قورباغه به کانگورو گفت:
من و تو میتوانیم بپریم.
پس اگر با هم ازدواج کنیم بچه مان می تواند از روی کوه ها یک فرسنگ بپرد، و ما می توانیم اسمش را «قورگورو» بگذاریم.
کانگورو گفت:
"عزیزم" چه فکر جالبی!
من با خوشحالی با تو ازدواج می کنم اما درباره ی قورگورو، بهتر است اسمش را بگذاریم «کانباغه».
هر دو بر سر «قورگورو» و «کانباغه» بحث کردند و بحث کردند.
آخرش قورباغه گفت:
برای من نه «قورگورو» مهم است و نه «کانباغه».
اصلا من دلم نمی خواهد با تو ازدواج کنم.
کانگورو گفت:
بهتر.
قورباغه دیگر چیزی نگفت. کانگورو هم جست زد و رفت.
آنها هیچوقت ازدواج نکردند، بچه ای هم نداشتند که بتواند از کوه ها بجهد و تا یک فرسنگ بپرد. چه بد، چه حیف که نتوانستند فقط سر یک اسم توافق کنند.
این قصه زیبا از شل سیلور اشتاین مفهوم جالبی دارد.
«پتانسیل موجود برای دستاوردهای بزرگ، قربانی اختلاف نظرهای کوچک می شود.»
هر آدمی درون خود کوزه ای دارد که با عقاید، باورها و دانشی که از محیط اطرافش می گیرد پر می شود.
این کوزه اگر روزی پر شود یاد گرفتنِ آدمی تمام می شود نه که نتواند، دیگر نمیخواهد چیز بیشتری یاد بگیرد. پس تفکر را کنار می گذارد و با تعصب از کوزه باورهایش دفاع می کند و حتی برای آن می میرد اما آدم غیرمتعصب تا لحظه مرگ در حال پر کردن کوزه است و صدها بار محتوای آن را تغییر می دهد.
آنچه ما را ویران می کند باورهای غلط و تعصباتی است که به خودمان اجازه دگربینی و دگرگونی آنها را نمی دهیم.
#دکتر_سعید_شهبازی
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚 داستان کوتاه
▫️پسربچه ای پرنده زيبايی داشت و به آن پرنده بسيار دلبسته بود.
▫️حتی شبها هنگام خواب، قفس آن پرنده را كنار رختخوابش میگذاشت و میخوابید.
▫️اطرافيانش كه از اين همه عشق و وابستگی او به پرنده باخبر شدند، از پسرڪ حسابی كار میكشیدند.
▫️هر وقت پسرڪ از كار خسته میشد و نمیخواست كاری را انجام دهد، او را تهديد میڪردند كه الان پرندهاش را از قفس آزاد خواهند كرد و پسرڪ با التماس میگفت: نه، كاری به پرندهام نداشته باشيد، هر كاری گفتيد انجام میدهم.
▫️تا اينڪه یڪ روز صبح برادرش او را صدا زد كه برود از چشمه آب بياورد و او با سختی و كسالت گفت، خستهام و خوابم مياد.
▫️برادرش گفت: الان پرندهات را از قفس رها میڪنم، كه پسرڪ آرام و محكم گفت: خودم ديشب آزادش كردم رفت، حالا برو بذار راحت بخوابم، كه با آزادی او خودم هم آزاد شدم.
▫️اين حكايت همه ما است. تنها فرق ما، در نوع پرنده ای است كه به آن دلبستهایم.
▫️پرنده بسياری پولشان، بعضی قدرتشان، برخی موقعيتشان، پارهای زيبایی و جمالشان، عدهای مدرڪ و عنوان آكادمیڪ و خلاصه شيطان و نفس، هر كسی را به چيزی بستهاند و ترس از رها شدن از آن، سبب شده تا ديگران و گاهی نفس خودمان از ما بيگاری كشيده و ما را رها نكنند.
▫️پرندهات را آزاد ڪن!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
22.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞حضرت محمد (ص) در شب معراج
چه چیزی را تجربه کردند؟
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹پنجم رمضان
وقت اذان کہ میرسد
بہ حق هم دعا کنیم
باز شود گره ز کار
خداے خود صدا کنیم
چقدر شکستہ قلبها
چقدر غصہ است بہ دل
قرارمان محبت است
بہ حق هم روا کنیم
عباداتتون قبول درگاه حق🙏
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام و درود ❤️
روز زیباتون بخیر و سلامتی
ما حاصل افکار و انتخابهای خود هستیم.
اگـر شما انتخاب کردید که افکار منفی داشته بـاشید ، احساسات ناخوشایند و بد به سراغ شما خواهند آمد. اگر انتخاب کنید افکار مثبتی نسبت به خودتـان داشته باشید ، قطعا احساسات مثبت به سمت شما خواهند آمد. پس مثبت فکر کنیم.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
▫️والدین مجرد
وقتی که اسامی همسفران مون رو دیدیم با دیدن چهار نفر با یک نام خانوادگی حدسم این بود که پدر و مادری با دو فرزندشون همراهمون هستند. ولی در فرودگاه متوجه شدم که اون خانواده شامل یک مادر، دو پسر و یک دختر نوجوان و جوان بودند. با توجه به اینکه هزینه سفر کم نبود به « آنی» گفتم چطور دلشون اومده که انقدر پول بابت یک سفر بدن؟ آنی گفت: لابد یک شوهر پولدار داره. منم اگه پول داشتم همه بچههام رو با خودم میوردم. «جوانا» مادر خانواده که همه جا تقریبا چهار پنج برابر بقیه انعام میداد، خانوم بسیار متین، خوشرو و متشخصی بود و بزودی جای خودش رو توی دل همه باز کرد. بچهها هم خیلی مودب و فهمیده بودند. یک روز در بازار دیدم ملیسا دختر نوزده ساله و بسیار زیبای خانواده یک تابلوی نقاشی خرید. شب که داشتیم میرفتیم رستوران ازش پرسیدم که خودش هم نقاشی میکنه یا نه. در جوابم گفت: تقریبا همه دوستان من هنرمندند. ولی من هنوز دارم خودم رو پیدا میکنم. فعلا این ترم کالج نرفتم تا مدتی کارهایی رو که دوست دارم انجام بدم. وقتی گفتم که کار درستی کرده و اگر من به گذشته برمیگشتم حتما این کار رو میکردم، اعتمادش بهم بیشتر شد و گفت: میدونم که بزودی درس میخونم و وارد بازار کار میشم بعدش ازدواج و تشکیل خانواده و دیگه هیچوقت برای خودم وقت ندارم. پدر من وقتی کوچیک بودیم ما رو ترک کرد و از اونموقع میدیدم که مادرم به تنهایی چطور شب و روز کار میکنه که برای ما زندگی خوبی فراهم کنه. میدونم که چقدر تحت فشار بوده بدون اینکه به خودش توجه کنه و یا هیچوقت از چیزی شکایت کنه…. من دلم میخواد قبل از اینکه به اون مرحله برسم زندگی کنم…
از تصوری که راجع به جوانا داشتم خجالتزده شدم. نمیدونم چرا حتی ما زنها هرموقع یک زن متمول میبینیم، نگاه استریوتایپیکمون اینه که حتما داره پولهای باداورده مردی رو خرج میکنه و لابد آب توی دلش تکون نمیخوره …. چرا به خودمون نمیگیم که پشت این رفاه زنی بوده که یک تنه و بدون همراهی مردی تلاش کرده که یک زندگی خوب برای خودش و فرزندانش بسازه و حالا داره از ثمره کارش لذت میبره…
میخواستم از سختیها و مشکلات زیادی که وادین مجرد باهاش درگیر هستند بنویسم. ولی اینبار دوست داشتم از موفقیتها صحبت کنم و اینکه در پایان این راه سخت میتونه یک پدر یا مادر سربلند باشه که به خودش و فرزندانش افتخار میکنه….
#ژینوس_صارمیان
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
افسانه قورباغه پخته🐸
اگر قورباغهای را در آب جوش بیاندازید، قورباغه بلافاصله برای نجات جان خودش تلاش میکند و با یک پرش ناگهانی از ظرف آب جوش بیرون میپرد. اما اگر قورباغه را در آب سردی بگذارید که بر روی اجاق قرار دارد و در حال گرم شدن است، قورباغه احساس میکند در شرایط مناسبی قرار دارد و تلاشی برای خروج از این شرایط نمیکند. به مرور که آب گرم و گرمتر میشود، با توجه به اینکه این گرم شدن به کندی انجام میشود، قورباغه متوجه تغییرات دما نمیشود. به تدریج عضلات قورباغه در اثر گرما سست میشود و زمانی که قورباغه متوجه میشود شرایط مناسب نیست و باید از آب بیرون بپرد، دیگر توانی برای بیرون پریدن ندارد. در نهایت قورباغه داستان ما در همان آب میپزد و جانش را از دست میدهد.
چرا قورباغه پخته؟ چون کسی که در این شرایط قرار میگیرد، آنقدر آرام آرام اهداف و آرمانهایش را از دست میدهد و به وضع موجود عادت میکند، که خودش هم متوجه بلایی که دارد بر سرش میآید نمیشود. در این شرایط حتی اگر روزی اهداف گذشته خود را با وضع موجود مقایسه کند و بخواهد تغییری ایجاد کند هم دیگر توانی برای تغییر در خود نمیبیند.
❥↬ @bohlool_aghel
شاگرد سالهای آخر دبیرستان بود.
از خیابان شاه (جمهوری) رد میشد که چشمش به چند جهانگرد افتاد. پیدا بود بدجوری سرگردان شدهاند.
جلوتر که رفت، صدای غرولندشان واضحتر شد.
فرانسوی بودند. نه خودشان فارسی بلد بودند و نه مردم آن دور و بر فرانسه میدانستند.
عباس، زبان فرانسه را سالها قبل از پدر یاد گرفته بود، سر صحبت را با جهانگردها باز کرد. دنبال نقشه راهنمایی از تهران بودند.
عباس گقت چنین نقشهای وجود ندارد. جهانگردها که میدیدند کشور بزرگی مثل ایران یک نقشه راهنما از پایتختش ندارد تعجب کرده بودند.
تا چند روز طعم تلخ طعنههای فرانسویها از ذهنش بیرون نرفت.
عاقبت تصمیم گرفت یک نقشه از شهر تهیه کند.
تمام داراییاش که 27 ریال بیشتر نبود،همه را کاغذ و جوهر خرید و دست به کار شد .
همه اینها را سرمایه کارش کرد و اولین نقشه توریستی شهر تهران را به زبان فرانسه کشید.
"سحاب" برای تهیه نقشه دقیق دور دستترین نقاط ایران، به بیشتر از سی هزار شهر و روستای کشور سفر کرد.
با همت بالای او موسسهای که سنگ بنایش را در زیرزمین خانهاش گذاشته بود، به مرور تبدیل به تشکیلات بزرگی شد که با مراکز مهم جغرافیایی دنیا رقابت میکرد.
اولین کره جغرافیایی ایرانی در همین موسسه ساخته شد.
برای تامین هزینههای آن، خانهای که محل زندگی و کار "سحاب" بود به ناچار در گرو بانک گذاشته شد.
مطبوعات آن زمان تیتر زده بودند:
"خانهای گرو رفت و اولین کره جغرافیایی تهیه شد!"
او "عباس سحاب" جغرافی دانِ شهیر و پدر علم نقشه كشی ایران بود
راهت پر رهرو باد ...
📕 از کتاب در کوی نیک نامان
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
روزه نمي گيرند ولي افطار مي كنند!
دوستي اخيرا در يكي از شبكه هاي اجتماعي چيزي نوشته بود در باره كساني كه روزه نمي گيرند، اما به محافل افطار دعوت مي شوند و اين دعوت را كاملا جدي مي گيرند و بر سفره افطار مي نشينند و با آغاز اذان مغرب چاي مي نوشند و خرما مي خورند و ... اما چنين چيزي نه تنها اصلا مسخره نيست بلكه اين رفتار براي برخي بدون آن كه بدانند و متوجه باشند پاسخي طبيعي به يك نياز فطري و دروني است!
اشتباه است اگر فكر كنيم چنين پديده اي فقط به خاطر ميل خوردن غذا يا تظاهر به روزه داري و ريا بوده، بلكه چه بسا يك احتياج معنوي و نياز دروني يا دلتنگي براي گم شده هاي عاطفي و قلبي است كه شايد اصلا شخص به آن توجه نداشته باشد.
يكي از ادباي مشهور مسيحي لبناني داستاني از سفر خود به فرانسه نقل مي كند و شرح مي دهد كه در آن سالها كه دسترسي به تماس تلفني و ارتباطات رسانه اي مثل امروز آسان نبود بعد از چند روز دلتنگ وطن مي شود و به شدت هواي ديارش را مي كند و مي نويسد كه توي خيابان هاي پاريس قدم مي زدم كه ناگهان صداي اذان به گوشم رسيد، چنان بي اختيار شدم كه ناخواسته در كوچه پس كوچه ها به دنبال صدا روانه شدم تا از مسجد پاريس سر درآوردم. در حياط مسجد كنار حوض نشستم و با شوق و دلتنگي به مسلماناني كه وضو مي گرفتند و داخل شبستان مي رفتند نگاه مي كردم و مي دانستم كه هيچ يك آن احساس عجيب دروني من را نسبت به نماز و عبادت خود درك نمي كنند!
نزديك ساختمان دانشگاه سن ژوزف در بيروت خانمي مسيحي مغازه اي داشت كه لوازم التحرير و خرت و پرت مي فروخت. وقتي ماه مبارك رمضان مي شد يك نسخه قرآن كريم روي پيشخوانش بود كه روزها در اوقات بيكاري مي خواند. مسلمان نبود، روزه نمي گرفت، حجاب نداشت، اما معتقد بود كه او هم سهمي از نور و معنويت قرآن دارد.
به همين قاعده بسياري از مسيحيان لبناني در ايام محرم به مجالس سوگواري سالار شهيدان مي روند و عزاداري مي كنند و به صراحت و قاطعيت مي گويند حسين فقط مال شما نيست!
غير مسلماناني كه در آمريكا و اروپا از فروشگاههاي مسلمانان گوشت ذبح شرعي را تهيه مي كنند، نه به خاطر تقيد ديني بلكه به خاطر باورشان به سلامت بيشتر و كيفيت بهداشتي بالاتر آن است.
فضاي معنوي ماه مبارك رمضان يك فرصت خاص و استثنايي تاريخي و زماني است كه در تقويم سالانه براي همه عالم هستي مقدر شده و در يك شب آن كه مي تواند از هزار ماه برتر باشد سرنوشت آينده همه موجودات رقم مي خورد.
ثانيه ها و لحظه هاي اين ماه گذزگاه فرشتگان خداوند هستند، دقايق و ساعتهايي كه در روزها و شبهاي اين ماه سپري مي شوند مسير عبور شهاب هاي نوراني رحمت و لطف خداست.
كساني كه در كنار جاده نشسته اند- حتى اگر خود در گذر و سفر نباشند- آيا حركت ماشين ها را نمي بينند؟ آيا عبور مسافران را نظاره نمي كنند؟ آيا نسيم حركت اين كاروان چهره كساني را كه كنار جاده نشسته اند نوازش نمي دهد؟ آيا غبار عبور اين قافله بر سر و رويشان نمي نشيند؟
شايد كسي روزه دار نباشد و در كشتي نجات رمضان سوار نشود، اما كافي است قدري چشم دلش را باز كند، قدري گوش جانش را بگشايد، قدري در سكوت و آرامش نغمه هاي دل انگيز موسيقي ملكوت را مانند هوايي خنك در كوير عطشناك ريه هاي زندگي مادي شهر غفلت و شتاب روانه سازد تا بفهمد مسافران جاده اي كه بي حركت در كنارش نشسته به سوي كدام مقصد روانه اند!
اگر اين شوق در اين روزها همه را هوايي مي كند، اگر اين بي تابي در دل همه پيدا مي شود -حتى كساني كه روزه نمي گيرند- و اگر در لحظات افطار با صداي مناجات و نغمه اذان همه حالي خوش دارند، از آن روست كه كاروان دلباختگان خدا به سوي خدا روانه شده اند و مهمانان خداوند بر سفره لبخند و مهرباني او زانو زده اند. بوي عطر دل انگيز رمضان از جانهاي شيفته عاشقان خداست، رايحه اي كه مشام هر قلب صاف و پاك را مي نوازد و به شوق مي آورد.
اين شوق عجيب نيست، مگر شوق كودك به آغوش مادر غريب است؟ مگر شتاب تشنه براي آب تعجب دارد؟
مگر از گم شده اي كه پس از مدت ها سرگرداني به خانه پدري خود بازمي گردد جز شادماني و سرور انتظاري هست؟
(يادداشت روزنامه ايران)
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
هدایت شده از تبلیغات موقت👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧪داروساز تبریزی فرمول رفع ریزش و رویش مجدد مو را کشف و روانه بازار کرد.
مورد تایید وزارت بهداشت و تمامی اساتید دانشگاه علوم پزشکی👨⚕️
📱دریافت مشاوره رایگان عدد 41 را به 10008443 ارسال کنید
به مناسبت ماه رمضان تخفیف ویژه برای 1000 نفر اول🎉
📚داستان کوتاه
روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد.
شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند.
عارف به حضور شاه شرفیاب شد.
شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود.
استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: "بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن."
شاهزاده با تمسخر گفت: " من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم! "
عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد.
سپس دومین عروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد.
او سومین عروسک را امتحان نمود.
تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش میرفت، از هیچیک از دو عضو یادشده خارج نشد.
استاد بلافاصله گفت : " جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته، دومی هرسخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته "
شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت: " پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و منهم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود. "
عارف پاسخ داد : " نه "
و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد و گفت: " این دوستی است که باید بدنبالش بگردی "
شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود.
با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت : " استاد اینکه نشد ! "
عارف پیر پاسخ داد: " حال مجددا امتحان کن "
برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد.
شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقیماند
استاد رو به شاهزاده کرد و گفت: " شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند ".
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
روزی بهلول وارد قصر هارون الرشید شد و چون مسند خلافت را خالی و بلامانع دید جلو رفته و بدون ترس و واهمه بر تخت خلیفه نشست
غلامان دربار چون آن حال بدیدند به ضرب چوب و تازیانه بهلول را از تخت پایین کشیدند
هنگامی که خلیفه وارد شد بهلول را در حالتی بهم ریخته دید که گریه می کند
از نگهبانان سبب گریه ی او را پرسید
نگهبانان گفتند : چون در مکان مخصوص شما نشسته بود او را از آنجا دور کردیم
هارون ایشان را ملامت کرد و بهلول را دلداری داده و نوازش نمود
بهلول گفت : من برای خود گریه نمی کنم بلکه به حال تو می گریم
زیرا که من چند لحظه در مسند تو نشستم اینقدر صدمه دیدم و اذیت و آزار کشیدم
در این اندیشه ام که تو که یک عمر بر این مسند نشسته ای چه مقدار آزار خواهی کشید و صدمه خواهی دید
تو به عاقبت کار خود نمی اندیشی و در فکر کارهای خود نیستی !!!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel