#یک_فنجان_تفکر ☕️
وقتی شب به خواب میرویم کالبد دوم ما از بدن خارج میشود و در کائنات به دنبال کسب انرژی است. در واقع ساختار بدن ما از انرژی است. از ساعت ۱۱ شب تا طلوع صبح زمان گرفتن انرژی از کائنات میباشد.
در کتاب "عبور از منطقه ۶۰ درجه زیر صفر " آمده است که در هستی نوعی انرژی وجود دارد که از آن تحت عنوان انرژیهای کیهانی یاد میشود.
انرژی کیهانی، انرژیای است که تمامی موجودات زنده به آن نیازمندند و بدون آن نمیتوان به یک زندگی سالم دست یافت.
زمان انتشار این انرژی از نیمه شب تا طلوع آفتاب است، موجوداتی که فیزیولوژی آنها به گونهای تنظیم شده است که بایستی شبها در خواب باشند، سخت به این انرژی وابستهاند از جمله انسان.
جالب اینجاست که برای دریافت این انرژی بایستی خواب بود
و در بیداری قادر به دریافت این انرژی نیستیم
گویی کالبد دوم و صور پنهان این انرژی را دریافت میکنند و سپس به کالبد اول یا جسم منتقل میکنند.
کالبد دوم (بدن_اتری ) در خواب به دنبال کشف جواب سوالات و کنکاش در کائنات است.
کسانی که شبها قبل از نیمه شب به خواب کامل میروند ، این انرژی را به نحو مطلوب دریافت میکنند و در زمان بیداری با انتقال این انرژی از صور پنهان به صور آشکار، دریافت و وجود این انرژی را خیلی خوب احساس میکنند.
سر حال بودن و با نشاط بودن و احساس خستگی و کوفتگی نداشتن پس از بیداری، نشانه دریافت این انرژی است.
انرژی ای که شب دریافت میکنید را باید به نحو مطلوبی تقسیم بندی کنید.
سعی کنید برای یک موضوع خاص انرژی زیادی صرف نکنید زیرا شما برای مسایل دیگر خود در طول روز به انرژی احتیاج دارید در طی روز اگر بیش از حد خود را خسته کرده باشید و انرژی خود را به هدر داده باشید ممکن است خوابتان نبرد. زیرا ما برای خوابیدن هم نیاز به انرژی داریم .
برای مثال: اگر شما یک لیوان آب را یک ساعت در دست خود نگه دارید شاید برای شما اتفاق خاصی نیفتد ولی اگر همین لیوان را چند ساعت نگه دارید و همین طور ادامه دهید و چند روز آن را باخود حمل کنید قطعا دست شما خسته میشود و دیگر تحمل نگه داشتن آن را نخواهید داشت.
مشکلات روزمره ما هم مثل این لیوان آب هستند. اگر خیلی برای آنها انرژی صرف کنید باعث خروج شما از تعادل میشوند. هرشب لیوان آب را زمین بگذارید زیرا وقت استراحت و گرفتن انرژی مجدد از کائنات است. هر ۲۴ ساعت زندگی خود را به ۳ قسمت تقسیم کنید:
یک قسمت خواب
یک قسمت کار و
یک قسمت را برای خودتان صرف کنید.
به زندگی خود نظم دهید تا در آینده انواع بیماریها به سراغ شما نیاید
قبل از نیمه شب تا طلوع آفتاب؛ زمانی است که طبیعت نیز به خواب رفته است در این زمان القائات منفی انجام میشود. در این ساعات اگر بیدار باشیم، به شدت تحت القای افکار منفی خواهیم بود.
کسانیکه شبها بیدار هستند و نزدیک صبح میخوابند، بیشترین تاثیر پذیری را از نیروی منفی و افکار منفی خواهند داشت
اما کسانی که در این ساعات خواب هستند، تحت تاثیر این القائات قرار نمیگیرد.
در ساعات اول صبح، این حالت، عکس میشود، یعنی کسانی که در صبح زود خواب هستند، بیشترین تاثیر را از افکار منفی القا شده، خواهند داشت.
کسانی که صبح زود بیدار میشوند، از این بخش القات منفی و افکار منفی نیز جان سالم بدر میبرند.
درنتیجه: کسانی که قبل از نیمه شب به خواب کامل میروند و صبح زود بیدار میشوند، کمترین تاثیر را از القائات نیروی منفی و افکار منفی خواهند داشت و کسانی که شبها بیدارند و صبح زود خواب، بیشترین تاثیرپذیری را از افکار منفی القا شده خواهند گرفت
معجزه ی سکوت درونی
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زمانیکه این جذابو بازی میکردین چندسالتون بوده؟؟😍
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐خـــــ💛ــــدایــــــــا
⭐خدایا من از تو معجزه میخواهم
⭐معجزه ای بزرگ در حد خدا بودنت
⭐معجزه ای که اشک شوقم را جاری کند
⭐تو خود بهتر میدانی
⭐الهی آمین🙏
⭐چشمانتان غـرق در اشک شـوق⭐
⭐شبتون در پناه پروردگار مهربان🌙
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸بیدار شو
💜گلی زیبا باش
🌸بکوش و مهربان باش
💜عشق بورز
🌸امروز دستی را بگیر
🌷صبحتون پراز حس خوب زندگی🌷
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
چهل دروغ
يکى بود يکى نبود. در روزگاران قديم، پادشاهى بود که دخترى دانا و مهربان داشت. دانائى و مهربانى دختر زبانزد خاص و عام بود. بههمين خاطر خواستگاران زيادى داشت. هر روز سيلى از خواستگاران مىآمدند و بدون نتيجه برمىگشتند. باز هم روز بهروز به خواستگاران افزوده مىشد. هرکس بهطريقى مىخواست با دختر پادشاه وصلت کند چرا که او هم دختر پادشاه بود و هم از نظر دانائى و مهربانى در تمام ولايت لنگه نداشت.
پادشاه براى خواستگاران شرطى را پيشنهاد کرده بود. هرکس شرط را بهجا مىآورد مىتوانست داماد پادشاه شود. شرط شاه اين بود که هرکس بتواند چهل دروغ مثل زنجير بههم پيوسته بگويد، دخترش را به عقد او درآورد. در غير اينصورت جانش را هم از دست مىداد.
خواستگاران زيادى از راههاى دور و نزديک آمدند و دروغهاى زيادى سرهم کردند. حتى بعضىها بهجاى چهل دروغ. صد و چهل دروغ و بعضىها هزار و چهل دروغ هم گفتند ولى دروغهاى آنها مثل زنجير بههم پيوسته، مربوط نبود دروغهاى آنها مثل کوزهٔ چهل تکه شدهاى بود که هيچ تکهاش با تکهٔ ديگرش جور درنمىآمد.
روزى از روزها، دختر پادشاه براى شکار، به جنگل رفت. چوپانى هنگام شکار دختر پادشاه را ديد و از چابکى و زرنگى او درشگفت ماند. او با خود گفت: ”چه دختر زرنگي! لنگهاش شايد در دنيا پيدا نشود!“
دختر پادشاه با اسب بهدنبال آهوئى مىتاخت. او آنقدر تاخت تا اينکه از ديد چوپان گم شد. چوپان که غرق تماشاى دختر شده بود، بهخود آمد و گفت: ”اى والي! خوابم يا بيدار؟ ...“ بعد در گوشهاى نشست و به فکر فرو رفت.
مدت زيادى از اين جريان نگذشته بود که يک روز چوپان از پيرمردى شرط پادشاه را شنيد پس از آن چوپان شب و روز فکر کرد. او نه خواب داشت و نه خوراک بلکه تمام ساعاتهاى روز و شب بهشرط پادشاه فکر مىکرد تا راه چارهاى براى آن بيابد.
چوپان پس از روزها فکر کردن، تصميم گرفت به خواستگارى دختر پادشاه برود. اما با خود گفت: ”هم فال است و هم تماشا. بروم بختم را آزمايش کنم، شايد فرجى حاصل شد و شانس به من روى آورد.“
سرانجام در يکى از روزها، گلهاش را در صحرا رها کرد و چوبدستى کجش را بر گردنش انداخت و به طرف قصر پادشاه راه افتاد.
پادشاه که در اين مدت به دروغهاى خواستگاران ديگر گوش داده بود و دروغهاى زيادى هم از آنها شنيده بود و هيچکدام را نپسنديده بود، اين بار هم طبق عادت هميشگى چوپان را با اکره به حضور پذيرفت. پادشاه از چوپان پرسيد: ”اى چوپان! چى از من مىخواهي؟“
چوپان نه تنها از شکوه و جلال پادشاه نترسيد، بلکه سينهاش را جلو داد و راست در برابر او ايستاد و گفت: ”اى پادشاه! آمدهام، بختم را بيازمايم.“
- از چى حرف مىزني؟
- شنيدهام که پادشاه بزرگ ما، شرط بسته که هرکس چهل دروغ سرهم کند، مىتواند از دخترش خواستگارى کند، حالا من، حضور شما رسيدهام تا چهار پنچ تا دروغ سرهم بکنم، دهنم که از من کرايه نمىخواهد، بهتر است از آن استفاده کنم.“
پادشاه نگايه به سر تا پاى چوپان انداخت. لباس خشن و پشمى پوشيده و کلاه پاره پورهاى بهسر داشت و چوبدستى کجش هم از روى گردنش آويزان بود.
پادشاه از قيافهٔ درهم و برهم او خندهاش گرفت و قاه قاه خنديد پادشاه پس از آنکه خندهاش را به زور فرو خورد، رو به چوپان کرد و گفت: ”اى چوپانِ نادان! آيا شرط ما را مىداني؟ بايد چهل تا دروغ مثل زنجير بههم پيوسته بگوئى در غير اينصورت، جانت را از دست خواهى داد.“
چوپان سرش را پائين انداخت و به چوپدستى تکيه داد و گفت: ”پادشاها! چه سعادتى بهتر از آن که جانم را فداى شما بکنم.“
پادشاه که ديد چوپان دست بردار نيست، امر کرد که وزيران و بزرگان دربار جمع شوند. وقتى همگى آنها جمع شدند. پادشاه به چوپان دستور داد، دروغهايش را بگويد. چوپان تعظيمى کرد و گفت: ”اى پادشاه بزرگ! قبل از اينکه حرفهايم را شروع کنم، خواهشى از شما دارم.“
پادشاه گفت: ”چه خواهشي؟“
چوپان گفت: ”خواهش من اين است که شاهزاده خانم هم در اين مجلس شرکت کند.“
پادشاه خيلى عصبانى شد و عصايش را بر زمين کوبيد و از جايش پريد و با غضب به چوپان نگاه کرد و گفت: ”دخترم را به يک نامحرم نشان بدهم! اين چه حرفى است که مىزني؟ مگر عقلت را از دست دادهاي؟ تو مگر مرا بچه حساب کردهاي؟“
ادامه دارد...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
هدایت شده از امام زمان و ظهور
10.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
انیمیشن لحظه ی دیدار ویژه اربعین با صدای محمد حسین پویانفر
#امام_زمان
➥ @zohur_media | اینڪ آخرالزمان
بهلول عاقل | داستان کوتاه
چهل دروغ يکى بود يکى نبود. در روزگاران قديم، پادشاهى بود که دخترى دانا و مهربان داشت. دانائى و مهرب
چوپان بدون اينکه از غضب پادشاه بترسد، به آرامى چوبدستى کجش را بر گردنش انداخت و گفت: ”اى پادشاه بزرگ! نيّت بدى ندارم، اگر نيّت بدى داشتم دستور بدهيد که به چشمانم سرب داغ بريزند. علت اينکه مىگويم شاهزاده خانم هم در اين مجلس باشد، اين است که شايد، حرفهاى من مورد پسند شما واقع شود، ولى شاهزاده خانم از آن خوشش نيايد. پس بهتر است که دو نفرى با هم به حرفهايم گوش بدهيد.“
پادشاه بيشتر ناراحت شد و داد کشيد: ”اى چوپان نادان! تو مىخواهى برخلاف شرط من عمل کني؟!“
در همين لحظه دختر پادشاه به جمع آنها پيوست و به طرفدارى از چوپان گفت: ”پدر جان! شما ناراحت نشويد. حق با چوپان است. اگر چه شرط را شما بستهايد، ولى اجازه بدهيد حرفهاى خواستگاران را من هم گوش کنم.“
پادشاه کوتاه آمد و موافقت کرد و چوپان هم شروع کرد به دروغ گفتن.
- قبل از اينکه پدرم با مادرم ازدواج کند و من از مادر زاده شوم ما از پدر يتيم مانديم مُرديم تا اينکه چهار نفر باقى مانديم. روزى از روزها، ما هر چهار نفرمان با هم به شکار رفتيم. ناگهان برادر کورم، در کنار بوتهٔ ياوشانى که هنوز نروئيده بود، خرگوشى را ديد که هنوز به دنيا نيامده بود. برادر ديگرم که هر دو دستش از مچ چلاق بود، با کمان بدون زه، تيرى بدون پيکان انداخت به سويش و آن را شکار کرد برادر ديگرم که هيچ لباسى دربرنداشت، آن را در لباسش پيچيد ...
از حرفهاى چوپان نه تنها وزير و بزرگان به خنده افتادند بلکه خود پادشاه هم خندهاش گرفت و شروع کرد به بلند بلند خنديدن. دختر پادشاه هم سرش را پائين انداخته مىخنديد. حرفهاى چوپان براى دختر بسيار جالب بود. او بىصبرانه منتظر بود که چوپان حرفهايش را ادامه بدهد. با آرام شدن خندهٔ پادشاه و بزرگان چوپان به حرفهايش ادامه داد:
- ... ما رفتيم و رفتيم تا اينکه به سه تا جوى آب رسيديم. دو تا از جوىها خشک خشک بودند و در جوى سومى هم آبى وجود نداشت. در جوى بىآب سه تا ماهى در حال شنا بودند، دو تا از ماهىها مرده بودند و سومى هم بىجان بود. ما ماهى بىجان را به زور صيد کرديم و به راه افتاديم. رفتيم رفتيم تا اينکه به سه تا خانه رسيديم دو تا از خانهها ويران شده بود و سومى هم نه ديوار داشت و نه سقف و نه بام در خانهٔ بى سقف سه تا ديگ پيدا کرديم. دو تا از ديگها شکسته بودند و سومى هم ته نداشت آنجا سه تا سهپايه هم يافتيم؛ دو تا از آنها پايه نداشت و ديگرى هم نه ته داشت و نه ديواره. ما ماهى بىجان را در ديگى که ته نداشت گذاشتيم و روى سهپايهاى که پايه نداشت قرار داديم، ماهى را بدون آتش پختيم. با اينکه گوشت ماهى لخته لخته کنده مىشد، اما موقع خوردن سفتتر از چرم چارق بود. ما آنقدر خورديم و خورديم، تا اينکه شکمهامان مثل جوال باد کرد و گردنهامان مثل مو نازک شد. اما از اين همه خوردن سير نشديم.
خنده حاضران به اوج خود رسيد. پادشاه که با دقت به حرفهاى چوپان گوش مىداد ناخودآگاه فرياد کشيد ”ساکت!“ او با فرياد خود همه را ساکت کرد. چوپان با خيال راحت به دروغهايش ادامه داد:
- روغن باقى مانده از ماهى را که در ديگ بىته بود، برداشتيم و وزن کرديم، بيشتر از چهل من بود. آن را به يکى از چکمههايم ماليدم تا نرم شود. اما به چکه ديگرم نرسيد. شب با سر و صداى بلند از خواب پريدم، ديدم که چکمهٔ روغن نخورده با چکمهٔ روغن خورده، دعوايشان شده است. آنها را از هم سوا کردم و دوباره خوابيدم. صبح که بيدار شدم، چکمهٔ روغن نخوردهام قهر کرده رفته بود. براى يافتن آن به بالاى گنبد رفتم و از آنجا اطراف را نگاه کردم ولى نتوانستم چيزى ببينم. بعد توى درهاى رفتم و جوالدوزى را از يقهام درآوردم و در زمين فرو کردم و بالاى آن ايستادم و باز به اطراف نگاه کردم، ديدم که چکمهٔ روغن نخوردهام در آن سوى دريا، مشغول شخمزدن زمين است. رفتم و بر ماديانى سوار شدم و کرهاش را به ترک آن بستم و خواستم با آن از دريا بگذرم. ماديان جرأت نکرد به آب بزند و از دريا عبور کند. بعد کرهٔ ماديان را سوار شدم و اين بار ماديان را ترک آن انداختم و کره اسب را به طرف دريا راندم. نفهميدم که کى و چگونه از دريا گذشتم يک دفعه ديدم که در آن طرف دريا هستم. دهنهٔ چکمهٔ قهر کردهام را باز کردم و پوشيدم و به راه افتادم. همانطور که مىرفتم چشمم به خورجينى افتاد که در کنار يک پشتهٔ خاک روى زمين افتاده بود، خورجين را باز کردم، توى آن يک کتاب بود و يک قلم، قلم را گرفتم و شروع کردم به خط خطىکردن کتاب. ناگهان فهميدم که تمام حرفهايم دروغ بوده!!
ادامه دارد..
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
چوپان بدون اينکه از غضب پادشاه بترسد، به آرامى چوبدستى کجش را بر گردنش انداخت و گفت: ”اى پادشاه بزرگ
وزيران و بزرگان دربار، هنوز هم به حرفهاى چوپان مىخنديدند و با تکان دادن سر حرفهاى چوپان را تائيد مىکردند. پادشاه عصايش را محکم به زمين کوبيد و داد کشيد:
- ساکت!
- همه از ترس ساکت شدند. دختر پادشاه نزديک رفت و گفت: ”چوپان چهل و يک سخن گفت که چهل تاى آن دروغ بود و تنها يکى راست!“
پادشاه که فکر نمىکرد چوپان به اين زيبائى دروغ بههم پيوسته بگويد و دلش نمىخواست دخترش را به عقد او درآورد، حرف دختر را رد کرد و گفت: ”زياد هم دروغ نگفت! چوپان فقط سرگذشت خود را تعريف کرد.“ چوپان وقتى ديد که پادشاه عادلانه قضاوت نمىکند، قدمى به جلو برداشت و گفت: ”پادشاه پس شما هم سرگذشت خودتان را که قبل از زادهشدنتان اتفاق افتاده باشد، براى ما تعريف کنيد. چه دروغ باشد چه راست! فرقى نمىکند.“
پادشاه داشت از ناراحتى مىترکيد. عصايش را در هوا چرخاند و گفت: ”من تنها يک کلمه مىگويم.“ بعد فرياد کشيد: ”جلاد“
در همان لحظه جلاد با سبيل کلفت و آويزانش وارد شد. او تبر تيزش را روى دوشش انداخته بود و آماده بود که فرمان پادشاه را به اجراء درآورد.
دختر که ديد اوضاع دارد خراب مىشود، رو به پدر کرد و گفت: ”پدر جان! ديدى که چوپان شرط را بهجاى آورد. من هم دروغهاى او را قبول دارم. پس بهتر است که مرا به عقد چوپان درآورى چون لايقتر و عاقلتر از او کسى تا بهحال سراغ ندارم.“ وزيران وبزرگان هم حرف دختر را تائيد کردند پس از آن پادشاه هم تسليم شد و دستور داد که هفت شبانهروز جشن بگيرند. او دخترش را به عقد چوپان درآورد پس از مدتى پادشاه از دنيا رفت و چوپان به پادشاهى رسيد او سالهاى سال با عدالت پادشاهى کرد.
پایان.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚 هزارویکحکایتعبرتآموز
"عذاب شمر"
✍علامه امینی می فرمودند:
مدتها فکرمیکردم که خداوند چگونه شمر ملعون را عذاب میکند؟ و جزای آن تشنه لبی و جگر سوختگی حضرت سیدالشهداعلیه السلام را چگونه به او میدهد؟ تا اینکه شبی در عالم رویا دیدم که امیرالمؤمنین علیه السلام در مکانی خوش آب و هوا، روی صندلی نشستن و من هم خدمت آن جناب ایستادهام، در کنار ایشان دو کوزه بود، فرمودند : این کوزهها را بردار و برو از آنجا آب بیاور و اشاره به محلی کردند :
که بسیار باصفا و با طراوت بود، استخری پرآب و درختانی بسیار شاداب در اطراف آن بود که صفا و شادابی محیط و گیاهان قابل بیان و وصف نیست. کوزهها را برداشته و رو به آن محل نهادم آنها را پرآب نموده حرکت کردم تا به خدمت امیرالمومنین علی علیه السلام باز گردم. ناگهان دیدم هوا رو به گرمی نهاده و هر لحظه گرمی هوا و سوزندگی صحرا بیشتر میشد، دیدم از دور کسی به طرف من میآید و هرچه او به من نزدیکتر میشد هوا گرمتر می شد گویی همه این حرارت از آتش اوست،
در خواب به من الهام شد که او شمر، قاتل حضرت سیدالشهداعلیه السلام است. وقتی به من رسید دیدم هوا به قدری گرم و سوزان شده است که دیگر قابل تحمل نیست، آن ملعون هم از شدت تشنگی به هلاکت نزدیک شده بود، رو به من نمود که از من آب بگیرد، من مانع شدم و گفتم: اگر هلاک هم شوم نمی گذارم از این آب قطرهای بنوشد.حمله شدیدی به من کرد و من ممانعت می نمودم، دیدم اکنون کوزهها را از دست من میگیرد لذا آنها را به هم کوبیدم، کوزهها شکسته و آب آنها به زمین ریخت چنان آب کوزهها بخار شد که گویی قطره آبی در آنها نبوده است،
او که از من ناامید شد رو به استخر نهاد، من بیاندازه ناراحت و مضطرب شدم که مبادا آن ملعون از آب استخر بیاشامد و سیراب گردد، به مجرد رسیدن او به استخر، آب استخر خشک شد چنان که گویی سالهاست یک قطره آب در آن نبوده است. درختان هم خشک شده بودند او از استخر مأیوس شد و از همان راه که آمده بود بازگشت. هرچه دورتر میشد، هوا رو به صافی و شادابی و درختان و آب استخر به طراوت اول بازگشتند.
به حضور امیرالمؤمنین علیه السلام شرفیاب شدم، فرمودند: خداوند متعال این چنین آن ملعون را جزا و عقاب میدهد، اگر یک قطره آب آن استخر را مینوشید از هر زهری تلخ تر و هرعذابی برای او دردناک تر بود. بعد از این فرمایش از خواب بیدار شدم
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ http://eitaa.com/joinchat/4033871893C0cb7888cc3
کپی پست مجاز نیست🔴
7.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آیا ارواح میتوانند وسایل را جابهجا کنند؟ از ارواح خبیث تا احضار روح
اول نوامبر سال ۲۰۱۲، دوربینهای امنیتی یک ساختمان اداری در شهر منچستر شاهد یک سری اتفاقات عجیب بودند، حمله یک روح خبیث به این اداره
اعتقاد به ارواح و اجنه یکی از قدیمیترین باورهای بشر است که با باورهای مذهبی درآمیخته شده است.
⛔️ تماشای این ویدئو به افراد زیر ۱۸ سال و بیماران قلبی توصیه نمیشود.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کم کم پاییز داره از راه میرسه... 🍂🍁
اما تو دلواپس نباش خدارا چه دیدی شاید همه ی آرزوهایت یک جا قبل از پاییز براورده شد...
خدارو چه دیدی شاید از جایی که فکرشو نمیکنی خبری بشنوی که اندازه همه روزای زندگیت شاد بشی....
از کجا میدونی؟؟! شاید همین زودیا یه معجزه خوب تو زندگیت رخ داد.
اصلا شاید خدا خواست و یکی اومد تو زندگیت با یه بغل اتفاق های قشنگ...
شاید خدا میخواد اخرین روزای تابستون حسابی سورپرایزت کنه..
پس منتظرش باش...
منظورم منتظره اتفاق های قشنگ تو این روزا....
شاید همون چیزی بشه که میخوای...
فقط کافیه اعتماد کنی بهش
از خدا میخوام تو نیمه ی آخر آخرین ماه فصل تابستون امسال همه ی اون چیزای خوبی که منتظرش بودین واستون پیش بیاد...
الهی آمین ..🙏🏻
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
#یک_فنجان_تفکر ☕️
چه مسائلی را نزد همکاران خود بازگو نکنیم؟
اگر شغلتان را دوست ندارید، راجع به این موضوع با کسی صحبت نکنید.
میتوانید به دنبال کار جدید بگردید، اما به همکارانتان نگویید که از شغلتان ناراضی هستید.
اگر مدیر یا مدیرانتان را دوست ندارید، احساستان را به همکارانتان نگویید. اگر بگویید، ممکن است ناخواسته رازتان را فاش کنند و شما را به دردسر بیندازند.
اگر به دنبال شغل جدید هستید، دربارهاش با کسی صحبت نکنید. وقتی شغلی به شما پیشنهاد شد و آن را پذیرفتید، آن وقت میتوانید همکارانتان را در جریان بگذارید.
درباره وضعیت مالی، درآمد و هزینههایتان چیزی به همکارانتان نگویید، حتی اگر آنها شما را در جریان مسائل مالیشان قرار میدهند.
اگر شرایط مالی خوبی داشته باشید، ممکن است حس حسادت آنها را برانگیزید.
اگر از نظر مالی در مضیقه باشید، سوژه گفتوگوهایشان میشوید. مردم وقتی ناراضی یا بیکارند، دوست دارند پشت سر دیگران بدگویی کنند. بهانه به دست آنها ندهید.
اگر احساس میکنید شغلتان در حد و اندازه شما نیست، درباره این موضوع به همکارانتان چیزی نگویید. اگر به آنها بگویید: «برای ماندن در این سازمان، لازم نیست باهوش یا باسواد باشید»، مطمئنا احساس خوبی نخواهند داشت.
اگر برنامهریزی کردهاید در آینده دور، از شغلتان استعفا دهید، رازتان را به کسی نگویید. اگر همکارانتان را در جریان برنامههای جاهطلبانهتان قرار دهید، از اینکه هیچ برنامهای ندارند و خودشان را به این سازمان محدود کردهاند، احساس بدی پیدا خواهند کرد.
اگر به یکی از همکارانتان علاقه پیدا کردهاید و تصمیم به ازدواج دارید، مادامی که رسما از او درخواست نکردهاید، کسی را در جریان قرار ندهید. زمانی که رابطه شکل گرفت و جدی شد، ابتدا مدیر سازمان را در جریان بگذارید. او باید این خبر را از شما بشنود، نه از همکارانتان.
اگر برای پیشنهاد کار دائما با شما تماس میگیرند، لزومی ندارد این موضوع را در سازمان جار بزنید. اگر همکارانتان به اندازه شما پیشنهاد شغلی دریافت نکنند، ممکن است نسبت به شما حسادت بورزند و حسادت، روحیه تیم را تضعیف میکند.
اگر قوانین سازمان را زیر پا گذاشتهاید (مثلا مرخصی استعلاجی گرفتهاید در حالی که بیمار نبودید)، این موضوع را به کسی نگویید.
اگر قصد دارید به واحد دیگری منتقل شوید، این موضوع را به همکارانتان نگویید. ممکن است یکی از آنها نزد مدیریت برود و بگوید: «حدس بزن چه کسی بدون اطلاع تو تصمیم گرفته انتقالی بگیرد؟»
هرچه محیط سازمان سالمتر باشد، حتی اگر ناخواسته حرفی از دهانتان بپرد، نگران نمیشوید که مبادا رازتان به گوش دیگران برسد. اما اگر محیط سازمان ناسالم باشد، مجبور میشوید مراقب تک تک کلماتی که از دهانتان خارج میشود باشید.
اگر محیط کار بقدری بد است که به جز آب و هوا، نمیتوان با خیال راحت درباره موضوع دیگری صحبت کرد، این یک زنگ خطر است.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel