📚بنه کی
از اين قصه روايتهاى مختلفى وجود دارد.
”يک مادر و يک پدر و يک دختر بودند. سر شب پدر دختر به خانه آمد و گفت: امشب جائى دوعوتم، به خانه نمىآيم. اين خب را داد و رفت. مادر رو به دختر کرد و گفت: برو در را ببند! دختر گفت: ننه بگذار اين يک لا پنبه را بريسم، بعد در را مىبندم. در اين موقع مردى قوى هيکل و درشت اندام، وارد خانه شد و دم در اتاق آمد و گفت: سلام عليکم. مادر دختر غافلگير شد و جواب داد: عليکسلام. و به دختر گفت: يک پلته(به کسر ”پ“ و ”ت“ نخ پنبهاي، مثل فتيلهٔ چراغ که بههم بافته و تابيده شود.) ريزبنهکي(به کسر ”ب“ و ”ک“ نام دختريست.) / دوپلته ريزبنهکى / حرف گوش نکردى بنهکى / در پيش نکردى بنهکي. سپس مرد قوى هيکل گفت: واسه شما / دستور شما / مهمان مياد بهر شما/ شما نبايد چاى شب چلهاى و قليان براى مهمان بياري؟ مادر به دختر گفت: يک پلته ريزبنهکي/ دو پلته ريز بنهکي/ حرف گوش نکردى بنهکي/ در پيش نکردى بنهکى / حالا پاشو براى مهمان چاى و قليان شب چله بيار. دختر پاشد و چاى و قليان آورد و پيش مرد قوى هيکل گذاشت و او گفت: واسهٔ شما/ دستور شما/ مهمان مياد بهر شما/ شما نبايد براى مهمان طعام بيارين/. مادر به دخترش گفت: يک پلته ريز بنهکي/ دو پلته ريز بنهکي/ در پيش نکردى بنهکي/ حرف گوش نکردى بنهکي/ حالا پاشو براى مهمام طعام بيار. دختر پاشد و رفت شام آورد.
جلو مهمان قوى هيکل گذاشت و او گفت: واسه شما/ دستور شما/ مهمان مياد بهر شما/ شما نبايد براى مهمان رختخواب پهن کنين و بخوبه. مادر به دختر گفت: يک پلته ريز بنهکي/ دو پلته ريز بنهکي/ حرف گوش نکردى بنهکي/ در پيش نکردى بنهکي/ برو براى مهمان جا بينداز تا بخوابه. و بعد رو به مهمانى قوى هيکل کرد و گفت: ما هميشه پيش از خواب آب به سر مىکنيم و بعد مىخوابيم. اين را گفت و رفت و يک ديگ بزرگ آب روى اجاق گذاشت. آب که جوش آمد و آماده شد. مرد قوى هيکل به مادر دختر گفت: شما اول آب به سر کنيد. او جواب داد: اول شما بايد آب به سر شويد چون که بر ما مهمان هستيد. مرد قوىهيکل قبول کرد و روى تخته سنگ در حياط که سرپوش چاهى بود ايستادد. در اين حال مادر دختر خم شد و در يک آن يکى از آجرهاى لق زير تخته سنگ را کشيد، تخته سنگ که زير کنجش خالى شد، به ته چاه سقوط کرد و مرد قوى هيکل را هم با خودش توى چاه برد. مادر دختر هم دست به کار شد و ديگ آب جوش را به درون چاه روى سر مرد قوى هيکل خالى کرد.“
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
گروهی ﺍﺯ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺩﺭ ﻧﺰﺩﯾﮑﯽ ﺩﻭ ﺭﯾﻞ ﺭﺍﻩ ﺁﻫﻦ، ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﺭﯾﻞ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﻭﻟﯽ ﺁﻥ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻏﯿﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺭﻭﯼ ﺭﯾﻞ ﺧﺮﺍﺏ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩ، ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﺭﻭﯼ ﻫﻤﺎﻥ ﺭﯾﻞ ﻏﯿﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ... ﺳﻪ ﺑﭽﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﭘﺲ ﺍﺯ ﮐﻤﯽ ﺑﺎﺯﯼ ﺭﻭﯼ ﺭﯾﻞ ﺳﺎﻟﻢ، ﻫﻤﺎﻥﺟﺎ ﺧﻮﺍﺑﺸﺎﻥ ﺑﺮﺩ.
ﻗﻄﺎﺭ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺁﻣﺪﻥ ﺑﻮﺩ، ﻭ ﺳﻮﺯﻧﺒﺎﻥ ﻣﯽﺑﺎﯾﺴﺖ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺻﺤﯿﺤﯽ ﺑﮕﯿﺮﺩ... ﺳﻮﺯﻧﺒﺎﻥ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﻣﺴﯿﺮ ﻗﻄﺎﺭ ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍﺩﻩ، ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺭﯾﻞ ﻏﯿﺮﻗﺎﺑﻞ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻫﺪﺍﯾﺖ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻃﺮﯾﻖ ﺟﺎﻥ ﺳﻪ ﮐﻮﺩﮎ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻫﺪ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺷﻮﺩ، ﯾﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺴﯿﺮ ﻗﻄﺎﺭ ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﺪﻫﺪ، ﻭ ﻗﻄﺎﺭ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﻭﺩ!!
ﺳﻮﺍﻝ:
ﺍﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺳﻮﺯﻧﺒﺎﻥ ﺑﻮﺩﯾﺪ، ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺻﺖ ﮐﻢ ﻭ ﺣﺴﺎﺱ، ﭼﻪ ﺗﺼﻤﯿﻤﯽ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﯿﺪ؟
ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﻣﻨﺤﺮﻑ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺴﯿﺮ ﻗﻄﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺠﺎﺕ ﺳﻪ ﮐﻮﺩﮎ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ ﺭﺍ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺑﺪﺍﻧﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺍﺧﻼﻗﯽ ﻭ ﻋﺎﻃﻔﯽ، ﺷﺎﯾﺪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺻﺤﯿﺤﯽ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺑﺮﺳﺪ، ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﮔﺎﻩ ﻣﺪﯾﺮﯾﺘﯽ ﭼﻄﻮﺭ...؟
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ، ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ ﻋﺎﻗﻞ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻧﺎﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﺴﯿﺮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻭ ﺧﻄﺮﻧﺎﮎ (ﺭﯾﻞ ﺳﺎﻟﻢ) ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﻨﺪ، ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﻣﯽﺷﻮﺩ!!
ﺍﯾﻦ ﻧﻮﻉ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﯿﺮﯼ، ﻣﻌﻀﻠﯽ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﻣﺎ، ﺩﺭ ﺍﺩﺍﺭﻩ، ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻭ بهخصوصﮐﺸﻮﺭﻫﺎﯼ ﻏﯿﺮ ﺩﻣﻮﮐﺮﺍﺗﯿﮏ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ؛ ﺩﺍﻧﺎﯾﺎﻥ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﻋﺎﺩﯼ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺗﺼﻤﯿﻤﺎﺕ ﻣﺪﯾﺮﺍﻥ ﺍﺣﻤﻖ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ!!
ﮐﻮﺩﮐﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﺍﻓﻖ ﺑﺎ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺑﻘﯿﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺴﯿﺮ ﺑﺎﺯﯼ ﻧﺒﻮﺩ، ﻃﺮﺩ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻫﻢ ﺍﻭ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﮔﺮﺩﯾﺪ..! ﻭ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺍﺷﮏ ﻧﺮﯾﺨﺖ...
ﺍﻭ ﺭﯾﻞ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﺯﯼ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﮔﺶ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺭﻗﻢ ﺑﺨﻮﺭﺩ. ﺍﮔﺮ ﭼﻪ ﻫﺮ ﭼﻬﺎﺭ ﮐﻮﺩﮎ ﻣﮑﺎﻥ ﻣﻨﺎﺳﺒﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﺯﯼ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ، ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﺷﺪ، ﮐﻪ ﺁﮔﺎﻫﺎﻧﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﻪ ﺁﻥ ﮐﺎﺭ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩند!
ﺍﻣﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺳﻮﺯﻧﺒﺎﻥ، ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ ﺑﯽﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﻋﺎﻗﻞ، ﺟﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩ، ﺑﻠﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻤﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﺧﻄﺮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ، ﺯﯾﺮﺍ ﺭﯾﻞ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻣﻨﺠﺮ ﺑﻪ ﻭﺍﮊﮔﻮﻥ ﺷﺪﻥ ﻗﻄﺎﺭ ﮔﺮﺩﯾﺪ ﻭ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺷﺪﻧﺪ، ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ، ﭼﯿﺰﯼ ﺟﺰ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺳﻪ ﮐﻮﺩﮎ ﺍﺣﻤﻖ ﻧﺒﻮد...
ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﻗﻄﺎﺭ ﺭﺍ ﻣﯽﺗﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﻠﺖ ﺗﺸﺒﯿﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﺮﻭﻩ ﻣﺪﯾﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﻧﺎﺩﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺳﺮﻧﺸﯿﻨﺎﻥ ﻗﻄﺎﺭ ﺭﺍ ﺗﻌﯿﯿﻦ ﮐﻨﻨﺩ. ﮔﺎﻫﯽ ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻣﻨﺎﻓﻊ ﭼﻨﺪ ﺗﻦ ﺍﺯ ﻣﺪﯾﺮﺍﻥ، ﮐﻪ ﺗﺼﻤﯿﻤﺎﺕ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻣﯿﮕﯿﺮﻧﺪ، ﻣﻨﺠﺮ ﺑﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺭﻓﺘﻦ ﻣﻨﺎﻓﻊ ﻫﻤﻪ ﻣﻠﺖ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺻﺪﻫﺎ ﻧﻔﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺠﺎﺕ ﺳﻪ ﮐﻮﺩﮎ ﺍﺳﺖ... ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ، ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ، ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﺤﺒﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﺁﻧﭽﻪ ﻣﺤﺒﻮﺏ ﺍﺳﺖ، ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ!! ﺩﺭ ﺍﻣﻮﺭ ﺟﻤﻌﯽ ﻭ ﻣﻠﯽ، ﺍﺯ ﺁﺭﺍﺀ ﺟﻤﻌﯽ ﻭ ﻣﻠﯽ ﻭ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺶ ﺩﺍﻧﺸﻤﻨﺪﺍﻥ ﺑﻬﺮﻩ ﮔﯿﺮﯾﻢ...
ﺑﺮﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺯ ﮐﺘﺎﺏ
"ﻋﻤﺮ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻧﯿﺴﺖ، ﻣﺎ ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ"
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚#درخت_ریا
در بنی اسرائیل عابدی بود، به او گفتند: در فلان مکان درختی است که قومی آن را میپرستند. عابد خشمناک شد و تبر بر دوش گرفت تا آن درخت را قطع کند. ابلیس به صورت پیرمردی در راه وی آمد و گفت: دست بدار تا سخنی بازگویم. گفت: بگو، گفت: خدا رسولانی دارد که اگر قطع این درخت لازم بود، آنان را برای این کار میفرستاد. عابد گفت: حتما باید این کار را انجام دهم. ابلیس گفت: نمیگذارم، سپس با وی گلاویز شد، عابد وی را بر زمین زد. ابلیس گفت: مرا رها کن تا سخن دیگری برایت گویم و آن این است که تو مردی مستمندی، اگر مالی داشته باشی که بر عابدان انفاق کنی بهتر از قطع آن درخت است، دست از این درخت بردار تا هر روز دو دینار زیر بالش تو بگذارم. عابد گفت: راست میگویی! یک دینار صدقه میدهم و یک دینار را به کار میبرم، مرا به قطع درخت امر نکرده اند و من دارای مقام پیامبری نیستم که غم بیهوده بخورم. عابد دو روز زیر بستر خود دو دینار دید و خرج کرد؛ ولی روز سوم چیزی ندید و ناراحت شد و تبر برگرفت که درخت را قطع کند ابلیس در راهش آمد و گفت: کجا میروی؟ گفت: میروم درخت را قطع کنم، گفت: هرگز نمی توانی و با عابد گلاویز شد و وی را بر زمین زد و گفت: بازگرد و گرنه سرت را از تن جدا میکنم. عابد گفت: مرا رها کن تا بروم؛ اما بگو چرا آن دفعه من نیرومندتر بودم؟ ابلیس گفت: تو قصد داشتی درخت را برای خدا و با اخلاص قطع کنی؛ از این رو خدا تو را بر من مسلط ساخت؛ ولی این بار برای خود و دینار خشمگین شدی و من بر تو مسلط شدم.
📙پند تاریخ ۲۰۱/۵-۲۰۲ ؛ به نقل از: المستطرف ۲/ ۱۵۴؛ احیاء العلوم ۳۸۰
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی مثل نقاشی کردن است
خطوط را با امید بکش
اشتباهات را با آرامش پاک و
قلم مو را در صبر غوطه ور کن...
و با عشق، زندگی را رنگ بزن』
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞ماجرای حاج اقا دانشمند و زن بدحجاب
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
کپیپست با ذکر لینک مجاز
#دانستنیهای_ادبی 📚
«بئاتریس پورتیناری» دختر یک بانکدار ثروتمند فلورانسی بود که دانته زمانی که فقط ۹ سال داشت عاشق او که همسن خودش بود، می شود. دانته به مدت ۹ سال مخفیانه عاشق بئاتریس بود ولی در این مدت حتی یک کلمه با معشوق سخنی هم نگفت، اما در هجده سالگی وقتی دانته روی پلی در نزدیکی رود آرنو بود، بئاتریس به همراه دو بانوی مسنتر از همان محل می گذشتند، در این زمان بئاتریس رو به دانته می کند و به او درود میگوید. دانته بعدها چنین مینویسد :
«نخستین بار بود که با من سخن میگفت! چنان سراپا آکنده از شادمانی شدم گوئیا عالم به دور سرم میگردید، چنانکه ناگزیر گشتم از برابر دیدگان دیگران دوری گزینم.»
اما این عشق به وصال نرسید زیرا بئاتریس با مرد دیگری ازدواج کرد و سه سال بعد در سن بیست و چهار سالگی درگذشت. اما عشق بئاتریس تا آخر عمر با دانته باقی ماند و چنان تاثیری بر او داشت که دانته دو اثر مهمش یعنی «زندگانی نو» و «کمدی الهی» را تحت تاثیر آن نگاشت.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
کوه به کوه نمی رسه، اما آدم به آدم می رسه!!
در دامنه کوهی بلند، دو آبادی بود که یکی «بالاکوه» و دیگری «پایین کوه» نام داشت. چشمه ای پر آب از دل کوه می جوشید و از آبادی بالاکوه می گذشت و به آبادی پایین کوه می رسید.
این چشمه زمین های هر دو آبادی را سیراب می کرد. روزی ارباب بالا کوه به فکر افتاد که زمین های پایین کوه را صاحب شود.
پس به اهالی بالاکوه رو کرد و گفت: «چشمه آب در آبادی ماست، چرا باید آب را مجانی به پایین کوهی ها بدهیم؟ از امروز آب چشمه را بر ده پایین کوه می بندیم.» یکی دو روز گذشت و مردم پایین کوه از فکر ارباب مطّلع شدند و همراه کدخدایشان به طرف بالا کوه به راه افتادند و التماس کردند که آب را برایشان باز کند.
اما ارباب پیشنهاد کرد که یا رعیت او شوند یا بی آب خواهند ماند و گفت: «بالاکوه مثل ارباب است و پایین کوه مثل رعیت. این دو هرگز به هم نمی رسند. من ارباب هستم و شما رعیت!»
این پیشنهاد برای مردم پایین کوه سخت بود و قبول نکردند. چند روز گذشت تا اینکه کدخدای پایین ده فکری به ذهنش رسید و به مردم گفت: بیل و کلنگ تان را بردارید تا چندین چاه حفر کنیم و قنات درست کنیم.
بعد از مدتی قنات آماده شد و آب را به سمت کشتزارهایشان روانه ساختند. زدن قنات باعث شد که چشمه بالاکوه خشک شود.
این خبر به گوش ارباب بالاکوه رسید و ناراحت شد اما چاره ای جز تسلیم شدن نداشت؛ به همین خاطر به سوی پایین کوه رفت و با التماس به آنها گفت: «شما با این کارتان چشمه ما را خشکاندید، اگر ممکن است سر قنات را به طرف ده ما برگردانید.»
کدخدا گفت:
«اولاً؛ آب از پایین به بالا نمیره، بعد هم گفتی کوه به کوه نمی رسه. تو درست گفتی کوه به کوه نمی رسه، اما آدم به آدم می رسه.»
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚#یک_داستان_یک_پند
حاکم شرع (قاضی) متکبر و خشکه مقدسی در بلادی از بلاد مسلمین بر مسند قدرت بود که در احکام خود بسیار سختگیری و استدلال میکرد که نباید دین خدا سهل و آسان گرفته شود. هر چند امر اسلام بر آن است که در اموری از قضاوت که مربوط به تضییع حقالناس و بیتالمال مسلمین نیست (مانند کسی که در خلوت شراب خورده است) سختگیری نکند.
روزی جوانی را در بیابان دستگیر کردند. مأموران این حاکم شرع اگر روزی شلاق و حدّی در شهر جاری نمیکردند حاکم شرع ناراحت میشد و میگفت: مردم نزدیک است ترس خود از خدا را از دست بدهند، پس مأموران را تحت فشار قرار میداد که در خفاء و یا آشکار مجرمی پیدا کنند و برای اجرای حد در ملأ عام از او حکم بگیرند.
روزی جوانی را مأموران در زمان گشت در بیابان در حالت مستی در کنج خرابهای یافتند و نزد قاضی آورده و حکم شلاقاش در ملأ عام گرفتند. در زمان اجرای حکم حاکم شرع بر کرسی نشسته بود و شلاق به دست مأمور داده بود. مرد مست پرسید: مرا چرا شلاق میزنید؟ حاکم شرع گفت: چون مست کردهای و عقل زائل نمودهای و کسی که مست کند و عقل از خویش زائل نماید خلایق را خطر رساند و باید شلاق بخورد. مرد مست گفت: ساعتی بگذرد مستی من تمام شود، خدا نجات دهد مردم را از مستی قدرت تو که هرگز تمام شدنی نیست و مردم این شهر تا تو بر مسند حاکم شرعی از آزار تو در امان نخواهند بود. من اگر مست شوم دو دست بیش ندارم کسی را آزار دهم اما اگر تو مست قدرت خود شوی تو را ایادی بسیاری برای آزار مردم این شهر است.
آری بدانیم طبق حدیث امام صادق (ع) فقط مستی در شراب نیست، بلکه مستی قدرت و ثروت هم هست. چه بسیاری که مست ثروت هستند و از ثروت خویش دلها میشکنند و مستحق تازیانۀ خدا هستند تازیانهای که اگر در این دنیا نخورند بعد مرگشان قطعی است.
🍁و چه زیبا حضرت علی علیه السَّلام فرمودند: بر عاقل است که خود را از مستی ثروت، مستی قدرت، مستی علم، مستی مدح و مستی جوانی نگه دارد زیرا برای هریک از اینها بوی پلیدی است که عقل را میزداید و وقار را کاهش میدهد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
#داستانک 📚
آهنگری با وجود رنجهای متعدد و بیماری اش عمیقا به خدا عشق می ورزید. روزی یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت، از او پرسید:"تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند، را دوست داشته باشی؟"
آهنگر سر به زیر اورد و گفت: "وقتی که می خواهم وسیله آهنی بسازم، یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم. سپس آنرا روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواه درآید. اگر به صورت دلخواهم درآمد،می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود،اگر نه آنرا کنار میگذارم. همین موضوع باعث شده است که همیشه به درگاه خدا دعا کنم که خدایا ، مرا در کوره های رنج قرار ده ،اما کنار نگذار."
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
#داستانک 📚
#مسير_مستقيم
برف فراوانی آمد و همهجا را سفیدپوش کرد. دو پسر کوچک با هم شرط بستند که از روی یک خط صاف، از راهی عبور کنند که به مدرسه میرسید.
یکی از آنان گفت: «کار سادهای است!»، بعد به زیر پای خود نگریست که با دقت گام بردارد. پس از پیمودن نیمی از مسافت، سر خود را بلند کرد تا به ردپاهای خود نگاه کند. متوجه شد که به صورت زیگ زاگ قدم برداشته است.
دوستش را صدا زد و گفت: «سعی کن که این کار را بهتر از من انجام دهی!»پسرک فریاد زد: «کار سادهای است!»، بعد سر خود را بالا گرفت، به درِ مدرسه چشم دوخت و به طرف هدف خود رفت و ردپای او کاملاً صاف بود.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
#داستانک 📚
#ملاقات
سرباز از برج دیده بانی نگاه می کرد و عکاس را می دید که بی خیال پیش می آمد. سه پایه اش را به دوش می کشید. هیچ توجهی به تابلوی « منطقه نظامی - عکاسی ممنوع » نکرد.
هوا سرد بود و سرباز حوصله نداشت از دکل پایین بیاید. مگسک تفنگ را تنظیم کرد و لحظه ای نفس در سینه اش حبس شد. در حال کشیدن ماشه، تلفن برجک زنگ زد و تیرش خطا رفت.
پشت خط یکی گفت:" جک خواهرت از مینه سوتا آمده بود تو را ببیند. همان که می گفتی عکاس روزنامه است. فرستادمش سر پستت تا غافلگیر شوی."
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزی شاگردی از استاد خود پرسید:
سم چیست؟
استاد به زیبایی پاسخ داد:
هرآنچه که بیش از نیاز و ضرورت ما
باشد، سم است!
مانند: قدرت، ثروت، ایگو، بلند پروازی، عشق، نفرت و یا هر چیز دیگری.
شاگرد بار دیگر پرسید:
استاد، حسادت چیست؟
استاد ادامه داد:
عدم پذیرش داشتهها و موقعیتهای خوب در دیگران.
و اگر ما آن خوبیها در دیگران را
بپذیریم، به الهام و انگیزه تبدیل
خواهد شد...
شاگرد: خشم چیست؟
استاد: رد و عدم قبول چیزهایی که
فراتر از کنترل و توانایی ما است...
اگر ما آن را پذیرا باشیم، این ویژگی
به صبر و شکیبایی بدل خواهد شد..
شاگرد: نفرت چیست؟
استاد: عدم پذیرش شخص به همان صورتی که هست.
و اگر ما شخص را بدون قید و شرط
پذیرا باشیم، این نفرت به عشق تبدیل خواهد شد!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚با دهان ناپاک دعا نکن!
حضرت صادق علیه السلام فرمودند: عابدی از بنی اسرائیل سه سال پیوسته دعا میکرد تا خداوند به او پسری عنایت کند؛ ولی دعایش مستجاب نمیشد.
روزی عرض کرد: خدایا! من از تو دورم که سخنم را نمیشنوی یا نزدیکی ولی جوابم را نمیدهی؟!
در خواب به او گفتند: سه سال است خدا را با زبانی که به فحش وناسزا آلوده است میخوانی. اگر میخواهی دعایت مستجاب شود فحش وناسزا را رها کن، از خدا بترس، قلبت را از آلودگی پاک کن و نیت خود را نیکو گردان.
حضرت صادق علیه السلام فرمود: او به دستورات عمل کرد، آن گاه خداوند دعای او را اجابت کرد و پسری به او داد.
منبع: اصول کافی ج۲
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴وسط نماز کانال عوض میکنی
🎧استاد مهدی دانشمند
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🌙ازخداخواهانم در فراسـوی
🌙این شب تاریـک
⭐️نورعشق بی حدش را
🌙بتاباندبرخوشه آرزوهای
⭐️شماتاصدهاستاره برویدبرای اجابتشان
🌟شبتون بخیر
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
اندکی آرامش ...
اندکی دلخوشی ...
اندکی امید ...
الهی چای زندگی همیشه گرم باشد
و کنارش زندگی در جریان باشد ❤️
صبحتون بهشت
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
(نه!) گفتن را بیاموزید.
آیا نه گفتن حتی در مقابل درخواستهای غیرمنطقی هم برایتان دشوار است؟ اگر نتوانید به دیگران نه بگویید، باید همیشه اولویتهای دیگران را به اولویتهای خودتان ترجیح دهید. زمانی به درخواست دیگران جواب مثبت بدهید که درخواست موردنظر معقول و شدنی باشد یا آن درخواست را برای جبران محبتهای دوستتان انجام دهید. اما اگر همیشه از ترس نه گفتن به خواستهی دیگران جواب مثبت میدهید، حالا دیگر وقت تغییر است. برای افزایش قدرت نه گفتن با ادامهی این مقاله همراه باشید.
۱.قبول کنید که نمیتوانید هر کاری را انجام دهید
شاید بله گفتنتان به دیگران باعث شده است تا هیچ وقتی برای خودتان نداشته باشید. آیا نمیتوانید به درخواست دوستتان که برای اسبابکشی از شما کمک میخواهد، نه بگویید؟ آیا نمیتوانید به درخواست مدیرتان که کاری خارج از حدود وظایفتان را از شما میخواهد، نه بگویید؟ میتوانید با یک نه گفتن ساده خود را از این شرایط خلاص کنید. اگر جواب مثبت به درخواست دیگران وقتی برای خودتان باقی نگذاشته، تصمیم بگیرید از این به بعد به هر درخواست غیرمعقولی جواب نه بدهید.
۲. از فکر خودخواه شدن نترسید
شاید پیش خودتان فکر کنید که با نه گفتن به دیگران به فردی خودخواه تبدیل میشوید. فرد خودخواه همیشه به دیگران جواب منفی میدهد و فقط به خودش فکر میکند. به خودتان بگویید که خودخواه نیستید. اگر درخواست غیرمنطقی کسی را رد کردید و او شما را خودخواه خواند، بهتر است رابطهتان را با آن فرد کاهش دهید. با نگاهی به گذشته و تمام جوابهای مثبتی که به دیگران دادهاید، میتوانید بفهمید که خودخواه نیستید.
۳. بپذیرید که نمیتوانید همه را در زندگی راضی و خوشحال نگه دارید
شما نمیتوانید همهی کسانی را که در زندگیتان هستند، راضی و خشنود نگه دارید و باید خط قرمزی برای دیگران قائل شوید. شاید فکر کنید که با نه گفتن و ناامید کردن دیگران، احترام آنها را از دست میدهید، ولی اینگونه نیست. اگر کسی گمان کند شما به همهی خواستههایش جواب مثبت میدهید، شاید بخواهد با خواستههای غیرمنطقی از شما سوءاستفاده کند. به افرادی که واقعا برایتان مهماند، اهمیت ویژهای بدهید و تلاش کنید آنها را خوشحال نگه دارید.
۴. دلیل ناراحتیتان از نه گفتن را کشف کنید
چرا با جواب منفی به دیگران احساس ناراحتی میکنید؟ آیا میترسید که طرف مقابل دیگر با شما حرف نزند؟ آیا فکر میکنید که با دادن پاسخ منفی، فردی خودخواه به نظر میآیید؟ وقتی بفهمید دقیقا چه چیزی باعث ناراحیتان میشود، میتوانید منطقیتر به شرایط نگاه کنید. اگر میترسید با نه گفتن به یک فرد، توجهاش را از دست بدهید، وقت آن است که در رابطهتان با آن فرد تجدید نظر کنید.
۵. برای افزایش قدرت نه گفتن زبان بدن را جدی بگیرید
سرتان را بالا بگیرید و بازوان خود را در کنار بدنتان قرار دهید و با حالات دستتان بر روی گفتههای خود تأکید کنید. هنگام نه گفتن در چشمهای طرف مقابل نگاه کنید. با دستانتان یا چیزی بازی نکنید و در مورد تصمیمتان دودل به نباشید. دستان خود را جلوی سینهتان جمع نکنید یا طوری برخورد نکنید که انگار از تصمیمتان ناراحت هستید و میتوان نظرتان را تغییر داد.
۶.یک دلیل کوتاه بیاورید
یک توضیح ساده و کوتاه در مورد اینکه چرا نمیتوانید به درخواست طرف مقابل جواب مثبت بدهید، باعث متقاعد کردنش میشود. نیازی نیست که توضیح بیش از اندازه بدهید. دادن توضیحاتی در حد یک یا دو جمله در مورد مشغلههایتان کافی است. نیازی نیست که دروغ بگویید یا بهانههای الکی بیاورید. به مثالهایی که در زیر آمده است، توجه کنید.
من نمیتونم فردا باهات بیام مطب دندانپزشک، چون فردا شب سالگرد ازدواجمه.
متأسفانه من نمیتونم به تولدت بیام، چون صبحش امتحان پایان ترم دارم.
ادامه دارد ..
نویسنده میلاد فروحی
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁 #مهر ؛
تداعیِ بخشش است و مهربانی ،
تداعیِ روزهایِ روشن و پر التهابِ کودکی ...
🍁 پاییز ، از راه می رسد که ثابت کند ؛
گاهی سقوط هم با شکوه است ،
و گاهی رفتن ، بهانه ایست برای بازگشتن .
🍁 وقتی شبیهِ برگ های خشکِ پاییز ؛
عاشق و یکرنگ باشی ،
وقتی غرور نداشته باشی ،
وقتی آدم ها را بی بهانه دوست داشته باشی !
🍁 پاییز ، عاشق است !
آمده تا مهربانی را تمدید کند ...
تا فرشِ خوشرنگ و با صفایِ خودش را ؛
زیرِ پایِ عابرانِ خسته ی شهر ، پهن کند .
🍁 تا بهانه ای باشد ؛
برایِ عاشقانه هایِ بی تکرار و
قدم زدن هایِ جانانه !
#نرگس_صرافیان_طوفان
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚روابط به خصوص روابط نزدیک ضروری هستند. به همین خاطر تنهایی مهلک است.
همه ما نیاز به فهمیده شدن داریم، دوست داریم دیده شویم و به جمع دوستان و خانواده تعلق داشته باشیم. همه دوست داریم یک همسر یا شریک رمانتیک داشته باشیم. ما نیاز داریم که قبیله خودمان را پیدا کنیم.
تحقیقات نشان داده که یکی از مزایایی که بودن در رابطه یا یک گروه دارد، احساس تعلق است که به زندگی معنا میبخشد. وقتی دیگران به ما اهمیت میدهند و طوری با ما رفتار میکنند که این اهمیت را نشان بدهند، ما باور میکنیم که آدمهای با اهمیتی هستیم.
با اینکه همه ما نیاز به تعلق داشتن داریم، در دههای اول قرن بیستم، بسیاری از روانشناسان و پزشکان با نفوذ، آنهایی که نگهبانان جسم و روح مان بودند، به این وجه اساسی طبیعت انسان اذعان نکردند. این که بچهها نیاز به عشق پدر و مادر و مراقبت آنها دارند تا زندگی پربار و پر معنایی داشته باشند، از نظر پزشکی معنایی نداشت. بیتوجهی خطرناک دانسته نمیشد بلکه آن را عملی غیراخلاقی میدانستند.
زمانی که روانشناسی رفتاری به وجود آمد و روانشناسان دانشگاهی توجه خود را به موضوع پرورش فرزند معطوف کردند، این دیدگاه عوض شد و آنها دست به آزمایش اهمیت وابستگی و روابط در سالهای اولیه زندگی زدند. آنها کشف کردند که آدمها فاوغ از اینکه چندسالهاند، برای زندگی سالم و سرشار، بیش از غذا و سرپناه به روابط نزدیک نیاز دارند.
روشی که ما با آن احساس نیار به تعلق را در خود ارضا میکنیم، در مراحل مختلف زتدگی متفاوت است. در سالهای اولیه زندگی عشق سرپرستان بسیار ضروری است، وقتی بزرگتر میشویم، تعلق را در روابط دیگر میجوییم. آنچه که در تمام مراحل ثابت به جا میماند، اهمیت حیاتی این احساس تعلق است.
اما متاسانه بسیاری از ما از این تعلق بیبهرهایم. در زمانهای که ارتباطات ما بیش از گذشته دیجیتالی شده است، میزان انزوای اجتماعی بیشتر شده است. حدود ۲۰ درصد مردم احساس تنهایی میکنند؛ آنها میگویند که منبعی عظیم از احساس ناشادی در زندگیشان وجود دارد. یک سوم آمریکاییهای بالای ۴۵ سال میگویند که تنها هستند. همزمان نتایج یک نظرسنجی در ایج یو کی، نشان میدهد که نیم میلیون نفر از افراد بالای شصت سال در بریتانیا، اغلب روزای خود را در تنهایی میگذارنند و غیرعادی نیست که آن نیم میلیون دیگر پنج شش رز هفته را بدون اینکه کسی را ببینند یا با کسی حرف بزنند، بگذرانند.
در سال ۱۹۸۵، مرکز نظرسنجی عمومی از آمریکاییها سوال کرد که در شش ماه گذشته با چند نفر درباره یک موضوع مهم بحث و گفت و گو کردهاند. پاسخ اغلب افراد سه نفر بود. وقتی این نطرسنجی در سال ۲۰۰۴ تکرار شد، پاسخ افراد صفر بود.
تمام این دادهها افزایش تنهایی را ثابت میکند. این تحقیقات نشان میدهند که زندگی مردم خالی از معنا شده است. اغلب در نظرسنجیها آدمها روابط نزدیک خود را به عنوان معنای اصلی زندگی خود ذکر میکنند و آنهایی که تنهاتر و منزویترند، حس میکنند که زندگیشان خالی از معنا شده است.
گرچه روابط نزدیک برای یک زندگی معنادار ضروریاند اما تنها نیاز اجتماعی ما نیستند. روانشناسان همچنین دریافته اند که ارزش لحظات کوتاه احساس صمیمیت نیز بالاست. ارتباطات با کیفیت، مثل تعامل کوتاهی که میان دو انسان برقرار میشود، مهم هستند. مثلا زمانی که زوجی دست هم را هنگام پیادهروی می فشارند، یا زمانی که دو غریبه در هواپیما گفتوگویی همدلانه را آغاز میکنند، این ارتباط کوتاه اثر مثبتی بر آنها دارد. روابط با کیفیت این ظرفیت را دارند که به روابط ما با آشنایان، همکاران و غریبهها معنا ببخشند.
درست است که ما نمیتوانیم یک رابطه با کیفیت از سوی دیگران با خودمان ایجاد کنیم، اما میتوانیم خودمان آغازگر آن باشیم. میتوانیم به غریبه ای در خیابان سلام بگوییم به جای اینکه نگاهمان را از او برگردانیم. میتوانیم به جای بیارزش قلمداد کردن دیگران، به آنها ارزش بدهیم. میتوانیم آدمها را دعوت کنیم که «تعلق» داشته باشند.
📙 قدرت معنا: هنر زندگی
▫️امیلی اسمیت
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🌼خسارت بزرگ
مردی تصمیم داشت به سفر تجارت برود خدمت امام صادق(علیه السّلام) که رسید درخواست استخاره ای کرد، استخاره بد آمد، آن مرد نادیده گرفت و به سفر رفت اتفاقاً به او خوش گذشت و سود فراوانی هم برد امام از آن استخاره در تعجب بود پس از مسافرت خدمت امام رسید و عرض کرد:
یابن رسول الله ! یادتان هست چندی قبل به خدمت شمارسیدم، برایم استخاره کردید و بد آمد، استخاره ام برای سفر تجارت بود به سفر رفتم و سود فراوانی کردم و به من خوش گذشت.
امام صادق(علیه السّلام) تبسمی کرد و به او فرمود: (در سفری که رفتی یادت هست در فلان منزل خسته بودی نماز مغرب و عشایت را خواندی شام خوردی و خوابیدی و زمانی بیدارشدی که آفتاب طلوع کرد و نماز صبح تو قضا شده بود؟
عرض کرد آری . حضرت فرمود: اگر خداوند دنیا و آنچه را که در دنیاست به تو داده بود جبران آن خسارت (قضا شدن نماز صبح) نمی شد. ۱
قال امیر المومنین علیه السلام:
لَا یَخْرُجِ الرَّجُلُ فِی سَفَرٍ یَخَافُ مِنْهُ عَلَى دِینِهِ وَ صَلَاتِهِ
انسان نباید به سفری برود که ترس آن دارد به دین یا نمازش لطمه وارد شود.۲
📚۱-جهاد با نفس، جلد ۱ صفحه ۶۶
📚۲-وسائل الشیعه جلد ۱۱ صفحه ۳۴۴
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
روزی یکی از اولیا به حضرت الیاس و حضرت خضر (ع) شکایت کرد که مردم زیاد غیبت می کنند و غیبت هم از گناهان کبیره است و هر چه آنها را نصحیت می کنم و آنها را منع از غیبت می کنم ، به حرفم اعتنایی نمی کنند و آن عمل قبیح را ترک نمی کنند . چه کنم ؟
حضرت الیاس (ع) فرمود : چاره این کار این است که وقتی وارد چنین مجلسی و دیدی غیبت می کنند ، بگو :
🤲 «بسم الله الرحمن الرحیم و صلی الله علی محمد و آل محمد»
پروردگار ، ملکی را بر اهل مجلس موکل می کن که هر وقت کسی خواست غیبت کند آن ملک جلوی این عمل زشت را می گیرد و نمی گذارد غیبت شود . سپس حضرت خضر (علیه السلام) فرمود : وقتی کسی در وقت بیرون رفتن از مجلس بگوید: «بسم الله الرحمن الرحیم و صلی الله علی محمد و آل محمد» , حضرت حق ملکی را می فرستد تا نگذارد که اهل آن مجلس غیبت او را کنند.
📚 داستان های صلوات ص۵۷
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚شاه عباس و بلبل سخنگو
يک شب شاه عباس لباس درويشي پوشيد و رفت توي شهر تا گشتي بزند و سر و گوشي آب بدهد ببيند مردم در چه حال و روزي هستند. از کنار پنجره اي رد مي شد که شنيد سه تا دختر دارند با هم حرف مي زنند؛ يکي ميگفت اگر من با شاه عباس عروسي کنم يک غذايي برايش درست مي کنم که اگر همه لشگر و خدمش بخورند تمام نشود؛ دومي گفت اگر من زن شاه عباس بشوم يک قالي برايش مي بافم که جز خودش کسي روي آن نشيند؛ و سومي گفت اگر من زن شاه عباس بشوم يک پسر و يک دختر برايش مي زايم که موي دختر از طلا و موي پسر از نقره باشد. شاه عباس اينها را که شنيد برگشت به قصر و دستور داد هر سه تا دختر را آوردند و با هر سه عروسي کرد به شرط اينکه به حرفهايشان عمل کنند.
دختر اول يک آشي پخت و چند من نمک ريخت توي آن. آش آنقدر شور شد که هر کس کمي از آن مي خورد ديگر لب نمي زد. همه لشگر و خدم و حشم شاه از آن خوردند و باز باقي بود.
دختر دوم هم که شرط کرده بود قالي ببافد که فقط شاه روي آن بنشيند. يک قالي بافت که همه اش سوزن کاري بود جز وسطش که مخصوص شاه بود.
اما دختر سوم؛ او هم بعد از نه ماه يک دختر گيس طلائي و يک پسر گيس نقره اي زائيد. اما آن دو خواهر ديگر گفتند اگر اين دو تا بچه زنده بمانند، شاه ديگر به ما بي علاقه خواهد شد. روي همين حساب نقشه اي کشيدند و قبل از اينکه کسي بفهمد بچه ها را توي يک صندوق گذاشتند و انداختند به دريا. جاي آنها هم دو تا خشت گذاشتند. شاه عباس وقتي آمد و به جاي بچه، خشت ديد عصباني شد و دستور داد که دختر را توي پوست گوسفند بپيچند و بدوزند تا پوست روي بدنش خشک شود. اينها را اينجا بگذار و برو سراغ بچه ها.
صندوق را آب برد تا آن پائين ترها يک ماهيگير آن را از آب گرفت. ماهيگير بجه ها را برد و بزرگ کرد. سالها گذشت و ماهيگير مرد. دختر و پسر خانه و زندگي را فروختند و آمدند به شهر و کنار قصر شاه خانه کوچکي خريدند. از قضا يک روز يکي از آن دو تا زن بدجنس دختر مو طلائي را در حياط خانه ديد و فهميد که اين همان دختر شاه عباس است، و رفت و آن ديگري را خبر کرد. گفتند که اگر شاه اينها را ببيند ممکن است که بفهمد و ما را بکشد. نقشه اي کشيدند و يک پير زالي را فرستادند تا آنها را از بين ببرد.
پير زال رفت پيش دختر مو طلائي و گفت چه خانه قشنگي! چه درخت قشنگي! اما حيف که بلبل سخنگو نداريد. دختر گفت بلبل سخنگو ديگر چيست؟ پير زال گفت بلبل سخنگو بلبلي است که وقتي چيزي به او بگويي جواب مي دهد جان بلبل و شروع مي کند به متل گفتن. پير زال اين را گفت و رفت. ظهر که برادرش آمد دختر به او گفت روزها که تو مي روي کار من توي خانه تنها هستم. يک بلبل سخنگو مي خواهم که وقتي تنها شدم همدمم باشد و برايم متل بگويد. پسر گفت بلبل سخنگو ديگر چيست و کجاست؟ دختر گفت من نمي دانم برو بپرس پيدا مي کني. پسر که خيلي خواهرش را دوست داشت گفت باشد مي روم و هر طور شده بلبل سخنگو را پيدا مي کنم.
ادامه دارد...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚شاه عباس و بلبل سخنگو يک شب شاه عباس لباس درويشي پوشيد و رفت توي شهر تا گشتي بزند و سر و گوشي آب ب
صبح که شد باروبنديلش را بست و پشت به شهر و رو به بيابان رفت و رفت و به هر کس که رسيد پرسيد؛ اما هيچکس از بلبل سخنگو چيزي نمي دانست. ظهر که شد نشست زير يک درختي و بقچه نانش را باز کرد که بخورد ديد يک سواري مي آيد. سوار که رسيد پسر از او پرسيد اي سوار نمي داني بلبل سخنگو کجاست؟ سوار گفت بلبل سخنگو را مي خواهي چکار؟ پسر گفت خواهرم تنهاست و همدم ندارد؛ مي خواهم ببرم براي او تا برايش متل بگويد و بشود همدم و مونسش. سوار گفت بلبل سخنگو توي غاري است توي فلان کوه. اما اين بلبل مال يک نره ديوي است که هر آدميزادي را که ببيند يک لقمه چپش مي کند. بيا و به جواني خودت رحم کن و از خير بلبل سخنگو بگذر. پسر گفت من به خواهرم قول داده ام. مي روم يا مي ميرم و يا بلبل را با خود مي آورم. سوار گفت حالا که مي روي برو اما حواست جمع باشد که اين بلبل فقط به جنس ماده علاقه دارد، اگر مرد صدايش بزند طلسم مي شود. سوار اين را گفت و رفت و پسر هم پاشد و رفت تا رسيد به کوه و کشيد بالا تا رسيد دم در غار. نگاه انداخت ديد بلبل توي غار است. حرف سوار يادش رفت و صدا زد بلبل سخنگو بلبل سخنگو. بلبل هم جواب داد زير زمين زير زمين. پسر تا آمد قدم بردارد ديد پاهايش مثل ميخ رفته توي زمين؛ هر چه خواست حرکت کند ديد نمي تواند. تازه به ياد حرف آن سوار افتاد. هول شد و افتاد به التماس. اما هر چه بيشتر التماس کرد هي بيشتر توي زمين رفت، تا اينکه فقط سرش بيرون ماند. اين را اينجا بگذار و برو سراغ دختر.
دختر هر چه نشست ديد برادرش نيامد. هفت هشت ده روزي که گذشت پاشد و بارو بنديلش را بست و راه افتاد و آمد و آمد تا رسيد به همان چشمه و درخت. نشت غذا بخورد که همان سوار آمد. از دختر پرسيد که هستي و کجا مي روي؟ دختر هم حکايت خود و برادرش را تعريف کرد. سوار گفت برادرت چند روز پيش از اينجا گذشت و من نشاني بلبل سخنگو را به او دادم؛ اگر تا حالا برنگشته حتما يا ديو او را خورده يا بلبل طلسمش کرده. اگر شانس آورده و ديو نخورده باشدش، تو چون دختر هستي مي تواني از طلسم نجاتش بدهي چون بلبل سخنگو به جنس ماده علاقه دارد. دختر نشاني غار را گرفت و آمد و رسيد دم در غار و ديد برادرش تا گردن رفته توي زمين. دختر صدا زد بلبل سخنگو بلبل سخنگو. بلبل جواب داد جان بلبل چه مي خواهي؟ دختر باز بلبل را صدا زد و بلبل هم هي جواب داد. دختر آنقدر بلبل را صدا زد تا اينکه برادرش کم کم از زمين در آمد و طلسمش شکست. بعد دختر رفت و قفس بلبل را برداشت که ببرد. بلبل گفت حالا که من را مي بري بيا و گنج نره ديو را هم ببر. شيشه عمرش را هم به برادرت بگو برود از شکم ماهي سرخ که توي رودخانه پائين کوه است بردارد و بشکند. دختر آمد و گنج را جمع کرد و پسر هم رفت و شيشه عمر ديو را شکست.
خلاصه؛ پسر و دختر با گنج نره ديو و بلبل سخنگو برگشتند و يک کاخ بزرگي کنار کاخ شاه عباس ساختند. به شاه عباس خبر رسيد و آمد ببيند اينها که چنين کاخي ساختند کيستند؟ تا شاه عباس آمد توي ايوان کاخ، بلبل سخنگو آواز داد هاي شاه عباس هاي شاه عباس، مگر کور شده اي که پسر و دختر خودت را هم نمي شناسي؟ شاه عباس ماند به تعجب! رفت پيش قفس بلبل و گفت بلبل بگو ببينم چه مي گويي، چه مي داني؟ بلبل گفت شاه عباس، هاي شاه عباس مگر ديوانه شده اي که زنت را توي پوست گوسفند دوخته اي؟ شاه عباس گفت سر در نمي آورم، اين بلبل چه مي گويد؟ بلبل دروباره آواز داد شاه عباس هاي شاه عباس مگر مي شود که آدم آجر بزايد؟ شاه عباس داشت فکر مي کرد که يکدفعه دختر مو طلائي و پسر مو نقره اي آمدند توي ايوان. شاه عباس تا چشمش به آنها افتاد معني حرف هاي بلبل را فهميد. دانست که آنها بچه هاي خودش هستند. بچه ها را بغل گرفت و بوسيد و مادرشان را از توي پوست گوسفند درآورد. بعد هم دستور داد گيس هاي آن دو زن بدجنس را بستند به دم دو تا اسب وحشي و اسب ها را هي کردند توي بيابان.
بالا رفتيم آرد بود پائين آمديم خمير بود، قصه ما همين بود
پایان
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
"حکایت مطرب دربار پادشاه"
در زمانهاى قدیم، مردی مطرب و خواننده ای بود؛ بنام “بردیا ” که با مهارت تمام می نواخت و همیشه در مجالس شادی
و محافل عروسی، وقتی برای رزرو نداشت…
بردیا چون به سن شصت سال رسید روزی در دربار شاه می نواخت که خودش احساس کرد دستانش دیگر می لرزند و توان ادای نت ها را به طور کامل ندارد و صدایش بدتر از دستانش می لرزید و کم کم صدای ساز و صداى گلویش ناهنجار می شود.
عذر او را خواستند و گفتند دیگر در مجالس نیاید.
بردیا به خانه آمد، همسر و فرزندانش از این که دیگر نمی توانست کار کند و برایشان خرجی بیاورد بسیار آشفته شدند .
بردیا سازش را که همدم لحظه های تنهاییش بود برداشت و به کنار قبرستان شهر آمد.
در دل شب در پشت دیوار مخروبه قبرستان نشست و سازش را به دستان لرزانش گرفت و در حالی که در کل عمرش آهنگ غمی ننواخته بود، سازش را برای اولین بار بر نت غم کوک کرد و این بار برای خدایش در تاریکی شب، فقط نواخت.
بردیا می نواخت و خدا خدا می گفت و گریه می کرد و بر گذر عمرش و بر بی وفایی دنیا اشک می ریخت و از خدا طلب مرگ می کرد.
در دل شب به ناگاه دست گرمی را بر شانه های خود حس کرد،
سر برداشت تا ببیند کیست.
شیخ سعید ابو الخیر را دید در حالی که کیسه ای پر از زر در دستان شیخ بود.
شیخ گفت این کیسه زر را بگیر و ببر در بازار شهر دکانی بخر و کارى را شروع کن.
بردیا شوکه شد و گریه کرد و پرسید ای شیخ آیا صدای ناله من تا شهر می رسید که تو خود را به من رساندی؟
شیخ گفت هرگز. بلکه صدای ناله مخلوق را قبل از این که کسی بشنود خالقش می شنود
و خالقت مرا که در خواب بودم بیدار کرد
و امر فرمود کیسه زری برای تو در پشت قبرستان شهر بیاورم.
به من در رویا امر فرمود برو در پشت قبرستان شهر،
مخلوقی مرا می خواند برو و خواسته او را اجابت کن.
بردیا صورت در خاک مالید و گفت
خدایا عمری در جوانی و درشادابی ام با دستان توانا سازهایی زدم براى مردم این شهر
اما چون دستانم لرزید مرا از خود راندند.
اما یک بار فقط برای تو زدم و خواندم.
اما تو با دستان لرزان و صدای ناهنجار من، مرا خریدی و رهایم نکردی
و مشتری صدای ناهنجار ساز و گلویم شدی و بالاترین دستمزد را پرداختی.
خدایا تو تنها پشتیبان ما در این روزگار غریب و بی وفا هستی.
به رحمت و بزرگیت سوگندت میدهیم که ما را هیچ وقت تنها نگذار
و زیر بار منت ناکسان قرار نده
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
خودتان باشید نه فتوکپی و رونوشتِ همدیگر !
خودتان را از روی دستِ دیگران ننویسید !
باور کنید چیزی که هستید ، بهترین حالتی است که می توانید باشید !
بعضی ها ، ساکتشان دلنشین است ،
بعضی ها پرحرفشان !
بعضی ها ، باچشم و موی سیاه ، زیبا هستند ،
بعضی ها با چشمان رنگی و موی بلوند !
بعضی ها با شیطنت دل می برند ،
بعضی با نجابت ...
جذابیتِ هرکس منحصر به خودش است !
باورکنید رفتار و خصوصیاتِ تقلید شده و مصنوعی ، شخصیتتان را خراب می کند ...
تا می توانید ، خودتان باشید !
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
زیر آب زنی یعنی چه؟
زیرآب، در خانه های قدیمی تا کمتر از صد سال پیش که لوله کشی آب تصفیه نشده بود معنی داشت. زیرآب در انتهای مخزن آب خانه ها بوده که برای خالی کردن آب، آن را باز میکردند. این زیرآب به چاهی راه داشت و روش باز کردن زیرآب این بود که کسی درون حوض میرفت و زیرآب را باز میکرد تا لجن ته حوض از زیرآب به چاه برود و آب پاکیزه شود.
در همان زمان وقتی با کسی دشمنی داشتند. برای اینکه به او ضربه بزنند زیرآب حوض خانه اش را باز میکردند تا همه آب تمیزی را که در حوض دارد از دست بدهد. صاحب خانه وقتی خبردار میشد خیلی ناراحت میشد چون بی آب میماند. این فرد آزرده به دوستانش میگفت: «زیرآبم را زده اند.» این اصطلاح که زیرآبش را زدند ریشه از همین کار دارد که چندان دور هم نبوده است.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴وقتی با تعجب گفت: مگه شما زیارت نمیرین؟
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚حکایت کوتاه
خضر نبی در سایه درختی نشسته بود
سائلی سمت او آمد و از اول سوال کرد خضر دست در لباسش برده اما چیزی دستش را نگرفت
گفت ای سائل ببخشم چیزی ندارم
سایل گفت تو را به خدا سوگند میدهم نیازم بسیار است کمی بیشتر بگرد شاید چیزی داری و نمیدانی
خضر برخواست گفت صبر کن دارم بیا برویم، به بازار برده فروشان آمد و گفت مرا بفروش و پولش بگیر و ببر چاره علاجت کن
سائل گفت نه هرگز!!!
خضر نبی گفت باید اینکار را انجام دهی
القصه خضر را سائل بفروخت و پول را گرفته و شادمان راهی شد.
خضر را مردی خرید و آورد خانه
دید پیرمردی نورانی است، دلش سوخت و کار زیادی به او نمیسپرد.
روزی مرد قصد سفر کرد و از خضر خواست تا خانه و فرزندانش را در غیاب او محافظت کند و مایحتاج آنها را بخرد.
خضر گفت کاری به من بسپار من از اینکه غلام تو باشم و کاری نکنم ناراحتم
مرد گفت همین بس
خضر اصرار کرد، مرد گفت پس اگر دوست داشتی برای من از دل کوه سنگهای کوچک بیاور تا در حیاط منزل خانه دیگری بسازم
خضر نبی پذیرفت و در غیاب صاحب خانه با قدرت تمام، خانهای زیبا به کمک اجنه و فرشتگان در آن خانه بنا ساخت
صاحب خضر آمد و چون آن خانه را دید باور کرد این پیر مرد انسان معمولی نیست!
گفت تو کیستی ای مرد خود را معرفی کن،
گفت غلام توام
گفت تو را به خدا سوگند خودت را معرفی کن، خضر گفت مرا چرا به خالقم سوگند دادی؟
یکبار سائلی مرا به خالقم سوگند داد، چیزی نداشتم به او دهم
خودم را به بردگی فروختم!!!
من خضر نبی هستم
مرد گریست و گفت مرا ببخش نشناختمت
گفت: اصلاً من خود خواستم نشناسی تا راحت امر و نهی کنی مرا چون غلامان
گفت ای خضر در قبال این خانه که ساختی از من چیزی بخواه
گفت ای صاحب و مولای من
از زمانی که غلام تو شدهام به راحتی نمیتوانم برای خالقم در پنهان عبادت کنم و راحت نمیتوانم اشک بریزم
چرا که میترسم هر لحظه در زمان لذتم با معشوقم مرا احضار کنی و اگر اجابت نکنم معصیت کرده باشم.
مرا لطف فرموده آزاد کن
صاحب خضر گریست و او را آزاد کرد.
حضرت خضر کسی است که برای وصال معشوقش خود را به غلامی فروخت و معشوقش بهای عشق آزادی او را پرداخت.
راستی ما برای خدا چه می کنیم...!؟
"قدری بیندیشیم"
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚عباس دوس
در روزگاران قدیم مرد گدائی بود بنام عباس دوس که همه گداها پیش او درس گدائی می خواندند . عباس از آن گداهای پرچانه و لینجه بود که هر کس جلوش میرسید میگفت : بده در راه خدا . به مرد میرسید ، به زن میرسید ، به دختر ، به پسر ، به بچه حتی به گداها هم که میرسید میگفت : بده درراه خدا و آنقدر سمج میشد تا یک چیزی بستاند .
عباس یک دختری داشت که خیلی خوشگل بود و خواستگار زیادی داشت که به هیچ کدام جواب نمیداد . یک جوان تاجر که دارائی زیادی داشت عاشق دختر عباس دوس شده بود . به یک دل نه به صد دل عاشق و گرفتارش بود. یک روز پسرک به پیش عباس رفت که دخترش را خواستگاری کند. عباس پرسید : چکاره ای ؟
جوان تاجر گفت : من تاجرم دخلم خیلی زیاد است ، دارائیم هم حساب ندارد . در ضمن دختر عباس هم این پسره را می خواست . عباس دوس گفت : چون دخترم خیلی ترا میخواهد به یک شرط او را به تو می دهم . پسرک خوشحال شد وگفت : چشم هر شرطی که باشد به روی چشمهایم انجام میدهم. عباس گفت : اگر دختر مرا میخواهی باید دست از کار خودت بکشی و گدائی کنی .
پسر تاجر که اصلاً فکر نمیکرد اینطور شرطی داشته باشد نزدیک بود سرش شاخ در بیاورد . پسرک به خودش میگفت اگر دخترش را بستانم یک کار خوبی هم به خودش میدهم که گدائی نکند . حالا به من میگوید تو هم باید گدائی کنی . پسرک گفت : آخر من یکنفرتاجر با این همه دارائی و دخل زیاد چطور گدائی کنم هزار نفر زیر دست من کار میکنند و از تجارتخانه من نان میخورند حالا ول کنم بیایم گدائی کنم ، مگر تجارت چه عیبی دارد ؟ عباس دوس گفت : من این حرفها سرم نمیشود . دارائی ممکن است از بین برود اما گدائی همیشه هست . تجارت سرمایه میخواهد ممکن است ضرر کند اما گدائی نه ضرر می کند نه از بین می رود . هر چه تاجر بیچاره التماس کرد عباس گفت : بیخود التماس مکن اگر میخواهی داماد من بشوی باید گدائی کنی . پسرک گفت : آخرهمه مردم این شهر مرا می شناسند من خجالت میکشم . عباس گفت : اونش دیگر با من . من بتو یاد میدهم چکار کنی که خجالت نکشی . اول برو در تجارتخانه ات را ببند لباسهایت را در کن تا رخت کهنه بدهم بپوش . از فردا صبح برو سر فلان گذر – که خیلی آدم رد میشود – درکناردیوار بنشین . بدیوار تکیه کن و سرت را بینداز زیر که هیچکس را نبینی تا خجالت بکشی ، فقط دست راستت را بطرف بالا نگاهدار. تا یک ماه همین کار را میکنی بعد بیا تا دخترم را عقدت کنم .
تاجر رختهای کهنه پوشید و صبح در همان سرگذر نشست .مردم که رد میشدند او را میشناختند به خیالشان که این بیچاره ورشکست کرده است و هرکس هر چه می توانست به او کمک میکرد . پول میدادند ، لباس میدادند ، چیزهای دیگر میدادند . تاجره تا یک ماه هر روز همین کار را میکرد . سر یک ماه دید که اهه هو باندازه درآمد چند سال تجارتخانه اش بیشتر گیرش آمده . سر یک ماه رفت به پیش عباس دوس و گفت : اگر راستش را بخواهی حالا دیگر خودم هم دلم نمیخواهد این کار را ول کنم . عباس گفت : احسنت ، حالا تو لیاقت دامادی مرا داری .
دخترش را به محضر برد و به عقد او درآورد و از همان روز او از یک حد و دامادش از حد دیگر مشغول گدائی شدند مدت زیادی گذشت . عباس یک روز صبح سحر به حمام رفت . درون حمام رفت به پاکیزه خانه و داشت بدنش را تمیز میکرد . دید که یک نفر از همان درحمام دستش را دراز کرده و میگوید بده در راه خدا . عباس دوس گفت : عمو اینجا خزینه است من هم لختم چیزی ندارم به تو بدهم . دید مردک دست بردار نیست و می گوید از همانها که توی مشتت داری بده در راه خدا . عباس دوس مشتش را پر از کف کرد و دراز کرد گفت : بگیر اما واستا ببینم که دست مرا بر چوب بستی و از من بالا زدی وقتی که از واجبی خانه بیرون آمد دید دامادش است . همان تاجره که اول آن قدر خجالت میکشید . عباس گفت : احسنت بر تو که از من گداتر باز توئی . خدا را شکر که تو بودی اگر یکی دیگر بود من از غصه دق میکردم .
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚پسر زلف طلائى
يک شب شاهعباس به همراه وزير خود ”الله وردىخان“ موقع گردش از پشت در خانهاى حرفهاى سه دختر را که مشغول رشتن دوک بودند شنيدند. اولى گفت: اگر شاهعباس عقلش مىرسيد مرا براى پسر خود مىگرفت. دومى گفت: چه خوب مىشد اگر وزيرى مرا براى پسر خود مىگرفت. خواهر سومى گفت: چه بهتر اگر وکيل مرا براى پسر خود مىگرفت.
فردا صبح شاهعباس سه تا خواهر را احضار کرد و از آنها پرسيد: شما ديشب چه مىگفتيد. دخترها همان حرفهاى قبى را دوباره تکرار کردند. شاه گفت: هنر شما چيست؟
دختر اولى گفت: من قالى بزرگى مىبافم که شاه با همهٔ قشون خود بتواند روى آن بنشيند و باز هم جاى نشستن داشته باشد. دومى گفت: من داخلى يک پوست تخممرغ خاگينهاى مىپزم که همهٔ قشون شاه از آن بخورند و باز هم کم نيايد. سومى گفت: من هم پسرى مىزايم که وقتى بخندد، گلها باز شود و وقتى گريه کند. باران جارى شود. از يک طرف زلفهاى او طلا و از طرف ديگر نقره بريزد.
به دستور شاه عقد پسرها را با دخترها بستند. دختر اولى و دختر دومى هر کدام به بهانهاى کارهائى که قولش را داده بودند به بعد موکول کردند. دختر سومى هم حامله شد. خواهران بزرگتر با خود فکر کردند که اگر دختر بزايد. آبرويشان مىرود. اين بود که موقع زايمان خواهر کوچک که رسيد يه تولهسگ را با بچه عوض کردند. بچه را توى چاهى انداتند. و زن و مرد دهقانى بچه را پيدا کردند.
پادشاه سراغ بچه را گرفت. دخترها گفتند: چه بچهاي؟ او تولهسگ زائيده است. پادشاه عصبانى شد و دختر کوچک را زندانى کرد.
روزى پادشاه در حياط قدم مىزد. شنيد که خروسى مىخواند:
قوقولى قوقو آدم هم مىزايد تولهسگ؟
قوقولى قوقو آدم نمىزايد تولهسگ
قوقولى قوقو آدم مىزايد نوزاد آدم
خروس سه بار اين را خواند، پسر، پادشاه را خبر کرد. به دستور پادشاه قابله را صدا کردند. پادشاه به او گفت: بچهاى که به دنيا آمد. تولهسگ بود يا بچه آدم؟ اگر راستش را نگوئى تو را به دم قاطر مىبندم و دو تا ميرغضب را صدا زد. قابله رسيد و به دست و پاى پادشاه افتاد و گفت اين دو تا خواهر پولى به من دادند و گفتند که تولهسگ را با بچه عوض کنم.
پادشاه دستور داد دختر سومى را از سياهچال درآوردند و دو خواهر بزرگتر را به دم قاطر بستند.
جارچىها جار زدند هر کس بچهاى را آب گرفته پيش پادشاه بياورد و جايزه بگيرد. زن و مرد دهقان، بچه را آوردند و تحويل دادند. موقع شانه کردن موى بچه، از يک طرف سرش طلا و از طرف ديگر سرش نقره مىريخت. وقتى مىخنديد گلها باز مىشدند و وقتى گريه مىکرد باران مىآمد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel