eitaa logo
بهلول عاقل | داستان کوتاه
38.7هزار دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
6.6هزار ویدیو
70 فایل
📚حڪایات شیرین بهلول عاقل و داستانهاے آموزنده 😊 . . .کپی بنرهای کانال شرعا حرام است . . تبلیغات ثامن برندینگ💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2308702596Cce98270c04 👈محتوای تبلیغات تایید و یا رد نمیشود🌹 همراهی شما باعث افتخار ماست ♥️😍
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐خـــــ💛ــــدایــــــــا ⭐خدایا من از تو معجزه می‌خواهم ⭐معجزه ای بزرگ در حد خدا بودنت ⭐معجزه ای که اشک شوقم را جاری کند ⭐تو خود بهتر میدانی ⭐الهی آمین🙏 ⭐چشمانتان غـرق در اشک شـوق⭐ ⭐شبتون در پناه پروردگار مهربان🌙 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸بیدار شو 💜گلی زیبا باش 🌸بکوش و مهربان باش 💜عشق بورز 🌸امروز دستی را بگیر ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌    ‌‌‌‌‌‌‌‌      ‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷صبحتون پراز حس خوب زندگی🌷 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
چهل دروغ يکى بود يکى نبود. در روزگاران قديم، پادشاهى بود که دخترى دانا و مهربان داشت. دانائى و مهربانى دختر زبانزد خاص و عام بود. به‌همين خاطر خواستگاران زيادى داشت. هر روز سيلى از خواستگاران مى‌آمدند و بدون نتيجه برمى‌گشتند. باز هم روز به‌روز به خواستگاران افزوده مى‌شد. هرکس به‌طريقى مى‌خواست با دختر پادشاه وصلت کند چرا که او هم دختر پادشاه بود و هم از نظر دانائى و مهربانى در تمام ولايت لنگه نداشت. پادشاه براى خواستگاران شرطى را پيشنهاد کرده بود. هرکس شرط را به‌جا مى‌آورد مى‌توانست داماد پادشاه شود. شرط شاه اين بود که هرکس بتواند چهل دروغ مثل زنجير به‌هم پيوسته بگويد، دخترش را به عقد او درآورد. در غير اين‌صورت جانش را هم از دست مى‌داد. خواستگاران زيادى از راه‌هاى دور و نزديک آمدند و دروغ‌هاى زيادى سرهم کردند. حتى بعضى‌ها به‌جاى چهل دروغ. صد و چهل دروغ و بعضى‌ها هزار و چهل دروغ هم گفتند ولى دروغ‌هاى آنها مثل زنجير به‌هم پيوسته، مربوط نبود دروغ‌هاى آنها مثل کوزهٔ چهل تکه شده‌اى بود که هيچ تکه‌اش با تکهٔ ديگرش جور درنمى‌آمد. روزى از روزها، دختر پادشاه براى شکار، به جنگل رفت. چوپانى هنگام شکار دختر پادشاه را ديد و از چابکى و زرنگى او درشگفت ماند. او با خود گفت: ”چه دختر زرنگي! لنگه‌اش شايد در دنيا پيدا نشود!“ دختر پادشاه با اسب به‌دنبال آهوئى مى‌تاخت. او آن‌قدر تاخت تا اينکه از ديد چوپان گم شد. چوپان که غرق تماشاى دختر شده بود، به‌خود آمد و گفت: ”اى والي! خوابم يا بيدار؟ ...“ بعد در گوشه‌اى نشست و به‌ فکر فرو رفت. مدت زيادى از اين جريان نگذشته بود که يک روز چوپان از پيرمردى شرط پادشاه را شنيد پس از آن چوپان شب و روز فکر کرد. او نه خواب داشت و نه خوراک بلکه تمام ساعات‌هاى روز و شب به‌شرط پادشاه فکر مى‌کرد تا راه چاره‌اى براى آن بيابد. چوپان پس از روزها فکر کردن، تصميم گرفت به خواستگارى دختر پادشاه برود. اما با خود گفت: ”هم فال است و هم تماشا. بروم بختم را آزمايش کنم، شايد فرجى حاصل شد و شانس به من روى آورد.“ سرانجام در يکى از روزها، گله‌اش را در صحرا رها کرد و چوبدستى کجش را بر گردنش انداخت و به طرف قصر پادشاه راه افتاد. پادشاه که در اين مدت به دروغ‌هاى خواستگاران ديگر گوش داده بود و دروغ‌هاى زيادى هم از آنها شنيده بود و هيچ‌کدام را نپسنديده بود، اين بار هم طبق عادت هميشگى چوپان را با اکره به حضور پذيرفت. پادشاه از چوپان پرسيد: ”اى چوپان! چى از من مى‌خواهي؟“ چوپان نه تنها از شکوه و جلال پادشاه نترسيد، بلکه سينه‌اش را جلو داد و راست در برابر او ايستاد و گفت: ”اى پادشاه! آمده‌ام، بختم را بيازمايم.“ - از چى حرف مى‌زني؟ - شنيده‌ام که پادشاه بزرگ ما، شرط بسته که هرکس چهل دروغ سرهم کند، مى‌تواند از دخترش خواستگارى کند، حالا من، حضور شما رسيده‌ام تا چهار پنچ تا دروغ سرهم بکنم، دهنم که از من کرايه نمى‌خواهد، بهتر است از آن استفاده کنم.“ پادشاه نگايه به سر تا پاى چوپان انداخت. لباس خشن و پشمى پوشيده و کلاه پاره پوره‌اى به‌سر داشت و چوبدستى کجش هم از روى گردنش آويزان بود. پادشاه از قيافهٔ درهم و برهم او خنده‌اش گرفت و قاه قاه خنديد پادشاه پس از آنکه خنده‌اش را به‌ زور فرو خورد، رو به چوپان کرد و گفت: ”اى چوپانِ نادان! آيا شرط ما را مى‌داني؟ بايد چهل تا دروغ مثل زنجير به‌هم پيوسته بگوئى در غير اين‌صورت، جانت را از دست خواهى داد.“ چوپان سرش را پائين انداخت و به چوپدستى تکيه داد و گفت: ”پادشاها! چه سعادتى بهتر از آن که جانم را فداى شما بکنم.“ پادشاه که ديد چوپان دست بردار نيست، امر کرد که وزيران و بزرگان دربار جمع شوند. وقتى همگى آنها جمع شدند. پادشاه به چوپان دستور داد، دروغ‌هايش را بگويد. چوپان تعظيمى کرد و گفت: ”اى پادشاه بزرگ! قبل از اينکه حرف‌هايم را شروع کنم، خواهشى از شما دارم.“ پادشاه گفت: ”چه خواهشي؟“ چوپان گفت: ”خواهش من اين است که شاهزاده خانم هم در اين مجلس شرکت کند.“ پادشاه خيلى عصبانى شد و عصايش را بر زمين کوبيد و از جايش پريد و با غضب به چوپان نگاه کرد و گفت: ”دخترم را به يک نامحرم نشان بدهم! اين چه حرفى است که مى‌زني؟ مگر عقلت را از دست داده‌اي؟ تو مگر مرا بچه حساب کرده‌اي؟“ ادامه دارد... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
هدایت شده از امام زمان و ظهور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انیمیشن لحظه ی دیدار ویژه اربعین با صدای محمد حسین پویانفر @zohur_media | ‌اینڪ آخرالزمان
بهلول عاقل | داستان کوتاه
چهل دروغ يکى بود يکى نبود. در روزگاران قديم، پادشاهى بود که دخترى دانا و مهربان داشت. دانائى و مهرب
چوپان بدون اينکه از غضب پادشاه بترسد، به آرامى چوبدستى کجش را بر گردنش انداخت و گفت: ”اى پادشاه بزرگ! نيّت بدى ندارم، اگر نيّت بدى داشتم دستور بدهيد که به چشمانم سرب داغ بريزند. علت اينکه مى‌گويم شاهزاده خانم هم در اين مجلس باشد، اين است که شايد، حرف‌هاى من مورد پسند شما واقع شود، ولى شاهزاده خانم از آن خوشش نيايد. پس بهتر است که دو نفرى با هم به حرف‌هايم گوش بدهيد.“ پادشاه بيشتر ناراحت شد و داد کشيد: ”اى چوپان نادان! تو مى‌خواهى برخلاف شرط من عمل کني؟!“ در همين لحظه دختر پادشاه به جمع آنها پيوست و به طرفدارى از چوپان گفت: ”پدر جان! شما ناراحت نشويد. حق با چوپان است. اگر چه شرط را شما بسته‌ايد، ولى اجازه‌ بدهيد حرف‌هاى خواستگاران را من هم گوش کنم.“ پادشاه کوتاه آمد و موافقت کرد و چوپان هم شروع کرد به دروغ گفتن. - قبل از اينکه پدرم با مادرم ازدواج کند و من از مادر زاده شوم ما از پدر يتيم مانديم مُرديم تا اينکه چهار نفر باقى مانديم. روزى از روزها، ما هر چهار نفرمان با هم به شکار رفتيم. ناگهان برادر کورم، در کنار بوتهٔ ياوشانى که هنوز نروئيده بود، خرگوشى را ديد که هنوز به دنيا نيامده بود. برادر ديگرم که هر دو دستش از مچ چلاق بود، با کمان بدون زه، تيرى بدون پيکان انداخت به سويش و آن را شکار کرد برادر ديگرم که هيچ لباسى دربرنداشت، آن را در لباسش پيچيد ... از حرف‌هاى چوپان نه تنها وزير و بزرگان به خنده افتادند بلکه خود پادشاه هم خنده‌اش گرفت و شروع کرد به بلند بلند خنديدن. دختر پادشاه هم سرش را پائين انداخته مى‌خنديد. حرف‌هاى چوپان براى دختر بسيار جالب بود. او بى‌صبرانه منتظر بود که چوپان حرف‌هايش را ادامه بدهد. با آرام شدن خندهٔ پادشاه و بزرگان چوپان به حرف‌هايش ادامه داد: - ... ما رفتيم و رفتيم تا اينکه به سه تا جوى آب رسيديم. دو تا از جوى‌ها خشک خشک بودند و در جوى سومى هم آبى وجود نداشت. در جوى بى‌آب سه تا ماهى در حال شنا بودند، دو تا از ماهى‌ها مرده بودند و سومى هم بى‌جان بود. ما ماهى بى‌جان را به زور صيد کرديم و به راه افتاديم. رفتيم رفتيم تا اينکه به سه تا خانه رسيديم دو تا از خانه‌ها ويران شده بود و سومى هم نه ديوار داشت و نه سقف و نه بام در خانهٔ بى‌ سقف سه تا ديگ پيدا کرديم. دو تا از ديگ‌ها شکسته بودند و سومى هم ته نداشت آنجا سه تا سه‌پايه هم يافتيم؛ دو تا از آنها پايه نداشت و ديگرى هم نه ته داشت و نه ديواره. ما ماهى بى‌جان را در ديگى که ته نداشت گذاشتيم و روى سه‌پايه‌اى که پايه نداشت قرار داديم، ماهى را بدون آتش پختيم. با اينکه گوشت ماهى لخته لخته کنده مى‌شد، اما موقع خوردن سفت‌تر از چرم چارق بود. ما آن‌قدر خورديم و خورديم، تا اينکه شکم‌هامان مثل جوال باد کرد و گردن‌هامان مثل مو نازک شد. اما از اين همه خوردن سير نشديم. خنده حاضران به اوج خود رسيد. پادشاه که با دقت به حرف‌هاى چوپان گوش مى‌داد ناخود‌آگاه فرياد کشيد ”ساکت!“ او با فرياد خود همه را ساکت کرد. چوپان با خيال راحت به دروغ‌هايش ادامه داد: - روغن باقى مانده از ماهى را که در ديگ بى‌ته بود، برداشتيم و وزن کرديم، بيشتر از چهل من بود. آن را به يکى از چکمه‌هايم ماليدم تا نرم شود. اما به چکه ديگرم نرسيد. شب با سر و صداى بلند از خواب پريدم، ديدم که چکمهٔ روغن نخورده با چکمهٔ روغن خورده، دعوايشان شده است. آنها را از هم سوا کردم و دوباره خوابيدم. صبح که بيدار شدم، چکمهٔ روغن نخورده‌ام قهر کرده رفته بود. براى يافتن آن به بالاى گنبد رفتم و از آنجا اطراف را نگاه کردم ولى نتوانستم چيزى ببينم. بعد توى دره‌اى رفتم و جوالدوزى را از يقه‌ام درآوردم و در زمين فرو کردم و بالاى آن ايستادم و باز به اطراف نگاه کردم، ديدم که چکمهٔ روغن نخورده‌ام در آن سوى دريا، مشغول شخم‌زدن زمين است. رفتم و بر ماديانى سوار شدم و کره‌اش را به ترک آن بستم و خواستم با آن از دريا بگذرم. ماديان جرأت نکرد به آب بزند و از دريا عبور کند. بعد کرهٔ ماديان را سوار شدم و اين بار ماديان را ترک آن انداختم و کره اسب را به طرف دريا راندم. نفهميدم که کى و چگونه از دريا گذشتم يک دفعه ديدم که در آن طرف دريا هستم. دهنهٔ چکمهٔ قهر کرده‌ام را باز کردم و پوشيدم و به راه افتادم. همان‌طور که مى‌رفتم چشمم به خورجينى افتاد که در کنار يک پشتهٔ خاک روى زمين افتاده بود، خورجين را باز کردم، توى آن يک کتاب بود و يک قلم، قلم را گرفتم و شروع کردم به خط خطى‌کردن کتاب. ناگهان فهميدم که تمام حرف‌هايم دروغ بوده!! ادامه دارد.. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
چوپان بدون اينکه از غضب پادشاه بترسد، به آرامى چوبدستى کجش را بر گردنش انداخت و گفت: ”اى پادشاه بزرگ
وزيران و بزرگان دربار، هنوز هم به حرف‌هاى چوپان مى‌خنديدند و با تکان دادن سر حرف‌هاى چوپان را تائيد مى‌کردند. پادشاه عصايش را محکم به زمين کوبيد و داد کشيد: - ساکت! - همه از ترس ساکت شدند. دختر پادشاه نزديک رفت و گفت: ”چوپان چهل و يک سخن گفت که چهل تاى آن دروغ بود و تنها يکى راست!“ پادشاه که فکر نمى‌کرد چوپان به اين زيبائى دروغ به‌هم پيوسته بگويد و دلش نمى‌خواست دخترش را به عقد او درآورد، حرف دختر را رد کرد و گفت: ”زياد هم دروغ نگفت! چوپان فقط سرگذشت خود را تعريف کرد.“ چوپان وقتى ديد که پادشاه عادلانه قضاوت نمى‌کند، قدمى به جلو برداشت و گفت: ”پادشاه پس شما هم سرگذشت خودتان را که قبل از زاده‌شدنتان اتفاق افتاده باشد، براى ما تعريف کنيد. چه دروغ باشد چه راست! فرقى نمى‌کند.“ پادشاه داشت از ناراحتى مى‌ترکيد. عصايش را در هوا چرخاند و گفت: ”من تنها يک کلمه مى‌گويم.“ بعد فرياد کشيد: ”جلاد“ در همان لحظه جلاد با سبيل کلفت و آويزانش وارد شد. او تبر تيزش را روى دوشش انداخته بود و آماده بود که فرمان پادشاه را به اجراء درآورد. دختر که ديد اوضاع دارد خراب مى‌شود، رو به پدر کرد و گفت: ”پدر جان! ديدى که چوپان شرط را به‌جاى آورد. من هم دروغ‌هاى او را قبول دارم. پس بهتر است که مرا به‌ عقد چوپان درآورى چون لايق‌تر و عاقل‌تر از او کسى تا به‌حال سراغ ندارم.“ وزيران وبزرگان هم حرف دختر را تائيد کردند پس از آن پادشاه هم تسليم شد و دستور داد که هفت شبانه‌روز جشن بگيرند. او دخترش را به عقد چوپان درآورد پس از مدتى پادشاه از دنيا رفت و چوپان به پادشاهى رسيد او سال‌هاى سال با عدالت پادشاهى کرد. پایان. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚 هزارویک‌حکایت‌عبرت‌آموز ‍"عذاب شمر" ✍علامه امینی می فرمودند: مدتها فکرمی‌کردم که خداوند چگونه شمر ملعون را عذاب می‌کند؟ و جزای آن تشنه لبی و جگر سوختگی حضرت سیدالشهداعلیه السلام را چگونه به او می‌دهد؟ تا اینکه شبی در عالم رویا دیدم که امیرالمؤمنین علیه السلام در مکانی خوش آب و هوا، روی صندلی نشستن و من هم خدمت آن جناب ایستاده‌ام، در کنار ایشان دو کوزه بود، فرمودند : این کوزه‌ها را بردار و برو از آنجا آب بیاور و اشاره به محلی کردند : که بسیار باصفا و با طراوت بود، استخری پرآب و درختانی بسیار شاداب در اطراف آن بود که صفا و شادابی محیط و گیاهان قابل بیان و وصف نیست. کوزه‌ها را برداشته و رو به آن محل نهادم آنها را پرآب نموده حرکت کردم تا به خدمت امیرالمومنین علی علیه السلام باز گردم. ناگهان دیدم هوا رو به گرمی نهاده و هر لحظه گرمی هوا و سوزندگی صحرا بیشتر می‌شد، دیدم از دور کسی به طرف من می‌آید و هرچه او به من نزدیکتر می‌شد هوا گرمتر می شد گویی همه این حرارت از آتش اوست، در خواب به من الهام شد که او شمر، قاتل حضرت سیدالشهداعلیه السلام است. وقتی به من رسید دیدم هوا به قدری گرم و سوزان شده است که دیگر قابل تحمل نیست، آن ملعون هم از شدت تشنگی به هلاکت نزدیک شده بود، رو به من نمود که از من آب بگیرد، من مانع شدم و گفتم: اگر هلاک هم شوم نمی گذارم از این آب قطره‌ای بنوشد.حمله شدیدی به من کرد و من ممانعت می نمودم، دیدم اکنون کوزه‌ها را از دست من می‌گیرد لذا آنها را به هم کوبیدم، کوزه‌ها شکسته و آب آنها به زمین ریخت چنان آب کوزه‌ها بخار شد که گویی قطره آبی در آنها نبوده است، او که از من ناامید شد رو به استخر نهاد، من بی‌اندازه ناراحت و مضطرب شدم که مبادا آن ملعون از آب استخر بیاشامد و سیراب گردد، به مجرد رسیدن او به استخر، آب استخر خشک شد چنان که گویی سالهاست یک قطره آب در آن نبوده است. درختان هم خشک شده بودند او از استخر مأیوس شد و از همان راه که آمده بود بازگشت. هرچه دورتر می‌شد، هوا رو به صافی و شادابی و درختان و آب استخر به طراوت اول بازگشتند. به حضور امیرالمؤمنین علیه السلام شرفیاب شدم، فرمودند: خداوند متعال این چنین آن ملعون را جزا و عقاب می‌دهد، اگر یک قطره آب آن استخر را می‌نوشید از هر زهری تلخ تر و هرعذابی برای او دردناک تر بود. بعد از این فرمایش از خواب بیدار شدم ‌ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ http://eitaa.com/joinchat/4033871893C0cb7888cc3 کپی پست مجاز نیست🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیا ارواح می‌توانند وسایل را جابه‌جا کنند؟ از ارواح خبیث تا احضار روح اول نوامبر سال ۲۰۱۲، دوربین‌های امنیتی یک ساختمان اداری در شهر منچستر شاهد یک سری اتفاقات عجیب بودند، حمله یک روح خبیث به این اداره اعتقاد به ارواح و اجنه یکی از قدیمی‌ترین باورهای بشر است که با باورهای مذهبی درآمیخته شده است. ⛔️ تماشای این ویدئو به افراد زیر ۱۸ سال و بیماران قلبی توصیه نمی‌شود. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کم کم پاییز داره از راه میرسه... 🍂🍁 اما تو دلواپس نباش خدارا چه دیدی شاید همه ی آرزوهایت یک جا قبل از پاییز براورده شد... خدارو چه دیدی شاید از جایی که فکرشو نمیکنی خبری بشنوی که اندازه همه روزای زندگیت شاد بشی.... از کجا میدونی؟؟! شاید همین زودیا یه معجزه خوب تو زندگیت رخ داد. اصلا شاید خدا خواست و یکی اومد تو زندگیت با یه بغل اتفاق های قشنگ... شاید خدا میخواد اخرین روزای تابستون حسابی سورپرایزت کنه.. پس منتظرش باش... منظورم منتظره اتفاق های قشنگ تو این روزا.... شاید همون چیزی بشه که میخوای... فقط کافیه اعتماد کنی بهش از خدا میخوام تو نیمه ی آخر آخرین ماه فصل تابستون امسال همه ی اون چیزای خوبی که منتظرش بودین واستون پیش بیاد... الهی آمین ..🙏🏻 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
☕️ چه مسائلی را نزد همکاران خود بازگو نکنیم؟ اگر شغلتان را دوست ندارید، راجع به این موضوع با کسی صحبت نکنید. می‌توانید به دنبال کار جدید بگردید، اما به همکارانتان نگویید که از شغلتان ناراضی هستید. اگر مدیر یا مدیران‌تان را دوست ندارید، احساس‌تان را به همکاران‌تان نگویید. اگر بگویید، ممکن است ناخواسته رازتان را فاش کنند و شما را به دردسر بیندازند. اگر به دنبال شغل جدید هستید، درباره‌اش با کسی صحبت نکنید. وقتی شغلی به شما پیشنهاد شد و آن را پذیرفتید، آن وقت می‌توانید همکاران‌تان را در جریان بگذارید. درباره وضعیت مالی، درآمد و هزینه‌هایتان چیزی به همکاران‌تان نگویید، حتی اگر آنها شما را در جریان مسائل مالی‌شان قرار می‌دهند. اگر شرایط مالی خوبی داشته باشید، ممکن است حس حسادت آنها را برانگیزید. اگر از نظر مالی در مضیقه باشید، سوژه گفت‌وگوهایشان می‌شوید. مردم وقتی ناراضی یا بیکارند، دوست دارند پشت سر دیگران بدگویی کنند. بهانه به دست آنها ندهید. اگر احساس می‌کنید شغل‌تان در حد و اندازه شما نیست، درباره این موضوع به همکاران‌تان چیزی نگویید. اگر به آنها بگویید: «برای ماندن در این سازمان، لازم نیست باهوش یا باسواد باشید»، مطمئنا احساس خوبی نخواهند داشت. اگر برنامه‌ریزی کرده‌اید در آینده دور، از شغل‌تان استعفا دهید، رازتان را به کسی نگویید. اگر همکارانتان را در جریان برنامه‌های جاه‌طلبانه‌تان قرار دهید، از اینکه هیچ برنامه‌ای ندارند و خودشان را به این سازمان محدود کرده‌اند، احساس بدی پیدا خواهند کرد. اگر به یکی از همکارانتان علاقه پیدا کرده‌اید و تصمیم به ازدواج دارید، مادامی که رسما از او درخواست نکرده‌اید، کسی را در جریان قرار ندهید. زمانی که رابطه شکل گرفت و جدی شد، ابتدا مدیر سازمان را در جریان بگذارید. او باید این خبر را از شما بشنود، نه از همکاران‌تان. اگر برای پیشنهاد کار دائما با شما تماس می‌گیرند، لزومی ندارد این موضوع را در سازمان جار بزنید. اگر همکاران‌تان به اندازه شما پیشنهاد شغلی دریافت نکنند، ممکن است نسبت به شما حسادت بورزند و حسادت، روحیه تیم را تضعیف می‌کند. اگر قوانین سازمان را زیر پا گذاشته‌اید (مثلا مرخصی استعلاجی گرفته‌اید در حالی که بیمار نبودید)، این موضوع را به کسی نگویید. اگر قصد دارید به واحد دیگری منتقل شوید، این موضوع را به همکاران‌تان نگویید. ممکن است یکی از آنها نزد مدیریت برود و بگوید: «حدس بزن چه کسی بدون اطلاع تو تصمیم گرفته انتقالی بگیرد؟» هرچه محیط سازمان سالم‌تر باشد، حتی اگر ناخواسته حرفی از دهان‌تان بپرد، نگران نمی‌شوید که مبادا رازتان به گوش دیگران برسد. اما اگر محیط سازمان ناسالم باشد، مجبور می‌شوید مراقب تک تک کلماتی که از دهان‌تان خارج می‌شود باشید. اگر محیط کار بقدری بد است که به جز آب و هوا، نمی‌توان با خیال راحت درباره موضوع دیگری صحبت کرد، این یک زنگ خطر است. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
حاجى‌خسيس در زمان‌هاى قديم، حاجى‌خسيسى بود. روزي، يک‌دست کله‌پاچهٔ گوسفند خريد و به خانه برد و به زن خود داد. زن کله‌پاچه را بار کرد. بوى آنچنان توى کوچه پيچيد که زن آبستن همسايه آنها را، به هوس خوردن کله‌پاچه انداخت. زن آبستن به خانهٔ حاجى آمد تا از زن او يک کاسه کله‌پاچه طلب کند ولى رويش نشد و به جاى آن گفت: ـ آتش مى‌خواهم، يک کُله آتش بده! زن حاجى هم يک کله آتش به او داد. زن آبستن رفت و پس از چند لحظه ديگر آمد و گفت: ـ قدرى ديگر آتش بده! زن حاجى دو کله ديگر آتش داد. او گرفت و رفت و سه‌باره بازگشت. زن حاجى اين‌بار نگاهى به شکم باردار او انداخت و فهميد زن آبستن ويار کله‌پاچه گرفته است و بيخودى اتش مى‌خواهد. زودى سر اجاق رفت و از ديگ کله‌پاچه، يک پاچه برداشت و به او داد. زن آبستن هم به جان او دعا کرد. ظهر شد. زن حاجى سفره انداخت. باديهٔ کله‌پاچه را وسط سفره گذاشت. حاجى نگاهى به داخل باديه کرد و متوجه شد از چهار تا پاچه، يکى آن نيست، رو به زن خود کرد و پرسيد: ـ يک پاچه چه شده؟ زن او جواب داد: ـ من خوردم. حاجى گفت: ـ پس من هم مُردم! دراز کشيد و خودش را به مردن زد. زن او اصرار کرد: ـ حاجي! خجالت بکش، آبرويمان را نريز، بلند شو! حاجى گفت: ـ آن يکى پاچه کو؟ زن گفت: ـ من خوردم حاجى گفت: ـ پس من هم مردم! و افزود: ـ همسايه‌ها را خبر کن که مرا دفن کنند. زن حاجى هرچه گفت، به خورد حاجى نرفت. چاره را در اين ديد که به حرف حاجى عمل کند و شروع به شيون و زارى کرد. همسايه‌ها از سر و صداى او جمع شدند و گفتند: ـ چه خبر شده؟ زن حاجى گفت: ـ حاجى مرد! تابوت آوردند حاجى را در آن گذاشتند و به قبرستان بردند، نشستند و کفن کردند و توى قبر گذاشتند و قبل از اينکه چاله را با خاک پر کنند، زنِ حاجى گفت: ـ چون من زن تنهائى شده‌ام، سوراخى سر قبر حاجى بگذاريد تا من هميشه از اين روزنه با حاج درددل کنم و خودم را تنها ندانم! سر قبر حاجى سوراخى گذاشتند. همسايه‌ها که دور و بر قبر را خلوت کردند، زن روى سوراخ قبر حاجى خم شد. حاجى را صدا زد و با التماس گفت: ـ حاجى راضى شو که بيرونت بياورم! حاجى جواب داد: ـ تا آن پاچه را نياوري، بيرون نمى‌آيم. روز بعد باز سر قبر حاجى رفت و از سوراخ گفت: ـ حاجى خجالت بکش، بيا بيرون! حاجى پرسيد: ـ پاچه را آوردي؟ زن گفت: ـ نه! حاجى گفت: ـ پس مردم! از قضا روز بعد، بازرگانى با کاروان شتر خود که بار ظرف‌هاى چينى داشت از قبرستان گذر مى‌کرد که پاى يکى از شترها در سوراخ قبر حاجى افتاد. حاجى از توى قبر داد کشيد. آن شتر و بقيه شترها رم کردند و بار آنها به زمين افتاد و تمام چينى‌ها شکست. بازرگان متوحش و متعجب شد که چرا شترها رميدند؟ يکى از ياران بازرگان گفت: ـ صدائى از اين قبر آمد که باعث شد شترها رم کنند، حتماً توى قبر خبرى هست! ياران ديگر بازرگان گفتند: ـ راست مى‌گويد، ما هم صدائى از سوراخ اين قبر شنيديم! تا اينکه حاجى را ديدند و به محض اينکه از قبر بيرونش آوردند، پرسيد: ـ پاچه را آورديد؟ بازرگان هاج و واج شد و دريافت که او مقصر شکستن ظرف‌هاى چينى او است، حلقوم حاجى را فشرد و محکم توى سر او زد. ياران او هم به او کتک مفصلى زدند. اين‌بار راستى راستى نزديک بود بميرد که از دست آنها فرار کرد و با حالى زار به خانه بازگشت و از عمل خود پشيمان شد. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞کلیپ ویژه از کوفه تا ایران 🎙سخنران استاد پور آقایی ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
انتهای شب نگرانی هایت را به خدا بسپار آسوده بخواب خدا بیدار است شبتون بخیر و سرشار از آرامش آسمونی ✨❤️✨ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸بیدار شو 💜گلی زیبا باش 🌸بکوش و مهربان باش 💜عشق بورز 🌸امروز دستی را بگیر ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌    ‌‌‌‌‌‌‌‌      ‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷صبحتون پراز حس خوب زندگی🌷 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
حاجى‌زاده و رفقاى بدلى يه تاجرى بود يه دونه پسر داشت. هرچه به اين پسر خود نصيحت مى‌کرد که باباجان با اين جوان‌ها بازى نکن، پولتو تو شکم اينها نکن، برو خودت فکر کاسبى کن، پسره به خرج او نمى‌رفت. آمد و به عروس خود نصيحت کرد گفت: عروس‌جان، مى‌دونم بعد از من اين پسرهاى اصفهان اين پسر منو پولشو مى‌برن. مقصود اگر اين يه روز گدائى افتاد، عرصه به او تنگ شد، خواست خودشو بکشه، به او بگو: اين حلقه‌اى که وسط اطاقه يه طناب به آن بيندازه، خودشو خفه کنه. عروس گفت: بسيار خوب. پدر مُرد، جوون‌هاى اصفهان جمع شدند، برادر برادر رو بستن به کون پسره، نعشو بلند کردند. سوم ختم پدر که واگذارشد، عوض اينکه پسرو ببرن تو حجره جاى پدر او گفتند: برادر حالا نمى‌خواد برى در حجره، نحالا ميرى تو فکر و خيال! دست حاجى‌زاده را گرفتند، وارد باغ شدن. بساط مشروبو آوردند جلو، به حاجى‌زاده اصرار کردند: بخور! حاجى‌زاده گفت: نمى‌خورم، من تا حالا نخوردم. گفتند: بخوره تا حالا نخوردى از ترس حاجى‌آقا بود، حالا بخور! اون‌وقت غلام او آمد، گفت که خانم مى‌گه: نمياي؟ گفت: برو به او بگو نه نميام. برو در حجره دويست تومن وردار بيا، تو روزا برو حجره به‌جاى من بنشين! مدت شش‌ماه اينها حاجى‌زاده رو تو باغ نگه‌ داشتند. هى غلام پول آورد، اينها خرج کردند. تا غلامه آمد گفت: ديگه هيچى نيست. گفت: برو اسباب‌خانه بفروش! گفت: حاجى‌زاده پيش از اينکه تو بگى همه‌رو فروختم. گفت: برو در حجره يه چيزى بيار! گفت: حجره ديگه هيچى نداره. حاجى‌زاده رو کرد به رفقا، گفت: يه روز شما کار و راه بيندازين. يکى آنها بلند شد، رفت بره گوشت بگيره، يکى آنها پا شد، رفت اسباب مزه براى مشروب بگيره. يه ساعتى که گذشت دير کردند. يکى آنها بلند شد ببينه اون‌ که نون رفته بگيره چطور شد. يکى ديگه پا شد رفت، ببينه اون که رفته شراب بگيره چطور شد. يکى ديگه پا شد گفت: برم ببينم اين پدرسوخته که رفت ماست و خيار بگيره اينکه اين دمه، چطور شد؟ هشت نفر اينها رفتند، موند دو نفر آنها. اين دو نفر هم رو کردند، گفتند: حاجى‌زاده بگريم دراز بکشيم، انيها که رفتد ما رو تو خمارى گذاشتند. حاجى‌زاده گرفت دراز کشيد تا اين خوابش برد، او دو تا هم قاچاق شدن. حاجى‌زاده يه چرتى زد و پا شد، ديد اينها هم نيستند، گفت: پاشيم بريم خانه ببينيم زنيکه چيزى ميزى داره ما بخوريم؟ وقتى بلند شد بياد بره باغبون دم در جلوشو گرفت، گفت: کرايه بده! گفت: خيلى‌خوب، حالا من مى‌رم برات مى‌دم بيارن. گفت: من اينها رو نمى‌دونم، کت و شلوار تو اينجا بذار گرو! کت و شلوارشو کند، داد به باغبون يه تا پيراهن زيرشلوارى آمد خانه. آمد، ضعيفه پاشنه فُحشو کشيد به جون او، ديد خير ضعيفه خيلى فحاشى مى‌کنه از در گذاشت آمد بيرون. يکى از دوست‌هاى اهل بازار به او برخورد، گفت: فلانى به تو من دارى بده من؟ پنج‌هزارشو گذاشت تو جيب خود، پنج‌هزارشو هم نون و کباب خريد، برد براى رفقا آمد در باغ، هرچه در زد، ديد کسى اعتناء نمى‌کنه، درو وا نمى‌کنه. اين نونو کبابو گذاشت زمين، از سوراخ راه آب رفت تو و دستشو بلند کرد، دتمال نون و کبابو ورداره ديد نيست، سگ بلند کرده. آمد وارد باغ شد، رفقا نشستند، گفتند: حاجى‌زاده کجا رفتى دستت خاليه که؟ گفت: والله من رفتم تو خانه با زنيکه يک و بدو شد، آمدم بازار يه تومن از يکى قرض کردم، نون و کباب خريدم .گفت: پس کو نون و کبابت؟ گذاشتم زمين از راه آب بيايم، سگ پدرسوخته بلند کرد. گفت: بين پدرسوخته چه مى‌گه، دستمالو سگ بلند کرد ببين چه‌جور مردم شارلتان هستند و پدرسوخته. پاشو برو ولالا مى‌دم پدرتو دربيارن! حاجى‌زاده بلند شد از باغ آمد بيرون. وقتى‌که وارد خانه شد، زن او به او گفت: مى‌دونى چيه؟ گفت: ها. گفت: چکار کنم؟ گفت: يا منو طلاق بده يا مردشو برو کارى پيدا کن. تو هستى و اين خانه. اين خانه‌رو من گرو گذاشتم. گفت: ”پس حالا موقعى هست که خدمو راحت کنم.“ بلند شد، چاقو بکشه خودشو راحت کنه، زن او گفت: ”نه امروز تو رو پدرت خبر داشت، پاشو طناب بناز به اين حلقه خودتو خفه کن!“ پسر بلند شد و طناب انداخت به حلقه و چارپايه گذاشت زيرپاش، خودشو خفه‌ کنه، حلقه کنده شد. پول‌ها سرازير شد. به اندازه سرمايه تاجر طلاى سکه زرد ريخت پائين. پسر بلند شد از جا و زمين رو سجده کرد. بعد گفت: ”بميرم پدرجون براى تو که اندوخته براى من کرده بودى و امروز منو به خواب ديده بودي.“ ادامه دارد.. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
حاجى‌زاده و رفقاى بدلى يه تاجرى بود يه دونه پسر داشت. هرچه به اين پسر خود نصيحت مى‌کرد که باباجان ب
فردا صبح در حجره را وا کرد و اونچه لزومات در حجره بود، خريد و در حجره گذاشت اثاثيه خانشو درست کرد. يار و رفقا فردا که از تو بازار رد شدند، ديدند يارو حجره‌اش مرتب، جنس او حاضر، غلام دست به سينه وايستاده. اين يکى در اومد به اون يکى گفت: ”ديدى اين هنوز تمام نشده بود؟ تو نگذاشتي.“ به‌هر جهت سرشونو انداختند پائين و رفتند، خجالت کشيدند. يه مدتى عبورشونو از راه اون بريدند. روز جمعه شد. رفيق‌ها آمدند، همه خوشحال که حاجى‌زاده رو حالا ورمى‌دارن مى‌برن گردش. قليون آورد براى اين، بنا کرد کشيدن. تا کشيد سر قليونو ورداشت، اون‌هم کون قليونو بلند کرد و برد. حاجى‌زاده همش پکر نشسته بود و فکر مى‌کرد رفقا گفتند: حاجى‌زاده چته، امروز همش پکري، فکر مى‌کني؟ گفت: ”والله تو فکرم امروز خانهٔ ما اون تخته کُلُفته رو مى‌بينى رو آب‌انبار افتاده، خانهٔ ما امروز روى اون گوشت خورد کرد، گربه اينو ورداشته بود به دندون مى‌کشيد. اين تخته بزرگو از نردبان مى‌برد بالا. اين يکى گفت:حاج‌آقا عجيب نيست، گوشته، گربه به گوشت خيلى علاقه داره، به دندون کشيده ببره، به خيال او گوشته. حاجى‌زاده سر زانو نشست، گفت: فلان فلان‌شده‌ها، تخته به اين بزرگى رو گربه مى‌بره اما يه دستمال که يه نون و پنج سير کباب توش باشه، سگ نمى‌بره؟ پاشيد، امتحان خودتونو دادي. پایان. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
✏️ ابوایوب مرزبانی وزیر منصور خلیفه عباسی بود، خلیفه هرگاه ابوایوب را به نزد خویش می خواند حال وزیر دگرگون شده و رنگ از رخسارش می پرید و چون از نزد خلیفه بیرون می آمد، حالش نیکو می شد و رنگ به چهره اش باز می گشت. روزی جمعی از نزدیکان به او گفتند: تو که به خلیفه از همه ی ما نزدیک تر هستی، علت چیست که وقتی به حضورش می رسی این چنین تو را ترس و وحشت فرا می گیرد! ابو ایوب گفت : حکایت شما و من همانند داستان خروس و باز است بگذارید برایتان نقل کنم. «روزی بازی دست آموز رو به خروسی می کند و می گوید: تو به راستی موجود بی وفایی هستی آدمیان تو را از کودکی بزرگ می کنند و به تو با دست خویش غذا می دهند، اما چون بزرگ شدی هر گاه که فرصت کنی از دیوار خانه ی صاحبت بیرون می پری و دیگر باز نمی گردی، اما مرا که در بزرگسالی از صحرا می گیرند و به سختی تربیت می کنند، در هنگام شکار بعد از صید باز به نزد شان باز می گردم. خروس که تا حال با صبر به این سخنان گوش می داد گفت : ای رفیق شفیق، اگر تو هم روزی، بازی کباب شده را بر سفره ی آدمیان ببینی دیگر به نزدشان باز نمی گشتی، من بسیار خروس بریان دیده‌ام از این رو از ایشان می گریزم. » چون حکایت به اینجا رسید، ابوایوب گفت :من نیز برخلاف شما چون به خلیفه نزدیک هستم می دانم وقتی خلیفه عصبانی شود دیگر دوست و دشمن نمی شناسد، از این رو در نزد او این چنین با ترس و وحشت حاضر می شوم. کشکول شیخ بهائی ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💡مهم‌ترین فرد زندگی شما کیست؟ تا حالا به این فکر کردین که مهم‌ترین فرد زندگیتون چه چه کسی است؟ این گزارش جذاب را تماشا کنید ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
حاتم طائى در زمان قديم سلطانى بود به نام حاتم طائي. يک روز وقتى از شکار برمى‌گشت ديد جوانى مثل ماه شب چهارده، توى بيابان در خاک مى‌غلتد و ناله مى‌کند. رفت بالاى سر او و پرسيد: چه شده؟ جوان گفت: براى چه مى‌پرسي؟ گفت: مى‌خواهم کمکت کنم. جوان گفت: اى برادر عزيز، من پسر سلطان شام هستم. يک روز عکس دختر بازرگانى را ديدم و عاشق او شدم. دست از تاج و سلطنت شستم و به خواستگارى او آمدم. ديدم هزارهزار مثل من خاکسترنشين دارد. دختر از خواستگارها سؤال‌هائى مى‌پرسد که هيچ‌کس نمى‌تواند جواب دهد. حاتم گفت: بلند شو اى جوان! من به‌خاطر خدا به تو کمک مى‌کنم. بعد جوان را که اسم او احمد بود، از روى خاک بلند کرد و برد به شهر خودش. پس از سه روز با احمد حرکت کردند به سمت شهر شاه‌آباد وارد شهر شاه‌آباد که شدند غلامان ملکه آنها را به مهمانخانه بردند. هرکس وارد آن شهر مى‌شد، غلامان به او غذا و بعد يک بشقاب زر مى‌دادند. حاتم و احمد وقتى وارد مهمانخانه شدند، گفتند ما غذا نمى‌خوريم، زر هم نمى‌خواهيم. خبر براى ملکه بردند که دو نفر آمده‌اند نه غذا مى‌خورند و نه زر مى‌گيرند. ملکه آنها را خواست و از پشت پرده علت کار آنها را پرسيد. حاتم گفت: ما خواستگار هستيم و تا شما قول ازدواج به ما ندهيد دست به سفره نمى‌زنيم. دختر گفت: من يک سؤال دارم هرکس جواب سؤالم را بدهد من از آن او هستم. حاتم قبول کرد که جواب سؤال او را پيدا بکند. قرار شد بعد از ناهار، ملکه سؤال خود را بويد. وقتى ناهار را خوردند دختر گفت: شخصى هست که روزى سه‌بار فرياد مى‌کشد: ”يک بار ديدم بار ديگر هوسه“ ببينيد چه ديده که اين را مى‌گويد. حاتم گفت: بسيار خوب، من مى‌روم. احمد پيش شما باشد. من به‌خاطر خدا به او قول داده‌ام دست شما را در دست او بگذارم. دختر گفت: تا زنده است در مهمانخانه من از او پذيرائى مى‌شود. احمد اتاقى در کاروانسرا اجاره کرد و موقع غذا خوردن به ميهمان‌خانه مى‌رفت. روزى پنج اشرفى هم پول به او مى‌دادند. حاتم از دروازهٔ شهر بيرون آمد بعد از دو شبانه‌روز راهپيمائى رسيد به‌جائى‌ که ديد، گرگى آهوئى را شکار کرده، آهو به او التماس مى‌کند که: بچه‌هايم گرسنه مانده‌اند، به من رحم کن. حاتم به گرگ نهيب زد که: مگر از خدا نمى‌ترسي؟ گرگ گفت: اگر من آهو را رها کنم تو شکم مرا سير مى‌کني؟ حاتم گفت: بله. گرگ، آهو را رها کرد. بعد به حاتم گفت: من گرسنه‌ام. حاتم گفت: من اينجا گوشت ندارم از کجاى بدنم ببرم بدهم تو بخوري؟ گرگ گفت: از رانت. حاتم کارد کشيد و قستى از ران خود را بريد و انداخت جلوى گرگ. او هم گوشت را خورد و رفت. حاتم از شدت درد بيهوش شد در اين موقع دو تا شغال نر و ماده آمدند. نره گفت: اين حاتم طائى است آن گرگ و آهو هم اجنه بودند، مى‌خواستند کارى کنند که حاتم به دست خودش خودش را ناکار کند. شغال نر به شغال ماده گفت: تو باردار هستي، همين‌جا بمان تا من بروم دواى درد حاتم را که مغز طاووسى در مازندران است بياورم. شغال نر تا شب خود را به مازندران رساند، کله طاووس را کند و فردا ظهر خود را به حاتم رساند. مغز کله ‌طاووس را درآورند و روى زخم حاتم گذاشتند. بعد از ساعتى حاتم به هوش آمد ديد يک جفت شغال بالاى سر او ايستاده‌اند تا آفتاب روى او نتابد حاتم به آنها گفت: من چطور محبت‌هاى شما را جبران کنم؟ شغال نر گفت: اين دور و بر چند تا کفتار هست که هروقت خدا به ما بچه مى‌دهد، مى‌آيند و آنها را مى‌خورند. حاتم گفت: مرا پيش آنها ببريد شايد کارى کردم که آنها ديگر به بچه‌هاى شما دست نزنند. حاتم را بردند جائى که کفتارها بودند. حاتم به کفتارها گفت: من از شما خواهش مى‌کنم که بچه‌هاى اين شغال را نخوريد. گفتند: پس ما براى غذايمان چه‌کار کنيم شغال نر به پشت سر حاتم ايستاده بود گفت: ما خوراک دوماه شما را به گردن مى‌گيريم. کفتارها قبول کردند. حاتم با شغال‌ها وداع کرد و به راه خود ادامه داد. رفت و رفت تا تشنه و گرسنه شد. توى بيابان چيزى براى خوردن پيدا نمى‌شد. در اين موقع پيرمردى با ريش‌سفيد پيدا شد. يک کوزه آب و يک قرص نان در دست داشت آن‌را به حاتم داد و بعد گفت: قدرى که جلوتر رفتى مى‌رسى به يک دوراهى هر دو راه به کوه قاف مى‌رسد راه دست راست نزديک اما پر از خطر است. راه دست چپ دور اما بى‌خطر است. حاتم از راه دست راست رفت. يک وقت ديد يک گله خرس دور او را گرفتند. خرس‌ها حاتم را بردند. پيش پادشاه خودشان. ادامه دارد.. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
حاتم طائى در زمان قديم سلطانى بود به نام حاتم طائي. يک روز وقتى از شکار برمى‌گشت ديد جوانى مثل ماه
خرس به حاتم سلام کرد و گفت: من از بزرگان خود شنيده‌ام که جز حاتم طائى کسى از آدميزاد اينجا نمى‌آيد. براى حاتم غذا بياوريد. رفتند براى حاتم چند تا سيب و گلابى آوردند. بعد پادشاه خرس‌ها گفت: اى حاتم من دخترى دارم که تا به حال کسى را لايق همسرى او نيافته‌ام، مى‌خواهم او را به زنى به تو بدهم. حاتم گفت: آخر من چطور با يک خرس عروسى کنم؟ شاه غضبناک شد و دستور داد او را به بند بکشند. بعد از يک هفته باز شاه خرس‌ها حاتم را خواست و حرف خود را تکرار کرد. حاتم رفت و دختر را ديد. بالاتنه او مثل آدميزاد و پائين‌تنه او مثل خرس بود. باز حاتم قبول نکرد. او را به زندان انداختند. شب حاتم آن پيرمرد را در خواب ديد. پيرمرد گفت: اى حاتم هيچ چاره‌اى ندارى جز عروسى با دختر خرس. تو قبلو کن بقيه آن با من. بعد از يک هفته باز پادشاه خرس‌ها حاتم را خواست و حرف خود را تکرار کرد. حاتم پذيرفت. يک‌ماه گذشت.حاتم کم‌کم دختر را راضى کرد که پدر او به او رخصت رفتن بدهد. دخترخرس گفت: قول بده که دوباره برگردى پيش من. حاتم قول داد. دختر پيش پدر او رفت و رضايت او را گرفت. بعد يک مهره از گردنبند او درآورد و داد به حاتم و گفت: اى حاتم اين مهره را پيش خودت نگهدار، تو را از زهر جانوران و آتش و دريا حفظ مى‌کند. شاه هم عصائى به او داد و گفت: اگر در دريا بيفتى اين عصا تو را مثل کشتى به هرجا بخواهى مى‌برد. حاتم رفت و رفت تا رسيد به يک چشمه آب ديد رختخوابى لب چشمه انداخته‌اند اما کسى پيدا نيست.يک وقت ديد جوانى آمد و به حاتم سلام کرد و پرسيد: تو کى هستى و کجا مى‌روي؟ حاتم قصهٔ خود را تعريف کرد. در اين موقع يک نفر که دو کاسه شيربرنج و دو قرص نان در دست داشت پيدا شد. جوان و حاتم غذا را خوردند. بعد جوان به حاتم گفت: يک مقدار که جلوتر رفتى مى‌رسى به دوراهي. راه دست راست دور اما بى‌خطر است. راه دست چپ نزديک است اما هم دريا در جلوى راهت قرار دارد و هم خطر! حاتم آمد تا رسيد سر دوراهي. از دست چپ رفت. از دور شعله آتش ديد، رفت جلو ديد اژدها است و از دهان او آتش بيرون مى‌آيد. اژدها حاتم را بلعيد. مدت دو شبانه‌روز در شکم اژدها بود و از بس آنجا راه رفت دل و رودهٔ اژدها را له کرد. اژدها ديد غذائى که خورده هضم نمى‌شود، دل و روده او هم دارد له و لورده مى‌شود، حاتم را استفراغ کرد و بعد پا گذاشت به فرار. حاتم رفت لب دريا لباس‌هاى خود را کند که بشويد ناگهان يک دست از توى دريا بيرون آمد و گريبان او را گرفت، لباس‌هاى خود ار هم با دست ديگر برداشت و حاتم را کشيد توى دريا. به ته دريا که رسيد دست او را برد توى يک باغ که نازنينى آنجا نشسته بود. نصف تن او آدم و نصف ديگر او ماهى بود گفت: سلام حاتم. چند روز است که منتظر تو هستم بنابر گفتهٔ بزرگان ما، تو بايد دو روز پيش مى‌رسيدى بنشين و غذا بخور. وقتى غذا خوردند، دختر گفت: مرا براى خودت عقد کن. حاتم امتناع کرد. دختر گفت: مى‌خواهى بگويم هر تکه گوشتت را يکى ببرد. حاتم ناچار پيشنهاد دختر را قبول کرد. سه روز آنجا بود. عبد به دختر گفت: براى انجام کارى اين‌همه خطر را به جان خريده‌ام و بايد بروم. دختر گفت: اگر قول مى‌دهى که برگردى پيش من قبول مى‌کنم. حاتم قول داد. بعد دختر حاتم را پشت خود نشاند و رساند به آن طرف دريا و گفت: همين راه را که بر وى مى‌رسى به کوه قاف. حاتم دو روز در راه بود تا رسيد به پاى کوه ديد آنجا چشمه آبى است و درخت‌هاى سبز قشنگ دورش. ادامه دارد.. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 داستانی زیبا و تکان دهنده درباره اینکه خدا کجاست و در کجای زندگی ما قرار دارد ! شاید این داستان تاثیرش روی شما از هر چیز دیگری بیشتر باشد ! پس کلیپ را باز کنید و تا انتها ببینید و بدانید دستان خدا هر لحظه در دستان شماست ! ازرحمت خداوندناامیدنباش ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
انتهای شب نگرانی هایت را به خدا بسپار آسوده بخواب خدا بیدار است شبتون بخیر و سرشار از آرامش آسمونی ✨❤️✨ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸بیدار شو 💜گلی زیبا باش 🌸بکوش و مهربان باش 💜عشق بورز 🌸امروز دستی را بگیر ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌    ‌‌‌‌‌‌‌‌      ‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷صبحتون پراز حس خوب زندگی🌷 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
خرس به حاتم سلام کرد و گفت: من از بزرگان خود شنيده‌ام که جز حاتم طائى کسى از آدميزاد اينجا نمى‌آيد.
پيرمرد درويشى آنجا نشسته بود. حاتم سلام کرد. درويش جواب سلام او را داد. گفت: به چه جرأت و قدرت و براى چه کارى اينجا آمده‌اي؟ حاتم گفت: به قدرت خدا آمدم تا بدانم صدائى که مى‌گويد: ”يک‌بار ديدم بار ديگر هوسه“ چيست؟ درويش گفت: اما جان به در نمى‌بري. يک وقت حاتم ديد از جانب غيب سفره‌اى پهن شد و طعام حاضر شد. نشستند به شام خوردن. صبح درويش به حاتم گفت: هرچه مى‌گويم خوب گوش کن و انجام بده وگرنه تا ابد در طلسم مى‌ماني. از اين کوه کمى که بالا رفتي، يک نازنين دختر از آب بيرون مى‌آيد. دست تو را مى‌گيرد و مى‌کشد توى باغ، وارد آن باغ که شدى به اندازه هزار تا دختر دور تو را مى‌گيرد هرکدام يک جور غمزه مى‌آيد اگر به هيچ‌کدام اعتناء نکردى قصرى جلوى نظرت نمودار مى‌شود. وارد قصر مى‌شوي، تختى از زبرجد آنجا گذاشته‌اند. عکسى به ديوار است يک دختر توى آن عکس است که يک تاج از ياقوت سرخ به سر او است. پايت را روى تخت مى‌گذاري. عکس مى‌شود يک دختر. مى‌آيد جلوى تو و دست به سينه مى‌ايستد. يک نقاب هم روى صورت او انداخته. هروقت تماشا کردن تو تمام شد دست او را مى‌گيرى و مى‌رسى به آن ‌جائى‌که مى‌خواهى و آن شخص را مى‌بيني. اگر تا ده سال هم به او دست نزنى او همان‌طور مى‌ايستد. حاتم دست پيرمرد را بوسيد و با او وداع کرد و راه افتاد. همان‌طور که پيرمرد گفته بود رفتار کرد. تا جائى‌که عکس تبديل به دختر شد و آمد جلوى حاتم ايستاد. حاتم نقاب چره او را کنار زد و ديد اگر تمام نقاشان عالم جمع شوند حلقه يک چشم او را نمى‌توانند بکشند. سه روز حاتم محو تماشاى دختر بود شب‌ها چراغ از جانب غيب روشن مى‌شد و نازنينان مى‌آمدند شروع مى‌کردند به رقصيدن. روز سوم حاتم به خودش گفت: اگر يک عمر هم بنشينى از تماش کردن سير نمى‌شوي. احمد بيچاره هم در غم فراق مانده است. دست دختر را گرفت، در اين موقع يک نفر از زير تخت بيرون آمد و لگدى به حاتم زد که: اى خيره‌سر چه مى‌کني؟ حاتم بيهوش شد. وقتى به هوش آمد ديد در يک بيابان بى‌آب و علف افتاده، صدائى به گوش او خورد: ”يک بار ديدم، بار ديگر هوس است“. رفت دنبال صدا. دو شبانه‌روز راه مى‌رفت تا رسيد به جائى‌که پيرمردى نشسته بود لب جو و ناله مى‌کرد. سلام کرد و گفت: اى پيرمرد چه ديدى که بار ديگر هوس است؟ پيرمرد گفت: من عاشق دخترى بودم. او از من بيضه مرواريد خواست. دنبال آن تا کوه قاف آمدم که يک دفعه نازنينى مرا به باغى کشيد. هزاران هزار نازنين دور مرا گرفتند و هرکدام يک جور غمزه آمدند. من به طرف يکى از آنها دست دراز کردم که يک‌دفعه دختر که توى عکس بود و تاج ياقوت بر سر داشت جلو آمد و يک کشيده به گوش من زد و گفت: دور شو! هفت‌سال بيهوش بودم، وقتى به هوش آمدم خود را در اين بيابان ديدم، هرچه مى‌گردم راهى پيدا نمى‌کنم. حاتم گفت: اگر قول بدهى که ديگر دست به آن نازنينان دراز نکنى من تو را به آنجا مى‌برم. حاتم او را برد به باغچه. گفت: اين همان‌جائى است که آن نازنين از توى دريا بيرون مى‌آيد و تو را مى‌برد. پيرمرد از او تشکر کرد. حاتم با او وداع کرد و راه افتاد آمد تا رسيد لب دريا، ديد دخترماهى آنجا نشسته. به او گفت: من بايد بروم نشانى خود را مى‌دهم اگر خواستى در خشکى زندگى کنى بيا پيش من. دخترماهى قبول کرد با هم وداع کردند و حاتم راه افتاد تا رسيد پيش جوان درويش يک شب پيش او ماند. بعد راه افتاد تا رسيد به دخترخرس. يک‌ماه پيش دخترخرس ماند. هنگام عزيمت گفت: اگر خواستى ميان آدم‌ها زندگى کنى قاصد مى‌فرستم که پيش من بيائي. دختر قبول کرد. حاتم از او خداحاظى کرد سر راه کفتارها را ديد که به قول خودشان وفا کرده بودند. حاتم رفت تا رسيد به شغال‌ها يک شب پيش آنها ماند. ديد سه چهار تا بچه‌شغال هم آنجا است. از اينکه بچه‌دار شده بودند خوشحال شد. با آنها هم وداع کرد آمد تا رسيد به شاه‌آباد احمد را در کاروانسرا پيدا کرد با هم رفتند پيش ملکه. ملکه از پشت پرده به حاتم گفت: من همان روز اول مى‌خواستم امر شما را انجام دهم اما به‌خاطر مردم نتوانستم. چون عهد کرده بودم که مرد اختيار نکنم. حالا من از آن تو هستم. حاتم ملکه را بخشيد به احمد. هفت‌ شبانه‌روز جشن گرفتند. حاتم فرستاد دنبال دخترخرس و دخترماهي، آنها هم آمدند. پایان ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohloolaghel_ir
🌸ﺩﻭﺳﺘﯽ ﻣﯿﮕﻔﺖ: 🌸ﯾﮏ ﺷﺐ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﺳﺮ ﻣﯿﺰ ﻏﺬﺍ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﺷﻨﯿﺪﻡ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺑﺎﺑﺖ ﺳﻮﺧﺘﮕﯽ ﺗﻪ ﺩﻳﮓ ﻫﺎ ﺍﺯ ﭘﺪﺭﻡ ﻋﺬﺭﺧﻮﺍﻫﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ 🌸ﻫﺮﮔﺰ ﺟﻮﺍﺏ ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ : ﻋﺰﯾﺰﻡ! ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻖ ﺗﻪ ﺩﻳﮕﻬﺎﻱ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺮﺷﺘﻪ ﻫﺴﺘﻢ ... 🌸ﻫﻤﺎﻥ ﺷﺐ، ﮐﻤﯽ ﺑﻌﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﻪ ﭘﺪﺭﻡ ﺷﺐ ﺑﺨﯿﺮ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺁﯾﺎ ﻭﺍﻗﻌﺎً ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺗﻪ ﺩﻳﮕﻬﺎﻳﺶ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ؟ 🌸ﺍﻭ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﺎﺩﺭﺕ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺭﻭﺯ ﺳﺨﺘﯽ ﺭﺍ ﮔﺬﺭﺍﻧﺪﻩ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ؛ ﺑﻌﻼﻭﻩ، ﺗﻪ ﺩﻳﮕﻬﺎ ﻱ ﮐﻤﯽ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﻫﺮﮔﺰ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﮐﺸﺪ! 🌸ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻤﻠﻮ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﻫﺎﯼ ﻧﺎﻗﺺ ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﭘﺮ ﺍﺯ ﮐﻢ ﻭ ﮐﺎﺳﺘﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ. 🌸ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻬﻤﺘﺮﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﺣﻞ ﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﺠﺎﺩ 🌸ﺭﻭﺍﺑﻂ ﺳﺎﻟﻢ، ﻣﺪﺍﻭﻡ ﻭ ﭘﺎﯾﺪﺍﺭ 🌸ﺩﺭﮎ ﻭ ﭘﺬﯾﺮﺵ ﻋﯿﺐ ﻫﺎﯼ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﻭ ﺷﺎﺩ ﺑﻮﺩﻥ ﺍﺯ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺑﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ 🌸 ﺩﻋﺎﯾﻤﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﯾﺎﺩ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ ﻗﺴﻤﺖ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺏ، ﺑﺪ ﻭ ﻧﺎﺧﻮﺷﺎﯾﻨﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﭙﺬﯾﺮﯾﻢ... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel