eitaa logo
بهلول عاقل | داستان کوتاه
37.5هزار دنبال‌کننده
14.7هزار عکس
6.9هزار ویدیو
70 فایل
📚حڪایات شیرین بهلول عاقل و داستانهاے آموزنده 😊 . . .کپی بنرهای کانال شرعا حرام است . . تبلیغات ثامن برندینگ💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2308702596Cce98270c04 👈محتوای تبلیغات تایید و یا رد نمیشود🌹 همراهی شما باعث افتخار ماست ♥️😍
مشاهده در ایتا
دانلود
☕️صبح بخیر به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚مُزد به مشت، مزد به سر، مزد به دوش يکى بود، يکى نبود. غير از خدا هيچ‌کس نبود.پيرزنى پسر تنبلى داشت. کار اين پسر، روز تا شب و شب تا روز در خانه اين بود که فقط بخورد و بخوابد. دستى هم به تر و خشکى نزند. و خيلى هم ساده و زودباور بود. بالأخره روزى مادر پيرش به او گفت:- خوردن و خوابيدان که کار نشد پاشو برو بيرون و کارى بکن!پسر از جا برخاست و از خانه بيرون رفت و از قضا، شخصى او را به کار گرفت، غروب از صاحبکار ده‌شاهى مزد دريافت کرد، خوشحال به‌طرف خانه راه افتاد. در بين راه بود که ده‌شاهى‌اش از سوراخ جيبش افتاد و گم شد. خانه که رسيد، مادرش پرسيد:- تا به حال چه‌کار کردي؟- کار کردم، ده‌شاهى هم مزد گرفتم.دست به جيب برد که ده‌شاهى‌اش را درآورد، انگشتش توى سوراخ جيب رفت و ده‌شاهى را نيافت. مادر پيرش فهميد، پولش را گم کرده است. گفت:- پسر جان! از اين پس، مزدت را توى مشت نگهدار، تا گم نشود.روز بعد، پسر به بازار رفت. براى قصابى کار کرد. قصاب به‌جاى پولِ دستمزدش، يک شقّهٔ گوشت گاو داد. او که نتواسته بود شقّه گوشت را در مشتش جا دهد، ريسمانى خريد، يک سرش را به گوشت بست و سر ديگر ريسمان را هم به‌دست گرفت و کشيد و کشيد و تا خانه آورد. خوشحال از اين بود که مزد امروزش را گم نکرده است، مادرش پرسيد!- امروز چه‌کار کردي؟- براى قصابى کار کردم، اين شقّهٔ گوشت هم، مزدم است.مادر به گوشت که از گلِ و کثافت آلوده شده بود. نگاهى کرد و گفت:- شقّهٔ گوشت را که نمى‌بايد اين‌طورى مى‌آوردي، اين ديگر قابل خوردن نيست. هر وقت مزد گرفتي، روى سرت بگذار!روز بعد، بيرون رفت و براى گالِشى (گالش: گاودار) کار کرد. گالِش، غروب به‌جاى پول، يک کوزه ماست به او داد. کوزهٔ ماست را که مزدش بود، بنا به حرف مادرش روى سرش گذاشت. در بين راه بود که کوزهٔ ماست از سرش افتاد و تمام سر و صورت و لباسش ماستى شد. با سر و صورت ماستى به خانه آمد. مادرش پرسيد... ادامه درپست بعد... به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
اين چه وضعى است؟جواب داد:- مگر خودت نگفتى مزدت را روى سرت بگذار. مزدم يک کوزه ماست بود که از روى سرم افتاد و شکست.مادر آهى کشيد وگفت:- ازين به بعد، مزدت را روى دوشت بگذار!روز بعد، پسر سرکار رفت و براى خرکچى کار کرد. خرکچي، غروب به‌جاى پول، خرى به او داد. خر را به زود و زحمت بسيار روى دوش انداخت و راه خانه را در پيش گرفت. در راه، از قضاى روزگار، جلوى خانهٔ مرد ثروتمندى که درش باز بود، براى رفع خستگي، قدرى ايستاد.بدانيد که اين مرد ثروتمند، دختر بسيار زيبائى داشت؛ اما دختر با آن همه زيبائى به مرض علاج‌ناپذيرى مبتلا شده بود. حکيم‌باشى‌هاى شهر و آبادى‌هاى دور و نزديک، نتوانسته بودند معالجه‌اش کنند. سر آخر به مرد گفته بودند چناچه ناگهانى دخترت از ته دل بخندد، خوب خواهد شد.در اين حال، دختر که به ايوان خانه آمده بود، تا چشمش به جوان خر به دوش افتاد، ناگهان از ته دل زد زير خنده و با اين خنده چهار ستون بدنش از درد و بيمارى آسوده شد.ثروتمند که به خانه برگشت، به او مژده دادند که دخترت ناگهانى خنديده و خوب و سالم شده است. مرد ثروتمند، خوشحال و سر حال، موضوع را از دخترش پرسيد و گفت از کار جوانى که خر گنده‌اش را به دوش گرفته بود، خنديده است.ثروتمند در پى شناسائى جوانِ خر به دوش افتاد و بالأخره او را يافت. دختر زيباى خود را به عقدش درآورد و برايشان هفت شبانه روز عروسى گرفت و ثروت زيادى هم به آنها بخشيد تا به آسودگى زندگى کنند.مادر پير از اينکه به نان و نوائى رسيده بود، بيشتر از همه خوشحال بود. پایان به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ 📚این حکایت را باید سر لوحه ی زندگیمان قرار دهیم : ‏به ملانصرالدین گفتند آش بردن گفت: به من چه؟! گفتند آخه خونه شما بردن، گفت:به شما چه؟؟ یاد بگیریم در زندگی و کار دیگران تجسس نکنیم. به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
•📖🌙•من ماندم و ماه... ⟦قدمی به او نزدیک میشوَم؛ حالا خودم هم نگران شده و از اتفاقِ نامعلومی که نمی
•📖🌙•من ماندم و ماه... ⟦خسته و کلافه از تعریف و تمجید و گاهاً نصیحت‌های پدر و مادرش ، دستی میانِ موهایش کِشید و درمانده گفت: +میشه ازتون خواهش کنم فعلاً حرفِ خواستگاری و ازدواج رو پیشِ من نزنید؟ باور کنید حالم خوب نیست! مِهری چهره‌ی محزونی به‌خود گرفته و با نگرانی مادرانه، رو به پسرش گفت: -هنوز درگیرِ ریحانه‌ای مادر؟ میدونم دوسِش داشتی ولی واقعا کاریشَم نمیشد کرد! من و پدرت که هرکاری از دستمون برمیومد انجام دادیم پسرم... پوزخندِ غمگینی کنجِ لبانِ امیرعلی جای گرفت؛ +مادر خیلی ازتون معذرت می خوام ولی هنوز یادم نرفته سه ماهِ پیش بعد از فهمیدنِ جوابِ آزمایش چه بَلوایی به‌پا کردین و چه حرف‌هایی به حاج‌خانوم زدین! نگاهش را به سوی پدرش روانه کرد؛ +شما هم که معلوم نیست چی به آقاسید گفتید که بدونِ‌ هیچ‌ حرفی فقط گفت همه‌چیزو تموم کنید! این بار حبیب اخم به چهره نشاند؛ -بس کن امیر! من و سید، مَرد و مَردونه باهَم حرف زدیم و به نتیجه رسیدیم؛ تو هم بهتره دست از این کارا برداری! قدمی نزدیک آمد و ادامه داد؛ -تا آخرِ عُمر که نمیتونی عَزب بمونی، برادرِ کوچیکت عروسی کرد و رفت سرِ خونه زندگیش، ولی تو... امیر علی دستی کلافه به صورتش کشید و بغضِ خفته در گلویَش را فرو راند! نگاهِ زیبای ریحانه با آن مژگانِ بلند و برگشته، لحظه‌ای راحتش نمیگذاشت؛ چشم روی هم فشُرد و حرفِ پدر را قطع کرد؛ +الان از من چی میخواید؟ این‌که برم خواستگاریِ دخترِ احمد آقا؟ مشکل‌تون همینه؟ مهری با هول‌‌وَلا دستانش را بهَم گره زد و لحنَش را مهربان کرد؛ -قربون ِقد و بالات برم، هیچی که کم نداری؛ چرا بمونی پای دختری که نمی‌تونست واسَت یه بچه... صدای پُرتحکمِ امیرعلی بارِ دیگر برفضا حاکم شد؛ +خواهش میکنم تمومِش کنید، توو اون قضیه هیچ‌کس مقصر نبود، مثلِ‌اینکه مشکل از منم هستا و باز صدای لطیفِ دختری که از بغض، لرزان شده بود، گوشَش را پُر کرد...امیر دوست دارم! امیرعلی نَری قلبم بمیره... وای که شانه‌های مَردانه‌اش از غمِ دوری از ریحانه بدجور خمیده‌شده‌بود؛پدرش تیرِ خلاصی را میزند -همین امشب امیرعلی! همین امشب میریم خواستگاری... رُخ به رخِ پسرش می‌ایستد و با جدیّت زل میزند در عمقِ چشمانش؛ -پسرم من میدونم تو انسانِ با ایمان و معتقدی هستی، بیا امشب بریم؛ دختره رو ببین اگر خوشِت نیومد ما مجبورت نمیکنیم! ولی فکرِ اینکه بخاطرِ ریحانه معطل بمونی و هر روز بیشتر از دیروز بی‌حوصله‌تَر شی و عُمرت رو تباه کنی، از سرِت بیرون کن چون حتی اگه خودت هم بخوای، من و مادرت نمیزاریم این اوضاع ادامه پیدا کنه... و مهری در ادامه‌ی حرف همسرش گفت: +امیر جانم؛ پدرت راست میگه ، شاید دخترِ خوب و نجیبِ دیگه مثلِ ریحانه، بتونه جایگزینِ مناسب برات باشه پسرم! حال آنکه امیرعلی بهتر از هرکسی میدانست دیگر هیچ‌کس نمی‌تواند جای ساداتَش را در قلبش بگیرد! •همان شب!• لعنت به این بغضِ لعنتی که همیشه و همه‌جا پاپیچَش بود...! -سپیده جان، چای رو بیار عزیزم. نگاهش به آن سمتِ سالن، به دربِ ورودیِ آشپزخانه خیره می‌مانَد و کوهِ درد ریزش میکند بر قلبِ بیقرار‌ش...دختر که وارد میشود، نگاهش ساداتی را میبیند که با آن چادر سفید که صورتِ بی‌نقصَش را قاب گرفته‌بود، از در وارد شد و نگاهِ چشمانِ زیبایش از همان بدوِ ورود، به روی او ثابت مانده‌بود...چشم روی‌هَم فشرد و زیرِ لب صلواتی فرستاد و لحظاتی بعد، با حسِ حضورّ شخصی در نزدیکی‌اش، دیده گشود... دختر مقابلش خَم شد و سپس سینیِ چای را به سمتش گرفت؛ صدای آرامَش به گوش رسید؛ ‌+بفرمایید...⟧ ...♥️ 👈این داستان واقعی است ⛔️کپی داستان حرام به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚 داستان کوتاه "یخی که عاشق خورشید شد" زمستان تمام شده و بهار آمده بود؛ تکه یخی کنار سنگی بزرگ جای خوبی برای خواب داشت؛ از میان شاخه های درخت، نوری را دید با خوشحالی به خورشید نگاه کرد و با صدای بلند گفت: سلام خورشید...من تابحال دوستی نداشته ام با من دوست می شوی؟ خورشید گفت: سلام، اما… یخ با نگرانی گفت: اما چه؟ خورشید گفت: تو نباید به من نگاه کنی، باور کن من دوست خوبی برای تو نیستم اگر من باشم، تو نیستی! می میری، میفهمی؟ یخ گفت: چه فایده که زندگی کنی و کسی را دوست نداشته باشی؟! چه فایده که کسی را دوست داشته باشی ولی نگاهش نکنی؟! روزها یخ به آفتاب نگاه کرد و کوچک و کوچک تر شد؛ یک روز خورشید بیدار شد و تکه یخ را ندید؛ از جای یخ، جوی کوچکی جاری شده بود چند روز بعد از همان جا گلی زیبا به شکل خورشید رویید... هر جا که خورشید می رفت گل هم با او می چرخید و به او نگاه می کرد، گل آفتابگردان هنوز عاشق خورشید است… ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─ به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
زمانی مادر قوت داشت خانه وسعت داشت فرش حرمت داشت آب برکت داشت ولی زمان... امان از چرخ زمان... چقدر سرعت داشت... ‌ به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🪴ماشین جلویی خیلی آهسته پیش می‌رفت و با اینکه مدام بوق می‌زدم، به من راه نمی‌داد.... داشتم خونسردیم را از دست می‌دادم که ناگهان چشمم به‌‌ نوشته کوچکی روی شیشه‌ عقبش افتاد: 🪴راننده ناشنواست، لطفا صبور باشید... مشاهده این نوشته همه چیز را تغییر داد... بلافاصله آرام گرفتم، سرعتم را کم کرده و چند دقیقه با تأخیر به خانه رسیدم اما مشکلی نبود.... 🪴ناگهان با خودم زمزمه کردم: آیا اگر آن نوشته پشت شیشه نبود، من صبوری به خرج می‌دادم؟ راستی چرا برای بردباری در برابر مردم به یک نوشته نیاز داریم!؟ 🪴اگر مردم، نوشته‌هایی به پیشانی خود بچسبانند، با آنها صبورتر و مهربان خواهیم بود؟ نوشته‌هایی همچون: "کارم را از دست داده‌ام" "در حال مبارزه با سرطان هستم" "در مراحل طلاق، گیر افتاده‌ام" "عزیزی را از دست داده‌ام" "احساس بی ارزشی و حقارت می‌کنم" "در شرایط بد مالی و ورشکستگی قرار دارم" “بعد از سال‌ها درس خواندن، هنوز بیکارم” “مریضی در خانه دارم” و صدها نوشته دیگر شبیه اینها.....💔 همه درگیر مشکلاتی هستند که ما از آن چیزی نمی‌دانیم.... 🪴بیائیم نوشته‌های نامرئی همدیگر را خوب درک کرده و با مهربانی به یکدیگر احترام بگذاریم چون همه چیز را نمی‌شود فریاد زد ... به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚هر آنچه خیر و شر است، درون توست یک پسر و دختر کوچک مشغول بازی با یکدیگر بودند، پسر کوچولو یه سری تیله و دختر چنتایی شیرینی داشت، پسر گفت: من همه تیله هامو بهت میدم و تو هم همه شیرینی هاتو به من بده، دختر قبول کرد... پسر بزرگترین و زیباترین تیله رو یواشکی برداشت و بقیه را به دختر داد، اما دختر کوچولو همانطور که قول داده بود تمام شیرینی ها رو به پسرک داد. اون شب دختر کوچولو خوابید و تمام شب خواب بازی با تیله های رنگارنگ رو دید... اما پسر کوچولو تمام شب نتونست بخوابه به این فکر میکرد که حتما دخترک هم یه خورده از شیرینی هاشو قایم کرده و همه رو بهش نداده... عذاب مال کسی است که صادق نیست... و آرامش از آن کسانی است که صادقند... لذت دنیا مال کسی نیست که با افراد صادق زندگی میکند، از آن کسانی است که با وجدان صادق زندگی میکنند. دروغگو اول به خودش آسیب میزنه به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☕️صبح بخیر به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚عمق این رودخانه ﺭﻭﺑﺎﻫﯽ ﺍﺯ ﺷﺘﺮﯼ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﻋﻤﻖ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﭼﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺍﺳﺖ؟ ﺷﺘﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﺗﺎ ﺯﺍﻧﻮ. ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺗﻮﯼ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﭘﺮﯾﺪ، ﺁﺏ ﺍﺯ ﺳﺮﺵ ﻫﻢ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭ ﮐﻪ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎ ﻣﯽﺯﺩ ﺑﻪ ﺷﺘﺮ ﮔﻔﺖ: "ﺗﻮ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﯽ ﺗﺎ ﺯﺍﻧﻮ !" ﺷﺘﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: "ﺑﻠﻪ، ﺗﺎ ﺯﺍﻧﻮﯼ ﻣﻦ، ﻧﻪ ﺯﺍﻧﻮﯼ ﺗﻮ." ♦️ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﻣﺸﻮﺭﺕ ﻣﯽﮔﯿﺮﯾﻢ ﯾﺎ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯽ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯿﻢ، ﺑﺎﯾﺪ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﻃﺮﻑ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻭ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ. ﻟﺰﻭﻣﺎ" ﻫﺮ ﺗﺠﺮﺑﻪﺍﯼ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﻧﯿﺴﺖ. به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺پیش‌بینی دقیق حضرت علی(ع) در مورد قاری قرآنی که سرانجام جزو کشته‌های خوارج شد 🎙گفتاری از حجت‌الاسلام عالی به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═