📚دختر شاه نارنج
پادشاهى بود که يک پسر داشت و اين پسر خيلى به شکار علاقهمند بود و در همسايگى پادشاه پيرزنى زندگى مىکرد. روزى اين پيرزن به سرچشمه رفت تا آب بياورد. پسر پادشاه تيرى به مشک پيرزن زد و تمام آب مشک ريخت. پيرزن گفت: 'اى پسر پادشاه برو که الهى دختر شاه نارنج نصيبت بشه.' پسر پادشاه گفت: 'اى پيرزن دختر شاه نارنج کجا زندگى مىکند؟' پيرزن مىگويد: 'مادر جون! ميرى و ميرى تا مىرسى به يک باغ بزرگ، باغ دو تا در داره يکى از درها بسته و ديگرى باز است. شما درى که بسته باز مىکنى و درى که باز است مىبندى و به داخل باغ مىروي. داخل باغ که شدى يک سگ و يک خر مىبينى که زير درختى هوستند، جلو سگ کاه ريخته و جلو خر استخوان هست، شما کاه را از جلو سگ برمىدارى جلوى خر مىگذارى و استخوان را هم ازجلو خر برمىدارى و جلو سگ مىگذاري. جلوتر مىروى در وسط باغ حوض بزرگى است که پر از چرک و جراحت است شما بگو: بهبه چه حوض عسل و روغن خوبي؟ اگر ميل داشتم از آن مىخوردم. به آخر باغ که مىِسى ديوى خوابيده اگر ديدى که چشم ديو مثل پياله بزرگ است ديو خواب است ولى اگر از پياله کوچکتر است ديو بيدار است. اگر ديدى که خوابيده بيست تا نارنج بچين اما نوزده تا از نارنجها را با چوپ بچين و بيستمى را با دستت و فرار کن ولى نارنجها را جائى نصف کن که آب باشد تا وقتى مىگويد آب بتوانى آبش بدهي.' شاهزاده رفت و رفت تا بعد از مرارت فراوان به همان باغ رسيد و کارهائى را که پيرزن گفته بود انجام داد و رسيد بالاى سر ديو خواب است.شاهزاده چوبى برمىدارد و مشغول چيدن نارنج مىشود تا نارنج اولى ار مىچيند صدا بلند مىشود که چيد. ديو در خواب مىگويد: 'کى چيد؟' درخت مىگويد: 'خوب چيد.' ديو جواب مىدهد: 'چوب نمىچيند.'خلاصه پسر نوزده تا نارنج را که با چوب مىچيند نارنج بيستمى را با دست چيد. درخت گفت: 'چيد.' ديو گفت: 'کى چيد؟' درخت گفت: 'دست چيد.' ديو از خواب بيدار شد و صدا زد آهاى حوض چرک و جراحتى بگيرش. حوض گفت: 'نمىگيرمش صد ساله که چرک و جراحت بودم حالا که از محبت او شدم عسل و روغن بگيرمش؟' باز ديو صدا زد: 'آهى خر بگيرش.' خر گفت: 'نمىگيرمش صد ساله که استخوان جلوم بوده حالا که او کاه جلوم ريخته بگيرمش؟' ديو صدا زد: 'آهى سگ بگيرش.' سگ گفت: 'صد ساله که کاه جلوم بوده حالا که او استخوان به من داده بگيرمش؟' ديو باز صدا زد: 'آهاى در بسته بگيرش.' در بسته گفت: 'صد ساله که بسته بودم حالا که باز کرده بگيرمش؟' پسر پادشاه نارنجها را برداشت و فرار کرد. در راه که مىآمد نوزده تا از نارنجها را پاره کرد و آنها آب خواستند اما شاهزاده آب نداشت و آنها مردند. نارنج بيستمى را سر جوى آب نصف کرد. نارنج هم آب خواست شاهزاده بهش آب داد و ديد دختر مقبولى از نارنج درآمد.شاهزاده دختر شاه نارنج را که لخت است بالاى درخت کنار (سدر) مىگذارد و خودش به شهر مىرود تا براى او رخت و لباس بياورد. در همين وقت دده سياه خانه تاجر مىآيد آب ببرد براى قليان بىبى خودش و عکس دختر را در آب مىبيند و خيال مىکند خودش است و قليان را به زمين مىزند. بعد دختر شاه نارنج را مىبيند و از سر گذشتش که با خبر مىشود او را مىکشد و خاکش مىکند و منتظر شاهزاده مىنشيند.شاهزاده که آمد او را بهجاى دختر شاه نارنج به قصر خودش برد. اما همانجا که دده سياه نعش دختر را خاک کرده بود يک درخت بيد بلندى سبز شد. وقتىکه دده سياه خواست بزايد پادشاه دستور داد که بايد گهوارهٔ بچهٔ پسرم را از چوب درخت بيدى که پهلوى نهر آب درآمده درست کنيد. همين کار را هم کردند. درخت را بريدند و کندهٔ آنرا پيرزن به خانهاش برد. پيرزن روزها که از خانه بيرون مىرفت دختر از کنده درمىآمد و کارهاى خانهاش را مىکرد تا يک روز پيرزن کمين کرد و مچ دختر را گرفت. دختر هم داستان زندگى خودش را براى پيرزن گفت. روزى که دده سياه زائيد پسر پادشاه به پيرزن گفت: 'بايد به خانهٔ ما بيائى و براى بچهام ميخک بند کني.' پيرزن و دختر شاه نارنج به خانهٔ شاهزاده رفتند، شاهزاده دستور داد دختر شاه نارنج سرگذشتش را بگويد. دختر هم تمام قصهٔ خودش را گفت. شاهزاده وقتى که از قضايا خبردار شد دده سياه را کشت و او را عقد کرد و سالهاى سال با خوشى و خرمى با هم زندگى کردند
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚دندان مروارید گیس گلابتون
يک بود يکى نبود. غير از خدا هيچکس نبود. در زمان قديم يک مردى بود که سه دختر داشت. هر روز اين دخترها مىرفتند به گردش و پيش خودشان صحبت مىکردند. خواهر بزرگه مىگفت: اگر پادشاه من را بگيرد يک قاليچه برايش درست مىکنم که هر چه قشون داره بياد روى آن بنشيند باز جا باشد. دختر وسطى مىگفت: من توى يک پوست تخممرغ يک آشى درست مىکنم که تمام اهل اين شهر بيان از اين غذا بخورند هم سير بشند. خواهر کوچکه مىگفت: اگر پادشاه من را بگيرد يک پسر و يک دختر برايش مىزام که دندانهاى پسر مرواريد باشد و گيسهايش گلابتون باشد. نگو وقتى که اينها اين حرفها را مىزدند پادشاه هم که مىخواست برود به شکار ناگاه حرفهاى آنها را شنيد. فردا خواستگار فرستاد منزل اين دخترها. دختر بزرگه را عقد کرد و گرفت و بعد به او گفت حالا هنرت را نشان بده. او هم يک قاليچه کوچکى برداشت درست کرد و به قدرى سنجاق روى آن گذاشت که هر کس آمد روى آن بنشيند سنجاقها به پشتشاان فرو رفت و بلند شدند. پادشاه گفت خوب اينکه مال اين، پس دختر وسطى را بگيرم ببينم او چهکار مىکند. فرستاد و دختر وسطى را هم گرفت و گفت حالا تو هنر خود را نشان بده. او هم توى يک پوست تخممرغ يک آشى درست کرد و به قدرى نمک توى آن ريخت که هر کس آمد يک انگوشت [انگشت] از آن به دهن خودش گذاشت از بس که شور بود نتوانستند بخورند. پادشاه گفت: خوب اين هم ما اين. حالا دختر کوچکه را گرفت. گفت به او حالا تو هنر خودت را نشان بده.
ادامه دارد...
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 داستان کشاورز چینی
وَعَسَىٰ أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئًا وَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ ۖ وَعَسَىٰ أَنْ تُحِبُّوا شَيْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَكُمْ ۗ وَاللَّهُ يَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لَا تَعْلَمُونَ ﴿٢١٦﴾
..... و بسا چیزی را خوش ندارید و آن برای شما خیر است، وبسا چیزی را دوست دارید و آن برای شما بد است؛ وخدا [مصلحت شما را در همه امور] می داند و شما نمی دانید.
(۲۱۶) بقره
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚بردگی فکری . با شنیدن اسم هادی، حالت چهره اش عوض شد ...اصلا فکرش رو هم نمی کردم اینقدر بین بچه ها
📚 داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: پیشانی بند
قبل از اینکه فرصت کنم دوباره دهانم رو باز کنم ... یکی از بچه های نیجر زد توی گوشم ... و قبل از اینکه به خودم بیام حمله کرد سمتم و یقه ام رو گرفت ... .
- یه بار دیگه دهنت رو باز کنی و چنین اهانتی بکنی ... مطمئن باش به این راحتی تموم نمیشه ... .
خشم و عصبانیت توی صورتش موج می زد ... محکم توی چشم هاش نگاه کردم ...
- اگر این بردگی فکری نیست پس چیه؟ ... روح و فکر تو دیگه به خودت تعلق نداره ... مگه اون آدم سفید کیه که به خاطرش با هم نژاد خودت اینطوری برخورد می کنی؟ ...
بقیه جلو اومدن و قبل از اینکه اتفاق دیگه ای بیوفته، من رو از توی دست هاش بیرون کشیدن ... بهشون که نگاه می کردم همه شون عصبانی بودن ... باورم نمی شد ... واقعا می خواستم از اون حالت نجات شون بدم اما چی می تونستم بگم؟ ... هر چند، اون لحظات، زمان خوبی برای ادامه صحبت نبود ... همه شون مثل یه بمب در حال انفجار بودن ... اگر کوچک ترین حرفی می زدم واقعا منفجر می شدن ... وسایلم رو جمع کردم و از اتاق بیرون زدم ...
این حالت فقط مال بچه های نیجریه نبود ... کل خوابگاه غرق شادی شده بود ... دیگه واقعا نمی تونستم درک کنم ... اول فکر می کردم، خوی بردگی توی سیاه پوست ها از بردگی جسمی به بردگی فکری تغییر کرده ... اما سفیدپوست ها چی؟ ... حتی هادی سر از پا نمی شناخت ... به حدی خوشحال بود که خنده از روی لب هاش نمی رفت ... و مدام زیر لب با خودش زمزمه می کرد ... .
اون شب، احدی توی خوابگاه نخوابید ... همه رفتن حمام ... مرتب ترین لباس هاشون رو می پوشیدن و عطر می زدن ... چنان به خودشون می رسیدن که هرگز اونها رو اینطوری ندیده بودم ... هادی هم همین طور ... .
ساعت 3 صبح بود ... لباس شیری رنگ و شلوار کتانی پوشید ... روی شونه هاش چفیه انداخت ... و یه پیشونی بند قرمز "یا حسین" هم به پیشونیش بست ... .
من توی تخت دراز کشیده بودم و بهش نگاه می کردم ... اونقدر از رفتارهای همه متعجب بودم که کم کم داشتم به یه علامت سوال و علامت تعجب زنده تبدیل می شدم ... هم دلم می خواست برم و همه چیز رو از نزدیک ببینم ... هم از زمان حضور من در ایران، زمان زیادی نگذشته بود و اصلا زبان بلد نبودم ... .
پتو رو کشیدم روی سرم و چشم هام رو بستم ... .
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚دندان مروارید گیس گلابتون يک بود يکى نبود. غير از خدا هيچکس نبود. در زمان قديم يک مردى بود که سه
زود و فورى آبستن شد نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقيقه و نه ثانيه و نه ثالثه و نه رابعه و نه خامسه بالاخره تا به آخر رسيد موقع وضع حمل او شد خواهرها ديدند که بدجورى مىشه ار قضيه راست باشد آن وقت ما ديگر سياهبخت و سياهروز خواهيم شد پس خوبه که دو تا سگ توله هم بياريم وقتى که او زائيد به ماما پول مىدهيم که دو تا بچه را بردارد و بهجاى او دو سگ توله را بگذارد. ماما هم قبول کرد. وقتى که او زائيد بچهها را برداشت و بهجاى او سگتوله گذاشت. اين خبر به گوش پادشاه رسيد و تمام شهر هم پر شد. پادشاه غضب نشست و دختر را دادند گچ بگيرند. دختر بيچاره هر چه داد بىداد کرد فايده نداشت او را گچ گرفتند سر چهارراه و روزها قدرى نان و آب به او مىدادند. حالا بيائيم سر بچه. دو تا خواهرها فورى يک گاوصندوق درست کردند و قدرى جواهر و صد تومان هم پول و لباسهاى او را که برايش درست کرده بودند گذاشتند و در صندوق را بستند. آوردند لب آب گذاشتند و ول کردند توى رودخانه و رفتند به منزل. خوب و خوش بودند صندوق هم آمد و آمد و آمد رسيد به يک تخته سنگى ايستاد. نگو يک باغبانى مشغول آبيارى باغش بود ديد که آب کم شد. آمد لب رودخانه ديد يک صندوق جلوى آب را گرفته صندوق را از آب بيرون آورد و در آنرا باز کرد ديد دو تا بچه مثل قرص قمر آن تو هستند.
ادامه دارد...
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚حكايت و تلنگر
دو نفر بر سر صاحب بودن مقداری زمین با هم بحث میکردند !
از شخص حکیمی تقاضا کردند تا میان انها قضاوت کند ، فرد دانا را بردند در محل زمین مورد بحث .
فرد دانا سر خود را روی زمین قرار داد و گفت زمین می گوید
من صاحب این دو نفر هستم !
اي بشر آخر تو پنداري که دنيا مال توست؟
ور نه پنداري که هر ساعت اجل دنبال توست!!
هر چه خوردي مال مور است
هر چه بردي مال گور
هر چه مانده مال وارث
هر چه کردي مال تو.
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
10.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚واقعا زیباست
دو برادر مادر پیر و بيماري داشتند .
با خود قرار گذاشتند که يکي خدمت خدا کند و ديگري در خدمت مادر باشد يکي به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد و ديگري در خانه ماند و به پرستاري مادر مشغول شد .
چندي نگذشت برادر صومعه نشين مشهور عام و خاص شد و به خود غره شد که خدمت من ارزشمندتر از خدمت برادرم است ، چرا که او در اختيار مخلوق است و من در خدمت خالق .
همان شب پروردگار را در خواب ديد که وي را خطاب کرد : به حرمت برادرت تو را بخشيدم
برادر صومعه نشين اشک در چشمانش آمد و گفت : يا رب ، من در خدمت تو بودم و او در خدمت مادر ، چگونه است مرا به حرمت او مي بخشي ، آيا آنچه کرده ام مايه رضاي تو نيست .َ ندا رسيد : آنچه تو مي کني من از آن بي نيازم ولي مادرت از آنچه او مي کند بي نياز نيست ...
به فرزندان خود #انسان_بودن را بیاموزیم
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
صبح بخیر ... ❤️
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
✍🏻بچه بودم و بچهی دلرحم وفضولی هم بودم. توی دیوار حیاطمان حفرهای بود که اواخر بهار، گنجشکها توی آن لانه میساختند. چندوقتی بود میدیدم گنجشکی مدام دارد چیزهایی میبرد داخل و بعد از چندروز، صدای جیک جیک جوجههاش هم بلندشد. یادم هست توی حیاط مینشستم و همینطور که برای خودم بازی میکردم، حواسم به صدای جوجههایی که مامانشان براشان غذا و دانه میبرد بود و کلی کیف میکردم از اینکه توی حفرهی کوچک سقف خانهی ما، زندگی دیگری جریان دارد.
گذشت و یک روز که طبق روال معمول داشتم بازی میکردم، از صبح تاحدود بعدازظهر دیدم جوجهها به شکل غیرعادی دارند سروصدا میکنند و از مادر جوجهها هم خبری نبود. رفتم عقبتر و شروع کردم به بالاو پایین پریدن تا شاید داخل لانه را ببینم و علت بیقراری جوجهها را کشف کنم، اما هرچه تلاش کردم، هیچ چیز پیدا نبود. احساساتم از استیصال جوجهها رقیق شد و آرام و قرار از من کوچید. پیش خودم گفتم؛ اینجوری نمیشود، الان باید یک کاری بکنم. این شد که کمی نان ریختم توی یک پیاله شیر، نردبان را برداشتم، رفتم بالا، یکی یکی نانهای خیس خورده را توی حلق جوجههای گرسنه ریختم و آرام گذاشتمشان سر جاشان. از حس رضایتی که بعدش داشتم چیزی نگویم بهتر است، آنموقعها فیلم کلید اسرار پخش میشد، چیزی شبیه موزیک همان فیلم توی سرم پخش میشد و حس میکردم فرشتههای خدا دارند تشویقم میکنند.
خلاصه که آن روز گذشت و فردا که آمدم توی حیاط، با صحنهی دردناکی مواجه شدم. دیدم هرسه تا جوجه، شکمشان ترکیدهبود و افتادهبودند پایین! یادم هست که خیلی گریه کردم و خودم را سرزنش کردم که گرسنه میمردند بهتر نبود؟! که شاید اگر صبر میکردم، یا مامان جوجهها برمیگشت یا مامان خودم کمکم میکردو این اتفاق نمیافتاد.
فهمیدم که گاهی فقط باید شنید، فقط باید نگاه کرد و پذیرفت که گره تمام مشکلات جهان، قرار نیست به دست ما باز شود.
من احساس خیلی تلخی را تجربه کردم تا یادم بماند، گاهی مداخله نکردن در مشکلاتی که در آنها دانش و تخصص کافی ندارم، بهترین کمکیست که از من ساخته است. که همیشه لازم نیست به هر کنشی، واکنش بدهم.
پس همیشه سکوت و عدم واکنش نشان دادن آدمها را به حساب نفهمیدنشان نگذارید. آدمها بیدلیل به این مرحله نرسیدهاند.
آنها فهمیدهاند که کار را پیش از رسیدن کاردانش، خرابتر نکنند.
که هر مسئولیتی را نپذیرند تا جان و مال انسانها را با نابلدیهاشان به خطر نیندازند.
همین!
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
موشی در خانه صاحب مزرعه تله موش ديد
به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد. همه گفتند: تله موش مشکل توست به ما ربطی ندارد
ماری در تله افتاد
و زن مزرعه دار را گزيد
از مرغ برايش سوپ درست کردند
گوسفند را برای عيادت کنندگان سر بريدند
گاو را برای مراسم ترحيم کشتند
و در اين مدت موش از سوراخ ديوار نگاه میکرد و به مشکلی که به ديگران ربط نداشت فکر میکرد!
کلیله و دمنه
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚 داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: پیشانی بند قبل از اینکه فرصت کنم دوباره دهانم رو باز کنم ... ی
📚 داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: عطر خمینی
پتو رو کشیدم روی سرم و چشم هام رو بستم ... اما نمی تونستم بخوابم ... فکرها و سوال ها رهام نمی کرد ... چرا اینقدر همه شون خوشحالن؟ ... چرا باید ملاقات با رهبر ایران براشون خوشحال کننده باشه؟ ... اونها که حتی نمی تونن از نزدیک، باهاش ملاقات کنن ... دیدن شخصی که تا این حد باهاشون فاصله سنی داره، چرا اینقدر براشون با ارزشه؟ ... و ...
دیگه نتونستم طاقت بیارم ... سریع از جا بلند شدم و لباسم رو عوض کردم و خودم رو بهشون رسوندم ...
ساعت حدود 6 صبح بود ... پشت درهای شبستان منتظر بودیم ... به شدت خوابم می اومد ... برعکس اونها که از شدت اشتیاق، خواب از سرشون پریده بود ... من می تونستم ایستاده بخوابم ... بالاخره درها باز شد ... ازدحام وحشتناکی بود ... .
یهو وسط اون ازدحام دیدم هادی داره میاد سمت من ... اومد کنارم ایستاد و خیلی با احتیاط سعی می کرد مراقبم باشه تا کسی بهم برخورد نکنه ... نمی تونستم رفتارش رو درک کنم اما حیقیقتا خوشحال شدم ... بعد از این همه سال، هنوز دستم مشکل داشت و حساس بود ... و با کوچک ترین تکان و ضربه ای به شدت درد می گرفت ... .
ساعت 8 گذشته بود که بالاخره موفق شدیم وارد شبستان بشیم ... خسته، کلافه و بی حوصله شده بودم ... به شدت خودم رو سرزنش می کردم ... آخه چرا اومدی؟... این چه حماقتی بود؟ ... تو که حتی نمی فهمی چی میگن، چی رو می خواستی کشف کنی و بفهمی؟ ...
بچه ها یه لحظه آرام و قرار نداشتن ... مدام شعر می خوندن ... شعار می دادن ... دیدن شون توی اون حالت واقعا عجیب بود ... اما اوج تعجب، زمان دیگه ای بود ... .
.حدود ساعت 10 ... آقای خامنه ای وارد شد ... جمعیت از جا کنده شد ... همه به پهنای صورت اشک می ریختن و یک صدا شعار می دادن ... من هیچی نمی فهمیدم ... فقط به هادی نگاه می کردم ... صورت و چهره هادی، مثل پیشونی بندش قرمز شده بود ... .
کم کم، فضا آرام تر شد ... به حدی کنجکاو شده بودم که قدرت کنترلش رو نداشتم ... به اطرافم نگاه کردم ... غیر از هادی، هیچ کدوم رو نمی شناختم ... با تمام وجود می خواستم یه نفر، شعارها و حرف های بچه ها رو برام ترجمه کنه ... .
خیلی آروم سر چرخوندم و به انگلیسی از بچه ها سوال کردم ... چی می گفتید؟ ... چه شعاری می دادید؟ ... اما هیچ کدوم انگلیسی بلد نبود یا توی اون شلوغی و التهاب، صدای من رو نمی شنید ...
یهو هادی، خودش رو کشید کنارم ... این همه لشگر آماده به عشق رهبر آماده...صل علی محمد، عطر خمینی آمد ... ای رهبر آزاده، آماده ایم آماده ... خونی که در رگ ماست ... هدیه به رهبر ماست ...
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
زود و فورى آبستن شد نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقيقه و نه ثانيه و نه ثالثه و نه رابعه و نه خامسه
درست نگاه کرد ديد صد تومان پول و قدرى جواهر و لباسهاى قشنگ و يکي، يکى هم بازوبند به بازوى آنها بستهاند. آنها را آورد منزل خودشان و به زنش گفت: حالا که خدا به ما بچه داد، زن تو آنقدر بچهبچه مىکردى عوض يکى دو تا داد. خوشحال و خوشوقت بودند و شروع کردند به شير دادن به آنها و آنها بزرگ شدند و به سن ۱۳-۱۴ سال رسيدند. هر روز آنها را به مدرسه مىفرستادند و روزها اين بچهها به مادر خودشان که مىرسيدند از غذاى خودشان به آنها مىدادند تا اينکه روزى پادشاه آنها را ديد و از آنها خوشش آمد و يک مهر و محبتى در قلب پادشاه از اين بچهها پيدا شد. بچهها را پيش خودش خواند آنها رفتند جلو و پادشاه از آنها پرسيد: شماها بچه کى هستيد؟گفتند: بچه باغبان هستيم. پادشاه ديد که از بچه باغبان يک همچه تربيتى هيچوقت پيدا نمىشود و به قدرى آنها خوب حرف مىزدند و با تربيت و قشنگ بودند که حد نداشت. پادشاه گفت: پدر خودت را بفرست پيش من.اينها رفتند پيش پدر و مادر خودشان و گفتند که پادشاه شما را مىخواهد. پدر و مادر بچهها فردا که شد رفتند پيش پادشاه و پادشاه از وضعيت اين بچهها پرسيد. باغبانه از اول تا به آخر براى پادشاه نقل کرد و بازوبندى را هم که به دست آنها بود به پادشاه نشان دادند. پادشاه ديد که اين بازوبند مال خودش است فهميد که اين بچهها، بچهٔ خودش است. فورى فرستاد مادر آنها را آوردند و فرستاد او را به حمام تن او را موميائى و روغنمالى کردند و بعد آورد منزل و به باغبان هم گفت بچهها را بياور. باغبان بچهها را آورد و مشغول زندگى شدند. پادشاه کاملاً فهميد که خواهرها اينکار را کردند. از آنها پرسيد و آنها عين حقيقت را گفتند. پادشاه دوتا قاطر چموش خواست و گيس اين دو تا زنها را بست به دم قاطر و در بيابان آنها را ول کردند. پادشاه و مادر بچهها خوشحال خرم بودند. زن باغبان را هم آوردند و گيس سفيد منزل پادشاه کردند و باغبان هم وزير تشريفات دربار سلطنتى شد. همه خوب و خوش مشغول زندگانى شدند. آنها خوش بودند که ما آمديم قصه دندان مرواريد و گيس گلابتون تموم شد.همانطور که آنها خوش بودند و به مراد دل خودشان رسيدند شما هم برسيد.
قصه ما به سر رسيد کلاغه به خونهاش نرسيد. بالا رفتيم ماست بود. پائين آمديم دوغ بود قصهٔ ما دروغ بود. بالا رفتيم دوغ بود پائين آمديم ماست بود قصهٔ ما راست بود.
پایان
📘 دندان مرواريد گيس گلابتون
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═