بابایش هدیه كرد.
بابا در حالی كه با یک دستش مرواریدها را گرفته بود، با دست دیگر از جیبش یک جعبه قشنگ بیرون آورد و به ماری كوچولو داد.
وقتی ماری در جعبه را باز كرد، چشمانش از شادی برق زد:
خدای من، چه مرواریدهای اصلِ قشنگی!
بابا این گردنبند زیبای مروارید را چند روز قبل خریده بود و منتظر بود تا گردنبند ارزان را از او بگیرد و یک گردنبند پرارزش را به او هدیه بدهد.
خدا گاهی نعمتهایش را میگیرد و در عوض خیلی بهترش را میدهد. پس هیچوقت غصه از دستدادن یک نعمت را نخور.
@bohlool
🔅 #پندانه
✍ خودت را بند عادتها و باورهایت نکن
🔹پادشاهی دو شاهین گرفت و آنها را به مربی پرندگان سپرد تا آموزش شکار ببینند.
🔸اما یکی از آنها از روی شاخهای که نشسته بود، پرواز نمیکرد.
🔹پادشاه اعلام کرد:
هرکس شاهین را درمان کند، پاداش خوبی میگیرد.
🔸کشاورزی موفق شد!
🔹پادشاه از او پرسید:
چگونه درمانش کردی؟
🔸کشاورز گفت:
شاخهای را که به آن وابسته شده بود، بریدم.
🔹گاهی اوقات باید شاخه عادتها و باورهای غلط را ببریم تا بتوانیم رها زندگی کنیم.
@bohlool
🔅#پندانه
✍ صبر کن، خدا بهترینو برات کنار گذاشته
🔹همه امیدت به اون باشه، به اون بالاسری.
🔸به اونی که میگه از رگ گردنم بهت نزدیکتره.
🔹به اونی که وقتی میشد مچتو بگیره، دستتو سفت گرفت و کمکت کرد.
🔸به اونی که وقتی تنبیه هم میکنه، میشه تو تنبیهش محبتشو دید.
🔹به اونی که ممکنه دیر چیزی که میخواستیو بده ولی بهترینو میده.
🔸به اونی که وقتی داری گریه میکنی، با لبخند نگات میکنه و میگه: «صبر کن. واست بهترینا رو گذاشتم کنار.»
🔹به اونی که گناهتو یک بار مینویسه و ثوابتو صد بار.
🔸به اونی که عاشقانه عاشقته و صد بار اینو گفته.
🔹وقتی همه امیدت به اون باشه، خیالت راحته که یه پشت و پناه گرم، یه حامی قوی و یه دست پرمهر داری، که حتی یک لحظه هم ازت غافل نیست.
@bohlool
🔅 #پندانه
✍ هیچوقت خودت رو با دیگری مقایسه نکن
🔹یکی تو ۲۳سالگی ازدواج میکنه و اولین بچهشو ۱۰ سال بعد به دنیا میاره، اونیکی ۲۹سالگی ازدواج میکنه و اولین بچهشو سال بعدش به دنیا میاره.
🔸یکی ۲۵سالگی فارغالتحصیل میشه ولی پنج سال بعدش کار پیدا میکنه، اونیکی ۲۹سالگی مدرکشو میگیره و بلافاصله کار مورد علاقهشو پیدا میکنه.
🔹یکی ۳۰سالگی رئیس شرکت میشه و در ۴۰سالگی فوت میکنه، اونیکی ۴۵سالگی رئیس شرکت میشه و تا ۹۰سالگی عمر میکنه.
🔸تو نه از بقیه جلوتری نه عقبتر. تو توی زمان خودت و با شرایط خودت زندگی میکنی.
🔹پس آرام باش، از زندگی لذت ببر و خودت را با دیگری مقایسه نکن.
@bohlool
🔅 #پندانه
✍ شاید این نجاتدهندهات باشد
🔹خسته و کوفته به خانه برگشتهای در حالی که چیزهایی که از تو خواستهشده را با خودت حمل میکنی.
🔸مادرت از تو میپرسد:
شیر هم برایم آوردهای؟
🔹با لبخند به او بگو:
چشم الان میرم میارم.
🔸دعا میکند در حقت.
شاید این نجاتدهندهات باشد.
🔹مشغول خواندن نماز هستی. کودکت کنارت مشغول بازیکردن است. ناگهان در حال سجده بر پشتت سوار میشود.
🔸عصبانی نشو. او با خودش کودکیاش را حمل میکند.
🔹سجدهات را کمی طولانیتر کن.
شاید این نجاتدهندهات باشد.
🔸کارگری در گرمای طاقتفرسای تابستان، زیر تابش نور آفتاب خسته و کوفته مشغول کار است.
🔹آب سردی را به او تعارف کن.
شاید این نجاتدهندهات باشد.
🔸برای پرندگان دانههایی از برنج و جو و گندم و ارزن میریزی تا از آن بخورند.
شاید این نجاتدهندهات باشد.
🔹آشغالهای در مسیر راهت را برمیداری یا در مسجد از روی فرش جمع میکنی و در سطل آشغال میریزی.
شاید این نجاتدهندهات باشد.
🔸یکی تو را دشنام میدهد. میگویی خدا تو را ببخشد.
شاید این نجاتدهندهات باشد.
🔹آیهای از قرآن را با خشوع و تدبر میخوانی و اشک از چشمانت جاری میشود.
شاید این نجاتدهندهات باشد.
🔸از کنار جوانهایی که به گناهانی مبتلا شدهاند میگذری. با نرمی و محبت و حکمت آنها را پند میدهی.
شاید این نجاتدهندهات باشد.
🔹کسی در حق تو بدی میکند. عصبانی میشوی و میخواهی دشنام بدهی.
🔸بهیاد این فرمایش الله متعال میافتی:
«کسانی که خشم خودشان را فرومیخورند و مردم را معاف میکنند... و خدا نیکوکاران را دوست میدارد.»
🔹خشم خودت را فرومیخوری و او را میبخشی.
شاید این نجاتدهندهات باشد.
🔸خبر رسوایی کسی به تو میرسد. اما پیش خودت نگه میداری و آن را پخش نمیکنی.
شاید این نجاتدهندهات باشد.
🔹چهبسا اعمالی که تو اصلا برایشان ارزشی قائل نمیشوی و آنها را چیزی حساب نمیکنی، باعث نجات تو شوند و میزان اعمالت را سنگین کنند.
هیچ کار نیکی را دستکم نگیر.
🔸همیشه قبل از هر کار به ظاهر کوچک، این را با خودت تکرار کن:
شاید این نجاتدهندهات باشد.
🔹خواهی دید چگونه زندگی تو به یک مسابقه پیدرپی برای بذل و بخشش تبدیل میشود
و نتیجه آن را در زندگی خودت مشاهده خواهی کرد.
@bohlool
🔅 #پندانه
✍ بابت کار نیکی که انجام میدهی منت مگذار
🔹چندین دهۀ قبل در عروسیها مانند امروز ارکستر و خواننده نبود. در آذربایجان برخی مطربان بودند که سازی بر گردن میآویختند و میزدند و خودشان هم میخواندند که به آنها در زبان محلی عاشیق میگفتند.
🔸یکی از این عاشیقها، فردی به نام عاشیققادر بود که کنار او جوانی به نام محمد هم تنبک مینواخت. مجلس که تمام میشد عاشیققادر با محمد از مجلس خارج میشدند.
🔹روزی عاشیققادر به محمد گفت:
چند درصد از مبالغ برداشتی را به تو بدهم؟!
🔸محمد جوان جملهای گفت و برای همیشه در دل عاشیققادر رفت.
🔹او گفت:
استاد من که باشم و چه کرده باشم که سهمی از دسترنج تو بر خود معین کنم؟! همهکاره مجلس تویی و همه برای ساز و صدای توست که تو را دعوت میکنند.
🔸مرا تنبکی بر دست است که اگر نزنم هم چیزی از مجلس تو کم نمیکند. اگر من هم تنبک نزنم کسی هست که اگر نیاز شد، سطلی به دست گیرد و با چنگ به آن زند و صدایی درآورد.
🔹حقتعالی میفرماید:
«وَلَا تَمْنُنْ تَسْتَكْثِرُ» بر کار خیری که میکنی هرگز منت بر من و خلایق من مگذار و آن را زیاد نبین.
🔸به عبارت بهتر ای انسان! اگر کار خیری به تو عنایت شد، بدان از جانب من بود برای بخشش گناهانت و تقربت به من. بدان مرا کار ناقصی در خلقتم نبود که تو را نیازمند تکمیل آن خلق کرده و آن کار را به تو سپرده باشم.
🔹همانا داستان محمد، داستانِ تواضع و خشوع در برابر خداوند است که مرتبهای عظیم بر بنده نزد خالق میبخشد.
@bohlool
🔅 #پندانه
✍ آدمهای متفاوتی که کنارمان هستند
🔹من برای خودم خطهایی دارم.
🔸دور بعضی چیزها، زیر بعضی چیزها و روی بعضی چیزها، گاهی خط قرمز، گاهی خط زرد و گاهی خط سبز میکشم.
🔹روی بعضی آدمها را خط قرمز کشیدهام؛
آنها که همیشه سهمی از حس خوبم را به تاراج میبرند. حسودها، خودبینها و مهمتر از همه آنها که همیشه به من دروغ گفتهاند.
🔸زیر بعضیها را خط زرد میکشم؛
آدمهایی که تکلیفت را با آنها نمیدانی. مثل فصلها رنگ عوض میکنند و اعتباری نیست، نه به تحسین و نه به تکذیبشان.
🔹و دور بعضیها را خط سبز میکشم؛ سبز سبز تا یادم بمانند و یادگار همیشگی ذهنم باشند.
🔸آدمهایی که شاید همه فرق و خاصبودنشان در نگاه و کلامشان باشد. آدمهایی سادهٔ ساده.
🔹این آدمها را باید قاب گرفت تا جلوی چشمت باشند، تا وجببهوجب نگاهت را شکرگزار بودنشان باشی.
@bohlool
🔅#پندانه
✍ ظالم باید تنها بماند
🔹نشستن با مردم ظالم و دوستی و مراودت با ایشان، خطایی عظیم است و افزون بر دیگران خودِ شخص را هم زیان میرساند زیرا مردم او را در شمار ظالمان مینهند.
🔸ظالم باید تنها بماند. اگر جماعتی بسیار به سبب منافع و بهرهمندی از غارت ظالم به گِرد او جمع شوند و ایشان را هیچ باک نباشد که با ظالمان بنشینند، این تقویت ظلم است.
🔹اگر هیچ کاری در دفع ظلم نمیتوان کرد حداقل پرهیز از جانبداری و همراهی و مراودت ضروری است.
🔸از سقراط پرسیدند:
کی ظلم و جور از عالم برمیافتد و عدالت حاکم میشود؟
🔹سقراط گفت:
عدالت زمانی حاکم میشود که وقتی ظلمی بر کسی وارد میشود آنها که ظلم بر ایشان وارد نشده، همانقدر متغیّر و رنجیده شوند که شخصِ ستمدیده.
@bohlool
🔅 #پندانه
✍ آدم فقیر، دژی است که نمیتوان فتحش کرد
🔹دو درويش در راهی با هم میرفتند. يكی بیپول بود و ديگری پنج دينار داشت.
🔸درویش بیپول، بیباک میرفت و به هر جايی که میرسيدند، چه ايمن بود و چه ناامن، به آسودگی میخوابيد و به چيزی نمیانديشيد.
🔹اما ديگری مدام در بيم و هراس بود كه مبادا پنج دينار را از كف بدهد.
🔸بر چاهی رسيدند كه جای دزدان و راهزنان بود.
🔹اولی بیپروا دست و روی خود را شست و زير سايه درختی آرميد.
🔸در همين حين متوجه شد که دوستش با خود چه كنم چه كنم میكند!
🔹برخاست و از او پرسيد:
اين چندين چه كنم برای چيست؟
🔸گفت:
ای جوانمرد! با من پنج دينار است و اينجا ناامن، و من جرات خفتن ندارم.
🔹مرد گفت:
اين پنج دينار را به من دِه تا چارهٔ تو كنم.
🔸پس پنج دينار را از وی گرفت و در چاه انداخت و گفت:
رَستی از چه كنم چه كنم! ايمن بنشين، ايمن بخسب و ايمن برو، که آدم فقير، دژیست كه نمیتوان فتحش كرد.
@bohlool
🔅 #پندانه
✍ تلخیهای زمان، شیرینیهای گذشته را از یادت نبرد
🔹لقمان در آغاز، برده خواجهای توانگر و خوشقلب بود.
🔸ارباب او در عین جاه و جلال و ثروت و مکنت، دچار شخصیتی ضعیف و در برابر ناملایمات زندگی بسیار رنجور بود.
🔹وی با اندکی سختی زبان به ناله و گلایه میگشود. این امر لقمان را میآزرد اما راه چارهای به نظر او نمیرسید، زیرا بیم آن داشت که با اظهار این معنی، غرور خواجه جریحهدار شود و با او راه عناد پیش گیرد.
🔸روزگاری دراز وضع بدینمنوال گذشت تا روزی یکی از دوستان خواجه خربزهای به رسم هدیه و نوبر برای او فرستاد.
🔹خواجه تحتتأثیر خصائل ویژه لقمان، خربزه را قطعهقطعه نمود. به لقمان تعارف کرد و لقمان با روی گشاده و اظهار تشکر آنها را تناول کرد تا به قطعه آخر رسید.
در این هنگام خواجه قطعه آخر را خود به دهان برد و متوجه شد که خربزه بهشدت تلخ است.
🔸سپس با تعجب زیاد رو به لقمان کرد و گفت:
چگونه چنین خربزه تلخی را خوردی و لب به اعتراض نگشودی؟
🔹لقمان که دریافت زمان تهذیب و تأدیب خواجه فرارسیده است، بهآرامی و بااحتیاط گفت:
واضح است که من تلخی و ناگواری این میوه را بهخوبی احساس کردم اما سالهای متمادی من از دست پربرکت شما، لقمههای شیرین و گوارا گرفتهام. سزاوار نبود که با دریافت اولین لقمه ناگوار، شکوه و شکایت آغاز کنم.
🔸خواجه از این برخورد، درس عبرت گرفت و به ضعف و زبونی خود در برابر ناملایمات پی برد. پس در اصلاح نفس و تهذیب و تقویت روح خود همت گماشت و خود را به صبر و شکیبایی بیاراست.
@Bohlool
🔅 #پندانه
✍ او به حال شما آگاهتر است
حدود ۷۰ سال پیش، جوان ساده و جاهلی در مسجد حاجیبابا در بازار شهر خوی به مکتب علوم دینی میرفت.
او هنگام اذان ظهر به وسط بازار میآمد و با صدای بلند اذان میگفت و نماز میخواند.
این کار او باعث شده بود در وسط بازار ایجاد سدمعبر کرده و مردم را معذب کند.
پیرمردی که در بازار مغازه داشت، روزی به وی اعتراض کرد که این کار او درست نیست و باعث مزاحمت برای مردم و نفرت آنها از نماز میشود، ولی جوان اصرار داشت که این کار او تبلیغ و یادآوری نماز و خدا برای مردم است.
روزها گذشت تا بعد از مدتی آن جوان ازدواج کرد و با نامزدش به بازار آمد.
پیرمرد چون آن جوان را با نامزدش در بازار دید، از دور او را به اسم صدا کرد و گفت:
ای جوان! نامزدیات مبارک! به مغازه من بیا، میخواهم هدیهای به شما بدهم.
اهل بازار سرهایشان بهسوی آن جوان و همسر جوانش برگشت و جوان وقتی نگاه مردم را روی خود و نامزد جوان خویش دید، نامزد خود را گفت تا از گذر بازار، به خانه برود.
جوان نزد پیرمرد با حالت طلبکار و عصبانیت آمد و گفت:
ای پیرمرد وسط بازار چرا داد میزنی و آبروی مرا میبری؟ به نزد من بیا و در خلوت بگو.
پیرمرد گفت:
میخواستم در وسط بازار یادت کنم تا همه ببینند چقدر دوستت دارم!
ای جوان! یادکردنِ بلند من، تو را در وسط بازار باعث شد همسر خویش، از خود دور کنی. پس بدان! یادکردنِ تو هم، خدا را در وسط بازار، جز دورکردن مردم از خدا، هیچ ثمری ندارد.
هُوَ أَعْلَمُ بِكُمْ إِذْ أَنْشَأَكُمْ مِنَ الْأَرْضِ وَإِذْ أَنْتُمْ أَجِنَّةٌ فِي بُطُونِ أُمَّهَاتِكُمْ ۖ فَلَا تُزَكُّوا أَنْفُسَكُمْ ۖ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنِ اتَّقَی؛
او به حال شما آگاهتر است آنگاه که شما را از خاکِ زمین آفرید و هنگامی که در رحم مادرها جنین بودید، پس خودستایی مکنید، او به حال هر که متّقی (و در خور ستایش) است، از شما داناتر است.(نجم:۳۲)
@Bohlool
#پندانه
ابوسعيد ابوالخير شبی در عالم رويا
نفس خود را ديد بی نهايت فربه!
به نفس گفت:
ای نفس! من تو را اين همه رياضت دادم و سختی چشاندم، پس چگونه تو همچنان چاق و فربه ماندهای!؟
نفس گفت:
آری! تو بسيار بر من سخت گرفتی اما آنچه را كه ديگران از تو تمجيد میكردند و تعريف، بر خود حمل نمودی و حق دانستی. اين فربگی حاصل همان تكبر و خودشيفتگی و باور تمجيد ديگران است.
گويند ابوسعيد ديگر هيچگاه در آنجا كه از وی تعريف و تمجيد می كردند، حاضر نشد!
@Bohlool
🔆 #پندانه
جوانی در بازار به رسم تصادف روزگار سرمایهای بههم زد و با تاجران تراز اول بازار قصد مجالست نمود.
تاجران را که ماهران تجارت و شاخصان مهارت بودند روزی میل سیاحت نمودند و تاجر جوان با خدمتکار جوان با آنان همراه شد.
به صحرایی رسیدند و قصد شکار با تیروکمان کردند. تاجر جوان که مهارتی در شکار نداشت از درد تکبر، گفتن حقیقت و تواضع سنگین آمد و تیری بر کمان نهاد تا او هم آهویی به تیر خود نشان کند. چون تیر در کمان نهاد زمان پرتاب خطا کرد و انتهای کمان به زیر چشم خورد و رخسار کبود کرد.
مسافتی گذشت و تاجران را اسبهایی تازان آوردند تا بر اسب سوار شده و بر آرزو و مراد خویش بتازند. تاجر جوان که اسبی سوار نشده بود برای کمنیاوردن از صحابه تجّار، او نیز سوار شد و چون بید لرزان بر اسب تازان کمی تاخت و زمان فرود چون هنری او را نبود، بر زمین خورد و پایش درد گرفت و باب مزاحی بر تاجران گشود.
تاجران به ساحل دریا رسیدند و قصد رفتن در آب در غروب نمودند. خدمتکار ارباب دید که باز قصد همپروازی با تاجران دارد و التماس نمود که این بار را بگو شنایی تو را نیست چون دریا را رحمی بر کسی که علمش نباشد، نیست.
هرچه کرد تاجر متکبر وَقعی بر کلام خدمتکار عاقل خود ننهاد و لباس از تن درآورد و برای مبارزه با دریای خروشان وارد معرکه شد.
پای چون در دریا نهاد و قدمی از قدم برداشت، آبهای خروشان او را با خود بردند و صدای استغاثه تاجر به آسمان برخاست.
خدمتکار هیچ تکانی نخورد و غرقشدن ارباب نگریست.
تاجران گفتند:
چه غلام بیصفت و پستی که ارباب نجات نداد و نظارهگر غرق و مرگ ارباب شد.
خدمتکار گفت:
من بارها او را خواستم نجات دهم ولی تکبرش را رها نکرد که نجاتی بر خود بیند. زمانی که خواستم نجاتش دهم اندیشه کردم چگونه نجات دهم کسی را که تکبرش دیر یا زود او را خواهد کشت؟
پس دیدم نجات مرا بر او سودی نیست و تکبرش او را بعد از این نجات، در مهلکه دیگری بیتردید خواهد کشت.
@bohlool
🔅 #پندانه
✍ برای ما همیشه مرغ همسایه غاز است
🔹بزرگی برای خرید کفش نو راهی شهر شد. در راسته کفشفروشان انواع مختلفی از کفشها وجود داشت که او میتوانست هر کدام را که میخواهد انتخاب کند.
🔸فروشنده حتی چند جفت هم از انبار آورد تا ملا آزادی بیشتری برای تهیه کفش دلخواهش داشته باشد.
🔹وی یکییکی کفشها را امتحان کرد؛ اما هیچکدام را باب میلش نیافت.
🔸هر کدام را که میپوشید ایرادی بر آن وارد میکرد! بیش از ۱۰ جفت کفش دور و بر وی چیده شده بود و فرشنده با صبر و حوصله هرچه تمام به کار خود ادامه میداد.
🔹وی دیگر داشت از خریدن کفش ناامید میشد که ناگهان متوجه یک جفت کفش زیبا شد! آنها را پوشید.
🔸دید کفشها درست اندازه پایش هستند، چند قدمی در مغازه راه رفت و احساس رضایت کرد. بالاخره تصمیم خود را گرفت، میدانست که باید این کفشها را بخرد.
🔹از فروشنده پرسید:
قیمت این یک جفت کفش چقدر است؟!
🔸فروشنده جواب داد:
این کفشها، قیمتی ندارند!
🔹وی گفت:
چهطور چنین چیزی ممکن است؟! مرا مسخره میکنی؟!
🔸فروشنده گفت:
ابدا، این کفشها واقعا قیمتی ندارند؛ چون کفشهای خودت است که هنگام واردشدن به مغازه به پا داشتی!
🔹این داستان زندگی اکثر ما انسانهاست. همیشه نگاهمان به دنیای بیرون است! ایدهآلها و زیباییها را در دنیای بیرون جستوجو میکنیم.!
🔸خوشبختی و آرامش را از دیگران میخواهیم، فکر میکنیم مرغ همسایه غاز است.
@bohlool
🔅 #پندانه
✍ در سختیها مثل دانهٔ قهوه باش
🔹زن جوانی پیش مادر خود رفت و از مشکلات زندگی خود برای او گفت و اینکه او از تلاش و جنگ مداوم برای حلکردن مشکلاتش خسته شده است.
🔸مادرش او را به آشپزخانه برد. بدون اینکه چیزی بگوید سه تا کتری را آب کرد و گذاشت تا بجوشد.
🔹سپس توی اولی هویج ریخت. در دومی تخممرغ و در سومی دانههای قهوه. بعد از ۲۰ دقیقه که آب کاملا جوشیده بود، شعلهها را خاموش کرد!
🔸اول هویجها را در ظرفی گذاشت. سپس تخممرغها را هم در ظرف گذاشت و قهوه را هم در ظرف دیگری ریخت. ظرفها را جلوی دخترش گذاشت.
🔹از دخترش پرسید:
چه میبینی؟
🔸دخترش پاسخ داد:
هویج، تخممرغ، قهوه.
🔹مادر از او خواست که هویجها را لمس کند و بگوید چگونهاند؟!
🔸او این کار را کرد و گفت:
نرم هستند.
🔹بعد از او خواست تخممرغها را بشکند. بعد از اینکه پوسته آن را جدا کرد، تخممرغ سفتشده را دید و در آخر از او خواست قهوه را بچشد.
🔸دختر از مادرش پرسید:
مفهوم اینها چیست؟
🔹مادر به او پاسخ داد:
هر سه این مواد در شرایط سخت و یکسان بودهاند؛ آب جوشان. اما هر کدام عکسالعمل متفاوتی نشان دادهاند.
🔸هویج در ابتدا بسیار سخت و محکم به نظر میرسید. اما وقتی در آب جوشان قرار گرفت، بهراحتی نرم و ضعیف شد.
🔹تخممرغ در ابتدا شکننده بود و پوسته بیرونی آن از مایع درونی آن محافظت میکرد، اما وقتی در آب جوش قرار گرفت، مایع درونی آن سفت و محکم شد.
🔸دانههای قهوه که یکتا بودند، بعد از قرارگرفتن در آب جوشان، آب را تغییر دادند.
🔹سپس از دخترش پرسید:
تو کدامیک از این مواد هستی؟ وقتی شرایط بد و سختی پیش میآید، تو چگونه عمل میکنی؟ تو هویج، تخممرغ یا دانههای قهوه هستی؟
🔸به این فکر کن که من چه هستم؟ آیا من هویج هستم که به نظر محکم میآیم، اما در سختیها خم میشوم و مقاومت خود را از دست میدهم؟
🔹آیا من تخممرغ هستم که با یک قلب نرم شروع میکند، اما با حرارت محکم میشود؟
🔸یا من دانه قهوه هستم که آب داغ را تغییر داد؟ وقتی آب داغ شد آن دانه بوی خوش و طعم دلپذیری را آزاد کرد.
🔹اگر تو مانند دانههای قهوه باشی هرچه شرایط بدتر میشوند تو بهتر میشوی و شرایط را بهنفع خودت تغییر میدهی!
@bohlool
🔅#پندانه
✍ از بزرگی اسم مشکل نترسید
🔹شخصی ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ در راه برگشت، به ﺷﺐ خورد و از قضا در تاریکی شب ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩ.
🔸ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺳﺨﺖ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺮ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﺸﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺁنجا ﮐﻪ ﭘﻮﺳﺖ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽﺭﺳﯿﺪ، ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻪﺳﻤﺖ خانهاش ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ.
🔹نزدیک خانه، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪﺍﺵ ﺍﺯ ﺑﺎﻻﯼ ﺑﺎﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:
چطور ﯾﮏ شیر ﺷﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩای؟!
🔸آن شخص ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﺷﯿﺮ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻏﺶ ﮐﺮﺩ. ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺖ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ، ﺷﯿﺮ ﺑﻮﺩﻩ است.
🔹ﻭﻗﺘﯽ به هوش آمد از او پرسیدند:
برای چه از حال رفتی؟
🔸گفت:
فکر کردم حیوانی که به من حمله کرده یک سگ است!
🔹بیچاره ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ یک سگ به او حمله کرده. وگرنه ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﻏﺶ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﻮﺭﺍﮎ ﺷﯿﺮ ﻣﯽﺷﺪ.
🔸ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﻢ ﯾﮏ ﻣﺸﮑﻞ ﺑﺘﺮﺳﯿﺪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﯿﺪ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺗﺎﻥ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ.
@bohlool
🔅 #پندانه
✍ قدر نعمتهامون رو بدونیم
🔹مردی که ﻋﻘﺐ تاکسی ﻛﻨﺎﺭ ﻣﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﻮی ﺳﺮﺭﺳﻴﺪﺵ ﭼﻴﺰی ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ میﻛﺮﺩ، ﺳﺮﺭﺳﻴﺪﺵ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﻫﺮچی میدوییم، ﺑﺎﺯﻡ ﻋﻘﺒﻴﻢ.
🔸کسی جوابی ﻧﺪﺍﺩ.
🔹ﻣﺮﺩ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﮔﻔﺖ:
همهاش ﺩﺍﺭﻳﻢ میدوییم، ﺑﺎﺯﻡ هیچی.
🔸زنی ﻛﻪ ﺟﻠﻮی ﺗﺎکسی ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﮔﻔﺖ:
ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺘﻮﻥ.
🔹ﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﻴﺪ:
ﭼﺮﺍ؟
🔸ﺯﻥ ﮔﻔﺖ:
ﭘﺴﺮ ﻣﻦ همهاش ۶ﺳﺎﻟﺸﻪ ﻭلی نمیتونه ﺑﺪﻭئه. ﻫﺮ ﻛﺎﺭی میکنیم نمیتونه.
🔹ﺩﻳﮕﺮ ﻫﻴﭻﻛﺪﺍﻡ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﺩﻳﻢ.
🔸خیلی مواقع نعمتهایی که ما داریم، حسرت دیگرانه. پس قدرشون رو بدونیم و بابتشون سپاسگزار باشیم.
@bohlool
🔅 #پندانه
تو نیز اگر میخفتی بهتر بود!
سعدی در یکی از خاطرات کودکی خود میگوید:
یاد دارم که در ایام کودکی، اهل عبادت بودم و شبها برمیخاستم و نماز میگزاردم و به زهد و تقوا، رغبت بسیار داشتم.
شبی در خدمت پدر (رحمة الله علیه) نشسته بودم و تمام شب چشم بر هم نگذاشتم و قرآن گرامی را بر کنار گرفته، میخواندم. در آن حال دیدم که همه آنان که گرد ما هستند، خوابیدهاند.
پدر را گفتم:
از اینان کسی سر برنمیدارد که نمازی بخواند. خواب غفلت، چنان اینان را برده است که گویی نخفتهاند، بلکه مردهاند.
پدر گفت:
تو نیز اگر میخفتی، بهتر از آن بود که در پوستین خلق افتی و عیب آنان گویی و بر خود ببالی!
📖گلستان سعدی/باب دوم
@bohlool
🔅#پندانه
✍️قدرت و جایگاه و نام و نشان همه جا به کار نمیآید
🔹مأمور کنترل موادمخدر به یک دامداری در ایالت تگزاس آمریکا میرود و به صاحب سالخورده آن میگوید:
باید دامداریات را برای جلوگیری از کشت موادمخدر بازدید کنم.
🔸دامدار با اشاره به بخشی از مرتع، میگوید:
باشه، ولی اونجا نرو.
🔹مأمور فریاد میزند:
آقا! من از طرف دولت فدرال اختیار دارم.
🔸بعد هم دستش را میبرد و از جیب پشتش، کارت خود را بیرون میکشد و با افتخار، نشان دامدار میدهد و اضافه میکند:
اینو میبینی؟ این کارت به این معناست که من اجازه دارم هرجا دلم میخواد برم، در هر منطقهاى، بدون پرسشوپاسخ، حالیات شد؟ میفهمی؟
🔹دامدار محترمانه سری تکان میدهد، پوزش میخواهد و دنبال کارش میرود.
🔸کمی بعد، دامدار پیر فریادهای بلندى میشنود و میبیند که مأمور، از ترس گاو بزرگ وحشی که هر لحظه به او نزدیکتر میشود، دواندوان فرار میکند.
🔹به نظر میرسد که مأمور، راه فراری ندارد و قبل از اینکه به منطقه امن برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد.
🔸دامدار لوازمش را پرت میکند، با سرعت خود را به نردهها میرساند و از ته دل فریاد میکشد:
کارت! کارتت را نشانش بده!
💢قدرت و جایگاه و نام و نشان همه جا به کار نمیآید.
@bohlool
🔅#پندانه
✍ مرا کلامی هموزن این همه غفلت تو نیست
🔹پیرمردی در حجره خود در بازار نشسته بود که عارفی از کنار حجره او گذر کرد.
🔸پیرمرد سریع به بیرون حجره رفت و او را گفت:
ای عارف! شرف حضور در حجره ما بر من ببخش و مرا نصیحتی کن.
🔹عارف اجابت نمود و در حجره داخل شد.
🔸پیرزنی برای گرفتن شکر به حجره او آمد و سکه کمارزشی داشت که اندازه سکه خود از پیرمرد شکر خواست.
🔹پیرمرد گفت:
مرا ببخش، سنگ معادل سکه تو ندارم تا شکر بر تو وزن کنم.
🔸پیرزن ناامید و شرمنده رفت. پیرمرد عارف را شربتی مهیا کرده تا برای موعظه او بر منبر رود.
🔹عارف گفت:
ای پیرمرد! امروز دیدم در گذر این همه عمر، از این همه مرگ و نیستی و رهاکردن ثروت دنیا بر وراث، تو هیچ پند و عبرتی نگرفتهای. پس اگر من هم تو را پندی دهم، بیگمان آن را هم نخواهی گرفت.
🔸تو را سنگی معادل سنگ آن پیرزن نبود که شکر بر او وزن کنی و مرا کلامی هموزن این همه غفلت تو نیست که تو را کمترین پندی وزن کنم و بفروشم.
🔹تو اگر دنبال آن بودی که مدیون او نشوی، بهجای دست خالی رد کردن او، شکر بیشتر میدادی و از خویشتن میبخشیدی.
@bohlool
🔅#پندانه
✍ حساب جادویی زمان
🔹تصور کن برنده یک مسابقه شدی و جایزهات اینه که بانک هر روز صبح یک حساب برات باز میکنه و توش ۸۶هزار و ۴۰۰ دلار پول میذاره، ولی دوتا شرط داره.
🔸یکی اینکه همه پول رو باید تا شب خرج کنی، وگرنه هرچی اضافه بیاد ازت پس میگیرند. نمیتونی تقلب کنی یا اضافهٔ پول رو به حساب دیگهای منتقل کنی.
🔹شرط بعدی اینه که بانک میتونه هر وقت بخواد بدون اطلاع قبلی حسابو ببنده و بگه جایزه تموم شد.
⁉️حالا بگو چطوری عمل میکنی؟
🔸همه ما این حساب جادویی رو در اختیار داریم: زمان!
🔹این حساب با ثانیهها پُر میشه. هر روز که از خواب بیدار میشیم، ۸۶هزار و ۴۰۰ ثانیه به ما جایزه میدن و شب که میخوابیم مقداری رو که مصرف نکردیم نمیتونیم به روز بعد منتقل کنیم.
🔸لحظههایی که زندگی نکردیم از دستمون رفته. دیروز ناپدید شده. هر روز صبح جادو میشه و ۸۶هزار و ۴۰۰ ثانیه به ما میدن.
🔹یادت باشه که من و تو فعلاً از این نعمت برخورداریم و بانک میتونه هر وقت بخواد حسابو بدون اطلاع قبلی ببنده.
🔸ما بهجای استفاده از موجودیمون نشستیم بحثوجدل میکنیم و غصه میخوریم.
🔹بیا از زمانی که برامون باقی مونده لذت ببریم. به امتحانش میارزه.
@bohlool
🔅#پندانه
✍️ به قضاوت مردم اعتنا نکنید
🔸جوانی تصمیم گرفت از دختر موردپسندش خواستگاری کند، اما قبل از اقدام به این کار، از مردم درمورد آن دخـتر جـویای معلومات شــد.
🔹مردم چنـیـن جـواب دادنـد:
ایـن دخـتـر بـدنـام، بیادب، بدخـو و خـشـن اسـت.
🔸آن شـخـص از تـصـمـیـم خود منـصـرف شـد، بـه خـانـه برگشـت و در مـسیر راه با شـیـخ کهـنسالی روبهرو شد.
🔹شـیخ پرسید:
فرزندم چه شده؟ چرا اینقدر پریشان و گرفتهای؟
🔸آن شخص قـصـه را از اول تا آخـر برای شیـخ بیان نـمـود.
🔹شیخ گفت:
بـیا فرزندم من یکی از دخترانم را به عقد تو درمیآورم، اما قبل از آن برو و از مردم درباره دخترانم پرسوجو کـن.
🔸شخـص رفت و از مردم محـل درمورد دختران شیخ سؤال کرد و دوباره به نزد شیخ آمد.
🔹شیخ از آن جوان پرسـید:
مردم چه گفتـند؟
🔸جوان پاسخ داد:
مردم گفتند دختران شیخ، بسیار بداخـلاق، بـیادب، بیحیا، فاسق و بیبندوبارند.
🔹شیخ گفت:
با من به خـانه بیا!
🔸وقتی آن شخص به خانه شیخ رفت، بهجز یک پیرزن، کسی را ندید و آن پیرزن، همسر شیخ بود که بهخاطر عقیم و نازابودنـش هیچ فرزندی به دنیا نیاورده بود.
🔹زمانی که آن شخص از دیدن این حالت شوکه شد، شیخ به او گفت:
فرزندم! مردم به هیچکسی رحم نمیکنند و دانسته یا ندانسته در حق دیگران هرچه و هر قِسمی که خواستند حکم میکنند.
💢به قضاوت مردم اعتنا نکنید؛ چون آنها به حرفزدن و قضاوتکردن پشتسر دیگران، عادت کردهاند.
@bohlool
🔅#پندانه
✍ وقتشه قربانی کنیم
🔹کوزهای رو دمدست یه میمون میذارن و چند گردو رو جلوی چشم میمون داخل کوزه میندازن.
🔸دهانه کوزه تنگه ولی میمون میتونه و دستاش رو میبره داخل کوزه و چند گردو رو میذاره تو مشتش.
🔹میمون وقتی میخواد دستش رو دربیاره، دست مشتکردهاش که پر از گردوئه از دهانه کوزه درنمیاد.
🔸این آزمایش رو با هر میمونی که امتحان کنید ساعتها طول میکشه که بفهمه چارهای جز این نداره که گردوها رو رها کنه.
🔹خب شاید بگید میمونه و نمیفهمه، ولی این داستان درمورد ما انسانها هم صادقه. این، داستان قربانیکردنه! زندگی تنها وقتی بهتر میشه که حاضر باشیم براش قربانی کنیم.
🔸بعضیهامون اینقدر نگران ازدستدادن چندتا از گردوهامون هستیم که آزادی رو براش فدا کردیم.
💢وقتشه قربانی کنیم.
@bohlool
🔅#پندانه
✍ دلی که تو داری...
🔹روزی واعظی به مردمش گفت:
هرکس دعا را از روی اخلاص بگوید، میتواند از روی آب بگذرد، مانند کسی که در خشکی راه میرود.
🔸جوانی ساده و پاکدل که خانهاش در خارج از شهر بود و هر روز میبایست از رودخانه میگذشت، در پای منبر بود.
🔹چون این سخن از واعظ شنید، بسیار خوشحال شد.
🔸هنگام بازگشت به خانه، دعاگویان، پا بر آب نهاد و از رودخانه گذشت.
🔹روزهای بعد نیز کارش همین بود و در دل از واعظ بسیار سپاسگزاری میکرد. آرزو داشت که هدایت و ارشاد او را جبران کند.
🔸روزی واعظ را به منزل خویش دعوت کرد، تا از او به شایستگی پذیرایی کند.
🔹واعظ نیز دعوت جوان پاکدل را پذیرفت و با او به راه افتاد.
🔸چون به رودخانه رسیدند، جوان دعا گفت و پای بر آب نهاد و از روی آن گذشت. اما واعظ همچنان برجای خویش ایستاده بود و گام برنمیداشت.
🔹جوان گفت:
ای بزرگوار! تو خود، این راه و روش را به ما آموختی و من از آن روز چنین میکنم، پس چرا اینک بر جای خود ایستادهای، دعا را بگو و از روی آب گذر کن!
🔸واعظ، آهی کشید و گفت:
حق، همان است که تو میگویی، اما دلی که تو داری، من ندارم!
@bohlool
🔅#پندانه
✍ طرز نگرش خود را درست کنید
🔹روزی خبرنگار جوانی از ادیسون پرسید:
آقای ادیسون شنیدهام برای اختراع لامپ تلاشهای زیادی کردهای، اما موفق نشدهای.
🔸پس از ۹۹۹ بار شکست همچنان به فعالیت خود ادامه میدهی؟
🔹ادیسون با خونسردی جواب میدهد:
ببخشید آقا من ۹۹۹ بار شکست نخوردهام، بلکه ۹۹۹ روش یاد گرفتهام که لامپ چگونه ساخته نمیشود!
💢طرز نگرش میتواند آنچه را که شکست نامیده میشود تبدیل به معجزه کند.
@bohlool
🔅#پندانه
✍ سیرتت رو زیبا کن
🔹هیچکس انتخاب نکرده که با چه قیافهای، در چه خانوادهای و در چه شرایطی به دنیا بیاید.
🔸هیچکس را بهخاطر هیچچیزش تحقیر یا مسخره نکنیم. درباره دیگران قضاوت نکنیم.
🔹همان اندازه که به یک دکتر، مهندس و... احترام میگذاریم، به یک کارگر، مستخدم و... هم احترام بگذاریم.
🔸خودمان را از هیچکس برتر نبینیم. خاکی باشیم. ما وجودمان از گل ساخته شده، پس همیشه خاکی باشیم تا بوی ناب آدمیزاد بدهیم.
🔹صورت زیبا روزی پیر، پوست خوب روزی چروک، اندام خوب روزی خمیده و موی زیبا روزی سفید خواهد شد.
💢تنها قلب زیباست که زیبا خواهد ماند.
@bohlool
🔅#پندانه
✍ رسم بندگی بیاموز
🔹درويشی بسيار فقير بود و در زمستان لباس و غذا نداشت. هر روز در شهر هرات غلامان حاكم شهر را میديد كه جامههای زيبا و گرانقيمت بر تن دارند و كمربندهای ابريشمين بر كمر میبندند.
🔸روزی با جسارت رو به آسمان كرد و گفت:
خدايا! بندهنوازی را از رئيس بخشنده شهر ما ياد بگير. ما هم بنده تو هستيم.
🔹زمان گذشت و روزی شاه، خواجه را دستگير كرد و دستوپايش را بست. میخواست ببيند طلاها را چه كرده است؟
🔸هرچه از غلامان میپرسيد آنها چيزی نمیگفتند.
🔹يک ماه غلامان را شكنجه كرد و میگفت:
بگوييد خزانه طلا و پول حاكم كجاست؟ اگر نگوييد گلويتان را میبرم و زبانتان را از گلويتان بيرون میكشم.
🔸اما غلامان شب و روز شكنجه را تحمل میكردند و هيچ نمیگفتند.
🔹شاه آنها را پارهپاره كرد ولی هيچيک لب به سخن باز نكردند و راز خواجه را فاش نكردند.
🔸شبی درويش در خواب صدايی شنيد كه میگفت:
ای مرد! بندگی و اطاعت را از اين غلامان ياد بگير.
@bohlool