الحمدلله الذی خَلقَ الارضِ الکربلا
سپاس خدای را؛ هنگامی که
کربلا را از طاق عرش جدا ساخت
تا بواسطه اش ما قدم بر روی آن گذاریم
و یادمان بیاید ما از تو بوده ایم
وبه سوی تو باز خواهیم گشت♥️
💐💐صبحتون بخیر
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚سخاوتمندی و کرم امام حسن مجتبی علیه السلام
از امام حسن عليه السلام روايت شده است كه روزى از كنار يكى از باغهاى بيرون مدينه عبور میکرد، در مسير خود به غلام سياه چهره اى رسيد كه گرده نانى در دست داشت؛ يك لقمه خود میخورد و يك لقمه هم به سگى كه در برابر او ايستاده بود، میخوراند و اين كار را ادامه میداد تا نيمى از آن گرده نان را خورد و نيم ديگر را به آن سگ خورانيد.
امام حسن عليه السلام از وى پرسيد: چرا چنين میكنى؟ وى در پاسخ گفت: خجالت میكشم كه من بخورم و سير گردم و اين سگ گرسنه بماند! امام حسن عليه السلام پرسيد: غلام كيستى؟ در پاسخ گفت: غلام «ابان بن عثمان». پرسيد: اين باغ از آن كيست؟ در پاسخ گفت: از «ابان بن عثمان». امام حسن عليه السلام خطاب به او فرمود: تو را سوگند میدهم به خدا كه از اين محل بيرون نروى تا من بازگردم.
امام حسن عليه السلام رفت و طولى نكشيد در حاليكه غلام و باغ را از «ابان» خريده بود، بازگشت. حضرت به غلام، گفت: تو را از مولايت خريدم. غلام گفت: اى مولاى من! من مطيع خدا و رسول خدا و شخص شما هستم و در خدمت حاضرم! امام حسن عليه السلام فرمود: باغ را هم از «ابان» خريدارى كردم. اينك تو را در راه خدا از قيد بردگى آزاد میكنم و اين باغ هم از سوى من به تو اهدا میشود! غلام گفت: اى مولاى من! باغ را به كسى بخشيدى كه مرا به او بخشيدى (يعنى خدا).
📚فضائل پنج تن عليهم السلام در صحاح ششگانه اهل سنت، ج۴، ص۲۱۰.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
سرچشمه حيات آدمى "دل" است💖
هر آنچه را كه از دل بگذرانيم ؛
دير يا زود همان،
در زندگيمان رخ خواهد داد ...🌸
پس، به دل بيآموزيم كه،💖
فقط نيكى ها را از خود بگذراند ...🌸
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
آوردهاند که شخصی به مهمانی دوست خسیس رفت. به محض این که مهمان وارد شد.
میزبان پسرش را صدا زد و گفت: پسرم امروز مهمان عزیزی داریم، برو و نیم کیلو از بهترین گوشتی که در بازار است برای او بخر.
پسر رفت و بعد از ساعتی دست خالی بازگشت. پدر از او پرسید: پس گوشت چه شد؟!
پسر گفت: به نزد قصاب رفتم وبه او گفتم از بهترین گوشتی که در مغازه داری به ما بده، قصاب گفت: گوشتی به تو خواهم داد که مانند کره باشد.
با خودم گفتم اگر این طور است پس چرا به جای گوشت کره نخرم، پس به نزد بقال رفتم و به او گفتم: از بهترین کره ای که داری به ما بده.
او گفت: کره ای به تو خواهم داد که مثل شیره ی انگور باشد، با خود گفتم اگر این طور است چرا به جای کره شیره ی انگور نخرم پس به قصد خرید آن وارد دکان شدم، و گفتم از بهترین شیره ی انگورت به ما بده، او گفت: شیره ای به تو خواهم داد که چون آب صاف و زلال باشد، با خود گفتم اگر این طور است چرا به خانه نروم، زیرا که ما در خانه به قدر کفایت آب داریم.
این گونه بود که دست خالی برگشتم.
پدر گفت: چه پسر زرنگ و باهوشی هستی؛ اما یک چیز را از دست دادی، آنقدر از این مغازه به آن مغازه رفتی که کفشت مستهلک شد.
پسر گفت: نه پدر، کفش های مهمان را پوشیده بودم.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚 حکایت کوتاه
از امام باقر علیه السلام نقل شده است: روزى حضرت داوود(ع)نشسته بود و جوانى ژوليده با ظاهرى فقيرانه كه خيلى نزد آن حضرت مى آمد نيز در محضر آن حضرت حاضر بود. در اين هنگام فرشته مرگ وارد شد و نگاه تندى به آن جوان كرد و بر وى خيره شد. داوود(ع) دلیل این کارش را پرسید فرشته مرگ گفت: من مامورم هفت روز ديگر جان اين جوان را در همين جا بگيرم. داوود پيغمبر(ع ) از اين سخن، دلش به حال آن جوان سوخت و رو به او كرد و فرمود: اى جوان! زن گرفته اى؟ پاسخ داد: نه ، هنوز ازدواج نكرده ام
داوود به او فرمود: به نزد فلان مرد كه يكى از بزرگان بنى اسرائيل است برو و از طرف من به او بگو كه داوود به تو دستور داده كه دخترت را به همسرى من درآور و همين امشب نزد آن دختر مى روى و خرج ازدواج تو نيز هر چه مى شود بردار و هم چنان نزد همسرت باش تا هفت روز ديگر و پس از هفت روز همين جا نزد من بيا. جوان به دنبال ماموريت رفت و پيغام حضرت داوود(ع) را به آن مرد بنى اسرائيلى رسانيد و او نيز دخترش را به آن جوان داد و همان شب ، عروسى انجام شد و جوان هفت روز نزد آن دختر ماند و پس از هفت روز نزد حضرت داوود بازگشت داوود از وى پرسيد: در این هفت روز وضع تو چگونه بود؟پاسخ داد: هيچ گاه در خوشى و نعمتى مانند اين چند روز نبوده ام. داوود فرمود: اكنون نزد من بنشين جوان نشست، و داوود چشم به راه آمدن فرشته مرگ بود تا طبق خبرى كه داده بود بيايد و جان اين جوان را بگيرد.
اما مدتى گذشت و فرشته مرگ نيامد، از اين رو به جوان رو كرد و فرمود: به خانه ات بازگرد و روز هشتم دوباره به نزد من بيا. جوان رفت و پس از گذشت هشت روز دوباره به نزد داوود بازگشت و هم چنان نشست و خبرى از فرشته مرگ نشد و همين طور هفته سوم تا اين كه فرشته مرگ به نزد داوود آمد. داوود بدو فرمود: مگر تو نگفتى كه من مأمورم تا هفت روز ديگر جان اين جوان را بگيرم ؟ پاسخ داد: آرى فرمود: تاكنون سه هشت روز از آن وقت گذشته است ؟ فرشته مرگ گفت : اى داود! چون تو بر اين جوان رحم كردى ، خداوند نيز او را مورد مهر خويش قرار داد و سى سال بر عمرش افزود.
📚 داستانهای بحار الانوار
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
ملا نصرالدین با دوستی صحبت میکرد. خوب
ملا، هیچ وقت به فکر ازدواج افتادهای؟ ملا نصرالدین پاسخ داد: فکر کردهام. جوان که بودم، تصمیم گرفتم زن کاملی پیدا کنم. از صحرا گذشتم و به دمشق رفتم و با زن پر حرارت و زیبایی آشنا شدم اما او از دنیا بیخبر بود. بعد به اصفهان رفتم؛ آن جا هم با زنی آشنا شدم که معلومات زیادی دربارهی آسمان داشت، اما زیبا نبود. بعد به قاهره رفتم و نزدیک بود با دختر زیبا با ایمان و تحصیل کردهای ازدواج کنم.
پس چرا با او ازدواج نکردی؟ آه، رفیق! متاسفانه او هم دنبال مرد کاملی میگشت!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟣 خودویرانگری چیست؟
بیشترِ ما تجربهی گفتگوهای درونی منفی با خودمان را داریم. این که خودمان و تواناییهایمان را زیر سوال ببریم و به امکان رسیدن به هدف شک کنیم. زمانی که این واگویههای منفی زیاد شوند، تبدیل به خودویرانگری میشوند.
آدمِ خودویرانگر زمانی که در تلاش است به هدفش برسد، ناگهان بدون هیچ دلیل منطقی ترمز میکند. او مهارت لازم برای انجام کار را دارد، قدرتش را دارد، و اشتیاق لازم برای رسیدن به هدف را هم دارد؛ اما چیزی جلویش را میگیرد و اجازه پیشرفت به او نمیدهد.
پس اگر کاری هست که فکر میکنید باید قدرت کافی برای انجامش داشته باشید، اما نمیتوانید انجامش دهید، خودویرانگری دارد خودش را نشان میدهد.
مواردی مثل به تعویق انداختن کارها، آرزوهای دست نیافته، نگرانی و خودخوری، خشم بیمورد، احساس بیارزشی و ... میتوانند از نشانههای خودویرانگری باشند.
اگر تصمیم دارید در شغلتان پیشرفت کنید، یا زندگیتان را تغییر دهید، باید بر این خودویرانگری غلبه کنید. وگرنه اعتماد به نفستان را از دست میدهید و دیگر تواناییهایتان را باور نخواهید کرد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
4_5771745578291561467.pdf
2.72M
آدم میتونه بجنگه، شکنجه رو میتونه تحمل کنه ولی سکوت رُ نه! اول گمون میکنی تو سکوت بیشتر و بهتر میتونی فکر کنی ولی خیلی زود فهمیدی اشتباه میکردی. تویِ سکوت، مغز فقط از حافظه استفاده میکنه و خیلی زود خالی میشه! آدمی که کسی باهاش حرف نمیزنه مثِ یه چاهِ که به هیچ چشمه یی وصل نباشه، آبِ این چاه کم کم می گَنده و بخار میشه
📕 یک مرد
✍🏻 #اوریانا_فالاچی
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
(🌸)آرزو دارم
✨(🌷)در هفدهمین روز
✨✨(🌸)رمضان
✨✨✨(🌷)خداوند
✨✨✨✨(🌸)همه ی
✨✨✨✨✨(🌷)خواستههاتونو
✨✨✨✨(🌸)برآورده
✨✨✨(🌷)کنه
✨✨(🌸)لحظه لحظهتون
✨(🌷)شاد
(🌸)همراه سلامتی
💐💐صبحتون بخیر
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚 حضرت داوود و پیرزن
زنی به حضور حضرت داوود آمد و گفت: ای پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟
داوود فرمود: خداوند عادلی است که هرگز ظلم نمیکند؛ سپس فرمود: مگر چه حادثهای برای تو رخ داده است که این سؤال را میکنی؟
زن گفت: من بیوهزن هستم و سه دختر دارم، با دستم ریسندگی میکنم، دیروز شال بافته خود را در میان پارچهای گذاشته بودم و به طرف بازار میبردم تا بفروشم و با پول آن غذای کودکانم را تهیه سازم. ناگهان پرندهای آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزی ندارم که معاش کودکانم را تأمین نمایم.
هنوز سخن زن تمام نشده بود که در خانه داوود را زدند، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد. ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود آمدند و هر کدام صد دینار (جمعاً هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند: این پولها را به مستحقش بدهید.
حضرت داوود از آنها پرسید: علت این که شما دستهجمعی این مبلغ را به اینجا آوردهاید چیست؟
عرض کردند: ما سوار کشتی بودیم، طوفانی برخاست، کشتی آسیب دید و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم. ناگهان پرندهای دیدیم، پارچه سرخ بستهای به سوی ما انداخت، آن را گشودیم، در آن شال بافته دیدیم، به وسیله آن مورد آسیب دیده کشتی را محکم بستیم و کشتی بی خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار بپردازیم و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ماست به حضورت آوردهایم تا هر که را بخواهی، به او صدقه بدهی.
حضرت داوود به زن متوجه شد و به او فرمود: پروردگار تو در دریا برای تو هدیه میفرستد، ولی تو او را ظالم میخوانی؟
سپس هزار دینار را به آن زن داد و فرمود: این پول را در تأمین معاش کودکانت مصرف کن، خداوند به حال و روزگار تو، آگاهتر از دیگران است .
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
4_407278275367272461.pdf
20.54M
📎 #_یک_تکه_کتاب
بیشتر ما با این ندا بزرگ شدیم:
دوستت دارم اگر...
دوستت دارم اگر...
دوستت دارم اگر نمره کارنامهات خوب باشد.
دوستت دارم اگر دبیرستانت را تمام کنی.
اوه، چقدر دوست دارم مردم بگویند پسرش دکتر شده.
و بدین ترتیب ما عملاً به تدریج باورمان میشود که میتوانیم با رفتار خوب محبت بخریم، یا جایزه بگیریم، یا هر چیز دیگری را بهدست آوریم. بعد هم با کسی ازدواج میکنیم که میگوید: «دوستت دارم اگر فلان چیز را برایم بخری». اگر ما بتوانیم کودکان خود و نسل آینده را با محبت بدون قید و شرط و با انضباطی محکم و یکنواخت و بدون تنبیه بزرگ کنیم، این کودکان هرگز از زندگی یا مرگ نخواهند ترسید و دیگر لازم نیست بنشینیم کتابهایی درباره مرگ و مردن بنویسیم!
📕 ماندن در وضعیت آخر
✍🏻 #تامس_هریس
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🔴 #کودک_خردسال_و_موعظه
موقعی که خلافت به عمربن عبدالعزیز منتقل شد، هیأت هایی از اطراف کشور برای عرض تبریک و تهنیت به دربار وی آمدند که از آن جمله هیأتی از حجاز بود. کودک خردسالی در آن هیأت بود که در مجلس خلیفه به پا خاست تا سخن بگوید.
خلیفه گفت: آن کس که سنش بیشتر است، حرف بزند.
کودک گفت: ای خلیفه مسلمین! اگر میزان شایستگی، سن بیشتر باشد، در مجلس شما کسانی هستند که برای خلافت شایسته ترند.
عمر بن عبدالعزیز از سخن طفل به عجب آمد، او را تأیید کرد و اجازه داد حرف بزند.
کودک گفت: از شهر دوری به اینجا آمده ایم. آمدن ما نه برای طمع است نه به علت ترس! طمع نداریم برای آن که از عدل تو برخورداریم و در منازل خویش با اطمینان و امنیت زندگی می کنیم. ترس ندایم زیرا خویشتن را از ستم تو در امان می دانیم. آمدن ما در این جا فقط به منظور شکرگزاری و قدردانی است.
عمربن عبدالعزیز به کودک گفت: مرا موعظه کن!
کودک گفت: ای خلیفه مسلمین! بعضی از مردم از حلم خداوند و همچنین از تمجید مردم دچار غرور شدند. مواظب باش این دو عامل در شما ایجاد غرور ننماید و در زمامداری گرفتار لغزش نشوی.
عمر بن عبدالعزیز از گفتار کودک بسیار مسرور شد و از سن او سوال کرد. گفتند: دوازده ساله است
المستطرف، ج 1، ص 46؛ کودک از نظر وراثت و تربیت، ج 2، ص 279.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel