eitaa logo
بهلول عاقل | داستان کوتاه
38.3هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
6.7هزار ویدیو
70 فایل
📚حڪایات شیرین بهلول عاقل و داستانهاے آموزنده 😊 . . .کپی بنرهای کانال شرعا حرام است . . تبلیغات ثامن برندینگ💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2308702596Cce98270c04 👈محتوای تبلیغات تایید و یا رد نمیشود🌹 همراهی شما باعث افتخار ماست ♥️😍
مشاهده در ایتا
دانلود
📚جوانی گمنام عاشق دختر پادشاه شد ✨یکی از ندیمان پادشاه به او گفت:پادشاه اگر احساس کند تو بنده ای از بندگان خدا هستی،خودش به سراغت خواهد آمد.جوان به عبادت مشغول شد بطوری که مجذوب پرستش شد ✨روزی گذر پادشاه به مکان جوان افتاد و دریافت بنده ای با اخلاص است.همانجا از وی برای دخترش خواستگاری کرد. جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و به مکانی نامعلوم رفت ✨ندیم پادشاه به جستجو پرداخت و بعد از مدتها جستجو او را یافت و دلیل کارش را پرسید.جوان گفت:اگر آن بندگیِ دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود،پادشاهی را به درِ خانه ام آورد،چرا قدم در بندگیِ راستین نگذارم تا پادشاه را در خانۀ خویش نبینم؟ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
🐔مرغ دو منی!! شغالی مرغی از خانه پیر زنی دزدید. پیر زن در عقب او نفرین کنان فریاد می کرد: ای وای! مرغ دو منی مرا شغال برد. شغال از این مبالغه سخت در غضب شد و از غایت تعجّب و غضب به پیر زن دشنام داد. در آن میان روباهی به شغال رسید و گفت : چرا این قدر بر افروخته ای؟ گفت: ببین این پیرزن چه قدر چقدر دروغگو و بی انصاف است. مرغی را که یک چارک هم نمی شود دو من می خواند! روباه گفت: بده ببینم چه قدر سنگین است! وقتی مرغ را گرفت روی به گریز نهاد و گفت: به پیر زن بگو مرغ را به پای من چهار من حساب کند. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
🛑 چرا خدا به جای حساب و کتاب توی همین دنیا، قیامت رو آفرید؟ این سوالیه که برای همه ما حداقل یکبار توی زندگی پیش اومده! که چرا خدا دنیای دیگه ای آفرید؟ خب همینجا حساب کتاب میکرد دیگه... ‌ ببینید وقتی روز قیامت میشه دوره این عالم تموم میشه و عالم بهتری بر ویرانه های این دنیا ساخته میشه... ‌ ‌چون انسان برای اینکه رشد کنه به جای بزرگتر و مناسبتری نیاز داره. ‌ مثل بچه ای که هی بزرگتر میشه اما اگر توی پایه ابتدایی نگهش داریم استعدادها و خلاقیت های بچه از بین میره! ‌ چون بچه برای رشد بهتر به دبیرستان و دانشگاه نیاز داره تا رشد کنه. ‌ انسان رو خدا جوری آفریده که  خیلی از نیازها و استعدادهاش در دنیا پاسخ داده نمیشه، مثلا استعداد جاودانه زیستن داره،استعداد لذت بردن از نعمتهای بیشتری رو داره،اما به خاطر محدود بودن عمر دنیا نمیتونه به تمام خواسته هاش برسه. ‌ مثلا کسی که توی این دنیا خیرش به همه میرسه  یا کارهای نیکش پنهان از دیگرانه یا...این کارها پاداشش به قدری هست که خدا هر چی توی دنیا بهشون بده جبران نمیشه! ‌‌ ‌یا برعکس  کسانی توی دنیا، گناهانی رو مرتکب میشن که ظرفیت دنیا برای مجازاتشون کافی نیست! ‌ ‌مثلا یکی که ۱۰۰ نفر رو کشته، خودش یک جون بیشتر نداره که! پس ما نهایت میتونیم یکبار اعدامش کنیم یا بکشیمش،بقیه تاوانو نمیتونیم ازش بگیریم. ‌ به همین خاطر باید دنیای بزرگتر و با ظرفیت تری باشه که به تک تک جرم ها و پاداش ها رسیدگی بشه، و چون توی قیامت  ظرفیت بالاتر هست، اونجا عدل الهی کامل اجرا میشه. ‌ به همین خاطر خدا قیامت رو آفرید تا از جزئیات رفتارهای بد و خوبمون هم حسابرسی بشه و بعد مطابق با اونها،حکممون صادر و در نهایت اهل بهشت یا جهنم بشیم... از مجموعه سخنرانی های حجت الاسلام محمدی با تغییر ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فراموش نشدنیه این قسمت😄 قصه های مجید یادش بخیر ‌‌‌‌‌‌‌‌ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزی گنجشکی عقربی را دید که در حال گریستن است گنجشک از او پرسید برای چه گریه میکنی؟ گفت میخواهم آن سمت رودخانه بروم نمیتوانم گنجشک او را روی دوش خود گذاشت و پرید وقتی به مقصد رسید گنجشک دید پشتش میسوزد به عقرب گفت من که کمکت کردم برای چه نیشم زدی.؟ گفت خودم هم ناراحتم ولی چکار کنم ذاتم اینه حکایت بعضی از ما آدمهاست از دست رفیقان عقرب صفت هم نشینی با مارم آرزوست ‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
کوچک که بودیم کفش های پدر را می پوشیدیم و گاهی یواشکی کت تکراری همیشگی اش را تن می کردیم چادر نماز مادرمان را به سر می کردیم و برای عروسکمان مادری می کردیم در بازی هایمان پدر می شدیم مادر می شدیم در خیالمان پیشانیمان چین داشت و گاهی پشتمان خم شده بود هِ زود بزرگ شدیم و یادمان رفت از کودکی مان خداحافظی کنیم. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚مهرناز يكي بود؛ يكي نبود؛ توي اين بود و نبود دختر كوچولويي بود به اسم مهرناز كه مادرش مرده بود و چون نمي توانست خوب به كار و بار خانه برسد, پدرش زن ديگري گرفته بود. يك سال گذشت. زن باباي مهرناز دختري به دنيا آورد و اسمش را گذاشت فرحناز. فرحناز كمي كه بزرگ شد, معلوم شد به خوشگلي مهرناز نيست. زن بابا حسوديش شد و بناي ناسازگاري با او را گذاشت و هر روز براي اذيت و آزارش بهانه تازه اي پيدا مي كرد. يك روز تو چله زمستان به مهرناز گفت «پاشو برو يك دسته گل سرخ از صحرا بچين بيار, مي خواهم گل قند درست كنم.» مهرناز گفت «تو اين هوا كه سنگ از سرما مي تركد گل سرخ پيدا نمي شود.» زن بابا به مهرناز تشر زد كه «فضولي نكن! تا از خانه بيرونت نكرده ام زود برو به صحرا يك دسته گل سرخ بچين بيار.» مهرناز راه افتاد و در باد و بوران از خانه رفت بيرون. به صحرا كه رسيد ديد پاي تپه اي چهارتا پيرمرد آتش روشن كرده اند و نشسته اند دورش. يكي از پيرمردها كه سراندرپا لباس سفيد تنش بود او را ديد و صدا زد «دخترجان! تو اين برف و بوران از خانه آمدي بيرون چه كني؟» مهرناز گفت «زن بابام گل سرخ خواسته. گفته اگر بدون گل سرخ به خانه برگردم, راهم نمي دهد.» پيرمرد رو كرد به پيرمرد سبزپوشي كه بغل دستش بود و گفت «داداش بهار! به اين دختر كمك كن و نگذار نااميد برگردد خانه.» بهار گفت «به چشم!» و پاشد دور خودش چرخي زد. باد و بوران بند آمد. ابرها كنار رفتند. خورشيد تابيد. برف ها آب شد. بوته ها جوانه زدند. جوانه ها غنچه درآوردند و غنچه ها گل شدند. مهرناز يك دسته گل سرخ چيد و برگشت خانه. زن بابا از ديدن گل ها تعجب كرد و به جاي اينكه خوشحال شود, مهرناز را گرفت به باد كتك كه چرا بيشتر از اين گل نچيدي و باز اذيت و آزار او را از سر گرفت. زمستان تازه رفته بود و بهار از راه رسيده بود كه زن باباي مهرناز سبدي داد دستش و گفت «پاشو برو يك سبد سيب سرخ تر و تازه بچين بيار كه هوس سيب سرخ كرده ام.» مهرناز گفت «درخت ها تازه شكوفه كرده اند. از كجا سيب سرخ بيارم؟» ادامه در پست بعد.. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚 داستان کوتاه تاجر ثروتمندی با غلام خود از قونیه به سفر شام رفتند، تا بار بخرند و به شهر خود برگردند. مرد ثروتمند برای غلام خود در راه که به کارونسرایی می‌رفتند، مبلغ کمی پول می‌داد تا غذا بخرد و خودش به غذاخوری کارونسرا رفته و بهترین غذاها را سرو می‌کرد. غلام جز نان و ماست و یا پنیر، چیزی نمی‌توانست در راه بخرد و بخورد. چون به شهر شام رسیدند، بار حاضر نبود، پس تاجر و غلام‌اش به کارونسرا رفتند تا استراحت کنند. غلام فرصتی یافت در کارونسرا کارگری کند و ده سکه طلا مزد گرفت. بار تاجر از راه رسید و بار را بستند و به قونیه برگشتند. در مسیر راه، راهزنان بار تاجر را به یغما بردند و هرچه در جیب تاجر بود از او گرفتند اما گمان نمی‌کردند، غلام سکه‌ای داشته باشد، پس او را تفتیش نکردند و سکه دست غلام ماند. با التماس زیاد، ترحم کرده اسب‌ها را رها کردند تا تاجر و غلام در بیابان از گرسنگی نمیرند. یک هفته در راه بودند، به کارونسرا رسیدند غلام برای ارباب خود غذای گرم خرید و خود نان و پنیر خورد. تاجر پرسید: «تو چرا غذای گرم نمی‌خوری؟» غلام گفت: «من غلام هستم به خوردن تکه نانی با پنیر عادت دارم و شکم من از من می‌پذیرد اما تو تاجری و عادت نداری، شکم تو نافرمان است و نمی‌پذیرد.» تاجر به یاد بدی‌های خود و محبت غلام افتاد و گفت: «غذای گرم را بردار، به من از "عفو و معرفت و قناعت و بخشندگی خودت هدیه کن" که بهترین هدیه تو به من است.» من کنون فهمیدم که؛ "سخاوت به میزان ثروت و پول بستگی ندارد،" مال بزرگ نمی‌خواهد بلکه قلب بزرگی می‌خواهد. "آنانکه غنی هستند نمی‌بخشند آنانکه در خود احساس غنی‌بودن می‌کنند، می بخشند."👌 "من غنی بودم ولی در خود احساس غنی بودن نمی‌کردم و تو فقیری ولی احساس غنی بودن میکنی." ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚مهرناز يكي بود؛ يكي نبود؛ توي اين بود و نبود دختر كوچولويي بود به اسم مهرناز كه مادرش مرده بود و چ
زن بابا گفت «فضولي موقوف! هر چه گفتم زود انجام بده و لال موني بگير والا از خانه مي اندازمت بيرون و در را پشت سرت مي بندم.» مهرناز توي باران راه افتاد؛ رفت به صحرا و ديد همان چهار تا پيرمرد آتش روشن كرده اند و نشسته اند دور آتش. بهار او را ديد و صدا زد «آي دخترجان! براي چي تو باران آمده اي به صحرا؟» مهرناز جواب داد «چه كار كنم؟ زن بابام سيب سرخ خواسته و گفته اگر بدون سيب سرخ به خانه برگردم راهم نمي دهد.» بهار رو كرد به پيرمردي كه سراپا لباس سرخ تنش بود و گفت «داداش تابستان! حالا نوبت رسيده به تو كه به اين دختر كمك كني و نگذاري نااميد برگردد خانه.» تابستان گفت «به چشم!» و پا شد دور خودش چرخي زد. باران بند آمد. ابرها از جلو خورشيد كنار رفتند. هوا گرم شد. شكوفه ها ريختند زمين و درخت هاي سيب پر شد از سيب هاي سرخ. مهرناز سبدش را پر كرد از سيب سرخ و برگشت خانه. زن بابا از ديدن يك سبد سيب سرخ تازه نزديك بود از تعجب شاخ دربياورد. اما, به جاي اينكه خوشحال شود, كتك مفصلي به مهرناز زد و گفت «چرا بيشتر نياوردي؟» مهرناز گفت «سبد بيشتر از اين جا نمي گرفت.» زن بابا گفت «اين فضولي ها به تو نيامده.» و باز به اذيت و آزار مهرناز ادامه داد تا بهار گذشت و تابستان آمد و يك دفعه به كله اش زد كه برف و شيره بخورد. به مهرناز گفت «پاشو برو برف بيار.» مهرناز گفت «چله تابستان برف پيدا نمي شود.» زن بابا گفت «باز هم فضولي كردي و رو حرف بزرگتر از خودت حرف زدي. پاشو مثل باد برو برف پيدا كن بيار و تا نياري برنگرد خانه.» مهرناز باز هم رفت به صحرا و زير آفتاب داغ تابستان آن قدر راه رفت كه از زور گرما عرق كرد و بي طاقت شد. در اين موقع باز چشمش به همان چهار نفر افتاد كه نشسته بودند زير سايه درختي و خودشان را باد مي زدند. مهرناز خوشحال شد. رفت جلو و سلام كرد. تابستان كه سراندرپا لباس سرخ تنش بود, گفت «براي چه تو اين گرما آمدي به صحرا؟» مهرناز گفت «زن بابام باز هم به زور از خانه بيرونم كرده, گفته برو برف بيار و بدون برف برنگرد.» تابستان رو كرد به زمستان و گفت «داداش زمستان! باز هم به اين دختر كمك كن و نگذار دست خالي برگردد.» زمستان پاشد چرخي زد. خورشيد كم زور شد. باد سر و صدا كنان از راه رسيد. با خودش ابر آورد و آسمان را ابري كرد. هوا سرد شد و برف شروع كرد به باريدن. مهرناز برف برداشت و راه افتاد سمت خانه. در راه پسر پادشاه او را ديد و يك دل نه صد دل عاشق او شد و مادرش را فرستاد خواستگاري و با شادي و سرور مهرناز را بردند به خانه پادشاه. وقتي مهرناز رفت به خانه پادشاه, شرح حالش را براي پسر پادشاه تعريف كرد و پسر پادشاه هم فرستاد زن باباي بدجنس را آوردند و مجازات كردند. پایان ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
گویند روزی موسی (ع) در آن حال که شبانیِ شعیب پیغامبر می‌کرد و هنوز به وی وحی نیامده بود، گوسفندان می‌چرانید؛ قضا را میشی از رمه جدا افتاد. موسی خواست که او را به رمه باز برد. میشک برمید و در صحرا افتاد و گوسفندان نمی‌دید و از بددلی همی‌رمید، و موسی از پس او همی‌دوید تا مقدار دو سه فرسنگ؛ چنان که میشک را نیز طاقت نماند و از ماندگی بیفتاد، چنان که بر نمی‌توانست خاست. موسی در وی رسید و بر او رحمتش آمد؛ گفت: ای بیچاره، چرا می‌گریزی و از که می‌ترسی؟ چون دید که طاقت رفتن ندارد، برداشتش و بر گردن و دوش گرفت تا بَرِ رمه. چون چشم میش بر رمه افتاد، دلش به جای باز آمد، تپیدن گرفت. موسی زود او را از گردن فرو گرفت و به میان رمه اندر شد. ایزد تعالی ندا کرد به فرشتگان آسمانها، گفت: دیدید بنده‌ی من با آن میش دهن بسته چه خُلق کرد، و بدان رنج که از او بکشید او را نیازرد و بر او ببخشود! به عزّت من که او را برکشَم و کلیم خویش گردانم و پیغامبریش دهم و بدو کتاب فرستم، چنان که تا جهان باشد از او گویند. پس این همه کرامات او را به ارزانی داشت. 📚سیاستنامه، خواجه نظام الملک ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚 روزی بهلول پیش خلیفه، هارون الرشید نشسته بود، جمع زیادی از بزرگان خدمت خلیفه بودند. طبق معمول، خلیفه هوس کرد سر به سر بهلول بگذارد. دراین هنگام صدای شیهۀ اسبی از اصطبل بلند شد. خلیفه به مسخره به بهلول گفت: برو به بین این حیوان چه می گوید؛ گویا با تو کار دارد. بهلول رفت، برگشت و گفت: این حیوان می گوید: مرد حسابی حیف از تو نیست با این خرها نشسته ای . زودتر از این مجلس بیرون برو. ممکن است که خریت آن ها در تو اثر کند. 📗مجموع حکایات و داستانهای پندآموز ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زمانیکه این جذابو بازی میکردین چندسالتون بوده؟؟😍 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel