#آیا_می_دانستید 💡
اصطلاح " حمام زنانه شد !" زمانی به کار می رود که در مجلس یا محفلی در آن واحد هر چند نفر باهم و با آواز بلند و بدون رعایت نظم و ترتیب با یکدیگر گفتگو کنند و آنچنان سروصدایی به راه بیندازند که هیچ یک از افراد آن جمع حرف و سخنشان برای یکدیگر قابل فهم نباشد .
حال ببینم ریشه ی این مثل از کجا آمده است. در گذشته، در اکثر شهرها و روستاهای ایران حمام عمومی با خزینه وجود داشت و براساس قانون از طلوع آفتاب تا ساعت هشت صبح ، این حمام ها مردانه بودند و از آن ساعت تا ظهر و حتی چند ساعت بعدازظهر در اختیار زنان قرار می گرفت که این طولانی شدن اقامت زنان در حمام علت داشت.
اول اینکه زنان به همراه بچه های خود به حمام می رفتند که شستشوی اطفال زمان زیادی می برد و به غیر از این زنان در خارج از فضای خانه تنها جایی که می توانستند ، بدون دردسر و نگرانی همدیگر را بینید حمام بود، از این رو حمام به محل اجتماع و بحث و گفتگوی زنان تبدیل می شد.
به گفته سیاح فرانسوی گاسپاردروویل : « … زنان ایرانی حمام را بهترین نقطه تجمع خویش می دانند. دید و بازدیدها در حمام صورت می گیرد و در هر گوشه ای از آن جوخه ای از زنان که مشغول درددل اند به چشم می خورد. سر صحبت از وضع خانواده ها در گرمابه ها باز می شود. اشارات رشک آلوده و شکوه و شکایات و صلاح اندیشی با گیس سفیدان و پیرزنان ، صحنه حمام را به صورت ساحت دادگاه در می آورد .»...
در نتیجه همانطور که شرح داده شد، زنان دو به دو یا گروهی از هر دری می گفتند و می شنیدند در نتیجه حرفهایشان در آن سروصداهای بی امان برای دیگرانی که آنها نیز با خود مشغول صحبت بودند ، مفهوم نبود و از اینجا بود که مثل "حمام زنانه شد !" ایجاد شد که کنایه از سروصدا و همهمه است .
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
یادمه هشت سالم بود…
یه روز از طرف مدرسه بردنمون کارخونه تولید بیسکوییت، مارو به صف کردن و بردنمون تو کارخونه که خط تولید بیسکویت رو ببینیم. وقتی به قسمتی رسیدیم که دستگاه بیسکویت میداد بیرون خیلی از بچه ها از صف زدن بیرون و بیسکویتایی که از دستگاه میزد بیرون رو ورداشتن و خوردن…
ولی من رو حساب تربیتی که شده بودم میدونستم که اونا دارن کار اشتباه و زشتی میکنن، واسه همین تو صف موندم ولی آخرش اونا بیسکویت خورده بودن و منی که قواعدو رعایت کردم هیچی نصیبم نشده بود…
الان پنجاه سالمه، اون روز گذشت ولی تجربه اون روز بارها و بارها تو زندگیم تکرار شد.
خیلی جاها سعی کردم که آدم باشم و یه سری چیزا رو رعایت کنم ولی در نهایت من چیزی ندارم و اونایی که واسه رسیدن به هدفشون خیلی چیزارو زیر پا میزارن از بیسکویتای تو دستشون لذت میبرن…
از همون موقع تا الان یکی از سوالای بزرگ زندگیم این بوده و هست که خوب بودن و خوب موندن مهمتره یا رسیدن به بیسکوییتای زندگی؟ اونم واسه مردمی که تو و شخصیتت رو با بیسکوییتای توی دستت میسنجند؟!؟!
👤 پرویز پرستویی
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چطور مثبت صحبت کنیم؟
🔹چه "جملههایی" را با چه "جملههای دیگری" اگر جایگزین کنیم تأثیر مثبتی در روابط ما خواهد داشت؟
🔹️در این ویدئو تعدادی از این جملهها را با هم مرور میکنیم که با کمی تغییر تاثیر بسیاری در گفتگوهای ما دارد.
🔹شما چه جایگزینهای دیگری پیشنهادی میدهید؟
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شش درس طلایی که
همیشه باید تو زندگیتون به یاد داشته باشید
موافقید؟
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
حتی اگه آدم قوی هم باشی ولی با آدمهای ضعیف نشست و برخاست کنی مثل آنها خواهی شد !👌🏻
مردی تخم عقابی پيدا كرد و آن را در لانه مرغي گذاشت. عقاب با بقيه جوجه ها از تخم بيرون آمد و با آنها بزرگ شد. در تمام زندگيش، او همان كارهايی را انجام داد كه مرغها ميكردند؛ برای پيدا كردن كرم ها و حشرات زمين را ميكند و قدقد ميكرد و گاهی با دست و پا زدن بسيار، كمی در هوا پرواز ميكرد
سالها گذشت و عقاب خيلی پير شد. روزی پرنده باعظمتی را بالای سرش در آسمان ديد. او با شكوه تمام، با يك حركت جزئی بالهای طلاييش برخلاف جريان شديد باد پرواز ميكرد. عقاب پير بهت زده نگاهش كرد و پرسيد : «اين كيست؟» همسايه اش پاسخ داد: « اين يك عقاب است. سلطان پرندگان. او متعلق به آسمان است و ما زمينی هستيم»
عقاب مثل يه مرغ زندگی كرد و مثل يه مرغ مرد زيرا فكر ميكرد يك مرغ است
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مسافر کوچولو
💢مسافر کوچولو در سیاره ای کوچک با یک پرنده فضایی شبیه به کلاغی پیر و گل سرخ طناز و خودخواهی که از بذری سرگردان در فضا به وجود آمده بود، زندگی میکرد. روحیه ماجراجویی داشت و دلش میخواست به سیارات دیگر سفر کند.
💢روزی دوست پرندهاش به او یاد داد که چطور به کمک یک تور شکار پروانه، ستاره دنباله دار سرگردانی را شکار کرده و به کمک آن به نقاط دور دست کهکشان سفر کند.
💢بالاخره یک روزمسافر کوچولو، گل سرخ را تنها گذاشت و راهی کره زمین شد.همیشه او را با شال سفیدی دور گردن و شال سیاهی به دور کمرش که به ستاره ای طلایی ختم میشد، میدیدیم.هر قسمت با چند تا بچه دوست میشد و بعد ماجراهایی تازه،آخر داستان هم معمولا غیبش میزد و این طوری حضورش برای شخصیت های کارتون جادویی جلوه میکرد. این کارتون خاطره انگیز ، بر اساس کتاب «شازده کوچولو» شاهکار آنتوان اگزوپری ساخته شده است.
#خاطرات_کاغذی
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي
✨تَحَبَّبَ إلَيَّ وَ هُوَ غَنِيٌّ عَنِّي..
🍁قربون اون خدایی
✨که با من مهربونی میکنه
🍁بهم محبت میکنه
✨با اینکه از من بی نیازه...
🍁شبتون خوش
✨چراغ امیدتون روشن
🍁وجودتون سلامت
✨و دعای خیر همراه زندگیتون
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸بیدار شو
💜گلی زیبا باش
🌸بکوش و مهربان باش
💜عشق بورز
🌸امروز دستی را بگیر
🌷صبحتون پراز حس خوب زندگی🌷
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
ديوانگان
تاريكي و نور بود؛ بينا و كور بود. زن و شوهري بودند كه عقلشان پارسنگ برمي داشت. اين زن و شوهر دو تا دختر داشتند و دو تا پسر. دخترها را شوهر دادند و براي پسر بزرگتر زن گرفتند. ماند پسر كوچكتر كه اسمش قباد بود و در خانواده از همه داناتر بود.
روزي از روزها مادر قباد به او گفت «فرزند دلبندم! شكر خدا آن قدر زنده ماندم كه شماها را روپاي خودتان بند ديدم. خواهرهايت را با جل و جهاز فرستادم خانه بخت. براي برادرت زن خوشگلي گرفتم و سرشان را گذاشتم رو يك بالين. ديگر آرزويي ندارم به غير از اينكه براي تو هم زني بگيرم و به زندگيت سر و ساماني بدهم.»
قباد گفت «من زن بگير نيستم؛ مي خواهم تك و تنها زندگي كنم.»
مادرش گفت «اين حرف را نزن تو را به خدا؛ زمين به مرد بي زن نفرين مي كند. اگر مي خواهي شيرم را حلالت كنم بايد زن بگيري.»
و آن قدر اين حرف ها به گوش پسر خواند كه او را راضي كرد و دختر خوش بر و بالايي براش دست و پا كرد و با هم دست به دستشان داد.
زن قباد با اينكه كمي چل و خل بود, اما اهل هو و جنجال نبود و با بقيه اهل خانه در صلح و صفا زندگي مي كرد. يك روز سرگرم آب و جاروي حياط بود كه يك دفعه تلنگش در رفت و در همين موقع بزي كه توي حياط بود بع بع كرد. زنك خيال كرد بز فهميده كه تلنگ او در رفته. رفت جلو و به بزي گفت «اي بز بيا سياه بختم نكن. قول بده اين قضيه پيش خودمان بماند و مادرشوهرم از آن بويي نبرد, در عوض, من هم گوشواره هايم را به گوشت مي كنم و النگوهايم را به دستت.»
بز باز بع بع كرد و ريش جنباند.
زن گفت «قربان هر چه بز چيز فهم است.»
و زود رفت گوشواره هاش را كرد به گوش بز و النگوهاش را انداخت به دستش.
در اين ميان مادرشوهرش سر رسيد و ديد به گوش بز گوشواره است و به دستش النگو. گفت «كه به گوش و دست اين بز گوشواره و النگو كرده.»
زن دويد جلو. گفت «مادرشوهرجان! تو را به جان پسرت بين خودمان بماند. داشتم حياط را رفت و روب مي كردم كه يك دفعه تلنگم در رفت. بز شنيد و بع بع كرد. رفتم پيشش و خواهش كردم اين راز بين من و او بماند و جايي درز نكند. او هم قبول كرد و من گوشواره ها و النگوهايم را دادم به او كه اين قضيه را جايي بازگو يكند. تو را به خدا شما هم به او بگو كه آبرويم را پيش كس و ناكس نبرد و رازم را فاش نكند و به پدرشوهرم نگويد.»
مادرشوهر رفت پهلوي بز و گفت «اي بز! به هيچكي نگو كه تلنگ عروس من در رفت؛ در عوض من پيرهن گلدارم را تنت مي كنم و چادر ابريشمي ام را مي بندم به كمرت.»
بز بع بع كرد و مادرشوهر رفت پيرهن گلدار و چادر ابريشميش را آورد پوشاند به بز.
در اين بين پدرشوهر زن سر رسيد و پرسيد «اين چه مسخره بازي اي است كه درآورده ايد؟ چرا رخت كرده ايد تن بزي و زلم زيمبو بسته ايد به او؟»
بز بع بع كرد. مادرشوهرش گفت «اي داد بي داد! به اين هم گفت.»
بعد رفت جلو و به شوهرش گفت «كاريت نباشه! عروسمان سرفيد و بز فهميد او هم گوشواره ها و النگوهاش را داد به بز كه قضيه بين خودشان بماند؛ اما بز نتوانست اين سر را نگه دارد و ماجرا را به من گفت. من هم رفتم پيرهن و چادرم را آوردم دادم به او و با اين چيزها سرگرمش كرديم كه به كس ديگري نگويد. حالا هم كه خودت ديدي خنگ بازي درآورد و به تو هم گفت.»
پدرشوهر رفت جلو و به بز گفت «آفرين بزي! اگر به كسي چيزي نگويي من كفش هاي ساغريم را كه تازه خريده ام مي كنم پاي تو.»
و رفت كفش هاش را آورد و به پاي بز كرد.
در اين موقع برادرشوهر زن از راه رسيد. تا چشمش به بز افتاد از تعجب انگشت به دهان ماند. پرسيد «اين كارها چه معني مي دهد؟»
ماجرا را براش شرح دادند و او هم كلاهش را از سر برداشت و گذاشت سر بز.
حالا بيا و تماشا كن! بز گوشواره به گوش, پيرهن به تن, چادر به كمر, النگو به دست, كفش به پا و كلاه به سر ايستاده بود و اهل خانه دور و برش را گرفته بودند و با دلواپسي به او مي گفتند «اي بز خوب و مهربان! مبادا به قباد بگويي كه تلنگ زنش در رفته كه بي برو برگرد سه طلاقه اش مي كند و از خانه مي اندازدش بيرون.»
هنوز حرفشان تمام نشده بود و هر كدام با خواهش و تمنا به بز سفارش مي كردند كه اين راز را پيش قباد فاش نكند كه قباد سر رسيد و همين كه بز را به آن وضع ديد, پرسيد «چرا بز را به اين ريخت درآورده ايد؟»
ادامه دارد...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
ديوانگان تاريكي و نور بود؛ بينا و كور بود. زن و شوهري بودند كه عقلشان پارسنگ برمي داشت. اين زن و شو
مادرش گفت «چيزي نيست! اتفاقي است كه افتاده و ديگر هيچ كاريش نمي شود كرد. فقط بين خودمان بماند. زنت داشت تو حياط آب و جارو مي كرد كه يك دفعه از جايي صدايي درآمد. بز فهميد صدا از كجا بوده و زنت رفت گوشواره ها و النگوهاش را آورد داد به بز كه قضيه فيصله پيدا كند و خبر جايي درز نكند. در اين موقع من رسيدم و همين كه فهميدم حيثيت عروسم در خطر است, معطل نكردم و تند رفتم پيرهن و چادرم را آوردم كردم تنش كه راضي بشود و راز عروسم را فاش نكند. پدر و برادرت هم يكي بعد از ديگر آمدند و وقتي ديدند اوضاع از چه قرار است, آن ها هم كفش و كلاهشان را پيشكش بز كردند. همه اين كارها را كرديم كه بز چفت و بست دهنش را محكم كند و حقيقت را به تو نگويد؛ اما شك نداشته باش كه اين جور وصله هاي ناجور به زن تو نمي چسبد و صدا از زنت درنيامده و بز عوضي شنيده.»
وقتي قباد اين حرف ها را شنيد, از غصه دود از كله اش بلند شد. گفت «ديگر نمي توانم بين شما ديوانه ها زندگي كنم. اينجا مبارك خودتان باشد و خوش و خرم با هم زندگي كنيد.»
آن وقت از خانه زد بيرون و رفت سراغ پدرزن و مادرزنش و ماجراي زن و كس و كارش را براي آن ها تعرف كرد و آخر سر گفت «حالا شما بگوييد من با اين ديوانه ها چه كار كنم؟»
مادرزنش گفت «دل ما هم از دست دخترمان و فك و فاميل تو خون است و نمي دانيم با اين ديوانه ها چه كار كنيم؛ اما چرا بز را نكشتي كه اين همه آبروريزي بار نياورد؟»
پدرزنش گفت «غلط نكنم عقل داماد ما هم مثل عقل كس و كارش پارسنگ مي برد. يك بز پيش كس و ناكس آبرويش را دارد مي برد؛ آن وقت زن و زندگيش را ول كرده آمده اينجا و از ما مي پرسد چه كار كند.»
قباد گفت «من ديگر نمي توانم در ميان شما ديوانه ها زندگي كنم. از اين شهر مي روم به يك شهر ديگر. اگر مردم آنجا هم مثل شما چل و خل بودند برمي گردم؛ والا هيچ وقت پايم را تو اين شهر نمي گذارم و همان جا مي مانم.»ر
اين را گفت و گيوه هايش را وركشيد و بي معطلي راه افتاد.
رفت و رفت تا رسيد به شهري در آن ور كوه. كمي در بازار و كوچه هاش پرسه زد و آخر سر گرسنه و خسته رو سكوي خانه اي نشست.
در اين موقع يكي از تو خانه آمد بيرون و ديد مرد غريبه اي نشسته رو سكو. بعد از سلام و احوالپرسي دلش به حال قباد سوخت و برگشت خانه و يك كاسه آش شب مانده آورد براش.
قباد ديد كاسه از بيرون خيلي بزرگ است؛ اما از تو قد يك فنجان جا دارد. با سه هرت آش را سر كشيد و رفت تو نخ كاسه. خوب زير و روش را وارسي كرد. فهميد از روزي كه در اين كاسه غذا خورده اند آن را نشسته اند و هر بار ته مانده غذا نشسته رو ته مانده قبلي و كم كم كاسه از تو شده قد يك فنجان.
قباد كاسه را برد لب جو. اول خوب ريگ مال و گل مالش كرد, بعد آن را پاك و پاكيزه شست و برگشت كاسه را داد دست صاحبش. صاحب كاسه مات و مبهوت به كاسه نگاهي انداخت و سراسيمه دويد تو حياط و فرياد زد «كاسه گشادكن آمده! خانه آباد كن آمده!»
اهل خانه و در و همسايه ها مثل مور و ملخ ريختند بيرون و آمدند دور قباد حلقه زدند. همين كه از ماجرا مطلع شدند سراسيمه رفتند كاسه هاشان را آوردند پيش قباد. گفتند «هر قدر مزد بخواهي مي دهيم؛ كاسه هاي ما را گشاد كن.»
بگذريم! قباد چند روزي در آن شهر ماند. مردم از اين خانه و آن خانه كاسه هاشان را مي آوردند پيشش و او هم كاسه ها را مي برد لب جوي آب براشان گشاد مي كرد و مزد مي گرفت. آخر سر از اين وضع خسته شد. با خود گفت «اين ها از كس و كار من ديوانه ترند.»
و راه افتاد طرف يك شهر ديگر.
ادامه دارد...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
#داستانک 📚
مرد جوانی، از دانشگاه فارغالتحصیل شد. ماهها بود که ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشههای یک نمایشگاه به شدت توجهاش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو میکرد که روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغالتحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد. او میدانست که پدر توانایی خرید آن را دارد.
بالاخره روز فارغالتحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصیاش فراخواند و به او گفت: «من از داشتن پسر خوبی مثل تو بینهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم.» سپس یک جعبه به دست او داد. پسر، کنجکاو ولی ناامید، جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا یافت. با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت: «با تمام مال و دارایی که داری، یک انجیل به من میدهی؟» کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد.
سالها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد. خانه زیبایی داشت و خانوادهای فوقالعاده. یک روز به این فکر افتاد که پدرش، حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند. از روز فارغالتحصیلی دیگر او را ندیده بود. اما قبل از اینکه اقدامی بکند، تلگرافی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر، تمام اموال خود را به او بخشیده است. بنابراین لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید.
هنگامی که به خانه پدر رسید، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد. اوراق و کاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا، همان انجیل قدیمی را باز یافت. در حالیکه اشک میریخت انجیل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد. در کنار آن، یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت، وجود داشت. روی برچسب، تاریخ روز فارغالتحصیلیاش بود و روی آن نوشته شده بود: «تمام مبلغ پرداخت شده است.»
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
#یک_فنجان_تفکر ☕️
یک فیل را در نظر بگیرید که شخصی بر روی آن سوار است و افسار فیل را کاملا در دست دارد.
اگر از شما بپرسند برای جهتیابی و تعیین مسیر، تصمیمگیری بر عهده کدام است؟ احتمالا پاسخ خواهید داد شخص سوارکار مسیر را مشخص میکند.
این فیل و این سوارکار، استعارهای از ذهن شما هستند. بخش تحلیلگر و منطقی ذهن شما همان شخص سوار بر فیل و بخش احساسی، خودکار و غیر منطقی ذهنتان، همان فیل میباشد.
این نظریه، توسط جاناتان هاید روانشناس آمریکایی و نویسنده کتاب “فرضیه خوشحالی” بخوبی تفسیر شده است.
به نظر میرسد شخص سوار بر فیل که افسار حیوان را در دستش گرفته، رییس و راهبر است
اما کنترل شخص سوار بر حیوان متزلزل است.
هر بار که فیل ٦ تنی و سوار ۶۰ کیلوگرمی بر روی جهت حرکت مخالف باشند، شخص سوار بر فیل خواهد باخت.
تمام دفعاتی که باشگاه ثبتنام کردهاید اما نرفتهاید، تمام نصف شبهایی که به افرادی که نباید، پیام دادهاید، تمام دفعاتی که با شنیدن بوی غذا رژیم خود را شکستهاید، برای انتخاب مسیر، فیلِ ذهنِ شما تصمیم گرفته است.
البته بخش سومی هم در این استعاره وجود دارد و تاثیرگذار است: شکل مسیر.
اگر می خواهید کنترل فیلتان برایتان راحتتر باشد، باید مسیری را انتخاب کنید که برخلاف میل فیلتان نباشد یا حرکت در آن مسیر برایش طاقتفرسا و غیرممکن نباشد.
در نهایت، راهکار رسیدن به موفقیت در این مسیر، این است که همیشه فیل و شخص سوار بر آن را با هم حرکت دهید و در واقع دو بخش احساسی و منطقی را به تعادل برسانید.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️روزی که شیطان نعره زد
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙امشب
✨برایتان دعا میکنم
⭐️خدای بزرگ نصیبتان کند
✨هر آنچه ازخوبی ها
🌙آرزو دارید🙏🏻
🌙لحظه هاتون آروم
✨خونه هاتون گرم از محبت
⭐️آسمون دلتون ستاره بارون
✨خواب تون شیرین
🌙شبتون بخیر⭐️
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🌺ســـــــلام
🌺صبحتون پُر از عطر خدا
🌺الهی دلتـون بی غم
🌺قلبتون مَملُو از آرامش باشه
🌺هر کجا هستید
🌺امیدوارم روزیتون افزون
🌺وجودتون شادی آفرین
🌺دستاتون روزی رسون
🌺آرزوهاتون دست یافتنی
🌺و تنتون سالم وسلامت باشه
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚داستان کوتاه
یک داستان یک پند
بیست سال پیش بود از تهران میآمدم...
سوار اتوبوس شدم تا به شهرستان بیایم.
دههزار تومان پول همراه داشتم...
اتوبوس در یک غذاخوری بینراهی برای صرف شام توقف کرد.
به یک مغازه ساندویچی که کنار غذاخوری بود رفتم، یک ساندویچ کالباس سفارش دادم.
در آخرهای لقمه بودم که دست در جیب کردم تا مبلغ ۲۰۰ تومان پول ساندویچ را پرداخت کنم.
دست در جیب پیراهن کردم پول نبود، ترس عجیبی مرا برداشت.
دست در جیب سمت راست کردم؛ خالی بود!
شهامت دست در جیب چپ کردن را نداشتم؛ چون اگر پولهایم در آن جیب هم نبود، نه پول ساندویچ را داشتم و نه پول رفتن به خانه از ترمینال.
وقتی دستم خالی از آخرین جیبم برگشت، عرق عجیبی پیشانی مرا گرفت.
مغازه ساندویچی شلوغ بود، جوانی بود و هزار غرور، نمیتوانستم به فروشنده نزدیک شده و در گوشش بگویم که پولی ندارم.
لقمه را آرام آرام میخوردم چون اگر تمام میشد، باید پول را میدادم.
میخواستم دیر تمام شود تا فکری به حال و آبروی خودم کرده باشم.
آرام در چهره چند نفری که ساندویچ میخوردند نگاه کردم تا از کسی کمک بگیرم ولی تیپ و قیافه و کیف سامسونت در دستم بعید میدانستم کسی باور کند واقعاً بیپولم.!
با شرم نزد مرد جوانی رفتم، کارت دانشجوییام را نشان دادم و آرام سرم را به نزد گوشش بردم و گفتم پولهایم گم شده است، در راه خدا ۲۰۰ تومان کمک کن.
مرد جوان تبسمی کرد و گفت: سامسونتات را بفروش اگر نداری.
خنجری بر قلبم زد.
سرم را نتوانستم بالا بیاورم ترسیده بودم چند نفر موضوع را بدانند.
مجبور شدم پشت یخچال رفته و با صدای آرام و لرزان به فروشنده گفتم: من ساندویچ خوردم ولی پولی ندارم، ساعتام را باز کردم که ۴ هزار تومان قیمت داشت به او بدهم.
مرد جوان دست مرا گرفت و گویی دزد پیدا کرده بود، با صدای بلند گفت: «من این مغازه شاگرد هستم باید پیش صاحب مغازه برویم.» عصبانی شدم و گفتم: «مرد حسابی من کجا میتوانم فرار کنم؟ تا وقتی که این اتوبوس هست من چطور میتوانم فرار کنم در وسط بیایان؟؟»
با او رفتیم، مردی جوان در داخل رستوران دور بخاری نشسته بود که چند نفر کنارش بودند.
مرد ساندویچی گفت: «بیا برویم تو.»
گفتم: «من بیرون هستم منتظرم برو نتیجه را بگو.»
مرد ساندویچی رفت و با صاحب مغازه بیرون آمد.
گفت: «اشکالی ندارد برو گذرت افتاد پول ما را میدهی.»
گفتم: «نه!گذر من شاید اینجا نیفتد اگر چنین بمیرم مدیون مردهام، یا ساعت را بگیر یا به من ۲۰۰ تومان را ببخش یا از صدقه حساب کن، که شهرم رسیدم ۲۰۰ به نیابت از شما صدقه میدهم.»
مرد جوان گفت: «بخشیدم»
آن روز یاد گرفتم که هرگز نیاز کسی را از ظاهرش تشخیص ندهم و به قول اللهتعالی، نیازمند واقعی چنان است که انسان نادان او را از نادانی ثروتمند میپندارد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚حکایتهای پندآموز توبه سر دسته راهزنان
یكی از علماء از كربلا و نجف برمی گشت ولی در راه برگشت در اطراف كرمانشاه و همدان گرفتار دزدان شده و هر چه او و رفقایش داشتند، همه را سارقین غارت نمودند.آن عالم می گوید : « من كتابی داشتم كه سالها با زحمت و مشقّت زیادی آن را نوشته بودم و چون خیلی مورد علاقه ام بود در سفر و حضر با من همراه بود، اتفاقاً كتاب یاد شده نیز به سرقت رفت، به ناچار به یكی از سارقین گفتم من كتابی در میان اموالم داشتم كه شما آن را به غارت برده اید و اگر ممكن است آن را به من برگردانید زیرا بدرد شما نمی خورد» آن شخص گفت: « ما بدون اجازه رئیس نمی توانیم كتاب شما را پس بدهیم و اصلاً حق نداریم دست به اموال بزنیم ».گفتم: « رئیس شما كجا است ». گفت: « پشت این كوه جایگاه او است » لذا من به همراهی آن دزد به نزد رئیسشان رفتیم، وقتی وارد شدیم دیدم كه رئیس دزدها نماز می خواند. موقعی كه از نماز فارغ شد آن دزد به رئیس خود گفت: « این عالم یك كتابی بین اموال دارد و آن را می خواهد و ما بدون اجازهی شما نخواستیم بدهیم » من به رئیس دزدها گفتم: « اگر شما رئیس راهزنان هستید، پس این نماز خواندن چرا؟ نماز كجا؟ دزدی كجا؟ ». گفت: « درست است كه من رئیس راهزنان هستم ولی چیزی كه هست، انسان نباید رابطهی خود را با خدا به كلّی قطع كند و از خدا تماماً روی گردان شود، بلكه باید یك راه آشتی را باقی گذارد. حالا كه شما عالمید به احترام شما اموال را برمی گردانیم ». و دستور داد همین كار را كردند و ما هم خوشحال با اموالمان به راهمان ادامه دادیم.پس از مدّتی كه به كربلا و نجف برگشتم، روزی در حرم امام حسین - علیه السّلام - همان مرد را دیدم كه با حال خضوع و خشوع گریه و دعا می كرد. وقتی كه مرا دید شناخت و گفت: « مرا می شناسی؟ »گفتم: « آری! » گفت: « چون نماز را ترك نكردم و رابطه ام با خدا ادامه داشت، خدا هم توفیق توبه داده و از دزدی دست برداشتم و هر چه از اموال مردم نزد من بود، به صاحبانشان برگرداندم و هر كه را نمی شناختم از طرف آنها صدقه دادم و اكنون توفیق توبه و زیارت پیدا كردهام »
📚كتاب پاداشها و كیفرها
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
هر لحظه و در هر شرایطی باید
دل بسپاری به خدا و بهش اعتماد کُنی🙂❤️
خدا شرایطُ حالتُ بهتر از هر کسی میدونه،
و فقطِ فقط خودشه که میدونه تو این
شرایطِت به چی احتیاج داری😌😉
خواسته تْ رو با خدا در میون بذار
امّــــآ منتظر باش.گاهی خدا از جایی
و طریقی دیگه اجابتِتْ میکُنه
چون تنهآ خداست که
میدونه بهترین اتفاقِّ ممکن ِالآنت
چی میتونه باشه😍☺️
پس فقط اعتماد کُن به خدا☺️
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
❥اربعین آمد و اشکم ز بصر آید
❥گوییا زینب محزون ز سفر آید
❥باز در کرب و بلا شیون و شینی برپاست
❥ کز اسیران ره شام خبر می آید . . .
▪️اربعین حسینی تسلیت باد▪️
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
مادرش گفت «چيزي نيست! اتفاقي است كه افتاده و ديگر هيچ كاريش نمي شود كرد. فقط بين خودمان بماند. زنت د
چله زمستان به شهري رسيد كه همه اهالي آن از زور سرما مثل بيد مي لرزيدند و آه و ناله مي كردند و هر كس براي مقابله با سرما دست به كار عجيب و غريبي زده بود. عده اي وسط لحافشان را سوراخ كرده بودند؛ آن ها را انداخته بودند گل گردنشان و با طناب دور كمرشان را محكم بسته بودند. عده ديگري ديگ آب بار گذاشته بودند و زيرش آتش مي كردند كه آب بجوش بيايد و بخار آب گرمشان كند. تعدادي هم گل داغ مي كردند و به بدنشان مي ماليدند.
خلاصه! غوغايي برپا بود و هر كس يك جور با سرما دست و پنجه نرم مي كرد.
قباد به خانه اي رفت. با چوب كرسي ساخت و از پنبه و كرباس لحاف بزرگي دوخت و از هيزم زغال درست كرد و كرسي گرم و نرمي راه انداخت. اهل خانه, كوچك و بزرگ و زن و مرد, تا گردن چپيدند زير كرسي و تازه فهميدند گرم شدن يعني چه!
طولي نكشيد كه خبر دهن به دهن و خانه به خانه گشت و به گوش اهالي شهر رسيد. مردم دسته دسته آمدند پيش قباد. پولي خوبي دادند به او كه براي آن ها هم كرسي بسازد.
قباد پول هاش را تبديل كرد به سكه طلا و با خود گفت «اين ها هم از همشهري هاي من ديوانه ترند.»
باز راهش را گرفت و رفت تا تنگ غروب رسيد به شهري و ديد مردم جلو خانه اي جمع شده اند و جار و جنجال عجيب و غريبي راه افتاده است. جلوتر كه رفت فهميد عروس آورده اند كه ببرند خانه داماد و چون قد عروس بلند است و در كوتاه, عروس مانده پشت در و ولوله اي برپا شده. خانواده عروس مي گويد بايد سردر خانه را خراب كنند تا عروس برود تو و خانواده داماد مي گويد چرا آن ها بايد سردرشان را خراب كنند؛ بهتر است گردن عروس را بزنند تا قدش كمي كوتاه بشود و راحت برود تو حياط.
قباد گفت «صد اشرفي به من بدهيد تا عروس را صحيح و سالم و بي دردسر ببرم تو خانه, طوري كه نه سردر خانه خراب شود و نه گردن عروس زده شود.»
عده اي گفتند «اين كار شدني نيست.»
عده اي ديگر گفتند «اگر شدني باشد ما حرفي نداريم.»
و باز شروع كردند به بگو مگو و جار و جنجال و آخر سر قبول كردند حل اين مشكل را بگذارند به عهده قباد؛ به شرطي كه اگر نتوانست عروس را ببرد تو از صد اشرفي صرف نظر كند و هيچ ادعايي نداشته باشد.
قباد رفت پشت عروس ايستاد و بي هوا يك پس گردني محكم زد به او. عروس گفت «آخ !» و سرش را خم كرد و از در پريد تو.
مردم بنا كردند به شادي و پايكوبي. قباد هم صد اشرفي گرفت و راهي شهر ديگري شد.
دم دماي روز سوم رسيد به شهري و در همان كوچه اول ديد در خانه اي باز است و مردم شانه به شانه ايستاده اند و يك زن و دختر دارند زارزار گريه مي كنند.
قباد رفت جلو و پرسيد «چه خبر است؟»
گفتند «دختر فرماندار رفته پنير از كوزه در بياورد, دستش تو كوزه گير كرده. مشگل را با داناي شهر در ميان گذاشته اند, او هم گفته دو راه بيشتر وجود ندارد يا بايد كوزه را بشكنيد, يا بايد دست دختر را ببريد. فرماندار هم گفته چون دختر دو تا دست دارد بهتر است يكي از آن ها را ببرند.»
قباد پرسيد «آن زن و دختر چرا شيون و زاري مي كنند؟»
جواب دادند«فرماندار فرستاده دنبال قصاب كه بيايد دست دختر را قطع كند؛ مادر و خواهر دختر هم گريه مي كنند.»
قباد گفت «من دست دختر را طوري از كوزه در مي آورم كه نه كوزه بشكند و نه دستش صدمه ببيند.»
گفتند «اگر مي تواني چنين كاري بكني بيا جلو و هنرت را نشان بده.»
قباد رفت جلو, كوزه و دست دختر را خوب وارسي كرد؛ ديد دختر يك تكه پنير گنده گرفته تو مشتش و تقلا مي كند آن را از كوزه در بياورد.
ادامه دارد...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 اربعین، جویبار همیشه جاری و سرخ تاریخ و جوشش چشمههای خون خداوند از چهار سوی عالَم است.
🏴 امیدوارم هر کدام بتوانیم به سهم خود نقشی در زنده نگه داشتن اربعین و حماسه حسینی(ع) و راه ایشان که آزادگی و آزادیخواهی بود، داشته باشیم.
🏴 فرا رسیدن ۲۰ صفر، اربعین حسینی تسلیت باد
🖤صبحتون حسینی دوستان عزیز🖤
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⏳تایملپس زیبا از مسیر پیاده روی اربعین☝️
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش شبانه با حضرت عشق
خدایخوبم🙏در این شب زیبا
درهای رحمتت را به روی تک تک ما بگشای
بهترین احوال و روحیه و بهترین
موفقیت ها و بهترین لبخندها و بهترین
نعمت ها و بهترین فرصت ها و بهترین
عاقبت را نصیبمان بگردان🙏
خير و بركات خودت را در زندگی
من و مردم سرزمینم جاری بفرما🙏
و آرامش را در ذكر خودت بر ما ارزانی بدار
و دل ما را به نور خودت روشن و گرم كن🙏
🌿شبتــون پــر از عــطــر خــــدا🌿🌸
🌿در آغوش پر از مهر خدا باشی🌿🌸
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️به رسم ادب روزمونو با سلام
🖤بـر سرور و سـالار شهیدان
♥️آقا اباعبدالله شروع میکنیم
🖤اَلسلامُ علی الحُسین
♥️وعلی علی بن الحُسین
🖤وَعلی اُولاد الـحسین
♥️وعَلی اصحاب الحسین
🖤اربعین حسینی را به شما
♥️عزیزان تسلیت عرض میکنیم
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
ســـلام🕊🍃
صبـح بـخیر
روزی بی نظیر
صبحـی دلنشین 🕊🍃
آرامشی عمیق
لطف همیشگی خـدا
لبخندی از سرخوشبختی🕊🍃
آرزوی همیشگی ام برای شما
شنبه تابستونیتون بخیر ونیکی🕊🍃
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel