📚#ماجرای_عشقی_عجیب_و_واقعی
این ماجرای عشقی در دنیا مانند بمبی صدا کرده است. اگرچه شاید ماجرای عاشقانه زیر به نظر خیالی و افسانه ای برسد ولی جریان واقعی یک راننده کامیون 51 ساله انگلیسی و آشنا شدن با عشق زندگی اش است و باور کنید یا نه!!! شماره او را در دیوار یک توالت عمومی پیدا کرده است!آنها می گویند
عشق درست زمانی اتفاق افتاده که کمترین انتظار آن را داشته اند و البته این جمله خصوصا برای آقای #مارک_الیس راننده کامیون اهل وست یورکشایر کاملا صدق می کند. او در مسیر خود برای دیدن دوستانش در یک رستوران، برای استفاده از سرویس بهداشتی توقف می کند.
او در داخل توالت عمومی ناگهان در دیوار متوجه حک شدن جمله ای با مضمون ” به دانا زنگ بزن… (شماره تلفن)” شد.ظاهرا مارک این جمله را سرگرم کننده می یابد و از روی کنجکاوی به این شماره مرموز زنگ می زند تا ببیند آیا به راستی یک شخص واقعی صاحب این خط است.
مارک پس از تماس با شماره به شخص پشت خط می گوید:”شما چه کسی هستی؟” او می گوید هنوز با یادآوری خاطره این تماس، می خندند و در کمال تعجب، دانا جواب می دهد:”شما چه کسی هستید؟” و این گونه مکالمه آنها شکل می گیرد و پس از سه روز یکدیگر را از نزدیک ملاقات می کنند و عاشق هم می شوند.
#دانا_رابرتس که یک منشی قضایی است در مصاحبه مطبوعاتی اظهار داشت مارک تا زمانی که او را ملاقات نکرده بود حرفی از این که چگونه شماره او را یافته است نزد. او در ابتدا با شنیدن داستان او متعجب شد ولی در نهایت دریافت که قرار دادن شماره تلفن او در دیوار سرویس بهداشتی کار نامزد سابق کینه توزاش بوده است. دانا در این مورد گفت:”من باید از نامزد سابقم ممنون باشم که همچین لطفی به من کرد!! اینجاست که میگن:عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد!
”اکنون مارک و دانا صاحب دو فرزند هشت و نه ساله هستند و هر زمان یکی از آنها در مورد چگونگی ملاقات و آشنایی والدینشان سوال می کنند، مادرشان یک جواب غیرواقعی می سازد. دانا به خبرنگاران گفت:”من معمولا می گویم که پدرشان یک پیامک اشتباهی به من فرستاده بود.”گرچه با در نظر گرفتن این که ماجرای عاشقانه و عجیب آنها بسیار مورد توجه رسانه ها و مطبوعات قرار گرفته است، احتمال آنکه بتوانند این راز را از فرزندانشان پنهان کنند، بعید به نظر می رسد!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚#داستانک
روزی روزگاری پسرك فقیری زندگی می كرد كه برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی میكرد.از این خانه به آن خانه میرفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد كه تنها یك سكه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود كه شدیداً احساس گرسنگی میكرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا كند.
بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبائی در را باز كرد. پسرك با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا، فقط یك لیوان آب درخواست كرد. دختر كه متوجه گرسنگی شدید پسرك شده بود بجای آب برایش یك لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با طمانینه و آهستگی شیر را سر كشید و گفت : چقدر باید به شما بپردازم؟. دختر پاسخ داد: چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته كه نیكی ما به ازایی ندارد*. پسرك گفت: پس من از صمیم قلب از شما سپاسگزاری میكنم.
سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشكان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین نسبت به درمان او اقدام كنند.
دكتر هوارد كلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامیكه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حركت كرد. لباس پزشكی اش را بر تن كرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه اورا شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام كند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یك تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دكتر كلی گردید.
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دكتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آنرا درون پاكتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
زن از باز كردن پاكت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود كه باید تمام عمر را بدهكار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاكت را باز كرد. چیزی توجه اش را جلب كرد. چند كلمه ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته انرا خواند: بهای این صورتحساب قبلاً با یك لیوان شیر پرداخت شده است.
﴿مَن جَآءَ بِٱلۡحَسَنَهِ فَلَهُۥ خَیۡرٞ مِّنۡهَا وَهُم مِّن فَزَعٖ یَوۡمَئِذٍ ءَامِنُونَ ﴾ [النمل: 90].
«کسانی که کارهای پسندیده انجام میدهند، پاداش بهتر و بالاتری از آن خواهند داشت و آنان از هراس آن روز در امانند».
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 حدیث خورشید به روایت آینهها
🏴 این روایت: سعید بن مسلم
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐در این شب زیبا✨
⭐دعا میکنم خدا به همتون
⭐یه قلب زیبا و مهربون بده
⭐قلبی که فقط و فقط برای✨
⭐رضایت و خشنودی خدا بتپه
⭐وجز یاد خدا یادی توش نباشه✨
⭐با قلبهای مهربونتون ما رو هم دعا کنید✨
⭐الهی آمین🙏
⭐شبت در پناه خداوند یکتا و مهربان🌙
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
اخر هفته تون به شادى🍀
اخر هفته تون سرشار از ارمش😇
اخر هفته خوبى در كنار عزيزانتون❤️
داشته باشيد و شادو سر بلند باشيد☕🌹🍀
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
پسری، دختری را که قرار بود تمام زندگی اش شود برای اولین بار به کافی شاپ دعوت کرد، تا به او اعلام کند که قصد ازدواج با او را دارد.
در حال نشستن پشت میز پسر سفارش قهوه داد.
سپس رو به پیشخدمت کرد و گفت لطفا نمک هم بیاور!!!!
اسم نمک که آمد تمام افراد حاضر یک مرتبه به پسر خیره شدند.
پسر نمک را در قهوه ریخت و آرام خورد، دختر با تعجب گفت: قهوه شور میخوری؟
پسر جواب داد: بچه که بودم خانه مان کنار دریا بود، در ماسه ها بازی میکردم و طعم شور دریا را میچشیدم!!!
حالا دلتنگ خانه ی کودکی شده ام، قهوه شور مرا یاد کودکی ام می اندازد.
ازدواج انجام شد و چهل سال تمام هر وقت دختر قهوه درست میکرد، داخل فنجان شوهرش نمک میریخت.
پس از چهل سال عاشقونه زندگی کردن، مرد فوت کرد و نامه ای خطاب به همسرش برجای گذاشت:
"همسر عزیزم ببخش که چهل سال تمام به تو حقیقت را نگفتم، آن روز آنقدر از دیدنت خوشحال و هیجان زده شده بودم که به اشتباه به جای شکر درخواست نمک کردم، چهل سال تمام قهوه شور خوردم و نتوانستم به تو بگویم، بدترین چیز در دنیا قهوه شور است!!!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🔴داستانک
برای شاهزاده ای، تعدادی برده ی جدید آورده بودند.
برده ها در غل و زنجیر های سنگین، سر خود را پایین انداخته و ایستاده بودند.
فقط یکی از آنها شاد به نظر می رسید و حتی زیر لب آهنگی هم زمزمه می کرد!
او با وجود اینکه طعم تازیانه ی نگهبان را چشید، ولی دست از خواندن بر نداشت.
شاهزاده با تعجب از او پرسید: ای مرد! چطور می توانی با این وضعیتی که داری، احساس شادی و شعف کنی؟! ما که آزادیم، همانند تو احساس شادمانی و خوشبختی نمی کنیم...
برده جواب داد: چرا شاد نباشم؟! شما فقط پاهای مرا به زنجیر کشیده اید، اما قلب و روح من آزاد است و کسی نمی تواند آن را به بند بکشد.
شاهزاده به نگهبان دستور داد: این مرد را آزاد کنید، زنجیر کردن او بیهوده است...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
#یک_فنجان_تفکر ☕️
۷ درسی که آدمها یک عمر طول میکشد تا بیاموزند
نوشته: علیرضا مجیدی
۱- انتظار برای اینکه «وقت» کاری برسد، بیهوده است
روزی از اینجا خواهم رفت، روزی این کار بیثمر و کمبازده را ترک خواهم کرد، روزی این ایدهام را پیگیری میکنم، وقت فراغتی اگر دست بدهد ورزش میکنم و هیکلم را متناسب میکنم، این رمان را در اولین فرصت خواهم خواند، این فیلمهای کلاسیک را خیلی با نظم و با دقت خواهم دید، به او خواهم گفت که چقدر دوستش دارم و …
اما تجربه نشان داده است که خیلی وقتها ما در واقع به انگیزه و بینش ضروری بودن
پی گرفتن آنی و فوری این کارها نرسیدهایم.
بنابراین ترجیح میدهیم به کارهای روزمره بیثمر برسیم، کارهایی که به اصطلاح آقا بالاسری برای آنها وجود دارد که انجام پیوسته آنها توسط ما را چک کند.
بنابراین هر روز همه انرژی خود را صرف آنها میکنیم و نزدیک غروب، تهی از انرژی و برای تجدید قوای شروع روز ملالآوری دیگر به خانه برمیگردیم.
۲- زندگی گاهی جای دیگری میسر میشود
به جای تحمل یک تلخی بیپایان یک دوره سختی جانفرسا برای یافتن جایی متناسبتر با روحیات خود را به جان بخرید
۳- آنچه دیروز اتفاق افتاده ممکن است واقعا تقصیر شما نبوده باشد، اما آنچه فردا رخ میدهد، مستقیما مسئولیتاش به پای شماست.
۴- درسهای زندگی تکرار میشوند، تا زمانی که مطمئن شوند شما واقعا آنها را آموختهاید
منظور اینکه، فرمولها و ترفندهایی که چند بار آزمودهاید و پاسخ ندادهاند، بعید است در آینده پاسخگو بشوند. پس از گذشته زودتر بیاموزید و تکرارشان نکنید.
۵- اگر به خودتان عادت بدهید که مرتب کتاب بخوانید، آدم باهوش و آگاهی میشوید، این خیلی خوب است، اما مهارتی که خیلی از ماها در پیاش نیستیم خودشناسی است.
یعنی فهم کامل از همه نقاط قوت و ضعف خودمان، همه آرمانخواهیها و همه تعللها و میلهایمان به بیهودگیها را. در پی این خودشناسی و رک و راست شدن با خود است که میتوانیم برنامهای منطقی برای خود در زندگی بچینیم.
۶- تغییر رفتار، تنها پوزشخواهی واقعی در دنیاست.
آدمها ممکن است به هنگام اشتباه یا زمانی که به اصطلاح مچشان را هنگام یک خطا میگیرید، ماهرانه و با ادبیات خوب از شما پوزش بخواهند، اما شما باید تغییر رفتار بعدیشان را در نظر بگیرید تا ببینید واقعا تجدید نظر کردهاند یا خیر.
۷- دوست داشته شدن توسط دیگران را نسبت به عشقی که خودتان باید به خودتان روا دارید، اولویت ندهید!
بسیاری از ما هر کاری میکنیم تا مورد توجه قرار بگیریم، به ما احترام گذاشته شود و از ما به نیکی یاد شود، اما کمی که تجربه کسب میکنیم که واقعا دردسرها یا ظاهرسازیها و تغییرات سبک زندگی که برای این کسب عشق و علاقه میکنیم، بسیار فراتر از چیزی است که باید باشد.
از یک سنی به بعد خواه ناخواه یاد میگیریم که خودمان را دوست داشته باشیم و به خاطر هیچ کس تلاش نکنیم که تبدیل که به شخص دیگری شویم.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚بی بی ناردونه
زن و شوهرى بودند که يک دختر بهنام بىبىناردونه داشتند. مادر دختر مريض شد و مرد و پدرش پس از مدتى زن گرفت. نامادرى چشم ديدن دختر را نداشت. چونکه صورت دختر مثل پنجهٔ آفتاب مىدرخشيد.
روزى نامادرى هفت قلم آرايش کرد و جلوى آينهٔ سحرآميز خود ايستاد و پرسيد: اى آينه! من خوشگلم يا آينه؟ آينه گفت: نه تو خوشگلي، نه آينه! بىبىناردونه خوشگل است. نامادرى عصبانى شد. بىبىناردونه را برداشت و برد به صحراى بىآب و علف رها کرد و برگشت. بىبىناردونه رفت و رفت تا به کلبهاى رسيد. ديد اثاثيهٔ کلبه درهم ريخته و کثيف است. آنجا را تميز و مرتب کرد و خودش در جائى پنهان شد. کلبه متعلق به هفت مرد درويش بود. وقتى هفت مرد درويش آمدند، کلبه را مرتب و تميز ديدند. گفتند: اى کسىکه کلبه را تميز کردهاى خودت را به ما نشان بده! بىبىناردونه از جائى که مخفى شده بود، بيرون آمد. قرار گذاشتند مثل خواهر و برادر با هم زندگى کنند.
نامادري، پس از اينکه بىبىناردونه را در بيابان رها کرد، آمد و خود را هفت قلم آرايش کرد و جلوى آينهٔ سحرآميز نشست و همان سؤال را گفت و همان جواب شنيد. نامادرى گفت: ”الآن حيوانها بىبىناردونه را خوردهاند! آينه گفت: زنده و در جمع هفت برادر درويش است. نامادرى لباس کولىها را پوشيد و رفت و رفت تا به کلبهٔ هفت برادر رسيد. فرياد زد: فال مىبينم، طالع مىگيرم، انگشتر مىفروشم! بعد انگشترى را که به زهر آلوده بود، به انگشت بىبىناردونه کرد. بىبىناردونه حالش بههم خورد و بيهوش شد. نامادرى برگشت به خانهاش.
وقتى هفت درويش به کلبه آمدند، ديدند بىبىناردونه مرده است. او را توى صندوقى گذاشتند و صندوق را به آب نهر سپردند. آب صندوق را برد تا به باغ حاکم شهر رسيد. پسر حاکم صندوق را از آب گرفت و درش را باز کرد، دختر را ديد. دستور داد جسد را بشويند و دفن کنند. وقتى مردهشور انگشتر را از انگشت بىبىناردونه درآورد، دختر عطسهاى زد و زنده شد. پسر حاکم با او ازدواج کرد و پس از يک سال صاحب يک پسر کاکل زرى شدند.
روزى نامادرى بهسراغ آينهاش رفت و پرسيد: من خوشگلم يا آينه. آينه گفت: بىبىناردونه. نامادرى گفت: او ديگر مرده. آينه گفت: او زنده است و زن پسر حاکم. نامادرى سر و وضعش را تغيير داد و خود را با هزار کلک خدمتکار پسر حاکم کرد. شبى سر پسر بىبىناردونه را بريد و چاقو را هم در جيب بىبىناردونه گذاشت. صبح خبر به پسر حاکم رسيد. گشتند، ديدند چاقوى خونآلود در جيب بىبىناردونه است. او را بههمراه جسد پسرش، از دربار بيرون کردند. بىبىناردونه رفت و رفت تاخسته شد. زير درختى نشست. در همين موقع، سه کبوتر روى شاخههاى درخت نشستند. يکى از آنها گفت: اگر برگ کوبيده شدهٔ اين درخت به سربريده ماليده شود بهتن مىچسبد. کبوتر دومى گفت: اگر کسى با چوب اين درخت بهتن مردهاى بزند، مرده زنده مىشود.
کبوترها پريدند و رفتند. دختر کارهائى را که کبوترها گفته بودند انجام داد و پسرش زنده شد. آنها بههمراه هم رفتند تا به شهر رسيدند و با هم زندگى جديدى شروع کردند. روزى پسر حاکم براى سرکشى به شهر آمده بود، بىبىناردونه به پسرش ياد داد که سر راه پسر حاکم چوبى به زمين بکوبد، جلويش کاه بريزد و بگويد: ”اى اسب چوبي! کاه بخور کاه نمىخواهى جو بخور“. پسر همان کار را کرد. پسر حاکم به او گفت: مگر اسب چوبى هم کاه مىخورد؟ پسر گفت: مگر ادر هم سر پسرش را مىبرد. پسر حاکم مادر پسر را به نزد خود خواند. وقتى او را ديد شناختش. آنها زندگى جديدى را شروع کردند. بهدستور پسر حاکم، گيسهاى نامادرى را به دم اسبى چموش بستند و در بيابان رهايش کردند.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚گنجشک و فيل
يکي بود يکي نبود. غير از خدا هيچکس نبود.
يک دسته از گنجشکها در صحرايي زندگي مي کردند و در زير بته هاي علف تخم گذاشته بودند و جوجه در آورده بودند.
يک فيل هم در آن صحرا زندگي مي کرد و يک روز که فيل مي خواست برود لب رودخانه آب بخورد سر راهش چند تا از جوجه هاي گنجشک را زير پاي خود له کرد.
گنجشکها خبردار شدند و خيلي غصه دار شدند و هر يکي چيزي گفتند. يکي گفت «سرنوشت اينطور بوده». يکي گفت«چاره اي نيست بايد بسوزيم و بسازيم.»
يکي گفت «دنيا هميشه پر از بدبختي است». ولي يک گنجشک که بيش از همه دلدار بود و اسمش کاکلي بود گفت:«من هيچکدام از اين حرفها را قبول ندارم. من مي گويم صحرا جاي زندگي است خيلي هم خوب است ولي زندگي بايد حساب داشته باشد و فيل نبايد جوجه هاي گنجشک را لگد مال کند.»
گنجشکها گفتند:«خوب، نبايد بکند ولي حالا مي کند، ما بايد جاي خودمان را عوض کنيم و برويم يک جايي که فيل نباشد.»
کاکلي گفت:«اين که نمي شود. پس هر کسي تا يک دشمن داشت فرار کند برود جاي ديگر؟ اين صحيح نيست، ما بايد از حق خودمان دفاع کنيم، اينجا وطن ماست و ما بايد آن را از شر دشمن حفظ کنيم. چرا ما جاي خودمان را عوض کنيم؟ فيل راه خودش را عوض کند!»
گنجشکها گفتند:«حرف حسابي است ولي چه کسي مي تواند اين حرف را به فيل بزند؟»
کاکلي گفت:«همين ماها، مگر ما حق زندگي نداريم؟ مي رويم به فيل اخطار مي کنيم که حق ندارد توي اين بته زار بيايد.»
گفتند:«خوب، اگر فيل قبول نکرد و اگر لج کرد و بد ترش کرد آن وقت چه کار بايد کرد؟»
کاکلي گفت:«اگر فيل حرف حسابي را قبول نکند بلايي بر سرش بياورم که در داستانها بگويند. حرف ما حسابي است و همه خلق خدا از ما طرفداري مي کنند.»
گنجشکها خنديدند و گفتند:«تو چرا اين حرفهاي بزرگ را مي زني، ما که نمي توانيم با فيل در بيفتيم.»
کاکلي گفت:«چرا، اگر همه با هم متحد باشيم مي توانيم، فيل که هيچي، از فيل گنده ترش هم اگر ما زور نشنويم نمي تواند به ما زور بگويد.»
گفتند:«ما حاضريم، تو بگو چه کار کنيم.»
کاکلي گفت:«بگذاريد من اول بروم اتمام حجت کنم و حرفم را به فيل بزنم. اگر قبول کرد که دعوا نداريم، ولي اگر قبول نکرد آن وقت نشانش مي دهيم که «پشته چو پر شد بزند پيل را»
کاکلي پرواز کرد و آمد پيش فيل و گفت:«اي فيل، تو امروز وقتي مي رفتي آب بخوري و از بته زار رد شدي چند تا از جوجه هاي ما را زير پايت لگد مال
کرده اي، اين را مي داني يا نمي داني؟»
فيل گفت:«چه فرقي مي کند که بدانم يا ندانم؟»
کاکلي گفت:«فرقش اين است که اگر نمي دانستي و نفهميده اين بدي را کرده اي از حالا بدان در حق ما ظلم شده، ولي اگر فهميده اي و ميداني مسأله ديگري است.»
فيل گفت:«اهه، مثلا حالا چه شده، دنيا که بهم نخورده!»
کاکلي گفت:«دنيا بهم نخورده ولي اگر همه درباره هم بدي کنند دنيا بهم مي خورد. خودت هم مي داني و مي فهمي. اين است که آمده ام خواهش کنم ديگر در بته زار ما نيايي. اينجا محل زندگي ماست.»
فيل گفت:«آنجا راه من است که بروم آب بخورم.»
کاکلي گفت:«خوب، دنيا بزرگ است، از يک راه ديگري برو که کسي پامال نشود.»
فيل گفت:«پا مال هم بشود عيبي ندارد، صد تا گنجشک هم ارزش يک فيل را ندارد ولي فيل فيل است.»
کاکلي گفت:«البته فيل بزرگ است ولي جان ما هم براي خودمان شيرين و عزيز است و تو اگر درست فکرش را بکني و انصاف داشته باشي حق نداري که اين حرف را بزني. همان طور که تو دلت مي خواهد خودت و بچه هايت راحت باشيد ما هم
مي خواهيم راحت باشيم. آيا تو خوشت مي آيد که کسي بيايد خانه ات را خراب کند و بچه هايت را دربدر کند؟»
فيل گفت:«هيچ کس زورش به من نمي رسد، من فيلم و هر کاري دلم بخواهد
مي کنم.»
کاکلي گفت:«اشتباه نکن که اگر انصاف در کار نباشد همه کس زورش به همه کس مي رسد. تو اين هيکل خودت را نگاه نکن. زندگي فقط با عدالت و دوستي شيرين است وگرنه ما هم مي توانيم به تو اذيت برسانيم، شاعر هم گفته:
«دشمن نتوان حقير و بيچاره شمرد.»
فيل گفت:«اصلا مرا ببين که به تو گنجشک نادان جواب مي دهم. فضولي هم موقوف، علف زار هم مال من است.»
ادامه دارد...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚گنجشک و فيل يکي بود يکي نبود. غير از خدا هيچکس نبود. يک دسته از گنجشکها در صحرايي زندگي مي کردند
کاکلي گفت:«اشتباه نکن که اگر انصاف در کار نباشد همه کس زورش به همه کس مي رسد. تو اين هيکل خودت را نگاه نکن. زندگي فقط با عدالت و دوستي شيرين است وگرنه ما هم مي توانيم به تو اذيت برسانيم، شاعر هم گفته:
«دشمن نتوان حقير و بيچاره شمرد.»
فيل گفت:«اصلا مرا ببين که به تو گنجشک نادان جواب مي دهم. فضولي هم موقوف، علف زار هم مال من است.»
کاکلي گفت:«اي فيل، لج بازي نکن، حرف من حسابي است و همه مي دانند خودت هم مي داني. من آمدم از تو خواهش کردم. بيا و بر ما رحم کن برخودت هم رحم کن و از راه ديگري برو وگرنه به ضرر خودت تمام مي شود و بلايي بر سرت بياوريم که در داستانها بنويسند.
فيل گفت:«همين که گفتم. هر کاري هم که از دستتان برمي آيد برويد بکنيد.»
کاکلي گفت:«بسيار خوب، حالا که تو با اين هيکل بزرگ از اذيت کردن گنجشکها خجالت نمي کشي ما هم مي دانيم چکار کنيم.»کاکلي برگشت آمد پيش گنجشکها و داستان را گفت و گفت حالا بايد آماده شويم و فيل را از ميان برداريم.
گنجشکها گفتند:«بله، فيل بيچاره مي کنيم. پوستش را مي کنيم. ولي راستي، ما که زورمان به فيل نمي رسد!»
کاکلي گفت:«چرا مي رسد، ذره ذره، قدم به قدم دنبال کار را مي گيريم و مي رسيم، حق با ماست. اولين قدم را خودمان برمي داريم، در قدم بعد از قورباغه ها کمک مي گيريم.»
گنجشکها خنديدند و گفتند:«کمک قورباغه ديگر تماشا دارد. قورباغه ها که خودشان صد تا صد تا زير پاي فيل خرد و خاکشير مي شوند!»
کاکلي گفت:«من همه فکرهايش را کرده ام. البته ما نمي توانيم با فيل بجنگيم. هزار تا گنجشک هم زورش به يک فيل نمي رسد، ولي فيل پرواز بلد نيست و نمي تواند روي هوا ما را پامال کند، ما بايد همه پرواز کنيم و ناگهان همه با هم بر سر فيل بريزيم، از چپ و راست و جلو وعقب حمله کنيم و هر کس دستش رسيد و توانست، زخمي به چشم فيل بزند. همينکه فيل نابينا شد بقيه اش آسان است. تا وقتي اين کار درست نشده هيچ کس حق ندارد آرام بگيرد. يالله شروع کنيم.»
حمله گنجشکها شروع شد، اطراف فيل را گرفتند و تا فيل آمد به خودش بجنبد، چشمش را درآوردند. ديگر فيل جايي را نمي ديد.
گنجشکها جمع شدند و گفتند:«خوب، حالا بدتر شد، فيل غضبناک شده و تمام علف زار را پامال مي کند.»
کاکلي گفت:«نه، فيل حالا هيچ جا را نمي بيند، تشنه هم هست و حالا نوبت کمک قورباغه هاست.» کاکلي قورباغه ها را صدا زد و داستان بي انصافي فيل را شرح داد. قورباغه ها گفتند:«ما مي دانيم، ما خودمان هم از فيل در عذابيم.»
کاکلي گفت:«پس به ما کمک کنيد. نصف کار را ما درست کرديم نصف ديگرش در دست شماست، مطابق اين نقشه عمل کنيد.»
کاکلي دستور داد قورباغه ها جمع شدند و آمدند جلو فيل و شروع کردند قورقور صدا کردن. فيل تشنه بود، با خود گفت هرجا قورباغه هست آب هم هست. چون چشمش نمي ديد شروع کرد به پيش رفتن. قورباغه ها هم هي قورقور کردند و رفتند تا به يک چاله بزرگ رسيدند که خيلي گود بود و کمي آب باران در آن جمع شده بود. آنها از دو طرف چاله مي رفتند و قورقور مي کردند. فيل هم به هواي آب پيش مي رفت تا اينکه به لب گودال رسيد و در چاله افتاد و ديگر نتوانست از چاله بيرون بيايد و گنجشکها و قورباغه ها راحت شدند.
آن وقت کاکلي به فيل گفت:«اين سزاي کسي است که انصاف ندارد و به جان مردم رحم نمي کند و ديگران را کوچک مي شمارد. حالا اينجا باش تا من بروم همان طور که گفتم بدهم قصه گنجشک و فيل را در داستانها بنويسند.»
پایان.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلت را به دلِ خیابان بزن
با بیخیالیِ جاده همراه شو ...
فراموش کن روزهایت چطور گذشت ،
مهم نیست قرار است چه اتفاقاتی بیفتد ،
و مهم نیست چقدر مشغله رویِ هم تلنبار شده
روزهایِ رفته را به بادِ فراموشی بسپار
و روزهایِ نیامده را به خدا ...
چای ات را کمی آرام تر و سرخوش تر از همیشه بنوش ،
جوری که سقفِ دنیا هم اگر ریخت ؛
آب در دلِ لحظه هایت تکان نخورَد .
آدم نیاز دارد گاهی عینِ خیالش نباشد .
آدم نیاز دارد برای یک روز هم که شده ؛
به خاطرِ خودش نفس بکشد .
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel