eitaa logo
بهلول عاقل | داستان کوتاه
37.9هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
6.8هزار ویدیو
70 فایل
📚حڪایات شیرین بهلول عاقل و داستانهاے آموزنده 😊 . . .کپی بنرهای کانال شرعا حرام است . . تبلیغات ثامن برندینگ💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2308702596Cce98270c04 👈محتوای تبلیغات تایید و یا رد نمیشود🌹 همراهی شما باعث افتخار ماست ♥️😍
مشاهده در ایتا
دانلود
📚بی بی ناردونه زن و شوهرى بودند که يک دختر به‌نام بى‌بى‌ناردونه داشتند. مادر دختر مريض شد و مرد و پدرش پس از مدتى زن گرفت. نامادرى چشم ديدن دختر را نداشت. چون‌که صورت دختر مثل پنجهٔ آفتاب مى‌درخشيد. روزى نامادرى هفت قلم آرايش کرد و جلوى آينهٔ سحرآميز خود ايستاد و پرسيد: اى آينه! من خوشگلم يا آينه؟ آينه گفت: نه تو خوشگلي، نه آينه! بى‌بى‌ناردونه خوشگل است. نامادرى عصبانى شد. بى‌بى‌ناردونه را برداشت و برد به صحراى بى‌آب و علف رها کرد و برگشت. بى‌بى‌ناردونه رفت و رفت تا به کلبه‌اى رسيد. ديد اثاثيهٔ کلبه درهم ريخته و کثيف است. آنجا را تميز و مرتب کرد و خودش در جائى پنهان شد. کلبه متعلق به هفت مرد درويش بود. وقتى هفت مرد درويش آمدند، کلبه را مرتب و تميز ديدند. گفتند: اى کسى‌که کلبه را تميز کرده‌اى خودت را به ما نشان بده! بى‌بى‌ناردونه از جائى که مخفى شده بود، بيرون آمد. قرار گذاشتند مثل خواهر و برادر با هم زندگى کنند. نامادري، پس از اينکه بى‌بى‌ناردونه را در بيابان رها کرد، آمد و خود را هفت قلم آرايش کرد و جلوى آينهٔ سحرآميز نشست و همان سؤال را گفت و همان جواب شنيد. نامادرى گفت: ”الآن حيوان‌ها بى‌بى‌ناردونه را خورده‌اند! آينه گفت: زنده و در جمع هفت برادر درويش است. نامادرى لباس کولى‌ها را پوشيد و رفت و رفت تا به کلبهٔ هفت برادر رسيد. فرياد زد: فال مى‌بينم، طالع مى‌گيرم، انگشتر مى‌فروشم! بعد انگشترى را که به زهر آلوده بود، به انگشت بى‌بى‌ناردونه کرد. بى‌بى‌ناردونه حالش به‌هم خورد و بيهوش شد. نامادرى برگشت به خانه‌اش. وقتى هفت درويش به کلبه آمدند، ديدند بى‌بى‌ناردونه مرده است. او را توى صندوقى گذاشتند و صندوق را به آب نهر سپردند. آب صندوق را برد تا به باغ حاکم شهر رسيد. پسر حاکم صندوق را از آب گرفت و درش را باز کرد، دختر را ديد. دستور داد جسد را بشويند و دفن کنند. وقتى مرده‌شور انگشتر را از انگشت بى‌بى‌ناردونه درآورد، دختر عطسه‌اى زد و زنده شد. پسر حاکم با او ازدواج کرد و پس از يک سال صاحب يک پسر کاکل زرى شدند. روزى نامادرى به‌سراغ آينه‌اش رفت و پرسيد: من خوشگلم يا آينه. آينه گفت: بى‌بى‌ناردونه. نامادرى گفت: او ديگر مرده. آينه گفت: او زنده است و زن پسر حاکم. نامادرى سر و وضعش را تغيير داد و خود را با هزار کلک خدمتکار پسر حاکم کرد. شبى سر پسر بى‌بى‌ناردونه را بريد و چاقو را هم در جيب بى‌بى‌ناردونه گذاشت. صبح خبر به پسر حاکم رسيد. گشتند، ديدند چاقوى خون‌آلود در جيب بى‌بى‌ناردونه است. او را به‌همراه جسد پسرش، از دربار بيرون کردند. بى‌بى‌ناردونه رفت و رفت تاخسته شد. زير درختى نشست. در همين موقع، سه کبوتر روى شاخه‌هاى درخت نشستند. يکى از آنها گفت: اگر برگ کوبيده شدهٔ اين درخت به سربريده ماليده شود به‌تن مى‌چسبد. کبوتر دومى گفت: اگر کسى با چوب اين درخت به‌تن مرده‌اى بزند، مرده زنده مى‌شود. کبوترها پريدند و رفتند. دختر کارهائى را که کبوترها گفته بودند انجام داد و پسرش زنده شد. آنها به‌همراه هم رفتند تا به شهر رسيدند و با هم زندگى جديدى شروع کردند. روزى پسر حاکم براى سرکشى به شهر آمده بود، بى‌بى‌ناردونه به پسرش ياد داد که سر راه پسر حاکم چوبى به زمين بکوبد، جلويش کاه بريزد و بگويد: ”اى اسب چوبي! کاه بخور کاه نمى‌خواهى جو بخور“. پسر همان کار را کرد. پسر حاکم به او گفت: مگر اسب چوبى هم کاه مى‌خورد؟ پسر گفت: مگر ادر هم سر پسرش را مى‌برد. پسر حاکم مادر پسر را به نزد خود خواند. وقتى او را ديد شناختش. آنها زندگى جديدى را شروع کردند. به‌دستور پسر حاکم، گيس‌هاى نامادرى را به دم اسبى چموش بستند و در بيابان رهايش کردند. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚گنجشک و فيل يکي بود يکي نبود. غير از خدا هيچکس نبود. يک دسته از گنجشکها در صحرايي زندگي مي کردند و در زير بته هاي علف تخم گذاشته بودند و جوجه در آورده بودند. يک فيل هم در آن صحرا زندگي مي کرد و يک روز که فيل مي خواست برود لب رودخانه آب بخورد سر راهش چند تا از جوجه هاي گنجشک را زير پاي خود له کرد. گنجشکها خبردار شدند و خيلي غصه دار شدند و هر يکي چيزي گفتند. يکي گفت «سرنوشت اينطور بوده». يکي گفت«چاره اي نيست بايد بسوزيم و بسازيم.» يکي گفت «دنيا هميشه پر از بدبختي است». ولي يک گنجشک که بيش از همه دلدار بود و اسمش کاکلي بود گفت:«من هيچکدام از اين حرفها را قبول ندارم. من مي گويم صحرا جاي زندگي است خيلي هم خوب است ولي زندگي بايد حساب داشته باشد و فيل نبايد جوجه هاي گنجشک را لگد مال کند.» گنجشکها گفتند:«خوب، نبايد بکند ولي حالا مي کند، ما بايد جاي خودمان را عوض کنيم و برويم يک جايي که فيل نباشد.» کاکلي گفت:«اين که نمي شود. پس هر کسي تا يک دشمن داشت فرار کند برود جاي ديگر؟ اين صحيح نيست، ما بايد از حق خودمان دفاع کنيم، اينجا وطن ماست و ما بايد آن را از شر دشمن حفظ کنيم. چرا ما جاي خودمان را عوض کنيم؟ فيل راه خودش را عوض کند!» گنجشکها گفتند:«حرف حسابي است ولي چه کسي مي تواند اين حرف را به فيل بزند؟» کاکلي گفت:«همين ماها، مگر ما حق زندگي نداريم؟ مي رويم به فيل اخطار مي کنيم که حق ندارد توي اين بته زار بيايد.» گفتند:«خوب، اگر فيل قبول نکرد و اگر لج کرد و بد ترش کرد آن وقت چه کار بايد کرد؟» کاکلي گفت:«اگر فيل حرف حسابي را قبول نکند بلايي بر سرش بياورم که در داستانها بگويند. حرف ما حسابي است و همه خلق خدا از ما طرفداري مي کنند.» گنجشکها خنديدند و گفتند:«تو چرا اين حرفهاي بزرگ را مي زني، ما که نمي توانيم با فيل در بيفتيم.» کاکلي گفت:«چرا، اگر همه با هم متحد باشيم مي توانيم، فيل که هيچي، از فيل گنده ترش هم اگر ما زور نشنويم نمي تواند به ما زور بگويد.» گفتند:«ما حاضريم، تو بگو چه کار کنيم.» کاکلي گفت:«بگذاريد من اول بروم اتمام حجت کنم و حرفم را به فيل بزنم. اگر قبول کرد که دعوا نداريم، ولي اگر قبول نکرد آن وقت نشانش مي دهيم که «پشته چو پر شد بزند پيل را» کاکلي پرواز کرد و آمد پيش فيل و گفت:«اي فيل، تو امروز وقتي مي رفتي آب بخوري و از بته زار رد شدي چند تا از جوجه هاي ما را زير پايت لگد مال کرده اي، اين را مي داني يا نمي داني؟» فيل گفت:«چه فرقي مي کند که بدانم يا ندانم؟» کاکلي گفت:«فرقش اين است که اگر نمي دانستي و نفهميده اين بدي را کرده اي از حالا بدان در حق ما ظلم شده، ولي اگر فهميده اي و ميداني مسأله ديگري است.» فيل گفت:«اهه، مثلا حالا چه شده، دنيا که بهم نخورده!» کاکلي گفت:«دنيا بهم نخورده ولي اگر همه درباره هم بدي کنند دنيا بهم مي خورد. خودت هم مي داني و مي فهمي. اين است که آمده ام خواهش کنم ديگر در بته زار ما نيايي. اينجا محل زندگي ماست.» فيل گفت:«آنجا راه من است که بروم آب بخورم.» کاکلي گفت:«خوب، دنيا بزرگ است، از يک راه ديگري برو که کسي پامال نشود.» فيل گفت:«پا مال هم بشود عيبي ندارد، صد تا گنجشک هم ارزش يک فيل را ندارد ولي فيل فيل است.» کاکلي گفت:«البته فيل بزرگ است ولي جان ما هم براي خودمان شيرين و عزيز است و تو اگر درست فکرش را بکني و انصاف داشته باشي حق نداري که اين حرف را بزني. همان طور که تو دلت مي خواهد خودت و بچه هايت راحت باشيد ما هم مي خواهيم راحت باشيم. آيا تو خوشت مي آيد که کسي بيايد خانه ات را خراب کند و بچه هايت را دربدر کند؟» فيل گفت:«هيچ کس زورش به من نمي رسد، من فيلم و هر کاري دلم بخواهد مي کنم.» کاکلي گفت:«اشتباه نکن که اگر انصاف در کار نباشد همه کس زورش به همه کس مي رسد. تو اين هيکل خودت را نگاه نکن. زندگي فقط با عدالت و دوستي شيرين است وگرنه ما هم مي توانيم به تو اذيت برسانيم، شاعر هم گفته: «دشمن نتوان حقير و بيچاره شمرد.» فيل گفت:«اصلا مرا ببين که به تو گنجشک نادان جواب مي دهم. فضولي هم موقوف، علف زار هم مال من است.» ادامه دارد... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚گنجشک و فيل يکي بود يکي نبود. غير از خدا هيچکس نبود. يک دسته از گنجشکها در صحرايي زندگي مي کردند
کاکلي گفت:«اشتباه نکن که اگر انصاف در کار نباشد همه کس زورش به همه کس مي رسد. تو اين هيکل خودت را نگاه نکن. زندگي فقط با عدالت و دوستي شيرين است وگرنه ما هم مي توانيم به تو اذيت برسانيم، شاعر هم گفته: «دشمن نتوان حقير و بيچاره شمرد.» فيل گفت:«اصلا مرا ببين که به تو گنجشک نادان جواب مي دهم. فضولي هم موقوف، علف زار هم مال من است.» کاکلي گفت:«اي فيل، لج بازي نکن، حرف من حسابي است و همه مي دانند خودت هم مي داني. من آمدم از تو خواهش کردم. بيا و بر ما رحم کن برخودت هم رحم کن و از راه ديگري برو وگرنه به ضرر خودت تمام مي شود و بلايي بر سرت بياوريم که در داستانها بنويسند. فيل گفت:«همين که گفتم. هر کاري هم که از دستتان برمي آيد برويد بکنيد.» کاکلي گفت:«بسيار خوب، حالا که تو با اين هيکل بزرگ از اذيت کردن گنجشکها خجالت نمي کشي ما هم مي دانيم چکار کنيم.»کاکلي برگشت آمد پيش گنجشکها و داستان را گفت و گفت حالا بايد آماده شويم و فيل را از ميان برداريم. گنجشکها گفتند:«بله، فيل بيچاره مي کنيم. پوستش را مي کنيم. ولي راستي، ما که زورمان به فيل نمي رسد!» کاکلي گفت:«چرا مي رسد، ذره ذره، قدم به قدم دنبال کار را مي گيريم و مي رسيم، حق با ماست. اولين قدم را خودمان برمي داريم، در قدم بعد از قورباغه ها کمک مي گيريم.» گنجشکها خنديدند و گفتند:«کمک قورباغه ديگر تماشا دارد. قورباغه ها که خودشان صد تا صد تا زير پاي فيل خرد و خاکشير مي شوند!» کاکلي گفت:«من همه فکرهايش را کرده ام. البته ما نمي توانيم با فيل بجنگيم. هزار تا گنجشک هم زورش به يک فيل نمي رسد، ولي فيل پرواز بلد نيست و نمي تواند روي هوا ما را پامال کند، ما بايد همه پرواز کنيم و ناگهان همه با هم بر سر فيل بريزيم، از چپ و راست و جلو وعقب حمله کنيم و هر کس دستش رسيد و توانست، زخمي به چشم فيل بزند. همينکه فيل نابينا شد بقيه اش آسان است. تا وقتي اين کار درست نشده هيچ کس حق ندارد آرام بگيرد. يالله شروع کنيم.» حمله گنجشکها شروع شد، اطراف فيل را گرفتند و تا فيل آمد به خودش بجنبد، چشمش را درآوردند. ديگر فيل جايي را نمي ديد. گنجشکها جمع شدند و گفتند:«خوب، حالا بدتر شد، فيل غضبناک شده و تمام علف زار را پامال مي کند.» کاکلي گفت:«نه، فيل حالا هيچ جا را نمي بيند، تشنه هم هست و حالا نوبت کمک قورباغه هاست.» کاکلي قورباغه ها را صدا زد و داستان بي انصافي فيل را شرح داد. قورباغه ها گفتند:«ما مي دانيم، ما خودمان هم از فيل در عذابيم.» کاکلي گفت:«پس به ما کمک کنيد. نصف کار را ما درست کرديم نصف ديگرش در دست شماست، مطابق اين نقشه عمل کنيد.» کاکلي دستور داد قورباغه ها جمع شدند و آمدند جلو فيل و شروع کردند قورقور صدا کردن. فيل تشنه بود، با خود گفت هرجا قورباغه هست آب هم هست. چون چشمش نمي ديد شروع کرد به پيش رفتن. قورباغه ها هم هي قورقور کردند و رفتند تا به يک چاله بزرگ رسيدند که خيلي گود بود و کمي آب باران در آن جمع شده بود. آنها از دو طرف چاله مي رفتند و قورقور مي کردند. فيل هم به هواي آب پيش مي رفت تا اينکه به لب گودال رسيد و در چاله افتاد و ديگر نتوانست از چاله بيرون بيايد و گنجشکها و قورباغه ها راحت شدند. آن وقت کاکلي به فيل گفت:«اين سزاي کسي است که انصاف ندارد و به جان مردم رحم نمي کند و ديگران را کوچک مي شمارد. حالا اينجا باش تا من بروم همان طور که گفتم بدهم قصه گنجشک و فيل را در داستانها بنويسند.» پایان. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلت را به دلِ خیابان بزن با بیخیالیِ جاده همراه شو ... فراموش کن روزهایت چطور گذشت ، مهم نیست قرار است چه اتفاقاتی بیفتد ، و مهم نیست چقدر مشغله رویِ هم تلنبار شده روزهایِ رفته را به بادِ فراموشی بسپار و روزهایِ نیامده را به خدا ... چای ات را کمی آرام تر و سرخوش تر از همیشه بنوش ، جوری که سقفِ دنیا هم اگر ریخت ؛ آب در دلِ لحظه هایت تکان نخورَد . آدم نیاز دارد گاهی عینِ خیالش نباشد . آدم نیاز دارد برای یک روز هم که شده ؛ به خاطرِ خودش نفس بکشد . ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش شبانه با حضرت عشق خدای‌خوبم🙏در این شب زیبا درهای رحمتت را به روی تک تک ما بگشای بهترین احوال و روحیه و بهترین موفقیت ها و بهترین لبخندها و بهترین نعمت ها و بهترین فرصت ها و بهترین عاقبت را نصیبمان بگردان🙏 خير و بركات خودت را در زندگی من و مردم سرزمینم جاری بفرما🙏 و آرامش را در ذكر خودت بر ما ارزانی بدار و دل ما را به نور خودت روشن و گرم كن🙏 🌿شبتــون پــر از عــطــر خــــدا🌿🌸 🌿در آغوش پر از مهر خدا باشی🌿🌸 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌صبح جمعه‌ات به خیر! هر کجا هستی، به یادِ من باش... من با تو چای نوشیده‌ام، سفرها کرده‌ام، از جنگل، از دریا، از آغوش تو شعرها نوشته‌ام، رو به آسمانِ آبی پرخاطره از تو گفته‌ام، تو را خواسته‌ام... آه ای رویای گمشده! هر کجا هستی صبح جمعه‌ات به خیر... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚پسر زلف طلائى يک شب شاه‌عباس به همراه وزير خود ”الله وردى‌خان“ موقع گردش از پشت در خانه‌اى حرف‌هاى سه دختر را که مشغول رشتن دوک بودند شنيدند. اولى گفت: اگر شاه‌عباس عقلش مى‌رسيد مرا براى پسر خود مى‌گرفت. دومى گفت: چه خوب مى‌شد اگر وزيرى مرا براى پسر خود مى‌گرفت. خواهر سومى گفت: چه بهتر اگر وکيل مرا براى پسر خود مى‌گرفت. فردا صبح شاه‌عباس سه تا خواهر را احضار کرد و از آنها پرسيد: شما ديشب چه مى‌گفتيد. دخترها همان حرف‌هاى قبى را دوباره تکرار کردند. شاه گفت: هنر شما چيست؟ دختر اولى گفت: من قالى بزرگى مى‌بافم که شاه با همهٔ قشون خود بتواند روى آن بنشيند و باز هم جاى نشستن داشته باشد. دومى گفت: من داخلى يک پوست تخم‌مرغ خاگينه‌اى مى‌پزم که همهٔ قشون شاه از آن بخورند و باز هم کم نيايد. سومى گفت: من هم پسرى مى‌زايم که وقتى بخندد، گل‌ها باز شود و وقتى گريه کند. باران جارى شود. از يک طرف زلف‌هاى او طلا و از طرف ديگر نقره بريزد. به دستور شاه عقد پسرها را با دخترها بستند. دختر اولى و دختر دومى هر کدام به بهانه‌اى کارهائى که قولش را داده بودند به بعد موکول کردند. دختر سومى هم حامله شد. خواهران بزرگ‌تر با خود فکر کردند که اگر دختر بزايد. آبرويشان مى‌رود. اين بود که موقع زايمان خواهر کوچک که رسيد يه توله‌سگ را با بچه عوض کردند. بچه را توى چاهى انداتند. و زن و مرد دهقانى بچه را پيدا کردند. پادشاه سراغ بچه را گرفت. دخترها گفتند: چه بچه‌اي؟ او توله‌سگ زائيده است. پادشاه عصبانى شد و دختر کوچک را زندانى کرد. روزى پادشاه در حياط قدم مى‌زد. شنيد که خروسى مى‌خواند: قوقولى قوقو آدم هم مى‌زايد توله‌سگ؟ قوقولى قوقو آدم نمى‌زايد توله‌سگ قوقولى قوقو آدم مى‌زايد نوزاد آدم خروس سه بار اين را خواند، پسر، پادشاه را خبر کرد. به دستور پادشاه قابله را صدا کردند. پادشاه به او گفت: بچه‌اى که به دنيا آمد. توله‌سگ بود يا بچه ‌آدم؟ اگر راستش را نگوئى تو را به دم قاطر مى‌بندم و دو تا ميرغضب را صدا زد. قابله رسيد و به‌ دست و پاى پادشاه افتاد و گفت اين دو تا خواهر پولى به من دادند و گفتند که توله‌سگ را با بچه عوض کنم. پادشاه دستور داد دختر سومى را از سياه‌چال درآوردند و دو خواهر بزرگ‌تر را به دم قاطر بستند. جارچى‌ها جار زدند هر کس بچه‌اى را آب گرفته پيش پادشاه بياورد و جايزه بگيرد. زن و مرد دهقان، بچه را آوردند و تحويل دادند. موقع شانه کردن موى بچه، از يک طرف سرش طلا و از طرف ديگر سرش نقره مى‌ريخت. وقتى مى‌خنديد گل‌ها باز مى‌شدند و وقتى گريه مى‌کرد باران مى‌آمد. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
‌ یـادش بـخیـر 🌸 🌸هـر جـمعه خونـه "مادربزرگ" جمـع مـی‌شدیـم ریـز تـا درشـت، کـوچک تــا بـزرگ از هـمهمه‌ی زیـاد، صـدا به صــدا نـمی‌رسـید آنقَـدَر می‌گفتـیم و می‌خندیدیم که اصـلاً متوجـهِ گذر زمان نمی‌شدیم بـوی غـذای مادر بزرگ را تا چـند خیابان آنطرف تر مـیشد حس کرد روزهای هفـته را روی دورِ تـند میزدیـم تا برسـیم به جمعه جمعه های بچگی مان را با هیچ روزی عوض نمی‌کردیم 🌸گـذشـت و گـذشـت "مـادربـزرگ" از میـانمان رفـت... دورتـر و دورتـر شدیم شـاید دیگر در مـاه و یا حـتی در سال یـکبار دورِ هم جمع شـویم آن هم قـبلش طی می‌کنـیم میزبان اینـترنت داشته باشـد ! دیگـر از صـدای همهمه خـبری نـیست همه‌ی سـرها داخــل گـوشی شان هست و جُـک ها و اخــبارِ روز را نـقل قـول می‌کنند غـذا را از بیرون می آورند و به لـطفِ غــذا کنارِ هم می‌نشـینیم...💐 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
10.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻کارنامه شگفت‌آور رئیسی در کمتر از ۱ سال!() 🔹خطاب به تمام کسایی که میگفتن اینا همش وعده وعیده و باید دید دولت در آینده چه میکنه تا بشه حق داد و اعتماد کرد! اخبار فوری و مهم👇🏻 → https://eitaa.com/joinchat/878706719Cccb1c0eaf7
داستان کوتاه بنده شاکر کیست؟ امام صادق علیه السلام فرمود: در زمان های گذشته، در میان بنی اسرائیل، عابری زندگی می کرد، که از امور دنیا محروم بود، و در وضع بسیار دشواری زندگی می کرد، همسرش آنچه داروندار داشت، در تأمین زندگی او مصرف کرد، و دیگر آهی در بساط نماند و عابد و همسرش روزهائی را با گرسنگی بسر بردند. تا اینکه همسرش مقداری نخ را که ریشه بود، پیدا کرد و به شوهرش داد، تا به بازار ببرد، و با فروش آن غذائی تهیه کند. عابد آن را به بازار برد، وقتی به بازار رسید، دید بازار تعطیل است، و خریدارها جمع شده اند، و مأیوس بر می گردند، عابد با خود گفت، دریا نزدیک است، بروم در آنجا وضو بگیرم و دست و صورتم را بشویم، تا بلکه راه نجاتی پیدا شود، کنار دریا آمد، دید صیادی تور به دریا می اندازد و ماهی می گیرد اتفاقاً تورش را به دریا انداخت و کشید و تنها یک ماهی پلاسیده و بی ارزشی، در میان تور افتاده بود، عابد به صیاد گفت، این بسته نخ را به این ماهی می فروشم، صیاد، با کمال میل قبول کرد، عابر آن ماهی را برداشت و به خانه آمد، و جریان را به همسرش گفت. همسر، ماهی را گرفت و مشغول پاک کردن و بریدن آن شده تا برای پختن آماده کند، ناگهان در شکم ماهی مرواریدی گرانبها یافت، شوهرش را خبر کرد، شوهر آن مروارید را به بازار برد و آن را به بیست هزار درهم فروخت. و سپس آن پول کلان را که در دو کیسه بود به منزل آورد، در همین لحظه، فقیری به در خانه آمد و تقاضای کمک کرد، عابد به فقیر گفت: بیا و این یک کیسه را بردار و ببر، فقیر خوشحال شد و یک کیسه را برداشت و برد. همسر عابد گفت: سبحان الله، ما خودمان در حالی که در سختی و دشواری فقر بسر می بریم، نصف سرمایه ما رفت. چند لحظه نگذشت که فقیر دیگری آمد و تقاضای کمک کرد، عابد به او اجازه ورود داد، تا به او نیز کمک کند، او وارد خانه شد و همان کیسه درهم را که فقیر قبلی برده بود، آورد و در جای خود نهاد و به عابد گفت: کل هنیا مریئا...: از این روزی، بخور، گوارا و نوش جانت باد من فرشته ای از فرشتگان خدا هستم، پروردگار تو خواست بوسیله من تو را امتحان کند تو را شاکر و سپاسگزار یافت. 📗 ، ج 3 ✍ محمد محمدی اشتهاردی ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸️خانه مادربزرگ لحافای گرم و نرم صدای رادیو پدربزرگ برنامه صبح جمعه صبحانه مادربزرگ یادش بخیر😍🙂 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚پسر چوپان پاک روزى شاه عباس با لباس درويشى در شهر مى‌گشت. غروب شد. شب هر چه گشت جائى براى خوابيدن پيدا کند نتوانست. به او گفتند در سه فرسنگى شهر چوپانى هست که مهمان مى‌پذيرد. پادشاه به آنجا رفت. چوپان به درويش گفت زنم آبستن است و نمى‌تواند از مهمان پذيرائى کند. درويش اصرار کرد. و چوپان قبول کرد. بعد از شام، زن چوپان شروع کرد به آه و ناله. چوپان به درويش گفت: زنم در حال زائيدن است و من هم همين يک اتاق را دارم. شاه‌عباس گفت: يک مقدار هيزم به من بده در ايوان آتش روشن مى‌کنم و مى‌نشينم. چوپان رفت دنبال قابله. زن چوپان يک پسر به دنيا آورد. صبح رمالى آوردند. رمال رمل انداخت و گفت: اين پسر با دختر شاه‌عباس عروسى مى‌کند. شاه‌عباس تصميم گرفت پسر را بخرد و ببرد و به دست جلاد بسپارد. به چوپان گفت: من بيست سال است که فرزندى ندارم. هر چه بخواهى به تو پول مى‌دهم، پسرت را به من بفروش. چوپان مخالفت کرد زن چوپان گفت: ما باز هم بچه‌دار مى‌شويم. بچه را بده. زن چوپان سه روز به بچه شير داد. بعد شاه‌عباس به اندازهٔ دو برابر وزن بچه ليره به چوپان داد و بچه را به قصر برد. شاه‌عباس دو وزير داشت. يکى کافر و ديگرى مسلمان بود. شاه‌عباس بچه را به وزير مسلمان داد و گفت: ببر و او را بکش. وزير بچه را بود ولى دلش سوخت و او را در غارى گذاشت. بعد پيراهن بچه را با خون کلاغى که شکار کرده بود، خونين کرد و آورد پيش شاه فردا که شد چوپان گله را به بالاى آن کوه برد. به امر خدا بزى مأمور شد که به بچه شير بدهد. وقتى چوپان گله را برگرداند، صاحب بز ديد و شير ندارد و به چوپان اعتراض کرد. روز دوم هم همين‌طور شد. روز سوم چوپان بز را تعقيب کرد و بچه را ديد و او را با خود به خانه آورد. ده سال گذشت. در اين مدت هم چوپان صاحب فرزندى نشد. پس از پانزده سال، شاه‌عباس با لباس درويشى به در خانه چوپان رفت. غروب که شد از چوپان پرسيد چند فرزند داري؟ چوپان گفت: فرزندى ندارم اين پسر را هم در خرابه‌اى پيدا کرده‌ام. شاه‌عباس فهميد که پسر همان است که قرار بود وزير او را بکشد. نامه‌اى نوشت و به پسر داد که به قصر ببرد. در آن نامه نوشته شده بود که پسر را بکشند. پسر نامه را برداشت و برد نزديکى‌هاى قصر کنار نهرى خوابيد. دختر پادشاه که از حمام برمى‌گشت پسر را ديد و عاشقش شد. ديد گوشهٔ نامه‌اى از جيب او بيرون آمده نامه را برداشت و خواند و فهميد که پدرش دستور داده او را بکشند. آن را پاره کرد و نامهٔ ديگرى نوشت که طلاق دختر را از پسر وزير بگيرند و براى پسر حامل نامه عقد کنند و رفت. پسر بيدار شد. نامه را به‌ دست وزير داد. وزير نامه را خواند، ملائى را خبر کرد. طلاق دختر را از پسر خود گرفت و او را به عقد پسر درآورد و بعد عروس و داماد را با صد سوار به خانهٔ چوپان بردند. پادشاه وقتى آنها را ديد مبهوت ماند و با خود گفت: آنچه خدا خواهد همان خواهد شد. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel