فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞مقایسه جالب فاصله صفا و مروه
و #فاصله حرم سیدالشهدا علیه السلام و حضرت عباس علیه السلام، با #گوگل_مپ
♦️نتیجه باورکردنی نیست ...
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
سلام صبح بخیر☕️🫖
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🥚🐠🌿🍎 مروری اجمالی بر داستان عمو نوروز
عمونوروز یکی از نمادهای نوروز است. داستان عمو نوروز، داستانی عاشقانهاست. عمو نوروز منتظر زنی است. آنها میخواهند با هم ازدواج کنند. بر اساس یک باور قدیمی، نامزد عمو نوروز از یک ماه به نوروز مانده، به دارکوبها و چرخریسکها میگوید که از برگ نورس درختان و گل های نوشکفته، قبای زیبایی برای عمو نوروز که در سفر دوازده ماهه است ببافند.
در بعضی از افسانهها ننه سرما و عمو نوروز هیچ گاه همدیگر را مشاهده نمیکنند و زن هیچ وقت در زمان آمدن عمو نوروز بیدار نیست؛ آن قدر خانه را روفته و روبیده و کار کرده که خوابش برده و زن صاحب خانه است و مرد مسافر؛ و این سفر همیشه ادامه دارد. در مورد دیگر تمام موارد مشابه است. با این تفاوت که عمو نوروز و ننه سرما همدیگر را فقط در آخرین لحظات تغییر سال میبینند و شانس با هم بودن را فقط در آن زمان دارند.
عمو نوروز هر سال آخرین روز زمستان، اولین روز بهار با کلاه نمدیش زلفهای قرمز حنا بستَه مِثل ریشش با کمرچین آبی و شال خالخالی و شلوار گشاد و گیوهٔ تَختِ از بالای کوه روبروی شهر با لبی خندان دلی شاد با عصای تو دستانش که تکیهگاه پیر مرد خستهٔ لب خندان است یواش یواش پایین میآید. در افسانهها عمو نوروز نماد طبیعت یا فرد دیگری که برکت به زندگی مردم می آورد بودهاست و ننه سرما که همسر عمو نوروز است و همیشه منتظر آمدن وی است.
در فرهنگ و ادب مردمی ایران شاید بتوان گفت پرآوازهترین افسانه در پیوند با نوروز همان است که آن را با نام افسانه «عمو نوروز» و یا «بابا نوروز» میشناسیم. از این افسانه در سرودهها و نوشتهها پارسی سخنی نرفته است، پس آن را میباید افسانهای مردمی دانست. افسانهای که همه ایرانیان به گونهای با آن آشنایند، چون در سالیان کودکی آن را از مادران یا دایگان یا دیگر افسانهگویان شنیدهاند. اگر عمیق تر بنگریم، بر پایه افسانه شناسی سنجشی میتوان عمو نوروز را با «بابا نوئل» در فرهنگ غرب سنجید.
آن افسانه چنین است که در روزهای پایانی سال عمو نوروز به خانه «ننه سرما» در میآید تنها یک شب را در این خانه میگذراند، بامدادان به راه خود میرود تا سالی دیگر در همان روز بازگردد. پیداست که عمو نوروز پیری است دیرسال با گیسوان و ریشی انبوه و سپید، ننه سرما هم به همان سال پیرزنی است زمان فرسود. این رخداد نشانه آن است که سال کهن و روزگار سرما به پایان میرسد تا سالی نو و روزگار گرما، رستاخیر گیتی، باری دیگر آغاز بشود.
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴مقایسه جالب مرگ و سفر به مشهد
🎙 استاد مسعود عالی
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
•📖🌙•من ماندم و ماه... ⟦چشمانِ اشکآلودم را به نگاهِ تبدارَش میدوزم و با گریه لب میزنم؛ -هیچوق
•📖🌙•من ماندم و ماه..
⟦به آزمایشگاه که میرسیم، بعد از گذشتِ چند دقیقه
و رسیدنِ نوبتمان، امیرعلی ضربهای به در وارد
کرد و با شنیدنِ صدای محکم و خوشطنینِ مردی
که اجازهی ورود میداد، هردو نفسِ عمیقی
کشیدیم و داخل شدیم؛به پزشک میانسالی که در
واقع عموی دوستِ امیرعلی بود، چشم میدوزم که
ضربانِ قلبِ بیچاهام به جملاتِ ناگفتهی او گره
خوردهبود...کنارِ هم روی تک مبلهای چرمِ قهوهای
مینِشینیم و او به برگهی آزمایش چشم میدوزد!
چقدر ثانیهها کُند میگذشت...لعنت به آن لحظاتِ
خفقانآور! امیرعلی سکوتِ سنگینِ اتاق را میشِکند
+آقای زند، مشکل چیه؟
مرد نگاهی به هر دوی ما انداخت و بعد، رو به
امیرعلی گفت:
-پدرتون چطورن آقای کریم زاده؟
+شکر خدا، سلام دارن خدمتِتون.
مرد نفسِ عمیقی گرفت و بیهدف سر تکان داد؛
+خب! آزمایشِ قبل نشون داد که ارهاشِ خونِ شما
بهَم نمیخوره...
و نگاهش روی من نِشست که بیاختیار، بغضم
سنگینتَر میشود؛
-خیلی از زوجین با این مشکل رو به رو هستند
راهِ درمان هم داره اما...
به وضوح میدیم که نفسهای امیرعلی پُرفشار
شده و عرق بر پیشانیاش خودنمایی میکرد...!
من اما، هیچ جملاتی برای توصیفِ حالِ خود پیدا
نمیکردم! ادامه میدهد؛
-و در آزمایشاتِ جدید معلوم شد هردوی شما
تالاسمیِ مینور دارید!
آخ قلبم! چرا صدای کوبشهای پُر قدرتش قطع
شد؟ صدای امیرعلی به وضوح میلرزدید:
+تکلیف چیه دکتر؟
آرنجاش را روی میز گذاشته، دستانش را درهَم
گِره میزند؛
-کمخونیهای مینور در واقع در علم پزشکی
بیماری محسوب نمیشه و فردِ مبتلا خیلی راحت
میتونه به زندگی ادامه بده اما راهِ درمانی هم
نیست! فقط میشه با تغذیه، از پیشرفتِش
جلوگیری کرد.
اشکم آرام و بیصدا بر گونه روان میشود؛
+خواهش میکنم حرفِ آخرو بزنید دکتر...
لحظهای نگاهم میکند و با همان تحکّم ادامه
میدهد:
-برای ازدواج چون هردوتون مبتلا هستید یه
درصدی احتمال داره که فرزندتون به تالاسمیِ
ماژور مبتلا بشه که خب، خیلی از مینور
خطرناکتَره!
دستش را بهم میکوبد؛
-و حرفِ اخر...اگه خودتون و خانوادهتون با این
موضوع مشکلی ندارید، یه رضایتنامهی کتبی از
پدرهاتون میتونه همهچیزو حل کنه...
و اینکه بعدها اگه فکرِ بچهدار شدن به سرتون
بزنه، باید دردسرهاش هم در نظر بگیرید...
دهانم نیمهباز مانده و قطرهی اشکم بر گونه
خشک شدهبود! آرام به سمتِ او برمیگردم و با
دیدنِ چشمانِ بستهاش که با درد رویهَم فشرده
میشد، ناگهان تمامِ تنَم بیحس شد و روی صندلی
وا رفتم...صدای دکتر که خانوم خطابم میکرد و
بعد، حضورِ او را در چندسانتیام حس کردم که
با نگرانی صدایم میزد، اما...
همهچیز مقابلِ دیدگانم سیاه شُد!
•ادامه از زبانِ سوم شخص•
حالِ ریحانه اصلاً رو به راه نبود؛ تمامِ مدتی که
به او سِرُم وصل کردهبودند، نگاهش را به مَردی
که بیقرارتَر از او، به چارچوبِ در تکیه زده و
هر از گاهی با کلافگی چنگ در موهایَش میزد،
دوختهبود و مظلومانه و پُر درد اشک میریخت.
امیرعلی اما، از درون در جنگِ عظیمی با خود
بهسَر میبُرد؛ از طرفی میدانست خانوادهاش به
همین راحتی با این مسئله کنار نیامده و قطعاً
دردسرهای بزرگی در پیش بود، و از سوی دیگر
وقتی به ریحانه و چشمانِ درشتِ قهوهایِ تیرهی
دور مشکیاش نگاه میکرد و قلبَش بیتاب میشد،
میفهمید نمیتواند از ساداتَش دل بکَند و همین
هم بدتَرش میکرد...
ساعتی گذشت و وضعیتِ عمومی ریحانه بهبود
یافت؛ از ازمایشگاه خارج شدند و حالا او مانده
بود و دختری که هر دَم، دردِ دلِ کوچکش، اشکی
میشد و از چشمانَش میچکید؛ حال آنکه بغضِ
سنگینی، گلوی امیرعلی را میفشُرد و او، شرایط را
برای بروزِ احساسَش مناسب نمیدانست...
-من رو قولِت حساب کردم امیرعلی!
صدای گریان و از غصه لرزانِ ریحانه، زخمِ دیگری
شد بر قلبَش؛
+کی حرف از رفتن زد که داری قولَمو به رُخ
میکِشی سادات؟
و هرچه کرد، در پنهانکردنِ بغضَش موفق نبود!⟧
#ادامه_دارد...♥️
👈این داستان واقعی است
⛔️کپی داستان حرام
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
✍🏻نوروز در ده هزار سال بعد
پادشاه ایران جمشید ، شب بیست و نهم فروردین ، در خواب دید ایران را آذین بسته اند اما هیچ کس را نمی شناخت . آدمها تن پوش دیگری داشتند .
همه می دویدند ، یکی گفت اینجا چرا ایستاده ایی ؟ ! جشن نوروز بزودی فرا می رسد باید آن را با خویشاوندانت پاس بداری !
جمشید با تعجب گفت فردا جشن نوروز را آغاز می کنم ! چرا امروز می دوید ؟
آن مرد گفت جمشید ده هزار سال پیش این جشن را بر پا نمود ! زودتر به خانه ات رو که خویشاوندانت چشم بدر دارند !
جمشید از خواب پرید و فهمید جشن نوروز جاودانه است .
او نوروز را به روشنی و بزرگی برگزار نمود و در آنجا رو به ایرانیان کرد و گفت اگر شدنی بود هر روز را نوروز می نامیدم ...
نوروز ماند چون همراه بود با سرشت آدمیان و طبیعت همانگونه که ارد بزرگ می گوید : نوروز ایرانیان ، فرخنده جشن زمین و آدمیان است و چه روزی زیباتر از این ؟ ...
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
✍🏻بهار میرسد
حتی اگر ته جیب پدر،
نوک جوراب من،
و شقیقه ی لایه ی ازون سوراخ باشد.
عجیب که نوروز، هیچوقت صبر نمی کند تا کمی وضع ما بهتر شود...
کاش در این چند ساعت باقیمانده، یکی پیدا شود، دوتا تقه ی بیمنت به گلگیر ماشین پدر بزند تا بدون رنگ در بیاید،
یکی هم به پس کلهی من؛ تا دیگر لباسهای پلوخوریام را در مراسم متفرقه نپوشم.
ولی چارقد مادر، با آن که نو نیست، آبرومند است و بوهای خوب میدهد..
مثل هر سال..
آری سال نو در راه است و بهار، چون شاخه ی نوری زلال، از هزار توی تاریکی سر میرسد و لبخند ی بیبهانه بر لبهای من می نشاند،
که معمولا تا فوت زود هنگام اولین ماهی قرمزمان دوام دارد؛
زیرا باز یادم میآید، «حتی آرزوی دریا، در دل کسی که سهمش از دنیا، فقط یک تنگ است»
باعث سنکوب میشود.
اما خدا با ما رفیق است.... و مثل هرسال،
سر سفره ی هفت سین مان مینشیند؛
به 'یا مقلب القلوب' پدر گوش می کند، و... شاید هم مثل مادر خودش را تکان میدهد...
ما...
دل مان به رفاقت خدا گرم است!
و روی معرفتش،،
خیلی حساب کردهایم...
پیشاپیش سال نوی همه ی رفقایی که روی معرفت مون حساب باز کردند
و روی معرفت شون حساب باز کردیم خیلی مبارک باشه😊
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
سلام صبح بخیر☕️🫖
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بزرگترین جشن ایرانیان باستان بعد از نوروز در ستایش و گرامیداشت "میترا" بود که با آغاز پاییز برگزار میشد. این جشن، میتراکانا یا مهرگان نام دارد که آغاز سال نو زراعى بوده و در نخستین روز ماه مهر برگزار میشده است.
زرتشتیان ایران و خارج از ایران آن را در دهم مهر یا نزدیکترین زمان به دهم مهر برگزار میکنند. در زمان ساسانیان بر این باور بودند که اهورهمزدا یاقوت را در روز نوروز و زبرجد را در روز مهرگان آفریدهاست و از دیر باز ایرانیان بر این باور بودند که در این روز کاوه آهنگر علیه ضحاک به پاخاست و فریدون ضحاک غلبه کرد.
مردم ایران از هزاره دوم پیش از میلاد آن را جشن میگیرند. مهر یا میترا در زبان فارسی به معنای «روشنایی، دوستی، پیوند و محبت» است و ضد دروغ، پیمانشکنی و نامهربانی است. فلسفه جشن مهرگان سپاسگزاری از خداوند به خاطر نعمتهایی است که به انسان ارزانی داشته و استوار کردن دوستیها و مهرورزی میان انسانهاست.
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚بعد از سي سال نوروز به شنبه افتاد
این ضرب المثل شیرین فارسی رو شنیدین ؟
"شنبه به نوروز افتاد"؟
خوب اگه نشنیده بودین حالا شنیدین!
موضوع اینجاست که سالها طول میکشه تا سال جدید در روز شنبه تحویل بشه،به همین خاطر اگه شروع نوروز در شنبه باشه اونو خوش یمن میدونن و وقتی یه اتفاق غیر منتظره خوب رخ میده میگن: چی شده؟ شنبه به نوروز افتاده؟
امسال شنبه به نوروز افتاده،به فال نیک بگیرید .اول قرن و اول هفته و اول سال و اول فروردین خوش یمن و پر خیرو برکت باشه
چنان سالی شود ،شنبه به نوروز
شود نیکو همه سال وهمه روز
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
هدایت شده از گسترده پُربازده اُفق
🎊فرا رسیدن سال ۱۴۰۰ مبارک😍
با امید به تموم شدن مشکلات و داشتن یه سال عالی بزنید روی 👇۱۴۰۰👇
🌺 🍀 🍀🍀
🌺 🍀 🍀
🌺 🍀🍀🍀🍀
🌺 🍀
🌺 🍀 🌺🌺 🍀🍀
🌺 🍀 🌺 🌺 🍀 🍀
🌺 🍀 🌺🌺 🍀🍀
بزرگترین فروشگاه چادر مشڪے در ایام عید هم ڪنار شماست با کلــــے عیدی🎁
دوستان سین هشتم سفره هفت سین تون رو سوغات مشهد الرضا بگیرید😍💚👇
http://eitaa.com/joinchat/1196228609Ce36ce60469
هدایت شده از تبلیغات موقت👇
ای پیامبر! به همسران و دخترانت و زنان مؤمنان بگو: جلبابهای خود را بر خویش فرو افکنند. «سورهٔ احزاب، آیهٔ۵۹»
به دستور خدا عمل کن و روی جلباب کلیک کن هدیهٔ امام رضا(؏)😍👇
⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️ ⚫️⚫️
⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️
⚫️⚫️⚫️⚫️ ⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️
🔴 🔴 🔴
فروشگاهجلابیب بنیفاطمی(س)💝🎁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎉یـامقلب القلوب و الابصار
🌸یـا مـدبرالیـل و النـهار
🎉یـامحـول الحـول و الاحـوال
🌸حـول حـالنا الی احسن الحـال
🎉حـلول سـال نــو
🌸و بـهار پرطراوت را
🎉به همه شما عزیزان
🌸تبریک عـرض میکنم
🎉🌸نـوروزتـون مـبـارک 🎉🌸
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🌹🍃سال نو مبارک🍃🌹
بدوبدوهای آخر سال که معرّف حضور همهتون هست.🏃🏻
یادمه بچه که بودیم بزرگترامون میگفتن:
"بجنبین تا قبل سال تحویل همهی کارا تموم شه و الا موقع سال تحویل مشغول هر کاری باشین، معنیش اینه که تا آخر سال دائم همون کارو میکنین."
ما هم از ترسمون هرکاری رو که بهمون گفته بودن رو تندتند انجام میدادیم...😅
حالا این حرفو رو چه حسابی میزدن، خدا میدونه!🤷🏻♂️
خلاصه هرچی باشه، حُسنی که سال تحویل داره اینه که کلی از کارای عقب افتاده انجام میشه و کلی حسابا صاف میشه و همهچی ترگل ورگل میشه.👌🏻
نمیدونم با اینکه میدونیم و تجربهشون کردیم که قرار نیست دنیا کن فیکون و گل و بلبل بشه، چرا همهمون یه جورایی امید داریم که سال جدید، همون نقطهی عطفی باشه که قراره زندگیمونو متحول بکنه...
در این لحظات آخر سال، آرزو میکنم اون لحظهای که قراره نقطه عطف واقعی زندگی ما اتفاق بیفته، یعنی وقتی ما رو به یه عالم دیگه میبرن، آماده باشیم و حسابامونو با همه صاف کرده باشیم و مشغول دنیا نباشیم که دیگه اون طرف شوخی و قصهی خیالی بزرگترا نیست...🤚🏻❗
خدایا ما رو تو اون مسیر درستی که فرستادگانت و حجتهایت هستن قرار بده که خاطرمون جمع باشه که بیراهه نرفتیم ...🙏🏻
اصلا بذارید آرزوی اول و آخرو بکنم:
خدایا این سال جدید رو واقعی و حقیقی متحول و بهاری کن
.
.
.
با ظاهر کردن بهار آدمیان یعنی صاحب و مولای مهربونمون 🍃🌸
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سال_نو_مبارک🌼
#دعا
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚نوروز شناسی
📌الههی مربوط به نوروز در ایران ننه خاتون نام دارد، معادل بابلی و ایرانی آن "آناهیتا" است که این الهه، خدای جنگ، آفرینندگی و باروری است ایرانیان باستان اعتقاد داشتند که به اراده آناهیتا باران فرو میآید، رودها به جریان میافتند، گیاهان میرویند و حیوانات و انسانها زاد و ولد میکنند و رحمت آناهیتا شامل تمام موجودات زنده میشود
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🍳🥛صبح بخیر ...
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚استمداد طلبی #گنجشک از امام رضا (ع)
سلیمان جعفری که از نسل حضرت ابی طالب است، می گوید: در میان باغ در خدمت امام رضا علیه السلام بودم که ناگاه گنجشکی آمد با حال اضطراب جلوی آن حضرت نشست و مرتب داد می زد و فریاد می کشید.
حضرت به من فرمود:
فلانی می دانی این گنجشک چه می گوید؟
گفتم: خیر!
فرمود: می گوید؛ماری در خانه می خواهد جوجه های مرا بخورد.
سپس فرمود:
این عصا را بردار و حرکت کن و در فلان خانه مار را بکش!
سلیمان می گوید:
من عصا را برداشتم و وارد آن خانه شدم دیدم ماری به سوی جوجه ها در حرکت است او را کشته و به خدمت امام برگشتم.
📚منبع :بحار الانوار : ج 49، ص 88، و ج 64، ص 302.
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
•📖🌙•من ماندم و ماه.. ⟦به آزمایشگاه که میرسیم، بعد از گذشتِ چند دقیقه و رسیدنِ نوبتمان، امیرعل
•📖🌙•من ماندم و ماه..
⟦دختر مقابلَش ایستاد و با التماس هِق زد؛
-امیرعلی دوسِت دارم، حواست هست؟
امیر نَری قلبم بمیره....؟!
امیرعلی من به سادات گفتنات محتاجم!
دست روی شقیقههایش گذاشت و ولومِ
صدایش را اندکی بالا بُرد؛
+بس کن ریحانه، جانِ جدِّت تمومش کن!
و بلاخره قطرهی اشکش بر گونه روان شد و
حالِ دختر را بدتر از بد کرد...
خیره به ردِ اشک بر صورتِ مَردش، لب زد:
-امیر حالم خوب نیست...ببین....ببین!
و دستانِ لرزانش را مقابلِ او میگیرد؛ امیرعلی
چشم برهَم گذاشته و نفسِ پُردردی میکِشد که
ریحانه هق میزند؛ هربار مظلومتر از قبل...!
-چرا با من این کارو کرد؟
و بلافاصله سرش را بالا گرفته و ادامه داد:
-مگه شاهدِ اشکهام نبودی خدا؟
کی از خلوتهای پُردرد و نیازِ من خبر داشت
جز تو؟!
امیرعلی نگاهَش میکرد؛ دستش را مُشت کرده
بود تا از وسوسهی در آغوشکِشیدنَش در امان
بماند! آغوشی که شاید گرمایَش میتوانست تنها
کمی از بیقراریهای ریحانه را تسکین بخشد و
مَأمنی برای اشکهای معصومَش باشد، اما او
میدانست که اینکار گناه است و بر خلافِ
اعتقادات و باورهای دینیاش!
ریحانه هرچه که بود، نامحرمَش بود!
زیرِ لب ذکرهای مختلف میگفت و بر شیطان
لعنت میفرستاد اما...به مژگانِ بلندِ ریحانه که
حالا در اثرِ گریه، نمدار شده و بههَم چسبیدهبود
که نگاهی میاندازد، قطره اشکِ دیگری نیز از
چشمانِ زیبایَش سرازیر میشود؛ دختر با حسرت
به چهرهی او زُل میزند؛
-بهش میگفتم خدایا اگه امیرعلی قسمتَم نیست،
این عطشِ خواستنو از من دور کُن...دیدی کربلایی؟
حالا هرچی میخوای بگو؛ فقط نگو حتما حکمتی
توشه و نباید نگران باشم و همهچی درست میشه!
صدایش را اندکی بالا بُرد و اشکانَش با قدرتِ
بیشتری سرازیر شد:
-چون هیچی درست نمیشه امیرعلی...
خانوادهها میفَهمن و...
ناگهان...ای وای خدایا! امیرعلی طاقت از کف
میدهد و از روی چادر، بازوانِ ریحانه را محکم
میگیرد و تکانِ خفیفی به او میدهد؛
+دوستِت دارم ریحانه! عاشقا ترسو نمیشن!
و تنها، چشمانِ متحیر و گرِد شدهی ریحانه بود
که نصیبَش میشد؛ انگار که تازه بهخود آمدهباشد،
نگاهی به وضعیتشان انداخت و به سرعت عقب
کِشید؛ نفس نفس میزد و کلافه دستی به ریش و
سپس گردنَش کشید و زیرِ لب مدام زمزمه میکرد:
+استغفرلله... لعنت بر شیطون...
پشیمانی در تک تکِ کلماتش موج میزد؛ چشمانش
را رویهَم فشُرد و از دختر که حالا ساکت شده
بود، روی برگرداند؛ +ببخش سادات؛ من...
و با نیمنگاهی به پشتِ سرش، دمِ عمیق و لرزانی
گرفت و قدمی بهجلو برداشت که ریحانه هم با
همان بُهت و حسِ خاص و مطلوبی که بیوقت به
جانش افتادهبود، آرام و با تردید، پشتِ سرش به
راه افتاد؛ حال آنکه تپشهای بیقرارِ قلبش هنوز
پا برجا بود و مغزش از فکرِ جدایی از امیرعلی در
حال انفجار بود...!⟧
#ادامه_دارد...♥️
👈این داستان واقعی است
⛔️کپی داستان حرام
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚عبرت از #پشت_کار #مورچه
«امير تيمور گورگان» در هر پيشامدى آن قدر ثبات قدم داشت كه هيچ مشكلى سد راه وى نمىشد. علت را از او خواهان شدند، گفت:
وقتى از دشمن فرار كرده بودم و به ويرانهاى پناه بردم، در عاقبت كار خويش فكر مىكردم ؛ ناگاه نظرم بر مورى ضعيف افتاد كه دانه غلهاى از خود بزرگتر را برداشته و از ديوار بالا مىبرد.
چون دقيق نظر كردم و شمارش نمودم ديدم، آن دانه شصت و هفت مرتبه بر زمين افتاد، و مورچه عاقبت آن دانه را بر سر ديوار برد.
از ديدار اين كردار مورچه چنان قدرتى در من پديدار گشت كه هيچگاه آن را فراموش نمىكنم.
با خود گفتم: اى تيمور تو از مورى كمترى نيستى، برخيز و درپى كار خود باش، سپس برخاستم و #همت گماشتم تا به اين پايه از #سلطنت رسيدم.
📚منبع :صد موضوع پانصد داستان
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ
📚دعایی که هدر رفت !
خداوند به يكى از پيامبرانش #وحى فرمود كه در ميان قومت سه دعای فلان شخص #مستجاب است.
پیامبر آن شخص را مطلع کرد و آن مرد نیز این قضیه را به همسرش اطلاع داد ، همسر مرد از وی درخواست کرد که یکی از دعاها را مختص او قرار دهد و مرد نیز پذیرفت.
#همسر آن مرد از وى خواست تا #دعا كند كه او زيباترين #زن روزگار گردد ، مرد نیز دعا کرد و دعایش مستجاب شد ، ولى زيبايى زن چنان كرد كه پادشاه و درباريان و جوانان بسيارى به او دل بستند.
كار به جايى رسيد كه آن زن ديگر به #شوهر پيرش علاقهاى نداشت و خشمگينانه با او رفتار مىكرد ولى آن مرد پيوسته با زنش #مدارا مىكرد. اما بلاخره طاقتش به سر رسید و مرد از خدا خواست كه زنش را به شكل سگى درآورد.
فرزندان آن مرد به نزد وی آمدن و گفتند مردم مارا سرزنش می کنند که مادر شما #سگ است و ... زارىكنان به پدر التماس کردند تا برای حفظ آبروى خانواده، مادرشان را به چهرۀ نخست درآورد؛ پدر نيز قبول كرد و دعا کرد؛ همسرش به چهرۀ پيشين بازگشت و اينگونه دعا های این مرد ضایع شد.
📚منبع :بحار الأنوار, ج 14 , ص 485
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💜یادش بخیر
همه چی رنگ و بوی دیگه ای داشت
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🍳🥛سلام صبح بخیر
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
✍🏻از زمانی که بخاطر دارم پدربزرگ اکثر اوقات کلافه بود؛
روی ایوان چوبی خانه می نشست و دود سیگاری که از میان انگشت های چروکیده اش به هوا برمیخاست، نشان از همان بی حوصلگیِ همیشه داشت.
آن ساعت جیبی که تمام مدت در دستش بود و نگاه بی فروغی که به عقربه های آن خیره میشد، نمی دانم چرا، اما انگار خبر از یک عذاب وجدان درونی میداد.
مادربزرگ هم از پشت پنجره اتاق، به همسرش نگاه میکرد و هرچند لحظه یکبار سری تکان میداد که علتش را نمی دانستم و من تمام این صحنه ها را از درِ نیمه باز اتاقم در آن سوی حیاط قدیمی شاهد بودم!
چندباری قصد کردم علت را جویا شوم؛ اما دلم رضا نمیداد.
چیزی که پدربزرگ را این چنین آشفته و مادربزرگ را آن گونه نگران کرده بود، شاید برای من قابل شرح نباشد!
شاید نخواهند که بدانم و شاید ها و شاید های دیگر...
اما با این حال نمی دانم چرا ذهنم همیشه مشغول آن ساعت جیبی میشد که پدربزرگ هیچ وقت آن را از خود جدا نمیکرد.
زل زدن به صفحه یک ساعت قدیمی چه دلیلی می توانست داشته باشد؟!
سال ها به همین روال گذشت؛
پدر بزرگ آنقدر سیگار کشید تا مُرد...
بعد از مرگش،
مادربزرگ آن ساعت جیبی را بی هیچ حرفی به من داد.
انگار میدانست دلم هنوز درگیر رازیست که سال ها میان او و همسرش باقی ماند.
ماه ها بعد،
وقتی ساعت خراب شد،
آن را به ساعت سازی بردم تا شاید بتوانم یادگار پدربزرگم را برای مدت بیشتری داشته باشم اما...
ساعت ساز عکسی را به من داد که پشت صفحه ساعت مخفی شده بود....
عکسِ دختری که اصلا شبیه جوانی های مادربزرگ نبود!!
و تازه فهمیدم پدر بزرگ چقدر سیگار میکشید.....
#ادمین
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚عاقبت عابدی که با #اهل_معصیت #دوستی می کرد
امام حسن عسكرى (ع ) فرمود: خداوند به جبرئيل ، وحى كرد و به او فرمان داد كه شهرى را كه اهلش كافر و گنهكارند، ويران كن تا همه به #هلاكت برسند.
جبرئيل عرض كرد: پروردگارا آيا همه را جز فلان #عابد #پارسا را به هلاكت برسانم ؟(جبرئيل مى خواست بداند كه چرا آن عابد پارسا نيز به هلاكت برسد)
خداوند فرمود: آن عابد پارسا را قبل از ديگران به هلاكت برسان
عرض كرد: خدايا، عابد را چرا #هلاك كنم ؟ با اينكه عبادت كننده و پارسا است ؟!
خداوند فرمود: به او امكانات و قدرت دادم ، ولى اوامر به معروف و نهى از منكر نكرد، و با گنهكاران دوستى و رفت و آمد بسيار داشت ، با اينكه در راه خشم من بود .
📚منبع : وسائل الشيعه ج 11 ط جديد ص 406 - روايت ديگرى نظير اين روايت در صفحه 413 همين كتاب آمده است .
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚دسته بندی انسانها در نزد #شیطان
روزى شيطان در مقابل حضرت يحيى عليه السلام آشكار شد و به وى عرض كرد، مى خواهم تو را نصیحت كنم.
حضرت يحيى فرمود: من به نصيحت تو تمايل ندارم، ولى از وضع و طبقات مردم مرا اطلاعى بده.
شيطان گفت: بنى آدم ازنظر ما به سه دسته تقسيم مى شوند؛
1. عده اى كه مانند شما معصومند، چون از آنها مأيوس هستيم از دستشان راحتيم، مى دانيم #نيرنگ و #حيله هاى ما در آنها اثر نمى گذارد.
2. دسته اى هم بر عكس در پيش ما شبيه توپى هستند كه در دست بچه هاى شماست. به هر طرف بخواهيم آنها رامى بريم، كاملا در اختيار ما هستند.
3. طايفه سوم براى ما از هر دو دسته قبل رنج و ناراحتى بيشترى دارند. يكى از ايشان را در نظر مى گيريم، تلاش زياد مى كنيم تا او را فريب دهيم همين كه #فريب خورد و قدمى به ميل ما برداشت، يك مرتبه متذكر مى شود و از كرده خود پشيمان مى گردد. روى به #توبه و #استغفار مى آورد، هر چه رنج براى او كشيده ايم از بين مى برد. باز براى مرتبه دوم در صدد اغوا و گمراهيش بر مى آييم، اين بار نيز پس از آن كه او را به #گناه مى كشيم، فورا متوجه شده، توبه مى كند.
نه از او مأيوس هستيم و نه مى توانيم مراد خود را از چنين شخصى بگيريم. پيوسته براى فريب اين دسته در زحمت و رنج هستيم.
📚منبع : پند تاريخ ،ج 4،ص 230
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
•📖🌙•من ماندم و ماه...
⟦اخمِ ظریفی بر چهره نِشاند و دست پیش بُرده،
آن را برداشت؛ خودش که چیزی سر در نمیآورد
اما حسی به او الهام میکرد که هرچه هست،
بخاطرِ همین آزمایش است! ترسِ عجیبی به
جانش افتاد و با فکرِ اینکه حدسَش درست باشد،
یاابوالفضلای زیرِ لب زمزمه کرد و بیوقفه به 8
طبقهی بالا برگشت؛ گوشیِ موبایلش را برداشته،
شمارهی رضوانه را میگیرد؛
+جانم مادرم؟
-رضوانه میتونی همین امروز بیای اینجا؟
دلشورهی عجیبی دارم مادر!
نگرانی بر صدای او نیز سایه افکند؛
+چی شده مامان؟ نکنه به ریحانه مربوط میشه؟7ح
بغضِ خفیفی بر گلوی مادر چنگ انداخت؛
-فقط دعا کُن اون چیزی که فکر میکنم نباشه،
وگرنه بابات و حبیب همه چیزو بهم میریزن...
+آخه چرا نمیگی چی شده مامان؟
-از روی تختِ ریحانه یه برگه پیدا کردم که مربوط
به آزمایشِ خونِشون میشه!
[صدایش از ترس میلرزَد؛]ح
-میگم رضوانه نکنه اینا خونِشون بهَم نمیخوره
و بچهم بخاطرِ همینه ناراحته؟
+ای وای مامان! اگه اینجوری باشه ...
مادر میانِ حرفش میآید؛
-خوب شد عقدشون نکردیم! الحمدالله...
ولومِ صدای رضوانه بالا میرود؛
+وا مامان؟! میخوای اگه حدست درست بود،
همهچیزو بهَم بزنی؟ ریحانه دوسِش داره آخه...
-اولا که فقط من نیستم، خانوادهی خودِ پسره
اگه بفهمَن، میکِشن کنار! بعد از اون، یعنی من نباید
نوه داشتهباشم؟ اونا چی؟ فکر کردی به همین
راحتی از نوهی پسری، اونم بچهی بزرگِشون
میگذرن؟
رضوانه نفسَش را کلافه فوت میکند؛
+مامان امروز برو پیشِ دکتر عابدی!
برگه رو بهش نشون بده؛ خدا بهداد برسه...
الهی بمیرم واسه خواهرم!
•یک ساعتِ بعد•8
بهاره با نگرانی به دکتر چشم میدوزَد؛
-چیزی شده اقای عابدی؟
مَرد نگاهِ خوشرنگش را به او میاندازد؛
+این برگه که مربوط به آزمایش ژنتیکه؛
برای دخترتونه خانوم موسوی؟
بهاره با نگرانی سَری تکان میدهد؛
-توروخدا بگید چیشده دکتر؟خ
من دارم از نگرانی میمیرم...
نفسِ عمیقی میکِشد و ابرو بالا میاندازد؛
+چیزِ چندان مهمی نیست؛ فقط جوری که این
ازمایش نشون میده، دخترِ شما و نامزدشون
هردو کمخونی دارن...
اینبار بهاره چشمانَش را ریز میکند و توضیحِ
بیشتری میخواهد؛
-خب واسه ازدواجشون که مشکلی پیش نمیاد؟خ
دکتر مکث کوتاهی میکند؛
+والا ممکنه موقعِ بچهدار شدن هم واسه مادر و
هم برای جنین یه مشکلاتی پیش بیاد... گرچه
درصدش خیلی پایینه؛ حدودا 25 درصد احتمال
داره که فرزندشون به کمخونیِ ماژور مبتلا بشه!
این یکم نگرانکُنندهست...
بهاره دست روی پایَش میکوبد و با بغض زمزمه
میکند؛
-یا حضرت زهرا! حالا من با این دختر چه کنم؟
دکتر برگه را روی میز رها میکند و با حتیاط
میپُرسد؛
+ببخشید خانوم موسوی، مگه شما برای آزمایشِ
ژنتیک همراهِشون نبودید؟
زن نگاهِ سرگردانش را به او میدوزد؛
-برای آزمایشِ خون دیگه ما همراهِشون نرفتیم
خودشون رفتن و وقتی هم برگشتن، ریحانه گفت
جواب مثبته!
عابدی دستی به تهریشَش میکِشد؛
+البته تا اون جایی که بنده اطلاع دارم این
آزمایش در آزمایشگاهِ ژنتیک گرفتهشده...
یعنی یه مرحله بعد از آزمایشِ خونِ زوجین،
که مشخص میکنه آیا آزمایشِ خونشون بهَم
میخوره یا نه...!
با این حرفِ دکتر، ناگهان بهیادِ دو روز پیش و
بهانهی ریحانه برای دیدنِ همدانشگاهیاش
میافتد و اینکه سه روزِ قبلش هم با امیرعلی
برای ناهار...پس قضیه همین بود! چطور تا بهحال
نفهمیدهبود...دقیقا از آخرینباری که ریحانه به
خانه برگشتهبود تا همین حالا، حالَش اینچنین
دگرگون بود و دلیلَش هم به این آزمایشِ لعنتی
مربوط میشد! حالا بهجُز نگرانی، خشم و دلخوری
از پنهانکاری آن دو نیز به جانَش افتادهبود و
همین، اوضاع را بدتر میکرد...به خانه برگشت و
یکراست به سمتِ اتاقِ ریحانه بهراه افتاد؛
دخترِ بینوا در حالِ خواندنِ زیارتعاشورا بود و
صدای پُر بغضَش که با التماس زمزمه میکرد
یا اباعبدالله انی اتقرب الی الله و رسوله...،
فضای اتاق را پُر کردهبود؛ مادر بیمقدمه در را
گشود و به داخل آمد!⟧
#ادامه_دارد...♥️
👈این داستان واقعی است
⛔️کپی داستان حرام
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚#دزدی از حضرت #ابوالفضل
« لوطي عظيم» به حرم مطهّر « حضرت ابوالفضل عليه السّلام » رفت و پنجه ي طلا را از ضريح دزديد و گفت:« يا #اباالفضل تو با فتوتي و دست و دلبازي، از تو نميترسم. »
پنجه ي طلا را خواست در #بازار #كربلا بفروشد، ترسيد او را دستگير كنند، برگشت و متحيّر ماند كه چه كند. بار دوّم به بازار آمد، باز#جرأت فروش پنجه را پيدا نكرد. بار سوّم كه به بازار رفت مردي به او گفت: دنبال چه ميگردي؟ « لوطي » جوابي نداد و داستان را مخفي و پوشيده نگه داشت. دوباره آن مرد گفت: دنبال چه ميگردي؟ باز جوابي نداد.
آن مرد او را به مغازه اش دعوت كرد، و به او ناهار داد و پذيرايي كرد و بعد چنين گفت: پنجه را به من بده، به من گفته اند هر قدر لازم داري به تو بدهم و بعد در صندوقها را باز كرد و مبلغ زيادي را در اختيار « لوطي» گذاشت.
« لوطي عظيم» گفت: « چه خوب است كه آدم با اهل #فتوّت و #جوانمرد سر و كار داشته باشد.» سپس از كرده هاي خود#پشيمان و #نادم شد و #توبه كرد.
📚منبع : عباسیه،( کرامات حضرت ابوالفضل العباس (ع) )، نوشته ی میرخلف زاده، صفحه 26. "
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستان ضربالمثل خرش از پل گذشت
در زمان ناصرالدین شاه قاجار، پیرمردی اهل حنیفقان کنار رودخانه موردکی آسیاب آبی داشت که با آسیاب کردن گندم روزگار خوبی را میگذراند. پیرمرد یک گاو، هشت گوسفند و ۴۰ درخت خرما و تعدادی مرغ داشت که در آن زمان وضع مالی خوبی بود. روزی، دزدی سوار خر خود بود که چند شتر و چند کیسه طلا را دزدیده بود و برای فرار از دست سربازان شاه به کلبه پیرمرد رسید.
دزد به پیرمرد گفت: میخواهم از رودخانه گذر کنم و اگر تو برای من یک پل درست کنی یک کیسه طلا به تو میدهم. پیرمرد که چشمش به کیسه طلا افتاد به رویاهایش فکر کرد که با فروختن طلاها، خانه بزرگی در شهر میخرد و ثروتمند زندگی میکند، برای همین قبول کرد. از فردای آن روز، پیرمرد شروع به ساختن پل کرد و درختان خرمای خود را برید تا برای ساختن ستونهای پل از آنها استفاده کند. روزها تا دیر وقت سخت کار میکرد و پیش خود میگفت دیگر به کلبه، آسیاب و حیوانات خود نیاز ندارم.
پس، هر روز حیوانات خود را میکشت و غذاهای خوب برای خود و دزد درست میکرد. حتی در ساختن پل از چوبهای کلبه و آسیاب خود استفاده میکرد، طوری که بعد از گذشت یک هفته ساختن پل، دیگر نه کلبهای برای خود جا گذاشت نه آسیابی. به دزد گفت: پل تمام شد و تو میتوانی از روی پل رد شوی. دزد به پیرمرد گفت: من اول شترهای خود را از روی پل رد میکنم که از محکم بودن پل مطمئن بشوم و ببینم که به من و خرم که کیسههای طلا بار دارد، آسیب نزند. پیرمرد که از محکم بودن پل مطمئن بود به دزد گفت: تو بعد از گذشتن شترها خودت نیز از روی پل رد شو که خوب خاطر جمع بشوی و بعد کیسه طلا را به من بده. دزد بلافاصله همین کار را کرد و به پیرمرد گفت: وقتی با خرم از روی پل رد شدیم تو بیا آن طرف پل و کیسه طلا را از من بگیر. پیرمرد قبول کرد و همانطور که دزد نقشه در سر کشیده بود اتفاق افتاد.
وقتی در آخر دزد با خر خود به آن طرف پل رسید پل را به آتش کشید و پیرمرد این سوی پل تنهای تنها ماند. وقتی سربازان پیرمرد را به جرم همکاری با دزد نزد شاه بردند، ناصرالدین شاه از پیرمرد پرسید جریان را تعریف کن.ذپیرمرد نگاهی به او کرد و گفت: همه چی خوب پیش میرفت فقط نمیدانم چرا وقتی خرش از پل گذشت، شدم تنهای تنهای تنها ...ضربالمثل خرش از پل گذشت از همین جا، شروع شد.
پ.ن :
توی زندگیت حواست باشه خر چه کسی رو از پل رد میکنی اگر کمی به این داستان فکر کنیم میبینیم که خیلی آموزنده است و ما خر خیلیها رو از پل گذراندیم که بعدش بهمون خیانت کردن.
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚عبرت حزقیل نبی از مردگان
روزى حضرت #داود (ع ) كه يكى از پيامبران بزرگ بود، كتاب آسمانى زبور را با صوت دلنشين خود مى خواند، طبق معمول كوه و سنگ و پرندگان و حيوانات به وجد و جوش و خروش افتادند و گوئى با او هماهنگ شده و پاسخ مى دهند، او با همين حال بر سر كوهى رفت ، ناگهان دید (حزقيل ) پيامبر در كنار سنگى بالاى كوه به عبادت خدا مشغول است .
وقتى كه سر و صداى حيوانات و پرندگان و كوه و سنگ و ريگ را شنيد، فهميد حضرت داوود است كه بالاى كوه آمده است داوود به حزقيل گفت : آيا اجازه مى دهى بالا آيم و نزدت بنشينم ، او در پاسخ گفت : نه .
داوود متاءثر شد و گريه كرد، خداوند به حزقيل وحى كرد: (داوود را نرنجان و از من سلامتى از خطر خواه )
حزقيل برخاست دست داوود را گرفت و نزد خود برد.
داوود گفت : اى حزقيل آيا هيچ تصميم بر گناهى گرفته اى ؟
حزقيل گفت : نه .
داوود گفت : آيا در #عبادت خدا هيچگاه #عجب و #خودپسندى بر دلت راه يافته است ؟
خزقيل گفت : نه .
داود گفت : آيا ميل به #دنيا پيدا كرده اى تا از خوشيها و شاديها و لذتهاى دنيا بهره مند گردى ؟
حزقيل گفت : آرى اى بسا در دلم چنين ميلى پيدا مى شود.
داوود گفت : در اين وقت چه مى كنى ؟
حزقيل گفت : به اين دره (اى كه مى بينى ) مى روم و چيزى در آنجا مى بينم ، همان درس #عبرت من مى شود و ميل به خواسته هاى نفسانى دنيا از من برطرف مى گردد.
داوود به آن دره كوه رفت ، ناگهان ديد تختى آهنى در آنجا هست ، و بر آن جمجمه پوسيده سر انسان و استخوانهاى پوسيده اى قرار دارد، خوب به اطراف مى نگريست ناگهان چشمش به صفحه آهنين خورد، ديد در آن نوشته اى هست و آن نوشته اين بود:
من آروى بن شلم ، هستم ، هزار سال سلطنت كردم و هزار شهر ساختم و با هزار دوشيزه آميزش نمودم ، سرانجام كار من اين است كه : خاك فرش من شده و سنگ متكاى من گشته ، و كرمها و مارها همسايه ام هستند
فمن رآنى فلا يغتر بالدنيا :كسى كه مرا ببيند، گول دنيا را نمى خورد
📚منبع : امالى صدوق ص 61.
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚قرضی که امام سجاد نخ عبایش را گرو آن کرد
يكي از غلامان آزادشده حضرت سجاد عليه السلام در اثر كار و فعاليت سرمايه اي به دست آورد. زماني كه آن حضرت دچار مضيقه مالي شد، از غلام آزادشده خويش ده هزار درهم #قرض خواست كه هر وقت قادر باشد بپردازد.
او درخواست گرو كرد.
حضرت از عباي خود نخي كشيد و به وي داد. فرمود: ((اين #وثيقه من است ، تا موقع اداي دين ، نزد شما باشد.))
براي قرض دهنده قبول چنين وثيقه اي سنگين بود، ولي با توجه به شخصيت آن حضرت و بياناتي كه فرمود مبلغ مورد نظر را به حضرت تسليم كرد و نخ عبا را گرفت و در قوطي كوچكي جاي داد.
اتفاقا خيلي زود براي حضرت #گشايش مالي شد و ده هزار درهم را نزد #طلبكار آورد.
فرمود: پولت حاضر است ، وثيقه مرا بياور!
عرض كرد: من نخ عبار را گم كردم .
حضرت فرمود: ((در اين صورت طلب خود را از من نگير! تعهد شخصي مثل مرا نبايد ناچيز گرفت .))
ناچار مرد قوطي كوچك را آورد و ديد نخ عبا در آن هست . نخ را تسليم نمود. حضرت پول ها را پرداخت و نخ را گرفت و به دور انداخت .
(يك نخ عبا به تنهايي هيچ ارزشي ندارد، ولي وقتي آن نخ نشانه تعهد و التزام يك انسان شريف و با فضيلت باشد، آن قدر ارزنده و گرانبهاست كه مي تواند وثيقه ده هزار درهم و دينار گردد و آن شخص با اطمينان خاطر آن را بپذيرد و در موعد مقرر، طلب خود را دريافت نمايد.)
📚منبع : الكافي ، ج 5، ص 97؛ بحارالانوار، ج 11، ص 42.
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═