eitaa logo
بهلول عاقل | داستان کوتاه
38.2هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
6.7هزار ویدیو
70 فایل
📚حڪایات شیرین بهلول عاقل و داستانهاے آموزنده 😊 . . .کپی بنرهای کانال شرعا حرام است . . تبلیغات ثامن برندینگ💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2308702596Cce98270c04 👈محتوای تبلیغات تایید و یا رد نمیشود🌹 همراهی شما باعث افتخار ماست ♥️😍
مشاهده در ایتا
دانلود
درست چنین روزهایی بود، دوران طلایی و شیرین کودکی. روزهای پایانی اسفند بود، مدرسه تعطیل شده‌بود و داشتیم لی‌لی کنان و سرخوش، برمی‌گشیم سمت خانه، پیک شادی توی دست‌های کوچکمان و زیر نور جان‌دار آفتاب، برق می‌زد، عطر تازگیِ رنگ و کاغذش مشام خام بچگی‌هامان را نوازش می‌داد و یکجور عجیبی حال و هوای تازگی و بهار را تداعی می‌کرد. چه شوقی داشتم زودتر برسم خانه، یک شبه تمامش کنم و کل تعطیلات عید را بدون دغدغه‌ی پیک نوروز و تکالیف انجام نشده شیطنت کنم. من دلم می‌خواهد برگردم درست به همان روزها, همان روزهای شیرینی که به خانه بر می‌گشتم و توی حیاط چرخ می‌زدم و قهقهه‌ی شادی سر می‌دادم و مدام تکرار می‌کردم؛ "تعطیل شدیم، هورا"، جوری که انگار دنیا را به من داده‌اند و تمام آرزوهام را بر آورده‌اند و جای هیچ نگرانی دیگری نیست. مامان توی این هوا، فرش پهن کرده بود توی حیاط و به جان تار و پود و ریشه‌هاش افتاده بود و بینی و گونه‌اش از سردی هوا و وزش بادهای بهار، قرمز شده بود، سرش را بالا می‌گرفت و می‌گفت؛ "چه‌خبره کوچه رو روی سرت گذاشتی! غذات روی اجاقه، دست و روتو بشور و بخور تا من میام" کاش مامان می‌دانست شادترین دوران زندگی‌ نسل من همان روزهاست و می‌گذاشت صدای خنده‌ام تمام کوچه را بردارد، می‌گذاشت تا فرصت هست، بالا و پایین بپرم و به اندازه‌ی تمام عمرم شیطنت کنم. از رختخواب‌ها بروم بالا و سقوط کنم روی فرش‌، پایم درد بگیرد و از خنده ریسه بروم، لواشک‌های روی پشت بام را قبل از خشک شدن‌شان تمام کنم و روی درخت بادام، آواز شاد "بازباران" بخوانم و حالم خوب باشد. کاش به ما سخت نمی‌گرفتند و می‌گذاشتند تا جایی که می‌شد بچگی کنیم. مایی که قرار بود جوانی‌مان در دل طاعون قرن باشد و تنهایی و اضطراب را به نقطه‌ی جوش برسانیم. چشمانم را می‌بندم و خودم را در همان حیاط صمیمی و سرسبز تصور می‌کنم، اواخر اسفند است، مامان دارد فرش می‌شوید، بابا از سر کار برگشته و یک دستش کلوچه و پشمک و دست دیگرش آجیل و پرتقال‌های عید است. خواهرم دارد پنجره‌ها را پاک می‌کند و مدام غر می‌زند که چرا من کاری نمی‌کنم و من هم بدون توجه به حرف‌های او، می‌نشینم و مثل همیشه چوب توی لانه‌ی مورچه‌ها می‌کنم تا بریزند بیرون و با آن‌ها بازی کنم. خدایا، تو مرا به کودکی‌ام برگردان، من قول ‌می‌دهم کاری به کار مورچه‌ها نداشته‌باشم، پیک نوروزی‌ام را یک روزه تمام نکنم، به خواهرم کمک کنم و کمی آرام‌تر بالا وپایین بپرم. دورت بگردم خدا، من این روزها را دوست ندارم بی‌زحمت مرا برگردان به همان روزها. ✍🏻 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚درد را نشان بده روزی در حالی که داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردانش می گوید :جعفر بن محمد (ع) سه مطلب به شاگردانش گفته که من آن‌ها را نمی‌پسندم، او می‌گوید: در # آتش معذب است، شیطان با اینکه از آتش خلق شده چطور با آتش او را عذاب کنند؟ او می‌گوید: دیده نمی‌شود با اینکه هر موجودی قابل رؤیت است. او می‌گوید: انسان در افعالش، فاعل مختار است، حال آنکه خدا خالق است و بنده اختیاری ندارد. بهلول کلوخی برداشت و به سر او زد، سرش شکست و ناله‌اش بلند شد. شاگردانش دویدند بهلول را گرفتند و نزد بردند، ابوحنیفه به خلیفه گفت: بهلول با به سرم زده و سرم را شکسته است، بهلول گفت: دروغ می‌گوید، اگر راست می‌گوید، درد را نشان دهد، مگر تو از آفریده نشده‌ای چگونه کلوخ خاکی بر تو ضرر می‌رساند؟ من چه گناهی کردم، مگر تو نمی‌گوئی همه کارها را خدا انجام می‌دهد و انسان اختیاری از خود ندارد؟ پس باید به خدا شکایت کنی نه از من شکایت نمائی. ابوحنیفه که جواب اشکالات خود را یافت، از شکایت خود صرف‌نظر نمود و راه خود را پیش گرفت و رفت. 📚 منبع : مردان علم در دنیای عمل @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💡 چند وقتیست که ظرف نباتمان خالی ست و چای می خورم و حسرت را ... به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
سلام صبح بخیر😊 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
می‌خواهم قبل از اینکه سال، نو شود، ذهنم را نو کنم. شروع کرده‌ام به بخشیدن، دارم یکی یکی مرور می‌کنم و می‌بینم خیلی جاها اغراق کرده‌ام در اشتباهات و خطای آدم‌ها. که خیلی حرف‌ها و رفتارها ارزش اینهمه حرص خوردن و به خاطر سپردن نداشته و من چقدر بی‌دلیل بار اندوه‌ به دوش کشیده‌ام سال‌ها! حالا که خوب فکر می‌کنم؛ آدم‌هایی که از آن‌ها فراری بوده‌ام، آنقدرها بد نبودند که نشود دوستشان داشت و حرف‌ها و کنایه‌هاشان آنقدرها زننده و غیرقابل تحمل نبوده که نتوان کنارشان نشست، همه چیز را نادیده گرفت و یک فنجان چای نوشید. دارم خشم و نفرتی که سال‌های زیادی در دلم لایه لایه روی هم رسوب شده را دور می‌ریزم و جای خالی آن‌ را با عشق‌های بدون حساب پر می‌کنم. چقدر سطحی‌نگر بوده‌ام پیش از این و چه کودکانه آدم‌ها را قضاوت کرده و آن‌ها را پشت دیوار قهر و غرورم رها کرده‌ام. که با کوچکترین واکنشی دور آن‌ها خط کشیده‌ام به آسانی... دارم مرور می‌کنم و می‌بخشم و خالی می‌کنم دلم را از هرآنچه باعث رنجش من می‌شده و مرا آزار می‌داده بیهوده. و می‌بخشم خودم را برای تمام روزهایی که با دلگیر شدن‌های مدام و قضاوت‌های بی سر و ته، فرصت خوشبختی و آرامش را از خودم دریغ می‌کردم. سال دارد نو می‌شود و من از خودم آدم دیگری خواهم ساخت. آدمی که نمی‌رنجد از آدم‌ها و حرص نمی‌خورد و دلگیر نمی‌شود و لبخند می‌زند. آدمی که به جهان و موجودات و آدم‌ها عشق می‌ورزد. آدمی که دلش خواسته بخندد و ببخشد و شاد باشد. سال دارد نو می‌شود و من دلخوشم به این ‌که تغییر می‌کنم... ✍🏻 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚 کیست ؟ دیوانه ‌ای وارد شهری شد. مردم شهر، او را با سنگ و چوب زدند. دیوانه گفت ای مردم، من از شما تر ندیده‌ ام. گفتند چگونه فهمیدی؟ گفت از آنجا که من دیوانه‌ ام و در شهر خودم همیشه در غل و زنجیر بودم و حال آن‌ که شما تمام دیوانه‌ اید و از عقل آزادید، هیچ کس شما را در غل و زنجیر نکرده. 📚 منبع: لطایف الطوایف، فخرالدین علی صفی به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ •📖🌙•من ماندم و ماه... ⟦+حالِت خوبه سادات؟ نفسِ عمیقی میکِشم و بغضِ لعنتی را عقب میرانَم! تایپ میکنم؛ -عذابِ سختی بود... امروز، نقشِ یه دخترِ خوشبخت رو بازی‌کردن خیلی سخت بود! نمی‌تونستم توی چشم‌های مادرم نگاه کنم... و باز قلبم تیر میکِشد؛ گوشه‌ی تخت کِز میکنم و اشک‌هایم بی‌صدا بر گونه روان میشَوند...! او اما، هم‌چنان سعی در آرام‌کردنّ من دارد؛ +درست میشه ریحانه، جانِ جدِت این‌قدر خودت رو اذیت نکن! صدایش میزنم: -امیرعلی... بلافاصله جواب می‌آید؛ +جانم سادات؟ بغضِ چنگ‌انداخته بر گلویَم را، با فرو فرستادنِ آبِ دهانم، پایین میبَرم؛ -جمعه جشنِ عقده؛ به این فکر کردی که ما باید بریم آزمایشگاهِ ژنتیک؟ عاقد تا برگه سلامت رو نبینه عقد نمیکنه...از اینا بدتر، اگه واقعا این مشکل هیچ راه‌حلی نداشته‌باشه، رضایتِ من و تو فقط مهم نیست، پدرهامون هم باید راضی باشن... تیکِ دوم میخورد اما جوابی نمی‌آید؛ کلافه میشَوم. دست در موهای پریشانم میکِشم و اشکم میچکد. چشمانَش با آن حالتِ زیبا، لحظه‌ای از مقابلِ چشمانم کنار نمیرفت... ناگهان موبایل در دستم لرزید؛ تماسِ ورودی...نامِ مهربان بود که بر صفحه، روشن و خاموش میشد! چشم میبَندم و ارتباط را وصل میکنم؛ -سلام... صدای آرام و مردانه‌اش این‌بار، آمیخته به نگرانی و موجی از هراسی مبهم بود؛ +صدات چرا گرفته؟ هیچ نمیگویم؛ نفسِ عمیقَش را در ‌گوشی فوت میکند؛ +تنها کاری که از دستِمون برمیاد اینه که فعلا تا می‌تونیم معطلِش کنیم! سادات، به اقاسید بگو پدرِ من قراره برای محضر وقت بگیره، منم به پدرم میگم آقاسید میخواد این کارو بکنه... میدونم سخته ولی باید راضیشون کنی تا اجازه بدن من و تو یه‌بارِ دیگه تنهایی بریم بیرون. ان‌شاءالله دوباره آزمایش میدیم و راهِ چاره هم پیدا میکنیم؛ تو نگرانِ هیچی نباش... بارِ دیگر صدایم میلرزد؛-میترسم امیرعلی! ولومِ صدایش را پایین می‌آورد؛ ‌+نترس عزیزِ من؛ توکلت علی الله و لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم... دلم کمی، تنها کمی آرام میگیرد؛ خدای مهربانم حواسَش به من هست...مطمئنم! چه غمی دارم وقتی میدانم خدایَم لِکُل شَیء قَدیر است؟! لبخندِ بی‌جان و کمرنگی میزنم؛ -شب‌ بخیر کربلایی... خنده‌ی آهسته و زیبایش در گوشم می‌پیچد؛ +شیطنت نکُن سادات! من قلبِ درست حسابی ندارما؛ یوقت دیدی افتادم... حرفش را قطع و اعتراضِ کوچکی میکنم: -امیرعلی! لحنَش مهربان و گیرا میشَود؛ +خوب بخوابی یگانه ساداتِ من...!⟧ ...♥️ 👈این داستان واقعی است ⛔️کپی داستان حرام به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚همت نادر شاه گويند روزی نادرشاه با از عرفاي نجف ملاقات كرد . او را از اين جهت مي گفتندكه با خاركني امرار معاش مي كرد . نادر به سيد هاشم رو كرد و گفت: شما واقعا كرده ايد كه از گذشته ايد . سيد هاشم با سادگي تمام گفت : برعكس ،همت را واقعا شما كرديد كه از گذشته ايد! 📚 منبع: منتخب التواریخ به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
زمستون باشه برف اومده باشه رسیده باشی خونه مامانت منتظرت باشه بوی غذای روی بخاری حسابی پیچیده باشه توی خونه تلویزیون کارتون داشته باشه پاهاتو بذاری اون پایین بخاری که آسته آسته انگشتهای کرخ شدت گرم بشه فرداش جمعه باشه مامانت بگه بیاید غذاتونو بخورید بعدش برید سراغ مشقاتون... و تو بگی مامان مشقامو تو مدرسه نوشتم، فردا هیچی تکلیف ندارم... و دراز بکشی کارتون نگاه کنی زندگی به همین سادگی میتونه شیرین و لذت بخش باشه به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ سلام صبح بخیر☕️🫖 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
دوستی گربه🐈 و طوطی🦜 تاجری یک طوطی و یک گربه داشت، و هر دو را خیلی دوست داشت، ولی دلش می خواست، این دو نیز با هم باشند و به همدیگر آسیب نرسانند، ولی نمی دانست که دوستی بین این دو، ممکن نیست. او روزی از منزل خارج شد، دید جمعی دور شخصی را گرفته اند، نزدیک آنها رفت، دید شخصی می گوید: «من و هستم، می باشم و چه و چه می کنم؟» و کارهای به ظاهر عجیبی را انجام می داد. نزد او رفت و گفت: من مشکلی دارم، مشکلش را که ایجاد دوستی بین گربه و طوطی باشد بیان کرد. رمال گفت: این کار از دست من ساخته است، ولی خیلی خرج دارد، تاجر گفت: «هرچه بخواهی، می دهم». رمال گفت: «برو گربه و طوطی را به اینجا بیاور». تاجر رفت و گربه و طوطی را آورد، و به رمال داد. رمال گربه و طوطی را به داخل منزل برد و تاجر را ساعتها پشت در انتظار گذاشت، و بعد گربه و طوطی را آورد، و کنار هم نهاد، تاجر دید هر دو آرام هستند و مثل دو دوست صمیی کنار هم هستند و هیچ گونه آسیبی به همدیگر نمی رسانند، بسیار خوشحال شد و هنگفتی به رمال داد و طوطی و گربه را به منزل آورد، و آنها را در اطاقی گذاشت، و به بازار به مغازه اش رفت. هنگام غروب وقتی به منزل آمد و به اطاق رفت، ناگهان با منظره بدی روبرو شد، دید که گربه، طوطی را خورده است. بسیار ناراحت شد، در جستجوی رمال بود، پس از چند روز، رمال را دید و پس از گفتگو، گفت: «هر چه بود گذشته، هر چه پول به تو دادم نوش جانت، فقط به من بگو که تو چه کردی که در آن ساعت که طوطی و گربه را به من دادی، کنار هم بودند و آرام بنظر می رسیدند، و گربه آسیبی به طوطی نمی رساند؟!». رمال گفت: از ابلهی تو استفاده کردم، گربه و طوطی را به منزل برده، آنها را درمیان گونی گذاردم، آنقدر آن گونی را به گردش درآوردم که گربه و طوطی، گیج شدند، و چون گیج بودند، نمی توانستند کاری کنند، و پس از آنکه به خانه ات بردی ، و از گی چی بیرون آمدند، گربه، طوطی را خورد. 📚منبع : داستان دوستان جلد 1 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کاش روزی چشم‌هایمان را باز کنیم  ببینیم همه اینها خواب بوده کابوس بوده ببینیم افتادیم وسط خانه‌ای قدیمی و مادر داخل حیاط نشسته و با دست‌های مهربانش مشغول درست کردن ترشی ست و عطرش تمام حیاط را پر کرده.... و برگ‌های پاییزی میان حوض فیروزه‌ای شناور است... و ما با دوچرخه دور تا دور حیاط را گز می‌کنیم و بابا از میان ایوان داد میزند نیفتید داخل حوض... پنجشنبه باشد ما از مدرسه بدو بدو بیاییم و همه جمع شویم دورهمی خانه مادربزرگ جانمان ودلهامان خالی شود از هر چه بغض و کینه و خشم هست و بعد مثل همان روزها زیاد دوست بداریم زیاد بخندیم و خنده‌‌هامان برسد تا خود خدا... دلم کمی قدیم میخواهد! به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═