بهلول عاقل | داستان کوتاه
اما چارهاى نبود. مرد قول داده بود و نمىتوانست زير قول خود بزند. ناچار بود دختر خود را بدهد. خلاصه
يک روز مانده بود به موقع رفتن دختر که مادر او فکر کرد يک درى از پشت حمام بسازد و بگويد اين روز آخرى که دخترم اينجا است مىخواهم پاک و تميز بشود. آنوقت دختر را بفرستد به حمام و خودش از آن در مخفى پشت برود پيش او و با او حرف بزند. خلاصه در را درست کردند و از غلام خواهش و تمنا کردند و غلام هم قبول کرد اما گفت: ”شرط آن اين است که من اول، تمام حمام را بگردم و بعد هم خودم پشت در حمام بمانم.“ آنها هم قبول کردند و غلام، رفت و خوب، حمام را ورانداز کرد اما چيزى نديد. دخترک رفت حمام و غلام هم پشت در ايستاد. بعد از چند دقيقه مادرش آرام و آهسته در مخفى را باز کرد و آمد توى حمام و به دخترش گفت: ”خوب! حالا يواش بگو ببينم اين مدت چه کرديو به تو چه گذشت؟“ دخترک هر چه پيش آمده بود براى مادر خود تعريف کرد و گفت: ”آنجا که زندگى مىکنم غير از من و غلام، کس ديگرى نيست. اما هر شب وقت خواب که مىشود غلام نصف ليوان آب و نصف سيب به من مىدهد تا بخورم“ مادرش به او سفارش کرد که از اين به بعد آب و سيب را نخورد بعد هم گفت: ”من يک سيب بزرگ به تو مىدهم، آنجا به جاى سيبى که غلام به تو مىدهد تو از اين سيب بخور“ دختر قبول کرد و بعد از حمام غلام دست دختر را گرفت و گفت: ”ديگر وقت رفتن رسيده است زودتر خداحافظى بکنيد“ اين دفعه پدر و مادر و خواهرانش خوشحال بودند از اينکه نقشهشان خوب عملى شده است و ديگر اينکه مىدانستند به دخترشان در آنجا بد نمىگذرد.
خلاصه وقتىکه خداحافظى کردند باز غلام دختر را به کول گرفت و پرواز کرد تا به کنار دريا رسيدند باز غلام به ختر گفت چشمت را ببند و يک چيزى زير لب زمزمه کرد. دختر يک لحظه بعد که چشمش را باز کرد، ديد باز هم در آن کاخ قشنگ و زيبا است. دخترک خوشحال بود و شروع کرد به مرتب کردن اطاقها همه چيز را مرتب کرد. غلام در تعجب بود که ديدن پدر و مادر اينقدر او را خوشحال کرده وقتىکه شب شد باز غلام نصف ليوان آب و سيب را آورد. دختر منتظر شد تا غلام از اطاق او بيرون برود. وقتى غلام رفت آنوقت سيبى را که مادرش به او داده بود درآورد و خورد و خوابيد اما دختر اينبار خواب نبود نصف شب ديد در باز شد و يک جوان زيبائى داخل شد دخترک اول خيلى ترسيد ولى بعد زيبائى آن پسر چنان او را مشغول کرد که هر آن ممکن بود چشمهاش را باز کند بالاخره پسر متوجه شد که وضع او با شبهاى ديگر فرق دارد وقتىکه به او نگاه کرد ديد چشمهاش را سعى مىکند ببندد و دارد مژه مىزند خيلى اوقاتش تلخ شد دختر را بلند کرد و يک سيلى به او زد و گفت: ”تو مىخواهى سر مرا بفهمى و سر مرا به باد بدهي؟“. دختر ناراحت شد و گفت: ”تو کى هستي؟“. پسر جواب داد: ”شوهر تو هستم و شاهزادهٔ سرزمين پرىها“ دختر گفت: ”غلام کى هست؟“ شاهزاده جواب داد: ”غلام خدمتکار تو است و من به او دستور دادهام که از تو مواظبت بکند.“ وقتىکه در هر دو صحبتهاشان تمام شد. خواستند بخوابند ولى دختر خواب به چشمش نمىآمد.
ادامه دارد...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
يک روز مانده بود به موقع رفتن دختر که مادر او فکر کرد يک درى از پشت حمام بسازد و بگويد اين روز آخرى
خلاصه شاهزاده را زير درخت همانجا گذاشتند و به راه افتادند. روزها راه مىرفتند تا رسيدند به يک شهري. از آنجا پرسان پرسان خانهٔ وزير آن شهر را پيدا کردند و در زدند و جوياى دواى شکست و بست شدند. وزير گفت: ”من دواى شکت و بست دارم ولى چند روز است که پسرم گم شده و فرصت پيدا کردن آن را ندارم چند روزى در اينجا بمانيد تا سر فرصت براتان پيدا کنم آنها هم قبول کردند و رفتند تا در اطاقى که در راهرو بود بخواند اما شب از صدمه و ناراحتى راه خوابشان نبرد و نيمههاى شب ديدند يکى از نگهبانان روى پنجههاى پا آهسته آهسته و پاورچين پاورچين رفت تا به کاخ رسيد و در را باز کرد و رفت آنها هم آهسته آهسته پشت سرش را گرفتند و رفتند، ناگاه رسيدند به بيابانى و در پشت تپهاى ايستادند و ديدند که نگهبان سنگ بزرگى را از دهانهٔ يک چاه برداشت و در طرف ديگر آتش روشن کرد و طشتى را که همراه داشت پر از آب کرد و آب را جوش آورد و آنوقت بالاى چاه آمد و گفت: ”آيا قبول مىکني؟“ ولى آنها نمىفهميدند. منظور او چيست فقط صداى ضعيفى از ته چاه به گوششان رسيد که گفت: ”نه!“ بعد آن مرد ظالم طشت آبجوش را سرازير کرد توى چاه و سر چاه را گذاشت و رفت. آنها خيلى ناراحت شدند و به خانه برگشتند و مطلب را به وزير گفتند و او را به همان محل راهنمائى کردند.
سر چاه را برداشتند و کمند انداختند و کسى را که در چاه بود بيرون آوردند، ديدند پسر وزير است. همه خوشحال و خندان شدند و جشن بزرگى برپا کردند. آنها ديدند که ايستادن بىفايده است چون از بس توى خانهٔ وزير به فکر برپا کردن جشن هستند فرصت پيدا کردن دوا را ندارند. مجبور شدند که پيش پادشاه آن شهر بروند و جوياى دواى شکست و بست بشوند. شاه آن شهر گفت که: ”مدت چهل روز است که اين دوا را گم کردهايم و دخترم در اين مدت کور شده است و اگر بتوانيد چند روزى صبر کنيد تا آن را پيدا کنيم به شما هم مىدهيم“ آنها قبول کردند و آمدند در اطاقى که براشان در نظر گرفته بودند استراحت کردند باز هم شب چشم آنها به خواب نرفت و ديدند که دختر پادشاه خودش را هفت قلم آرايش کرد و لباس زيبائى به تن کرد و بعد يک چيزى به چشم خود ماليد و از قصر خارج شد. آنها هم پشت سر او را گرفتند. در راه لباس زيباى دختر پادشاه اينقدر درخشان بود که تمام اطراف را روشن کرده بود و چون خيلى بلند بود آن را با دو دست بالا گرفته بود اينقدر راه رفتند تا رسيدند به يک زيرزمينى که چهل مرد داشتند مىزدند و مىنواختند. دختر پادشاه از پلهها سرازير شد و بنا کرد به رقصيدن، آنها متعجب شدند و زودتر از او به قصر برگشتند و به هم گفتند: ”آن چيزى که به چشمهاش ماليده است حتماً همان دواى شکست و بست است“ زن شاهزاده به غلام گفت: ”خواب است من قبل از اينکه دختر پادشاه بيايد بروم و آن را بياورم“ همينکار را هم کرد و صبح زود وقتىکه دختر پادشاه پريان از مهمانى برگشت لباسهاى خود را درآورد و صورت خود را شست و وقتىکه آمد چشمهاى خود را ببندد ديد دوا نيست.مجبور شد بخوابد صبح که شد دختر پادشاه به پدر خود گفت: ”امروز صبح که پا شدم ديدم چشمهايم مىبيند، همه خوشحال شدند و جشن برپا کردند و آنها هم از پادشاه خداحافظى کردند و چيزى نگفتند و آمدند به شهر پريان يکراست به باغ رفتند و تن شاهزاده را با دواى شکست و بست مشت و مال دادند. شاهزاده عطسهاى کرد و بلند شد و همسر خود را در آغوش گرفت و به همديگر قول دادند که ديگر به باغ پريان نروند زن هم قول داد که حرفهاى شوهرش را از جان و دل بشنود و خلاف ميل او رفتار نکند. بعد از آن پريان به خاطر جانفشانى زن و زنده شدن شاهزاده جشن مفصلى برپا کردند که در آن جشن زن شاهزاده پدر و مادر و خواهر و قوم و خويشهاى خود را هم دعوت کرده بود. مهمانى آنها در کمال خوبى برگزار شد و بعد از مهمانى دخترک ملکهٔ سرزمين پريان شد. الهى همانطور که آنها به مراد و مطلب خودشان رسيدند ما و شما هم به مراد و مطلبمان برسيم.
پایان.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
#داستانک 📚
سم، کارمند عادی یک شرکت کوچک است. روزی او به خاطر کارهای اضافه بسیار دیر به ایستگاه اتوبوس رسید. او بسیار خسته بود و مجبور بود بیست دقیقه برای اتوبوس بعدی منتظر بماند. یک اتوبوس دو طبقه آمد. سم وقتی دید در طبقه دوم کسی نیست بسیار خوشحال شد و گفت: «آه، می توانم دراز بکشم و کمی بخوابم.»
او سوار اتوبوس شد و در حالی است که به طبقه دوم میرفت، پیرمردی که کنار در اتوبوس نشسته بود به او گفت: «بالا نرو، بسیار خطرناک است.»
سم ایستاد. از قیاقه جدی پیرمرد دریافت که او دروغ نمیگوید. نیمه شب بود و حتماً پیرمرد چیز خطرناکی دیده بود. سم قبول کرد و در انتهای اتوبوس جایی پیدا کرد. با این که جایش کمی ناراحت بود اما به نظرش امنیت از هر چیزی مهمتر بود. او روز بعد هم دیر به خانه برمیگشت و سوار همان اتوبوس شد و از این که پیرمرد دیشبی همان جا نشسته بود متعجب شد. پیرمرد با دیدن او گفت: «پسرم بالا نرو، بسیار خطرناک است.»
سم در پایین پلهها به بالا نگاه کرد، بسیار مخوف به نظر میرسید. دوباره در انتهای اتوبوس جایی پیدا کرد و نشست. شبهای بعدی هم که سم دیر به ایستگاه میرسید همین اتفاق تکرار میشد.
یک شب پسری سوار اتوبوس شد و داشت به طبقه دوم میرفت که پیرمرد به او گفت: «پسرم بالا نرو، خطرناک است.»
پسر پرسید: «چرا؟»
پیرمرد گفت: «مگر نمیبینی؟ طبقه دوم راننده ندارد!»
پسر در حالی که بلند میخندید به طبقه بالا رفت.
#پی_نوشت : هیچ وقت بدون دلیل و سؤال کردن، چیزی را قبول نکنید. چه بسیارند کارهایی که با دانستن علت آن، از انجام دادن یا ندادن آنها پشیمان میشوید.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
#آیا_می_دانستید 💡
کلاه شرعی در اصطلاح عامیانه کنایه از حیله در شرع است که به منظور باطل کردن حقی یا احقاق باطلی انجام می شود ، برای مثال مشروع شمردن ربا با نام مال الاجاره ی پول و مانند این.
این اصطلاح از دو لغت تشکیل شده است که معنای لغوی آنها به این شرح است که کلاه همان سربند و کلاهی است که با آن سر را می پوشانند و مجازا وسیله ی برای سرپوش گذاشتن بر روی محرمات است و شرع هم که همان کیش و دین است . برای این اصطلاح نمونه های زیادی در تاریخ موجود است که سه تا را می آوریم.
#اول
ازدواج کمبوجیه پادشاه دوم هخامنشی با خواهرش رکسانا در تاریخ امری مذموم شمرده می شود، این کار در پارس معمول نبود در نتیجه کمبوجیه برای اینکه بتواند با خواهرش ازدواج کند از بزرگان پرسید که :"آیا قانونی وجود دارد که اجازه ی ازدواج با خواهر را داده باشد؟" جواب دادند :"قانونی را که چنین اجازه ای داده باشد را نیافتیم ولی هست قانونی دیگر که به شاه اجازه می دهد که آنچه می خواهد بکند ." پس شاه با خواهر خویش به این طریق ازدواج کرد.
#دوم
در سال ۳۰ هجری در زمان خلافت عثمان، سعید بن عاص قصد طبرستان کرد و بعد از فتح گرگان شهر تمیشه در عربی طمیسه را که مردمش مقاومت سختی کرده بودند، محاصره کرد ، مردم شهر امان خواستند و سعید بن عاص به آنها امان داد به شرط آنکه یک تن از آنها کشته نشود ، یعنی همه در امان باشند ؛ چون حصار شهر را گشودند ، سعید بن عاص تمام آنها را کشت و تنها یک تن را زنده گذاشت تا اینگونه به قول خویش وفا کرده باشد !
#سوم
به گفته ی شاردن سیاح فرانسوی در زمان شاه عباس بزرگ تعداد زیادی روسپی در شهر اصفهان مشغول به کار بودند و مالیات پرداخت می کردند و شاه هم مانع کار آنها نمی شد اما مشعلداری را متصدی وصول وجوه حاصله از مالیات روسپیان قرار داده بود که پول های حاصل را صرف روشنایی و گرم کردن دیوانخانه و آتشبازی بکند تا از این راه تطهیر گردد!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸بیدار شو
💜گلی زیبا باش
🌸بکوش و مهربان باش
💜عشق بورز
🌸امروز دستی را بگیر
🌷صبحتون پراز حس خوب زندگی🌷
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
#یک_فنجان_تفکر ☕️
۸ واقعیت عجیب تاریخی که باورشان سخت است
روزیاتو_مترجم:گلریز برهمند
۱-آدم ها فکر می کردند زن ها اگر با قطار سفر کنند رحم شان بیرون می زند
پیشرفت فناوری می تواند چیز ترسناکی باشد، به خصوص در مراحل اولیه، چون چیزهای زیادی درباره ی اختراعات جدید وجود دارد که هنوز برای مردم ناشناخته است.
به همین دلیل وقتی در قرن نوزدهم قطار اختراع شد، برخی می گفتند بدن زنان به گونه ای طراحی نشده که تاب تحمل سرعت ۸۰ کیلومتر بر ساعت را داشته باشد چون رحم آن ها می تواند بیرون بزند. مسلماً هرگز چنین اتفاقی رخ نداد.
۲- آدم ها فکر می کردند روی درخت بره رشد می کند
در دوران قرون وسطی اروپایی ها فکر می کردند گیاهی در آسیای مرکزی هست که از آن نوعی بره ی گیاهی می روید.
این باور به این دلیل شکل گرفته بود که آن ها نمی دانستند پنبه ای که به سرزمین آن ها می رسید چطور به وجود می آید.
اروپایی ها تصور می کردند پنبه نوعی پشم لطیف است که از نوعی بره ی گیاهی به دست می آید.
این باور غلط ۱۰ قرنی پابرجا بود و آدم ها حتی گیاهانی را، به شکل آن گیاه اسرارآمیز درمی آوردند تا خاطر امپراطورانی که می خواستند این گیاه را ببینند مکدر نشود.
۳- اروپایی های دوران قرون وسطی اعتقاد داشتند یک لمس اعضای خاندان سلطنتی می تواند آن ها را شفا دهد
این مسأله مربوط به دورانیست که مردم به قدرت الهی اعضای خاندان های سلطنتی اعتقاد داشتند، بنابراین این باور از اینجا سرچشمه می گیرد.
در دوران قرون وسطی سنتی در انگلیس و فرانسه رواج داشت؛ اعضای خاندان های سلطنتی دستی به رعایای خود که به خنازیر مبتلا شده بودند می کشیدند و به همین خاطر، مردم فکر می کردند با این کار شفا پیدا می کنند.
نکته ی جالب درباره ی این موضوع آن است که این بیماری در اغلب موارد کشنده نبود و خود به خود درمان می شد. همین امر این تصور غلط را به وجود آورده بود که بیماری به دست پادشاه درمان شده بود.
۴-در قرن دوازدهم، معدنچیان رسم داشتند به همراه خود قناری به داخل معادن ذغال سنگ می بردند. دلیلش ساده بود: پرنده ها به گازهای سمی حساس ترند تا انسان ها. بنابراین اگر مشکلی در معدن پیش می آمد، معدنچیان از واکنش پرنده فوراً متوجهش می شدند.
با این حال، این بدان معنی نیست که پرنده حتماً در راه باخبر شدن معدنچیان از خطر تلف می شد. آن ها قناری را داخل یک وسیله می گذاشتند که یک مخزن اکسیژن درونش بود. این وسیله به این شکل کار می کرد که وقتی وارد معدن ذغال سنگ می شدند در آن را باز می کردند و اگر پرنده علامتی حاکی از مسمومیت با گاز نشان می داد، معدنچیان در وسیله را می بستند و مخزن اکسیژن شروع به پمپاژ هوا می کرد و پرنده اینگونه به زندگی بازمی گشت.
۵- انگلیسی ها اعتقاد داشتند درخت اسپاگتی وجود دارد
این باور که قدمت خیلی زیادی هم ندارد به این خاطر به وجود نیامده بود که به مردم اطلاعات دروغین داده شده بود. در اواخر دهه ی ۱۹۵۰ بخش خبری شبکه بیبیسی تصمیم گرفت به مناسبت روز دروغ آوریل با مخاطبان خود شوخی کند و اینگونه شد که آن ها از مردمی گفتند که درخت اسپاگتی پرورش می دادند. عامه ی مردم این شوخی را باور کردند چون در آن زمان انگلیسی ها چیز زیادی درباره ی اسپاگتی نمی دانستند.
این باور غلط در۱۹۶۰، با رواج بیشتر اسپاگتی از میان رفت.
۶- مردان دوران ویکتوریایی از کلاه خود به عنوان جیب استفاده می کردند
۷- شیر بادام در اروپای قرون وسطی نه تنها وجود داشت، بلکه طرفداران زیادی هم داشت
شیر بادام نه تنها از شیر گاو رایج تر بود، بلکه در دوره ی روزه ی مذهبی که مصرف همه نوع لبنیاتی قدغن است هم اجازه ی خوردنش را داشتند.
۸- از سس کچاپ به عنوان دارو استفاده می شد
اولین بار در قرن نوزدهم که سس کچاپ اختراع شد، ابتدا در دستور تهیه ی آن قارچ و ماهی وجود داشت، اما دکتر جان کوک بنت پیشنهاد کرد در آن از گوجه فرنگی استفاده شود و اینگونه شد که این سس به شکل امروزی اش درآمد.
با این حال، در ابتدا تصور می شد از سس کچاپ می توان برای درمان مشکلات مختلفی مثل اسهال و سوء هاضمه استفاده کرد. حتی به شکل قرص هم آن را می فروختند.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚داستان کوتاه
در دامنه دو کوه بلند، دو آبادی بود که یکی «بالاکوه» و دیگری «پایین کوه» نام داشت؛ چشمه ای پر آب و خنک از دل کوه می جوشید و از آبادی بالاکوه می گذشت و به آبادی پایین کوه می رسید. این چشمه زمین های هر دو آبادی را سیراب می کرد.
روزی ارباب بالا کوه به فکر افتاد که زمین های پایین کوه را صاحب شود. پس به اهالی بالاکوه رو کرد و گفت: «چشمه آب در آبادی ماست، چرا باید آب را مجانی به پایین کوهی ها بدهیم؟ از امروز آب چشمه را بر ده پایین کوه می بندیم.» یکی دو روز گذشت و مردم پایین کوه از فکر شوم ارباب مطّلع شدند و همراه کدخدایشان به طرف بالا کوه به راه افتادند و التماس کردند که آب را برایشان باز کند. اما ارباب پیشنهاد کرد که یا رعیت او شوند یا تا ابد بی آب خواهند ماند و گفت: «بالاکوه مثل ارباب است و پایین کوه مثل رعیت. این دو کوه هرگز به هم نمی رسند. من ارباب هستم و شما رعیت!»
این پیشنهاد برای مردم پایین کوه سخت بود و قبول نکردند. چند روز گذشت تا اینکه کدخدای پایین ده فکری به ذهنش رسید و به مردم گفت: بیل و کلنگ تان را بردارید تا چندین چاه حفر کنیم و قنات درست کنیم. بعد از چند مدت قنات ها آماده شد و مردم پایین کوه دوباره آب را به مزارع و کشتزارهایشان روانه ساختند. زدن قنات ها باعث شد که چشمه بالاکوه خشک شود.
این خبر به گوش ارباب بالاکوه رسید و ناراحت شد اما چاره ای جز تسلیم شدن نداشت؛ به همین خاطر به سوی پایین کوه رفت و با التماس به آنها گفت: «شما با این کارتان چشمه ما را خشکاندید، اگر ممکن است سر یکی از قنات ها را به طرف ده ما برگردانید.»
کدخدا با لبخند گفت: «اولاً؛ آب از پایین به بالا نمی رود، بعد هم یادت هست که گفتی کوه به کوه نمی رسد.
تو درست گفتی: کوه به کوه نمی رسد، اما آدم به آدم می رسد.»
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
#حکایت ✏️
شخص ساده لوحی شنیده بود خداوند متعال ضامن رزق و روزی بندگان است. به همین خاطر به این فکر افتاد که به گوشه مسجدی برود و مشغول عبادت شود و از خداوند روزی خود را بگیرد .
از این رو یک روز صبح به مسجد رفت و مشغول عبادت شد .همینکه ظهر رسید از خداوند طلب ناهار کرد ولی هرچه به انتظار نشست برایش ناهار نرسید تا اینکه شام شد و او باز از خدا طلب خوراکی برای شام کرد و چشم براه ماند.
چند ساعتی از شب گذشته بود که درویشی وارد مسجد شد در پای ستونی نشست ، شمعی روشن کرد و از کیسه خود غذایی بیرون آورد و شروع به خوردن کرد . مردک که از صبح با شکم گرسنه از خدا طلب روزی کرده بود، در تاریکی چشم به غذا خوردن درویش دوخت و دید درویش نیمی از غذای خود را خورد و اگر کاری نکند درویش نیم دیگر را هم خواهد خورد، پس مرد بی اختیار سرفه ای کرد و درویش که صدای سرفه را شنید گفت : «هر که هستی بفرما پیش .»
مرد بینوا که از گرسنگی داشت میلرزید پیش آمد و مشغول خوردن شد . وقتی سیر شد ، درویش شرح حالش را پرسید و آنمرد هم حکایت خود را تعریف کرد. درویش به آن مرد گفت : «فکر کن تو اگر سرفه نکرده بودی من از کجا میدانستم تو در مسجد هستی تا به تو تعارف کنم و تو هم به روزی خودت برسی ؟ شکی نیست که خدا روزی رسان است،ولی یک سرفه ای هم باید کرد» .
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
...
🌷🌷🌷
📚داستان کوتاه
درویشی تهی دست از کنار باغ کریم خان زند عبور میکرد . چشمش به شاه افتاد و با دست اشارهای به او کرد . کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند .
کریم خان گفت : این اشاره های تو برای چه بود ؟
درویش گفت : نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم .
آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده ؟کریم خان در حال کشیدن قلیان بود ؛ گفت چه میخواهی ؟
درویش گفت : همین قلیان ، مرا بس است !چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت . خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد ! پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد !روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت .
ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشارهای به کریم خان زند کرد و گفت : نه من کریمم نه تو ؛ کریم فقط خداست ، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست . . .
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚داستان کوتاه
مثل دانه های قهوه باش
زن جوانی پیش مادر خود می رود و از مشکلات زندگی خود برای او می گوید و اینکه او از تلاش وجنگ مداوم برای حل کردن مشکلاتش خسته شده است.
مادرش او را به آشپزخانه برد و بدون آنکه چیزی بگوید سه تا کتری را آب کرد و گذاشت که بجوشد .
سپس توی اولی هویچ ریخت در دومی تخم مرغ ودر سومی دانه های قهوه. بعداز 20 دقیقه که اب کاملا جوشیده بود گاز هارا خاموش کرد!
اول هویچ هارا در ظرفی گذاشت ٬ سپس تخم مرغ هارا هم در ظرف گذاشت وقهوه راهم در ظرفی ریخت و جلوی دخترش گذاشت سپس از دخترش پرسید که چه می بینی؟
دخترش پاسخ داد: هویچ٬تخم مرغ٬قهوه. مادر از او خواست که هویچ هارا لمس کند وبگوید که چگونه اند ؟! او اینکار را کردو گفت: نرم اند
بعد از او خواست تخم مرغ هارا بشکند ٬ بعداز اینکه پوسته آن را جدا کرد ٬ تخم مرغ سفت شده را دید و در آخر از او خواست که قهوه را بچشد .
دختر از مادرش پرسید که: مفهوم اینها چیه؟
مادر بهش پاسخ داد: هرسه این مواد در شرایط سخت و یکسان بوده است ٬ آب جوشان٬ اما هرکدام عکس العمل متفاوتی نشان داده اند.
هویچ در ابتدا بسیار سخت ومحکم به نظر میرسد اماوقتی در آب جوشان قرار گرفت به راحتی نرم و ضعیف شد. تخم مرغ که در ابتدا شکننده بود و پوسته بیرونی آن از مایع درونی آن محافظت می کرد٬وقتی در آب جوش قرار گرفت مایع درونی آن سفت و محکم شد . دانه های قهوه که یکتا بودند٬بعد از قرار گرفتن در آب جوشان٬آب را تغییر دادند.
مادر از دخترش پرسید:تو کدام یک ازین مواد هستی؟ وقتی شرایط بد وسختی پیش می آیدتو چگونه عمل می کنی؟ تو هویچ٬تخم مرغ یا دانه های قهوه هستی؟
به این فکر کن که من چه هستم؟آیا من هویچ هستم که به نظر محکم می آیم٬ اما در سختی ها خم می شوم و مقاومت خود را از دست می دهم ؟
آیا من تخم مرغ هستم که با یک قلب نرم شروع می کند اما با حرارت محکم می شود؟ یا من دانه قهوه هستم که آب داغ را تغییر داد؟ وقتی آب داغ شد آن دانه بوی خوش وطعم دلپذیری را آزاد کرد.
اگر تو مانند دانه های قهوه باشی هرچه شرایط بدتر میشوند تو بهتر می شوی وشرایط را به نفع خودت تغییر می دهی!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚پسر کفشدوز
سالها پيش پادشاهى بود و دخترى داشت. مثل پنجهٔ آفتاب. دختر همانطور که زيبا بود، با فهم و کمال هم بود. در کنار قصر پادشاه کفشدوزى زندگى مىکرد و دکان او روبهروى پنجرهٔ اتاق دختر پادشاه بود. کفشدوز يک پسر زيبا، بلند بالا و زبر و زرنگ داشت. يک روز دختر پادشاه پشت پنجره ايستاده بود و بيرون را نگاه مىکرد. چشم او افتاد به پسر کفشدوز و يک دل نه، صد دل عاشق او شد. پسر هم دختر را ديد و دل از دست داد.
از آن روز به بعد پسر پشتبام خانهاشان مىنشست. دختر هم پشت پنجرهٔ اتاق خود مىايستاد و با هم راز و نياز مىکردند. مدتى گذشت. يک روز پسر ديد دختر گريه مىکند. علت آن را پرسيد. دختر گفت: تو مىدانى که من پسر يک کفشدوز هستم و تو دختر پادشاه. ما نمىتوانيم با هم ازدواج کنيم. اما اين حرفها به خرج دختر نمىرفت و مىگفت: من فقط با تو عروسى مىکنم! هر چه خواستگار براى دختر مىآمد، او رد مىکرد. پادشاه علت اينکار را از دايهٔ دختر پرسيد. دايه ماجراى پسر کفشدوز را به او گفت.
پادشاه عصبانى شد و دختر را در اطاقى زندانى کرد. دختر هر روز پژمردهتر مىشد. پادشاه که چنين ديد، به دايه ياد داد که به دختر بگويد پسر کفشدوز مرده است. دختر وقتى اين حرف را از زبان دايه شنيد سکنه کرد و همه به خيال اينکه او مرده است، شهر را سياهپوش کردند و پادشاه هم از غصه مريض شد. جسد دختر را توى صندوقى گذاشتند و آن را به خاک سپردند. وقتى آب روى گور دختر ريختند، آب پائين رفت. دختر که نمرده بود وقتى رطوبت آب به بدن او رسيد، به هوش آمد و ديد همهجا تاريک است. شروع کرد به داد و فرياد کردن.
پسر کفشدوز وقتى فهميد دختر مرده است آمد سر گور او و تصميم گرفت آن قدر آنجا بماند تا بميرد. صداى دختر را از گور شنيد. رفت و کلنگ آورد، گور را کند و دختر را بيرون آورد و با هم به خانهٔ کفشدوز رفتند. آنجا عقد کردند و زن و شوهر شدند. پس به پدر و مادر خود سفارش کرد که چيزى به کسى نگويند. بعد از مدتى دختر حامله شد و دخترى شبيه خود شزائيد. سه سال گذشت. روزى دختر، بچهاش را به حمام برد. زن پادشاه هم در حمام بود. بچه را که ديد از او خوشش آمد. ديد چقدر شبيه دختر خودش است! به ياد او افتاد گريه کرد و از هوش رفت. دختر که در تاريکى ايستاده بود، تا مادرش او را نشناسد، جلو آمد و سر مادرش را روى دامن خود گذاشت. مادر چشم باز کرد و دختر خود را ديد. دختر همهٔ ماجرا را براى او تعريف کرد. زن پادشاه دختر و نوه خود را به قصر برد. پادشاه از ديدن آنها خوشحال شد. داماد را هم به قصر بردند و قصر زيبائى به آنها دادند. دو سال بعد که پادشاه پير شده بود، تاج را سر داماد خود گذاشت و پسر کفشدوز شد شاه!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚داستانک(رحمت و مهربانی)
مهربانی امام هادی علیه السلام نسبت به دیگران حتی دشمنان در حدیث زیر میتواند این حقیقت را اثبات کند.
متوکل در اثر دمل روی بدنش، در بستر مریضی افتاده بود. بیماری او چنان بود که هیچ کس جرأت نمیکرد، برای جراحی کارد تیز به بدن او رساند. از این رو مادرش نذر کرد اگر متوکل از این بیماری بهبود یابد مقدار فراوانی از مال خود را به امام هادی علیه السلام بدهد.
فتح بن خاقان به متوکل پیشنهاد کرد اگر کسی را نزد امام هادی علیه السلام بفرستی و از او راه چاره ای برای این بیماری بخواهی، شاید او دارویی بشناسد که با استفاده از آن بهبود یابی. متوکل گفت: کسی را نزد او بفرست. کسی را نزد امام فرستادند. وقتی او بازگشت پیغام آورد که پشکل حیوانی را که زیر پا مالیده شده، بگیرید وآن را با گلاب بخیسانید و بر محل دمل بگذارید که به اذن خدا سود بخش است. برخی از کسانی که پیش متوکل بودند، از شنیدن
این سخن به خنده افتادند. فتح بن خاقان به آنها گفت: چه زیان دارد که سخن او را نیز تجربه کنیم؟ به خدا سوگند من امیدوارم به آنچه او گفته، بهبودی خلیفه حاصل گردد. از این رو مقداری پشکل آورده، با گلاب خیساندند و بر موضع دمل نهادند. در نتیجه سر دمل باز شد و هرچه در آن بود، بیرون آمد.
مادر متوکل از بهبودی فرزند خود بسیار خوشحال شد و ده هزار دینار مختوم به مهر خود برای آن حضرت فرستاد و متوکل هم از بستر بیماری برخاست.
منبع : بحار الانوار، ج۵۰، ص۱۶۸؛ سید محمد تقی مدرس، زندگانی حضرت امام علی النقی علیه السلام، ص ۳۸، ترجمه محمد صادق شریعت؛ محمد باقر مجلسی، جلاء العیون، ۱۲۴۲؛ علی اشرف خلخالی، راه و روش ائمه، ص ۳۶۳؛ حمیدرضا کفاش، راه سعادت، صص۳۶۲-۳۶۱.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel