eitaa logo
بهلول عاقل | داستان کوتاه
37.9هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
6.8هزار ویدیو
70 فایل
📚حڪایات شیرین بهلول عاقل و داستانهاے آموزنده 😊 . . .کپی بنرهای کانال شرعا حرام است . . تبلیغات ثامن برندینگ💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2308702596Cce98270c04 👈محتوای تبلیغات تایید و یا رد نمیشود🌹 همراهی شما باعث افتخار ماست ♥️😍
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 در شهر خوی زن ثروتمند و تیزفکری به نام شوڪت در زمان ڪریم خان زند زندگی می ڪرد. انگشتر الماس ، بسیار گران قیمتی ارث پدر داشت، ڪه نیاز به فروش آن پیدا کرد. در شهر جار زدند ولی ڪسی را سرمایه خرید آن نبود. بعد از مدتی داستان به گوش خدادادخان حاڪم و نماینده ڪریم خان در تبریز رسید. آن زن را خدادادخان احضار کرد و الماس را دید و گفت: من قیمت این الماس نمی دانم ، چون حلال حرام برای من مهم است، رخصت بفرما، الماس نزد من بماند ، فردا قیمت کنم و مبلغ آن نقد به تو بپردازم. شوڪت خوشحال شد و از دربار برگشت. خدادادخان، ڪه مرد شیاد و روباهی بود، شبانه دستور داد ، نگین انگشتر الماس را با شیشه بدلی، ماهرانه تراشیده و جای ڪرده و عوض نمودند. شوڪت چون صبح به دربار استاندار رسید، خدادادخان ، انگشتر را داد و گفت: بیا خواهر انگشتر الماس خود را بردار به دیگری بفروش مرا ڪار نمی آید. شوڪت، وقتی انگشتر الماس خود را دید، فهمید ڪه نگین آن عوض شده است. چون می دانست ڪه از والی نمی تواند حق خود بستاند، سڪوت ڪرد. به شیراز نزد، ڪریم خان آمده و داستان و شڪایت خود تسلیم کرد. ڪریم خان گفت: ای شوڪت خواهرم، مدتی در شیراز بمان مهمان من هستی، خداداد خان، آن انگشتر الماس را نزد من به عنوان مالیات آذربایجان خواهد فرستاد، من مال تو را مسترد می کنم. بعد از مدتی چنین شد، ڪریم خان وقتی انگشتر ، نگین الماس را دید، نگین شیشه را از شوڪت گرفته و در آن جای ڪرد و نگین الماس را در دوباره جای خود قرار داد، انگشتر الماس را به شوڪت برگرداند و دستور داد ، انگشتر نگین شیشه ای را ، به خدادادخان برگردانند و بگویند، ڪریم خان مالیات نقد می خواهد نه جواهر. شوڪت از این عدالت ڪریم خان بسیار خرسند شد و انگشتر نگین الماس را خواست پیش ڪش کند، ولی ڪریم خان قبول نڪرد و شوڪت را با صله و خلعت های زیادی به همراه چند سواره، به شهر خوی فرستاد. دست بالای دست بسیار است ، گاهی باید صبر داشت و در برابر ظلمے سڪوت ڪرد و شڪایت به مقام بالاتر برد، و چه بالاتری جز خدا برای شڪایت برتر است؟ 📚نقل از ڪتاب جوامع الحڪایات و والمواعظ الحسنات ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
خاله سوسکه 1 در زمان‌هاى خيلى قديم سوسکى بود که شوهر خودش را از دست داده بود و دنبال شوهر مى‌گشت. ر
 در خانهٔ خاله‌سوسکه هم همه فاميل‌هاش جمع شده بودند و عروس را حاضر کرده بودند. وقتى خانواده‌ داماد رسيد همه شادى کردند و خاله‌سوسکه را روى تخته روان گذاشته و با شادى در حالى‌که همه آواز مى‌خواندند و مى‌رقصيدند به طرف خانه آقاموشه راه افتادند. در خانه آقاداماد جشن شادمانى حسابى برقار بود، زنبور و مگس با کمک هم آهنگ‌هاى شادى مى‌زدند و پروانه هم با مهارت زياد مى‌رقصيد. همه دسته‌جمعى شيرينى خوردند و رقصيدند و به عروس و داماد مبارک‌باد گفتند. بعد از خوردن شام با شادى و خوشى به طرف خانه‌هاى خود راه افتادند و عروس ماند و داماد. مدت‌ها گذشت: خاله‌سوسکه و آقاموشه با خوشى زندگى مى‌کردند، روزها آقاموشه به دکان‌ها و خانه‌ها مى‌رفت و براى خودشان آذوقه مى‌آورد. خاله‌سوسکه حس کرد که بعد از مدتى مادر خواهد شد، به اين جهت از آقاموشه خواست که مقدارى پارچه بياورد. خاله‌سوسکه با اين پارچه‌ها براى بچه‌شان لباس و قنداق مى‌دوخت. مدتى بعد خاله‌سوسکه بچه‌اى زائيد که نصف بدن او موش بود و نصف ديگر آن سوسک! جداً اين بچه خيلى ديدنى بود و خاله‌سوسکه و آقاموشه را خيلى دوست داشتند، از آن به‌بعد کار خاله‌سوسکه زيادتر شد. هر روز بعد از انجام دادن کارهاى منزل و پختن غذا، بچه را شير مى‌داد و مى‌خوابانيد، بعداز آن لباس‌ها و کهنه‌هاى بچه را برمى‌داشت و مى‌برد کنار رودخانه يا جائى که کمى آب‌ گير مى‌آورد و مى‌نشست و آنها را مى‌شست. يکى از روزها آقاموشه گفت که امروز به منزل حاکم شهر مى‌روم. خاله‌سوسکه هم وقتى کارهاى خانه ار انجام داد و بچه را شير داد و خوابانيد، لباس‌ها را برداشته و به طرف گودال وچکى که آب باران توى آن جمع شده بود رفت. وقتى‌که مشغول شستن لباس‌ها بود پاى او سُر خورد و افتاد توى گودال. در اين موقع چند نفر در حالى‌که سوار اسب بودند از کنار گودال مى‌گذشتند خاله‌سوسکه تا صداى پاى اسب‌ها را شنيد با صداى بلند گفت: آى آدم‌هائى که سوار اسب هستيد و کلاه‌هاى سياه بر سر داريد و به منزل حاکم شهر مى‌رويد، به آقاموشه بگوئيد که زلف‌هاش بلند ساراى خانم، قدش بلند بوراى خانم د ردرياهاى بزرگ و عميق غرق شده. بعد از اينکه اين حرف را چند مرتبه تکرار کرد، يکى از سوارها آن را شنيد و وقتى‌که سوارها به شهر رسيدند و به منزل حاکم رفتند، موقعى‌که نشسته بودند و چائى مى‌خوردند يکى از آنها گفت: راستى دوستان شنيديد که توى راه يکى مى‌گفت: آى آدم‌هائى که سوار اسب هستيد و کلاه‌هاى سياه بر سر داريد و به منزل حاکم شهر مى‌رويد، به آقاموشه بگوئيد که زلف‌هاش بلند ساراى خانم، قدش بلند بوراى خانم در درياهاى بزرگ و عميق غرق شده! آقاموشه که در صندوقخانه منزل حاکم بود تا اين حرف‌ها را شنيد گفت: اى واي، اين خاله‌سوسکه است که غرق شده، دو پا داشت، دو پا هم قرض کرد و دويد و رفت سر گودال، ديد بله خود خاله‌سوسکه است که دارد توى آب، دست و پا مى‌زند. با عجله گفت: زلفاش بلند ساراى خانم، قدش بلند بوراى خانم، دست را بده من تا از آب ييرونت بياورم. خاله‌سوسکه که از دير آمدن آقاموشه ناراحت شده بود گفت: برو من با تو قهرم. آقاموشه گفت: زلفاش بلند ساراى خانم، قدش بلند بوراى خانم، من که خبر نداشتم. تا شنيدم که تو توى گودال افتاده‌اى خودم را اينجا رساندم. بيا اين چوب را بگير و بالا بيا. يک تکه چوب برداشت و انداخت تو گودال خاله‌‌سوسکه باز هم مى‌خواست ناز بکند ولى چون ديد دارد غرق مى‌شود، چوب را گرفت و از گودال آمد بيرون. آقاموشه و خاله‌سوسکه دوتائى رفتند به خانه و ديدند که بچه تازه از خواب بيدار شده و دارد گريه مى‌کند. خاله‌سوسکه شير بچه را داد و ساکتش کرد و بعد از آن روز با خوشى و خرمى تا آخر عمر زندگى کردند. پایان. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚چهار مرد و يک معجزه نقل مى‌کنند که زمانى چهار برادر با هم به سفر رفتند. يک نجار، يک خياط، يک جواهرساز و يک دانشمند. شب هنگام به بيشه‌زارى از درختان گز رسيدند و تصميم گرفتند در همان‌جا اتراق کنند. اما آنان شنيده بودند که شيرى در آن حوالى زندگى مى‌کند. لذا تصميم گرفتند شب را به چهار پاس تقسيم کنند و هر يک از آنان سه ساعت کشيک بدهد و ديگران بخوابند. پاس اول به‌نام نجار افتاد. او براى گذران وقت، يک تکه چوب را به‌دست گرفت و آن را صاف کرد و تراشيد. پس از گذشت پاس اول، نوبت به خياط رسيد. او مشاهده کرد که نجار با چوب، تنديس يک دختر را درست کرده است. خياط اين کار نجار را ستود و با خود فکر کرد که اين دختر نياز به لباس دارد. از اين‌رو مقدارى گِل از زمين برداشت و به آن شکل داد. و به تن دختر چوبى پوشاند. آن‌گاه نوبت جواهرساز شد. او ناگاه متوجه شد که اين تنديس نياز به زيورآلات دارد. لذا با سنگ‌ريزه‌هائى چند، براى آن، گوشواره و گردن‌بند ساخت. سرانجام دانشمند براى آخرين کشيک، پيش از طلوع آفتاب از خواب برخاست. او به تنديس چوبى با لباس‌هاى گلين و زيو‌رآلات سنگى نگاه کرد و با خود گفت: ”من برخلاف همه دوستانم حرفه‌اى نمى‌دانم.“ وقت نماز صبح فرا رسيده بود. دانشمند وضو گرفت، سجادهٔ خود را پهن کرد و نماز گذارد. او پس از نماز، دعا کرد و گفت: ”خدايا من نمى‌توانم نجارى کنم و نه مى‌توانم خياطى کنم و نه جواهرسازي. اما از تو مى‌خواهم اين مجسمه چوبى را به يک دختر واقعى تبديل کني.“ تنديس، ناگهان از جا برخاست و به صحبت کردن پرداخت و به يک دختر زنده بدل گرديد. وقتى هوا روشن شد، آن سه نفر از خواب بيدار شدند و ديدند که تکه چوب خشک به دخترى زنده تبديل شده است. لباس گِلى‌اش به جامه‌اى از مخمل سبز و سنگ‌ريزه‌هاى دور گردنش به گردن‌بند طلا تغيير يافته بود. آنها در مورد اين دختر، با هم به نزاع پرداختند. و هريک از آنان فرياد مى‌زد که دختر از آن اوست. کار آنها - تقريباً - به دعوا کشيد اما در نهايت تصميم گرفتند براى حل مسئله خود نزد قاضى بروند. وقتى ماجرا را براى قاضى شرع تعريف کردند، رو به آنان کرد و گفت: ”گرچه توِ نجار، اين دختر را از ساقه‌اى تراشيدى و توِ خياط لباس‌هايش را از گل ساختى و توِ جواهرساز به سنگ‌ريزه‌هاى بى‌مصرف جان دادى و زينت‌آلاتش را ساختى اما با اين‌همه، اگر اين دانشمند به درگاه آفريدگار خود دعا نمى‌کرد تا آن را زنده سازد، اين دختر هيچ‌گاه زنده نمى‌شد. از اين‌رو، دختر از آن دانشمند است و شما هيچ سهمى در آن نداريد.“ بدين سان جستجوگر يافت آنچه را که مى‌خواست و عاشق ازدواج کرد با آنکه منتظرش بود و انشاءالله هرکس که اينجا نشسته همهٔ عمر شاد و خرم باشد. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚 گويند در گذشته دور، در جنگلي شير حاکم جنگل بود و مشاور ارشدش روباه بود و خر هم نماينده حيوانات در دستگاه حاکم بود. با وجود ظلم سلطان، تاييد خر و حيله روباه همه حيوانات، جنگل را رها کرده و فراري شدند، تا جايي که حاکم و نماينده و مشاورش هم، تصميم به رفتن گرفتند. در مسير گاه گاهي خر گريزي مي زد و علفي مي خورد. روباه که زياد گرسنه بود به شير گفت اگر فکري نکنيم تو و من از گرسنگي مي ميريم و فقط خر زنده مي ماند، زيرا او گياه خوار است، شير گفت: «چه فکري داري؟» روباه گفت: «خر را صدا بزن و بگو ما براي ادامه مسير به رهبر نياز داريم و بايد از روي شجره نامه در بين خود يکي را انتخاب کنيم و از دستوراتش پيروي کنيم. قطعا تو انتخاب مي شوي و بعد دستور بده، تا خر را بکشيم و بخوريم.» شير قبول کرد و خر را صدا زدند و جلسه تشکيل دادند، ابتدا شير شجره نامه اش را خواند و فرمود: «جد اندر جد من حاکم و سلطان بوده اند!» و بعد روباه ضمن تاييد گفته شير گفت: «من هم جد اندر جدم خدمتکار سلطان بوده اند.» خر تا اندازه اي موضوع را فهميده بود و دانست نقشه شومي در سر دارند گفت: «من سواد ندارم. شجره نامه ام زير سمم نوشته شده، کدامتان باسواد هستين آن را بخوانيد.» شير فورا گفت: «من باسوادم.» و رفت پشت خر تا زير سمش را بخواند. خر فورا جفتک محکمي به دهان شير زد و گردنش را شکست. روباه که ماجرا را ديد رو به عقب پا به فرار گذاشت، خر او را صدا زد و گفت: «بيا حالا که شير کشته شده بقيه راه را باهم برويم.» روباه گفت: «نه من کار دارم.» خر گفت: «چه کاري؟» گفت: «مي خواهم برگردم و قبر پدرم را پيدا کنم و هفت بار دورش بگردم و زيارتش کنم که مرا نفرستاد مدرسه تا باسواد شوم وگرنه الان به جاي شير گردن من شکسته بود‍!» ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚جوانی گمنام عاشق دختر پادشاه شد ✨یکی از ندیمان پادشاه به او گفت:پادشاه اگر احساس کند تو بنده ای از بندگان خدا هستی،خودش به سراغت خواهد آمد.جوان به عبادت مشغول شد بطوری که مجذوب پرستش شد ✨روزی گذر پادشاه به مکان جوان افتاد و دریافت بنده ای با اخلاص است.همانجا از وی برای دخترش خواستگاری کرد. جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و به مکانی نامعلوم رفت ✨ندیم پادشاه به جستجو پرداخت و بعد از مدتها جستجو او را یافت و دلیل کارش را پرسید.جوان گفت:اگر آن بندگیِ دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود،پادشاهی را به درِ خانه ام آورد،چرا قدم در بندگیِ راستین نگذارم تا پادشاه را در خانۀ خویش نبینم؟ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
🐔مرغ دو منی!! شغالی مرغی از خانه پیر زنی دزدید. پیر زن در عقب او نفرین کنان فریاد می کرد: ای وای! مرغ دو منی مرا شغال برد. شغال از این مبالغه سخت در غضب شد و از غایت تعجّب و غضب به پیر زن دشنام داد. در آن میان روباهی به شغال رسید و گفت : چرا این قدر بر افروخته ای؟ گفت: ببین این پیرزن چه قدر چقدر دروغگو و بی انصاف است. مرغی را که یک چارک هم نمی شود دو من می خواند! روباه گفت: بده ببینم چه قدر سنگین است! وقتی مرغ را گرفت روی به گریز نهاد و گفت: به پیر زن بگو مرغ را به پای من چهار من حساب کند. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
🛑 چرا خدا به جای حساب و کتاب توی همین دنیا، قیامت رو آفرید؟ این سوالیه که برای همه ما حداقل یکبار توی زندگی پیش اومده! که چرا خدا دنیای دیگه ای آفرید؟ خب همینجا حساب کتاب میکرد دیگه... ‌ ببینید وقتی روز قیامت میشه دوره این عالم تموم میشه و عالم بهتری بر ویرانه های این دنیا ساخته میشه... ‌ ‌چون انسان برای اینکه رشد کنه به جای بزرگتر و مناسبتری نیاز داره. ‌ مثل بچه ای که هی بزرگتر میشه اما اگر توی پایه ابتدایی نگهش داریم استعدادها و خلاقیت های بچه از بین میره! ‌ چون بچه برای رشد بهتر به دبیرستان و دانشگاه نیاز داره تا رشد کنه. ‌ انسان رو خدا جوری آفریده که  خیلی از نیازها و استعدادهاش در دنیا پاسخ داده نمیشه، مثلا استعداد جاودانه زیستن داره،استعداد لذت بردن از نعمتهای بیشتری رو داره،اما به خاطر محدود بودن عمر دنیا نمیتونه به تمام خواسته هاش برسه. ‌ مثلا کسی که توی این دنیا خیرش به همه میرسه  یا کارهای نیکش پنهان از دیگرانه یا...این کارها پاداشش به قدری هست که خدا هر چی توی دنیا بهشون بده جبران نمیشه! ‌‌ ‌یا برعکس  کسانی توی دنیا، گناهانی رو مرتکب میشن که ظرفیت دنیا برای مجازاتشون کافی نیست! ‌ ‌مثلا یکی که ۱۰۰ نفر رو کشته، خودش یک جون بیشتر نداره که! پس ما نهایت میتونیم یکبار اعدامش کنیم یا بکشیمش،بقیه تاوانو نمیتونیم ازش بگیریم. ‌ به همین خاطر باید دنیای بزرگتر و با ظرفیت تری باشه که به تک تک جرم ها و پاداش ها رسیدگی بشه، و چون توی قیامت  ظرفیت بالاتر هست، اونجا عدل الهی کامل اجرا میشه. ‌ به همین خاطر خدا قیامت رو آفرید تا از جزئیات رفتارهای بد و خوبمون هم حسابرسی بشه و بعد مطابق با اونها،حکممون صادر و در نهایت اهل بهشت یا جهنم بشیم... از مجموعه سخنرانی های حجت الاسلام محمدی با تغییر ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فراموش نشدنیه این قسمت😄 قصه های مجید یادش بخیر ‌‌‌‌‌‌‌‌ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزی گنجشکی عقربی را دید که در حال گریستن است گنجشک از او پرسید برای چه گریه میکنی؟ گفت میخواهم آن سمت رودخانه بروم نمیتوانم گنجشک او را روی دوش خود گذاشت و پرید وقتی به مقصد رسید گنجشک دید پشتش میسوزد به عقرب گفت من که کمکت کردم برای چه نیشم زدی.؟ گفت خودم هم ناراحتم ولی چکار کنم ذاتم اینه حکایت بعضی از ما آدمهاست از دست رفیقان عقرب صفت هم نشینی با مارم آرزوست ‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
کوچک که بودیم کفش های پدر را می پوشیدیم و گاهی یواشکی کت تکراری همیشگی اش را تن می کردیم چادر نماز مادرمان را به سر می کردیم و برای عروسکمان مادری می کردیم در بازی هایمان پدر می شدیم مادر می شدیم در خیالمان پیشانیمان چین داشت و گاهی پشتمان خم شده بود هِ زود بزرگ شدیم و یادمان رفت از کودکی مان خداحافظی کنیم. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚مهرناز يكي بود؛ يكي نبود؛ توي اين بود و نبود دختر كوچولويي بود به اسم مهرناز كه مادرش مرده بود و چون نمي توانست خوب به كار و بار خانه برسد, پدرش زن ديگري گرفته بود. يك سال گذشت. زن باباي مهرناز دختري به دنيا آورد و اسمش را گذاشت فرحناز. فرحناز كمي كه بزرگ شد, معلوم شد به خوشگلي مهرناز نيست. زن بابا حسوديش شد و بناي ناسازگاري با او را گذاشت و هر روز براي اذيت و آزارش بهانه تازه اي پيدا مي كرد. يك روز تو چله زمستان به مهرناز گفت «پاشو برو يك دسته گل سرخ از صحرا بچين بيار, مي خواهم گل قند درست كنم.» مهرناز گفت «تو اين هوا كه سنگ از سرما مي تركد گل سرخ پيدا نمي شود.» زن بابا به مهرناز تشر زد كه «فضولي نكن! تا از خانه بيرونت نكرده ام زود برو به صحرا يك دسته گل سرخ بچين بيار.» مهرناز راه افتاد و در باد و بوران از خانه رفت بيرون. به صحرا كه رسيد ديد پاي تپه اي چهارتا پيرمرد آتش روشن كرده اند و نشسته اند دورش. يكي از پيرمردها كه سراندرپا لباس سفيد تنش بود او را ديد و صدا زد «دخترجان! تو اين برف و بوران از خانه آمدي بيرون چه كني؟» مهرناز گفت «زن بابام گل سرخ خواسته. گفته اگر بدون گل سرخ به خانه برگردم, راهم نمي دهد.» پيرمرد رو كرد به پيرمرد سبزپوشي كه بغل دستش بود و گفت «داداش بهار! به اين دختر كمك كن و نگذار نااميد برگردد خانه.» بهار گفت «به چشم!» و پاشد دور خودش چرخي زد. باد و بوران بند آمد. ابرها كنار رفتند. خورشيد تابيد. برف ها آب شد. بوته ها جوانه زدند. جوانه ها غنچه درآوردند و غنچه ها گل شدند. مهرناز يك دسته گل سرخ چيد و برگشت خانه. زن بابا از ديدن گل ها تعجب كرد و به جاي اينكه خوشحال شود, مهرناز را گرفت به باد كتك كه چرا بيشتر از اين گل نچيدي و باز اذيت و آزار او را از سر گرفت. زمستان تازه رفته بود و بهار از راه رسيده بود كه زن باباي مهرناز سبدي داد دستش و گفت «پاشو برو يك سبد سيب سرخ تر و تازه بچين بيار كه هوس سيب سرخ كرده ام.» مهرناز گفت «درخت ها تازه شكوفه كرده اند. از كجا سيب سرخ بيارم؟» ادامه در پست بعد.. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚 داستان کوتاه تاجر ثروتمندی با غلام خود از قونیه به سفر شام رفتند، تا بار بخرند و به شهر خود برگردند. مرد ثروتمند برای غلام خود در راه که به کارونسرایی می‌رفتند، مبلغ کمی پول می‌داد تا غذا بخرد و خودش به غذاخوری کارونسرا رفته و بهترین غذاها را سرو می‌کرد. غلام جز نان و ماست و یا پنیر، چیزی نمی‌توانست در راه بخرد و بخورد. چون به شهر شام رسیدند، بار حاضر نبود، پس تاجر و غلام‌اش به کارونسرا رفتند تا استراحت کنند. غلام فرصتی یافت در کارونسرا کارگری کند و ده سکه طلا مزد گرفت. بار تاجر از راه رسید و بار را بستند و به قونیه برگشتند. در مسیر راه، راهزنان بار تاجر را به یغما بردند و هرچه در جیب تاجر بود از او گرفتند اما گمان نمی‌کردند، غلام سکه‌ای داشته باشد، پس او را تفتیش نکردند و سکه دست غلام ماند. با التماس زیاد، ترحم کرده اسب‌ها را رها کردند تا تاجر و غلام در بیابان از گرسنگی نمیرند. یک هفته در راه بودند، به کارونسرا رسیدند غلام برای ارباب خود غذای گرم خرید و خود نان و پنیر خورد. تاجر پرسید: «تو چرا غذای گرم نمی‌خوری؟» غلام گفت: «من غلام هستم به خوردن تکه نانی با پنیر عادت دارم و شکم من از من می‌پذیرد اما تو تاجری و عادت نداری، شکم تو نافرمان است و نمی‌پذیرد.» تاجر به یاد بدی‌های خود و محبت غلام افتاد و گفت: «غذای گرم را بردار، به من از "عفو و معرفت و قناعت و بخشندگی خودت هدیه کن" که بهترین هدیه تو به من است.» من کنون فهمیدم که؛ "سخاوت به میزان ثروت و پول بستگی ندارد،" مال بزرگ نمی‌خواهد بلکه قلب بزرگی می‌خواهد. "آنانکه غنی هستند نمی‌بخشند آنانکه در خود احساس غنی‌بودن می‌کنند، می بخشند."👌 "من غنی بودم ولی در خود احساس غنی بودن نمی‌کردم و تو فقیری ولی احساس غنی بودن میکنی." ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel