هدایت شده از امام زمان و ظهور
7.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙️ بین مردم رفتیم و با یه هدیه غافلگیرشون کردیم❗
🎁 ازشون خواستیم که حدس بزنن داخل جعبه چیه و واکنشهاشون خیلی جالب بود! 😍
🎬 اگه میخوای از داستان این هدیه باخبر بشی، حتماً ویدئو رو ببین و اگه خوشت اومد، برای دوستهات هم بفرست.
📚برادر ناتنى و گنج آقا موشه
سالها پيش از اين، سه تا برادر بودند، دوتاى آنها از يک مادر بود و يکى از آنها از مادر ديگر. روزىکه پدرشان داشت مىمرد، به آندو برادر وصيت کرد: ”هرچه من دارم، هر سه نفر بين خودتان درست قسمت کنيد. مبادا بين خودتان با برادر کوچکترتان فرقى بگذاريد.“ پدر مرد. برادرها پس از دفن پدر و انجام مراسم، خواستند ارث تقسيم کنند. برادر بزرگتر به برادر ناتنى گفت: ”اين پولى را که مىخواهيم به قاضى بدهيم تا ارث پدر را بين ما تقسيم کند، خودمان برمىداريم. خودمان هم هرچه هست قسمت مىکنيم. آن زمينى که توش گندم کاشته مىشود مال من. آن زمينى که نخود بنشن در آن کاشته مىشود مال آن يکى برادر. آن زمينى که در آن يونجه کاشته مىشود و هميشه سبز و خرم است مال تو! اين قاطرهاى چموش و لگدزن مال من، آن يابو مال برادرمان، اين گربهٔ ناز نازى هم مال تو! شتر گردن دراز دکل مال من. اين گاه وسياه شاخدار مال داداشت، اين کرهخر مال تو. اين نردبام مال من، اين تيرها مال داداشت اين تختهها هم مال تو که بسوزاني.” برادر بزرگتر همه چيز را به همين صورت قسمت کردو آخر هم گفت: ”از امروز از يکديگر جدا مىشويم، هر کس برود دنبال کار خودش“ فورى هم رفت خواستگارى و زن گرفت. در يکى از اتاقها را باز کرد و گفت: اين اتاق مال من. برادر وسطى به او گفت: ”تو از کجا آمدى که اينطور ارث و ميراث قسمت مىکني؟ مگر پدرمان نگفت با آن يکى برادرتان هم مثل خودتان حساب کنيد. تو چرا زيادتر برداشتي؟“ برادر بزرگتر گفت: ”من اگر زيادتر برداشتم، براى اين بود که مىخواستم زن بگيرم تا ناهار و شامى برايمان درست کند، شما هم بيائيد بخوريد و دنگتان را حساب کنيد.
برادر کوچکتر سه تا الاغ داشت. آنها را برد ميدان. آمدند گفتند: ”بيا اين آجرها را بار کن و ببر فلان جا. پسر آجرها را بار الاغ کرد و رفت به جائى که مشترى گفته بود. چون کرايه را طى نکرده بود، پول کمى به او دادند. آمد پيش برادرها و گفت: ”من گشنهام پولى هم ندارم. کسى را سراغ داريد که زمين يونجه را از من بخرد؟“ برادر بزرگتر گفت: من غذاى يک ماهت را مىدهم. زمين يونجه مال من. الاغت هم کار مىکند، تو هم عرضگى کن و پولهايت را جمع کن. پسر قبول کرد. در همان روز تاريخ گذاشتند که يک ماه، پسر کوچکتر، ناهار و شام را با آنها بخورد.
يک روز که برادر کوچکتر بارى را با الاغهايش برده بود به جائى و داشت برمىگشت. خسته شد. زير يک درخت نشست. يک وقت ديد سوسکى با سرش از توى سوراخ خاک بيرون مىريزد و موشى مىآيد و خاکها را با دهانش مىبرد و در سوراخى مىريزد. پسر گفت: ”اى حيوانها دلم براى شما مىسوزد، بههر کدام از شما يکى از اين الاغها را مىدهم. مال شما باشد.“ بعد خوابيد و خواب خوبى کرد. از خواب که بيدار شد. گفت: ”عجب خواب خوبى بود! حيف است که خواب پياده برود. يک خر هم مال او باشد“. دست خالى برگشت خانه.
ادامه دارد..
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚 داستان کوتاه
مرد جوانی از دانشکده فارغ التحصیل شد .
ماه ها بود که ماشین اسپرت زیبایی پشت شیشه های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود.
مرد جوان از پدرش خواسته بود که برای هدیه ی فارغ التحصیلی آن ماشین را برایش بخرد.او می دانست که پدرش توانایی خرید آن را دارد.
بالاخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه ی خصوصی اش فرا خواند و به او گفت :
من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم .
سپس یک جعبه به دست او داد.پسر کنجکاو ولی نا امید جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا که روی آن نام او طلا کوب شده بود یافت .
با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت : با تمام مال و دارایی ای که داری ، یک انجیل به من می دهی ؟
کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد.
سال ها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد.خانه ی زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده.
یک روز به این فکر افتاد که پدرش حتما خیلی پیر شده و باید سری به او بزند.
از روز فارغ التحصیلی دیگراو را ندیده بود.
اما قبل از این که اقدامی بکند ، تلگرافی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر تمام اموال خود را به او بخشیده است.
بنابراین لازم بود فورا خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید.
هنگامی که به خانه ی پدر رسید ، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد.اوراق و کاغذ های مهم پدر را گشت و آن ها را بررسی نمود و در آن جا همان انجیل قدیمی را بازیافت.
در حالی که اشک می ریخت انجیل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد .
در کنار آن یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت وجود داشت.روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود :
تمام مبلغ پرداخت شده است.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚برادر ناتنى و گنج آقا موشه سالها پيش از اين، سه تا برادر بودند، دوتاى آنها از يک مادر بود و يکى ا
برادر بزرگتر گفت: ”الاغها را به کى بخشيدي؟“ برادر کوچکتر ماجرا را گفت. برادر بزرگتر نشانى جائى که الاغها را رها کرده بود پرسيد. بعد سوار اسبش شد و رفت به آنجا. ديد يک نفر دارد الاغها را مىبرد. الاغها را از او گرفت و به خانه آمد. برادر کوچکتر وقتى الاغها را ديد به برادرش گفت: رفتى از آنها پس گرفتي؟ بخشش که برگشت ندارد. آبروى مرا بردي. برادر بزرگتر گفت: الاغها را از آنها خريدم. موشه هم گفت که به تو بگويم فردا بروى و پول الاغها را از او بگيري. آنقدر به تو مىدهند که بروى عروسى کني!
پسر صبح بلند شد و رفت به همانجائيئ که ديروز نشسته بود. ديد موش از سوراخ بيرون آمد و يک اشرفى هم به دهانش گرفت. موش اضرفى را به زمين گذاشت و دوباره رفت تو سوراخ. پس تودلش گفت: يک اشرفى که پول عروسى نيمشه! صبر کنيم، ببينيم چقدر مىآورد. موش بار ديگر، با يک اشرفى دم دهانش بيرون آمد. و آنقدر اين عمل را تکرار کرد تا تعداد اشرفىها به هزار تا رسيد. بعد شروع کرد روى آن غلت زدن. وقتى غلت زدنش تمام شد. يکى از اشرفىها را برداشت تا ببرد به سوراخش. پس از جايش بلند شد و گفت: ”پدر سوخته، بخشش که برگشت ندارد. مگر من الاغ را از تو پس گرفتم که تو مىخواهى پول عروسى را پس ببري؟“ موش تا پسر را ديد، خزيد تو سوراخش. پسر اشرفىها را جمع کرد رفت به خانه. ماجرا را براى برادر بزرگتر تعريف کرد.
برادر وسطى رفته بود و شاگرد يک تاجر شده بود. وقتى فهميد برادر کوچکتر هزار اشرفى دارد، صبح زود دست او را گرفت و گفت بيا برويم همانجائى که ديروز رفته بودي. من با تو شريک مىشوم. کارى هم به کار برادر بزرگتر ندارم. رفتند تا رسيدند بههمان محل. نشستند. برادر وسطى خوابش گرفت و خوابيد. برادر کوچکتر بعد از مدتي، ديد موش يکىيکى اشرفىها را بيرون مىآورد تا شد هزار سکه، برادر کوچکتر بلند شد و اشرفىها راجمع کرد و خوابيد. برادر وسطى از خواب بيدار شد. برادر کوچکتر را صدا کرد و از او شنيدکه موش اشرفىها را آورده است. پيش خود گفت: ”اين اشرفىها قسمت برادر کوچکتر بوده، اگر نه چرا او بهخواب نرفته و من به خواب رفتم.“ بعد از برادر کوچکتر پرسيد: ”حالا با من شريک هستى يا نه؟“ برادر کوچکتر گفت: بله. رفتند و در شهر دکانى خريدند.
چند روز گذشت. برادر وسطي، برادر کوچکتر را فرستاد سراغ سوراخ موش. او هم رفت و باز از آنجا هزار اشرفى آورد و با آن خانهاى خريدند و اسباب و وسايل خوب در آن چيدند. با يکديگر قرار گذاشتند که به برادر بزرگتر چيزى نگويند.
برادر کوچکتر کارش اين بود که هر روز تا ظهر مىرفت به نزديک سوراخ موش و با هزار اشرفى برمىگشت. برادر وسطى پولها را مىگرفت و حجره را مىگرداند و جنس آن را تهيه مىکرد. کمکم شهرت تجارتشان درهمهٔ شهر پيچيد.
روزى دختر نخستوزير گفت: ”بروم ببينم فلان پارچه را دارد يا نه.“ آمد در دکان ديد دو تا برادر نشستهاند. از برادر کوچک پرسيد: ”حرير يمنى داريد؟“ جواب داد: ”از او بپرس“. دختر گفت ”پس شما اينجا چه کاره هستيد؟“ پسر جواب داد: ”من اينجا هستم اما از جنس خبر ندارم“. دختر از حرف زدن پسر خوشش آمد و يک دل نه، صد دل عاشقش شد. رفت سراغ برادر بزرگتر. پارچه را از او گرفت، اما پولش کم آمد. گفت: اگر مرا قبول داريد بقيهٔ پول را بعداً بياورم.“ پسر کوچک که از دختر خوشش آمده بود، گفت: خانم قابلى ندارد! دختر بيشتر عاشق او شد، آمد خانه و از آن دو برادر تعريف کرد.
برادر کوچک تا دو ماه هر روز مىرفت پيش موش. روز آخر ديد اشرفى زنگ زده است.
فردا مادر و دختر به بهانهٔ خريدن پارچه آمدند به ديدن دو برادر تاجر. مىخواستند بفهمند آنها زن دارند يا نه. مادر دختر از آنها پرسيد: ”شما چند عيال داريد؟“ آنها گفتند: ”چون نو خانمان هستيم و مادر هم نداريم، هنوز نتواستهايم زن بگيريم.“ مادر دختر به آنها گفت: ”من کلفت يکى از وزرا هستم اگر بخواهيد من در حق شما مادرى مىکنم و برايتان زن مىگيرم.“ بعد پرسيد: “شام و ناهار را چه کار مىکنيد؟“ دو برادر گفتند: ”زن برادر بزرگمان با هزار غرغر شامى براى ما تهيه مىکند. مادر دختر گفت: ”حالا که اينجور است، شما نشانى خانهتان را بدهيد تا من فکرى برايتان بکنم.“ برادر کوچک آنها را برد و خانه را نشانشان داد.
ادامه دارد..
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚انار و کولى
جوى آبى بود که کنارش هم درخت انارى قد کشيده بود. روى درخت تعدادى انار بود و داخل جوى هم چندين کولى (نوعى ماهى ريز و کوچک) دُم مىزدند. ريشه درخت انار از زيرزمين به آب جوى نفوذ کرده بود. کولىها چندين بار به انارها پيغام داده بودند که پايتان را از خانه ما بکشيد بيرون اما آنها محل نکرده بودند. ناچار کولىها نقشه کشيدند که پاى درخت انار را بجوند.
کولىها شروع به جويدن ريشه کردند. داد انارها به هوا رفت که اين چه کارى است مىکنيد. ولى اينبار کولىها اعتنائى نکردند. انارها تهديد کردند و کولىها گفتند هر کارى مىخواهيد بکنيد. پس انارها هم نقشه کشيدند و يکى از آنها از جاش گذشت و از آن بالا خود را انداخت روى يکى از کولىها و سرش را شکست. خون به راه افتاد طورى که آب جوى به رنگ قرمز درآمد.
کولىها آمدند دست و بال انار را بستند. انارها اعتراض کردند شما حق نداريد رفيق ما را دستگير کنيد، مملکت قانون دارد، قاضى دارد. يکى از کولىها گفت شما حق داشتيد به خانه ما تجاوز کنيد؟ يکى از انارها گفت آب که تنها مال شما نيست. مال ما هم هست شما به دنيا نيامده بوديد اين جوى بود، ما هم بوديم. کولىها قبول نکردند و گفتند شما متجاوز هستيد و رفيق شما کله رفيق ما را شکست.
بگو مگو ميان آنها بالا گرفت و بالأخره قرار گذاشته شد که پيش قاضى بروند. کولى سرشکسته و انار کت بسته رفتند نزد قاضي. پيش قاضى چندين شاکى و متهم نيز حضور داشتند. قاضى تا آن دو را ديد دهنش آب افتاد و گفت بهبه چه فرمايشى داريد؟ آن دو ماجراى خود را تعريف کردند. قاضى گفت اجازه بدهيد اول کار اينها را راه بيندازم تا بعد.
انار و ماهى کوچک در گوشهاى منتظر ايستادند تا قاضى کار خود را تمام کرد و نزد آنها آمد. قاضى دستى به سر و روى آن دو کشيد و دلجوئى کرد و بعد زنش را صدا کرد و گفت ضعيفه ضعيفه ماهىتابه را پر از روغن کن بگذار روى اجاق، ناهار ماهى داريم، بيا اين انار را هم آب بگير بپاش روى ماهى که خوشمزهتر شود.
انار و کولى بند دلشان پاره شد و آرام در گوش همديگر گفتند ديدى چهطور تو هچل افتاديم؟ بعد شروع به عجز و ناله کردند و به زن قاضى گفتند ما اصلاً شکايتى نداريم بگذار برويم. زن قاضى گفت، امر، امر آقاست و بعد کولى را پوست کند و رودههايش را بيرون آورد و گذاشت تو ماهىتابه. کولى بيچاره شروع به جلز و ولز کرد که زن انار را هم برداشت دانه کرد و آبش را پاشيد روى آن. قاضى و زن او و بچههايش نشستند دور سفره و حسابى غذا خوردند. خبر به کولىها و انارها رسيد. خيلى ناراحت شدند و براى آن دو عزا گرفتند و در مراسم عزادارى به اين نتيجه رسيدند که اگر قاضى جزء خودشان باشد براى آنها کارى نمىکند. پس با هم عهد و پيمان بستند که به همديگر کارى نداشته باشند و به حقوق يکديگر تجاوز نکنند.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
امشب
از خدایی که از همیشه🌸
نزدیکتر است برایتان
عاشقانهترین
لحظات را میطلبم🌸
زیبـاترین لبخـندها🌸
را روی لبهایتـان و 🌸
آرام ترین لحظات را🌸
برای هر روز و هر شبتان🌸
شبتون در آغـوش اَمـن خـــدا🌸
#شـب_خـوش
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ درختی
به خاطر پناه دادن به پرنده ها
بی بار و برگ نشده است...
تکیه گاه باشیم ،
مهربانی سخت نیست..!
صبحتون سرشار از طراوات و سرسبزی🌿
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚برزگر و خرس
کى بود يکى نبود. پيرمدى بود که قطعه زمينى داشت. اين پيرمد نان سالانهٔ خود و هفت دختر خود را از کشت زمين بهدست مىآورد. يک روز پيرمد مشغول شخم زدن زمين خود بود، خرسى از راه رسيد و گفت: عمو! خداقوت مرا شريک خودت مىکنيم؟
کشاورز ترسيد و گفت: بله، بله تو را شريک مىکنم.
خرس گفت: تو که مشغول شخم زدن زمين هستي، من هم مىروم و موقع آبيارى زمين برمىگردم.
مرد حرفى نزد و خرس هم راهش را کشيد و رفت: پيرمرد خوشحال شد و فکر کرد: خرس فراموشکار است و ديگر برنمىگردد. من هم به کارم مىرسم.
شخم زدن مرد تمام شد. زمين را تخم پاشيد و آنرا آبيارى کرد که سر و کله خرس پيدا شد و گفت: عمو خدا قوت. حالا که دير رسيدم و زمين را آبيارى مىکني، مىروم و موقع وجين کردن برمىگردم.
پيرمد قبول کرد و خرس هم راهش را کشيد و رفت. گندمزار سرسبز شد. ساقههاى گندم هم بلند شد و موقع درو کردن آنها نزديک مىشد اما از خرس خبرى نشد.
مرد کشاورز کار وجين کردن را تمام کرده بود و آخرين آب را به زمين مىداد که خرس پيداش شد و گفت: عمو، خداقوت. خسته نباشي. مثل اينکه کمى دير کردم. حالا که علفهاى هرزه را وجين کردي، مىروم و وقت درو برمىگردم.
فصل درو رسيد و از خرس خبرى نشد. مرد کشاورز، خرمن را درو کرد و بافههاى گندم را روى هم چيد تا آنها را با خرمنکوب بکوبد. در اين موقع خرس سر رسيد و گفت: عمو سلام. خدا قوت. حالا که نرسيدم گندمها را درو کنم و تو دارى آنها را مىکوبي، مىروم و موقع باد دادن گندم مىآيم کمکت.
پيرمرد ديگر حرفى نزد و خرس هم رفت. کشاورز با کمک دخترهاى خود خرمن را کوبيد و آنرا براى باد دادن آماده کرد. خرس نيامد و پيرمرد گفت: امسال عجب گندم خوب و پربرکتى شده!! خدايا کاش که ديگر خرس نيايد.
باد که وزيد مشغول باد زدن گندم شد. کارش را که تمام کرد. تل بزرگى کاه و مقدارى گندم بهجا ماند. دخترها جوالها را آوردند تا گندم را بار کنند و کاه را به زاغه ببرند. پيرمد، جوال اول را برداشت تا آنرا از گندم پر کند که خرس سررسيد و گفت: عمو، خدا قوت! مثل اينکه کار تمام شده و حالا وقت تقسيم کردن است. اما من خيلى دير آمدم و چون زمين مال خدا است و توى روى آن زحمت کشيدهاي، بايد سهم بيشترى ببري. گندم که تل کوچکى است براى من و کاه که تل خيلى بزرگترى است، براى تو.
پيرمرد ترسيد و حرفى نزد، اما به حاصل کارش که نگاه کرد، دست و پايش از غم و غصه سست شد. رفت و کمى دورتر از خرمن جا، روى يک بلندى نشست و فکر کرد. روباهى از آن طرفها مىگذشت. پيرمرد را که ديد، نزديک آمد و گفت: اى پيرمرد مثل اينکه خيلى ناراحت هستي؟
کشاورز هم ماجراى گندم و خرس را براى روباه تعريف کرد. روباه گفت اين که ناراحتى ندارد! من فکرش را کردهام و راهى به تو نشان مىدهم که تمام خرسها عبرت بگيرند و ديگر جرأت نکنند اينطرفها را نگاه کنند. روباه دوباره گفت: من مىروم آن تپهٔ روبهروئى و با دمم گرد و خاک مىکنم. وقتى که خرس پرسيد چه خبر شده، بگو چشم پسر پادشاه کور شده سواران را فرستاده دنبال شکار خرس تا از پيه و روغن او دارو درست کنند و براى مداواى چشم پسر پادشاه ببرند. وقتى که ترسيد و گفت چکار کنم. خرس را بکن توى جوال و در آنرا محکم ببند.
پيرمرد خوشحال شد و به طرف خرس رفت و کنار خرمنها نشست. خرس مشغول پر کردن جوالهاى گندم بود که ناگهان نگاهش به تپه افتاد. دست از کار کشيد و از پيرمرد پرسيد: عمو، آن گرد و غبار روى تپه مال چيست؟
پيرمرد جواب داد: چشم پسر پادشاه کور شده و سوارهاى او دنبال خرسى مىگردند تا روغنش را بگيرند و از آن دارو درست کنند.
خرس که خيلى ترسيده بود، به پيرمرد پناه برد. پيرمرد کشاورز گفت: برو داخل اين جوال. من هم در آنرا مىبندم و روى جوال کاه مىريزم.
خرس فورى قبول کرد و داخل جوال شد. پيرمرد هم معطل نشد و در جوال را با طناب محکم بست و دخترهايش را صدا زد. هر کدام از آنها چماقى آوردند و با کمک پدرشان آنقدر خرس را زدند که استخوانهايش هم خرد شد.
پيرمرد بهقدرى خوشحال بود مثل اينکه خدا هفت پسر به او داده بود. جوالها را از گندم پر کرد و در همه را دوخت تا آنها را به خانه ببرد که روباه سررسيد و گفت: عمو! خرس را که من از بين بردم. حالا سهم او بهمن مىرسد.
پيرمرد که بيشتر از همه ناراحت بود، لحظهاى فکر کرد و گلويش را به انگشتهايش فشرده و ناگهان بادى از او خارج شد.
روباه پرسيد: اين صداى چه بود؟
مرد کشاورز گفت: سگهاى آبادى هستند که دارند به اين طرف مىآيند.
روباه ترسيد و طورى فرار کرد که باد هم به او نمىرسيد. دلتان شاد و دماغتان چاق.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
برادر بزرگتر گفت: ”الاغها را به کى بخشيدي؟“ برادر کوچکتر ماجرا را گفت. برادر بزرگتر نشانى جائى که ا
فراد صبح، زن نخستوزير دو تا کلفت همراه خود کرد و رفت دکان تاجرها. گفت: فعلا اينها در خانه باشند تا کارهايتان را انجام دهند و ديگر غرغر زن برادر را نشنويد.کلفتها را برد به خانهٔ دو برادر و دستور شام را هم داد. شب برادرها به خانه رفتند، ديدند غذا آماده است و خانه هم تميز و مرتب شده است.
فردا زن نخستوزير آمد و گفت: ”رفتم خانهٔ نخستوزير. سه تا دختر دارد. دو تا از آنها را براى شما خواستگارى کردم. حالا شما چه مىگوئيد؟“ برادر کوچک گفت: ”هرچه شما صلاح بدانيد.“ زن رفت پيش نخستوزير و گفت: ”تکليف چيست؟ همهٔ کارها را انداختند گردن من“. نخستوزير گفت: ”حالا که اينطور شد، بگو هر نفر هزار اشرفى بدهند.“ فردا زن نخستوزير، که پيش برادرها خود را کلفت معرفى کرده بود، رفت به حجره و گفت: ”نفرى هزار اشرفى بدهيد و ديگر کارتان نباشد“ دادند. زن گفت: ”فردا براى مجلس عقد حاضر باشيد.“ برادرها رفتند و براى برادر بزرگترشان لباس خريدند و او را به عروسى دعوت کردند. هر کدام از دو برادر يکى از دخترهاى نخستوزير را عقد کرد. سه روز و سه شب خانهٔ نخستوزير ماندند. و بعد از آن همراه با زنهايشان به خانهٔ خود رفتند.
فرداى آن روز زن نخستوزير، به ديدن آنها رفت. دخترهاى خود را بوسيد. دامادهاى خود را هم بوسيد و گفت: ”من کلفت نخستوزير نيستم. زن او هستم. ديدم شما غريب هستيد. دلم سوخت. در حق شما مادرى کردم و دخترهايم را به شما دادم.“
پایان.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
حكيمى در بیابان به چوپانی رسید و گفت:
چرا به جای تحصیل علم، چوپانی می کنی؟
چوپان در جواب گفت:
آنچه خلاصه دانشهاست یاد گرفته ام.
حكيم گفت: خلاصه دانشها چیست ؟
چوپان گفت: پنج چیز است
- تا راست تمام نشده دروغ نگویم
- تا مال حلال تمام نشده، حرام نخورم
- تا از عیب و گناه خود پاک نگردم،
عیب مردم نگویم.
- تا روزی خدا تمام نشده، به در خانهٔ دیگری نروم.
- تا قدم به بهشت نگذاشته ام، از هوای نفس و شیطان، غافل نباشم
حكيم گفت: حقاً که تمام علوم را دریافته ای، هر کس این پنج خصلت را داشته باشد از آب علم و حکمت سیراب شده
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🌹پیامبر(صلی الله علیه و آله) فرمود:
"رستاخیز برپا نمی شود تا آن که کسی پنج فرزند دارد آرزوی ۴ فرزند کند. و آن که ۴ فرزند دارد می گوید: کاش ٣ فرزند داشتم و صاحب فرزند آرزوی دو فرزند دارد. و آن که دو فرزند دارد، آرزوی یک #فرزند بنماید. و کسی که یکی فرزند دارد آرزو کند که کاش فرزندی نداشت."
📚فردوس الاخبار، ج ۵، ص ٢٢٧
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
امشب
از خدایی که از همیشه🌸
نزدیکتر است برایتان
عاشقانهترین
لحظات را میطلبم🌸
زیبـاترین لبخـندها🌸
را روی لبهایتـان و 🌸
آرام ترین لحظات را🌸
برای هر روز و هر شبتان🌸
شبتون در آغـوش اَمـن خـــدا🌸
#شـب_خـوش
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel