بهلول عاقل | داستان کوتاه
•📖🌙• من ماندم و ماه... ⟦امیرعلی بود؛ خودش بود! وای خدایا... آن دستمالگردن و پیراهنِ مشکی، چق
•📖🌙• من ماندم و ماه...
⟦مادر همانطور که چادرش را روی سَر
مرتب میکرد، مرا مخاطب قرار داد؛
-میرم خونهی مهریخانم. احتمالا تا دو ساعت
دیگه برمیگردم. حواست باشه اگه دیر کردم،
جای خوابِ بابات و سعید رو طبقهی بالا
اماده کن و خودت و رضوانه و زهرا هم
اینجا بخوابین، خب؟
نامِ مهری که آمد، دوباره به یادِ دیروز و
آن اتفاقِ باورنکردنی میافتم؛ امیرعلی
چادرِ مرا در دست گرفتهبود...
خدا میداند چندبار آن قسمتِ چادرم را بوییدم
و روی قلب فشُردم! کاش من هم می توانستم
بروَم؛ اما قطعاً او چنین اجازهای نمیداد!
مادر که میروَد، زهرا واردِ اتاق میشود؛
هنوز نتوانستهبودم ماجرای روزِ پیش را
برایش بازگو کنم؛ +مامانت کجاست؟
با اشارهای چِشمی به طبقهی بالا میگوید:
-یهسِری کار موندهبود داره انجام میده
ولی گفت یهسَری هم میره پیشِ مامانبزرگ.
سعید بلاخره موبایلَش را کنار گذاشت؛
+میگم چطوره از فرصت استفاده کنیم
یه فیلم ترسناک ببینیم، نظرت؟!
سرم را تکان میدهم ؛
-اصلاً وقتِ مناسبی واسه این کار نیست!
و زهرا هم در تاییدِ حرفم ادامه داد:
-اوهوم کلا حسِش هم نیست!
سعید با حالتِ خاصی ابرو بالا انداخت؛
+باشه، از اولش هم معلوم بود دخترا ترسواَن!
نمیدونم پس خودتون چرا اینقدر اصرار دارین
بگین این طور نیست!؟
زهرا پشتِ چشمی نازک کرد؛
-چون واقعا اینطور نیست!
پوزخندِ سعید حرصدرآر بود؛
+اره، میبینم!
نگاهی به زهرا انداختم و پس از لحظهای
مکث گفتم :
-خیلهخُب حالا! چه فیلمی هست؟
+چند روزِ پیش دانلود کردم؛ احضارِ روح!
و باز هم مکثی کوتاه... با خود گفتم هرچه باشد،
یک فیلم است و حقیقتی ندارد؛ پس نباید بیخود
مقابلِ او که زیادی ادعایَش میشد، کم آورم...
موبایل را با usb به تلویزیون متصل کرده و
فیلم را play میکند!
+خیلهخُب حالا چراغا رو هم خاموش کنین!
زهرا اعتراض کرد؛
-ساعت دوازدهِ شبه دیگه، از این تاریکتَر؟
و سعید که حاضر جوابی کرد:
+شما میترسی تشریف ببر پیشِ مامانت!
سعی کردم به این بحث خاتمه دهم؛
-زهرا برو اون لامپ رو خاموش کن
ببینم دیگه این آقا چه بهونهای داره...
به اواسطِ فیلم که رسید، هراسِ غیر قابلِ
انکاری به جانم افتاد! و تنها من اینگونه نبودم؛
زهرا هم وقتی دید نمیتواند تحمل کند، خیلی
راحت اعتراف کرد و به طبقهی بالا برگشت!
حالا من ماندهبودم و اتاقِ تاریکی که جز صدای
بلند و دلهرهآورِ تیوی، چیزِ دیگری شنیدهنمیشد!
حتی کار به جایی رسیدهبود که دلم میخواست
خودم را به سعید بچَسبانم و خواهش کنم
این فیلمِ لعنتی را قطع کند!
اما غرورِ بیجایی که به جانم افتاده بود،
چنین اجازهای نمی داد و فقط دعا میکردم
مادر هرچه زودتر برگردد...!
خلاصه با هرجانکندنی بود آن یک ساعت و نیم
را تاب آوردم! نفسهایم تند و پرفشار شدهبود
اما با بیخیالیِ نمایشی گفتم:
-فیلم ترسناک فیلم ترسناکِت این بود؟
واقعا که سعید!!
در آن تاریکی میتوانستم حس کنم که از
کنارم بلند میشود؛
+باشه، تو که راست میگی!
و صدای گذاشتنِ چیزی روی کانتِر را شنیدم و
بعد... +بیا بریم بالا تا عمه بیاد.
تی وی را خاموش کردم و به سمتِ در
قدمی برداشتم؛ هنوز دست و پایم از ترس
میلرزید! تا خواستم از اتاق خارج شوَم،
صدای جیغهای مُمتد و از تهدِل و بینهایت
وحشتناکِ یک زن، باعث شد من هم با تمامِ
وجود جیغ بکِشم و در تاریکیِ اتاق، به طرفی
دویدم که نفهمیدم چه شد و سرم به کجا خورد
که ناگهان دردِ بدی در پیشانیام پیچید و روی
زمین افتادم....صدای جیغی که هنوز ادامه داشت،
چون آوایی گنگ که انگار از فاصلهای دور بهگوش
میرسید، در سرم پیچید و دیگر همه چیز در
ظلماتِ محض فرو رفت...!
ضربهای که به سرم خوردهبود، چندان هم
دردسر ساز نشد! وای وقتی که مادرم جریان را
فهمید، خدا میداند چه غوغایی به پا شد...
با سیلیای که سعید بخاطرِ شوخیِ مسخرهاش
از پدرم خورد، برای لحظهای دلم برایَش سوخت!
اما وقتی به وضعیتِ خودم و کبودیِ روی
پیشانیام نگاه میکردم، واقعا از او دلخور میشدم.
آنشب او بعد از گفتنِ یک جمله به من، با قهر و
کدورتی که خودش به پا کرده بود، به شمال برگشت؛
+ریحانه نمیدونستم این جوری میشه،ببخش!
میدانستم مادر از اینکه برادرزادهی عزیز
دُردانهاَش را رنجاندهبود، ناراحت است؛
اما انگار اوضاعِ من برایش مهمتر بود که
مانعِ رفتنَش نشد؛ حتی وقتی زندایی تماس
گرفت تا بابتِ حماقتِ پسرش عذرخواهی کند،
مادر با لحنِ تندی پاسخگویَش شد و در اخر هم
کینهی کوچکی میانِ دو خانواده افتاد!
کاش از اول با دیدنِ آن فیلم لعنتی
موافقت نمیکردم...!⟧
#ادامه_دارد...♥️
👈این داستان واقعی است
⛔️کپی داستان حرام
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚او قهرمان زندگی من است...
حتی اگر هیچ مدالی بر گردنش نباشد...
حتی اگر هیچکس از قهرمانی اش با خبر نشود...
قهرمانی که هیچوقت خسته نمی شود...
قهرمانی که می بازد تا من برنده شوم ...
او قهرمان زندگی من است...
قهرمانی که بودنش روز و ماه و سال نمی شناسد ...
قهرمانی که در سخت ترین روزهای زندگی کنارم می ماند و هرگز پشتم را خالی نمی کند... حتی اگر تمام دنیا رو به رویم باشند ایمان دارم که او کنارم می ماند....
او قهرمان زندگی من است...
قهرمانی که آرزوهایش شده آرزوهای من...
فکر و خیالش شده فکر و خیال من...
زندگی اش شده زندگی من...
قهرمانی که تمام اتفاق های خوب جهان را برای من می خواهد نه برای خودش...
او قهرمان زندگی من است...
قهرمانی که شکست هایم او را شکسته تر می کند و موفقیت هایم، خستگی زندگی را از تنش بیرون می آورد...
پدرم قهرمان زندگی من است... حتی اگر بهشت زیر پایش نباشد.
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚حکایت عجیب ساربان ملعون امام حسین
داستان فوق👇🏻اختصاصی کانال بهلول عاقل می باشد که در دو پست خدمت شما ارائه می شود
در «بحارالانوار» و «المنتخب» از سعيد بن مسيب نقل مي كند،سعيد گويد:
پس از شهادت آقا و مولايم،امام حسين عليه السلام بود كه مردم آماده ي سفر حج شدند،من نيز حضور حضرت سجاد عليه السلام شرفياب شدم و عرض كردم:مولاي من!موسم حج نزديك شده چه امر مي فرماييد (آيابه حج مشرف شوم؟)
حضرت فرمود:بر نيت خود ثابت باش و حج را انجام بده.
پس از كسب اجازه از محضر مقدس امام زمانم،به سوي مكه حركت كردم،وارد مسجدالحرام شدم در اثنايي كه مشغول طواف كعبه بودم ناگاه مردي را ديدم كه دست هايش بريده و صورتش مانند قطعه اي از شب،تاريك بود،او بر پرده ي كعبه آويزان شده و مي گفت:خدايي كه پرودگار اين بيت الحرام هستي!مرا بيامرز،گمان نمي كنم كه مرا ببخشي،و اگر همه ي ساكنين آسمانها و زمين تو و همه ي آفريدگان تو در مورد جرم من شفاعت كنند مرا نخواهي بخشيد،زيرا كه گناه و جرم من خيلي بزرگ است.
سعيدبن مسيب گويد:من و مردم دست از طواف برداشتيم،مردم دور او را گرفتند و به او گفتيم:واي بر تو!اگر تو شيطان باشي سزاوار نيست كه اين چنين از رحمت خدا مأيوس و نوميد شوي،تو كيستي؟گناه تو چيست؟
آنمرد گريست و گفت:اي مردم!من به گناه خود داناترم،و خودم بر جنايتي كه مرتكب شده ام آگاه تر هستم.
به او گفتيم:گناهت را براي ما بيان كن.
گفت:هنگامي كه ابي عبدالله الحسين عليه السلام از مدينه به سوي عراق حركت كرد من ساربان او بودم،حضرت در اوقات نماز لباسهايش را نزد من مي گذاشت و وضو مي گرفت.من كمربند او را كه نور آن چشم را خيره مي كرد مي ديدم و آروز مي نمودم كه آن مال من باشد.بااين آرزو بودم و كاروان امام حسين عليه السلام در حركت بود،تا اين كه به كربلا رسيديم،روز عاشورا شد،امام حسين عليه السلام كشته شد.
منكه در آروزي آن كمربند بودم،خودم را جايي پنهان كردم،هنگام شب به سوي قتلگاه رفتم،قتلگاه چنان روشن بود كه خبري از تاريكي نبود و مانند روز روشن بود و كشتگان بر زمين افتاده بودند.
درآن حال،به علت خباثت و بدبختي خودم،به ياد كمربند افتادم،و گفتم:به خدا سوگند!حسين را پيدا مي كنم و كمربندي را كه آرزويش مي كردم،مي ربايم.
همينطور در قتلگاه در ميان كشتگان مي گشتم تا اين كه او را پيدا كردم،او به
صورت بر زمين افتاده بود،سر در بدن نداشت،نور از بدنش مي درخشيد،بر خون خود آغشته بود و باد،خاك ها را بر جسم او ريخته بود.
گفتم:به خدا قسم!اين حسين است،بر لباس او نگاه كردم همان طور بود كه ديده بودم.نزديك شدم،دست به كمربند زدم ديدم با بندهاي زيادي بسته است.بندها را باز كردم مي خواستم بند آخري را باز كنم كه دست راست خود را دراز كرد و كمربند را گرفت و من نتوانستم از دست او بگيرم.
نفس ملعونم مرا واداشت تا چيزي پيدا كنم و با آن،دست هاي او را قطع كنم.شمشير شكسته اي پيدا كردم آن قدر بر دست او زدم تا از مچ،دستش را بريدم.
ميخواستم كمربند را باز كنم دست چپش را دراز كرد و آن را گرفت و نتوانستم بگيرم.باز شمشير شكسته را برداشتم و آن قدر زدم تا از كمربند دست برداشت.خواستم كمربند را باز كنم،ناگاه زمين به حركت درآمد و آسمان لرزيد،غلغله ي عظيمي به وقوع پيوست،گريه و فريادي شنيدم،گوينده اي مي گفت:!فرزندم!تو را كشتند ولي نشناختند،و از آشاميدن آب منعت كردند.
چون اين منظره را ديدم فرياد زدم و خود را در ميان قتلگاه انداختم.در اين اثنا،سه نفر آقا و يك خانم ظاهر شدند،كه در گرداگرد آنها جمعيت زيادي ايستاده بودند،روي زمين از انسان و بالهاي فرشتگان پر شده بود.
دراين هنگام،يكي از آنها مي گفت:
اي فرزندم!اي حسين!جدت،[پدرت]،مادرت و برادرت فداي تو.
ناگاه امام حسين عليه السلام نشست،سرش بر بدنش بود و مي فرمود:
لبيك اي جدم!اي رسول خدا!و اي پدرم!اي اميرمؤمنان!و اي مادرم!اي فاطمه ي زهرا!و اي برادرم!كه با سم ستم كشته شده اي!سلام بر شما.
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🌹داستان های فاطمی
📚فاطمه زهراء و اسرار پدر ( ص)
عایشه یکى از همسران رسول خدا صلّلى اللّه علیه و آله حکایت کند:
در آن هنگامى که رسول خدا صلّلى اللّه علیه و آله نزد من حضور داشت ، فاطمه زهراء سلام اللّه علیها بر ما وارد شد؛ و چنان راه مى رفت که همانند راه رفتن رسول اللّه بود.
وقتى رسول خدا صلّلى اللّه علیه و آله متوجّه آمدن دخترش حضرت فاطمه شد، به وى خطاب کرد و فرمود: دخترم ! خوش آمدى ، و سپس او را کنار خود، سمت راست نشاند و سخنى مخفیانه به او گفت که ناگاه دیدم فاطمه زهراء گریان شد.
عایشه افزود: علّت گریان شدنش را جویا شدم و گفتم : اى فاطمه ! من تو را هرگز با چنین خوشى ندیده بودم که کنار پدرت باشى ، پس چرا ناگهان گریان شدى ؟!
حضرت زهراء سلام اللّه علیها در جواب اظهار داشت : اسرار پدرم را فاش نمى کنم .
بعد از آن دیدم که رسول خدا صلّلى اللّه علیه و آله مطلب دیگرى مخفیانه به زهراى مرضیّه فرمود، که خوشحال و خندان گردید و تبسّمى نمود.
در این موقع تعجّب من بیشتر شد و این بار علّت گریه و خنده او را جویا شدم ؟
و آن حضرت ، دو باره در جواب من اظهار داشت : به هیچ عنوان اسرار پدرم را فاش نمى کنم .
تا آن که رسول خدا صلّلى اللّه علیه و آله رحلت نمود و من از فرصت استفاده کرده و علّت خنده و گریه آن روز را، از فاطمه زهراء جویا شدم ؟
و آن حضرت اظهار داشت : پدرم در آن روز به من فرمود: جبرئیل هر سال یک بار بر من وارد مى شد؛ ولى امسال دو مرحله بر من وارد شد و این علامت نزدیک شدن مرگ من مى باشد، پس با این سخنِ پدرم ، گریان شدم .
و در ادامه فرمایشاتش فرمود: تو از اهل بیت من ، اوّل کسى خواهى بود که به من ملحق مى شوى ، سپس پدرم افزود:
آیا راضى و خوشحال نیستى که سیّد و سرور زنان باشى .
و من پس از شنیدن چنین بشارتى مسرور و شادمان گشتم .
دعائم الاسلام : ج 1، ص 232 و مستدرک الوسائل
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح سرآغاز دفتر زندگی اسـت🕊❄️
يكروز خوب و بانشاط
ازيك صبح خوب آغاز میشود🕊❄️
از يك ســلام تازه
و يك لبخند دوست داشتنی🕊❄️
ســلام
ســلامی گـرم و صمیمـی 🕊❄️
باآرزوی
صبحی بخیر و بانشاط🕊❄️
بـرای شما عـزیـزان🕊❄️
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪐🌛شنیدن صدای اذان در ماه و مسلمان شدن فضانورد
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🔳 🥀ویژه وفات حضرت زینب(سلاماللهعلیها):
معلوم بود موقع رفتن ز چشمهاش
در سینه رازهای عجیبی نهفته داشت
این روضه های عام که مردُم شنیده اند
صدها نمونه سختترش را نگفته داشت
◾️🌷امام سجاد علیهالسّلام خطاب به زینب کبری سلام الله علیها فرمودند:
«اَنْتِ بِحَمدِ اللّهِ عالِمَةٌ غَیرُ مُعَلَّمَةٍ وَ فَهِمَةٌ غَیرُ مُفَهَّمَةٍ»
«اى عمّه! شما الحمد للّه بانوى دانشمندى هستی كه تعلیم ندیده، و بانوى فهمیده اى هستى كه بشرى تو را تفهیم ننموده است».
📓منبع:
(الاحتجاج علی اهل اللجاج، ج۲، ص۳۰۵
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستان اعمال ام داوود
ام داوود مادر هم شیر و رضایی امام صادق « علیه السلام » است . داستان اعمال نیمه رجب و دعای معروف به ام داوود که شیخ صدوق ، شیخ طوسی ، علامه مجلسی و سید بن طاووس ، آن را از نظر سند معتبر ،واز نظرتاثیر برای رسیدن به حاجت ،رفع گرفتاری ها و برطرف شدن ظلم و ستم دیگران تجربه شده ، شناخته اند بدین قرار است :
دعای ام داوود
فاطمه ،مادر داوود پسرزاده امام حسن مجتبی « علیه السلام »و مادر رضاعی امام صادق « علیه السلام » روایت کرده است : منصور داونیقی ،لشکری به مدینه فرستاد ،وبا محمدبن عبدالله بن حسن مثنی جنگید ،اورا و برادر او ابراهیم را کشت ،عبدالله محض پدر محمدو ابراهیم را با تعدادی از سادات حسنی دستگیر و اسیر کردند ،و به بند و زنجیر کشیده بودند ، و فرزند من داوود هم در میان آنها بود ،که او را از مدینه به بغداد منتقل نمودند ،و به سیاه چال زندان انداختند !
...
حادثه دستگیری و زندان بودن فرزندم ،که از او اطلاعی نداشتم ،و گاهی غم خبر مرگ او را به من می دادند ، برایم بسیار تلخ و درد ناک بود و روزگارم با اشک و آه و گریه می گذشت ،و حتی برای رفع مشکل خود ،و اندوه جانکاهی که با آن دست به گریبان بودم ،از اشخاص صالح و مومن در خواست می کردم ،برای رفع ناراحتیم دعا کنند .
اما از دعای آنان هم نتیجه ای نگرفتم ،در حالی که از فرزند اسیر و زندانیم ،هرروز خبر تلخ و درد ناکی دریافت می کردم . به هر حال روزگار من با سختی و تلخی دردناکی دست به گریبان بود و شب و روزی نداشتم ،وبرای دیدار فرزندم ،دنبال هر راه چاره ای می گشتم ، یک روز با خبر شدم امام صادق « علیه السلام » که با فرزندم داوود از من شیر خورده بود ،بیمار شده است ، به دیدن او شتافتم ،از آن حضرت عیادت کردم ،هنگامی که می خواستم از حضورش مرخص شوم ، فرمود : از داوود ،خبر تازه ای نداری ؟
با شنیدن نام داوود داغ من تازه شد ،اشکم سرازیر گردیده ، وبا آه درد آلودی گفتم : مولای من ! فدایت شوم داوود کجاست ؟ مدت زیادی است از او خبری ندارم ،فرزندم در عراق زندان است ومن از دوری او و سرنوشت نامعلوم او سخت در عذاب و ناراحتی گرفتارم ،از شما که برادر رضاعی او هستید ،تقاضا می کنم برای نجات و آزادی او دعا کنید .
آری ،امام صادق « علیه السلام » با مشاهده وضع نگران کننده من ، فرمود : چرا تا کنون از دعای استفتاح غفلت کرده ای ؟ مگر نمی دانی که به وسیله این دعا ،درهای آسمان گشوده می شود ؟ و فرشتگان الهی دعا کننده را مژده اجابت می دهند ،هیچ حاجتمند و درد مند و دعا کننده ای مایوس نمی شود ،و خداوند هم پاداش این دعا را بهشت قرار داده است ؟ .
آری با شنیدن چنین مژده ای ، که با خواندن آن دعا دریافت داشتم ،از حضرت سوال کردم : ای مولای من ! وای فرزند خاندان پاک و معصوم ! آن دعا چیست ؟ و آداب آن چگونه است ؟
امام صادق « علیه السلام » فرمود : ای مادر داوود ماه محترم رجب نزدیک است و در این ماه مبارک دعا مستجاب می گردد ،همین که ماه رجب رسید ، سیزدهم و چهاردهم و پانزدهم آن را ،که ایام بیض و شبانه روز نورانی نام دارد ،روزه بگیر ،نزدیک ظهر پانزدهم غسل کن ،هشت رکعت نماز با رکوع و سجود دقیق و حساب شده انجام بده .
آن گاه حضرت دستور کامل اعمال و آداب دعای مخصوص را را به او تعلیم داد .
ام داوود می گوید : من دستور آن حضرت را درباره آن دعا و اعمال به طور دقیق یادداشت کردم ،و محضر او را ترک گفتم ، تا این که ماه رجب فرا رسید ،و دستور های امام را برطبق آن چه فرموده بود ،د رهمان روز ها عملی کردم ،شب شانزدهم از نیمه گذشته بود ،پیغمبر « صل الله علیه و آله » و جمعی از فرشتگان و پیامبران و صالحانی را که برای آنها دعا و رحمت فرستاده بودم ، در خواب دیدم ،رسول خدا « صل الله علیه و آله » به من فرمود : ای ام داوود این جماعتی را که مشاهده می کنی ،شفیعان تو هستند .
برای تو دعا کرده اند و مژده می دهند که ،حاجت تو برآورده شده است ،خداوند تو را مشمول رحمت خود قرار داده ،محفوظ می دارد ، فرزند تو را هم حفظ می کند ،و او را سالم به آغوش تو برمی گرداند .
آری ، خواب خوش و لذت بخشی دیده بودم ،پیامبر و اولیای الهی را در خواب ملاقات کرده بودم ، آنان به من وعده آزادی فرزندم را دادند ،همین که سیاهی شب از پهنه زمین دامن جمع کرد ،و طلوع خورشید به چهره هستی نور طلائی پاشید ،به خاطر وعده پیامبر و نور امیدی که در دل غم زده ام روشن گردیده بود ، حال و حیات تازه ای یافته بودم ، ساعت ها پس ازدیگری برروزگارم می گذشت و همچنان نور امید روزگارم را گرمتر می کرد ،و از فاصله زمانی که پیغمبر به من مژده آمدن فرزندم را داده بود ، به اندازه ای که یک سوار تیز رو بتواند از عراق به مدینه آید ،گذشته بود که ناگاه در خانه باز شد ،و فرزندم به من وارد گردید .
ادامه درپست بعد ...
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚داستان اعمال ام داوود ام داوود مادر هم شیر و رضایی امام صادق « علیه السلام » است . داستان اعمال
آری ،داوود زندانی و دور از وطن به آغوشم بازگشت ،و آن گاه که از وضع روزگار و نحوه آزادی او جویا شدم ،برایم توضیح داد : مادر !من در زندان بغداد بودم ،دست و پایم را به بند کشیده بودند ، در فشار بند های آهنین و زندان تنگ و تاریک ، روزگار تلخ و درد ناکی داشتم ، اما همین که نیمه رجب گذشت ، شب شانزدهم در خواب دیدم ، بلندی ها و ناهمواری ها ی زمین برایم هموار شده ، وترا که روی قطعه حصیری نشسته بود ی ونماز می خواندی و برایم دعا می کردی واطراف ترا چند نفر گرفته و بادست و سر بسوی آسمان ، در حال تسبیح وذکر خدا بودند ، می توانم ببینم . به هر حال ،من آن صحنه را در خواب دیدم ،و آن شخصیت نورانی را هم که فهمیدم جد ما رسول خداست مشاهده کردم ،و به من هم فرمود : ای پسر پیر زن صالح !ناراحت نباش ، خداوند دعای مادرت را در حق تو مستجاب گردانیده است .
همین که از خواب بیدار شدم ،ماموران منصور دوانیقی به زندان آمدند ،سراغ مرا گرفتند ، همان شبانه مرا نزد او بردند .
او دستورداد غل و زنجیر از دست و گردنم باز کردند ، مبلغ ده هزار دینار به من داد ، مهربانی و شفقت کرد ،ماموران او همان شبانه مرا به شتری سوار کردند ،و به مدینه رسانیدند !
فاطمه ، یعنی ام داوود می گویند : آن گاه داوود را نزد امام صادق « علیه السلام » بردم ،و آن حضرت برای فرزندم توضیح داد : علت آزادی تو از زندان این بود که ، منصور دوانیقی علی « علیه السلام » را در خواب دیده بود ، و آن حضرت فرموده بود : اگر فرزند مرا آزاد نکنی ، ترا در آتش خواهم انداخت ،منصور هم در حالی که لهیب آتش را نزد خود مشاهده می کرد ،ناچار به آزادی تو اقدام کرد !
بعد از آزادی فرزند ، ام داوود می گوید از امام صادق « علیه السلام » سوال کردم ای مولای من ! آیا این دعا را در غیر ماه رجب هم می توان خواند ؟ آن حضرت فرمود : اگر روز عرفه با جمعه هماهنگ شود ، این دعا را می توان خواند ،و هر کس هم به این دعا اقدام کند پس از پایان خداوند او را مشمول غفران و آمرزش خود قرار می دهد . این بود سرگذشت فاطمه دختر عبدالله ، معروف به ام داوود ،و حدیثی که از امام صادق روایت کرده ، و نتیجه ای که از دعاو آموزش آن حضرت بدست آورده بود .
📔منبع
سایت مدرسه علمیه فاطمه الزهرا خوراسگان
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🔴ﺳﻨﮓ ﻗﺒﺮ آیت ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻬﺠﺖ ﻗﻀﯿﻪ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺩﺍﺭﻩ!
ﺑﻌﺪ ﻓﻮﺕ "آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻬﺠﺖ" ﺳﻨﮓ ﺗﺮﺍﺵ ﻫﺎ ی ﺳﻨﮓ ﻗﺒﺮ ﺑﺮﺍﯼ آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻬﺠﺖ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﻥ ﺭﻭﯼ ﺳﻨﮓ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻦ آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﻌﻈﻤﯽ ﺳﻨﮓ ﺗﺮڪ میخوﺭﻩ ﺭﻭﯼ ی ﺳﻨﮓ ﺩﯾﮕﻪ مینویسن ﻣﺮﺟﻊ ﺗﻘﻠﯿﺪ آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﺎﺯ ﺳﻨﮓ ﺗﺮڪ ﺑﺮ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﻩﺧﻼﺻﻪ ﻫﺮ ﭼﯽ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻦ ﺭﻭﯼ ﺳﻨﮓ ﺗﺮڪ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﻩ ﭘﯿﺶ ﭘﺴﺮ ﺍﺭﺷﺪ آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻬﺠﺖ میرﻥ ﻭ ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯽڪﻨﻨﺪ ﭼﯽ ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﻢ؟
ادامه ماجرای عجیب👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4033609749C6033d49560
⚫️گریه جبرائیل بر مصائب حضرت زینب(س)
روایت شده است که پس از ولادت حضرت زینب(س) ، امام حسین(ع) که در آن هنگام کودک سه چهار ساله بود، به محضر رسول خدا(ص) آمد و عرض کرد: خداوند به من خواهرى عطا کرده است . پیامبر(ص) با شنیدن این سخن ، منقلب و اندوهگین شد و اشک از دیده فرو ریخت. حسین(ع) پرسید: براى چه اندوهگین و گریان شدى ؟
پیامبر(ص) فرمود: اى نور چشمم ، راز آن به زودى برایت آشکار شود. تا اینکه روزى جبرائیل نزد رسول خدا(ص) آمد، در حالى که گریه مى کرد، رسول خدا(ص) از علت گریه او پرسید، جبرائیل عرض کرد: این دختر (زینب) از آغاز زندگى تا پایان عمر همواره با بلا و رنج و اندوه دست به گریبان خواهد بود؛ گاهى به درد مصیبت فراق تو مبتلا شود، زمانى دستخوش ماتم مادرش و سپس پدرش امیر مومنان و سپس ماتم مصیبت جانسوز برادرش امام حسن(ع) گردد و از این مصایب دردناک تر و افزون تر اینکه به مصایب جانسوز کربلا گرفتار شود، به طورى که قامتش خمیده شود و موى سرش سفید گردد. پیامبر (ص) گریان شد و صورت پر اشکش را بر صورت زینب(س) نهاد و گریه سختى کرد، زهرا(س) از علت آن پرسید. پیامبر(ص) بخشى از بلاها و مصایبى را که بر زینب(س) وارد مى شود، براى زهرا(س) بیان کرد.
حضرت زهرا(س) پرسید: اى پدر! پاداش کسى که بر مصایب دخترم زینب(س) گریه کند چیست؟ پیامبر اکرم(ص) فرمود: پاداش او همچون پاداش کسى است که براى مصایب حسن و حسین (ع) گریه مى کند.
📚کتاب ۲۰۰ داستان از فضایل ، مصائب
و کرامات حضرت زینب(ع)
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🔴🚫 جملهٔ نادرست «کلنا عباسک یا زینب»...
این جمله که توسط برخی از شیعیان غافل به کار برده می شود به این معناست:
«ما همه عباس توییم یا زینب»
چه کسی میتواند ادعا کند نَمی از دریای بی انتهای فضائل آقا قمر بنی هاشم «ع» رو درک کرده؟! یکی از القاب قمر بنی هاشم، «کاشف الکرب عن وجه الحسین» می باشد. این جمله بسیار سنگین است...
یعنی کسی که از کار ابی عبدالله الحسین «ع»، (معصومی که خود مستجاب الدعوه است) گره باز میکند!!!
در مقاتل داریم در روز عاشورا هروقت کار بر آقا امام حسین «ع» سخت میشد، یک نگاه به قامت رشید آقا ابالفضل العباس «س»، پشت و پناه حرم میکرد و زمزمه میکرد «لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم»
ابالفضل العباس را چه کسی شناخت؟؟این قوت قلب حرم اهل بیت علیهم السلام را چه کسی درک کرد؟
باید بگوییم:
👈«کلنا جنودک یا زینب»: ماهمه سرباز تواییم یا زینب!
👈«کلنا مدافعک یا زینب»: ماهمه مدافع تواییم یا زینب!
اگر ما سرباز دفاع از حریم حضرت زینب کبری سلامالله علیها شدیم آن هم با اذن ایشان است آن هم با لطف و مدد خودشان است و فرماندهی این سربازان بر عهده کسی نیست جز...
آقا قمر بنی هاشم ابوالفضل العباس علیه السلام.
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴علت گریه های حضرت شعیب
🎙 آیت الله ناصری دولت آبادی
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚 هدف بزرگ فقط یک راه برای نجات ما وجود داشت ... مبارزه ... یک جنبش علیه ظلم و نابرابری ... یک
📚قرآن انقلابی
.
رفتم سراغ قرآن ... یک بار دیگه قرآن رو خوندم ... و بعد از اون دنبال جنبش های دینی در سراسر دنیا گشتم ... جنبش هایی که بر اساس تفکرات دینی اسلامی شکل گرفته بود ... حرکت های زیادی برضد تبعیض نژادی در دنیا اتفاق افتاده بود اما پیش از هر حرکتی باید فکرها درست می شد ... و تصاویر حج، تنها مصداق حقیقی اون بود ... بهترین راه این بود که برابری و عدالت قرآنی در جامعه سفید حاکم بشه ... اما چطوری؟ ...
.
.
بین تمام انقلاب های دینی ... عظیم ترین و بزرگ ترین شون انقلاب ایران بود ... که به تغییر کل سیستم ختم شده بود ... انقلابی که عوضی های نژادپرست سفید ... مدام در مذمتش حرف می زدن ... همین عزمم رو جزم کرد ...
.
.
از دو حال خارج نبود ... یا ایرانی ها موجوداتی بی نهایت شیطانی و پست تر از این نژادپرست های سرمایه دار بودن... یا انسانهایی مثل ما که بی گناه، محکوم به نابودی و فنا شده بودن ... در هر دو صورت ... از یک طرف، ایدئولوژی فکری قرآن می تونست تفکر نژاد پرستانه رو بین جامعه سفید از بین ببره ... و از طرف دیگه، انقلاب ایران که با شعار اسلام شروع شده بود ... می تونست الگویی برای انقلاب فکری و مبارزاتی مردم من باشه ... دو تیغه یک قیچی که فقط در کنار هم موفق می شد ...
.
.
مطالبی که توی اینترنت پیدا می شد زیاد نبود ... یا در ضدیت بود یا به هدف و برنامه من کمکی نمی کرد ... کتاب ها هم همین طور ... یک جانبه و از بیرون به اسلام نگاه می کرد و قطعا با تفکر اسلامی ... و کلامی که در قرآن خونده بودم، همسو نبود ...
.
.
با یک علامت سوال بزرگ مواجه شده بودم ... و تنها پاسخی که براش پیدا کردم این بود ... باید خودم به ایران می رفتم ... باید می رفتم و از نزدیک روی تفکرات و مبانی اسلام ... و ریشه های انقلاب ایران و مسیری که طی کرده بود؛ مطالعه می کردم ... هرچند، مردم ایران هم از نظر من انسان های سفید بودن اما یه انسان عاقل، حتی از دشمنش نکات مثبت رو یاد می گیره ... و در راه رسیدن به موفقیت ازش استفاده می کنه ... این یه قانونه ... داشته مثبت اون، کنار داشته های من ... یعنی سرعت رشد و پیروزی دو برابر من ...
.
.
تحقیقات من درباره ایران و شیوه ای که بتونم اقامت موقت بگیرم شروع شد ... توی تحقیقاتم متوجه شدم ایران از کشورهای مختلف جهان، طلبه می پذیره ... افرادی که می تونن به ایران بیان و آزادانه در مورد اسلام درس بخونن و تحقیق کنن ... و چه چیز از این بهتر ... هر چه جلوتر می اومدم شانس های زندگیم بزرگ تر و بهتر از قبل می شد ... علی الخصوص که رهبر جنبش و انقلاب ایران ... یک روحانی و از قم بود ... منم برای پذیرش در ایران، درخواست دادم ... مقصد، قم ...
.
#داستان_سرزمین_زیبای_من
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚#ماجرای_عشقی_عجیب_و_واقعی
این ماجرای عشقی در دنیا مانند بمبی صدا کرده است. اگرچه شاید ماجرای عاشقانه زیر به نظر خیالی و افسانه ای برسد ولی جریان واقعی یک راننده کامیون 51 ساله انگلیسی و آشنا شدن با عشق زندگی اش است و باور کنید یا نه!!! شماره او را در دیوار یک توالت عمومی پیدا کرده است!آنها می گویند
عشق درست زمانی اتفاق افتاده که کمترین انتظار آن را داشته اند و البته این جمله خصوصا برای آقای #مارک_الیس راننده کامیون اهل وست یورکشایر کاملا صدق می کند. او در مسیر خود برای دیدن دوستانش در یک رستوران، برای استفاده از سرویس بهداشتی توقف می کند.
او در داخل توالت عمومی ناگهان در دیوار متوجه حک شدن جمله ای با مضمون ” به دانا زنگ بزن… (شماره تلفن)” شد.ظاهرا مارک این جمله را سرگرم کننده می یابد و از روی کنجکاوی به این شماره مرموز زنگ می زند تا ببیند آیا به راستی یک شخص واقعی صاحب این خط است.
مارک پس از تماس با شماره به شخص پشت خط می گوید:”شما چه کسی هستی؟” او می گوید هنوز با یادآوری خاطره این تماس، می خندند و در کمال تعجب، دانا جواب می دهد:”شما چه کسی هستید؟” و این گونه مکالمه آنها شکل می گیرد و پس از سه روز یکدیگر را از نزدیک ملاقات می کنند و عاشق هم می شوند.
#دانا_رابرتس که یک منشی قضایی است در مصاحبه مطبوعاتی اظهار داشت مارک تا زمانی که او را ملاقات نکرده بود حرفی از این که چگونه شماره او را یافته است نزد. او در ابتدا با شنیدن داستان او متعجب شد ولی در نهایت دریافت که قرار دادن شماره تلفن او در دیوار سرویس بهداشتی کار نامزد سابق کینه توزاش بوده است. دانا در این مورد گفت:”من باید از نامزد سابقم ممنون باشم که همچین لطفی به من کرد!! اینجاست که میگن:عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد!
”اکنون مارک و دانا صاحب دو فرزند هشت و نه ساله هستند و هر زمان یکی از آنها در مورد چگونگی ملاقات و آشنایی والدینشان سوال می کنند، مادرشان یک جواب غیرواقعی می سازد. دانا به خبرنگاران گفت:”من معمولا می گویم که پدرشان یک پیامک اشتباهی به من فرستاده بود.”گرچه با در نظر گرفتن این که ماجرای عاشقانه و عجیب آنها بسیار مورد توجه رسانه ها و مطبوعات قرار گرفته است، احتمال آنکه بتوانند این راز را از فرزندانشان پنهان کنند، بعید به نظر می رسد!
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚#داستان:👱♂جوان و مورچه🐜
در روستایی که مردمانش شاد و خندان بودند جوانی زندگی می کرد که تمام زندگیش اندوه و ماتم بود .جوان که از زندگی خود خسته شده بود به نزد مردم رستا رفت و گفت:
ای مردم این جفا است که شما همه شاد و من اندوهگین باشم می خواهم چاره ای برای من بیندیشید.
پیر دانا که در جمع روستاییان بود به جوان گفت:
چرا تمام غم و اندوه خود را نمی بری به کوه بزرگ بسپاری؟
جوان که این حرف را شنید سمت خانه خود رفت کوله خود را باز کرد و تمام غم و اندوه را درون کوله ریخت و راهی شد.
رفت تا نزدیک کوه
کوه را صدا زد و گفت :
می خواهم کوله بار غم و اندوه را از من بگیری
تا من همیشه شاد و خندان باشم
کوه گفت: ای جوان با اینکه من از سنگ هستم
اما در کوله من جز جنگل سبز و ابر های سفید چیزی دیگری نیست توان اندوه را ندارم
به نزد دریا برو
جوان رو به سمت دریا کرد و رفت تا رسید به دریا
رو به دریا گفت :آیا تو حاضری کوله اندوه و ماتم را از من بگیری ؟
در یا گفت: ای جوان با اینکه درون من تاریک و سرد است
ولی من مهد زندگی هستم و تحمل غم و اندوه را ندارم
به آسمان بگو که از من وسیع تر است
جوان رو به آسمان کرد
گفت :ای آسمان تو کوله اندوه را از من می گیری
آسمان گفت:
ای جوان با آنکه من وسیع هستم اما قلبی بسان خورشید فروزان دارم
پس جایی برای اندوه نیست
جوان ناامیدانه بر زمین نشست مورچه ای از آنجا رد میشد
از جوان پرسید چرا ناراحتی؟
جوان گفت: کوله ام پر از اندوه است از کوه و دریا و آسمان خواستم تا کوله را از من بگیرند
تا شاد زندگی کنم ولی قبول نکردند
مورچه گفت : کوله ات را بسپار به من
جوان گفت: آخر چگونه وقتی کوه و دریای و آسمان قبول نکردند
تو با جسم کوچکت قبول میکنی؟
مورچه گفت: جسمی کوچک دارم ولی اراده ای به بزرگی و وسعت جهان دارم
جوان فهمید برای شاد بودن کافیست قلبی بزرگ داشته باشی با اندکی اراده!
ما که از مورچه کمتر نیستیم،پس همت کنیم!
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚آیا زمستان سختی در پیش است؟
سرخپوستان از رئيس جديد پرسیدند: آيا زمستان سختی در پيش است؟
رئيس جوان که نمیدانست چه جوابی بدهد گفت: برای احتياط برويد هيزم تهيه کنيد. سپس با سازمان هواشناسی تماس گرفت: آقا امسال زمستان سردی در پيش است؟ پاسخ شنید: اينطور به نظر میآید.
پس رئيس دستور داد که بيشتر هيزم جمع کنند و بعد يک بار ديگر به سازمان هواشناسی زنگ زد:
شما نظر قبلیتان را تأييد می کنيد؟ و پاسخ شنید: صد در صد.
رئيس دستور داد که همهی سرخپوستان، تمام توانشان را برای جمعآوری هيزم بيشتر به کار ببرند. سپس دوباره به سازمان هواشناسی زنگ زد: آقا شما مطمئنيد که امسال زمستان سردی در پيش است؟ پاسخ شنید: بگذار اينطور بگویم؛ سردترين زمستان در تاريخ معاصر.
رئيس پرسید: از کجا میدانيد؟ پاسخ شنید: چون سرخپوستها دارند دیوانهوار هيزم جمع میکنند!
برخی وقتها ما خودمان مسبب وقايع اطرافمان هستيم.
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🔴زوراء کجاست؟ تهران یا بغداد؟
🌕امام صادق علیه السلام به مفضل بن عمر رضوان الله علیه فرمودند:
«يا مفضل أتدري أينما وقعت الزوراء ؟ قال: قلت: الله وحجته أعلم. فقال: إعلم يا مفضل ان فى حوالى الرى جبلا اسود يبتنى فى ذيله بلدة تسمى بالطهران و هى دار الزوراء التى تكون قصورها كقصور الجنة و نسوانها كالاحور العين، و اعلم يا مفضل انهن يتلبسن بلباس الكافر و يتزيين بزى الجبابره و يركبن السروج و لا يتمكن لازواجهن و لا تكفى مكاسب الازواج لهن، فيطلبن الطلاق منهم و يكتفى الرجال بالرجال و النساء بالنساء و تشبه الرجال بالنساء و النساء بالرجال فانك ان تريد حفظ دينك فلاتسكن فى هذه البلدة و لا تتخذها مسكنا لانها محل الفتنة و فرّ منها الى قلة الجبال و من الحجر الى حجر كالثعلب باشباله.»
«امام صادق علیه السلام فرمودند: ای مفضل آیا میدانی زوراء کجا واقع شده است؟ عرض کردم خدا و حجتش داناترند. فرمود: بدان ای مفضل در حوالی ری کوه سیاهی است که در دامن آن شهری بنا میشود که آن را طهران مینامند و آن است زوراء که قصرهایش مثل قصرهای بهشت و زنهایش مثل حور العین است. بدان ای مفضل آن زنها متلبس به لباس کفار میشوند و در هیئت ظالمان میباشند و به محل سکونت شوهرها کفایت نمیکنند و از ایشان درخواست طلاق میکنند و مردها به مردها و زنها به زنها اکتفا میکنند و مردها شبیه به زنها و زنها شبیه به مردها میشوند؛ پس اگر تو بخواهی دینت را حفظ کنی پس دراین شهر سکونت مکن و مسکن برای خود قرار مده چون محل فتنه است پس از آنجا به قله کوهها و از سوراخی به سوراخی مثل روباه و بچهاش فرار کن.»
📗مستدرك سفينة البحار، تالیف مرحوم آیت الله نمازی شاهرودی، جلد ۴، صفحه ۲۷۰
📗منتخب التواريخ ص۸۷۵
📗یاتی علی الناس باب الزورا،حدیث۹
📗مستدرک الوسائل ج۲۰ ص۴۱۷
📗بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج۱۰۲، ص۲۹۷
📗كشف اليقين في فضائل أمير المؤمنين عليه السلام ص۸۱
🌤به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚#حکایت_فرشته_جوان_و_فرشته_پیر
دو فرشته مسافر، براي گذراندن شب، در خانه يک خانواده ثروتمند فرود آمدند.
اين خانواده رفتار نا مناسبي داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند. بلکه زير زمين سرد خانه را در اختيار آنها گذاشتند.فرشته پير در ديوار زير زمين شکافي ديد و آن را تعمير کرد. وقتي فرشته جوان از او پرسيدچرا چنين کار را کرده، پاسخ داد(( همه امور بدان گونه که مي نمايند، نيستند!))
شب بعد اين دو فرشته به منزل يک خانواده فقير ولي بسيار مهماننوازرفتند. بعد از خوردن غذايي مختصر زن و مرد فقير، رختخواب خود را در اختيار دو فرشته گذاشتند.صبح روز بعد فرشتگان، زن و مرد فقير را گريان ديدند، گاو آنها که تنها وسيله گذران زندگيشان بود، در مزرعه مرده بود.
فرشته جوان عصباني شد و از فرشته پير پرسيد: چرا گذاشتي چنين اتفاقي بيفتد؟ خانواده قبلي همه چيز داشتند و با اين حال تو کمکشان کردي، اما اين
خانواده دارايي اندکي دارند و تو گذاشتي که گاوشان هم بميرد!
فرشته پير پاسخ داد: وقتي در زير زمين آن خانواده ثروتمند بوديم، ديدم که در شکاف ديوار کيسه اي طلا وجود دارد. از آنجا که آنان بسيار حريص و بد دل بودند، شکاف را بستم و طلا ها را از ديدشان مخفي کردم. ديشب وقتي در رختخواب زن و مرد فقير خوابيده بودم، فرشته مرگ براي گرفتن جان زن فقير آمد و من به جايش آن گاو را به او دادم!
همه امور به دان گونه که نشان مي دهند، نيستند و ما گاهي اوقات خيلي دير به اين نکته پي مي بريم.
پس به گوش باشيد شايد کسي که زنگ در خانه شما را مي زند فرشته اي باشد و يا نگاه و لبخندي که شما بي تفاوت از کنارش مي گذريد، آنها باشند که به ديدار اعمال شما آمده اند!
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🔴عبرت
📛اظهارات یک دختر ۱۴ ساله
🔹این ها بخشی از اظهارات دختر 14 ساله ای به نام شراره است که به بهانه عشق و عاشقی در دام تبهکاران و شیادان فضای مجازی قرار گرفته بود که برای از بین بردن اعتقادات و عقاید مذهبی نوجوانان فعالیت می کردند.
این دختر نوجوان که به همراه پدرش وارد دایره مددکاری اجتماعی شده بود به کارشناس اجتماعی کلانتری فیاض بخش مشهد گفت: در یک خانواده چهار نفره زندگی می کنم و پدرم به تجارت لوازم منزل مشغول است او همیشه من و خواهرم را به رعایت موضوعات اعتقادی و مذهبی تشویق می کرد و از ورود به فضاهای مجازی برحذر می داشت به همین دلیل هم هیچ گاه برای من و خواهرم گوشی تلفن همراه هوشمند نمی خرید تا این که ویروس کرونا شیوع یافت و کلاس های دبیرستان به صورت مجازی برگزار شد باز هم من با گوشی پدر یا مادرم در کلاس های درس شرکت می کردم اما گاهی اوقات که پدرم نیاز ضروری به تلفن داشت مجبور می شدم در کلاس شرکت نکنم به همین دلیل پدرم با اصرار من مجبور به خرید یک گوشی هوشمند شد در حالی که معتقد بود من در یک سن هیجانی خاصی قرار دارم و احتمال دارد دچار آسیب های وحشتناک فضای مجازی شوم! اما من از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم و از این که وارد فضاهای مجازی می شوم خیلی خوشحال بودم خلاصه چند روز بعد از خرید گوشی ،دختر عمه ام شماره تلفن مرا به جوانی به نام «عابد» داده بود که از چند ماه قبل با هم ارتباط داشتند.
روزی عابد در یکی از گروه های اجتماعی به من پیام داد و این گونه رابطه من و او آغاز شد ولی من در خانواده ای مذهبی رشد کرده بودم و نمی توانستم آشکارا با عابد در ارتباط باشم این بود که شب ها به اتاقم می رفتم و چند ساعت با عابد به طور پنهانی چت می کردم.
ادامه دارد..
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💡چرا مردها بايد جلوی زن ها نماز بخوانند؟
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🌹حضرت آیتالله بهجت قدسسره:
خدا میداند چه پاداشی برای اعمال [انسان] ثابت است و برای او مقرر میشود!
نباید خیال کرد که مطلب، مالِ کمی و زیادی است؛ [بلکه مربوط به] کیفیت است؛ برای خدا باشد، کم باشد[سودمند است]؛ و برای خدا نباشد زیاد[هم] باشد؛ بیفایده است…
ما مهمان خدا هستیم، در سفره او هستیم. میبیند ما را، میداند ما چه کار میکنیم، میداند که ما خیال داریم چه [کاری] بکنیم!
📚 بهسوی محبوب، ص١١۴
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📖 یک آیه برای تمام زندگی
🎙استاد مسعود عالی
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
•📖🌙• من ماندم و ماه... ⟦مادر همانطور که چادرش را روی سَر مرتب میکرد، مرا مخاطب قرار داد؛ -میر
•📖🌙•من ماندم و ماه...
⟦صبحِ عاشورا بود و صدای طبل و زنجیر زنیِ
عزاداران که با نوای حزنآلودِ مداح در هَم
آمیختهبود، از هر کجای شهر بهگوش میرسید
و بغضِ سنگینی را در گلوها میریخت...
قرار بود امروز مادر حلوا پخش کند به همراهِ
لقمهی نون و پنیر و سبزی؛ میدانستم خانمِ
نصیری که مغازهی ظروفِ یکبار مصرففروشی
داشت، باز است و برای خریدنِ نایلون باید به
آنجا میرفتم. کبودی روی پیشانیام بدجور
آزارم میداد. دلم نمیخواست نگاههای دیگران
که معلوم نبود چه چیزی فکر میکردند را از آنِ
خود کنم، اما انگار چارهای نبود!
تنها شالِ مشکیرنگم را جلو میکِشم و چسبِ
زخمی هم برای بهتر شدنِ اوضاع، روی کبودی
چسباندم؛ چفتِ ساعتم را سَرسَری بستم و
از خانه خارج شدم؛ صدای دستهای که در حالِ
وارد شدن به کوچه بود، کمی کارم را سخت کرد.
باید از میانِ جمعیت رد میشدم!
دستی به چادرم میکشم و به راه میافتم؛
به سرِ کوچه که میرسم، نگاهم بین آنهمه
عزادار، روی یکنفر ثابت ماند...امیرعلی!
با آن پیراهنِ مشکی که شانههایش بهخاطرِ
زنجیر زنی، کمی خاکی شدهبود...
نفسم ناخودآگاه عمق میگیرد؛ نگاهم به سمتِ
محمدطاها کشیدهمیشود که ناگهان متوجهَم شده
و ابروهایش را بالا میبرد! اشارهای به برادرش زد
که دیگر نتوانستم طاقت آورم؛ سرم را به زیر
انداختم و به سمتشان بهراه افتادم؛ نمی دانم
کدام حسِ دیوانه، قدمهایم را به آن سمت که
او ایستادهبود، هدایت میکرد!
تمامِ توانم را بهکار گرفتم تا وقتی از کنارَش
میگذرم، روی تپشهای قلبم تسلط داشتهباشم.
کیفم را که روی دوش جابهجا میکنم، ناگهان
ساعتم به سگکِ روی بندَش گیر میکند و با
باز شدنِ چفتَش، روی زمین میافتد و قبل از
آنکه عکسالعملی نشان دَهم، دقیقاً زیرِ پاهای
امیرعلی میشِکند؛ با شنیدنِ ایوایِ من، سریع
به سمتَم برمیگردد و نگاهی به زیرِ پایش و
ساعتِ شکستهی من میاندازد و با صدایی که
آرام بود و از بغضِ عزاداری لرزان، همانطور که
آن را از روی زمین برمیداشت گفت:
+شرمنده سادات! ایوای شکست که...
و کوهِ قند دلم آب میشد هربار، با شنیدنِ کلمهی
سادات، از زبانِ او!
محمدطاها هم به سوی ما آمد؛ نوکِ بینی و
چشمانِ شیطانَش حالا قرمز شدهبود و عزاداریِ
امام حسین را به تصویر میکِشید؛
-ای بابا! چیشد ساعتش؟
و نگاهی به من انداخت و ادامه داد؛
-حالا گریه نکن نهایتاً یکی دیگه میخریم واسَت!
چشمانم بارِ دیگر از این وقتنشناسی برای
شوخی و مزهپرانیاَش گِرد شد!
-تقصیرِ خودم شد. توروخدا بخاطرِ من
معطل نشید؛ به عزاداریتون برسید.
انشاءلله خدا قبول کنه.
و در اینحال بود که دلم میخواست زمین و
زمان از حرکت بِایستد، همه بروند و فقط
من و او بمانیم!
امیرعلی نگاهی به برادرش انداخت؛
+طاها تو برو من الان میام!
و با قدمهایی آرام از کوچه خارج شد تا مزاحمِ
حرکتِ دسته نباشیم و من هم به دنبالَش بهراه
افتادم؛ کناری ایستاد و با شرمندگی نگاهم کرد؛
+واقعا ازتون معذرت میخوام! اصلا حواسـَ...
و نگاهش به روی پیشانیام افتاد و حرفش را
قطع کرد و اخم به چهره نشاند؛
+پیشونیت چی شده؟!
و همین پسوند و شناسهی "ت" بهجای"تان"
بَس بود تا قلبم برای همیشه از حرکت بِایستد!
داغ میکنم انگار؛ حس میکنم میفهمد جملهی
ناگهانیاش چه بر سرم آورده که سر به زیر
میاندازد؛
+الان واسَتون چیکار کنم که این اشتباه
جبران شه؟!
و اشارهای به ساعتِ در دستش میکند.
دستانِ لرزانم را بالا میآورم و آن را از دستش
میگیرم؛
-چیزِ مهمی نیست، اشکال نداره.
شما بفرمایید تا بیشتر از این معطل نشید!
و با نگاهی کوتاه به چهرهی دوستداشتنیاش ،
خداحافظی میکنم و بهراه میافتم...
آه! لعنتی! چه زیبا نگرانم شد!
"پیشونیت چی شده؟"
مثلِ کودکی که بیاحتیاطی کرده و حالا باید
به بزرگترش جواب پَس میداد!
باز همان بغضِ سمج پاپیچَم شد! امیرعلی!
میشود برای من شَوی؟! بزرگترم شوی؟!
هیجان، اضطراب، اشتیاق، بغض و دلشوره!
تمامیِ این حواس در من خلاصه میشد...
نمیدانم چرا برای دیدنَش بالبال میزدم و وقتی
نگاهش را دریافت میکردم، بغضِ خفیفی گلویَم
را میفشُرد و در قلبم آشوب بهپا میشد...!
ماهِ محرم به پایان رسید؛ اما من هنوز مبهوتِ
چشمانِ خیساز اشکِ کسی در دستهی
عزاداریشان بودم! اواخرِ ماهِ صفر بود که
پدر با کارتِ طلاییرنگی در دستَش، به خانه
برگشت؛ از ظاهرِ پُر زرق و برقَش معلوم بود
که کارتِ عروسی است. اما چه کسی؟!
وای که وقتی نگاهم به نامِ خانوادگیِ پشتِ پاکَت
افتاد..."کریمزاده"!
همین یک مورد کافی بود تا قلبم در جا بمیرد و
من حتی جرأتِ بروزِ احساسم را هم نداشتم...!⟧
#ادامه_دارد...♥️
👈این داستان واقعی است
⛔️کپی داستان حرام
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
•📖🌙•من ماندم و ماه... ⟦صبحِ عاشورا بود و صدای طبل و زنجیر زنیِ عزاداران که با نوای حزنآلودِ
•📖🌙•من ماندم و ماه...
⟦نفسم که گلو میخَراشید و بالا میآمد،
کم کم داشت برای همیشه بند میآمد که
با سوالِ مادر و پاسخی که پدر به او داد،
انگار جانی دوباره به وجودم سرازیر شد؛
+عروسیِ پسر کوچیکهی حَبیبه ، محمدطاها.
هوف! دنیایی که مقابلِ چشمانم تار شده بود،
رنگ گرفت و خون در رگهایم جریان یافت.
قلبم بهکار افتاد و لرزشِ لبهایَم متوقف شد؛
لبخندی از سرِ آسودگی میزنم: خدایا شکرت...!
سه روزِ دیگر مراسمِ جشنِ عروسیشان بود؛
اگر مادر قبول میکرد و میرفتیم ، یکفرصتِ
استثنایی گیرِ من افتاده بود!
آن هم دیدنِ امیرعلی، در کت و شلوار...
نگاهی در آینه بهخود میاندازم؛ پیراهنِ تکرنگِ
نسبتاً بلندِ شکلاتیرنگ که تا روی زانو میرسید
و سارافونِ جلو بازَش که توری بود و به همان
رنگِ لباسِ زیریاش، اما بلندتر؛ بهترین انتخابِ
من، برای جشنِ امروز بود.
روسریِ پُر نقش و نگار و نسبتاً سُرِ گلبِهیرنگم
را نیز با رعایتِ کاملِ حجاب بهسَر میکنم و
با آرایشِ دخترانه و ملایمی، به چهرهام رنگ
میبَخشم.
با فکرِ دیدنِ امیرعلی که قطعاً امروز از همیشه
جذابتر خواهد بود، ریتمِ ضربانِ قلبم بیاختیار
بهَم میریزد؛ مادر که صدایم میزند، چادرم را
به سَر میکنم و از پله ها پایین میروم.
نگاهم به سمتِ دربِ ورودی تالار و بهروی او
که با آن کت و شلوارِ خوشدوختِ مشکی و
موهایی که زیباتر از همیشه آراسته شده بود،
ثابت ماند که کنارِ پدرش و برای خوشآمدگویی
به مهمانها ایستادهبود؛ دستم بیاختیار به
سمتِ چادرم میرود و با دیدنِ لبخندِ دنداننما
و با شکوهَش، قلبم باز به تقلایی بیدلیل
میافتد! کنارِ مادر و پدر به راه میافتم؛
کاش زهرا هم اینجا بود تا دستِ لرزان و سردم
را با هرمِ وجودش، گرما میبخشید!
درست جلوی در، وقتی پدر با آقای کریمزاده
مشغولِ تبریک و خوش و بِش شد، مهریخانم
هم با دیدنِ مادر، ناگهان لبخندِ پُر از ذوقی زد
و به سمتمان امد؛ کسی حواسَش به من نبود،
اما تمامِ من درگیرِ مردِ کنارم بود که عطرِ خوشِ
حضورش داشت دیوانهام میکرد!
-تبریک میگم اقای کریمزاده،
ان شاءالله همیشه به خوشی.
همانطور که خیره نگاهم میکرد، اهسته لب زد:
+ممنون.
قدمَم که میرفت تا فاصلهی بینمان را
بیشتر کند، با صدای مردانهاش در جا
میخکوب شد؛ +یه لحظه سادات...
آخ؛ این چه کوبِشی بود قلبِ دیوانهی من؟
یعنی با من چه کار داشت؟ خدایا!
او چه ناگفتهای دارد که هربار تا مرزِ گفتنَش
میرود و باز میگردد؟!
با احتیاط برمیگردم و او با نگاهِ کوتاهی به من،
به سمتِ ماشینشان که کناری پارک شدهبود،
میرود؛ چند لحظه میگذرد که با جعبهی نسبتاً
کوچکی در دست باز میگردد...
نفسهای عمیق و پُر فِشارم، نشان از همان
اضطرابِ آشنایی داشت که هربار به جانم
میافتاد؛
+من بابتِ اونروز واقعاً ازتون معذرت میخوام،
فرصت نشد ببینمِتون و این هدیهی ناقابل رو
تقدیمتون کنم!
و جعبهی تکرنگِ سرخابی را به سویَم گرفت...⟧
#ادامه_دارد...♥️
👈این داستان واقعی است
⛔️کپی داستان حرام
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═