بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚بلبل سرگشته (۲) يکى بود و يکى نبود، يک زن و شوهرى بودند، که خيلى با هم مهربان بودند و همديگر را دو
دختره حرفهاى ملاباجى را گوش کرد. استخوانهاى سر برادر را جمع کرد. رو به قبله زير درخت گل چال کرد تا چهل شب وقتى که همه خواب بودند، پيهسوز را روشن مىکرد، مىآمد پاى درخت گل، آب و گلاب مىريخت و ورد جاويدان مىخواند.
شب آخر چله، نزديک سحر، که ورد دختر تمام شد، يکدفعه باد تندى وزيد، هوا روشن شد و از ميان بوتهٔ گل، بلبلى پريد روى شاخه و رفت توى چهچه و بنا کرد خواندن:
منم، منم بلبل سرگشته از کوه و کمر برگشته
پدر نامرد مرا کشته زن پدر و نابکار مرا خورده
خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته و زير درخت گل چال کرده.
اين را خوانده و پريد رفت، دختره مات و سرگردان ماند. اما بلبل از آنجا رفت دکان ميخفروشي، بنا کرد خواندن:
منم، منم بلبل سرگشته از کوه و کمر برگشته
پدر نامرد مرا کشته زن پدر و نابکار مرا خورده
خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته و زير درخت گل چال کرده.
ميخ فروش گفت: ”به - به! چه خوب مىخواني! تو را بهخدا يکبار ديگر بخوان“. گفت: ”يک خرده ميخ بده تا بخوانم“.ميخ را گرفت و خواند، از آنجا آمد در دکان سوزن فروشى و آواز را سرداد:
منم، منم بلبل سرگشته از کوه و کمر برگشته
پدر نامرد مرا کشته زن پدر و نابکار مرا خورده
خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته و زير درخت گل چال کرده.
سوزن فروش گفت: به - به! چه خوب مىخواني! يکبار ديگر بخوان“. گفت: ”يک توپ سوزن بده، تا يکبار ديگر بخوانم“. سوزن را گرفت و خواند. از آنجا آمد در دکان شکرريز و بنا کرد خواندن:
منم، منم بلبل سرگشته از کوه و کمر برگشته
پدر نامرد مرا کشته زن پدر و نابکار مرا خورده
خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته و زير درخت گل چال کرده.
شکرريز گفت: ”يکبار ديگر بخوان“ گفت: ”يک شاخه نبات بده تا بخوانم“. يک شاخه نبات گرفت و خواند. از آنجا آمد به خانهٔ مردک، روى ديوار نشست و خواند:
منم، منم بلبل سرگشته از کوه و کمر برگشته
پدر نامرد مرا کشته زن پدر و نابکار مرا خورده
خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته و زير درخت گل چال کرده.
مردک يکه خورد و گفت: ”يکبار ديگر بخوان“ گفت: ”چشمت را به هم بگذار، دهنت را باز کن“. مردک چشمش را هم گذاشت و دهنش را باز کرد. بلبل هم زود ميخها را ريخت توى حلق مرد که ميخها بيخ خرش ماند و خفهاش کرد.از آنجا آمد دم اتاق زنيکه و بنا کرد به خواندن:
منم، منم بلبل سرگشته از کوه و کمر برگشته
پدر نامرد مرا کشته زن پدر و نابکار مرا خورده
خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته و زير درخت گل چال کرده.
زنيکه گفت: ”واه - واه اين چى بود خواندي“ يکبار ديگر بگو ببينم چى مىخواهى بگوئي؟ گفت: ”دهنت را باز کن، چشمت را ببند“ زنيکه همين کار را کرد. بلبل هم زود سوزنها را ريخت توى دهنش و نقسش را بند آورد.از آنجا آمد پاى درخت گل ديد: دختره پشت چرخ دوکريسى نشسته، دوک مىريسد. نشست روى شانهاش و بنا کرد خواندن:
منم، منم بلبل سرگشته از کوه و کمر برگشته
پدر نامرد مرا کشته زن پدر و نابکار مرا خورده
خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته و زير درخت گل چال کرده.
دختره گفت: ”به - به! چه خوب مىخواني! جان مىبخشى و دل تازه مىکني! يکدفعه ديگر بخوان“ گفت: ”دهنت را باز کن“ دختر دهنش را باز کرد. بلبل شاخ نبات را گذاشت تو دهنش و بنا کرد خواندن:
منم، منم بلبل سرگشته از کوه و کمر برگشته
پدر نامرد مرا کشته زن پدر و نابکار مرا خورده
خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته و زير درخت گل چال کرده.
قصه ما بهسر رسيد کلاغه به خونش نرسيد.
پایان
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚قصه کوتاه
مرد ثروتمندی پسری عیاش داشت. هرچه پدر نصیحت می کرد که با این دوستان ناباب معاشرت مکن و دست از این ولخرجی ها بردار اینها عاشق پولت هستند، جوان جاهل قبول نمی کرد تا اینکه لحظه مرگ پدرفرا می رسد.
پسرش را خواسته و میگوید فرزند با تو وصیتی دارم، من ازدنیا می روم ولی درمطبخ (آشپزخانه) را قفل کردم و کلید آن را به تو می دهم، آنجا یک طناب از سقف آویزان است و هر وقت از زندگی ناامید شدی و راه به جایی نبردی برو و خودت را دار بزن.
پدراز دنیا می رود و پسر در معاشرت با دوستان ناباب و زنان آنقدرافراط می کند که بعد از مدتی تمام ماترک و ثروت بجا مانده به پایان میرسد.
کم کم دوستانش که وضع را چنین می بینند از دوراو پراکنده می شوند. پسر در بهت و حیرت فرومی رود و به یاد نصیحت های پدرمی افتد و پشیمان می شود اما سودی نداشت.
روزی در حالی که برای ناهار گرده نانی داشت کناری می نشیند تا سد جوع (رفع گرسنگی) کند، در همان لحظه کلاغی از آسمان به زیر آمده و نان را برداشته و میرود.
پسرناراحت و افسرده با شکم گرسنه به راه میافتد و در گذری دوستانش را میبیند که مشغول خنده و شوخی هستند. نزد آنها رفته سلام میکند و آنها به سردی جواب او را میدهند.
سرصحبت را باز می کند ومی گوید گرده نانی داشتم کلاغی آن را برداشت وحال آمدم که روزخود را با شما بگذرانم. رفقایش قاه قاه خندیدند و مسخره اش کردند.
پسر ناراحت و دلشکسته راهی منزل می شود و در راه به یاد حرف های پدرمی افتد کلید مطبخ را برداشته قفل آن را باز میکند و به درون میرود. چشمش به طناب داری میافتد که از سقف آویزان است.
چهارپایه ای آورده طناب را روی گردنش می اندازد و با لگدی چهارپایه را به کناری پرت میکند که در همان لحظه طناب از سقف کنده شده او با گچ و خاک به همراه کیسه ای کف زمین می افتد.
با تعجب کیسه را باز کرده درون آن پراز جواهر و سکه طلا میبنید. به روح پدر رحمت فرستاده و از فردای آن روز با لباسهای گرانقیمت در محل حاضر میشود و دوستانش همدیگر را خبر کرده و یکی یکی از راه میرسند و گردش را گرفته و شروع به چاپلوسی میکنند.
او هم وعده گرفته و آنها را برای صرف غذا به منزل دعوت کرده و از طرفی ده نفر گردن کلفت با چماق در گوشه ای پنهان میکند و وقتی همه آنها جمع میشوند به آنها میگوید:
دوستان بزغاله ای برای شما خریده بودم که ناگهان کلاغی از آسمان بزیر آمد و بزغاله را برداشت و فرار کرد. دوستان ضمن تائید حرف او دلداریش دادند که مهم نیست از این پیش آمدها میشود و امروز ناهار بازار را میخوریم که در این لحظه پسر فریاد میزند:
فلان فلان شده ها در روزگار فقر و محنت بشما گفتم نان مرا کلاغ برد به من خندیدید، حال چطور باور میکنید که کلاغ بزغاله ای را برده است؟
و چماق دارها را خبر می کند و آنها هجوم آورده کتک مفصلی به رفقایش می زنند و از آن روز به بعد طریق درست زندگی را پیش میگیرد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
#حکایت
خروس و شيرى باهم رفيق شده و به صحرا رفته بودند .
شب که شد خروس برای خوابيدن روى يک درخت رفت و شير هم پاى درخت دراز کشيد .
هنگام صبح خروس مطابق معمول شروع به خواندن کرد .
روباهى که در ان حوالى بود به طمع افتاد و نزدیک درخت امده و به خروس گفت:
بفرمائيد پائين تا به شما اقتدا کرده و نماز جماعت بخوانيم!
خروس گفت : همان طورى که مى بينى بنده فقط مؤذن هستم ، پيش نماز پاى درخت است او را بيدار کن ..
روباه که تازه متوجه حضور شير شده بود ، با غرش شير پا به فرار گذشت .
خروس پرسید : کجا تشريف مى بريد؟ مگر نمى خواستيد نماز جماعت بخوانيد؟ روباه در حال فرار گفت : دارم مى روم تجدید وضو کنم !
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما در دوران جاهلیت مدرن هستیم !
رسول خدا (ص) می فرمایند :
من بین دو جاهلیت که دومین آن سخت تر از اولی است بر انگیخته شده ام .
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚داستان کوتاه
مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین می آورد تا آن را برای روز عید قربانی کند . گوسفند ازدست مرد جدا شد و فرار کرد.مردشروع کردبه دنبال کردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد .
عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در می ایستاد و منتظر می ماند تا کسی غذا و صدقه ای را برایشان بگذارد و او هم بردارد. همسایه ها هم به آن عادت کرده بودند.
هنگامی که گوسفند وارد حیاط شد مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد .ناگهان همسای شان ابو محمد را دید که خسته و کوفته کنار در ایستاده .
زن گفت ای ابو محمد خداوند صدقه ات را قبول کند .او خیال کرد که مرد گوسفند را به عنوان صدقه برای یتیمان آورده .مرد هم نتوانست چیزی بگوید جز اینکه گفت :خدا قبول می کند .
ای خواهرم مرا به خاطر کمکاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش.
بعدا مرد رو به قبله کرد و گفت خدایا ازم قبول کن.
روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند. کامیونی پر از گوسفند دید که ایستاده . گوسفندی چاق و چنبه تر از گوسفند قبلی انتخاب کرد. فروشنده گفت بگیر و قبول کن و دیگه با هم منازعه نکنیم. مرد گوسفند را برد وسوار ماشین کرد. برگشت تا قیمتش را حساب کند .فروشنده گفت این گوسفند مجانی است و دلیلش هم این است که امسال خداوند بچه گوسفندان زیادی به من ارزانی نمود و نذر کردم که اگر گوسفندان زیادی داشتم به اولین مشتری که به او گوسفند بفروشم هدیه باشد .
پس این نصیب توست ...
صدقه را بنگر که چه چیزیست! !!
صدقه دهید چونکه کفن بدون جیب است .
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙امشب
✨برایتان دعا میکنم
⭐️خدای بزرگ نصیبتان کند
✨هر آنچه ازخوبی ها
🌙آرزو دارید🙏🏻
🌙لحظه هاتون آروم
✨خونه هاتون گرم از محبت
⭐️آسمون دلتون ستاره بارون
✨خواب تون شیرین
🌙شبتون بخیر⭐️
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷سلام به امروز خوشآمدید
🌺در این صبح هایی که نسیم عشق
🌼ریههایت را پر میکند
🌸در این صبحها که تا چشم باز میکنی
🌺بنفشه ها برایت می رقصند
🌼در این صبح هایی که...
🌸اصلا در این صبح هایی که
🌺خداوند تو را با بوسهٔ
🌼اول صبحش بیدار میکند
🌸برایت ٬ آرزو میکنم
🌺آرامش٬سهم هر روزت باشد
🌼آرزو میکنم شادی و خوشبختی٬
🌸قرین لحظههایت باشد. صبحت بخیر🌷
تنتون سالم و دلتون خوش❤
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
#داستان_کوتاه
ده - یازده سالم که بود تو بازی با بچه های فامیل پام گیر کرد به پای یکیشون و افتادم.
ساق پای راستم خورد به لبه ی آجر و زخم شد..بدجور زخم شد.
خیلی طول کشید تا کم کم جای اون زخم یکم بهتر شد و کمتر اذیتم کرد.
اون روزا فقط یه دوست صمیمی داشتم
دوستی که مثل خانوادم بود.
دوستی که بهش اعتماد داشتم.
تو مدرسه فقط اون می دونست ساق پای راستم زخم شده...اون تنها کسی بود که جای زخمم رو بلد بود.
چند روز بعد از این اتفاق با دوستم بحثمون شد.
یادم نمیاد سر چی.
یادم نمیاد کی مقصر بود.
فقط یادمه زنگ ورزش بود و داشتیم فوتبال بازی می کردیم.
وسط فوتبال وقتی داشتم شوت می زدم با کف پا اومد ساق پای راستم رو زد.
کاری به توپ نداشت. اومد که زخمم رو بزنه.
زخمم دوباره تازه شد! دوباره درد و درد و درد...
چند روز بعدش دوباره با هم رفیق شدیم.ولی دیگه هیچوقت نذاشتم بفهمه دردم چیه.
از این اتفاق سال ها می گذره ولی هروقت کسی رو می بینم که درد داره، زخم داره، بهش میگم
هیچوقت هیچوقت هیچوقت نذار کسی بفهمه جای زخمت کجاست.
نذار بفهمه چی نابودت می کنه..شاید یه روز زخم شد رو زخمت ! دردت رو واسه خودت نگه دار.
میگم مراقب اونایی که جای زخمت رو بلدن باش...اونا می تونن با یه حرف... با یه کنایه... با یه خاطره کاری کنن که دوباره زخمت سر باز کنه... دوباره تو میمونی و درد و درد و درد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚آه دختر کوچک بازرگان
بازرگانى بود که شش دختر داشت. روزى مىخواست به سفر برود. هر يک از دخترها از او چيزى خواست. دختر کوچکتر از پدر خود خواست که براى او يک دسته گل بياورد. بازرگان به سفر رفت. هنگام بازگشت، نزديک منزل به يادش آمد دسته گلى را که دختر کوچک او خواسته بود، فراموش کرده است بياورد. ناراحت شد و از ته دل آه کشيد. در همين موقع مردى کوتاهقد حاضر شد و گفت: من آه هستم. بگو چه مىخواهي؟ مرد بازرگان ماجراى خود را گفت. آه گفت: بهشرطى دسته گل را برايت مىآورم که وقتى دختر بيست ساله شد او را به من بدهي. بازرگان پذيرفت. آه يک دسته گل به او داد. سالها گذشت و دختر بيست ساله شد. يک روز وقتى بازرگان در کوچهاى مىرفت آه را ديد. آه دختر را از او خواست. بازرگان گفت: براى اينکه دختر از دست من نارحت نشود بهتر است او را بدزدي. پس از سه روز دختر را دزديد و به قصرى بزرگ برد.دختر شروع کرد به گريه کردن. ولى فايدهاى نداشت. روزها دو کنيز مىآمدند و به او خدمت مىکردند.شب هم آه مىآمد، يک استکان چاى به او مىداد و دختر بلافاصله به خواب مىرفت.
يک روز دختر تصميم گرفت چاى را نخورد و خود را به خواب بزند تا بفهمد در آن قصر چه مىگذرد. شب، از فرصتى استفاده کرد و چاى را از پنجره بيرون ريخت. انگشت پاى خود را هم بريد و روى آن نمک ريخت و خود را به خواب زد. نيمههاى شب ديد جوانى تنومند و بسيار زيبا وارد اتاق شد و کنار او نشست و شروع کرد به سخن گفتن با او. دختر چشمان خود را باز کرد. و به اين ترتيب راز مرد جوان که ارباب آه بود برملا شد. آنها فرداى آن شب با يکديگر عروسى کردند و براى گردش به دشتى رفتند که پر از درخت سيب بود. پسر سيب مىچيد. دختر ديد برگ سيبى روى شانهد پسر افتاده با دست به شانهٔ پسر زد تا برگ بيفتد. ناگهان سر جوان از تنيش جدا شد و گوشهاى افتاد. دختر گريه و زارى کرد و آه کشيد. آه ظاهر شد و به او گفت بايد بگردى و چسبى پيدا کنى که بشود با آن سر جوان را به تنش چسباند.
دختر رفت و رفت تا به شهرى رسيد. در آن شهر کلفت بازرگانى شد. ديد همهٔ آنها عزادار هستند. پرس و جو کرد و فهميدکه پسر بازرگان چند روزى است که گم شده. دختر از غصهٔ شوهر خود شبها خوابش نمىبرد. يک شب صدائى شنيد. نگاه کرد ديد يکى از کلفتها کليدى برداشت و بيرون رفت. دختر بهدنبال کلفت راه افتاد و فهميد که او پسر بازرگان را زندانى کرده تا مجبورش کند با او عروسى کند. راز کلفت را بر ملا کرد. بازرگان پسر خود را پيدا کرد و از دختر خواست تا با پسر او عروسى کند.دختر نپذيرفت و از خانهٔ بازرگان رفت تا چسب را پيدا کند.
دختر پيش آسيابانى مشغول کار شد.اژدهائى بو که هميشه به ده حمله مىکرد و مردم را اذيت مىکرد.مردم بسيار ناراحت بودند اما نمىدانستند چه کند. روزى دختر گفت: من مىتوانمن اژدها را بکشم. از مردم خواست تا چالهاى کندند و درون آن را پر از خار کردند و دوروبرش را هيزم گذاشتند. دختر رفت و به اژدها گفت: من ناهار امروز شما هستم. اژدها به او حمله کرد، دختر خود را درون چاله انداخت. ازژدها هم داخل چاله رفت خارها به بدن او فرو رفت. دختر بيرون آمد و دستور داد هيزمها را آتشبزنند. آتش زدند. اژدها آتش گرفت و مرد. مردم بسيار خوشحال شدند و از دختر خواستند آنجا بماند و با آسيابان ازدواج کند. دختر قبول نکرد و از آنجا رفت. رفت و رفت تا به شهر ديگرى رسيد. در خانهٔ مرد ثروتمندى کلفت شد. زن اين مرد هر شب سر شوهرش را مىبريد و بعد مىرفت با دزدان دريائى به عيش و نوش مىپرداخت و نزديکىهاى سحر برمىگشت و چسبى سر مرد را به تن او مىچسباند. دختر پى به راز زن برد و همه چيز را براى مرد گفت. يک شب وقتى زن سر شوهر خود را بريد و خارج شد.. دختر سر مرد را به تن او چسباند و با کمک مرد به دزدان دريائى حمله کرد. زن را هم دستگير کردند. مرد ثروتمند از دختر خواست زن او بشود. دختر قبول نکرد. چسب را از او گرفت و رفت به جائى که شوهر او افتاده بود. سر شوهر خود را به تن او چسباند. مرد دوباره زنده شد و آنها سالها بهخوبى و خوشى زندگى کردند.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚بی بی ناردونه
زن و شوهرى بودند که يک دختر بهنام بىبىناردونه داشتند. مادر دختر مريض شد و مرد و پدرش پس از مدتى زن گرفت. نامادرى چشم ديدن دختر را نداشت. چونکه صورت دختر مثل پنجهٔ آفتاب مىدرخشيد.
روزى نامادرى هفت قلم آرايش کرد و جلوى آينهٔ سحرآميز خود ايستاد و پرسيد: اى آينه! من خوشگلم يا آينه؟ آينه گفت: نه تو خوشگلي، نه آينه! بىبىناردونه خوشگل است. نامادرى عصبانى شد. بىبىناردونه را برداشت و برد به صحراى بىآب و علف رها کرد و برگشت. بىبىناردونه رفت و رفت تا به کلبهاى رسيد. ديد اثاثيهٔ کلبه درهم ريخته و کثيف است. آنجا را تميز و مرتب کرد و خودش در جائى پنهان شد. کلبه متعلق به هفت مرد درويش بود. وقتى هفت مرد درويش آمدند، کلبه را مرتب و تميز ديدند. گفتند: اى کسىکه کلبه را تميز کردهاى خودت را به ما نشان بده! بىبىناردونه از جائى که مخفى شده بود، بيرون آمد. قرار گذاشتند مثل خواهر و برادر با هم زندگى کنند.
نامادري، پس از اينکه بىبىناردونه را در بيابان رها کرد، آمد و خود را هفت قلم آرايش کرد و جلوى آينهٔ سحرآميز نشست و همان سؤال را گفت و همان جواب شنيد. نامادرى گفت: ”الآن حيوانها بىبىناردونه را خوردهاند! آينه گفت: زنده و در جمع هفت برادر درويش است. نامادرى لباس کولىها را پوشيد و رفت و رفت تا به کلبهٔ هفت برادر رسيد. فرياد زد: فال مىبينم، طالع مىگيرم، انگشتر مىفروشم! بعد انگشترى را که به زهر آلوده بود، به انگشت بىبىناردونه کرد. بىبىناردونه حالش بههم خورد و بيهوش شد. نامادرى برگشت به خانهاش.
وقتى هفت درويش به کلبه آمدند، ديدند بىبىناردونه مرده است. او را توى صندوقى گذاشتند و صندوق را به آب نهر سپردند. آب صندوق را برد تا به باغ حاکم شهر رسيد. پسر حاکم صندوق را از آب گرفت و درش را باز کرد، دختر را ديد. دستور داد جسد را بشويند و دفن کنند. وقتى مردهشور انگشتر را از انگشت بىبىناردونه درآورد، دختر عطسهاى زد و زنده شد. پسر حاکم با او ازدواج کرد و پس از يک سال صاحب يک پسر کاکل زرى شدند.
روزى نامادرى بهسراغ آينهاش رفت و پرسيد: من خوشگلم يا آينه. آينه گفت: بىبىناردونه. نامادرى گفت: او ديگر مرده. آينه گفت: او زنده است و زن پسر حاکم. نامادرى سر و وضعش را تغيير داد و خود را با هزار کلک خدمتکار پسر حاکم کرد. شبى سر پسر بىبىناردونه را بريد و چاقو را هم در جيب بىبىناردونه گذاشت. صبح خبر به پسر حاکم رسيد. گشتند، ديدند چاقوى خونآلود در جيب بىبىناردونه است. او را بههمراه جسد پسرش، از دربار بيرون کردند. بىبىناردونه رفت و رفت تاخسته شد. زير درختى نشست. در همين موقع، سه کبوتر روى شاخههاى درخت نشستند. يکى از آنها گفت: اگر برگ کوبيده شدهٔ اين درخت به سربريده ماليده شود بهتن مىچسبد. کبوتر دومى گفت: اگر کسى با چوب اين درخت بهتن مردهاى بزند، مرده زنده مىشود.
کبوترها پريدند و رفتند. دختر کارهائى را که کبوترها گفته بودند انجام داد و پسرش زنده شد. آنها بههمراه هم رفتند تا به شهر رسيدند و با هم زندگى جديدى شروع کردند. روزى پسر حاکم براى سرکشى به شهر آمده بود، بىبىناردونه به پسرش ياد داد که سر راه پسر حاکم چوبى به زمين بکوبد، جلويش کاه بريزد و بگويد: ”اى اسب چوبي! کاه بخور کاه نمىخواهى جو بخور“. پسر همان کار را کرد. پسر حاکم به او گفت: مگر اسب چوبى هم کاه مىخورد؟ پسر گفت: مگر ادر هم سر پسرش را مىبرد. پسر حاکم مادر پسر را به نزد خود خواند. وقتى او را ديد شناختش. آنها زندگى جديدى را شروع کردند. بهدستور پسر حاکم، گيسهاى نامادرى را به دم اسبى چموش بستند و در بيابان رهايش کردند.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
میگویند آقا محمد خان قاجار علاقه خاصی به شکار روباه داشته. تمام روز را در پی یک روباه با اسبش میتاخته تا جایی که روباه از فرط خستگی نقش زمین میشده. بعد آن بیچاره را میگرفته و دور گردنش، زنگولهای آویزان میکرده. در نهایت هم رهایش میکرده. تا اینجای داستان مشکلی نیست. درست است روباه مسافت، زیادی را دَویده، وحشت کرده، خسته هم شده، اما زنده و سالم است. هم جانش را دارد، هم دُمش را. پوستش هم سر جای خودش است. میماند فقط آن زنگوله!... از اینجای داستان، روباه هر جا که برود یک زنگوله توی گردنش صدا میکند. دیگر نمیتواند شکار کند، زیرا صدای آن زنگوله، شکار را فراری میدهد. بنابراین «گرسنه» میماند. صدای زنگوله، جفتش را هم فراری میدهد، پس «تنها» میماند. از همه بدتر، صدای زنگوله، خود روباه را هم «آشفته» میکند، «آرامش» اش را به هم میزند و در نهايت از گرسنگي و انزوا ميميرد.
دقیقا این همان بلایی است که انسان امروزی سر ذهن پُرتَنشِ خودش میآورد. دنبال خودش میکند، خودش را اسیر توهماتش میکند. زنگولهای از افکار منفی، دور گردنش قلاده میکند. بعد خودش را گول میزند و فکر میکند که آزاد است، ولی نیست. برده افکار منفی خودش شده و هر جا برود آنها را با خودش میبرد. آن هم با چه سر و صدایی، درست مثل سر و صدای تکان دادن پشت سر هم یک زنگوله...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💡وقتی چیزی برای از دست دادن نداری، قوی تر میشی
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┄┄┅═✧❁◾️❁✧═┅┄┄┄
▪️عسگری به جهان دیده بسته است
▪️قلب جهان و قطب زمان دلشکسته است
▪️آن حجت خدای، ز بیداد معتمد
▪️پیوند زندگانی اش از هم گسسته است
🥀 شهادت یازدهمین امام شیعیان و نشستن گرد یتیمی بر چهره ی مولایمان صاحب الزمان، تسلیت باد
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
⚫️ماجرای پرداخت بدهی یار امام عسکری(ع) به روش عجیب
یکی از اصحاب و دوستان امام حسن عسکری(ع) به نام ابوهاشم جعفری حکایت کرد: روزی امام(ع) سوار مرکب سواری خود شد و به سمت صحرا و بیابان حرکت کرد و من نیز همراه حضرت سوار شدم و به راه افتادم و حضرت جلوی من حرکت می کرد، چون مقداری راه رفتیم ناگهان به فکرم رسید که بدهی سنگینی دارم و بدون آنکه سخنی بگویم، در ذهن و فکر خود مشغول چارهاندیشی بودم.
در همین بین امام(ع) متوجه من شد و فرمود: ناراحت نباش، خداوند متعال آن را اداء خواهد کرد و سپس خم شد و با عصایی که در دست داشت، روی زمین خطی کشید و فرمود: ای ابوهاشم! پیاده شو و آن را بردار و ضمناً مواظب باش که این جریان را برای کسی بازگو نکنی، وقتی پیاده شدم، دیدم قطعهای طلا داخل خاکها افتاده است، آن را برداشتم و در خورجین نهادم و سوار شدم و به همراه امام(ع) به راه خود ادامه دادم، باز مقدار مختصری که رفتیم، با خود گفتم: اگر این قطعه طلا به اندازه بدهی من باشد که خوب است، ولی من تهیدست هستم و توان تامین مخارج زندگی خود و خانوادهام را ندارم، مخصوصاً که فصل زمستان است و اهل منزل آذوقه و لباس مناسب ندارند، در همین لحظه بدون آنکه حرفی زده باشم، امام(ع) مجدداً نگاهی به من کرد و خم شد و با عصای خود روی زمین خطی کشید و فرمود: ای ابوهاشم! آن را بردار و این اسرار را به کسی نگو، پس چون پیاده شدم، دیدم قطعهای نقره روی زمین افتاده است، آن را برداشتم و در خورجین کنار آن قطعه طلا گذاشتم و سپس سوار شدم و به راه خود ادامه دادیم، پس از اینکه مقداری دیگر راه رفتیم، به سوی منزل بازگشتیم و امام عسکری(ع) به منزل خود تشریف برد و من نیز رهسپار منزل خویش شدم.
بعد از چند روزی طلا را به بازار برده و قیمت کردم، به مقدار بدهیهایم بود -نه کم و نه زیاد- و آن قطعه نقره را نیز فروختم و نیازمندیهای منزل و خانوادهام را تهیه و تأمین کردم
📚چهل داستان و چهل حدیث از امام حسن عسکری(ع)، عبدالله صالحی
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚داستان کوتاه
مثل دانه های قهوه باش
زن جوانی پیش مادر خود می رود و از مشکلات زندگی خود برای او می گوید و اینکه او از تلاش وجنگ مداوم برای حل کردن مشکلاتش خسته شده است.
مادرش او را به آشپزخانه برد و بدون آنکه چیزی بگوید سه تا کتری را آب کرد و گذاشت که بجوشد .
سپس توی اولی هویچ ریخت در دومی تخم مرغ ودر سومی دانه های قهوه. بعداز 20 دقیقه که اب کاملا جوشیده بود گاز هارا خاموش کرد!
اول هویچ هارا در ظرفی گذاشت ٬ سپس تخم مرغ هارا هم در ظرف گذاشت وقهوه راهم در ظرفی ریخت و جلوی دخترش گذاشت سپس از دخترش پرسید که چه می بینی؟
دخترش پاسخ داد: هویچ٬تخم مرغ٬قهوه. مادر از او خواست که هویچ هارا لمس کند وبگوید که چگونه اند ؟! او اینکار را کردو گفت: نرم اند
بعد از او خواست تخم مرغ هارا بشکند ٬ بعداز اینکه پوسته آن را جدا کرد ٬ تخم مرغ سفت شده را دید و در آخر از او خواست که قهوه را بچشد .
دختر از مادرش پرسید که: مفهوم اینها چیه؟
مادر بهش پاسخ داد: هرسه این مواد در شرایط سخت و یکسان بوده است ٬ آب جوشان٬ اما هرکدام عکس العمل متفاوتی نشان داده اند.
هویچ در ابتدا بسیار سخت ومحکم به نظر میرسد اماوقتی در آب جوشان قرار گرفت به راحتی نرم و ضعیف شد. تخم مرغ که در ابتدا شکننده بود و پوسته بیرونی آن از مایع درونی آن محافظت می کرد٬وقتی در آب جوش قرار گرفت مایع درونی آن سفت و محکم شد . دانه های قهوه که یکتا بودند٬بعد از قرار گرفتن در آب جوشان٬آب را تغییر دادند.
مادر از دخترش پرسید:تو کدام یک ازین مواد هستی؟ وقتی شرایط بد وسختی پیش می آیدتو چگونه عمل می کنی؟ تو هویچ٬تخم مرغ یا دانه های قهوه هستی؟
به این فکر کن که من چه هستم؟آیا من هویچ هستم که به نظر محکم می آیم٬ اما در سختی ها خم می شوم و مقاومت خود را از دست می دهم ؟
آیا من تخم مرغ هستم که با یک قلب نرم شروع می کند اما با حرارت محکم می شود؟ یا من دانه قهوه هستم که آب داغ را تغییر داد؟ وقتی آب داغ شد آن دانه بوی خوش وطعم دلپذیری را آزاد کرد.
اگر تو مانند دانه های قهوه باشی هرچه شرایط بدتر میشوند تو بهتر می شوی وشرایط را به نفع خودت تغییر می دهی!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚ملا صدرا و عشق پسر جوان
یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .
زمانی که فیض کاشانی در قمصر کاشان زندگی می کرد ، پدر خانمش ، ملاصدرا ، چند روزی را به عنوان میهمان نزد او در قمصر به سر می برد .در همان ایام در قمصر ، جوانی به خواستگاری دختری رفت . والدین دختر پس از قبول خواستگار ، شرط کردند که تا زمان عقد نه داماد حق دارد برای دیدن عروس به خانه عروس بیاید و نه عروس حق دارد به بیرون خانه برود .
از این رو ، عروس و داماد که عاشق و شیدای همدیگر بودند و می خواستند همدیگر را ببینند ، به فکر چاره ای افتادند که نه با شرط مخالفت بشود و نه والدین عروس متوجه بشوند . لذا عروس حیله ای زد و گفت : من فلان موقع به قصد تکاندن فرش به پشت بام می آیم و تو هم داخل کوچه بیا ، همدیگر را ببینیم .در آن وقت مقرر ، دختر فرش خانه را به قصد تکاندن به پشت بام برد و فرش را تکان می داد و داماد هم از داخل کوچه نظاره گر جمال دلنشین عروس خانم بود و مدام این جملات را می خواند :
اومدی به پشت بوندی اومدی فرش و تکوندی
اومدی گردی نبوندی اومدی خودت و نشوندی
در این حال ، عارف بزرگوار ، ملاصدرا از کوچه عبور می کرد و این ماجرا را دید و شروع به گریه کردن کرد .او یک شبانه روز بلند گریه می کرد تا این که فیض کاشانی از او پرسید :چرا این گونه گریه می کنی ؟
ملاصدرا گفت : من امروز پسری را دیدم که با معشوقه خود با خوشحالی سخن می گفت . گریه من از این جهت است که این همه سال درس خوانده ام و فلسفه نوشتم و خود را عاشق خدای متعال می دانم اما هنوز با این حال و صفایی که این پسر با معشوقه خود داشت من نتوانستم با خدای خود چنین سخن بگویم . لذا به حال خود گریه می کنم .
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️نگاه دین به مسئله غیرت
🔹نه بیعفتی نه شکاکیت
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســامــرا از غـم تــو✨
جامهدران است هنوز
چشم «نرگس» به جمالت،
نگران است هنوز✨
دل شــهــزادهی روم،
آیـنـهی دلبــری ات✨
تــاک ها مست تــو و
این لقب عسکری ات✨
شـــهـــادت✨
امام حسن عسکری (ع) ✨
تـسلیـت بـــاد
شبتونبخیر🖤🥺
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄
📚حڪایت خواندنی
🔴نقشه شوم زن زیبارو برای پسر جوان
در بلخ زنی جوان و خوش چهره ای وجود داشت که هر مردی را به گناه آلوده میکرد.
روزی زن زیبا برای خرید پارچه به مغازه پارچه فروش رفت، چشمش به پسرکی که در مغازه بود افتاد و از او خوشش آمد. از پسرک خواست پارچه ها را تا خانه حمل کند.
هنگامی که به خانه رسیدند درب خانه را قفل کرد و به پسر جوان گفت: میخواهم امشب را با تو سر کنم، اگر مانع شوی با دادو بیداد مردم را خبر میکنم
پسرک پاک که آبروی خود را در خطر دید مجبور به قبول کردن پیشنهاد او شد. زن زیبارو پسرک را به اتاق برد
ناگهان فکری به سر پسرک خطور کرد. فکر کرد یک راه باقی است، کاری کنم که عشق این زن تبدیل به نفرت شود و خودش از من دست بردارد. اگر بخواهم دامن تقوا را از آلودگی حفظ کنم، باید یک لحظه آلودگی ظاهر را تحمل کنم. به بهانه قضای حاجت از اتاق بیرون رفت، با وضع و لباس آلوده برگشت و به طرف زن آمد. تا چشم آن زن به او افتاد، روی در هم کشید و فورا او را از منزل خارج کرد.
📚منبع: الکنی و الالقاب، ج 1/ص 313.
به کانال بهلول عاقل بپیوندید 🔽
http://eitaa.com/joinchat/4033871893C0cb7888cc3
کپی فقط با ذکر لینک مجاز🔴
ﺯِﻧﺪِﮔﯽ ﺭﺍ ﻭَﺭَﻕ ﺑِﺰَﻥ ، ﺍِﺳﺘِﮑﺎﻥ ﭼﺎﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ شُکرانه ﻧَﻔَﺲ ﮐِﺸﯿﺪَﻧَﺖ ﺑِﻨﻮﺵ☕️
ﻣَﺒﺎﺩﺍ ﺯِﻧﺪِگی ﺭﺍ ﺩَﺳﺖ ﻧَﺨﻮﺭﺩﻩ ﺑِﮕﺬﺍﺭﯼ ! پایانِ آدمیزاد تَنهایی و نَشُدَن هایِ بایَد هایِ زِندِگیَش نیست،
آدَمی آن هِنگام تمام میشود که دِلَش پیر شَوَد...
صبحت قشنگ🌹❤️
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚دختران انار
روزي بود؛ روزي نبود. زن پادشاهي بود كه بچه دار نمي شد. يك روز نذر كرد اگر بچه دار شود يك من عسل و يك من روغن بخرد بدهد به بچه اش ببرد براي ماهي هاي دريا.
از قضا زد و زن آبستن شد و پس از نه ماه و نه روز پسري زاييد. پادشاه خيلي خوشحال شد؛ داد همه جا را چراغاني كردند و جشن بزرگي راه انداخت.
يك سال, دو سال, پنج سال گذشت و زن نذر و نيازش را به كلي فراموش كرد.
روزها همين طور آمدند و رفتند تا يك روز زن نگاهي انداخت به قد و بالاي پسرش و به فكر فرو رفت. با خودش گفت «اي دل غافل! پسرم بيست و يك ساله شده و من هنوز نذرم را ادا نكرده ام.»
پسر وقتي ديد مادرش به فكر فرو رفته پرسيد «مادرجان! چه شده؟ انگار خيلي تو فكري.»
زن گفت «پسرم! نذر كرده بودم اگر بچه دار شدم يك من روغن و يك من عسل بخرم و بدهم به بچه ام ببرد براي ماهي هاي دريا.»
پسر گفت «اينكه غصه ندارد؛ بخر بده من ببرم.»
زن رفت يك من عسل و يك من روغن خريد داد به پسرش.
پسر عسل و روغن را ورداشت برد كنار دريا. ديد پيرزني نشسته آنجا. پيرزن پرسيد «پسرجان داري كجا مي روي؟»
پسر جواب داد «مادرم نذر كرده يك من عسل و يك من روغن بيارم براي ماهي هاي دريا.»
پيرزن گفت «ننه جان! ماهي عسل و روغن مي خواهد چه كار! آن ها را بده به من پيرزن تا بخورم و به جانت دعا كنم.»
پسر ديد پيرزن حرف درستي مي زند و گفت «باشد!»
و عسل و روغن را داد به پيرزن و خواست برگردد كه پيرزن گفت «الهي كه دختران انار نصيبت بشود پسرجان!»
پسر پرسيد «ننه جان! دختران انار كي ها هستند؟»
پيرزن جواب داد «سر راهت به باغي مي رسي؛ همين كه پايت را گذاشتي تو باغ صداهاي عجيب و غريبي به گوشت مي رسد. يكي مي گويد نيا تو مي كشمت! ديگري مي گويد نيا تو مي زنمت! پسرجان! از اين حرف ها نترس. به پشت سرت نگاه نكن و يكراست برو جلو, چند تا انار بچين و برگرد.»
پسر راه افتاد و در راه رسيد به باغ. رفت چهل تا انار چيد و برگشت. در راه يكي از انارها پاره شد؛ دختر قشنگي از توي آن درآمد و گفت «نان بده به من! آب بده به من!»
پسر آب و نان نداشت كه به او بدهد و دختر افتاد و مرد.
كمي بعد يك انار ديگر پاره شد. دختر قشنگي از توي آن در آمد و گفت «نان بده به من! آب بده به من!»
اين يكي هم افتاد و مرد.
در طول راه دختر ها يكي يكي از انار آمدند بيرون و گفتند «نان بده به من! آب بده به من!» و مردند.
پسر رفت و رفت تا رسيد كنار چشمه اي. انار آخري پاره شد, دختر قشنگي از توش درآمد و نان و آب خواست.
پسر زود به دختر آب داد و با خود گفت «اين دختر سراپا برهنه را كه فقط يك گردنبند به گردن دارد نمي توانم ببرم به شهر. بايد اول بروم و برايش لباس بيارم.»
هر قدر دختر اصرار كرد كه او را با خود ببرد, پسر قبول نكرد. به دختر گفت «همين جا بمان زود مي روم و بر مي گردم.»
و تنها راه افتاد سمت شهر.
درخت نارنجي كنار چشمه بود. دختر گفت «درخت نارنجم! سرت را خم كن.»
درخت نارنج سرش را خم كرد. دختر پا گذاشت رو شاخه هاش و رفت بالا درخت نشست.
كمي كه گذشت دده سياهي كه چشم هاش لوچ بود آمد سر چشمه كوزه اش را آب كند و عكس دختر را در آب ديد, خيال كرد عكس خودش است. گفت «من اين قدر خوشگل باشم, آن وقت بيايم براي خانم كوزه آب كنم.»
ادامه دارد...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚دختران انار روزي بود؛ روزي نبود. زن پادشاهي بود كه بچه دار نمي شد. يك روز نذر كرد اگر بچه دار شود
كوزه را زد به سنگ شكست و برگشت خانه.
خانم پرسيد «كوزه را چي كار كردي؟»
دده سياه جواب داد «از دستم افتاد و شكست.»
خانم گفت «كهنه هاي بچه را وردار ببر بشور.»
دده سياه كهنه ها ورداشت رفت لب چشمه. باز عكس دختر را در چشمه ديد و با خودش گفت «حيف نيست من اين قدر قشنگ باشم, آن وقت بيايم براي خانم كهنه بشورم.»
بعد كهنه ها را داد دم آب و برگشت خانه.
خانم پرسيد «كهنه ها را چي كار كردي؟»
دده سياه جواب داد «خانم! من اين قدر خوشگل و قشنگ باشم, آن وقت بيايم براي تو كهنه بچه بشورم؟ حيف نيست؟»
خانم گفت «مرده شور تركيبت را ببرد با آن چشم هاي باباقوري و لب هاي كلفتت. برو تو آينه ببين چقدر خوشگلي و حظ كن. حالا بيا بچه را ببر بشور.»
دده سياه بچه را گرفت برد لب چشمه. تا خواست بچه را بشورد باز عكس دختر را در آب ديد گفت من اين قدر قشنگ باشم, آن وقت بيايم براي خانم بچه بشورم.»
بعد بچه را بلند كرد سر دست؛ خواست پرتش كند تو چشمه كه دختر انار دلش سوخت و به صدا درآمد كه «آهاي دختر! چه كار داري مي كني؟ كاريش نداشته باش. امت محمد است.»
دده سياه سر بلند كرد ديد دختري مثل پنجه آفتاب لخت و عور نشسته بالا درخت نارنج.
زود بچه را برد سپرد به خانم و برگشت لب چشمه. گفت «خانم بگذار من هم بيايم پهلوي تو.»
دختر انار جوابش را نداد.
دده سياه آن قدر التماس كرد و قربان صدقه اش رفت كه دل دختر انار به حالش سوخت و موهاش را از درخت آويزان كرد. دده سياه موهاي دختر انار را گرفت و از درخت رفت بالا. گفت «خانم جان! تو كي هستي؟»
«من دختر انارم.»
«اينجا چه مي كني تك و تنها؟»
«شوهرم رفته لباس بياورد تنم كند و من را ببرد.»
«اين چه جور گردن بندي است كه بسته اي به گردنت؟»
«جان من توي همين گردن بند است. اگر آن را از گردنم باز كنند مي ميرم.»
«خانم جان! قربانت برم بيا سرت را بجويم.»
«توس سر ما آن جور چيزهايي كه تو فكر مي كني پيدا نمي شود.»
دده سياه دست ورنداشت. آن قدر التماس كرد كه آخر سر دختر نخواست دلش را بشكند و رضا داد.
دده سياه دزدكي گردن بند را از گردن دختر انار واكرد و او را هل داد و انداخت توي آب. دختر شد يك بوته نسترن و ايستاد لب چشمه.
كمي بعد پسر برگشت و گفت «بيا پايين.»
دده سياه گفت «از اين درخت به اين بلندي چطوري بيايم پايين.»
پسر گفت «وقتي مي خواستي بري بالا مگر خودت نگفتي درخت نارنجم سرت را خم كن و درخت خودش خم شد؟»
دده سياه گفت «آن وقت خم مي شد؛ حالا دلش نمي خواهد خم بشود.»
پسر رفت بالا درخت او را آورد پايين. گفت «اين لباس ها را از كجا پيدا كردي؟»
«از يك دده سياه امانت گرفتم.»
«رنگ و رويت چرا اين قدر سياه شده؟»
«از بس كه توي باد و زير آفتاب ايستادم.»
«چشم هات چرا چپ شده؟»
«از بس كه چشم به راه تو دوختم.»
«پاهات چرا اين جور پت و پهن شده؟»
«از بس كه بلند شدم و نشستم.»
ادامه دارد..
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚 #داستان_زیبای_آموزنده
🔹 وقتی يه پنگوئن عاشق يه پنگوئن ديگه ميشه، كل ساحل رو ميگرده و قشنگترين سنگ رو انتخاب ميكنه، اون رو واسه جفت ماده ميبره، اگر ماده از سنگ خوشش اومد و قبول كرد جفت هم ميشن؛
ولی اگر قبول نكرد پنگوئن نر احساس ميكنه سنگی كه پیـدا كرده اصلا قشنگ نبوده و اونوقت اونو ميبره زير آب لای مرجانها ميندازه تا ديگه هيچ پنگوئنی اشتباه اونو تكرار نكنه و نا اميد نشه.
👌 بیایید ما هم سعی کنیم یه سنگ و از سر راه یکی برداریم نه اینکه جلو پاش بندازیم که زندگیش خراب شه...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤امام زمان
روضه بخوانین...
🏴 ایام شهادت امام حسن عسکری علیه السلام بر مولا صاحب الزمان و دوستان و شیعیانشان تسلیت باد.
◍⃟🌴
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
سامرا اى شهر ماتم هاى من
خوشه چین خرمن غمهاى من
مرغ دل از خاك تو پر مىكشد
جام كوچ سرخ را سر مىكشد
اینهمه غم كه دلم را پر نمود
قامت خورشید را خم كرده بود
گاه رنجور از اسارت مىشدم
شاهد صدها جسارت مىشدم
گاه مىشد از جفاى ناكسان
مىشدم همخانه با درّندگان
مانده خورشید توانم در شفق
نیست در عُمق نگاه من رمق
چار ساله كودكم با چشم زار
مىكشد در سجده هایش انتظار
او پرا ز احساس درد بى كسى است
اشك چشم او پراز دلواپسى است
ساقى یك جرعه آب زمزم است
زخم تشنه بودنم را مرهم است
مثل من كه خواندهام او را به بر
فاطمه خوانده است او را پشت در
بر غریبى على مؤمن شده
شاهد جان دادن محسن شده
او كتاب پر ز درد فاطمه است
یوسف صحرا نوردِ فاطمه است
انتقام فاطمه در خشم اوست
ذوالفقار مرتضا در چشم اوست
او بود احیاگر قرآن و حج
شیعیان اَلصّبر مِفْتاحُ الْفَرَج
شهادت امام حسن عسکری(ع) تسلیت باد
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این هم از آخر و عاقبت درس خوندن... 😁
چقدر به تحصیلات و کسب علم اهمیت میدی؟
کلمات این حکایت؛
معرکه گیر: کسی که با انجام کارهایی مانند ریسمان بازی و تردستی مردم را سرگرم میکند.
ماجرا: دعوا، مرافعه، جدال، جَر.
مُعَلَّق زدن: پشتک زدن.
چنبر: حلقه، هر چیز دایرهمانند.
رَسَن: ریسمان.
تَعَلُّم: آموختن، یاد گرفتن.
مردهریگ: به ارث مانده.
مذلت: خواری و پستی.
فلاکت: ناداری و خواری.
ادبار: بدبختی، سیهروزی.
یک جو: ذرّهای
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚#ضرب_المثل
#از_آب_گل_آلود_ماهی_گرفتن
مرد ماهیگیری، در حال ماهیگیری از رودخانهای بود. تور ماهیگیری خود را به میان جریان آب قرار داده بود.
همزمان ریسمانی را هم در آب قرار داده بود که تکه سنگی به آن وصل بود. آن ریسمان را تکان میداد و آب را گلآلود میکرد.
رهگذری او را در این حال میبیند و به ماهیگیر میگوید: این چه کاری است که میکنی؟ این آب آشامیدنی است و تو با این کار آن را آلوده میکنی و دیگر برای ما قابل استفاده نیست!
ماهیگیر اما در جواب میگوید: من هم مجبورم، میخواهم ماهی بگیرم که از گرسنگی نمیرم. با این کار و تکان دادن این ریسمان آب گلآلود میشود و ماهیان راه خود را گم میکنند و در دام من گرفتار میشوند.
این ضربالمثل کنایه از افرادی است که از موقعیتی خراب و آشفته سوءاستفاده میکنند و منفعت خود را میطلبند.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🔴 محبتت را به امام زمانت ابراز کن...
به او بگو چقدر دوستش داری!
بگو قلبت را خانهٔ او کردهای!
بگو دوستیاش را بر همه چیز ترجیح میدهی!
🌕 رسول خدا صلی الله عليه و آله فرمودند: «إذا أحَبَّ الرَّجُلُ أخاهُ فَليُخبِرهُ أنَّهُ يُحِبُّهُ»
«هرگاه کسی را دوست داشتی او را باخبر كن كه دوستش مىداری!»
و قطعا پاسخ امام زمان علیهالسلام به این ابراز محبت و دوستی، به بهترین وجه خواهد بود:
«وَ إِذا حُيِّيتُمْ بِتَحِيَّةٍ فَحَيُّوا بِأَحْسَنَ مِنْها»
«هرگاه به شما تحيّتى گويند، پاسخ آن را بهتر از آن بدهيد!» (نساء/۸۶)
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚 #حکایت_کوتاه
ﺭﻭﺯﯼ ﺷﯿﺦ ﺍﺑﻮﺳﻌﯿﺪ ﺍﺑﻮﺍﻟﺨﯿﺮ ﺑﺎ ﯾﺎﺭﺍﻥ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﺁﺳﯿﺎﯾﯽ ﻣﯽﮔﺬﺷﺖ. ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺣﺮﻓﯽ ﺑﻪ ﯾﺎﺭﺍﻧﺶ ﺑﺰﻧﺪ، لحظه ای ﺑﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﮔﺮﺩﺵ ﺳﻨﮓﻫﺎﯼ ﺁﺳﯿﺎب ﻭ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩﻥ ﺁﻥ، ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ، ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎﻧﺶ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﻣﯽﺷﻨﻮﯾﺪ؟ ﻣﯽﺩﺍﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺁﺳﯿﺎﺏ ﭼﻪ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ؟»
ﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎﻧﺶ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺟﺰ ﺻﺪﺍﯼ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩﻥ ﺁﺳﯿﺎﺏ ﻧﻤﯽﺷﻨﯿﺪﻧﺪ، ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺘﻨﺪ: «ﻧﻪ، ﻣﺎ ﭼﯿﺰ ﺧﺎﺻﯽ ﻧﻤﯽﺷﻨﻮﯾﻢ.» ﺍﺑﻮﺳﻌﯿﺪ ﮔﻔﺖ: «ﺍﯾﻦ ﺁﺳﯿﺎﺏ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﻬﺘﺮﻡ، ﺯﯾﺮﺍ ﺩﺭﺷﺖ ﻣﯽﺳﺘﺎﻧﻢ ﻭ ﻧﺮﻡ ﺑﺎﺯ ﻣﯽﺩﻫﻢ.»
👌درشت می ستاند و نرم باز می دهد، یعنی اگر شما هم سخن درشت و تلخ و تند از کسی شنیدید، به او نرم و نازک پاسخ دهید؛ مانند آسیاب.
📗 #اسرار_التوحید
✍ محمد بن منور
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel