فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸بیدار شو
💜گلی زیبا باش
🌸بکوش و مهربان باش
💜عشق بورز
🌸امروز دستی را بگیر
🌷صبحتون پراز حس خوب زندگی🌷
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
تعبير خواب
چوپانى خسته از کار روزانه سر ظهر خوابش برد. ساعتى خوابيد و بعد بلند شد و به رفقايش گفت خواب ديدهام مىخواهم بروم ببينم تعبيرش چيست بعد گوسفندها را برداشت و به خانه برد و راه افتاد طرف شهر. نرسيده به شهر چند تا از رفقايش او را ديدند و پرسيدند: کجا مىروي؟ گفت مىخواهم بروم خوابم را تعبير کنم. يکى از آنها که نامش جواد بود گفت: من يک گاو شيرده دارم، آن را به تو مىدهم تو هم خوابت را به من بده. آخوندى را خبر کردند. و آخوند دعائى خواند و خواب چوپان را داد به جواد چوپان و گاو اين يکى را داد به آن. جواد چوپان راهى شهر شد وقتى به آنجا رسيد رفت بالاى سر در طويله پادشاه پنهان شدبا خودش گفت روزها بيرون مىروم و شبها همين جا مىخوابم
دختر پادشاه عاشق جوان زيبائى شده بود به نام جواد قناد پادشاه هم همهٔ خواستگاران دختر را رد مىکرد. روزى دختر پادشاه به جواد قناد گفت من امشب دو تا اسب بادى و مقدارى لوازم و پول و طلا مهيا مىکنم تو نيمه شب نزديک سر در طويله قصر بيا تا با هم فرار کنيم. جواد قناد قبول کرد دختر پادشاه رفت و به مهترها دستور داد دو تا اسب بادى حاضر کنند، خودش هم يک خورجين پر از طلا و جواهر آماده کرد. جواد قناد نيمه شب بهطرف سر در طويله حرکت کرد، اما ترس توى دلش ريخت و با خودش گفت اگر پادشاه بفهمد خان و مان مرا بر باد مىدهد. برگشت به خانهاش نيمه شب دختر پادشاه خورجين را برداشت و دو تا اسب را دم طويله آورد و صدا زد: جواد خان جوابى نيامد دختر نزديکتر رفت و گفت جواد خان. جواد چوپان پيش خودش گفت: عجب ..دختر پادشاه اسم مرا از کجا مىداند؟ دختر باز صدا کرد: جواد خان.
جواد چوپان جواب داد: بله، گفت: بيا تا برويم. جواد سوار يکى از اسبها شد. دختر از جلو و جواد چوپان از عقب حرکت کردند. مدتى گذشت. دختر ديد صدائى از جواد خان در نمىآيد گفت: چرا زبانت بند رفته، ديگر از خاک پدرم دور شدهايم. قدرى ديگر تاختند. دختر برگشت و نگاه کرد ديد بهجاى جواد قناد، يک مرد کثيف و چرک و نکبت بر اسب سوار است و از پى او مىآيد. نهيب زد که: پدرسوخته تو چرا با من آمدي؟ جواد چوپان گفت: خودمت مرا صدا زدى و گفتى بيا. دختر ديگر روى برگشت نداشت از اسب پياده شد و روى سبزهها نشست و پيش خود فکر کرد که بهتر است اين مرد را امتحان کنم. يک سکه توى جامى گذاشت و گفت: برو اين جام را پر از آب کن و بياور. جواد خان رفت و رفت تا به چشمهٔ آب رسيد. ديد چشمه آب ندارد اما سکه و سنگهاى قيمتى در آن فراوان است. شروع کرد به جمع کردن سکهها و سنگها و جام را از آن پر کرد و برگشت.دختر ديد جواد جام را پر از سنگهائى کرده که با هر دانهاش مىشود مملکتى را خريد. گفت: اى پدرسوخته اين سنگها را از کجا آوردي؟ جواب داد: از توى چشمه. دختر گفت: باز هم هست؟ جواب داد: ديگر تمام شد. دختر گفت: بيا برو و خانهاى براى من بخر که تميز باشد. غلام و کنيز هم داشته باشد. جواد چوپان رفت تا رسيد به در دکان يک کفشدوز. مرد کفشدوز از جواد پرسيد: چرا اين طرف و آن طرف مىگردي؟ جواد گفت: مىخواهم براى دختر پادشاه، خانهاى تميز با نوکر و کنيز بخرم. کفشدوز آنها را برد به خانهاى که مىخواستند. دختر و جواد وسايلشان را چيدند بعد هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و با هم عروسى کردند. روزى دختر به جواد گفت: ما بايد با پادشاه اين شهر رابطه داشته باشيم. آن وقت شروع کرد به ياد دادن رسم و رسوم دربار به جواد. اين کار هفت روز و هفت شب طول کشيد. به پادشاه خبر دادند که مردى مىخواهد به ديدنش برود.موقعى که جواد با غلامانش مىخواست به دربار پادشاه برود. دختر يک سکه گرانقيمت بهدست يکى از غلامان داد و گفت موقعى که برمىگرديد اين را به کسى مىدهى که کفشهاى جواد خان را جفت مىکند و جلوى پايش مىگذارد. جواد خان از جلو و غلامها از عقب او راه افتادند تا رسيدند به دربار پادشاه. درباريان جلوى جواد تعظيم کردند. پادشاه جلوى پايش برخاست. جواد رفت جاى او بر تخت نشست. پادشاه هم ناچار روى يک صندلى نشست. بعد دستور قليان داد. جواد قليان را از دست پادشاه گرفت و آنقدر کشيد که آتش قليان پوت (خاکستر) شد. بعد هم بلند شد و غلامها به دنبالش بيرون آمدند. سکه را به دربان که کفشهاى جوادخان را جلوى پايش جفت کرده بود دادند و رفتند.پادشاه به وزير گفت: عجب مرد ثروتمندى بود. وزير گفت: اينجور که مىگوئيد، نبود. يک چوپان بود. پادشاه گفت: نه، معلوم بود ثروتمند است. مثل اينکه چيزى هم به دربان دادند. دربان را صدا کردند. دربان سکه را به آنها نشان داد. پادشاه ديد اين سکه به اندازه نصف مملکتش مىارزد. پادشاه گفت: ديدى گفتم ثروتمند است. وزير گفت: نه، اينجور هم نيست. من تدبيرى دارم. بهتر است سراغ او بفرستيم و بگوئيم سه تا ديگر از اين سکه بفرستد تا پادشاه چهار گوشهٔ تختش بگذارد. پادشاه فکر وزير را پسنديد.
ادامه دارد
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
تعبير خواب چوپانى خسته از کار روزانه سر ظهر خوابش برد. ساعتى خوابيد و بعد بلند شد و به رفقايش گفت خ
غلامى را صدا زد تا پيغام را به جواد برساند. غلام به در خانه جوادخان رفت و پيغام پادشاه را رساند. جوادخان به غلام گفت: فردا صبح سه طبق برايتان مىفرستم. غلام رفت، دختر وقتى فهميد پادشاه چه پيامى داده و جواد چه جوابي، گفت اى چوپان پدرسوخته، چرا اين وعده را دادى حالا من از کجا سه طبق سکه بياورم. گفت: غصه نخور من مىآورم. راه افتاد و رفت و رفت تا به همان چشمه رسيد.ديد چشمه پر از آب است و عکسى توى آب چشمه افتاده است که ”نه بخورى و نه بپاشى فقط سيل (سير، تماشا) جمالش کني.“ اين طرف و آن طرف را نگاه کرد ديد کسى نيست. عاقبت چشمش به بالاى درخت افتاد و ديد بالاى درخت دخترى نشسته است مثل يک تکه ماه. دختر گفت: اينجا چهکار مىکني؟ گفت: آمدم سکه ببرم، اما سکهاى نيست. گفت: غصه نخور من هر قدمى که برمىدارم سيصد تا از آن سکهها زير پايم بيرون مىآيد. جواد با دختر راه افتادند و آمدند به خانه. دختر پادشاه تا چشمش به دختر زيبا افتاد شروع کرد به سرزنش جواد که: اى پدرسوخته من ترا آوردم و آدمت کردم اين ديگر کيست که با خودت آوردهاي؟ جواد گفت: اين دختر هر قدمى که برمىدارد سيصد تا از آن سکهها را از زير پايش بيرون مىآيد. دختر پادشاه با دختر پرىزاده خيلى دوست شد. دختر چند قدمى راه رفت. جواد سه طبق از سکه پر کرد و براى پادشاه فرستاد. وزير باز فکر ديگرى کرد و گفت بايد از او سه دسته گل قهقهه بخواهيد، گل قهقهه در اين دنيا پيدا نمىشود. اگر او گل قهقهه را بفرستد معلوم است که از آن دنيا هم خبر دارد. پادشاه باز دربان را به خانه جواد فرستاد و تهديد کرد: اگر سه دسته گل قهقهه برايم نفرستى خانمانت را بر باد مىدهم.
وقتى دربان پيغام شاه را به جواد داد، جواد گفت: فردا عوض سه دسته، سه طبق برايتان مىفرستم. دختر پادشاه وقتى فهميد پادشاه چه خواسته و جواد چه جوابى داده گفت: اى چوپان پدرسوخته زندگى مرا تو به باد فنا دادي. دختر پرىزاد به جواد گفت: مىروى صد قدم بالاتر از چشمهاى که مرا ديدي. آنجا کنار يک درخت چنار چشمهاى است. بههيچ طرف نگاه نمىکني. زود دستت را مىکن زير کحم (قسمت سنگچين مظهر قنات و دهانهٔ چشمهٔ.) چشمه، آنجا شيشهاى هست که شيشهٔ عمر ديو است. آن را بر مىدارى و نگاه مىکنى به بالاى درخت. دخترعمومى من آنجا نشسته به او مىگوئى که دخترعمويت منزل ما است. اگر گفت که مگر دخترعموى من نمىداند که من اسير نره ديو هستم، شيشهٔ عمر ديو را به او نشان بده. بعد او را سوار اسب کن و به اينجا بياور.او هر قهقهاى بزند صد دانه گل قهقهه از دهانش مىريزد.
جوادخان سوار اسب شد و همه کارهائى که دختر پرىزاد گفته بود انجام داد. ديو مىخواست به آنها حمله کند که جواد شيشه عمرش را به زمين زد و او را کشت، بعد دختر را سوار اسب کرد و بهخانه آورد. دختر پادشاه با ديدن دخترى که همراه جواد بود شروع کرد به سرزنش جواد. اما وقتى فهميد که دختر با هر قهقهه صد دانه گل قهقهه از دهانش مىريزد با او دوست شد. از گلهائى که از قهقهه دختر درست مىشد، سه طبق پر کردند و براى پادشاه فرستادند. دختر دومى نامهاى هم به خط پدر پادشاه نوشت و آن را همراه طبق براى پادشاه فرستاد. در نامه از قول پدر پادشاه نوشته شده بود: جاى ما خوب است شما هم همراه وزير فردا به ديدن ما بيائيد.
فردا صبح، پادشاه قاصد فرستاد که: ما چطور بايد به ديدن پدرم برويم؟ جواب دادند: بايد شما را بکشند. آنها را کشتند و در قبر گذاشتند. جواد خان بر تخت نشست و پادشاه شد.
پایان.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ماجرای تکاندهنده نبش قبر حضرت رقیه سلامالله علیها
🔸میگویند یکى از دخترهای سید هاشم از علمای شام شب بیدار شد و صدا زد: بابا خواب حضرت رقیه را دیدم، حضرت به من فرمودند: به پدرت سید هاشم بگو آب آمده در قبرم، قبر مرا تعمیر کنید. پدر اعتنایى نکرد. مگر مىشود با یک خواب، دست به قبر دختر امام حسین علیهالسلام زد؟
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤 کسانی که از قافله عشق جا ماندهاند با حضرت رقیه(س) بیایند..
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚تاشلى پهلوان
مردى بود به نام تاشلى که در اوبهاى در ترکمن صحرا زندگى مىکرد. تاشلى فقير و تنبل و ترسو بود.و از ترسش هيچوقت از زنش دور نمىشد. زن که از دست تنبلى و ترس و همچنين لافزدنهاى تاشلى به تنگ آمده بود، او را پشت در اتاق گذاشت و به اتاق راهش نداد. تاشلى هرچه التماس کرد سودى نبخشيد و زن در را باز نکرد. تاشلى از ترس، خود را محکم به در چسبانده بود. نزديکهاى صبح خوابش برد. مگسها روى سر و صورتش نشستند. اما او از تنبلى دستش را هم براى تاراندن آنها تکان نمىداد. بالاخره مگسها طاقت تاشلى را تاق کردند او يک کشيده محکم به صورت خود زد. ده تا مگس کشته شدند. تاشلى تا مگسهاى کشته شده را ديد، گفت: عجب پهلوانى بودم و خودم خبر نداشتم!
به شهر رفت و حکايت پهلوانى خود را براى قاضى تعريف کرد و از او خواست که او را بهعنوان پهلوان اوبه معرفى کند. قاضى دورادور تاشلى را مىشناخت و مىدانست که خيلى ترسو و تنبل است اما نخواست دلش را بشکند، روى يک قلم پارچه سفيد نوشت: ”شکستناپذير است تاشلى دلير، هزار تا به يک ضربت آرد به زير“ پارچه را بهدست تاشلى داد و با يک الاغ او را روانه کرد. تاشلى پارچه را بر سر چوبى بست و مثل پرچمى در دست گرفت. شمشير زنگزدهاى پيدا کرد و به کمرش بست و رفت و رفت تا به حاشيه جنگلى رسيد. داخل جنگل شد. و براى اينکه ترس را از خود دور کند، شروع کرد به آواز خواندن. پيرمردى که با اسبش آمده بود هيزم جمع کند وقتى هاى و هوى تاشلى را شنيد، فکر کرد غول جنگلى است پا به فرار گذاشت. تاشلى اسب او را ديد و سوار آن شد و به راه خود ادامه داد تا رسيد به يک اوبهٔ ناشناس. پرچمش را به زمين فرو کرد و داخل اتاق شد در اين موقع مردى که پرچم تاشلى را ديده بود، فرياد زد - اى مردم. او تاشلى پهلوان است. مردم به او خيلى احترام گذاشتند و در وصف پهلوانهائى که از او شنيده بودند سخنها گفتند. تاشلى نگران بود که مبادا چيزى پيش بيايد و دستش رو شود. چند روزى در آنجا ماند، سپس از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد.
رفت و رفت تا به سرزمين سبز و خرمى رسيد. در سايه درختى دراز کشيد و خوابش برد. اين سرزمين متعلق به هفت برادر ديو بود. يکى از ديوها که براى سرکشى آمده بود، تاشلى را ديد و رفت برادرانش را خبر کرد. هرکدام يک گرز برداشتند و آمدند بالاى سر تاشلي. خواستند با گرز بر سرش بکوبند که چشمشان افتاد روى نوشته پارچه. ترسيدند و گرزها از دستشان افتاد و دندانهايشان بههم خورد. از صداى برخورد دندانها، تاشلى از خواب بيدار شد و تا چشمش به ديوها افتاد رنگش پريد و شروع کرد به لرزيدن. ديوها فکر کردند که او خشمگين شده. به خاک افتادند و گفتند: اى تاشلى دلير! خبر پهلوانىهاى تو به ما رسيده، به سرزمين ما خوش آمدي. بفرمائيد و ميهمان ما و خواهر قشنگمان باشيد! تاشلى چند روزى مهمان آنها بود تا اينکه خبر رسيد ببر خونخوارى آن حوالى پيدا شده. مردم از تاشلى کمک خواستند. تاشلى سوار بر اسب شد تا بگريزد. ديوها گفتند: اين درست که تنهائى به جنگ ببر بروي. اسب و شمشيرت را عوض کن. ما هم مىآئيم. تاشلى به ناچار اسبى شد که ديوها به او دادند. اسب هم از نشستن تاشلى فهميد که او سوارکار ماهرى نيست، تند و سريع مىرفت. ديوها هم بهدنبال تاشلي.
رفتند تا رسيدند به نزديکىهاى مخفيگاه ببر، تاشلى خيلى مىترسيد از درختى بالا رفت و روى يکى از شاخهها نشست. در اين موقع ببر نعرهکشان از پناهگاهش بيرون آمد و زير درختى که تاشلى بالاى آن بود ايستاد. تاشلى تا چشمش به ببر افتاد، آنچنان لرزيد که از بالاى درخت روى ببر افتاد. ببر از اين کار ناگهانى ترسيد و پا به فرار گذاشت. ديوها که اين کار را ديدند از شهامت و رشادت تاشلى به حيرت افتادند. بهدنبال ببر رفتند و او را کشتند. تاشلى که ديد ديوها ببر را کشتند سرى تکان داد و گفت: اى کاش مىگذاشتيد تا من رامش کنم و بهجاى اسب بر پشت او سوار شوم!
ديوها خواهرشان را به زنى به تاشلى دادند. تاشلى حاکم سرزمين ديوها و مردم آن حوالى شد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🪓تبر
روزى تبرى پى هيزم رفت، تراق و تروق به تنههاى پوسيده مىزد و مىخنديد و با خودش مىگفت: ”امروز ميل من است. بخواهم مىشکنم. بخواهم رد مىشوم و کارى ندارم. صاحب اختيار اينجا من هستم“.
توى جنگل درخت صنوبر نو رس زيبائى با شاخ و برگ پيچ در پيچ سر به آسمان کشيده، مايه دلخوشى و لذت درختان کهن بود. چشم تبر به آن صنوبر که افتاد از حيرت چرخى زد و گفت: ”آهاى صنوبر فرفري، حالا من تو را دست پيچ پيچ مىکنم تا ديگر زياد به زيبائىات ننازي. همين حالا شروع به شکستن تو خواهم کرد. تا تراشههايت به اطراف پراکنده شوند.“
صنوبر وحشت کرد و با التماس گفت: ”تبر، مرا نينداز. تازه باران براى خواستگارى من آمده بود. من هنوز جوانم. مىخواهم زندگى کنم. مرا نينداز خواهش مىکنم.“ تبر گفت: ”پس گريه بکن تا من ببينم!“ صنوبر شاخههاى قشنگ خود را خم کرد و اشک زرين باريدن گرفت! تبر آهنى قهقههاى زد و به صنوبر حمله کرد و چنان خود را به آن زد که تراشههاى صنوبر به اطراف پراکنده شد. درختها همه اخم کرده، غمگين شدند و در سراسر جنگل تاريک صداى پچپچ آنها از آن کار زشت بلند شد، تا آن خبر غمانگيز به پلى رسيد که از چوب صنوبر ساخته شده بود.
تبر درخت را از ريشه زد و کار خود را کرد. صنوبر هم به زمين غلطيد و همانطور زيبا و پرچين و شکن، روى علفها و گلهاى کبود آسمانى رنگ، دراز شد. تبر آن را گرفت و کشانکشان بهطرف خانه خود برد. اتفاقاً، راه تبر از روى پل چوب صنوبر مىگذشت. وقتى که مىخواست عبور کند، پل به او گفت: ”چرا تو، توى جنگل فضولى و بدجنسى مىکنى و خواهرهاى مرا مىبُري؟“ تبر بهطرف او برگشت و غرش کرد: ”حرف نزن بىادب؟ اگر اوقاتم تلخ بشود، تو را هم قطعهقطعه مىکنم.“
پل ديگر طاقت نياورد و به کمر خودش هم رحم نکرد. نفس بلندى کشيد خم شد و شکت و تبر هم توى آب افتاد و شلاپى صدا کرد و غرق شد. صنوبر جوان هم، روى آبهاى رود، به طرف دريا و اقيانوس شنا کرد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیری با جوانی هم غذا شدند، هر دو گریه میکردند.
از پیر پرسیدند: چرا گریه میکنی؟
گفت: برای آنکه من دندان ندارم و جوان هر چه هست خواهد خورد.
از جوان پرسیدند: تو چرا گریه میکنی؟...☝️🏻☝️🏻
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش شبانه با حضرت عشق
خدایخوبم🙏در این شب زیبا
درهای رحمتت را به روی تک تک ما بگشای
بهترین احوال و روحیه و بهترین
موفقیت ها و بهترین لبخندها و بهترین
نعمت ها و بهترین فرصت ها و بهترین
عاقبت را نصیبمان بگردان🙏
خير و بركات خودت را در زندگی
من و مردم سرزمینم جاری بفرما🙏
و آرامش را در ذكر خودت بر ما ارزانی بدار
و دل ما را به نور خودت روشن و گرم كن🙏
🌿شبتــون پــر از عــطــر خــــدا🌿🌸
🌿در آغوش پر از مهر خدا باشی🌿🌸
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸بیدار شو
💜گلی زیبا باش
🌸بکوش و مهربان باش
💜عشق بورز
🌸امروز دستی را بگیر
🌷صبحتون پراز حس خوب زندگی🌷
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
#یک_فنجان_تفکر ☕️
این داستان جالب کاملاً تمثیلی از معنای زندگی در لحظه و بدون قضاوت است.
یک روز، کشاورزی از خدا خواهش کرد، لطفاً اجازه بده من بر طبیعت حکمرانی کنم، برای این که محصولاتم بتواند پربارتر باشد. خداوند موافقت کرد.
وقتی کشاورز باران خواست، باران بارید.
وقتی تقاضای خورشید درخشان زیبا داشت، مستقیم می تابید.
هر آب و هوایی درخواست کرد، اجابت شد.
جز این که موقع برداشت محصول وقتی دید تلاش هایش طبق انتظارش ثروت زیادی به بار نیاورده است، غافلگیر شد.
از خدا پرسید چرا برنامه ریزی اش شکست خورد. خداوند پاسخ داد، تو چیزهایی را خواستی که خود می خواستی، نه چیزی که به آن نیاز بود.
هرگز درخواست طوفان نکردی که برای تمیز کردن محصول واجب است، که پرنده ها و حیواناتی که آن ها نابود می کنند، دور نگه می دارد
و از آلودگی هایی که آن ها را از بین می برد، پاک کند.
ما هیچ وقت نمی دانیم حادثه ای نعمت است یا بدبیاری.
پس بهتر است به این یکی یا آن یکی نچسبیم و نه برای یکی خوشحال و نه برای دیگری افسوس بخوریم.
واقعیت همیشه در چشم ناظر است.
یادتان باشد هوش (عقل) تصویر کامل را ندارد
فقط بابت هر چه سر راهت قرار می گیرد
بگو "متشکرم" و رها کن.
لطفاً بدانید برنامه های جهان همیشه کامل هستند و چیزی به نام خوشبختی یا بدبختی وجود ندارد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
#داستانک 📚
یکی از دوستانم به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می کرد. پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید: «این ماشین مال شماست، آقا؟»
پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: «برادرم به عنوان عیدی به من داده است.»
پسر متعجب شد و گفت: «منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این که پولی بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای کاش...»
البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند. او می خواست آرزو کند که ای کاش او هم یک همچو برادری داشت. اما آنچه که پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد: «ای کاش من هم یک همچو برادری بودم.»
پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت: «دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟»
پسر گفت: «اوه بله، دوست دارم.»
تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل برگشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد، گفت: «آقا، می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟»
پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود. پسر گفت: «بی زحمت اونجایی که دو تا پله داره نگهدارید.»
پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت. او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد: «اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه که برات تعریف کردم. برادرش عیدی بهش داده و او هیچ پولی بابت آن پرداخت نکرده. یه روزی من هم یه ماشینی مثل این به تو هدیه خواهم داد. اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری که همیشه برات شرح می دم، ببینی.»
پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسر بچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش نشدنی شدند.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
💗👱🏻♀یک زن گران بها ترین اعجاز
💗👱🏻♀خداست برای داشتنش باید
💗👱🏻♀ وضوی باران گرفت وبه نام عشق،
💗👱🏻♀شبنم وار برعطر او سجده کرد
💗👱🏻♀و هزار هزار گل سرخ را
💗👱🏻♀تسبیح لحظه هایش نمود.
💗👱🏻♀او اجابت میکند،
💗👱🏻♀عشقی ،بالاتر از خورشید.
💗👱🏻♀و زیباتر از مهتاب را
💗👱🏻♀و تنها یک زن میداند آیین
💗👱🏻♀دوست داشتن را .
💗👱🏻♀و آنقدر زیبا هدیه میکند این
💗👱🏻♀عشق را که سیراب شوی .
💗👱🏻♀آری میدانی که او
💗👱🏻♀الهه ی عشق است
💗👱🏻♀وبهشت کمترین سرزمین اوست
💗👱🏻♀تقدیم به همه ی مادران ،
💗👱🏻♀زنان و دختران سرزمینم
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
زمانی که فیض کاشانی در قمصر کاشان زندگی می کرد ، پدر خانمش ، ملاصدرا ، چند روزی را به عنوان میهمان نزد او در قمصر به سر می برد .
در همان ایام در قمصر ، جوانی به خواستگاری دختری رفت . والدین دختر پس از قبول خواستگار ، شرط کردند که تا زمان عقد نه داماد حق دارد برای دیدن عروس به خانه عروس بیاید و نه عروس حق دارد به بیرون خانه برود .
از این رو ، عروس و داماد که عاشق و شیدای همدیگر بودند و می خواستند همدیگر را ببینند ، به فکر چاره ای افتادند که نه با شرط مخالفت بشود و نه والدین عروس متوجه بشوند . لذا عروس حیله ای زد و گفت : من فلان موقع به قصد تکاندن فرش به پشت بام می آیم و تو هم داخل کوچه بیا ، همدیگر را ببینیم .
در آن وقت مقرر ، دختر فرش خانه را به قصد تکاندن به پشت بام برد و فرش را تکان می داد و داماد هم از داخل کوچه نظاره گر جمال دلنشین عروس خانم بود و مدام این جملات را می خواند :
اومدی به پشت بوندی اومدی فرش و تکوندی
اومدی گردی نبوندی اومدی خودت و نشوندی
در این حال ، عارف بزرگوار ، ملاصدرا از کوچه عبور می کرد و این ماجرا را دید و شروع به گریه کردن کرد . او یک شبانه روز بلند گریه می کرد تا این که فیض کاشانی از او پرسید :
چرا این گونه گریه می کنی ؟
ملاصدرا گفت : من امروز پسری را دیدم که با معشوقه خود با خوشحالی سخن می گفت . گریه من از این جهت است که این همه سال درس خوانده ام و فلسفه نوشتم و خود را عاشق خدای متعال می دانم اما هنوز با این حال و صفایی که این پسر با معشوقه خود داشت من نتوانستم با خدای خود چنین سخن بگویم . لذا به حال خود گریه می کنم .
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
#داستانک 📚
تعدادی از دانشجویان به ملاقات استاد دانشگاهی خود رفتند و گفتگو میان آنها خیلی زود به شکایت در مورد استرس و تنش در زندگی تبدیل شد.
استاد مدتی به گفتگوهای آنها گوش داد و سپس به آشپزخانه رفت و با یک سینی قهوه که تعداد فنجان ها بیشتر از دانشجویان بود بازگشت و به غیر از این استاد قهوه ها رادر فنجان های مختلف ریخته بود .
وقتی هر کسی فنجانی برداشت ، استاد گفت: "اگر توجه کرده باشید تمام فنجانهای خوشقیافه و گران برداشته شدند در حالیکه فنجانهای معمولی جا ماندند! هر کدام یک از شما بهترین فنجانها را خواستید و آن ریشه استرس و تنش شماست!آنچه شما واقعاً میخواستید قهوه بود نه فنجان! اما با این وجود شما باز هم فنجان بهتر را انتخاب کردید! اگر زندگی قهوه باشد پس مشاغل، پول، موقعیت، عشق و غيره، فنجانها هستند!فنجانها وسیلههایی هستند که زندگی را فقط در خود جای دادهاند. پس نگذارید فنجانها کنترل شما را در دست گیرند! و از قهوه لذت ببرید..."
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😘بوسیدن کودک چه فایده ای دارد؟
😘فرزندانتان را زیاد ببوسید
پیامبر اکرم فرمودند:
هر کس فرزندش را ببوسد
خداوند عزوجل براى او حسنه مى نویسد
😘بوسیدن فرزند
پرخاشگری او را کاهش میدهد
😘بوسیدن فرزند
انرژی های اضافی او را تخلیه میکند
😘بوسیدن فرزند باعث میشود
رابطه عاطفی و روانی بین فرزند
و والدین تقویت شود
😘بوسیدن فرزند باعث میشود که کودک
در کنار والدین احساس امنیت بیشتری بکند
😘بوسیدن فرزند
اشتهای روانی و غذایی او را افزایش میدهد
😘بوسیدن فرزند
یک نوع تن آرامی را برای او فراهم میکند
😘هنگام بوسیدن فرزند
میتوان سفارش های لازم تربیتی
و آموزشی را به او گوشزد کرد
در این موقعیت همکاری کودک بالاست
✔️نکته آخر:
😘بچه هایتان را خیلی ببوسید
مخصوصاً دست های آنها را
دست هایشان را روی گونه تان بگذارید.
چون دست مغز دوم
و یک عضو کلیدی و بسیار مهم است
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐در این شب زیبا دعا میکنم خدا به همتون
⭐یه قلب زیبا و مهربون بده
⭐قلبی که فقط و فقط برای✨
⭐رضایت و خشنودی خدا بتپه
⭐و جز یاد خدا یادی توش نباشه✨
⭐با قلبهای مهربونتون ما رو هم دعا کنید✨
⭐شبتون در پناه خداوند یکتا و مهربان🌙
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼یکشنبه تون پراز بهترینها
💖امروز و هرلحظه
🌼خدای مهربان تکيه گاه من وتوست!
💖پس
🌼به"تدبيرش"اعتماد کن
💖به"حکمتش"دل بسپار
🌼به او"توکل"کن
💖وبه سمت او"قدمی بردار"
🌼تا ده قدم آمدنش به سوى خودرا
💖به تماشا بنشينی
🌼دست تون در دست خدا
💖قدمتون در راه خدا و
🌼زندگی تون پراز لطف خدا
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
#داستانک 📚
استادى از شاگردانش پرسید: «چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟»
شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: «چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم.»
استاد پرسید: «این که آرامشمان را از دست میدهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد، داد میزنیم؟ آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟»
شاگردان هر کدام جوابهایى دادند امّا پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد. سرانجام او چنین توضیح داد: «هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد. آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند.»
سپس استاد پرسید: «هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟ آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت میکنند. چرا؟ چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلبهاشان بسیار کم است.»
استاد ادامه داد: «هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى میافتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند و فقط در گوش هم نجوا میکنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر میشود. سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بینیاز میشوند و فقط به یکدیگر نگاه میکنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى نمانده باشد.»
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
#یک_فنجان_تفکر ☕️
دلیل اینکه بچهها از سفرهای خودرویی طولانی متنفرند چیست؟
مترجم: علیرضا مجیدی
در هفت سالگی، یک سال ۱۴.۳۰ درصد کل زندگی شما است.
در ۷۰ سالگی فقط ۱.۴۳ درصد از زندگی شما را تشکیل میدهد.
به این ترتیب، یک سفر پنج ساعته با ماشین ممکن است برای یک فرد پنج ساله طولانیتر از یک فرد ۵۰ ساله باشد
به این دلیل که نسبت بیشتری از زندگی یک کودک پنج ساله را تشکیل میدهد.
اما توجیهات بیشتری هم دارد. با افزایش سن، درک بیشتری از فاصله و جغرافیا پیدا میکنیم.
این دانش، نشانههایی را در اختیار ما قرار میدهد تا بفهمیم چه مقدار از سفر انجام شده و چه مقدار باقی مانده است.
مثلا ما میفهمیم که تقریباً در نیمه راه هستم و این امر به ایجاد ساختار زمان برای ما کمک میکند.
اما کودکان مجبور هستند از بزرگسالان بپرسند
چه مدت از سفر باقی مانده است؟ کی می رسیم؟
عدم اطمینان کودکان در مورد اینکه چه مدت از سفر گذشته و چه مدت باقی مانده است به دلیل عدم کنترل آنها بر خود سفر بدتر میشود.
این بزرگسالان هستند که انتخاب میکنند در کدام ایستگاه خدمات توقف کنند و کدام مسیر را طی کنند.
همین سفر را به نظرشان طولانیتر می کند.
عدم قطعیت زمانی، یا احساس ندانستن زمانی که چیزی اتفاق میافتد، میتواند گذر زمان را کند کند.
انسانها ظرفیت شناختی محدودی دارند و نمیتوانند همیشه به همه چیز توجه کنند.
بنابراین، بسته به شرایط خود، آنچه را که پردازش میکنیم، اولویتبندی میکنیم.
زمانی که زمان نامشخص میشود، ما بسیار بیشتر از حد معمول به آن توجه میکنیم، و این منجر به این احساس میشود که زمان بسیار کندتر میگذرد.
در نهایت، زمان در ماشین ممکن است برای بچهها طولانی شود، زیرا آنها کاری جز خیره شدن به بیرون از پنجره ندارند.
در حالی که والدین آنها در جلو به احتمال زیاد از فرصت نشستن و تفکر لذت میبرند.
کودکان سرگرمی میخواهند و سریع حوصلهشان سر میرود.
پس والدین چه باید بکنند؟
بازی مناسب و تنقلات سالم برای کودکان خود تهیه کنید. حتی میتوانید کتاب گویای اطفال تهیه کنید و یا روی نقشه در گوشی و تبلت مقداری از سفر که پیموده شده و مقدار باقیمانده را نشان بدهید.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کسی که میخواهد ارکستر زندگیش را
رهبری کند ، بـاید به همه پشت کند.
گاهی وقتها بـاید به همه چیز پشت کنی
و با تمام وجود و توکل به خداوند بزرگ
کاری را که درست است و تـو را
به خواستهات نـزدیک میکند انجام بدهی
و همان گونه که میخواهی
و با آن ریتمی که بـرایت دلنواز است
ساز زندگیات را بـنوازی.
ساز زندگیات را زیبا بنواز؛
همان گـونه که به دل تو مینشیند.
مطمئناً در پـایان همه
به احترامت از جـا بلند میشوند . . .
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
#آیا_می_دانستید 💡
آلمانی ها یک مثل دارند هرگاه شخصی بیش از اندازه لاف بزند و به قول معروف راست و دروغ را بهم ببافد و یک داستان کاملا غیر واقعی بسازد به او می گویند فلانی" درست مثل بارون مونچهازون شده "، علاقه ی آلمانی ها به این اسم چنان زیاد بوده است که حتی نام یک بیماری روانشناسی را نیز مونچهازون گذاشته اند حال ببینم این مونچهازون کیست؟!
"بارون کارل فریدریش فون مونچهاوزن" در سال 1720 در یک خانواده اشرافی در آلمان به دنیا آمد. او در جوانی به ارتش روسیه پیوست و در جنگ های میان روس ها و عثمانی ها شرکت کرد، بارون بعد از جنگ به املاک خود بازمی گردد و شروع به نقل داستان های عجیبی از تجربیاتی که خودش داشته است می کند، این داستان ها اینقدر عجیب و غیر قابل باور بودند که خیلی زود نام مونچهاوزن به عنوان یک " بارون دروغگو" در سراسر آلمان پیچید.
نکته جالب آن است که مونچهازون این قصه ها را با جدیت کامل و بسیار صادقانه بیان می کرد، گویی حقیقتاً اتفاق افتاده اند و خود او نیز شاهد آنها بوده است از جمله داستان های که او تعریف کرده می توان به سفرش به ماه و ملاقات با ساکنین ماه اشاره کرد یا سوار شدنش برروی یک گلوله توپ در میدان جنگ...اینکه این داستان ها را ذهن خلاق خود مونچهازون ساخته یا از دیگران نیز کمک گرفته است، مشخص نیست.
عجیب ترین نکته در مورد سرگذشت بارون مونچهازون این است که با وجود آنکه تمام داستان های مونچهازون ساختگی هستند و هیچ عقل سالمی آنها را باور نمی کند، اما خیلی ها در آلمان و حتی در جهان به شنیدن و خواندن آنها علاقه مند هستند. اولین نسخه از کتاب" ماجراهای شگفت انگیز بارون مونچهازون" در زمان حیات خود بارون در سال 1786 توسط "گوتفرید اوت بورگ" نوشته شد که البته کتاب با داستان های خود بارون کمی تفاوت داشت و تعدادی از داستان های فولکلور آلمانی هم به آن اضافه شده بود، از آن زمان تا همین امروز کتاب ماجراهای شگفت انگیز بارون مونچهازون بارها تصحیح و چاپ شده است و حتی به زبان فارسی نیز ترجمه شده است.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
گروهی ﺍﺯ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺩﺭ ﻧﺰﺩﯾﮑﯽ ﺩﻭ ﺭﯾﻞ ﺭﺍﻩ ﺁﻫﻦ، ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﺭﯾﻞ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﻭﻟﯽ ﺁﻥ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻏﯿﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺭﻭﯼ ﺭﯾﻞ ﺧﺮﺍﺏ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩ، ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﺭﻭﯼ ﻫﻤﺎﻥ ﺭﯾﻞ ﻏﯿﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ... ﺳﻪ ﺑﭽﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﭘﺲ ﺍﺯ ﮐﻤﯽ ﺑﺎﺯﯼ ﺭﻭﯼ ﺭﯾﻞ ﺳﺎﻟﻢ، ﻫﻤﺎﻥﺟﺎ ﺧﻮﺍﺑﺸﺎﻥ ﺑﺮﺩ.
ﻗﻄﺎﺭ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺁﻣﺪﻥ ﺑﻮﺩ، ﻭ ﺳﻮﺯﻧﺒﺎﻥ ﻣﯽﺑﺎﯾﺴﺖ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺻﺤﯿﺤﯽ ﺑﮕﯿﺮﺩ... ﺳﻮﺯﻧﺒﺎﻥ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﻣﺴﯿﺮ ﻗﻄﺎﺭ ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍﺩﻩ، ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺭﯾﻞ ﻏﯿﺮﻗﺎﺑﻞ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻫﺪﺍﯾﺖ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻃﺮﯾﻖ ﺟﺎﻥ ﺳﻪ ﮐﻮﺩﮎ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻫﺪ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺷﻮﺩ، ﯾﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺴﯿﺮ ﻗﻄﺎﺭ ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﺪﻫﺪ، ﻭ ﻗﻄﺎﺭ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﻭﺩ!!
ﺳﻮﺍﻝ:
ﺍﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺳﻮﺯﻧﺒﺎﻥ ﺑﻮﺩﯾﺪ، ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺻﺖ ﮐﻢ ﻭ ﺣﺴﺎﺱ، ﭼﻪ ﺗﺼﻤﯿﻤﯽ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﯿﺪ؟
ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﻣﻨﺤﺮﻑ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺴﯿﺮ ﻗﻄﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺠﺎﺕ ﺳﻪ ﮐﻮﺩﮎ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ ﺭﺍ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺑﺪﺍﻧﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺍﺧﻼﻗﯽ ﻭ ﻋﺎﻃﻔﯽ، ﺷﺎﯾﺪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺻﺤﯿﺤﯽ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺑﺮﺳﺪ، ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﮔﺎﻩ ﻣﺪﯾﺮﯾﺘﯽ ﭼﻄﻮﺭ...؟
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ، ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ ﻋﺎﻗﻞ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻧﺎﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﺴﯿﺮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻭ ﺧﻄﺮﻧﺎﮎ (ﺭﯾﻞ ﺳﺎﻟﻢ) ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﻨﺪ، ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﻣﯽﺷﻮﺩ!!
ﺍﯾﻦ ﻧﻮﻉ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﯿﺮﯼ، ﻣﻌﻀﻠﯽ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﻣﺎ، ﺩﺭ ﺍﺩﺍﺭﻩ، ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻭ بهخصوصﮐﺸﻮﺭﻫﺎﯼ ﻏﯿﺮ ﺩﻣﻮﮐﺮﺍﺗﯿﮏ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ؛ ﺩﺍﻧﺎﯾﺎﻥ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﻋﺎﺩﯼ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺗﺼﻤﯿﻤﺎﺕ ﻣﺪﯾﺮﺍﻥ ﺍﺣﻤﻖ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ!!
ﮐﻮﺩﮐﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﺍﻓﻖ ﺑﺎ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺑﻘﯿﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺴﯿﺮ ﺑﺎﺯﯼ ﻧﺒﻮﺩ، ﻃﺮﺩ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻫﻢ ﺍﻭ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﮔﺮﺩﯾﺪ..! ﻭ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺍﺷﮏ ﻧﺮﯾﺨﺖ...
ﺍﻭ ﺭﯾﻞ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﺯﯼ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﮔﺶ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺭﻗﻢ ﺑﺨﻮﺭﺩ. ﺍﮔﺮ ﭼﻪ ﻫﺮ ﭼﻬﺎﺭ ﮐﻮﺩﮎ ﻣﮑﺎﻥ ﻣﻨﺎﺳﺒﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﺯﯼ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ، ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﺷﺪ، ﮐﻪ ﺁﮔﺎﻫﺎﻧﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﻪ ﺁﻥ ﮐﺎﺭ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩند!
ﺍﻣﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺳﻮﺯﻧﺒﺎﻥ، ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ ﺑﯽﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﻋﺎﻗﻞ، ﺟﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩ، ﺑﻠﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻤﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﺧﻄﺮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ، ﺯﯾﺮﺍ ﺭﯾﻞ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻣﻨﺠﺮ ﺑﻪ ﻭﺍﮊﮔﻮﻥ ﺷﺪﻥ ﻗﻄﺎﺭ ﮔﺮﺩﯾﺪ ﻭ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺷﺪﻧﺪ، ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ، ﭼﯿﺰﯼ ﺟﺰ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺳﻪ ﮐﻮﺩﮎ ﺍﺣﻤﻖ ﻧﺒﻮد...
ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﻗﻄﺎﺭ ﺭﺍ ﻣﯽﺗﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﻠﺖ ﺗﺸﺒﯿﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﺮﻭﻩ ﻣﺪﯾﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﻧﺎﺩﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺳﺮﻧﺸﯿﻨﺎﻥ ﻗﻄﺎﺭ ﺭﺍ ﺗﻌﯿﯿﻦ ﮐﻨﻨﺩ. ﮔﺎﻫﯽ ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻣﻨﺎﻓﻊ ﭼﻨﺪ ﺗﻦ ﺍﺯ ﻣﺪﯾﺮﺍﻥ، ﮐﻪ ﺗﺼﻤﯿﻤﺎﺕ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻣﯿﮕﯿﺮﻧﺪ، ﻣﻨﺠﺮ ﺑﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺭﻓﺘﻦ ﻣﻨﺎﻓﻊ ﻫﻤﻪ ﻣﻠﺖ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺻﺪﻫﺎ ﻧﻔﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺠﺎﺕ ﺳﻪ ﮐﻮﺩﮎ ﺍﺳﺖ... ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ، ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ، ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﺤﺒﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﺁﻧﭽﻪ ﻣﺤﺒﻮﺏ ﺍﺳﺖ، ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ!! ﺩﺭ ﺍﻣﻮﺭ ﺟﻤﻌﯽ ﻭ ﻣﻠﯽ، ﺍﺯ ﺁﺭﺍﺀ ﺟﻤﻌﯽ ﻭ ﻣﻠﯽ ﻭ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺶ ﺩﺍﻧﺸﻤﻨﺪﺍﻥ ﺑﻬﺮﻩ ﮔﯿﺮﯾﻢ...
ﺑﺮﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺯ ﮐﺘﺎﺏ
"ﻋﻤﺮ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻧﯿﺴﺖ، ﻣﺎ ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ"
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بارالها 🙏
مرا به حال خود فرو مگذار
ای یگانه خالق هستی و مهر❣
که تو تنها پناه امن منی
چنان که زمین است درپناه سپهر✨
آمیـــن یا رَبَّ 🙏
✨باور داشته باش
❣خدایی را که نا امید نمی کند
✨ورحتمش بی انتهاست
✨در آغوش اَمـن الله باشید
✨شب بخیر ✨🙏
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸بیدار شو
💜گلی زیبا باش
🌸بکوش و مهربان باش
💜عشق بورز
🌸امروز دستی را بگیر
🌷صبحتون پراز حس خوب زندگی🌷
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
#داستانک 📚
پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب کند. چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند. آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که: «در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد. تا زمانی که آن جدول را حل نکنید نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل کنید می توانید در را باز کنید و بیرون بیایید و بعد من از بین شما یکی را برای نخست وزیری انتخاب می کنم.»
پادشاه بیرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند. اعدادی روی قفل نوشته شده بود. آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کار کردند. نفر چهارم فقط در گوشه ای نشسته بود! آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است.
او با چشمان بسته در گوشه ای نشسته بود و کاری نمی کرد. پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد، باز شد و بیرون رفت! و آن سه تن پیوسته مشغول کار بودند.آنان حتی ندیدند که چه اتفاقی افتاد که نفر چهارم از اتاق بیرون رفته! وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت: «کار را بس کنید. آزمون پایان یافته و من نخست وزیرم را انتخاب کردم».
آنان نتوانستند باور کنند و پرسیدند: «چه اتفاقی افتاد؟ او کاری نمی کرد، او فقط در گوشه ای نشسته بود. او چگونه توانست مسئله را حل کند؟»
مرد گفت: «مسئله ای در کار نبود. من فقط نشستم و نخستین سؤال و نکته ی اساسی این بود که آیا قفل بسته شده بود یا نه؟ لحظه ای که این احساس را کردم، کاملأ ساکت شدم و به خودم گفتم که از کجا شروع کنم؟ نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این است که آیا واقعأ مسأله ای وجود دارد، چگونه می توان آن را حل کرد؟ اگر سعی کنی آن را حل کنی تا بی نهایت به قهقرا خواهی رفت. هرگز از آن بیرون نخواهی رفت. پس من فقط رفتم که ببینم آیا در، واقعأ قفل است یا نه و دیدم قفل باز است.»
پادشاه گفت: «آری، کلک در همین بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم که یکی از شما پرسش واقعی را بپرسد و شما شروع به حل آن کردید. در همین جا نکته را از دست دادید. اگر تمام عمرتان هم روی آن کار می کردید نمی توانستید آن را حل کنید. این مرد، می داند که چگونه در یک موقعیت هشیار باشد. پرسش درست را او مطرح کرد.»
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
#یک_فنجان_تفکر ☕️
وقتی شب به خواب میرویم کالبد دوم ما از بدن خارج میشود و در کائنات به دنبال کسب انرژی است. در واقع ساختار بدن ما از انرژی است. از ساعت ۱۱ شب تا طلوع صبح زمان گرفتن انرژی از کائنات میباشد.
در کتاب "عبور از منطقه ۶۰ درجه زیر صفر " آمده است که در هستی نوعی انرژی وجود دارد که از آن تحت عنوان انرژیهای کیهانی یاد میشود.
انرژی کیهانی، انرژیای است که تمامی موجودات زنده به آن نیازمندند و بدون آن نمیتوان به یک زندگی سالم دست یافت.
زمان انتشار این انرژی از نیمه شب تا طلوع آفتاب است، موجوداتی که فیزیولوژی آنها به گونهای تنظیم شده است که بایستی شبها در خواب باشند، سخت به این انرژی وابستهاند از جمله انسان.
جالب اینجاست که برای دریافت این انرژی بایستی خواب بود
و در بیداری قادر به دریافت این انرژی نیستیم
گویی کالبد دوم و صور پنهان این انرژی را دریافت میکنند و سپس به کالبد اول یا جسم منتقل میکنند.
کالبد دوم (بدن_اتری ) در خواب به دنبال کشف جواب سوالات و کنکاش در کائنات است.
کسانی که شبها قبل از نیمه شب به خواب کامل میروند ، این انرژی را به نحو مطلوب دریافت میکنند و در زمان بیداری با انتقال این انرژی از صور پنهان به صور آشکار، دریافت و وجود این انرژی را خیلی خوب احساس میکنند.
سر حال بودن و با نشاط بودن و احساس خستگی و کوفتگی نداشتن پس از بیداری، نشانه دریافت این انرژی است.
انرژی ای که شب دریافت میکنید را باید به نحو مطلوبی تقسیم بندی کنید.
سعی کنید برای یک موضوع خاص انرژی زیادی صرف نکنید زیرا شما برای مسایل دیگر خود در طول روز به انرژی احتیاج دارید در طی روز اگر بیش از حد خود را خسته کرده باشید و انرژی خود را به هدر داده باشید ممکن است خوابتان نبرد. زیرا ما برای خوابیدن هم نیاز به انرژی داریم .
برای مثال: اگر شما یک لیوان آب را یک ساعت در دست خود نگه دارید شاید برای شما اتفاق خاصی نیفتد ولی اگر همین لیوان را چند ساعت نگه دارید و همین طور ادامه دهید و چند روز آن را باخود حمل کنید قطعا دست شما خسته میشود و دیگر تحمل نگه داشتن آن را نخواهید داشت.
مشکلات روزمره ما هم مثل این لیوان آب هستند. اگر خیلی برای آنها انرژی صرف کنید باعث خروج شما از تعادل میشوند. هرشب لیوان آب را زمین بگذارید زیرا وقت استراحت و گرفتن انرژی مجدد از کائنات است. هر ۲۴ ساعت زندگی خود را به ۳ قسمت تقسیم کنید:
یک قسمت خواب
یک قسمت کار و
یک قسمت را برای خودتان صرف کنید.
به زندگی خود نظم دهید تا در آینده انواع بیماریها به سراغ شما نیاید
قبل از نیمه شب تا طلوع آفتاب؛ زمانی است که طبیعت نیز به خواب رفته است در این زمان القائات منفی انجام میشود. در این ساعات اگر بیدار باشیم، به شدت تحت القای افکار منفی خواهیم بود.
کسانیکه شبها بیدار هستند و نزدیک صبح میخوابند، بیشترین تاثیر پذیری را از نیروی منفی و افکار منفی خواهند داشت
اما کسانی که در این ساعات خواب هستند، تحت تاثیر این القائات قرار نمیگیرد.
در ساعات اول صبح، این حالت، عکس میشود، یعنی کسانی که در صبح زود خواب هستند، بیشترین تاثیر را از افکار منفی القا شده، خواهند داشت.
کسانی که صبح زود بیدار میشوند، از این بخش القات منفی و افکار منفی نیز جان سالم بدر میبرند.
درنتیجه: کسانی که قبل از نیمه شب به خواب کامل میروند و صبح زود بیدار میشوند، کمترین تاثیر را از القائات نیروی منفی و افکار منفی خواهند داشت و کسانی که شبها بیدارند و صبح زود خواب، بیشترین تاثیرپذیری را از افکار منفی القا شده خواهند گرفت
معجزه ی سکوت درونی
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زمانیکه این جذابو بازی میکردین چندسالتون بوده؟؟😍
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐خـــــ💛ــــدایــــــــا
⭐خدایا من از تو معجزه میخواهم
⭐معجزه ای بزرگ در حد خدا بودنت
⭐معجزه ای که اشک شوقم را جاری کند
⭐تو خود بهتر میدانی
⭐الهی آمین🙏
⭐چشمانتان غـرق در اشک شـوق⭐
⭐شبتون در پناه پروردگار مهربان🌙
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸بیدار شو
💜گلی زیبا باش
🌸بکوش و مهربان باش
💜عشق بورز
🌸امروز دستی را بگیر
🌷صبحتون پراز حس خوب زندگی🌷
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel