eitaa logo
بهلول عاقل | داستان کوتاه
37.8هزار دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
6.9هزار ویدیو
70 فایل
📚حڪایات شیرین بهلول عاقل و داستانهاے آموزنده 😊 . . .کپی بنرهای کانال شرعا حرام است . . تبلیغات ثامن برندینگ💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2308702596Cce98270c04 👈محتوای تبلیغات تایید و یا رد نمیشود🌹 همراهی شما باعث افتخار ماست ♥️😍
مشاهده در ایتا
دانلود
کلاس اولی که بودم یک روز بایکی از بچه‌های کلاسمان دوست شدم و کلی باهم توی حیاط مدرسه بازی کردیم. روز بعدش از خانه شان برایم هدیه آورده بود، یک هواپیمای آبی و قرمز پلاستیکی. آن روز حالم خوب بود و کلی ذوق داشتم که آن را به خانه ببرم و با آن بازی کنم. به خانه که رسیدم، از کیفم بیرونش آوردم و با افتخار، به همه نشانش دادم، آنقدر این هدیه برایم جذاب و خواستنی بود که مدام نگران بودم خراب شود و از ترسِ خراب شدنش آن رابه مادرم دادم تا بالای طاقچه بگذارد و خیالم راحت باشد. فردایش که به مدرسه رفتم دوستم آمد جلو، سرش را پایین انداخت و گفت «مادرم گفته هواپیما را بیاور، لطفا هدیه ام را پس بده» یادم نمی رود که چقدر بغضم گرفته بود، من حتی با آن بازی هم نکرده بودم! ولی سنم به این حرف ها قد نمی‌داد که بگویم هدیه را که پس نمی‌گیرند! فردا هواپیما را به او برگرداندم اما وقتی دیدم آن را برد و به دوستِ جدیدش هدیه داد بغضی که از روز قبل نگه داشته بودم ترکید. همان روز فهمیدم که آدم‌ها زود عوض می‌شوند، که نمی‌شود روی آدم‌ها و حرف‌هایشان حساب کرد. از آن روز، تا جایی که می‌شد از کسی هدیه‌ای نپذیرفتم، از کسی چیزی نخواستم و اجازه ندادم که کسی دلخوشی‌ام را بسازد. من شادی‌هایم را منوط به بودنِ آدم‌ها نکردم؛ چون دوست نداشتم وابسته و دلخوش که شدم؛ دلخوشی‌ام را از من بگیرند یا برای رفتنشان، بهانه و دروغ به هم ببافند. اجازه نمی‌دهم آدم‌های بلاتکلیف، وارد زندگی‌ام شوند، چون می‌دانم دلخوش به بودنشان که شدم، می‌روند. آدم‌ها را قبل از اینکه دروغ بگویند، کنار می‌گذارم و قبل از اینکه بروند، می‌روم. من دلخوشی‌هایم را روی مدار خودباوری‌ام تنظیم کرده‌ام و با خودم عهد کرده‌ام چیزهایی را که می‌خواهم، خودم به دست بیاورم، حتی اگر بهای رسیدن به آن‌ها سنگین باشد. به سال‌های کودکی‌تان برگردید، اتفاقاتی که یادتان مانده همه‌شان درس‌های بزرگی دارد. شما حواستان نیست که همان اتفاقات مهمِ دیروز، چقدر روی مسیر و شخصیت امروزتان تاثیر داشته. هیچ خاطره‌ای بی‌حکمت نیست! کمی عمیق تر خاطراتتان را مرور کنید. ✍🏻 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
شب اول، در راه بازگشت، به حمام خرابه‌اى فرود آمدند. بعد از شام بيست و نه برادر خوابيدند و ملک‌محمد ب
خواستهٔ اول اينکه هفت ديگ برنج پخته را بايد تا دانهٔ آخر بخورد به‌طورى که تا صبح، حتى يک دانهٔ برنج هم باقى نماند.خواستهٔ دوم اينکه ملک‌محمد انبوهى از مهره‌هاى رنگارنگ را در اتاقى تاريک از هم جدا کند و آنها را هفت قسمت کند.و سرانجام خواستهٔ سوم اينکه کاغذهاى سفيدى زير يک درخت پهن کنند و ملک ظرف شيرى به دست بگيرد و بدون اينکه قطره‌اى از آن بريزد، آن‌را بالاى درخت ببرد.ملک‌محمد اين شرط‌ها را پذيرفت اما چند لقمه که خورد سير شد. مانده بود که چه کند که ناگهان ديو دو سر به يادش آمد. موى ديو را آتش زد. ديو حاضر شد و هفت ديگر پر از برنج را خورد. در مورد مهره‌ها ملک‌محمد هيچ‌کارى نتوانست بکند. شاخک مورچه را در آتش انداخت. مورچه‌ها حاضر شدند و مهره‌ها را در هفت دستهٔ جدا از هم درآوردند.خواستهٔ سوم پادشاه را خود ملک‌محمد انجام داد ولى در حين بالا رفتن از درخت به ياد همسرش افتاد؛ اشک از چشمانش جارى شد و کاغذها را تر کرد. پادشاه فکر کرد شير بر آنها ريخته، خواست او را مجازات کند ولى ملک گفت: اينها اشک چشمان من است که در فراق همسر و بردرانم ريخته‌ام. با انجام اين سه شرط پادشاه دخترش را به ملک‌محمد داد. ادامه دارد. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁صدای پای «یلدا» به گوش می رسد 🎞کلیپ شب یلدا 🍉یلداتون پیشاپیش مبارک ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐️شب‌ها دستمان بہ خدا نزدیڪتر مےشود ⭐پس بیا دعا ڪنیم... پروردگارا... ⭐امروزمان را باز هم بہ ڪرمت ببخش ⭐و یارے ڪن در پیشگاهت روسفید باشیم ⭐خدایا در این شب تو را بہ خدایے‌ات قسم ⭐دوستان و عزیزانم را در بهترین و زیباترین و ⭐پر‌ آرامش‌ترین مسیر زندگےشان‌ قرارده ⭐مسیرے کہ خوشبختے و آرامش خاطر را ⭐در لحظہ لحظہ زندگے خویش بچشند ⭐شبت در پناه خدا دوست خوبم🌙 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖✨آخرین سه شنبه پاییزتون 🍁✨عالی و پراز موفقیت 💖✨امروزتان شاد و زیبا 🍁✨لحظه هایتان سرشار 💖✨آرامش و دلخوشی 🍁✨امیدوارم امروز خدا 💖✨سرنوشتی دوستداشتنی 🍁✨زندگی پراز عشـق 💖✨روزی فراوان ، لبی خندان 🍁✨و دلی مهربون براتون رقم بزنه 💝✨روزتون زیبـا و در پنـاه خـدا ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚تصديق گواهى صد نفر از علماى بنى اسرائيل‏ عصر حضرت داوود عليه‏السلام بود. در ميان بنى اسرائيل عابدى بود بسيار عبادت مى‏كرد به گونه‏اى كه حضرت داوود عليه‏السلام از آن همه توفيق او شگفت زده شد، خداوند به داوود عليه‏السلام وحى كرد: از عبادت‏هاى آن عابد تعجب نكن او رياكار و خودنما است. مدتى گذشت، آن عابد از دنيا رفت، جمعى نزد داوود عليه‏السلام آمدند و گفتند: آن عابد از دنيا رفته است. داوود عليه‏السلام فرمود: جنازه‏اش را ببريد و به خاك بسپاريد. اين موضوع موجب ناراحتى و بگو مگوى بنى اسرائيل شد كه چرا داوود عليه‏السلام شخصا در كفن كردن و دفن او شركت ننموده است؟! وقتى كه بنى اسرائيل او را غسل دادند، پنجاه نفر از آن‏ها برخاستند و گواهى دادند كه از آن عابد جز كار خير نديده‏اند؛ پس از دفن او، خداوند به داوود عليه‏السلام وحى كرد: چرا در كفن كردن و دفن آن عابد حاضر نشدى؟ داوود عليه‏السلام عرض كرد: به خاطر آن چه را كه در مورد او به من وحى كردى [كه او رياكار است‏] خداوند فرمود: اگر او چنين بود، ولى گروهى از علما و راهبان گواهى دادند كه جز خير از او نديده‏اند، گواهى آن‏ها را پذيرفتم و آن چه را در مورد آن عابد مى‏دانستم پوشاندم. [شايد راز بخشش خداوند از اين رو بود كه آن عابد تظاهر به گناه نمى‏كرد. و به گونه‏اى با مردم و علما و رهبانان رفتار كرده؛ و مردم‏دارى نموده بود كه خداوند رضايت آن‏ها را موجب عفو قرار داد] ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
خواستهٔ اول اينکه هفت ديگ برنج پخته را بايد تا دانهٔ آخر بخورد به‌طورى که تا صبح، حتى يک دانهٔ برنج
ملک‌محمد به‌راه افتاد و نصف سيب را به ديو دو سر داد و رفت و رفت تا رسيد به ديو هفت‌سر. در آنجا به دختر گفت: به ديو بگو من به شرطى با تو همراه مى‌شوم که شيشهٔ عمرت را به من بدهى تا با آن بازى کنم. اگر بتوانى شيشهٔ عمر ديو را بگيرى من تو را به خانه‌ات بر مى‌گردانم. پس از رسيدن به ديو، دختر خواستهٔ خود را گفت. ديو پذيرفت و گفت: شيشهٔ عمر من در فلان چاه است در شکم يک ماهى زرد. ملک‌محمد رفت و شيشه را از ماهى گرفت و برگشت. دختر گفت: اى ملک‌محمد! رفت و شيشه را از ماهى گرفت و برگشت. دختر گفت: اى ملک‌محمد! من به سفارش تو عمل کردم حالا موقع آن است که مرا نزد پدرم برگرداني. ملک‌محمد به ديو گفت: اين دختر دلش براى خانواده‌اش تنگ شده بيا براى ديدار نزد پدرش برويم و برگرديم. ديو قبول کرد و آنها را به قصر پادشاه برد. در آنجا ملک‌محمد شيشهٔ عمر ديو را از دختر گرفت و شکست و خلاصه ديو نابود شد.بعد از آن ملک‌محمد از پادشاه و دخترش خداحافظى کرد و راهى شهر و ديار خود شد. چند ماه در راه بود . وقتى به شهر رسيد ديد جشن عروسى برپاست. پرسيد: عروسى کيست؟ گفتند: عروسى مردى با زن سابق ملک‌محمد که الان هفت سال است ديو او را برده و ديگر همه از آمدنش نااميد شده‌اند . ملک‌محمد ديد اگر در اين وضعيت خودش را معرفى کند هيچ‌کس قبول نمى‌کند . فکرى به سرش زد. خود را به لباس گدايان درآورد و گفت: غذاى عروس را بياوريد لقمه‌اى از آن بخورم. تقاضاى او را به گوش عروس رساندند. عروس دلش به حال گدا سوخت و دستور داد ظرف غذايش را نزد او ببرند . ملک‌محمد به بهانه لقمه گرفتن انگشترى خود را زير غذاى عروس پنهان کرد، سپس غذا را نزد عروس بردند. عروس در حال خوردن انگشترى را ديد و شناخت. پى برد که ملک‌محمد آمده . به فکر چاره افتاد و خود را به بيمارى زد و خلاصه عروسى به‌هم خورد. بعد از آن ملک محمد به خانواده‌اش پيوست و به خاطر بازگشت او هفت روز جشن و شادى در سراسر کشور برپا شد. پایان. 📚ديو هفت سرـ افسانه‌هاى چهارمحال و بختيارى ـ ص ۱۳۷- على آسمند و حسين خسروي- انتشارات ايل - چاپ اول ۱۳۷۷(فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان مهابادي ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌ دوم دبستان بودم. روزی از مدرسه آمدم و به مادرم گفتم: مداد سیاهم را گم کردم. مادرم گفت: خب چه‌کار کردی بدون مداد؟ گفتم: از دوستم مداد گرفتم. مادرم گفت: خوبه، دوستت از تو چیزی نخواست؟خوراکی یا چیزی؟ گفتم: نه. چیزی از من نخواست. مادرم گفت: پس او با این کار سعی کرده به دیگری نیکی کند، ببین چقدر زیرک است. پس تو چرا به دیگران نیکی نکنی؟ گفتم: چگونه نیکی کنم؟ مادرم گفت: دو مداد می‌خریم، یکی برای خودت و دیگری برای کسی که ممکن است مدادش گم شود. آن مداد را به کسی که مدادش گم می‌شود، می‌دهی و بعد از پایان درس پس می‌گیری. خیلی شادمان شدم و بعد از عملی کردن پیشنهاد مادرم، احساس رضایت خوبی داشتم، آن‌قدر که در کیفم مدادهای اضافی بیشتری می‌گذاشتم تا به نفرات بیشتری کمک کنم. با این کار، هم درسم خیلی بهتر از قبل شده بود و هم علاقه‌ام به مدرسه چند برابر شده بود. ستاره کلاس شده بودم، به‌گونه‌ای که همه مرا صاحب مدادهای ذخیره می‌شناختند و همیشه از من کمک می‌گرفتند. حالا که بزرگ‌ شده‌ام و از نظر علمی در سطح عالی قرار گرفته‌ام و تشکیل خانواده داده‌ام، صاحب بزرگ‌ترین جمعیت خیریه شهر هستم. در تربیت و تنبیه فرزندان دقت کنیم. آینده آن‌ها در دست رفتار ماست. ‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚آقایان از صدای خانم‌ها حساب می‌برند؟!! تا به حال فکر کرده اید چه سرّی هست که وقتی از Gps ماشینتان استفاده می‌کنید، یک خانم راهنمای شماست؟ یا چرا مثلا در سمند، یک خانم مسئولیت هشدار دادن به شما را برعهده دارد؟ چرا در مترجم گوگل تلفظ صدای لغات توسط یک خانم بیان می‌شود؟ یا چرا اپلیکیشن آیفون، یک بانوی مهربان هست نه یک مرد مهربان؟ چرا داخل مترو صدای خانم ایستگاه را اطلاع میدهد نه یک آقا؟ در واقع، دلایل زیادی وجود دارد. دلیل مسائل است. 👈🏻تحقیقات نشان داده انسان‌ها به سادگی در مقابل صدای زنانه واکنش نشان می‌دهند. "علت اصلی این واکنش برمیگردد به دوران جنینی و شنیدن اولین صدای زیبای مادر"❤️ ﺯﻥ ﻣﺤﺒﺖ ﺭﺍ ﺗﻼﻓﯽ ﻣﯽﻛﻨﺪ ﺧﺴﺘﮕﯽ ﺭﺍ ﺗﺮﻣﻪ ﺑﺎﻓﯽ ﻣﯽﻛﻨﺪ ﺯﻥ ﺩﺭﺧﺸﺎﻥ ﻣﯽﻛﻨﺪ ﺍﻟﻤﺎﺱ ﺭﺍ ﺯﻥ ﺗﺠﻠﯽ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺭﺍ ﺯﻥ، ﮔﻞ ﻭ ﺁﻭﺍﺯ ﺷﺒﻨﻢ، ﺑﺎ ﻫﻢ ﺍﺳﺖ ﺯﻥ، ﭘﺮ ﺍﺯ ﺳﺠﺎﺩﻩ ﻭ ﺍﺑﺮﯾﺸﻢ ﺍﺳﺖ ﺩﺳﺘﺮﻧﺞِ ﺟﺴﻢ ﻣﺎ، ﺟﺎﻥِ ﺯﻥ ﺍﺳﺖ تقدیم به همه بانوان ایران زمین❤️ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
یادش بخیر... شب یلدای روزگار قدیم را میگویم همان شب زیبایی که بچه ها در خانه‌ی مادرجان آقاجان های عزیزتر از جانشان جمع میشدند و در کنار خانواده، یلدا را جشن میگرفتند. مگر در آن زمان خانه ها مثل خانه های امروزی آپارتمان های شیک و لوکس و جکوزی دار بودند؟ نخیر... من یادِ آن خانه های حیاط دار با صفایی که وسط حیاطشان یک حوض آبی بزرگ که درونش پر از ماهی های کوچکِ قرمز رنگ بودند را میکنم... مادربزرگ های قدیمی را بگو که هیچ غذای ایرانی را برای پختن از قلم نمی انداختند پدر بزرگ ها نیز که مشغول درست کردن کرسی برای دورهمیِ گرم یلدایی در کنار فرزندانشان میشدند ... حالا نسل خودمان را میبینم که با یک پیامک "مامان جون و پدرجون شب یلداتون مبارک" سر و ته قضیه را هم میاوریم و دلم میسوزد برای نسلی که شب یلدا را دیگر خیلی از خانواده ها مثل قدیم دور هم جمع نمیشوند و از طریق مجازی این شب زیبا را به هم تبریگ میگویند و دلم میگیرد برای آن دسته از اعضای خانواده هایی که هرکدام جدا جدا میروند در رستوران های شیک و گران قیمت که برای شب چله، برنامه تدارک دیده اند و دیگر در کنار هم یلدایی را گرم نگه نمیدارند، چاقو بر دل هندوانه ای نمیزنند ودل انار های رسیده را نمیشکافند... دلم عجیب هوای صمیمیت و گرمای خانواده های آن دوره ی قدیم را میکند وقتی میبینم که در سرتاسر شهر بَنِر زده اند و نوشته اند: "شب یلدا به جای پرسیدن رمز مودم احوال همدیگر را بپرسیم"...! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
🍉علت نامگذاری شب یلدا  یلدا برگرفته از یک واژه سُریانی می باشد که به تولد و زایش معنی شده است. سریانی زبان رایج مسیحی ها بوده است که از تحقیق و بررسی در کتب تاریخی واژه نامه ها کسب شده است دانشمند بزرگ و تقویم شناس ابوریحان بیرونی با نام میلاد اکبر از شب یلدا یاد می کند و آن را میلاد خورشید دانسته است.  واژه یلدا به طور دقیق مشخص نیست که چطور و چه زمانی به زبان فارسی ورود کرده است این گونه از تاریخ بر آمده است که مسیحیان اولیه که در روم زندگی می کردند دچار سختی های فراوانی بودند در همان حال عده ای از آنها تصمیم به مهاجرت به ایران می کنند و به خاطر نزدیک بودن فرهنگ ها این واژه سریانی به زبان فارسی راه پیدا می کند.   ادامه در پست بعد... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
‌ 🍉مروری بر تاریخچه شب یلدا  همانطور که می دانید تاریخچه و پیشینه یلدا به زمانهای بسیار گذشته برمیگردد ولی مشخص نیست قدمت دقیق آن به چه زمانی تعلق دارد بسیاری از باستان شناسان هفت هزار سال پیش را برای تاریخ شب یلدا مطرح کرده اند. ظروف سفالی دوران قبل از تاریخ را به استناد گرفته اند چرا که نقوش حیوانی ماه های ایرانی همچون عقرب و قوچ داخل این ظرف ها هک شده اند البته ناگفته نماند نقوش کشفیات باستان شناسی و کتیبه ها نادرند ولی باستان شناسان بر این باورند که تا 7000 سال پیش نیز میتوان آیین مربوط به شب یلدا را رصد کرد.  با تمام این تفاسیر چیزی که به عنوان شب یلدا به رسمیت شناخته شده است به 500 سال پیش از میلاد برمیگردد و تاریخ وارد شدن آن به تقویم رسمی ایرانیان باستان به زمان داریوش یکم مربوط می شود تقویمی که شامل گاه شماری مصری ها و بابلی ها است.  📚 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel