eitaa logo
بهلول عاقل | داستان کوتاه
38.7هزار دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
6.6هزار ویدیو
70 فایل
📚حڪایات شیرین بهلول عاقل و داستانهاے آموزنده 😊 . . .کپی بنرهای کانال شرعا حرام است . . تبلیغات ثامن برندینگ💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2308702596Cce98270c04 👈محتوای تبلیغات تایید و یا رد نمیشود🌹 همراهی شما باعث افتخار ماست ♥️😍
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ •📖🌙•من ماندم و ماه.‌‌.. ⟦-آقای کریم‌زاده؟ امیرعلی از جا بلند میشود؛ +بله ؟ -لطفا با همسرتون تشریف ببرید اتاقِ آقای‌دکتر! قلبم از جا کنده میشود با شنیدنِ این جمله‌ی لعنتی...امیر نجوا میکند؛ +یا صاحب الزمان! و حتی توانِ ایستادن هم برایم باقی نمیگذارد! دلم شور میزند؛ به‌سوی پرستار رفته و برگه‌ی آزمایش را از او می‌گیرد؛ +اتفاقی افتاده؟ -بفرمایید آقای دکتر توضیح میدن... نگاهِ نگرانش را به‌من میدوزد؛ +پاشو سادات؛ نگران نباش؛ خدا بزرگه! ان‌شاءلله که چیزی نیست... نفس‌هایم کُند و پُرفشار شده‌بود؛ خدایا...! هیچ‌چیز به‌ذهنم نمیرسید؛ فقط با هزار زور و زحمت! از جا بلند میشَوم و همراهِ او، واردِ اتاقِ دکتر میشَویم؛ مردِ میانسال و پُرجذبه‌ای که ته‌مانده‌های توانَم را هم گرفت تا لب بگشاید! و من از مقدمه‌چینی‌هایش! چیزی نفهمیدم جُز... -متاسفم. اما ساختارِ ژنتیکیِ خونِ شما با هم همخوانی نداره و این میتونه برای بچه‌دار شدن دردسر ایجاد کنه! و من... من؟! دیگر مَنی وجود نداشت... تمامِ من درگیرِ او بود! از دست دادمَت امیرعلی؟ به همین راحتی؟! قلبم تیر کشید و دیگر نزد! نه نه! دلم زنده بمان! بزن لعنتی! الان وقتِ مُردن نیست! نگاهم به دنبالِ او می‌گردد و لبانم با لرزِ خفیفی تکانی می‌خورد؛ -امیر علی... و نمیدانم چشمه‌ی اشکم کِی جوشید و بر گونه‌ام روان شد؛ وای! بغض نکُن مردِ دوست‌داشتنی‌ِمن... حالم بد است امیر...تو را به‌خدا بدتَرش نکن! با قدم‌هایی سُست و بی‌رَمق، در محوطه‌ی بیرونِ آزمایشگاه قدم بر‌می‌دارم و زانوانم که دیگر طاقت از کف می‌دَهند، در نیکمتی جای می‌گیرم... اشک از هرگوشه‌ی چشمانم جاری می‌شود و دلم میخواهد از غصه فریاد بزنم! امیرعلی با نگرانی، مقابلم به‌روی زمین زانو میزند؛ +چیشد سادات؟ نبینم اشکاتو! نکن ریحانه، با خودت اینجوری نکن! صدایش از بغض می‌لرزید و حالم را بدتر میکرد. خدایم شاهد است من در آن لحظات! اختیارِ بی‌قراری‌ها و حرف‌هایم دستِ خودم نبود! فقط فکرِ دل‌کندن از او دیوانه‌ام میکرد... آرنج‌هایم را روی زانو گذاشته، به جلو خم میشوم و با دستانم! صورتِ خیسم را می‌پوشانم؛ صدایم انگار از تهِ چاه دَرمی‌آمد؛ -نگو که واسَت مهم نیست امیر، نگو چیزِ خاصی نیست که باور نمی‌کنم! لحظه‌ای در سکوت نگاهم میکند و بعد، کلافه دستی میانِ موهایش میکِشد؛ +انه یعلم جهر و ما یخفی... ریحانه مگه میتونم بخاطرِ بچه ازت دست بکِشم؟ فکر کردی واسه‌ی من مهمه؟! نگاهِ اشک‌آلودم را به چهره‌ی درهمَش میدوزم؛ آخ خدایا! من بدونِ چشمانش میمیرم... -اگه خانواده‌ها بفهمن.... حرفم را قطع میکند: +چرا بفهمن؟‌! اصلا بفهمن، اصلِ کاری ماییم که این‌چیزا واسمون مهم نیست. بد میگم سادات؟ جمع نبَند لعنتی... نمیبینی مگر حالِ زارم را؟ رحم نداری مهربان؟! با سرِ انگشتان، اشکانم را می‌زُدایم؛ بغض، هم‌چنان خَش انداخته بر صدایَم؛ -مگه میشه نفهمَن؟ آخرش که چی... اشکم دوباره راه باز میکند؛ -جوابِ خانواده‌هامونو چی بدیم امیرعلی؟! سرش را برای بهتر دیدنَم، اندکی خم میکند؛ +فقط تو...تو بگو! تو امر کن! بقیه رو میخام چیکار؟! نگاهش میکنم؛ حسرت از چشمانم چکه میکند؛ لبم از بغض می‌لرزد: -نمیخوام از دستِت بدم! بلافاصله جواب میدهد؛ +فکرشَم نکن، نمیذارم سادات! از تحکم و جدیّتِ لحنش که پُر از حسِ اعتماد و اطمینانِ خاطر است، آرامشِ عجیبی به قلبم سرازیر میشود، اما من واقعا می‌توانستم این موضوع را از خانواده پنهان کنم...؟⟧ ...♥️ 👈این داستان واقعی است ⛔️کپی داستان حرام به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
درست چنین روزهایی بود، دوران طلایی و شیرین کودکی. روزهای پایانی اسفند بود، مدرسه تعطیل شده‌بود و داشتیم لی‌لی کنان و سرخوش، برمی‌گشیم سمت خانه، پیک شادی توی دست‌های کوچکمان و زیر نور جان‌دار آفتاب، برق می‌زد، عطر تازگیِ رنگ و کاغذش مشام خام بچگی‌هامان را نوازش می‌داد و یکجور عجیبی حال و هوای تازگی و بهار را تداعی می‌کرد. چه شوقی داشتم زودتر برسم خانه، یک شبه تمامش کنم و کل تعطیلات عید را بدون دغدغه‌ی پیک نوروز و تکالیف انجام نشده شیطنت کنم. من دلم می‌خواهد برگردم درست به همان روزها, همان روزهای شیرینی که به خانه بر می‌گشتم و توی حیاط چرخ می‌زدم و قهقهه‌ی شادی سر می‌دادم و مدام تکرار می‌کردم؛ "تعطیل شدیم، هورا"، جوری که انگار دنیا را به من داده‌اند و تمام آرزوهام را بر آورده‌اند و جای هیچ نگرانی دیگری نیست. مامان توی این هوا، فرش پهن کرده بود توی حیاط و به جان تار و پود و ریشه‌هاش افتاده بود و بینی و گونه‌اش از سردی هوا و وزش بادهای بهار، قرمز شده بود، سرش را بالا می‌گرفت و می‌گفت؛ "چه‌خبره کوچه رو روی سرت گذاشتی! غذات روی اجاقه، دست و روتو بشور و بخور تا من میام" کاش مامان می‌دانست شادترین دوران زندگی‌ نسل من همان روزهاست و می‌گذاشت صدای خنده‌ام تمام کوچه را بردارد، می‌گذاشت تا فرصت هست، بالا و پایین بپرم و به اندازه‌ی تمام عمرم شیطنت کنم. از رختخواب‌ها بروم بالا و سقوط کنم روی فرش‌، پایم درد بگیرد و از خنده ریسه بروم، لواشک‌های روی پشت بام را قبل از خشک شدن‌شان تمام کنم و روی درخت بادام، آواز شاد "بازباران" بخوانم و حالم خوب باشد. کاش به ما سخت نمی‌گرفتند و می‌گذاشتند تا جایی که می‌شد بچگی کنیم. مایی که قرار بود جوانی‌مان در دل طاعون قرن باشد و تنهایی و اضطراب را به نقطه‌ی جوش برسانیم. چشمانم را می‌بندم و خودم را در همان حیاط صمیمی و سرسبز تصور می‌کنم، اواخر اسفند است، مامان دارد فرش می‌شوید، بابا از سر کار برگشته و یک دستش کلوچه و پشمک و دست دیگرش آجیل و پرتقال‌های عید است. خواهرم دارد پنجره‌ها را پاک می‌کند و مدام غر می‌زند که چرا من کاری نمی‌کنم و من هم بدون توجه به حرف‌های او، می‌نشینم و مثل همیشه چوب توی لانه‌ی مورچه‌ها می‌کنم تا بریزند بیرون و با آن‌ها بازی کنم. خدایا، تو مرا به کودکی‌ام برگردان، من قول ‌می‌دهم کاری به کار مورچه‌ها نداشته‌باشم، پیک نوروزی‌ام را یک روزه تمام نکنم، به خواهرم کمک کنم و کمی آرام‌تر بالا وپایین بپرم. دورت بگردم خدا، من این روزها را دوست ندارم بی‌زحمت مرا برگردان به همان روزها. ✍🏻 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚درد را نشان بده روزی در حالی که داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردانش می گوید :جعفر بن محمد (ع) سه مطلب به شاگردانش گفته که من آن‌ها را نمی‌پسندم، او می‌گوید: در # آتش معذب است، شیطان با اینکه از آتش خلق شده چطور با آتش او را عذاب کنند؟ او می‌گوید: دیده نمی‌شود با اینکه هر موجودی قابل رؤیت است. او می‌گوید: انسان در افعالش، فاعل مختار است، حال آنکه خدا خالق است و بنده اختیاری ندارد. بهلول کلوخی برداشت و به سر او زد، سرش شکست و ناله‌اش بلند شد. شاگردانش دویدند بهلول را گرفتند و نزد بردند، ابوحنیفه به خلیفه گفت: بهلول با به سرم زده و سرم را شکسته است، بهلول گفت: دروغ می‌گوید، اگر راست می‌گوید، درد را نشان دهد، مگر تو از آفریده نشده‌ای چگونه کلوخ خاکی بر تو ضرر می‌رساند؟ من چه گناهی کردم، مگر تو نمی‌گوئی همه کارها را خدا انجام می‌دهد و انسان اختیاری از خود ندارد؟ پس باید به خدا شکایت کنی نه از من شکایت نمائی. ابوحنیفه که جواب اشکالات خود را یافت، از شکایت خود صرف‌نظر نمود و راه خود را پیش گرفت و رفت. 📚 منبع : مردان علم در دنیای عمل @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💡 چند وقتیست که ظرف نباتمان خالی ست و چای می خورم و حسرت را ... به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
سلام صبح بخیر😊 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
می‌خواهم قبل از اینکه سال، نو شود، ذهنم را نو کنم. شروع کرده‌ام به بخشیدن، دارم یکی یکی مرور می‌کنم و می‌بینم خیلی جاها اغراق کرده‌ام در اشتباهات و خطای آدم‌ها. که خیلی حرف‌ها و رفتارها ارزش اینهمه حرص خوردن و به خاطر سپردن نداشته و من چقدر بی‌دلیل بار اندوه‌ به دوش کشیده‌ام سال‌ها! حالا که خوب فکر می‌کنم؛ آدم‌هایی که از آن‌ها فراری بوده‌ام، آنقدرها بد نبودند که نشود دوستشان داشت و حرف‌ها و کنایه‌هاشان آنقدرها زننده و غیرقابل تحمل نبوده که نتوان کنارشان نشست، همه چیز را نادیده گرفت و یک فنجان چای نوشید. دارم خشم و نفرتی که سال‌های زیادی در دلم لایه لایه روی هم رسوب شده را دور می‌ریزم و جای خالی آن‌ را با عشق‌های بدون حساب پر می‌کنم. چقدر سطحی‌نگر بوده‌ام پیش از این و چه کودکانه آدم‌ها را قضاوت کرده و آن‌ها را پشت دیوار قهر و غرورم رها کرده‌ام. که با کوچکترین واکنشی دور آن‌ها خط کشیده‌ام به آسانی... دارم مرور می‌کنم و می‌بخشم و خالی می‌کنم دلم را از هرآنچه باعث رنجش من می‌شده و مرا آزار می‌داده بیهوده. و می‌بخشم خودم را برای تمام روزهایی که با دلگیر شدن‌های مدام و قضاوت‌های بی سر و ته، فرصت خوشبختی و آرامش را از خودم دریغ می‌کردم. سال دارد نو می‌شود و من از خودم آدم دیگری خواهم ساخت. آدمی که نمی‌رنجد از آدم‌ها و حرص نمی‌خورد و دلگیر نمی‌شود و لبخند می‌زند. آدمی که به جهان و موجودات و آدم‌ها عشق می‌ورزد. آدمی که دلش خواسته بخندد و ببخشد و شاد باشد. سال دارد نو می‌شود و من دلخوشم به این ‌که تغییر می‌کنم... ✍🏻 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚 کیست ؟ دیوانه ‌ای وارد شهری شد. مردم شهر، او را با سنگ و چوب زدند. دیوانه گفت ای مردم، من از شما تر ندیده‌ ام. گفتند چگونه فهمیدی؟ گفت از آنجا که من دیوانه‌ ام و در شهر خودم همیشه در غل و زنجیر بودم و حال آن‌ که شما تمام دیوانه‌ اید و از عقل آزادید، هیچ کس شما را در غل و زنجیر نکرده. 📚 منبع: لطایف الطوایف، فخرالدین علی صفی به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ •📖🌙•من ماندم و ماه... ⟦+حالِت خوبه سادات؟ نفسِ عمیقی میکِشم و بغضِ لعنتی را عقب میرانَم! تایپ میکنم؛ -عذابِ سختی بود... امروز، نقشِ یه دخترِ خوشبخت رو بازی‌کردن خیلی سخت بود! نمی‌تونستم توی چشم‌های مادرم نگاه کنم... و باز قلبم تیر میکِشد؛ گوشه‌ی تخت کِز میکنم و اشک‌هایم بی‌صدا بر گونه روان میشَوند...! او اما، هم‌چنان سعی در آرام‌کردنّ من دارد؛ +درست میشه ریحانه، جانِ جدِت این‌قدر خودت رو اذیت نکن! صدایش میزنم: -امیرعلی... بلافاصله جواب می‌آید؛ +جانم سادات؟ بغضِ چنگ‌انداخته بر گلویَم را، با فرو فرستادنِ آبِ دهانم، پایین میبَرم؛ -جمعه جشنِ عقده؛ به این فکر کردی که ما باید بریم آزمایشگاهِ ژنتیک؟ عاقد تا برگه سلامت رو نبینه عقد نمیکنه...از اینا بدتر، اگه واقعا این مشکل هیچ راه‌حلی نداشته‌باشه، رضایتِ من و تو فقط مهم نیست، پدرهامون هم باید راضی باشن... تیکِ دوم میخورد اما جوابی نمی‌آید؛ کلافه میشَوم. دست در موهای پریشانم میکِشم و اشکم میچکد. چشمانَش با آن حالتِ زیبا، لحظه‌ای از مقابلِ چشمانم کنار نمیرفت... ناگهان موبایل در دستم لرزید؛ تماسِ ورودی...نامِ مهربان بود که بر صفحه، روشن و خاموش میشد! چشم میبَندم و ارتباط را وصل میکنم؛ -سلام... صدای آرام و مردانه‌اش این‌بار، آمیخته به نگرانی و موجی از هراسی مبهم بود؛ +صدات چرا گرفته؟ هیچ نمیگویم؛ نفسِ عمیقَش را در ‌گوشی فوت میکند؛ +تنها کاری که از دستِمون برمیاد اینه که فعلا تا می‌تونیم معطلِش کنیم! سادات، به اقاسید بگو پدرِ من قراره برای محضر وقت بگیره، منم به پدرم میگم آقاسید میخواد این کارو بکنه... میدونم سخته ولی باید راضیشون کنی تا اجازه بدن من و تو یه‌بارِ دیگه تنهایی بریم بیرون. ان‌شاءالله دوباره آزمایش میدیم و راهِ چاره هم پیدا میکنیم؛ تو نگرانِ هیچی نباش... بارِ دیگر صدایم میلرزد؛-میترسم امیرعلی! ولومِ صدایش را پایین می‌آورد؛ ‌+نترس عزیزِ من؛ توکلت علی الله و لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم... دلم کمی، تنها کمی آرام میگیرد؛ خدای مهربانم حواسَش به من هست...مطمئنم! چه غمی دارم وقتی میدانم خدایَم لِکُل شَیء قَدیر است؟! لبخندِ بی‌جان و کمرنگی میزنم؛ -شب‌ بخیر کربلایی... خنده‌ی آهسته و زیبایش در گوشم می‌پیچد؛ +شیطنت نکُن سادات! من قلبِ درست حسابی ندارما؛ یوقت دیدی افتادم... حرفش را قطع و اعتراضِ کوچکی میکنم: -امیرعلی! لحنَش مهربان و گیرا میشَود؛ +خوب بخوابی یگانه ساداتِ من...!⟧ ...♥️ 👈این داستان واقعی است ⛔️کپی داستان حرام به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚همت نادر شاه گويند روزی نادرشاه با از عرفاي نجف ملاقات كرد . او را از اين جهت مي گفتندكه با خاركني امرار معاش مي كرد . نادر به سيد هاشم رو كرد و گفت: شما واقعا كرده ايد كه از گذشته ايد . سيد هاشم با سادگي تمام گفت : برعكس ،همت را واقعا شما كرديد كه از گذشته ايد! 📚 منبع: منتخب التواریخ به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
زمستون باشه برف اومده باشه رسیده باشی خونه مامانت منتظرت باشه بوی غذای روی بخاری حسابی پیچیده باشه توی خونه تلویزیون کارتون داشته باشه پاهاتو بذاری اون پایین بخاری که آسته آسته انگشتهای کرخ شدت گرم بشه فرداش جمعه باشه مامانت بگه بیاید غذاتونو بخورید بعدش برید سراغ مشقاتون... و تو بگی مامان مشقامو تو مدرسه نوشتم، فردا هیچی تکلیف ندارم... و دراز بکشی کارتون نگاه کنی زندگی به همین سادگی میتونه شیرین و لذت بخش باشه به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ سلام صبح بخیر☕️🫖 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
دوستی گربه🐈 و طوطی🦜 تاجری یک طوطی و یک گربه داشت، و هر دو را خیلی دوست داشت، ولی دلش می خواست، این دو نیز با هم باشند و به همدیگر آسیب نرسانند، ولی نمی دانست که دوستی بین این دو، ممکن نیست. او روزی از منزل خارج شد، دید جمعی دور شخصی را گرفته اند، نزدیک آنها رفت، دید شخصی می گوید: «من و هستم، می باشم و چه و چه می کنم؟» و کارهای به ظاهر عجیبی را انجام می داد. نزد او رفت و گفت: من مشکلی دارم، مشکلش را که ایجاد دوستی بین گربه و طوطی باشد بیان کرد. رمال گفت: این کار از دست من ساخته است، ولی خیلی خرج دارد، تاجر گفت: «هرچه بخواهی، می دهم». رمال گفت: «برو گربه و طوطی را به اینجا بیاور». تاجر رفت و گربه و طوطی را آورد، و به رمال داد. رمال گربه و طوطی را به داخل منزل برد و تاجر را ساعتها پشت در انتظار گذاشت، و بعد گربه و طوطی را آورد، و کنار هم نهاد، تاجر دید هر دو آرام هستند و مثل دو دوست صمیی کنار هم هستند و هیچ گونه آسیبی به همدیگر نمی رسانند، بسیار خوشحال شد و هنگفتی به رمال داد و طوطی و گربه را به منزل آورد، و آنها را در اطاقی گذاشت، و به بازار به مغازه اش رفت. هنگام غروب وقتی به منزل آمد و به اطاق رفت، ناگهان با منظره بدی روبرو شد، دید که گربه، طوطی را خورده است. بسیار ناراحت شد، در جستجوی رمال بود، پس از چند روز، رمال را دید و پس از گفتگو، گفت: «هر چه بود گذشته، هر چه پول به تو دادم نوش جانت، فقط به من بگو که تو چه کردی که در آن ساعت که طوطی و گربه را به من دادی، کنار هم بودند و آرام بنظر می رسیدند، و گربه آسیبی به طوطی نمی رساند؟!». رمال گفت: از ابلهی تو استفاده کردم، گربه و طوطی را به منزل برده، آنها را درمیان گونی گذاردم، آنقدر آن گونی را به گردش درآوردم که گربه و طوطی، گیج شدند، و چون گیج بودند، نمی توانستند کاری کنند، و پس از آنکه به خانه ات بردی ، و از گی چی بیرون آمدند، گربه، طوطی را خورد. 📚منبع : داستان دوستان جلد 1 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کاش روزی چشم‌هایمان را باز کنیم  ببینیم همه اینها خواب بوده کابوس بوده ببینیم افتادیم وسط خانه‌ای قدیمی و مادر داخل حیاط نشسته و با دست‌های مهربانش مشغول درست کردن ترشی ست و عطرش تمام حیاط را پر کرده.... و برگ‌های پاییزی میان حوض فیروزه‌ای شناور است... و ما با دوچرخه دور تا دور حیاط را گز می‌کنیم و بابا از میان ایوان داد میزند نیفتید داخل حوض... پنجشنبه باشد ما از مدرسه بدو بدو بیاییم و همه جمع شویم دورهمی خانه مادربزرگ جانمان ودلهامان خالی شود از هر چه بغض و کینه و خشم هست و بعد مثل همان روزها زیاد دوست بداریم زیاد بخندیم و خنده‌‌هامان برسد تا خود خدا... دلم کمی قدیم میخواهد! به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 پیغام عجیب بنده برای خدا 🎙حجت الاسلام سید حسین مؤمنی به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚رزقی که حرام شد عليه السلام در رهگذر به مسجدي رسيد. از پياده شد كه به داخل برود، مردي در آن جا بود، قاطر را به او سپرد و وارد مسجد گرديد. آن مرد لجام قاطر را درآورد و با خود برد. امام عليه السلام در مسجد نماز گذارد، دو درهم در دست گرفته بود تا آن مرد را بدهد. موقعي كه آمد، ديد كه قاطر بدون نگهبان و بي لجام است . دو درهم را به يك شخصي داد كه برود و يك بخرد. او در آمد، قاطر را در دكاني ديد كه مرد آن را به دو درهم فروخته بود. فرستاده علي عليه السلام آن را به دو درهم خريد و نزد مولاي خود برگشت و جريان را به عرض حضرت رساند. امام عليه السلام فرمود: آدمي با بي صبري ، خود را از محروم مي نمايد و چيزي بيشتر از آن چه مقرر است ، به وي نمي رسد. 📚منبع : میزان الحکمه ج ۴ص۱۲۳ به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
‌ •📖🌙•من ماندم و ماه... ⟦+حالِت خوبه سادات؟ نفسِ عمیقی میکِشم و بغضِ لعنتی را عقب میرانَم! تایپ م
‌ •📖🌙•من ماندم و ماه.. ⟦مقابلش می‌نِشینم و به چهره‌ی مهربانَش نگاه می‌کنم؛ کسی که از کودکی، حامی و هم‌رازِ من بود و حالا، چند تارِ سفید میاِن موهای رنگ‌کرده‌ی قهوه‌ایَ‌ش خودنمایی میکرد و دیگر از آن برقِ شیطنت در چشمانِ نافذش خبری نبود... از گفتنِ درخواستی که داشتم شرمَم میشد اما تنها کسی که در این شرایط می‌توانست کمکم کند، او بود. آرام صدایش میزنم: -رضوانه؟ لبخندِ مهربانی میزند؛ +جانم خواهرم. کمی این‌پا و آن‌پا میکنم؛ ناخن‌هایم را به‌بازی میگیرم و لب میگزَم؛ -میدونی...یه‌چیزیو روم نشد به مامان بگم! این‌بار کمی جابه‌جا میشود؛ +چیشده؟ به من بگو، راحت باش. به صورتِ نمایشی، با خجالت و شرم میخندم. حال آنکه از درون در حالِ جان دادنم! آخر او که از ماهیتِ ماجرا خبر نداشت... -امیرعلی...میخواد یه‌بارِ دیگه باهَم بریم بیرون؛ ولی...من روم نشده به مامان بگم! خیره‌ام میشود و لبخندش عمق میگیرد: +کِی اینقدر بزرگ شدی تو؟ باورم نمیشه اون نیم‌وجبیِ غُرغُرو که دائم در حالِ‌خرابکاری بود، حالا برای خودش خانمی شده و میخواد با نامزدش بره بیرون... بغض میکنم؛ دلم می‌خواست خودم را در آغوشَش بیندازم و با صدای بلند بگِریَم و حقیقت را فریاد بزنم! اما افسوس! من نمی‌خواستم امیرعلی را از دست دَهم...حداقل نه تا زمانی که مطمئن نشدم هیچ راهی برای حلِ این مشکل نیست! +نگران نباش، من راضیش میکنم؛ تو برو به مجنون‌خان خبر بده! و چشمکی به رویَم میزند و از جا بلند میشود. در که پشتِ سرش بسته میشود، بغضم ناگهان میترکد...خدایا!خودت راهی مقابلِ پایمان بگذار... با اصرارِ رضوانه بلاخره مادر اجازه را صادر کرد! خداروشکر که توانستم غیرمستقیم به او بفهمانم که اگر امیرعلی مرا دعوت به ناهار کرد، نمی‌توانم درخواستَش را رد کنم، تا اگر کارمان طول کشید نگران نباشد! کنارش قدم برمیدارم و پشتِ سرم حسرت به‌جا می گذارم...بغض، امانم را بریده‌بود؛ و حال‌آنکه اضطراب و دل‌شوره برای آزمایشِ بعدی هم به‌جانم افتاده و بدتر از همه، جرأتِ بروزِ هیچ کاری را نداشتم! لبه‌ی آستینِ چادرم در دستی مُشت میشود؛ نگاهی به دستَش می‌اندازم که... چهاردهمِ مهرماه؛ آن صُبح و بهانه‌ی آشِ نذری‌ام برای حضور در مغازه‌شان به یادم می‌آید... اشکم میچِکد؛ آرام و مظلومانه! ‌-اگه همه چی خراب شه چی؟ بی‌آنکه نگاهم کند، میگوید: +چرا اینقدر نگرانی سادات؟ مگه فقط ماییم که این مشکلو داریم؟ درست میشه عزیزم... بینی‌ام را بالا میکِشم و آرام لب میزنم: -بابا می‌خواست قرارِ عقدو بندازه واسه همین جمعه؛ اما محضر تا دو روز پُر بود! منم گفتم قراره آقاحبیب وقت بگیره... اندکی مکث میکند؛ +خوب کردی سادات... فعلا تا جوابِ این آزمایش بیاد، بهتره معطلِشون کنیم... و بعد از اتمامِ حرفش، گوشیِ موبایلش را بیرون کشید و شماره‌ای را گرفت؛ +الو مجتبی؟ سلام داداش، خوبی ان شاءالله؟ +قربانت. ببین من یه مشکلی واسم پیش اومده فقط به دستِ تو حل میشه. +نه نگران نباش؛ فقط، گفتی عموت تو آزمایشگاهِ ژنتیک کار میکنه آره؟ ‌+اقا من و همسرم باید یه آزمایشِ خون بدیم فقط من خیلی عجله دارم. میتونی یه مردونگی در حقَم کنی؟ +جونت بی‌بلا، اگه امکانش هست سفارش ما رو به عموت بکُن، هزینه‌اش مهم نیست اصلا، فقط میخوام جوابِ آزمایش خیلی سریع حاضر بشه. +این دو هفته مالِ کساییه که تو رفیقشون نیستی! یه مَدد برسون ان‌شاءالله جبران میکنم برات... +اجرِت با خدا، لطف کردی واقعا؛ فقط آدرسّ آزمایشگاه رو برام اس ام اس کن؛ یاعلی داداش. تماس را قطع و زیرِ لب زمزمه میکند: +ان‌شاءالله که همه‌چی درست میشه، خدا کَریمه. و نگاهش را به من میدوزد و اخم میکند؛ +سادات اشکات حیفَن! چشمات حیف‌تَر! به‌مولا من اینقدر ارزش ندارم... طاقت از کف میدهم اخر...مقابلش می ایستم و یقه‌ی کاپشنَش را میگیرم...⟧ ...♥️ 👈این داستان واقعی است ⛔️کپی داستان حرام به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚سگ هم از غذای خلیفه نمی خورد روزى از خوان خود جهت غذائى فرستاد، خادم غذا را برداشت و پيش بهلول آورد. بهلول گفت من نمى خورم ببر پيش ‍ سگهاى پشت حمام بينداز، غلام عصبانى شد و گفت اى احمق اين طعام ، مخصوص خليفه است اگر براى هر يكی از امنا و وزراى دولت مي بردم بمن جايزه هم ميدادند، تو اين حرف را ميزنى و گستاخى به غذاى خليفه ميكنى ! بهلول گفت آهسته سخن بگو كه اگر سگها هم بفهمند از خليفه است نخواهند خورد! 📚 منبع: مجمع النورين ، ص 77 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ سلام صبح بخیر☕️🫖 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ 📚كمك به اندازه معرفت فقير   روزى امام حسين عليه السلام در گوشه اى از مسجد پيامبر صلى اللّه عليه و آله نشسته بود. مردى عرب نزد او آمد و گفت : يابن رسول اللّه من بايد يك ديه كامل بپردازم و توان اداى آن را ندارم . نزد خودم مى روم و از كريمترين مردم درخواست مى كنم و كسى را كريمترين مردم درخواست مى كنم و كسى را كمتر از اهلبيت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله نمى شناسم . امام حسين عليه السلام فرمود: اى برادر عرب من سه سوال مى كنم اگر يكى از آنها راجواب دادى يك سوم بدهى تو را مى پردازم و اگر دو مساله را پاسخ دادى دوثلث آن را ادا مى كنم و اگر هر سه سوال را جواب دادى تمام بدهى تو را مى پردازم . مردعرب گفت : يابن رسول اللّه آيا شما از من (كه عربى جاهل و بى سواد هستم ) سوال مى كند؟ شما كه اهل علم و شرف و بزرگى هستيد؟ امام حسين عليه السلام فرمود: بله شنيدم كه جدم رسول اللّه خدا صلى اللّه عليه و آله فرمود: (المعروف بقدر المعروفة ) (به اندازه معرفت احسان شود.) مرد عرب گفت : هر چه مى خواهيد سوال كنيد اگر دانستم جواب مى دهى و اگر ندانستم از شما مى آموزم . (و لاقوة الاباللّه ) امام عليه السلام پرسيد: (اى الاعمال افضل ) (كدام اعمال بهترند؟) جواب دادن (الايمان باللّه ) (ايمان به خدا) حضرت پرسيد: (فما النتجاة من المهلكة ) (راه نجات از مهلكه كدام است ؟) پسخ داد: (الثقة باللّه ) (اعتماد و توكل بر خداوند.) امام عليه السلام سوال كرد: (فمايزين الرجل ) (چه چيزى به مرد زينت مى بخشد؟) مرد عرب جواب داد: (علم معه حلم ) (توكل توام با بردبارى ) حضزت فرمود: اگر علم وحلم نداشت چه چيزى او را زينت مى دهد؟مرد عرب : (فقر معه مروة ) (مال همراه بامروت ) امام عليه السلام : اگر از فقر و صبر هم بر خوردار نبود چه ؟ مرد عرب : ( صاعقة تنزل من السماء و تحرفه فانه اهل لذلك )( صاعقه اى از آسمان پائين آيد واو را آتش زند كه مستحق چنين عذابى است ) امام عليه السلام خنديد و كيسه اى را كه در آن هزار دينار زر سرخ بود به او داد و انگشترى را كه دويست درهم ارزش داشت به او بخشيد و فرمود: طلاها را به طلبكارانت بپرداز و پول انگشتر را صرف مخارج زندگى نما. مرد عرب آنها را برداشت و گفت :( اللّه اعلم حيث يجعل رسالته ) يعنى : يعنى خداوند بهتر مى داند که رسالتش را رد مجا قرار دهد. به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚مردی که زبان 🐈گربه ها را آموخت مردی به پیامبر خدا، حضرت (ع)، مراجعه کرد و گفت: ای پیامبر میخواهم به من یکی از حیوانات را یاد دهی. سلیمان گفت: تحمل آن را نداری. اما مرد اصرار کرد. سلیمان پرسید: کدام زبان؟ جواب داد: زبان ها! سلیمان در گوش او دمید و عملا زبان گربه ها را آموخت.... روزی دید دو گربه با هم سخن میگفتند. یکی گفت: غذایی نداری که دارم از گرسنگی میمیرم! دومی گفت: نه، اما در این خانه 🐓خروسی هست که فردا میمیرد، آنگاه آن را میخوریم. مرد شنید و گفت: به خدا نمیگذارم خروسم را بخورید، آنرا فروخت! گربه آمد و از دیگری پرسید: آیا مرد؟ گفت نه، صاحبش فروختش، اما 🐑 نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد. صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت. گربه گرسنه آمد و پرسید آیا گوسفند مرد؟ گفت : نه! صاحبش آن را فروخت. اما صاحبخانه خواهد مُرد و غذایی برای تسلی دهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن میخوریم! مرد شنید و به شدت برآشفت. نزد پیامبر رفت و گفت گربه ها میگویند امروز خواهم مرد! خواهش میکنم کاری بکن ! پیامبر پاسخ داد: خداوند خروس را فدای تو کرد اما آنرا فروختی، سپس گوسفند را فدای تو کرد آن را هم فروختی، پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن! به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🔴 «یا لثارات الحسین» شعار سپاه حضرت مهدی علیه‌السلام... 🌕 در یکی از «زیارات جامعه» در قسمت سلام به حضرت مهدی علیه‌السلام آمده است: «السَّلَامُ عَلَى الْإِمَامِ الْعَالِمِ الْغَائِبِ عَنِ الْأَبْصَارِ وَ الْحَاضِرِ فِی الْأَمْصَارِ وَ الْغَائِبِ عَنِ الْعُیُونِ وَ الْحَاضِرِ فِی الْأَفْکَارِ بَقِیَّةِ الْأَخْیَارِ الْوَارِثِ ذَا الْفَقَارِ الَّذِی یَظْهَرُ فِی بَیْتِ اللَّهِ الْحَرَامِ ذِی الْأَسْتَارِ وَ یُنَادِی بِشِعَارِ یَا ثَارَاتِ الْحُسَیْنِ أَنَا الطَّالِبُ بِالْأَوْتَارِ أَنَا قَاصِمُ کُلِّ جَبَّارٍ الْقَائِمُ» سلام و درود بر امامی که از دیده‌ها پنهان است و در شهرها حاضر؛ آن که از دیده ها نهان است و در دلها حاضر، باقی مانده اخیار و خوبان، و وارث شمشیر «ذوالفقار»، آن بزرگواری که در بیت‌الله الحرام ظاهر می‌شود و به شعار «یا لثارات الحسین» ندا می‌کند و می‌فرماید: منم مطالبه کننده خون‌های به ناحق ریخته؛ منم شکننده هر ستمگر جفا پیشه» و یاران حضرت مهدی علیه‌السلام نیز به پیروی از امامشان، شعار «یا لثارات الحسین» سر می‌دهند. 🌕 آقا امام صادق علیه‌السلام فرمودند: «إِنَّ شِعَارُ أَصْحَابُ اَلْمَهْدِيِّ يَا لَثَارَاتِ اَلْحُسَيْنِ» «شعار یاران حضرت مهدی علیه‌السلام «یا لثارات الحسین» است» 📗بحارالأنوار، ج ۵۲، ص ۳۰۷ 📗مستدرک الوسائل، ج ۱۱، ص ۱۱۴ به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
اصلا چهار پسر آورده بود که بلاگردان فرزندان علی باشند! ام البنین یعنی: عباس داشته باشی و بگویی: از حسین چه خبر؟!... میلاد ماه منیر بنی هاشم مبارک 🌹🌹 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚بابا مگر اربابت باب الحوائج نيست؟! سلالة السادات جناب آقاي سيدعلي صفوي كاشاني، مداحل اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام از جناب آقاي هاروني نقل كرد كه گفتند: يكي از عزيزان سقاي هيئتي كه در ايام محرم (عاشورا) دور مي‌زد و آب به دست بچه‌ها مي‌داد، نقل مي‌كند خدا يك پسر به من داد كه يازده سال فلج بود. يكي از شبها كه مقارن با شب تاسوعا بود وقتي مي‌خواستم از خانه بيرون بيايم، مشك آب روي دوشم بود؛ يكدفعه ديدم پسرم صدا زد: بابا كجا مي‌رودي؟ گفتم: عزيزم، امشب شب تاسوعاست و من در هيئت سمت سقايي دارم؛ بايد بروم آب به دست هيئتيها بدهم. گفت: بابا، در اين مدت عمري كه از خدا گرفتم، يك بار مرا با خودت به هيئت نبرده‌اي. بابا، مگر اربابت باب الحوائج نيست؟ مرا با خودت امشب بين هيئتيها ببر و شفاي مرا از خدا بخواه و شفاي مرا از اربابت بگيرد. مي‌گويد: خيلي پريشان شدم. مشك آب را روي يك دوشم، و عزيز فلجم را هم روي دوش ديگرم گذاشتم و از خانه بيرون آمدم. زماني كه هيئت مي‌خواست حركت كند، جلوي هيئت ايستادم و گفتم هيئتها بايستيد! امشب پسرم جمله‌اي را به من گفته كه دلم را سوزانده است اگر امشب اربابم بچه‌ام را شفا داد كه داد، والا فردا مي‌آيم وسط هيئتها اين مشك آب را پاره مي‌كنم و سمت سقايي حضرت ابالفضل العباس عليه السلام را كنار مي‌گذارم اين را گفتم و هيئت حركت كرد. نيمه‌هاي شب بود هيئت عزاداريشان تمام شد، ديدم خبري نشد. پريشان و منقلب بودم، گفتم: خدايا، اين چه حرفي بود كه من زدم؟ شايد خودشان دوست دارند بچه‌ام را به اين حال ببينم، شايد مصلحت خدا بر اين است. با خود گفتم: ديگر حرفي است كه زده‌ام، اگر عملي نشد فردا مشك را پاره مي‌كنم. آمدم منزل وارد حجره شديم و نشستيم. هم من گريه مي‌كردم و هم پسرم گريه مي‌كرد. مي‌گويد: گريه بسيار كردم، يكدفعه پسرم صدا زد : بابا، بس از ديگر، بلند شو بابا! بابا، اگر دلت را سوزاندم من را ببخش بابا! بابا، هر چه رضاي خدا باشد من هم راضيم! من از حجره بلند شده، بيرون آمدم و رفتم اتاق بقلي نشستم. ولي مگر آرام داشتم؟! مستمرا گريه مي‌كردم تا اينكه خواب چشمان من را فرا گرفت در آن هنگام ناگهان شنيدم كه پسرم مرا صدا مي‌زند و مي‌گويد: بابا، بيا اربابت كمكم كرد. بابا، بيا اربابت مرا شفا داد. بابا. آمدم در را باز كردم، ديدم پسرم با پاي خودش آمده است. گفتم : عزيزم، چه شد؟! صدا زد: بابا، وقتي تو از اتاق بيرون رفتي، داشتم گريه ميكردم كه يك دفعه اتاق روشن شد ديدم يك نفر كنار من ايستاده به من مي‌گويد بلند شود! گفتم : نمي‌توانم برخيزم. گفت: يك بار بگو يا اباالفضل و بلند شو! بابا، يك بار گفتم يا اباالفضل و بلند شدم،‌ بابا. بابا، ببين اربابت نااميدم نكرد و شفايم داد! ناقل داستان مي‌گويد: پسرم را بلند كرده، به دوش گرفتم و از خانه بيرون آمدم، در حاليكه با صداي بلند مي‌گفتم : اي هيئتها بياييد ببينيد عباس عليه السلام بي‌وفا نيست، بچه‌ام را شفا داد! به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═