4_5809689642961733173.pdf
1.33M
#_یک_تکه_کتاب
داشتیم از جاده ی قدیم شمیران بالا می آمدیم. اتوبوس ها پر از شاگرد مدرسه بودند. بچه ها را میدیدم، با صورت های خسته، کمی غمگین، و پوشیده با جوهر و ماژیک و ماسیده های غذا هایی که خورده بودند. نمیدانم چرا رنگی از شیطنت بچگی در صورت این بچه ها ندیدم....
📕 چاه به چاه
✍🏻 #رضا_براهنی
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
4_5789858816883428745.pdf
1.33M
✍🏻داشتیم از جاده ی قدیم شمیران بالا می آمدیم. اتوبوس ها پر از شاگرد مدرسه بودند. بچه ها را میدیدم، با صورت های خسته، کمی غمگین، و پوشیده با جوهر و ماژیک و ماسیده های غذا هایی که خورده بودند. نمیدانم چرا رنگی از شیطنت بچگی در صورت این بچه ها ندیدم. آسفالت خیابان لیز و خیس بود. آفتابی ضعیف، مثل یک ته رنگ مشرف به موت، بالای دیوار ها جان می داد. تهران با تمام بناهای کوچک و بزرگش، با آسفالت و ماشین ها و آدم هایش، مثل حیوان کریه و ابلهی در زیر پای البرز به زمین کوبیده شده بود. درخت های خیابان ها، با شاخه های نیمه خیسشان، انگار نه به وسیله ی باران، بلکه به وسیله ی نوعی روغن مذاب، جسته گریخته، مرطوب شده بودند. باران بعد از ظهر نتوانسته بود غبار تن درختان را بشوید و تمیز کند. شاخه ها مثل پنجه های ارواح بی دردسر از تن درختها بیرون زده بود...
📕 چاه به چاه
✍🏻 #رضا_براهنی
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel