eitaa logo
بهلول عاقل | داستان کوتاه
37.4هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
6.9هزار ویدیو
70 فایل
📚حڪایات شیرین بهلول عاقل و داستانهاے آموزنده 😊 . . .کپی بنرهای کانال شرعا حرام است . . تبلیغات ثامن برندینگ💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2308702596Cce98270c04 👈محتوای تبلیغات تایید و یا رد نمیشود🌹 همراهی شما باعث افتخار ماست ♥️😍
مشاهده در ایتا
دانلود
ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﮔﻞ ﭘﻮﭺ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯿﻢ... ﺩﻭﺗﺎ ﺩﺳﺘﺎﺷﻮ ﻣﺸﺖ ﮐﺮﺩ، ﺟﻠﻮﻡ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﮔﻪ ﺑﮕﯽ ﮔﻞ ﮐﺪﻭﻣﻪ ﻣﯿﻤﻮﻧﻢ...!!! ﭼﻪ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺳﺨﺘﯽ ﺑﻮﺩ... ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻧﺶ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩﻣﻮ ﻓﺮﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ... ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻧﺪﺍﺩﻧﺶ ﻣﺤﮑﻢ ﺯﺩﻡ ﭘﺸﺖ ﺩﺳﺖ ﭼﭙﺶ!!! ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﮔﻠﻪ!!! ﺩﺳﺘﺸﻮ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ...ﮔﻞ ﺑﻮﺩ... ﺍﺷﮑﺎﻡ ﺟﺎﺭﯼ ﺷﺪ ﺭﻭﯼ ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎﻡ... ﺣﻮﺍﺳﺶ ﻧﺒﻮﺩ، ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺍﺷﮑﺎﻣﻮ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ... ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺗﻮ ﺩﺳﺖ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻫﻢ ﮔﻞ ﺑﻮﺩ!!!!! ﺁﻧﮑﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ، ﺑﻪ ﻫﺮ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﻣﯿﻤﺎﻧﺪ... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴یوسف زهرا 🌹🌹امام صادق علیه السلام فرمودند: همانا صاحب الامر شباهتهایی به جناب یوسف دارد. برادران یوسف، نوادگان و فرزندان پیغمبران بودند و با او تجارت و معامله کردند و سخن گفتند. با وجود این، همه او را نشناختند تا آنکه خودش گفت من یوسفم. پس چرا لعنت شدگان این امت انکار می کنند که خداوند در یک زمانی با حجت خود همان کند که با یوسف کرد. 📚 اصول کافی، ج۲، ص۱۳۴ در ادامه ی این روایت آمده است که فاصله میان حضرت یوسف و پدرش ۱۸ روز راه بود، ولی حضرت یعقوب و فرزندانش پس از دریافت مژده یوسف، این فاصله را ۹ روزه پیمودند. ما نیز میتوانیم فاصله خودمون را با یوسف زهرا کوتاه کنیم، اگر بخواهیم... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚پير آغاجى يکى بود و يکى نبود. مردى بود که زن هرزه‌اى داشت اين زن غذاهاى چرب و نرم مى‌پخت و دور از چشم شوهر خود به خورد فاسقش مى‌داد اما غذاى هميشگى شوهرش نان خشک با دوغ بود اين زن بدکار حتى آرد توى خانه را الک مى‌کرد و از آرد نرم و الک شده نان مى‌پخت و تو شکم رفيق خود مى‌کرد و از آردى که از الک نگذشته بود نان مى‌پخت و جلو شوهر خود مى‌گذاشت. شوهر بيچاره آنقدر از اين نان خشک و خشن خورده بود که لب و دهن او زخم شده بود يک روز با شکوه و گله به زن خود گفت: ”زن! مگر آرد ما با آرد مردم فرق داره که نان آن اينجورى مى‌شه؟“ زن حيله‌گر که ديد شوهر او ساده‌لوح و خوش‌باور است جواب داد: ”همه‌اش تقصير خواهر تو است که در بغداد مى‌گوزه و اينجا آرد نرم ما را باد مى‌بره!“ شوهر کودن بى‌تأمل اين حرف را قبول کرد و گفت: ”زن! فردا مقدارى ” نان‌گرده(۱) “ بپز بگذار توى خورجين بوم بغداد پيش خواهرم ببينم با من چه دشمنى داره“ فرداى آن روز شوهر بار و بنديل را بست و مقدارى سوغاتى خريد و خورجين خود را به دوش گرفت و راه افتاد. رفت و رفت تا به بغداد رسيد و رفت خانهٔ خواهر خود. خواهر او با خوشحالى از او پيشواز کرد و گفت: ”برادرجان! خوش آمدى صفا آوردي. تو کجا اينجا کجا؟(۲) چه شده که از خواهرت ياد کردي؟ مرد با ناراحتى جواب داد: ”اى بابا چه خواهرى چه برادري! تو اگه مرا دوست مى‌داشتى اينجا نمى‌گوزيدى تا آرد نرم ما را باد ببره و من مجبور بشم آنقدر نان خشک و زير بخورم که دک و دهنم زخم بشه“ خواهرش که زن فهميده‌اى بود و از کودنى برادرش هم خبر داشت فهميد که قضيه از چه قرار است. به روى او نياورد و حرفى نزد. اما شب که شد اجاق را آتش کرد و ديگى را که مى‌خواست غذا بپزد. روى پاجاى(۳) اجاق روى پشت‌بام گذاشت. مرد نگاهى به اجاق و نگاهى به ديگ بالاى پشت‌بام کرد و با تعجب از خواهر خود پرسيد: ”ديگ را چرا آنجا گذاشته‌اي؟“ خواهرش جواب داد: ”مى‌خوام شام بپزم“ مرد گفت: ”ديگ يا اجاق چند ذرع فاصله داره حرارت آن کى به ديگ مى‌رسه که بشه غذا پخت؟“ خواهرش که از اين‌کار همين منظور را داشت و مى‌خواست برادرش را به حرف بياورد گفت: ”برادرجان! پس چطور من اينجا مى‌گوزم و خانهٔ شما که فرسنگ‌ها از اينجا دور است بادش آردهاى نرمتان را مى‌برد؟ يقين بدان که زنت با مردى سر و سرى دارد“ از خواهر اصرار که اين‌طور است و از برادر انکار که چنين چيزى نيست. خواهر مرد، پسر جوان و کچلى داشت که خيلى زيرک و با فراست بود او که از اول گفت‌وگوى مادرش و دائى خود را مى‌شنيد رو به دائى خود کرد و گفت: دائى‌جان! مادرم راست مى‌گويد اگر باور نمى‌کنى من با تو به خانه‌تان مى‌آيم و مشت زنت را باز مى‌کنم“ مرد قبول کرد. ادامه دارد... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
🟣 درک تفاوت های کلامی زن و مرد: وقتی زن از ناراحتی های خود می گوید درمقابل جمع از او جانبداری کنید! وقتی مرد از برخورد هایش با دیگران گله می کند به او بگویید تقصیر تو نیست! مرد وقتی آزرده و عصبانی می شود به درون غار (تنهایی )می رود می رود تا به آرامش برسد! زن وقتی آزرده و عصبانی می شود ، شروع به صحبت کردن می کند تا به آرامش برسد! مرد برای اینکه احساس کند همسرش او را دوست دارد به "قدر شناسی" احتیاج دارد! زن برای اینکه احساس کند همسرش او را دوست دارد به "احترام" احتیاج دارد! نشانه های فشار روحی مرد، گوشه گیری ، غرولند کردن و حرف نزدن است! نشانه های فشار روحی زن، واکنش بیش از اندازه ، خستگی ، کلافگی و بی حالی است! مرد زمانی از زن امتیاز می گیرد که به او کمک کند! زن زمانی از مرد امتیاز می گیرد که اشتباه او را فراموش کند! وقتی به مرد دستور ندهید که به شما خدمت کند ، خود به خود به ارایه ی خدمت به شما علاقه مند می شود! وقتی از زحمات و خدمات زن تعریف و تمجید کنید خود به خود ارایه ی خدمات به شما چندین برابر می شود! مرد زمانی در زندگی زناشویی احساس خوش بختی می کند که زنش در منزل شاد و خوش باشد! زن زمانی در زندگی زناشویی احساس موفقیت می کند که همسرش در همه ی امور با او مشورت کرده و نظر او را مقدم دارد! وضعیت روحی مرد بستگی به موفقیت هایش دارد! وضعیت روحی زن بستگی به احساس و کیفیت روابطش دارد! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚ضرب المثل اگر تو کلاغی من بچه کلاغم به فرد یا افرادی می گویند که «خود» را زرنگ و باتجربه می‌دانند و دیگران را بلانسبت احمق فرض می‌کنند! روزی بود، روزگاری بود. کلاغی بود که برای اولین بار جوجه دار شده بود. برای جوجه اش کرم می آورد تا بخورد. جوجه را زیر بالش می گرفت و گرم می کرد. آفتاب که می شد بالش را سایبان جوجه می کرد، و خلاصه کاملا به فکر جوجه ی یکی یکدانه اش بود.جوجه کلاغ هر روز بزرگتر از دیروز می شد و فداکاری های مادرش را می دید.   وقت پرواز جوجه کلاغ که شد، مادرش همه ی راه های پرواز را به او یاد داد. جوجه به خوبی پرواز کردن را یاد گرفت و روز اول پروازش را با موفقیت پشت سر گذاشت. شب که شد،مادر و جوجه هر دو خوشحال بودند که این مرحله را هم پشت سر گذاشتند. کلاغ که هنوز نگران جوجه اش بود به او گفت‌ :«گوش کن عزیزم! آدم ها حیله گر و با هوش اند. مبادا فریب آن ها رابخوری. مواظب خودت باش. پسر بچه ها همیشه به فکر آزار و اذیت جوجه کوچولوهایی مثل تو هستند. با سنگ به پر و بال آنها می زنند و اسیرشان می کنند.» جوجه کلاغ گفت: «چشم مادر! کاملاً مواظب بچه ها هستم.»کلاغ که فکر می کرد جوجه اش تجربه‌ای ندارد، باور نمی کرد که با دو جمله نصیحت، جوجه اش به خطرهای سر راه پی برده باشد. این بود که گفت: «فقط مواظب بودن کافی نیست. چشم و گوش هایت را خوب باز کن. تا دیدی بچه‌ای قصد دارد به طرف تو سنگ پرتاب کند، فوری پرواز کن و از آنجایی که هستی دور شو.»   بچه کلاغ که خوب به حرف‌های مادرش گوش می‌داد گفت: مادر! اگر این آدمی‌زاده، سنگ را در آستین پنهان کرده بود، چه؟! کلاغ مادر، از این گفته بچه‌اش حیرت کرد و گفت: آفرین به تو با این همه هوش و ذکاوتت! بچه کلاغ گفت: مادر، فراموش نکن که اگر تو کلاغی، من بچه کلاغم! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
روزی دانشمندی به شهر ملانصرالدین وارد می‌شود و می‌خواهد با دانشمند آن شهرگفتگویی داشته باشد. مردم، چون کسی را نداشتند، او را نزد ملانصرالدین می‌برند. آندو روبروی هم می‌نشینند و مردم هم گرد آنها حلقه می‌زنند. آن دانشمند دایره‌ای روی زمین می‌کشد. ملانصرالدین با خطی آن را دو نیم می‌کند. دانشمند تخم مرغی از جیب درمی‌آورد و کنار دایره می‌گذارد. ملانصرالدین هم پیازی را در کنار آن قرار می‌دهد. دانشمند پنجة دستش را باز می‌کند و به سوی ملانصرالدین حواله می‌دهد. ملانصرالدین هم با دو انگشت سبابه و میانی به سوی او نشانه می‌رود. دانشمند برمی‌خیزد، ازملانصرالدین تشکر می‌کند و به شهر خود بازمی‌گردد. مردم شهرش از او درباره ی گفتگویش می‌پرسند و او پاسخ می‌دهد که: ملانصرالدین دانشمند بزرگی است. من در ابتدادایره‌ای روی زمین کشیدم که یعنی زمین گرد است. او خطی میانش کشید که یعنی خط استواهم دارد. من تخم‌مرغی نشان او دادم که یعنی به عقیده‌ی بعضیها زمین به شکل تخم مرغاست. و او پیازی نشان داد که یعنی شاید هم به شکل پیاز. من پنجة دستم را باز کردم که یعنی اگر پنج تن مثل ما بودند کار دنیا درست می‌شد و او دو انگشتش را نشان دادکه یعنی فعلاً ما دو نفریم. مردم شهر ملانصرالدین هم از او پرسیدند که گفتگو درمورد چه بود و او پاسخ داد: آن دانشمند دایره‌ای روی زمین کشید که یعنی من یک قرص نان می‌خورم. من هم خطی میانش کشیدم که یعنی من نصف نان می‌خورم. آن دانشمند تخم مرغی نشان داد که یعنی من نان و تخم‌مرغ می‌خورم. و من هم پیازی نشانش دادم که یعنی من نان و پیاز می‌خورم. آن دانشمند پنجة دستش را به سوی من نشانه رفت که یعنی خاک بر سرت. من هم دو انگشتم را به سوی او نشانه رفتم که یعنی دو تا چشمت کور شود! :))) ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚 مرد بزّازی بود که برای فروش پارچه به دهات اطراف می‌رفت و آنها را می فروخت. یک روز بزّازِ ، داشت از یک ده به ده دیگر می‌رفت، وقتی از آبادی خارج شد و به راه بیابانی رسید، سواری را دید که آهسته آهسته می‌رفت. مرد بزّاز که بسته‌ی پارچه ها را به دوش داشت، بسیار خسته بود پس به سوار گفت: "آقا، حالا که ما هر دو از یک راه می‌رویم، اگر این بسته را روی اسب خودت بگذاری از جوانمردی تو سپاسگزار خواهم بود ." سوار جواب داد:"حق با تو است که کمک کردن ، کار پسندیده ای است امّا از این متأسّفم که اسب من دیشب، کاه و جو نخورده و تاب و توان راه رفتن ندارد."   مرد بزّاز گفت: "بله، حق با شماست." و چند قدم دیگر پیش رفتند که ناگهان از کنار جاده، خرگوشی بیرون دوید و پا به فرار گذاشت. اسب سوار وقتی خرگوش را دید، شروع کرد دنبال خرگوش تاختند. مرد بزّاز وقتی دویدن اسب را دید به فکر فرو رفت و با خود گفت:"چه خوب شد که سوار،کوله بار مرا نگرفت وگرنه ممکن بود به فکر بدی بیفتد و پارچه های مرا بِبرد و دیگر دستم به او نرسد".   اسب سوار هم پس از اینکه مقداری رفته بود به همین فکر افتاد و با خود گفت:"اسبی به این خوبی دارم که هیچ سواری هم نمی‌تواند به او برسد، خوب بود بسته‌ی بار بزّاز را می‌گرفتم و می‌زدم به بیابان و می‌رفتم".   سپس سوار، اسب را برگردانید و آرام آرام برگشت تا به بزاز رسید و به او گفت: "راستی هنوز تا آبادی خیلی راه داریم، خدا را خوش نمی‌آید که تو پیاده و خسته باشی و من هم اسب داشته باشم و به تو کمک نکنم، حالا بسته‌ی پارچه را بده تا برایت بیاورم."   مرد بزّاز گفت : "برو ، آنچه که تو به آن اندیشیده ای ، من هم از آن غافل نبوده‌ام." مرزبان نامه ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
‌ 📚داستان جالب  قصر پادشاه   در افسانه های شرقی قدیم آمده است که یکی از پادشاهان بزرگ برای جاودانه کردن نام و پادشاهی خود تصمیم گرفت که قصری باشکوه بسازد که در دنیا بی نظیر باشد و تالار اصلی ان در عین شکوه و بزرگی و عظمت ستونی نداشته باشد !!! اما پس از سالها و کار وتلاش و محاسبه ، کسی از عهده ساخت سقف تالار اصلی بر نیامد و معماران مدعی زیادی بر سر این کار جان خود را از دست دادند تا اینکه ناکامی پادشاه او را به شدت افسرده و خشمگین ساخت و دست آخر معلوم شد که معمار زبر دست و افسانه ای به نام سنمار وجود دارد که این کار از عهده او بر می آید … و بالاخره او را یافتند و کار را به او سپردند  و او طرحی نو در انداخت و کاخ افسانه ای خورنق را تا زیر سقف بالا برد و اعجاب و تحسین همگان را برانگیخت اما درست وقتی که دیواره ها به زیر سقف رسید  سنمار ناپدید شد و کار اتمام قصر خورنق نیمه کار ماند … مدتها پی او گشتند ولی اثری از او نجستند و پادشاه خشمگین و ناکام دستور دستگیری و محاکمه و مرگ او را صادر کرد تا پس از هفت سال  دوباره سر و کله سنمار پیدا شد . او که با پای خود امده بود دست بسته و در غل و زنجیر به حضور پادشاه آورده شد و شاه دستور داد او را به قتل برسانند اما سنمار درخواست کرد قبل از مرگ به حرفهای او گوش کنند و توضیح داد که علت ناکامی معماران قبلی در برافراشتن سقف تالار بی ستون این بوده است که زمین به دلیل فشار دیواره ها و عوارض طبیعی نشست می کند و اگر پس از بالا رفتن دیواره بلافاصله سقف ساخته شود به دلیل نشست زمین بعدا سقف نیز ترک خورد و فرو می ریزد و قصر جاودانه نخواهد شد… پس لازم بود مدت هفت سال سپری شود تا زمین و دیواره ها نهایت افت و نشست خود را داشته باشند تا هنگام ساخت سقف که موعدش همین حالا است مشکلی پیش نیاید و اگر من در همان موقع این موضوع را به شما می گفتم حمل بر ناتوانی من می کردید و من نیز به سرنوشت دیگر معماران ناکام به کام مرگ می رفتم … پادشاه و وزیران به هوش و ذکاوت او آفرین گفتند و ادامه کار را با پاداش بزرگتری به او سپردند و سنمار ظرف یک سال قصر خورنق را اتمام و آماده افتتاح نمود . مراسم باشکوهی برای افتتاح قصر در نظر گرفته شد و شخصیتهای بزرگ سیاسی آن عصر و سرزمینهای همسایه نیز به جشن دعوت شدند و سنمار با شور و اشتیاق فراون تالارها و سرسراها واطاقها و راهروها و طبقات و پلکانها و ایوانها و چشم اندازهای زیبا و اسرار امیز قصر را به پادشاه و هیات همراه نشان میداد و دست آخر پادشاه را به یک اطاق کوچک مخفی برد و رازی را با در میان گذاشت و به دیواری اشاره کرد و تکه  اجری را نشان داد و گفت : کل بنای این قصر به این یک آجر متکی است که اگر آنرا از جای خود در آوری کل قصر به تدریج و آرامی ظرف مدت یک ساعت فرو میریزد و این کار برای این کردم که اگر یک روز کشورت به دست بیگانگان افتاد نتوانند این قصر افسانه ای را تملک کنند شاه خیلی خیلی خوشحال شد و از سر شگفتی سنمار به خاطر هنر و هوش و درایتش تحسین کرد و به او وعده پاداشی بزرگ داد و گفت این راز را باکسی در میان نگذار ... تا اینکه در روز موعود قرار شد پاداش سنمار معمار را بدهد . او را با تشریفات تمام به بالاترین ایوان قصر بردند و در برابر چشم تماشا گران دستور داد به پایین پرتابش کنند تا بمیرد!!! سنمار در آخرین لحظات حیات خود به چشمان پادشاه نگاه کرد و با زبان بی زبانی پرسید چرا ؟؟؟!!! و پادشاه گفت برای اینکه جز من کسی راز جاودانگی و فنای قصر نداند و با این جمله او را به پایین پرتاب کرده  و راز را برای همیشه از همه مخفی نگاه داشت…! ما دیگران را فقط تا آن قسمت از جاده که خود پیموده‌ایم ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚 فردی چند گردو به بهلول داد و گفت: «بشکن و بخور و برای من دعا کن.» بهلول گردوها را شکست و خورد ولی دعایی نکرد.آن مرد گفت: «گردوها را می‌خوری نوش جان،ولی من صدای دعای تو را نشنیدم!» بهلول گفت: «مطمئن باش اگر در راه خدا داده‌ای،خدا خودش صدای شکستن گردوها را شنیده است!» ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
👩 رسول خدا صلی الله علیه و آله می فرماید: «حق پدر این است که از او در طول زندگی اطاعت کنی و اما حق مادر را هرگز نمی توانی ادا کنی. حتی اگر به تعداد شن های بیابان و قطره های باران، روزها در خدمتش بایستی، تنها به جای زحمات طاقت فرسای دوران بارداری او نخواهد بود». شخصی به پیامبر از کج خلقی مادر شکایت کرد، حضرت فرمود: «او در آن نُه ماه که بار تو را تحمل می کرد و آن دو سال که تو را شیر داد و شب هایی که بیداری کشید و روزهایی که برای تو تحمل تشنگی کرد، کج خلق نبود». مرد گفت: من جزای زحماتش را پرداخته ام و او را دوبار بر دوش گرفته و به حج برده ام. حضرت فرمود: «حتی جزای یک ناله او را هنگام وضع حمل نپرداخته ای». ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚خاله جيک‌جيکه، خاله موش موشه، خاله قارقارى و خاله گردن‌درازه زن و شوهرى بودن که هميشه با هم دعوا مى‌کردند. بالاخره زن قهر کرد و رفت در خرابه‌اى نشست. داشت گريه مى‌کرد که صداى جيک‌جيک گنجشکى شنيد. به گنجشک گفت: خاله جيک‌جيکه، برو به شوهرم بگو، زنت برنمى‌گردد. بعد، ديد موشى از آنجا رد مى‌شود. گفت: خاله موش موشه برو به شوهرم بگو، زنت برنمى‌گردد. در همين وقت کلاغى قارقار کرد. زن گفت: خاله قارقارى برو به شوهرم بگو، زنت برنمى‌گردد. از دور شترى ديد، بلند شد. نزديک شتر رفت و گفت: هرکس دنبالم آمد، نرفتم. اما به خاطر اينکه تو بزرگ هستى با تو برمى‌گردم. بعد افسار شتر را گرفت و به طرف خانه راه افتاد. به خانه رسيد در زد. شوهر او وقتى فهميد او با يک شتر برگشته، در را باز کرد. ديد بار شتر طلا است. زن را فرستاد تا بخوابد. بعد يک ديگ آش بار گذاشت و کوفته هم پخت. چيزى نگذشت که زن از خواب بيدار شد، رفت کنار پنجره بيرون را تماشا کند، در همان موقع هم، مرد رفته بود روى بام و اش را توى ناودان مى‌ريخت و کوفته‌ها را به هوا پرتاب مى‌کرد. در همين موقع صداى جارچى را شنيد که مى‌گفت: شتر حاکم گم شده است هرکسى آن را ديده به ما خبر بدهد. زن از خانه بيرون دويد و به جارچى گفت: شتر در خانه ما است. زن و شوهر را نزد حاکم بردند. مرد گفت: زنم ديوانه است. زن گفت: من از خانه قهر کرده بودم. شوهرم خاله جيک‌جيکه، خاله قارقارى و خاله موشه را دنبالم فرستاد برنگشتم، بعد خاله گردن‌درازه را فرستاد چون او بزرگ بود برگشتم. حاکم از حرف‌هاى زن خنده‌اش گرفت.مرد گفت: مى‌بينيد که زنم ديوانه است. زن گفت: آن شب که از ناودان آش مى‌ريخت و از آسمان کوفته مى‌باريد من شتر را به خانه آوردم. با شنيدن اين حرف‌ها حاکم باورش شد که زن ديوانه است. آنها را آزاد کرد. مرد به خانه آمد، طلاها را از زيرزمين بيرون آورد و دست زن خود را گرفت و از آن شهر به‌جاى ديگرى کوچ کرد ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚پير آغاجى يکى بود و يکى نبود. مردى بود که زن هرزه‌اى داشت اين زن غذاهاى چرب و نرم مى‌پخت و دور از
فرداى آن روز پسر کچل و دائيش به راه افتادند. بعد از چندين روز به خانه رسيدند. زن از ديدن پسر کچل ناراحت شد ولى به روى خود نياورد. يکى دو روز بود که کچل در خانهٔ دائيش بود و يقين کرد که زن‌دائى رفيق دارد. يک روز که دائى او به صحرا رفت او در گوشه‌اى از خانه مخفى شد بعد از ساعتى سر و کلهٔ مردى پيدا شد. زن براش ميوه آورد و غذا پخت و نشستند و خوردند و معاشقه کردند. مرد از زن گِله کرد که چرا اين روزها شوهرش را از خانه دک نمى‌کند که بيشتر با هم باشند. زن گفت: ”اين شوهر جوانمرگ‌ شده خودش کم بود رفت يک پسر کچل هم که خواهرزاده‌اش هست با خودش آورد که دائم مرا مى‌پايد.“ بعد مرد گفت که: ”فردا من در پشت تپه نزديک ده کار مى‌کنم سر ظهر آن گوسالهٔ ابلق، همان گوسالهٔ سفيد و سياهم را مى‌بندم بالاى تپه، تو گوساله را نشان بگير و بيا، من پائين تپه هستم، مرا پيدا مى‌کني“ کچل هم اين حرف را شنيد. فرداى آن روز پسر کچل که با دائى خود در صحرا کار مى‌کرد گوسالهٔ سياه‌ دائى‌ خود را بالاى تپه برد و در جائى نگه داشت که از ده به‌خوبى معلوم بود بعد شال سفيد کمر خود را باز کرد و آن را طورى دور گوساله پيچيد که هر کس از دور نگاه مى‌کرد يک گوسالهٔ سياه و سفيد است از اين طرف زن مقدار زيادى خاگينه پخت و با چند تا نان نرم توى سفره گذاشت و سفره را به‌دست گرفت و از خانه بيرون آمد. ديد گوسالهٔ سياه و سفيد بالاى تپه است به آن طرف رفت، رفت و رفت تا به بالاى تپه رسيد اما آن بالا که رسيد آه از نهادش برآمد. گوسالهٔ سياه خودشان بود و پسر کچل داشت مى‌خنديد. زن به روى خودش نياورد و از پسر کچل پرسيد: ”دائيت کجاست؟“ کچل جواب داد: ”توى صحرا شخم مى‌کنه. مگه کارى داري؟“ زن گفت: ”آره گفتم خسته و گرسنه شده‌ايد. کمى خاگينه پختم آوردم که ناهار بخوريد پاشو برويم“ بعد کچل و زن‌دائى رفتند پيش مرد و مرد تعجب کرد که تازگى‌ها چه شده زنش با او اين‌جور مهربان شده است. روز بعد وقتى دائى رفت سرکار، خواهرزادهٔ کچل او رفت. گوشه‌اى قايم شد. بعد از مدتى باز سر و کلهٔ فاسق زن‌دائى پيدا شد و با هم رفتند تو اطاق. مرد از زن پرسيد: ”ديروز چرا مرا قال گذاشتي؟ من چند ساعت گوسالهٔ ابلق را بالاى تپه نگه داشتم ولى از تو خبرى نشد.“ زن جواب داد: ”جوانمرگ بشه اين پسرهٔ کچل، من ديروز ظهر همان‌طور که تو گفتى غذا پختم و گوسالهٔ ابلق را نشان گرفتم و آمدم بالاى تپه ديدم کچل نشسته مثل اينکه منتظر من بود. بايد فکر ديگرى کرده مرد گفت: ”عيبى نداره اين دفعه ديگر نمى‌تواند گولت بزند. من فردا ظهر از سر گوچه تا جائى‌که کار مى‌کنم چند قدم به چند قدم پوست سيب مى‌ريزم. تو از روى پوست سيب‌ها بيا، مرا پيدا مى‌کني“ کچل تمام حرف‌ها را شنيد و تو دل خود گفت ”اين دفعه هم زن‌دائى نمى‌تواند رفيق خود را پيدا کند“ فرداى آن روز نزديک‌هاى ظهر کچل ديد که زن‌دائى دارد تدارک نهار مى‌بيند گفت: ”زن‌دائى من مى‌رم نهار را تو صحرا با دائيم بخورم“ و از خانه بيرون رفت و از سر کوچه شروع کرد جمع کردن پوست‌هاى سيب که فاسق زن‌دائى تو راه ريخته بود. ادامه دارد... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel