eitaa logo
بهلول عاقل | داستان کوتاه
38.8هزار دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
6.6هزار ویدیو
70 فایل
📚حڪایات شیرین بهلول عاقل و داستانهاے آموزنده 😊 . . .کپی بنرهای کانال شرعا حرام است . . تبلیغات ثامن برندینگ💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2308702596Cce98270c04 👈محتوای تبلیغات تایید و یا رد نمیشود🌹 همراهی شما باعث افتخار ماست ♥️😍
مشاهده در ایتا
دانلود
📚چهار مرد و يک معجزه نقل مى‌کنند که زمانى چهار برادر با هم به سفر رفتند. يک نجار، يک خياط، يک جواهرساز و يک دانشمند. شب هنگام به بيشه‌زارى از درختان گز رسيدند و تصميم گرفتند در همان‌جا اتراق کنند. اما آنان شنيده بودند که شيرى در آن حوالى زندگى مى‌کند. لذا تصميم گرفتند شب را به چهار پاس تقسيم کنند و هر يک از آنان سه ساعت کشيک بدهد و ديگران بخوابند. پاس اول به‌نام نجار افتاد. او براى گذران وقت، يک تکه چوب را به‌دست گرفت و آن را صاف کرد و تراشيد. پس از گذشت پاس اول، نوبت به خياط رسيد. او مشاهده کرد که نجار با چوب، تنديس يک دختر را درست کرده است. خياط اين کار نجار را ستود و با خود فکر کرد که اين دختر نياز به لباس دارد. از اين‌رو مقدارى گِل از زمين برداشت و به آن شکل داد. و به تن دختر چوبى پوشاند. آن‌گاه نوبت جواهرساز شد. او ناگاه متوجه شد که اين تنديس نياز به زيورآلات دارد. لذا با سنگ‌ريزه‌هائى چند، براى آن، گوشواره و گردن‌بند ساخت. سرانجام دانشمند براى آخرين کشيک، پيش از طلوع آفتاب از خواب برخاست. او به تنديس چوبى با لباس‌هاى گلين و زيو‌رآلات سنگى نگاه کرد و با خود گفت: ”من برخلاف همه دوستانم حرفه‌اى نمى‌دانم.“ وقت نماز صبح فرا رسيده بود. دانشمند وضو گرفت، سجادهٔ خود را پهن کرد و نماز گذارد. او پس از نماز، دعا کرد و گفت: ”خدايا من نمى‌توانم نجارى کنم و نه مى‌توانم خياطى کنم و نه جواهرسازي. اما از تو مى‌خواهم اين مجسمه چوبى را به يک دختر واقعى تبديل کني.“ تنديس، ناگهان از جا برخاست و به صحبت کردن پرداخت و به يک دختر زنده بدل گرديد. وقتى هوا روشن شد، آن سه نفر از خواب بيدار شدند و ديدند که تکه چوب خشک به دخترى زنده تبديل شده است. لباس گِلى‌اش به جامه‌اى از مخمل سبز و سنگ‌ريزه‌هاى دور گردنش به گردن‌بند طلا تغيير يافته بود. آنها در مورد اين دختر، با هم به نزاع پرداختند. و هريک از آنان فرياد مى‌زد که دختر از آن اوست. کار آنها - تقريباً - به دعوا کشيد اما در نهايت تصميم گرفتند براى حل مسئله خود نزد قاضى بروند. وقتى ماجرا را براى قاضى شرع تعريف کردند، رو به آنان کرد و گفت: ”گرچه توِ نجار، اين دختر را از ساقه‌اى تراشيدى و توِ خياط لباس‌هايش را از گل ساختى و توِ جواهرساز به سنگ‌ريزه‌هاى بى‌مصرف جان دادى و زينت‌آلاتش را ساختى اما با اين‌همه، اگر اين دانشمند به درگاه آفريدگار خود دعا نمى‌کرد تا آن را زنده سازد، اين دختر هيچ‌گاه زنده نمى‌شد. از اين‌رو، دختر از آن دانشمند است و شما هيچ سهمى در آن نداريد.“ بدين سان جستجوگر يافت آنچه را که مى‌خواست و عاشق ازدواج کرد با آنکه منتظرش بود و انشاءالله هرکس که اينجا نشسته همهٔ عمر شاد و خرم باشد. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚 گويند در گذشته دور، در جنگلي شير حاکم جنگل بود و مشاور ارشدش روباه بود و خر هم نماينده حيوانات در دستگاه حاکم بود. با وجود ظلم سلطان، تاييد خر و حيله روباه همه حيوانات، جنگل را رها کرده و فراري شدند، تا جايي که حاکم و نماينده و مشاورش هم، تصميم به رفتن گرفتند. در مسير گاه گاهي خر گريزي مي زد و علفي مي خورد. روباه که زياد گرسنه بود به شير گفت اگر فکري نکنيم تو و من از گرسنگي مي ميريم و فقط خر زنده مي ماند، زيرا او گياه خوار است، شير گفت: «چه فکري داري؟» روباه گفت: «خر را صدا بزن و بگو ما براي ادامه مسير به رهبر نياز داريم و بايد از روي شجره نامه در بين خود يکي را انتخاب کنيم و از دستوراتش پيروي کنيم. قطعا تو انتخاب مي شوي و بعد دستور بده، تا خر را بکشيم و بخوريم.» شير قبول کرد و خر را صدا زدند و جلسه تشکيل دادند، ابتدا شير شجره نامه اش را خواند و فرمود: «جد اندر جد من حاکم و سلطان بوده اند!» و بعد روباه ضمن تاييد گفته شير گفت: «من هم جد اندر جدم خدمتکار سلطان بوده اند.» خر تا اندازه اي موضوع را فهميده بود و دانست نقشه شومي در سر دارند گفت: «من سواد ندارم. شجره نامه ام زير سمم نوشته شده، کدامتان باسواد هستين آن را بخوانيد.» شير فورا گفت: «من باسوادم.» و رفت پشت خر تا زير سمش را بخواند. خر فورا جفتک محکمي به دهان شير زد و گردنش را شکست. روباه که ماجرا را ديد رو به عقب پا به فرار گذاشت، خر او را صدا زد و گفت: «بيا حالا که شير کشته شده بقيه راه را باهم برويم.» روباه گفت: «نه من کار دارم.» خر گفت: «چه کاري؟» گفت: «مي خواهم برگردم و قبر پدرم را پيدا کنم و هفت بار دورش بگردم و زيارتش کنم که مرا نفرستاد مدرسه تا باسواد شوم وگرنه الان به جاي شير گردن من شکسته بود‍!» ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚جوانی گمنام عاشق دختر پادشاه شد ✨یکی از ندیمان پادشاه به او گفت:پادشاه اگر احساس کند تو بنده ای از بندگان خدا هستی،خودش به سراغت خواهد آمد.جوان به عبادت مشغول شد بطوری که مجذوب پرستش شد ✨روزی گذر پادشاه به مکان جوان افتاد و دریافت بنده ای با اخلاص است.همانجا از وی برای دخترش خواستگاری کرد. جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و به مکانی نامعلوم رفت ✨ندیم پادشاه به جستجو پرداخت و بعد از مدتها جستجو او را یافت و دلیل کارش را پرسید.جوان گفت:اگر آن بندگیِ دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود،پادشاهی را به درِ خانه ام آورد،چرا قدم در بندگیِ راستین نگذارم تا پادشاه را در خانۀ خویش نبینم؟ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
🐔مرغ دو منی!! شغالی مرغی از خانه پیر زنی دزدید. پیر زن در عقب او نفرین کنان فریاد می کرد: ای وای! مرغ دو منی مرا شغال برد. شغال از این مبالغه سخت در غضب شد و از غایت تعجّب و غضب به پیر زن دشنام داد. در آن میان روباهی به شغال رسید و گفت : چرا این قدر بر افروخته ای؟ گفت: ببین این پیرزن چه قدر چقدر دروغگو و بی انصاف است. مرغی را که یک چارک هم نمی شود دو من می خواند! روباه گفت: بده ببینم چه قدر سنگین است! وقتی مرغ را گرفت روی به گریز نهاد و گفت: به پیر زن بگو مرغ را به پای من چهار من حساب کند. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
🛑 چرا خدا به جای حساب و کتاب توی همین دنیا، قیامت رو آفرید؟ این سوالیه که برای همه ما حداقل یکبار توی زندگی پیش اومده! که چرا خدا دنیای دیگه ای آفرید؟ خب همینجا حساب کتاب میکرد دیگه... ‌ ببینید وقتی روز قیامت میشه دوره این عالم تموم میشه و عالم بهتری بر ویرانه های این دنیا ساخته میشه... ‌ ‌چون انسان برای اینکه رشد کنه به جای بزرگتر و مناسبتری نیاز داره. ‌ مثل بچه ای که هی بزرگتر میشه اما اگر توی پایه ابتدایی نگهش داریم استعدادها و خلاقیت های بچه از بین میره! ‌ چون بچه برای رشد بهتر به دبیرستان و دانشگاه نیاز داره تا رشد کنه. ‌ انسان رو خدا جوری آفریده که  خیلی از نیازها و استعدادهاش در دنیا پاسخ داده نمیشه، مثلا استعداد جاودانه زیستن داره،استعداد لذت بردن از نعمتهای بیشتری رو داره،اما به خاطر محدود بودن عمر دنیا نمیتونه به تمام خواسته هاش برسه. ‌ مثلا کسی که توی این دنیا خیرش به همه میرسه  یا کارهای نیکش پنهان از دیگرانه یا...این کارها پاداشش به قدری هست که خدا هر چی توی دنیا بهشون بده جبران نمیشه! ‌‌ ‌یا برعکس  کسانی توی دنیا، گناهانی رو مرتکب میشن که ظرفیت دنیا برای مجازاتشون کافی نیست! ‌ ‌مثلا یکی که ۱۰۰ نفر رو کشته، خودش یک جون بیشتر نداره که! پس ما نهایت میتونیم یکبار اعدامش کنیم یا بکشیمش،بقیه تاوانو نمیتونیم ازش بگیریم. ‌ به همین خاطر باید دنیای بزرگتر و با ظرفیت تری باشه که به تک تک جرم ها و پاداش ها رسیدگی بشه، و چون توی قیامت  ظرفیت بالاتر هست، اونجا عدل الهی کامل اجرا میشه. ‌ به همین خاطر خدا قیامت رو آفرید تا از جزئیات رفتارهای بد و خوبمون هم حسابرسی بشه و بعد مطابق با اونها،حکممون صادر و در نهایت اهل بهشت یا جهنم بشیم... از مجموعه سخنرانی های حجت الاسلام محمدی با تغییر ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فراموش نشدنیه این قسمت😄 قصه های مجید یادش بخیر ‌‌‌‌‌‌‌‌ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزی گنجشکی عقربی را دید که در حال گریستن است گنجشک از او پرسید برای چه گریه میکنی؟ گفت میخواهم آن سمت رودخانه بروم نمیتوانم گنجشک او را روی دوش خود گذاشت و پرید وقتی به مقصد رسید گنجشک دید پشتش میسوزد به عقرب گفت من که کمکت کردم برای چه نیشم زدی.؟ گفت خودم هم ناراحتم ولی چکار کنم ذاتم اینه حکایت بعضی از ما آدمهاست از دست رفیقان عقرب صفت هم نشینی با مارم آرزوست ‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
کوچک که بودیم کفش های پدر را می پوشیدیم و گاهی یواشکی کت تکراری همیشگی اش را تن می کردیم چادر نماز مادرمان را به سر می کردیم و برای عروسکمان مادری می کردیم در بازی هایمان پدر می شدیم مادر می شدیم در خیالمان پیشانیمان چین داشت و گاهی پشتمان خم شده بود هِ زود بزرگ شدیم و یادمان رفت از کودکی مان خداحافظی کنیم. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚مهرناز يكي بود؛ يكي نبود؛ توي اين بود و نبود دختر كوچولويي بود به اسم مهرناز كه مادرش مرده بود و چون نمي توانست خوب به كار و بار خانه برسد, پدرش زن ديگري گرفته بود. يك سال گذشت. زن باباي مهرناز دختري به دنيا آورد و اسمش را گذاشت فرحناز. فرحناز كمي كه بزرگ شد, معلوم شد به خوشگلي مهرناز نيست. زن بابا حسوديش شد و بناي ناسازگاري با او را گذاشت و هر روز براي اذيت و آزارش بهانه تازه اي پيدا مي كرد. يك روز تو چله زمستان به مهرناز گفت «پاشو برو يك دسته گل سرخ از صحرا بچين بيار, مي خواهم گل قند درست كنم.» مهرناز گفت «تو اين هوا كه سنگ از سرما مي تركد گل سرخ پيدا نمي شود.» زن بابا به مهرناز تشر زد كه «فضولي نكن! تا از خانه بيرونت نكرده ام زود برو به صحرا يك دسته گل سرخ بچين بيار.» مهرناز راه افتاد و در باد و بوران از خانه رفت بيرون. به صحرا كه رسيد ديد پاي تپه اي چهارتا پيرمرد آتش روشن كرده اند و نشسته اند دورش. يكي از پيرمردها كه سراندرپا لباس سفيد تنش بود او را ديد و صدا زد «دخترجان! تو اين برف و بوران از خانه آمدي بيرون چه كني؟» مهرناز گفت «زن بابام گل سرخ خواسته. گفته اگر بدون گل سرخ به خانه برگردم, راهم نمي دهد.» پيرمرد رو كرد به پيرمرد سبزپوشي كه بغل دستش بود و گفت «داداش بهار! به اين دختر كمك كن و نگذار نااميد برگردد خانه.» بهار گفت «به چشم!» و پاشد دور خودش چرخي زد. باد و بوران بند آمد. ابرها كنار رفتند. خورشيد تابيد. برف ها آب شد. بوته ها جوانه زدند. جوانه ها غنچه درآوردند و غنچه ها گل شدند. مهرناز يك دسته گل سرخ چيد و برگشت خانه. زن بابا از ديدن گل ها تعجب كرد و به جاي اينكه خوشحال شود, مهرناز را گرفت به باد كتك كه چرا بيشتر از اين گل نچيدي و باز اذيت و آزار او را از سر گرفت. زمستان تازه رفته بود و بهار از راه رسيده بود كه زن باباي مهرناز سبدي داد دستش و گفت «پاشو برو يك سبد سيب سرخ تر و تازه بچين بيار كه هوس سيب سرخ كرده ام.» مهرناز گفت «درخت ها تازه شكوفه كرده اند. از كجا سيب سرخ بيارم؟» ادامه در پست بعد.. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚 داستان کوتاه تاجر ثروتمندی با غلام خود از قونیه به سفر شام رفتند، تا بار بخرند و به شهر خود برگردند. مرد ثروتمند برای غلام خود در راه که به کارونسرایی می‌رفتند، مبلغ کمی پول می‌داد تا غذا بخرد و خودش به غذاخوری کارونسرا رفته و بهترین غذاها را سرو می‌کرد. غلام جز نان و ماست و یا پنیر، چیزی نمی‌توانست در راه بخرد و بخورد. چون به شهر شام رسیدند، بار حاضر نبود، پس تاجر و غلام‌اش به کارونسرا رفتند تا استراحت کنند. غلام فرصتی یافت در کارونسرا کارگری کند و ده سکه طلا مزد گرفت. بار تاجر از راه رسید و بار را بستند و به قونیه برگشتند. در مسیر راه، راهزنان بار تاجر را به یغما بردند و هرچه در جیب تاجر بود از او گرفتند اما گمان نمی‌کردند، غلام سکه‌ای داشته باشد، پس او را تفتیش نکردند و سکه دست غلام ماند. با التماس زیاد، ترحم کرده اسب‌ها را رها کردند تا تاجر و غلام در بیابان از گرسنگی نمیرند. یک هفته در راه بودند، به کارونسرا رسیدند غلام برای ارباب خود غذای گرم خرید و خود نان و پنیر خورد. تاجر پرسید: «تو چرا غذای گرم نمی‌خوری؟» غلام گفت: «من غلام هستم به خوردن تکه نانی با پنیر عادت دارم و شکم من از من می‌پذیرد اما تو تاجری و عادت نداری، شکم تو نافرمان است و نمی‌پذیرد.» تاجر به یاد بدی‌های خود و محبت غلام افتاد و گفت: «غذای گرم را بردار، به من از "عفو و معرفت و قناعت و بخشندگی خودت هدیه کن" که بهترین هدیه تو به من است.» من کنون فهمیدم که؛ "سخاوت به میزان ثروت و پول بستگی ندارد،" مال بزرگ نمی‌خواهد بلکه قلب بزرگی می‌خواهد. "آنانکه غنی هستند نمی‌بخشند آنانکه در خود احساس غنی‌بودن می‌کنند، می بخشند."👌 "من غنی بودم ولی در خود احساس غنی بودن نمی‌کردم و تو فقیری ولی احساس غنی بودن میکنی." ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚مهرناز يكي بود؛ يكي نبود؛ توي اين بود و نبود دختر كوچولويي بود به اسم مهرناز كه مادرش مرده بود و چ
زن بابا گفت «فضولي موقوف! هر چه گفتم زود انجام بده و لال موني بگير والا از خانه مي اندازمت بيرون و در را پشت سرت مي بندم.» مهرناز توي باران راه افتاد؛ رفت به صحرا و ديد همان چهار تا پيرمرد آتش روشن كرده اند و نشسته اند دور آتش. بهار او را ديد و صدا زد «آي دخترجان! براي چي تو باران آمده اي به صحرا؟» مهرناز جواب داد «چه كار كنم؟ زن بابام سيب سرخ خواسته و گفته اگر بدون سيب سرخ به خانه برگردم راهم نمي دهد.» بهار رو كرد به پيرمردي كه سراپا لباس سرخ تنش بود و گفت «داداش تابستان! حالا نوبت رسيده به تو كه به اين دختر كمك كني و نگذاري نااميد برگردد خانه.» تابستان گفت «به چشم!» و پا شد دور خودش چرخي زد. باران بند آمد. ابرها از جلو خورشيد كنار رفتند. هوا گرم شد. شكوفه ها ريختند زمين و درخت هاي سيب پر شد از سيب هاي سرخ. مهرناز سبدش را پر كرد از سيب سرخ و برگشت خانه. زن بابا از ديدن يك سبد سيب سرخ تازه نزديك بود از تعجب شاخ دربياورد. اما, به جاي اينكه خوشحال شود, كتك مفصلي به مهرناز زد و گفت «چرا بيشتر نياوردي؟» مهرناز گفت «سبد بيشتر از اين جا نمي گرفت.» زن بابا گفت «اين فضولي ها به تو نيامده.» و باز به اذيت و آزار مهرناز ادامه داد تا بهار گذشت و تابستان آمد و يك دفعه به كله اش زد كه برف و شيره بخورد. به مهرناز گفت «پاشو برو برف بيار.» مهرناز گفت «چله تابستان برف پيدا نمي شود.» زن بابا گفت «باز هم فضولي كردي و رو حرف بزرگتر از خودت حرف زدي. پاشو مثل باد برو برف پيدا كن بيار و تا نياري برنگرد خانه.» مهرناز باز هم رفت به صحرا و زير آفتاب داغ تابستان آن قدر راه رفت كه از زور گرما عرق كرد و بي طاقت شد. در اين موقع باز چشمش به همان چهار نفر افتاد كه نشسته بودند زير سايه درختي و خودشان را باد مي زدند. مهرناز خوشحال شد. رفت جلو و سلام كرد. تابستان كه سراندرپا لباس سرخ تنش بود, گفت «براي چه تو اين گرما آمدي به صحرا؟» مهرناز گفت «زن بابام باز هم به زور از خانه بيرونم كرده, گفته برو برف بيار و بدون برف برنگرد.» تابستان رو كرد به زمستان و گفت «داداش زمستان! باز هم به اين دختر كمك كن و نگذار دست خالي برگردد.» زمستان پاشد چرخي زد. خورشيد كم زور شد. باد سر و صدا كنان از راه رسيد. با خودش ابر آورد و آسمان را ابري كرد. هوا سرد شد و برف شروع كرد به باريدن. مهرناز برف برداشت و راه افتاد سمت خانه. در راه پسر پادشاه او را ديد و يك دل نه صد دل عاشق او شد و مادرش را فرستاد خواستگاري و با شادي و سرور مهرناز را بردند به خانه پادشاه. وقتي مهرناز رفت به خانه پادشاه, شرح حالش را براي پسر پادشاه تعريف كرد و پسر پادشاه هم فرستاد زن باباي بدجنس را آوردند و مجازات كردند. پایان ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
گویند روزی موسی (ع) در آن حال که شبانیِ شعیب پیغامبر می‌کرد و هنوز به وی وحی نیامده بود، گوسفندان می‌چرانید؛ قضا را میشی از رمه جدا افتاد. موسی خواست که او را به رمه باز برد. میشک برمید و در صحرا افتاد و گوسفندان نمی‌دید و از بددلی همی‌رمید، و موسی از پس او همی‌دوید تا مقدار دو سه فرسنگ؛ چنان که میشک را نیز طاقت نماند و از ماندگی بیفتاد، چنان که بر نمی‌توانست خاست. موسی در وی رسید و بر او رحمتش آمد؛ گفت: ای بیچاره، چرا می‌گریزی و از که می‌ترسی؟ چون دید که طاقت رفتن ندارد، برداشتش و بر گردن و دوش گرفت تا بَرِ رمه. چون چشم میش بر رمه افتاد، دلش به جای باز آمد، تپیدن گرفت. موسی زود او را از گردن فرو گرفت و به میان رمه اندر شد. ایزد تعالی ندا کرد به فرشتگان آسمانها، گفت: دیدید بنده‌ی من با آن میش دهن بسته چه خُلق کرد، و بدان رنج که از او بکشید او را نیازرد و بر او ببخشود! به عزّت من که او را برکشَم و کلیم خویش گردانم و پیغامبریش دهم و بدو کتاب فرستم، چنان که تا جهان باشد از او گویند. پس این همه کرامات او را به ارزانی داشت. 📚سیاستنامه، خواجه نظام الملک ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚 روزی بهلول پیش خلیفه، هارون الرشید نشسته بود، جمع زیادی از بزرگان خدمت خلیفه بودند. طبق معمول، خلیفه هوس کرد سر به سر بهلول بگذارد. دراین هنگام صدای شیهۀ اسبی از اصطبل بلند شد. خلیفه به مسخره به بهلول گفت: برو به بین این حیوان چه می گوید؛ گویا با تو کار دارد. بهلول رفت، برگشت و گفت: این حیوان می گوید: مرد حسابی حیف از تو نیست با این خرها نشسته ای . زودتر از این مجلس بیرون برو. ممکن است که خریت آن ها در تو اثر کند. 📗مجموع حکایات و داستانهای پندآموز ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زمانیکه این جذابو بازی میکردین چندسالتون بوده؟؟😍 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📸 گزارش تصویری از آغاز به کار هجدهمین اجلاس اوآنا در تهران به میزبانی خبرگزاری ایرنا 🔹️اجلاس اوآنا در تهران با استقبال گسترده کشورهای عضو و حضور ۵۰ مدیر ارشد از رسانه‌های مختلف، همراه شده است. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هجدهمین اجلاس اوآنا در تهران؛ اتحاد رسانه های مستقل، راهی برای شکست تحریم 🔹هجدهمین اجلاس اتحادیه خبرگزاری های آسیا و اقیانوسیه صبح امروز در تهران، به میزبانی خبرگزاری ایرنا و با حضور مدیران نزدیک به 50 خبرگزاری عضو، آغاز به کار کرد. وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی در مراسم افتتاحیه اجلاس اوآنا: 🔹امیدوارم مجمع اوآنا بتواند توانمندی ملت‌ها برای مقابله با جریان‌سازی یکسویه خبری را افزایش دهد. 🔹 نشست تهران فرصتی برای گسترش و تبادل تجربیات حرفه‌ای و رسانه‌ای میان کشورها و ملت‌های عضو خواهد بود. 🔸 نادری مدیرعامل خبرگزاری ایرنا: جمهوری اسلامی در چهار دهه گذشته به دلیل ایستادگی بر باورها و اعتقادات‌ خود تحت تحریم‌های یکسویه بوده است. 🔸 با وجود این تحریم‌های ظالمانه مردم تلاش کردند، مقاومت کنند و به پیشرفت ادامه دهند تا کشور به نقطه مطلوبی برسد. 🔺خبرگزاری ایرنا در هجدهمین اجلاس اتحادیه خبرگزاری های آسیا و اقیانوسیه (اوآنا)، ریاست این اتحادیه را به مدت سه سال در اختیار خواهد گرفت. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ ⛔️زندگی خصوصی رو نریزیم تو مجازی 🎞کلیپ آموزشی روانشناسی ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
انتهای شب نگرانی هایت را به خدا بسپار آسوده بخواب خدا بیدار است شبتون بخیر و سرشار از آرامش آسمونی ✨❤️✨ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
🌺ســـــــلام 🌺صبحتون پُر از عطر خدا 🌺الهی دلتـون بی غم 🌺قلبتون مَملُو از آرامش باشه 🌺هر کجا هستید 🌺امیدوارم روزیتون افزون 🌺وجودتون شادی آفرین 🌺دستاتون روزی رسون 🌺آرزوهاتون دست یافتنی 🌺و تنتون سالم وسلامت باشه ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | آرزو فروشی با فنگ‌شویی 🔸احتمالا شما هم طی چندسال گذشته اسم فنگ‌شویی به گوشتون خورده، مفهومی که این روزها برای خیلی‌ها دستاویزی شده تا به واسطه اون عقاید عجیب و بدون پشتوانه رو تبلیغ کنن و ازش پول‌های هنگفت به جیب بزنن ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
يك نفر در زمستان وارد دهی شد و توی برف دنبال منزلی می گشت ولی غريب بود مردم هم غريبه توی خانه‌هاشان راه نمیدادند همين‌جور كه توی كوچه‌‌های روستا می گشت ديد مردم به يك خانه زياد رفت و آمد می كنند از کسی پرسيد، اينجا چه خبره؟ گفت زنی درد زايمان دارد و سه روزه پيچ و تاب ميخوره و تقلا ميكنه ولی نمیزاد، ما دنبال دعا نويس می گرديم از بخت بد دعانويس هم گير نمياريم مرد تا اين حرف را شنيد گفت: بابا دعانويس را خدا براتون رسونده، من بلدم، هزار جور دعا ميدونم! فورا مرد مسافر را با عزت فراوان وارد كردند و خرش را به طويله بردند، خودش را هم زير كرسی نشاندند، بعد قلم و كاغذ آوردند تا دعا بنويسد، مرد روی کاغد چیزهایی نوشت و به آنها گفت: اين كاغذ را در آب بشوريد و آب آنرا بدهید زائو بخورد. از قضا تا آب دعا را به زائو دادند زائيد و بچه صحيح و سالم به دنيا آمد. از طرفی کلی پول و غذا به او دادند وبعد از چند روز که هوا خوب شد راهیش کردند. بعد از رفتنش یکی از دهاتی ها کاغذ دعا را که کناری گذاشته بودند برداشت وخواند دید نوشته: خودم بجا، خرم بجا، ميخوای بزا، ميخوای نزا ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
تشخیص افراد دروغگو مطالعات نشان می‌دهد متأسفانه بیشتر افراد در طول روز بارها دروغ می‌گویند. در بهترین حالت افراد حداقل ۲ تا ۳ بار در روز دروغ می‌گویند.  محققان دانشگاه کالیفرنیا بعد از ۲۵۳ مطالعه و پژوهش دریافته‌اند که ما فقط قادر به کشف ۵۳ درصد از دروغ‌هایی که به ما گفته می‌شود، هستیم. یعنی تقریبا معادل احتمال پیش‌گویی درباره شیر یا خط آمدن سکه! نکته‌ی ترسناک دیگر در بازی دروغ و حقیقت این است که حتی مأموران پلیس، بازجویان حرفه‌ای، قاضی‌ها و … نیز تنها در ۶۰ درصد مواقع دروغ را از حقیقت تشخیص می‌دهند و هیچ قطعیتی در کار نیست . ۱. قبل از هر چیزی در مورد شخص مورد نظر تحقیق کنید قبل از روز ملاقات، در مورد طرف مقابل‌ تحقیق کنید. مثلا می‌توانید به صفحات اجتماعی شخص مورد نظر سر بزنید. سعی کنید به دنبال اطلاعات پیش‌پا افتاده‌ای بگردید که بعید است طرف مقابل درباره‌ی‌شان دروغ بگوید. حتی اطلاعات خیلی ساده مثل اینکه شخص مورد نظر آخرین بار به کجا سفر کرده، به دردتان می‌خورد. سپس، به دنبال اطلاعاتی بگردید که طرف مقابل احتمالا از صحبت کردن درباره‌ی‌شان احساس راحتی نخواهد کرد. ۲. سر صحبت را با موضوعات سرگرم‌کننده باز کنید وقتی سوالی می‌پرسید که خودتان از قبل جواب درستش را می‌دانید، به زبان بدن او دقت کنید. مثلا با اینکه می‌دانید طرف مقابل همین چند هفته پیش به فلان کشور سفر کرده (شاید از روی عکس‌هایی که در اینستاگرام به اشتراک گذاشته فهمیده باشید)، باز می‌توانید به عمد بپرسید «تعطیلات کجا رفته بودی؟» تا ببینید چه جوابی می‌دهد. چنانچه راستش را گفت اما حالتش ناآرام و مضطرب بود، بدانید که این حالتش به دلیل دروغ گفتن نیست، بلکه فقط احساس راحتی نمی‌کند. در این مرحله، از روی چند نشانه‌ی زیر نیز می‌توانید اطلاعات مفیدی کسب کنید. حرکات چشم‌ها معمولا گفته می‌شود فردی که موقع صحبت به گوشه‌ی سمت راستِ بالا یا گوشه‌ی سمت چپِ بالا نگاه می‌کند، حرفش راست نیست. پس ارتباط چشمی را فراموش نکنید. کارشناسان زبان بدن معتقدند نگاه آدم‌های دروغگو خیلی وقت‌ها به سمت نزدیک‌ترین خروجی متمایل می‌شود، چرا که به خاطر دروغ گفتن دچار استرس می‌شوند و به لحاظ روانی دل‌شان می‌خواهد پا به فرار بگذارند. چنین افرادی ممکن است به دلیل اینکه منتظرند زودتر خلاص شوند، مدام به ساعت‌شان نگاه کنند. خشکی گلو معمولا گفته می‌شود آدم‌های دروغگو قبل از اینکه شروع به صحبت کنند، گلوی‌ خود را صاف می‌کنند، چرا که گلوی‌شان به دلیل هجوم استرس خشک می‌شود. در این حالت، رطوبتی که به طور طبیعی در گلو وجود دارد، به شکل عرق به سطح پوست راه پیدا می‌کند و موجب خشکی گلو می‌شود. دروغگوها دقیقا به همین دلیل خشکی گلو، آب دهان‌شان را به سختی قورت می‌دهند و دچار حالت پرش سیبک گلو می‌شوند. طرز نشستن به گفته‌ی کارشناسان زبان بدن، آدم‌های دروغگو اغلب عادت دارند بدن خود را اندکی به سمت عقب متمایل کنند تا فاصله‌ی‌شان با طرف مقابل حفظ شود. این طرز نشستن نشانه‌ی اضطراب است. دروغگوها چون خودشان می‌دانند که روراست نیستند، می‌ترسند که طرف مقابل مچ‌شان را بگیرد و دست‌شان رو شود. ۳. سرعت جوابگویی طرف مقابل دقت کنید طرف مقابل چقدر سریع به سوالات‌ شما جواب می‌دهد. مثلا ببینید وقتی سوال می‌پرسید، آیا بدون اینکه فکر کند جواب‌ می‌دهد؟ جواب‌های شتاب‌زده ممکن است نشانه‌ی دروغ گفتن باشند. نوجوانی را تصور کنید که دیر از مدرسه برگشته و والدینش دلیل تأخیرش را جویا شده‌اند. چنانچه این نوجوان فورا بدون اینکه فکر کند، در جواب والدینش بگوید که مثلا کلاس تقویتی داشته، می‌توان اینطور فرض کرد که جواب چنین سوالی را از قبل آماده کرده و داستانی که به هم بافته ساختگی است. ۴. یک سوال تکراری را به سه شکل مختلف بپرسید هر وقت فکر کردید طرف مقابل‌تان راستش را نگفته، سوال‌تان را سه دفعه، اما هر بار به شکلی متفاوت، مطرح کنید. در لا‌به‌لای جواب‌های طرف مقابل به دنبال پیدا کردن تناقض و ناهماهنگی نباشید، بلکه برعکس، به دنبال شباهت‌ها بگردید. مثلا ببنید آیا چیزی که هر بار در جواب سوال تکراری‌ شما می‌گوید، شبیه یک متن از پیش آماده شده است؟ آیا هر بار از جملات تکراری و حساب شده استفاده می‌کند؟ چنانچه احساس کردید طرف مقابل‌تان جملات تکراریِ از پیش آماده شده تحویلتان می‌دهد، می‌توانید حدس بزنید که روراست نیست یا شاید دلش نمی‌خواهد همه چیز را بگوید. سیاستمدارها نیز وقتی قصد ندارند همه‌ی حقایق را فاش کنند، دقیقا همین شکلی جواب می‌دهند. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
8 روش برای درمان خود کم بینی عقده حقارت یا خودکم بینی نوعی احساس روانشناختی است که در آن فرد خودش را حقیر و کم می بیند. این احساس کاملاً یا تا حدی ناخودآگاه است. در واقع خودکم بینی نوعی حالت ذهنی است که طی آن شما حس می کنید کمتر و پایین تر از دیگران هستید و به همین دلیل همه تعاملات شما با خانواده، دوستان و همکارانتان دچار مشکل می شود. 1- با خودتان مهربان باشید یکی از اصلی ترین راه هایی که می توانید با آن بر احساس حقارت غلبه کنید این است که تمرین کنید با خودتان مهربان باشید. اگر اشتباهی مرتکب شدید زیاد به خودتان سخت نگیرید. همه دچار خطا و اشتباه می شوند. مهم این است که از اشتباهاتتان درس بگیرید و پیشرفت کنید. فقط شما نیستید، همه ما هر از گاهی شکست می خوریم. اگر مشکلی پیش آمد سعی کنید از آن درس بگیرید و اجازه ندهید که درگیر اضطراب و افسردگی شوید. 2- اجازه ندهید گذشته بر شما غلبه کند هر اتفاقی که برایتان افتاده است و هر کاری که قبلا کرده اید مربوط به گذشته تان می شود. خودتان را به خاطر اشتباهاتی که انجام داده اید ببخشید. با این مساله که دیگران به شما ظلم کرده اند کنار بیایید. به اینکه نحوه تربیتتان چه تاثیری روی شما گذاشته یا از چه راههایی مورد انتقاد قرار گرفته اید و احساس حقارت کرده اید فکر نکنید.خودتان را با نحوه برخوردی که با خودتان دارید یا با اشتباهاتی که کرده اید تعریف نکنید. اگر این کار را بکنید هیچ وقت از موانعی که دیگران برایتان تعیین کرده اند عبور نمی کنید. 3- قوی باشید اجازه ندهید نقاط ضعفتان شما را به عقب بکشند. سعی کنید تا حد ممکن خودتان را با دیگران مقایسه نکنید. یادتان باشد که همه ما نقاط ضعف و قوت مخصوص خودمان را داریم. روی چیزهای خوبی که دارید و کارهای خوبی که می توانید انجام بدهید تمرکز کنید. حتما فعالیت هایی وجود دارد که شما دوستشان دارید و در آنها مهارت هم دارید. به این فکر کنید که دیگران در چه مواردی از شما تعریف می کنند؟ یادتان باشد که قرار نیست بهترین باشید یا هر کاری را صحیح و درست انجام بدهید. قرار است به کارهایی فکر کنید که برایتان ارزشمندند و در آنها احساس موفقیت می کنید. 4- از خودتان دفاع کنید تبعیض های جامعه را به درون خودتان راه ندهید. اینکه جامعه تنگ نظر و سطحی نگر باشد دلیل آن نمی شود که شما فرد کم ارزشی هستید. با اینکه سخت است ولی تمام تلاشتان را بکنید که تبعیض های موجود روی شخصیت شما تاثیری نگذارد. با این کار در مقابل کسانی که می خواهند شما را زمین بزنند پیروز می شوید و انتقادات و کلیشه های همیشگی را شکست می دهید.بهترین راه برای غلبه بر تعصبات موجود این است که به زندگی تان با همین شرایط ادامه بدهید و یاد بگیرید که با وجود انبوهی از موانع و مشکلات پیش رو به جلو حرکت کنید. 5- با دیگران روابط مفیدی برقرار کنید از افرادی که به شما انرژی و حس منفی می دهند دوری کنید. خودتان را از هر کسی که از شما انتقاد می کند و چیزهای وحشتناکی راجع به شما می گوید دور کنید. انتقادهای سازنده از طرف کسانی که به فکر شما و کمک به شما هستند را قبول کنید؛ اما وقتتان را با افرادی که از شما حمایت نمی کنند نگذرانید. با افرادی دوست شوید که به رشد و پیشرفت شما کمک می کنند و بهترین احساسات را به شما هدیه می دهند. 6- “نه” بگویید با خواسته های همه موافقت نکنید. یاد بگیرید که شما مسئول برطرف کردن نیازهای همه نیستید. شما نسبت به دیگران کم ارزش تر نیستید و قرار نیست هر چیزی که بقیه می گویند را انجام بدهید. در دام این احساس نیفتید که اگر به دیگران نه بگویید آنها دیگر شما را دوست ندارند و رهایتان می کنند. حتی اگر هم چنین اتفاقی بیفتد برای شما بهتر است و بدون آنها بهتر می توانید زندگی کنید. 7- خواسته هایتان را عنوان کنید در روابطتان با دیگران حد و مرزهایی تعیین کنید و به آنها پایبند باشید. به نیازها و نظرات دیگران احترام بگذارید؛ اما از آن طرف هم مطمئن شوید که دیگران هم به شما احترام می گذارند. اگر کسی به شما ظلم کرد از حقتان دفاع کنید. دوستی ها و روابط بد و منفی را کنار بگذارید و یاد بگیرید خواسته هایتان را عنوان کنید. 8- خودتان باشید اجازه ندهید جامعه شما را زمین بزند. اگر به خاطر یک مشخصه جسمی خاص (مثلاً قد یا وزن)، کمی متفاوت تر از دیگرانید یا از حد متوسط خارج هستید، اجازه ندهید ترس شما درباره تصورات مردم باعث ایجاد احساس حقارت در شما شود.اکثر مردم از متفاوت بودن می ترسند؛ بنابراین موقع بیرون رفتن از خانه در ذهنتان برنامه بچینید. از زبان بدن مثبت استفاده کنید و بدانید که اگر دیگران به شما خیره شدند باید چه واکنشی نشان بدهید. اجازه ندهید کنجکاوی غریبه ها شما را آزار بدهد و سعی هم نکنید حالت دفاعی به خودتان بگیرید. گاهی اوقات مردم فقط کمی کنجکاوند، همین! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚 داستان کوتاه در زمانهاى قديم، مردی ساز زن و خواننده ای بود؛ بنام "برديا" که با مهارت تمام می نواخت و همیشه در مجالس شادی و محافل عروسی، وقتی برای رزرو نداشت بردیا چون به سن شصت سال رسید روزی در دربار شاه می نواخت که خودش احساس کرد دستانش دیگر می لرزند و توان ادای نت ها را به طور کامل ندارد و صدایش بدتر از دستانش می لرزید و کم کم صدای ساز و صداى گلویش ناهنجار می شود. عذر او را خواستند و گفتند دیگر در مجالس نیاید. بردیا به خانه آمد، همسر و فرزندانش از این که دیگر نمی توانست کار کند و برایشان خرجی بیاورد بسیار آشفته شدند . بردیا سازش را که همدم لحظه های تنهاییش بود برداشت و به کنار قبرستان شهر آمد. در دل شب در پشت دیوار مخروبه قبرستان نشست و سازش را به دستان لرزانش گرفت و در حالی که در کل عمرش آهنگ غمی ننواخته بود، سازش را برای اولین بار بر نت غم کوک کرد و این بار برای خدایش در تاریکی شب، فقط نواخت. بردیا می نواخت و خدا خدا می گفت و گریه می کرد و بر گذر عمرش و بر بی وفایی دنیا اشک می ریخت و از خدا طلب مرگ می کرد. در دل شب به ناگاه دست گرمی را بر شانه های خود حس کرد، سر برداشت تا ببیند کیست. شیخ سعید ابو الخیر را دید در حالی که کیسه ای پر از زر در دستان شیخ بود. شیخ گفت این کیسه زر را بگیر و ببر در بازار شهر دکانی بخر و کارى را شروع کن. بردیا شوکه شد و گریه کرد و پرسید ای شیخ آیا صدای ناله من تا شهر می رسید که تو خود را به من رساندی؟ شیخ گفت هرگز. بلکه صدای ناله مخلوق را قبل از این که کسی بشنود خالقش می شنود و خالقت مرا که در خواب بودم بیدار کرد و امر فرمود کیسه زری برای تو در پشت قبرستان شهر بیاورم. به من در رویا امر فرمود برو در پشت قبرستان شهر، مخلوقی مرا می خواند برو و خواسته او را اجابت کن. بردیا صورت در خاک مالید و گفت خدایا عمری در جوانی و درشادابی ام با دستان توانا سازهایی زدم براى مردم این شهر اما چون دستانم لرزید مرا از خود راندند. اما یک بار فقط برای تو زدم و خواندم. اما تو با دستان لرزان و صدای ناهنجار من، مرا خریدی و رهایم نکردی و مشتری صدای ناهنجار ساز و گلویم شدی و بالاترین دستمزد را پرداختی. تو تنها پشتیبان ما در این روزگار غریب و بی وفا هستی. به رحمت و بزرگیت سوگندت میدهیم که ما را هیچ وقت تنها نگذار و زیر بار منت ناکسان قرار نده. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚 همسرپادشاه بهلول ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ، ﮐﻪ ﺑﺎ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻂ ﻣﯽﮐﺸﯿﺪ . ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﭼﻪ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟ ﮔﻔﺖ : ﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺳﺎﺯﻡ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﻣﯽﻓﺮﻭﺷﯽ؟ ﮔﻔﺖ : ﻣﯽﻓﺮﻭﺷﻢ . ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻥ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﺳﺖ؟ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻣﺒﻠﻐﯽ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ ! ﻫﻤﺴﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻣﺒﻠﻎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ، بهلول ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻣﯿﺎﻥ ﻓﻘﯿﺮﺍﻥ ﻗﺴﻤﺖ ﮐﺮﺩ. ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺷﺐ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺑﻬﺸﺖ ﺷﺪﻩ، ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﺷﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺭﺍﻩ ﻧﺪﺍﺩﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﺴﺮ ﺗﻮﺳﺖ !!.. ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ ؛ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻗﺼﻪﯼ بهول ﺭﺍ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ ! ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻧﺰﺩ بهلول ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺳﺎﺯﺩ . ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﻣﯽﻓﺮﻭﺷﯽ؟ بهلول ﮔﻔﺖ : ﻣﯽﻓﺮﻭﺷﻢ . ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺑﻬﺎﯾﺶ ﭼﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﺳﺖ؟ ﻣﺒﻠﻐﯽ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ ﻧﺒﻮﺩ ! ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ : ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺑﻪ ﻗﯿﻤﺖ ﻧﺎﭼﯿﺰﯼ ﻓﺮﻭﺧﺘﻪﺍﯼ ! بهلول ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻫﻤﺴﺮﺕ ﻧﺎﺩﯾﺪﻩ ﺧﺮﯾﺪ ﻭ ﺗﻮ ﺩﯾﺪﻩ ﻣﯽﺧﺮﯼ !!! ﻣﯿﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ، ﻓﺮﻕ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺍﺳﺖ !!!... ﺍﺭﺯﺵ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺧﻮﺏ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ رضای خدا باشد نه برای معامله با خدا… ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel