eitaa logo
بهلول عاقل | داستان کوتاه
38.3هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
6.7هزار ویدیو
70 فایل
📚حڪایات شیرین بهلول عاقل و داستانهاے آموزنده 😊 . . .کپی بنرهای کانال شرعا حرام است . . تبلیغات ثامن برندینگ💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2308702596Cce98270c04 👈محتوای تبلیغات تایید و یا رد نمیشود🌹 همراهی شما باعث افتخار ماست ♥️😍
مشاهده در ایتا
دانلود
📚مرغ حضرت سلیمان در روزگار پيش خارکنى بود که هر روز به صحرا مى‌رفت و خارهائى را که مى‌کند به شهر مى‌آورد و با پولى که از فروش خارها به‌دست مى‌آورد، غذاى خود و خانواده‌اش را فراهم مى‌کرد.روزى که از سختى کار و رنج روزگار به ‌ستوه آمده بود، دست دعا به درگاه خداوند دراز کرد و گفت: 'خداوندا مرا از اين ناراحتى و بدبختى نجات بده و لقمه نانى راحت براى من مقدر فرما!'روزى چنان اين مناجات را به درگاه بى‌نياز خداوندى مى‌برد تا اينکه يکى از روزها مشاهده کرد که مرغ سفيد رنگى از زير بوته‌هاى خار بيرون آمد. خارکن آن را به فال نيک گرفت و مرغ را گرفته و عصر که به خانه رفت آن را همراه خود برد. زن که مرغ را ديد گفت: 'خدا را شکر که براى ما غذاى خوبى حواله کرده است؛ زود اين مرغ را بکش تا من او را بپزم چون مدت‌هاست که مزه‌ٔ مرغ پخته نچشيده‌ام!' خارکن گفت: 'حالا هوا تاريک است و کشتن اين مرغ در تاريکى گناه دارد بگذار او را امشب نگه داريم و فردا صبح آنچه که تو گفتى انجام مى‌دهيم' .خارکن مرغ را در جائى مخفى کرد و روى او را پوشانيد تا روباه يا حيوان ديگر به او آسيب نرساند.فردا صبح که خارکن از خواب بيدار شد، به سراغ مرغ رفت. همين که مرغ را از جاى خود بلند کرد، ديد مرغ روى يک تخم‌مرغ بزرگ به رنگ طلائى خوابيده است. تعجب کرد چون تا کنون تخم‌مرغ به اين شکل و رنگ به چشم نديده بود. مرغ را رها کرد و تخم‌مرغ را برداشته از خانه بيرون شتافت. در نزديکى آنها صرافى دکان داشت به اسم شمعون. خارکن پيش شمعون رفت و تخم‌مرغ را به او نشان داد. شمعون رسيد: 'اين تخم‌مرغ طلائى را از کجا آورده‌اي؟'خارکن گفت: 'من آن را در بيابان زير خارى پيدا کرده‌ام؛ تو اگر قيمت خوبى بدهى من حاضرم آن را به تو بفروشم' . شمعون، تخم‌مرغ را در ترازو گذاشت و آن را وزن کرد و به خارکن گفت: 'من تمام قيمت اين تخم‌مرغ را که از طلاى خالص است به تو مى‌پردازم به شرطى که قول بدهى که اگر دوباره از اين نوع تخم‌ها پيدا کردى آن را براى فروش پيش من بياوري' .خارکن قول داد و با پولى که گرفته بود نان و گوشت و مرغ و برنج و سبزى و ميوه و هر چه که آذوقه لازم بود براى يک ماه خريد و با خود به خانه آورد. زن که ديد شوهرش اين همه وسيله و آذوقه با خود آورده است با تعجب پرسيد: 'اينها را از کجا آورده‌اي؟'خارکن که نمى‌خواست رازش فاش شود پاسخ داد: 'خداوند به ما نعمت داده و اين مرغ هم براى ما خوشبختى آورده؛ او را به حال خود بگذار من چند تا مرغ خريده‌ام آنها را بپز و شام را حاضر کن، تا بچه‌ها شکمى از عزا دربياورند' .زن چنين کرد و آن شب را به خوشى جشن گرفتند.پيش از خواب، خارکن مرغ سفيد را در جاى خود مخفى کرد و روى او را مثل شب گذشته پوشاند.صبح روز بعد پيش از اينکه دنبال کار خود برود، اول به سراغ مرغ سفيد رفت و ديد مرغ دوباره تخم‌طلائى ديگرى کرده است. با عجله آن را برداشت و خواست پيش شمعون ببرد ولى به خود گفت بهتر است چند روزى صبر کنم تا شمعون به اين راز پى نبرد. ادامه دارد... به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚مرغ حضرت سلیمان در روزگار پيش خارکنى بود که هر روز به صحرا مى‌رفت و خارهائى را که مى‌کند به شهر م
‌ چند روز گذشت ولى هر روز مرغ سفيد يک عدد تخم طلائى مى‌کرد. تعداد تخم‌مرغ‌ها زياد شد و ديگر خارکن جائى نداشت که آنها را مخفى کند. به ناچار بار ديگر پيش شمعون رفت و اين‌بار دو عدد تخم‌مرغ طلائى به او فروخت. با پول آنها وسايل خانه و لباس براى خودش و زنش و بچه‌هايش خريد.روز ديگر باز با چند عدد تخم‌مرغ ديگر به سراغ شمعون رفت و آنها را هم به او فروخت. بدين‌طريق خارکن از بهاى تخم‌مرغ‌ها امرار معاش مى‌کرد و خود و عائله‌اش در ناز و نعمت روزگار به‌سر مى‌بردند. شمعون به خارکن مشکوک شده بود و ديد که ديگر دنبال خارکنى نمى‌رود با خود گفت حتماً گنجى پيدا کرده و در خانهٔ خود مخفى ساخته است از اين‌رو پيوسته رفت و آمد خارکن را زيرنظر گرفت.روزى که خارکن از خانه خارج شده بود، شمعون پيش زن او رفت و به او گفت: 'خداوند نعمتى به شما ارزانى داشته از شکرکردن فرو گذار نکنيد' . زن گفت: 'ما هميشه شکر خدا را به‌جا مى‌آورديم و هر روز به اين مرغ سفيد هم که براى ما خوشبختى آورده است دعا مى‌کنيم' . شمعون که در کتاب‌ها افسانهٔ مرغ سليمان را خوانده بود، دريافت که اين مرغ سفيد که روزى يک تخم طلا مى‌کند بايد همان مرغ سليمان باشد. از آن پس هر روز که خارکن بيرون مى‌رفت شمعون به سراغ زن او مى‌رفت و اصرار مى‌کرد که آن مرغ را با قيمت گزاف به او بفروشد. زن قبول نمى‌کرد تا اينکه شمعون به او اظهار داشت که از دل و جان عاشق شده است. زن خارکن کم‌کم حرف‌هاى شمعون را باور کرد و او هم پس از زمانى کوتاه، يک دل و يک جان عاشق او شد.شبى که خارکن در خانه نبود، زن چون خود را تنها ديد خواست از موقعيت استفاده کند. از شمعون دعوت کرد که به خانه‌ٔ آنها براى صرف شام بيايد. زن نادان براى اينکه عشق خود را به شمعون نشان دهد تصميم گرفت که مرغ سفيد را کشته و براى معشوق خود غذاى چرب و نرمى تهيه کند.از قضا دو پسر خارکن زودتر از معمول به خانه آمدند و چون گرسنه بودند، برادر بزرگ سر مرغ و برادر کوچک دل و جگر مرغ سفيد را که پخته و آماده شده بود، خوردند و به دنبال کار خود رفتند. کمى گذشت و هنگام شام فرارسيد و مهمان تبه‌کار به خانهٔ خارکن آمد. در اين موقع دو فرزند خارکن که کار خود را تمام کرده بودند به خانه برگشتند. ولى در دهليز خانه، صداى شمعون را شنيدند. ادامه دارد... به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
‌ چند روز گذشت ولى هر روز مرغ سفيد يک عدد تخم طلائى مى‌کرد. تعداد تخم‌مرغ‌ها زياد شد و ديگر خارکن ج
‌ به يکديگر گفتند بهتر است ما همين جا بمانيم. ببينيم مادرمان و شمعون با هم چه گفت و شنود مى‌کنند. زيرا آنها از کردار مادر خود ناراضى و از افکار پليد او کم و بيش خبر داشتند.بنابراين پشت در گوش به زنگ ايستادند و به همه‌ٔ طنازى و عشوه‌گرى مادر آگاه شدند. در اين موقع مادر که شام را آماده کرده بود، روى سفره پيش شمعون گذاشت شمعون با سرعت به سراغ سر و دل و جگر مرغ رفت ولى چيزى نيافت. آه سردى از دل برکشيد و با حالتى خشمگين مرغ پخته را به عقب زد و گفت: 'اى زن، من که گرسنه نيستم و مرغ نخورده هم نمى‌باشم. من به‌خاطر سر و دل و جگر اين مرغ اينجا آمده‌ام' .زن گفت: 'اى مرد، گوشت ران و سينه بهتر از سر و دل و جگر مرغ است؛ از گوشت لذيذ و خوب که مخصوص تو تهيه کرده‌ام تناول کن' . شمعون گفت: 'اى زن نادان، آن چه من مى‌خواستم در همان سر و دل و جگر مرغ بود' . زن گفت: 'شمعون، سر و دل و جگر مرغ مگر چه خاصيتى دارند که بقيه گوشت او ندارند؟' شمعون گفت: 'اى زن خارکن، بدان که اين مرغ، مرغ حضرت سليمان است. هر کس سر آن را بخورد پادشاه مى‌شود و هر کس هم که دل و جگرش را بخورد مادامى که زنده است هر شب صد تومان زير بالين او گذارده مى‌شود!'زن از اين سخن مات و متحيّر شد و گفت: 'آنها را دو پسرم خورده‌اند' .شمعون گفت: 'اين را هم بدان که سر و دل و جگر هرگز هضم نمى‌شوند و هميشه همان‌طور در معده باقى مى‌مانند' . زن گفت: 'خوب، حالا ديگر بهتر شد؛ وقتى بچه‌ها آمدند آنها را مى‌کشم و سر و دل و جگر را از توى شکم آنها درمى‌آوريم و تو مى‌توانى آنها را بخورى و به اين سعادت نائل شوي!'شمعون پيشنهاد زن را قبول کرد. پایان به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستان عشق مادربزرگ به چروک صورتش چین انداخت وگفت: به حرف بقیه گوش نده بچه جون. اگه واقعا دلت باهاشه کار خودت رو بکن و پاش بمون. "منم تو چهارده سالگی دلم با پسر سبزی فروش محل بود. یه روز شیش صبح مامانم یه زنبیل داد دستم گفت برو یکم سبزی آشی بگیر. وقتی برگشتم خونه تو زنبیلم هم سبزی آشی بود هم عشق پسر سبزی فروش. جفتمون دل داده بودیم بهم. هر روز میومد محل مون سبزی بفروشه... منم هرروز هوس آش میکردم و به هواش میرفتم سبزی آشی بگیرم. چند وقت بعد اومد خواستگاریم. آقام گفت نه. گفت تک دخترمو با این همه دبدبه و کبکبه نمیدم به یه سبزی فروش. اونموقع هم مثل الان نبود که زجه بزنی، غذا نخوری، ناز کنی قبول کنن. وقتی آقات میگفت نه یعنی نه ننم خدا بیامرز فهمیده بود دلم همراه اون سبزی آشی ها رفته. یه بارم که جرأت کرده بودم و بهش گفته بودم میخامش گفته بود الان داغی... چند وقت دیگه از سرت میفته و دلت خنک میشه. ننم راست میگفت. چند وقت بعد از سرم افتاد. اما از دلم نه." الان چند سالمه مادر جون؟ هفتادوسه. این همه سال گذشته و هنوز از دلم نیفتاده. همه میگن از سر باید بیافته... اما دل مهمه. دله که سرو به باد میده. دله که مثل قفسه. یکی که میافته توش دیگه راهی واسه رفتن نداره. دیگه در بازی نیست که بخواد ازش فرار کنه و از دلت بیافته. حالا مادر جون... اگه تو دلت افتاده از دستش نده. چون هفتادو سه سالت هم که بشه از دلت نمیفته. به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
ﻧﻘﻞ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ عبیدالله‌خان ازبک چون به خراسان یورش برد و مشهد را تسخیر کرد ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺭ ﺳﯿﺴﺘﺎﻥ ﻋﺒﻮﺭﺵ ﺑﺮ ﻗﺒﺮ پهلوانی افتاد که قبر او را مربوط به رستم میدانستند و با لحنی تمسخرآمیز ﺍﯾﻦ ﺑﯿﺖ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪ : ﺳﺮ ﺍﺯ ﺧﺎﮎ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﻭ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺑﺒﯿﻦ به ﮐﺎﻡ ِ ﺩﻟﯿﺮﺍﻥ ِ ﺗﻮﺭﺍﻥ ببین بعد ﮔﻔﺖ : ﻧﺪﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺭﺳﺘﻢ ﺍﮔﺮ ﻗﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﮔﻔﺘﻦ ﺑﻮﺩ ﭼﻪ میگفت ؟ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ سربازان اطرافش ﮐﻪ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺍﮔﺮ ﺧﺸﻢ ﻧﮕﯿﺮﯼ ﺑﮕﻮﯾﻢ ؟ ﮔﻔﺖ : ﺑﮕﻮ .. سرباز گفت اگر ﺭﺳﺘﻢ ﻗﺎﺩﺭ به گفتن ﺑﻮﺩ میگفت : ﭼﻮ ﺑﯿﺸﻪ ﺗﻬﯽ ﻣﺎﻧﺪ ﺍﺯ ﻧﺮﻩ ﺷﯿﺮ ﺷﻐﺎﻻﻥ ﺩﺭﺁﯾﻨﺪ ﺁن ﺟﺎ ﺩﻟﯿﺮ ﭼﻮ ﺑﯿﺸﻪ ﺯ ﺷﯿﺮﺍﻥ ﺗﻬﻰ ﯾﺎﻓﺘﻨﺪ ﺳﮕﺎﻥ ﻓﺮﺻﺖ ﺭﻭﺑﻬﻰ ﯾﺎﻓﺘﻨﺪ ... به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
نخونی ضرر کردی فوق العاده زیباست این متن👌🍎 خواجه‌‏اى "غلامش" را ميوه‌‏اى داد. غلام ميوه را گرفت و با "رغبت" تمام میخورد. خواجه، خوردن غلام را میديد و پيش خود گفت: كاشكى "نيمه‌‏اى" از آن ميوه را خود می‌‏خوردم. بدين رغبت و خوشى كه غلام، ميوه را میخورد، بايد كه "شيرين و مرغوب" باشد. پس به غلام گفت: "یک نيمه" از آن به من ده كه بس خوش میخورى. غلام نيمه‌‏اى از آن ميوه را به خواجه داد؛ اما چون خواجه قدرى از آن ميوه خورد، آن را بسيار "تلخ يافت." روى در هم كشيد و غلام را "عتاب" كرد كه چنين ميوه‏اى را بدين تلخى، چون خوش می‌خورى. غلام گفت: اى خواجه! بس "ميوه شيرين" كه از دست تو گرفته‌‏ام و خورده‌‏ام. اكنون كه ميوه‌‏اى تلخ از دست تو به من رسيده است، چگونه "روى در هم كشم" و باز پس دهم كه شرط "جوانمردى و بندگى" اين نيست. "صبر" بر اين تلخى اندک، سپاس شيرينی‌هاى بسيارى است كه از تو ديده‌‏ام و خواهم ديد. "همیشه از خوبی آدمها برای خودت دیوار بساز" هر وقت در حق تو بدی کردند فقط یک اجر از دیوار بردار بی انصافیست اگر دیوار را خراب کنی به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو دعوا میڪنی اما... منم مجذوب آن اخمت ..❤️😁😄 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚حکایتی از گلستان سعدی.... دو درویش ملازم صحبت با یکدیگر سفر کردند یکی ضعیف بود که هر بدو شب افطار کردی و دیگر قوی که روزی سه بار غذا میخورد! اتفاقا به شهری رفتند و به تهمت جاسوسی گرفتار آمدند ، هر دو را به زندانی بردند و در به گل بر آوردند بعد از دو هفته معلوم شد که بی گناهند و در را باز کردند! قوی را دیدند مرده و ضعیف جان به سلامت برده... مردم در عجب ماندند، حکیمی گفت خلاف این عجب بود آن یکی بسیار پر خور بوده است طاقت بینوایی نیاورد به سختی هلاک شد و این یکی دگر خویشتن دار بوده است لاجرم بر عادت خویش صبر کرد و به سلامت بماند. چو کم خوردن طبیعت شد کسی را چون سختی پیشش آید سهل گیرد وگر تن پرورست اندر فراخی چو تنگی بیند از سختی بمیرد... به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☕️صبح بخیر به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚حکایتی از گلستان سعدی.... دو درویش ملازم صحبت با یکدیگر سفر کردند یکی ضعیف بود که هر بدو شب افطار کردی و دیگر قوی که روزی سه بار غذا میخورد! اتفاقا به شهری رفتند و به تهمت جاسوسی گرفتار آمدند ، هر دو را به زندانی بردند و در به گل بر آوردند بعد از دو هفته معلوم شد که بی گناهند و در را باز کردند! قوی را دیدند مرده و ضعیف جان به سلامت برده... مردم در عجب ماندند، حکیمی گفت خلاف این عجب بود آن یکی بسیار پر خور بوده است طاقت بینوایی نیاورد به سختی هلاک شد و این یکی دگر خویشتن دار بوده است لاجرم بر عادت خویش صبر کرد و به سلامت بماند. چو کم خوردن طبیعت شد کسی را چون سختی پیشش آید سهل گیرد وگر تن پرورست اندر فراخی چو تنگی بیند از سختی بمیرد... به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚چگونه شاد زندگی کنیم؟ درکشورهای شمال اروپا قانونی وجود دارد به نام “The Law of Jante” که مجموعه ای از اصول اخلاقی و رفتاری است. - نباید فکر کنید آدم خاصی هستید. - نباید فکر کنید به خوبی دیگران هستید. - نباید فکر کنید از دیگران باهوش تر هستید. - نباید خودتان را متقاعد کنید که از دیگران بهتر هستید. - نباید فکر کنید بیشتر از دیگران می فهمید. - نباید فکر کنید مهم تر از دیگران هستید. - نباید فکر کنید در هر چیزی بهترین هستید. - نباید به کسی بخندید. - نباید فکر کنید که هیچکس به شما اهمیت نمی دهد. - نباید فکر کنید که می توانید هر چیزی را به دیگران یاد بدهید. - تعادل بین کار و خانواده اسکاندیناویایی ها می دانند که وقت گذاشتن برای خانواده چقدر اهمیت دارد. بیشتر شرکت ها در دانمارک ساعت ۵ عصر تعطیل می شوند. به علاوه دانمارکی ها هرگز تمام وقت کار نمی کنند. در سوئد برای پیشرفت خلاقیت و شادی ساعت کاری بیشتر کمپانی ها ۶ ساعت در روز است. خانواده ها اغلب با هم پارک می روند، ورزش می کنند یا مسافرت می روند. در دانمارک واژه ای وجود دارد به نام “هوگه” یعنی ایجاد جو آرامش بخش و لذت بردن از لحظات خوب زندگی در کنار خانواده و بستگان. مثل روشن کردن آتش پوشیدن لباس گرم و چای خوردن کنار خانواده. هوگه چیزی است که هر کسی می تواند آن را تجربه کند و از فواید آن بهره مند شود. هوگه یعنی همبستگی، آرامش، حمایت و توجه گرفتن از عزیزان. قانون مهم واصلی این کشورها این است: با مقایسه کردن خودتان با دیگران هرگز شاد نخواهید شد. این عادت بدی است که تقریبا همه ی مردم دنیا دارند و به همین دلیل است که هیچوقت شاد نیستند./ترجمه: مریم اسدی به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🔴هیولای قطرب قطرب که در بین افسانه‌های عربی بسیار مشهور است، گفته می‌شود موجودی است که به گرگینه‌ها شباهت دارد و نوعی شیطان یا جن است. قطرب معمولا به عنوان موجودی به تصویر کشیده می‌شود که در گورستان‌ها زندگی می‌کند و اجساد را می بلعد. به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═