فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘دوستان خوبم یکشنبه ی تابستانی شما
💚به زیبایی قلبهای پاکتون
☘روزگارتون به
💚وقت عشق و مهربانی
☘ساعت هاتون به رنگ امید
💚ولحظه هاتون آروم وزیبا باشه
☘یکشنبه تون بخیر ☕
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
نخود نخودی يكي بود. يكي نبود. غير از خدا هيچكس نبود. روزي روزگاري مردي بود كه با زنش زندگي
در كاهدن نگهبانها كاهها را آتش زدند و دود سياهي اتاق را گرفت. اما نخودي فورا همه آبهاي رودخانه را كه در شكم داشت بيرون ريخت و آتش خاموش شد و ازخفگي نجات يافت.
پادشاه كه خبر را شنيد دستپاچه شد. چه كار كنم؟ چه كار نكنم؟ ديگر جايي نمانده كه او را بيندازم. اين چه آفتي بود به دربار ما آمد؟عاقبت ديدند كه حريف نخودي نميشوند. پادشاه گفت او را به سر خزانه ببرند تا كاسة مسي پدرش را از ميان آن همه طلا و جواهر پيدا كند. همچي كه نخودي به سرخزانه رسيد، تمام طلا و جواهر ونقره و مسها را هورت كشيد بالا و آمد بيرون در حالي كه كاسة مسي پدرش را در دست گرفته بود گفت: «من كاسة مسي پدرم راپيدا كردم» و رفت.
رفت ورفت تا رسيده به خانة خودشان به مادرش گفت: حق پدرم را گرفتم، حالا يك آش حسابي بپز وبده به من بخورم و پدرم را هم خبر كن تا بيايد.آنوقت يكمشت توي گردة من بزن تا برايت طلا و جواهر بالا بياورم.
زن همين كار كرد و در حضور پدرش مشتي به گردة او زد تا دلت بخواهد و خدا بركت بدهد. طلا و سكه و جواهر و از دهن او بيرون ريخت.
نخودي آنچه را كه پادشاه به زور از مردم گرفته بود بين آنها تقسيم كرد. سپس رفت و با يك خالة نخودي عروسي كرد و با پدر و مادرش تا آخر عمر باشادي و سعادت زندگي كردند.
پایان.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚انارخاتون
روزى بود، روزگارى بود. زنى بود که عاشق ديوى شد. ديو را آورد و در اتاق پنهان کرد و در اتاق را قفل زد. روزى انارخاتون، دختر زن، در اتاقى را که ديو در آن پنهان بود گشود و ديو را ديد. وقتى زن به سراغ ديو رفت گفت: ”نه تو زيبائى و نه من زيبا فقط آقا ديو زيباست“.
ديو گفت: ”نه تو زيبائى نه من زيبا، فقط انارخاتون زيباست“
زن دختر را از خانه بيرون کرد. دختر رفت تا رسيد به يک در باز. پس از مدتى هفت برادر آمدند و پس از شنيدن ماجراى انارخاتون وى را به خواهرى قبول کردند. ديو جريان را به زن خبر داد. زن هم سقزى را آلوده به زهر کرد. خود را به خانهٔ هفت برادران رساند و سقز را به دختر داد. دختر سقز را خورد و مرد. هفت برادران نيز انارخاتون را در خوجينى گذاشتند و طرف ديگر خورجين را پر از طلا کردند و آنها را بر اسبى نهادند. اسب را در صحرا رها کردند که : ”هر کس علاج اين دختر را بداند، طلاها را بردارد و علاجش کند.“
پادشاهى انارخاتون و طلاها را پيدا کرد و با ديدن انارخاتون دل به او بست. پادشاه امر کرد که جار بزنند و حکيمان را خبر کنند. حکيمها انارخاتون را بهترتيب در هفت حوض شير انداختند و انارخاتون زنده شد و پادشاه با او ازدواج کرد.
پس از يک سال انارخاتون دو پسر زائيد. ديو ماجرا را به زن خبر داد. زن مىخواست هر جور شده دختر را از ميان بردارد تا آقا ديو دختر را فراموش کند. آمد و چند روزى پيش دختر ماند. شب هنگام بلند شد و سر هر دو پسر را بريد و چاقوى خونين را در جيب انار خاتون گذاشت. صبح براى پيدا کردن قاتل پسرها، پادشاه، به توصيهٔ زن امر کرد جيب همه را بگردند. چاقو از جيب انار خاتون پيدا شد. پادشاه دستور داد چشمهاى دختر را کور کنند و جسد دو پسر را زير بلغش گذاشت و بيرونش کرد.
انارخاتون آنقدر راه رفت تا به خرابهاى رسيد. داخل خرابه نشست و گريه کرد تا خوابش برد. در خواب مردى را ديد. ماجرا را به مرد گفت. آن مرد دست به چشمان انارخاتون کشيد و دستى هم به سر و گردن بچهها و مشتى ريگ به دامنش ريخت و گفت: ”پاشو تو و بچههايت صحيح و سلام هستيد.“
انارخاتون بيدار شد و ديد که بچههايش سالمند و مشتى طلا نيز در دامنش ريخته شده. زن قصرى ساخت. و بچهها بزرگ شدند. روزى بچهها پادشاه را ديدند و او را به خانه آوردند. انارخاتون به بچهها گفت که قاشق طلا را در کفش پادشاه بگذارند. موقع رفتن پادشاه، گفتند که قاشق طلا گم شده است و بايد همه را بگردند. وزير گفت مگر پادشاه قاشق مىزدد؟ اناخاتون که پشت پردهاى پنهان بود گفت: مگر مادر سر بچههايش را مىبرد؟ و از پشت پرده بيرون آمد. شاه از همهٔ قضايا با خبر شد و دستور داد که ديو و مادر انارخاتون را پيدا کردند و کشتند.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🐐بز ريش سفيد
يک بز، يک سگ، يک بره و يک گوساله مرض گرى گرفتند. آنها را در بيابان رها کردند. اين چهار تا با همديگر رفيق شدند. خوردند و خوابيدند و گرىشان هم از بين رفت. شبى هوس قليان کشيدن کردند. بز که ريش سفيدشان بود بره را فرستاد دنبال آتش. از دور روشنائى پيدا بود. آقا بره رفت و رفت تا رسيد به روشنائي. دوازده گرگ آنجا نشسته بودند و خودشان را گرم مىکردند.
گرگها گفتند: معطل چه هستيم. بقيه گفتند صبر کن. يکى ديگر هم مىآيد. آقا گوساله بهدنبال آقا بره آمد. او هم به همان بلا دچار شد و از ترسش ناچار شد ميان گرگها بنشيند. از پس اين دو، سگ آمد و او هم ماندگار شد.
آقا بزه ديد نخير، خبرى نشد. ناچار بهدنبال آنها بهراه افتاد. در ميان راه لاشهٔ گرگى به سرم. شاخهايش زد و از اين کار خوشش آمد و همينطور آمد تا به گرگها رسيد. خودش را نباخت وقتى گرگها او را دعوت کردند که بنشيند آنها را به ناسزا بست و گفت: پدرتان بيست گرگ بهمن مقروض بود. هفت تاش را خوردهام يکى هم سر شاخهايم است. باقىاش هم شما. جنب نخوريد که گرفتم بخورمتان. گرگها ترسيدند و فرار کردند.
چهار دوست تصميم گرفتند که در جائى پنهان شوند. بز رفت بالاى درختى نشست و همينطور هر کدام با فاصلهٔ کمى روى درخت نشست. گرگها در ميان راه فهميدند که بيهوده از يک بز ترسيدهاند. برگشتند. زير درختى که آن چهار تا پنهان شده بودند. نشستند تا مشورتى بکنند. ناگهان آقا گوساله لرزيد و افتاد روى گرگها. بز ديد که اوضاع خراب شد داد زد: رفيق گوساله بگيرشان! بجنبيد رفقا بگيريدشان!
گرگها باز ترسيدند و فرار را برقرار ترجيح دادند. بز گفت: اين گرگها باز هم برمىگردند. زمين را چال کرد و سگ را در ميان آن گذاشت و رويش را هم چند تا آجر چيد و اسم آنجا را هم گذاشت ”پير مقدس قاقالا“.
از آنطرف گرگها در حين فرار به روباهى برخوردند. روباه ماجرا را فهميد و به آنها گفت بز که نمىتواند گرگ بخورد. برگرديد که گولتان زدهاند. روباه از جلو و گرگها از پشت سر راه افتادند. بز از همان درو که آنها را ديد فرياد زد: آهاى روباه بقيهٔ قرضت را آوردهاي؟ مرحوم بابات بيست و چهار تا گرگ بهمن بدهکار بود. دوازدهتاى آنها را قبلاً آوردى اين هم دوازدهتاى ديگر. روباه به گرگها گفت: دروغ مىگويد: بز گفت به اين ”پير مقدس قاقالا“ قسم بخور که من دروغ مىگويم. روباه رفت که قسم بخورد سگ از چاله پريد و گلويش را گرفت و خفهاش کرد. گرگها پا به فرار گذاشتند. به پيشنهاد بز هر کدام از حيوانات به خانهٔ خودشان در ده برگشتند تا از دست جانوراها راحت باشند.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
✍از علی أموز اخلاص عمل
مرحوم حاج شیخ عباس قمی - صاحب کتاب مشهور مفاتیح الجنان - در کتاب منتهی الآمال مینویسد: روایت شده است که حضرت امیرالمؤمنین (ع) عصابه (پیشانی بند) داشت که وقتی به جنگ عظیمی میرفت، آن را میبست. چون خواست به جنگ «ذات السلاسل [۱] » تشریف ببرد نزد فاطمه رفت و آن عصابه را طلبید، فاطمه (ع) گفت: پدرم مگر تو را به کجا میفرستند؟ حضرت گفت: مرا به «وادی الرمل» میفرستند. حضرت فاطمه تا از خطر آن سفر گریان شد، پس در این حال حضرت رسول داخل شدند و از فاطمه پرسیدند: چرا گریه میکنی؟ آیا میترسی شوهرت کشته شود؟ ان شاء الله کشته نمی شود. حضرت امیر عرض کرد: یا رسول الله! نمی خواهی کشته شوم و به بهشت بروم؟ پس حضرت امیر روانه شد و حضرت پیامبر تا مسجد احزاب همراه او رفتند و چون مراجعت کرد، حضرت رسول با صحابه به استقبال آن حضرت بیرون رفتند و صحابه از دو طرف صف کشیدند و چون نظر حضرت شاه ولایت بر خورشید سپهر نبوت افتاد خود را از اسب به زیر افکند و خدمت حضرت شتافت و حضرت را بوسید، پس حضرت فرمودند: یا علی! سوار شو که خدا و رسول از تو راضی اند. آن گاه حضرت امیر از شادی این بشارت گریان شد و به خانه برگشت و مسلمانان غنیمتهای خود را گرفتند. حضرت رسول از بعضی از لشکر پرسید:
مدح تو میگفتم که امروز بر هیچ گروه نگذری مگر آن که خاک زیر پای تو را برای برکت بردارند!
یا علی ای ذات پاکت قل هو الله احد ای که مهر نازنینت نقش الله الصمد لم یلد از مادر گیتی و لم یولد چو تو لم یکن بعد النبی مثلث له کفوا أحد
----------
[۱]: وجه تسمیه (دلیل نامگذاری) این جنگ به «ذات اللاسل» آن است که حضرت امیر (ع) چون بر دشمنان ظفر بافت، اکثر مردان آنان را کشت و زنان و اطفالشان را اسیر کرد و بقیه ی مردان ایشان را به زنجیرها و ریسمانها بست.
📙منتهی الامال /۱۰۲؛ وسائل الشیعه
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚#_وفای_به_نذر
حاج میرزا خلیل تهرانی که از اطبای مشهور و دانشمندان عالی قدر شیعه است در زمان سید صاحب ریاض در کربلا به مداوای بیماران اشتغال داشت. او میگوید: هنگامی که ساکن کربلا بودم مادرم در تهران زندگی میکرد، شبی او را در خواب دیدم به من گفت: پسر جان من از دنیا رفته ام، جنازهام را پیش تو میآورند. کسی دماغم را شکست. چیزی نگذشت که نامه ی یکی از دوستانم به دستم رسید، در آن نامه نوشته بود: مادرت از دنیا رفت، جنازه اش را با جنازههای دیگر فرستادیم. وقتی جنازهها وارد شد مراجعه کردم، گفتند: ما خیال میکردیم شما ساکن نجف هستید جنازه ی مادرت را در رباط ذی الکفل گذاشتیم. پیوسته موضوع شکستن دماغ در نظرم بود. بالاخره جنازه ی مادرم را تحویل گرفتم، همین که کفن را باز کردم دیدم دماغش شکسته است، علتش را پرسیدم، گفتند: این جنازه بالای جنازههای دیگر بود اسبها میان رباط در هم آویختند و به جنازهها برخورد کردند و این جنازه از بالا به زیر افتاد، دیگر ما اطلاعی نداریم. پیکر مادرم را به ساحت مقدس حضرت ابوالفضل (ع) آوردم، آن جا عرض کردم: یا ابالفضل! مادرم نماز و روزه را خوب نمی توانست انجام دهد، اکنون به شما پناه آورده ام، به فریادش برس، من با شما عهد میبندم پنجاه سال نماز و روزه برایش بخرم، پس از آن مادرم را دفن کردم. مدتی گذشت، شبی در خواب دیدم ازدحام و داد و فریاد زیادی بر پا است، خارج شدم دیدم مادرم را به درختی بسته اند و او را با شلاق میزنند، گفتم: چه کرده که او را میزنید؟ گفتند: حضرت ابوالفضل به ما دستور داده او را بزنیم تا مبلغی را که تعهد کرده بپردازد. داخل منزل شدم و مبلغی را که میخواستند آوردم، مادرم را رها کردند. او را به منزل آورده، به خدمتش مشغول شدم، وقتی از خواب بیدار شدم، حساب کردم مبلغی که در خواب از من گرفته بودند کاملا مطابق بود با پنجاه سال نماز و روزه، آن مبلغ را برداشتم نزد سید صاحب ریاض آوردم و تقاضا کردم از طرف مادرم پنجاه سال نماز و روزه بگیرند.
📙پند تاریخ۳۰/۲ ؛ به نقل از: دار السلام ۲/ ۲۴۵.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
هدایت شده از امام زمان و ظهور
7.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙️ بین مردم رفتیم و با یه هدیه غافلگیرشون کردیم❗
🎁 ازشون خواستیم که حدس بزنن داخل جعبه چیه و واکنشهاشون خیلی جالب بود! 😍
🎬 اگه میخوای از داستان این هدیه باخبر بشی، حتماً ویدئو رو ببین و اگه خوشت اومد، برای دوستهات هم بفرست.
📚برادر ناتنى و گنج آقا موشه
سالها پيش از اين، سه تا برادر بودند، دوتاى آنها از يک مادر بود و يکى از آنها از مادر ديگر. روزىکه پدرشان داشت مىمرد، به آندو برادر وصيت کرد: ”هرچه من دارم، هر سه نفر بين خودتان درست قسمت کنيد. مبادا بين خودتان با برادر کوچکترتان فرقى بگذاريد.“ پدر مرد. برادرها پس از دفن پدر و انجام مراسم، خواستند ارث تقسيم کنند. برادر بزرگتر به برادر ناتنى گفت: ”اين پولى را که مىخواهيم به قاضى بدهيم تا ارث پدر را بين ما تقسيم کند، خودمان برمىداريم. خودمان هم هرچه هست قسمت مىکنيم. آن زمينى که توش گندم کاشته مىشود مال من. آن زمينى که نخود بنشن در آن کاشته مىشود مال آن يکى برادر. آن زمينى که در آن يونجه کاشته مىشود و هميشه سبز و خرم است مال تو! اين قاطرهاى چموش و لگدزن مال من، آن يابو مال برادرمان، اين گربهٔ ناز نازى هم مال تو! شتر گردن دراز دکل مال من. اين گاه وسياه شاخدار مال داداشت، اين کرهخر مال تو. اين نردبام مال من، اين تيرها مال داداشت اين تختهها هم مال تو که بسوزاني.” برادر بزرگتر همه چيز را به همين صورت قسمت کردو آخر هم گفت: ”از امروز از يکديگر جدا مىشويم، هر کس برود دنبال کار خودش“ فورى هم رفت خواستگارى و زن گرفت. در يکى از اتاقها را باز کرد و گفت: اين اتاق مال من. برادر وسطى به او گفت: ”تو از کجا آمدى که اينطور ارث و ميراث قسمت مىکني؟ مگر پدرمان نگفت با آن يکى برادرتان هم مثل خودتان حساب کنيد. تو چرا زيادتر برداشتي؟“ برادر بزرگتر گفت: ”من اگر زيادتر برداشتم، براى اين بود که مىخواستم زن بگيرم تا ناهار و شامى برايمان درست کند، شما هم بيائيد بخوريد و دنگتان را حساب کنيد.
برادر کوچکتر سه تا الاغ داشت. آنها را برد ميدان. آمدند گفتند: ”بيا اين آجرها را بار کن و ببر فلان جا. پسر آجرها را بار الاغ کرد و رفت به جائى که مشترى گفته بود. چون کرايه را طى نکرده بود، پول کمى به او دادند. آمد پيش برادرها و گفت: ”من گشنهام پولى هم ندارم. کسى را سراغ داريد که زمين يونجه را از من بخرد؟“ برادر بزرگتر گفت: من غذاى يک ماهت را مىدهم. زمين يونجه مال من. الاغت هم کار مىکند، تو هم عرضگى کن و پولهايت را جمع کن. پسر قبول کرد. در همان روز تاريخ گذاشتند که يک ماه، پسر کوچکتر، ناهار و شام را با آنها بخورد.
يک روز که برادر کوچکتر بارى را با الاغهايش برده بود به جائى و داشت برمىگشت. خسته شد. زير يک درخت نشست. يک وقت ديد سوسکى با سرش از توى سوراخ خاک بيرون مىريزد و موشى مىآيد و خاکها را با دهانش مىبرد و در سوراخى مىريزد. پسر گفت: ”اى حيوانها دلم براى شما مىسوزد، بههر کدام از شما يکى از اين الاغها را مىدهم. مال شما باشد.“ بعد خوابيد و خواب خوبى کرد. از خواب که بيدار شد. گفت: ”عجب خواب خوبى بود! حيف است که خواب پياده برود. يک خر هم مال او باشد“. دست خالى برگشت خانه.
ادامه دارد..
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚 داستان کوتاه
مرد جوانی از دانشکده فارغ التحصیل شد .
ماه ها بود که ماشین اسپرت زیبایی پشت شیشه های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود.
مرد جوان از پدرش خواسته بود که برای هدیه ی فارغ التحصیلی آن ماشین را برایش بخرد.او می دانست که پدرش توانایی خرید آن را دارد.
بالاخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه ی خصوصی اش فرا خواند و به او گفت :
من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم .
سپس یک جعبه به دست او داد.پسر کنجکاو ولی نا امید جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا که روی آن نام او طلا کوب شده بود یافت .
با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت : با تمام مال و دارایی ای که داری ، یک انجیل به من می دهی ؟
کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد.
سال ها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد.خانه ی زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده.
یک روز به این فکر افتاد که پدرش حتما خیلی پیر شده و باید سری به او بزند.
از روز فارغ التحصیلی دیگراو را ندیده بود.
اما قبل از این که اقدامی بکند ، تلگرافی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر تمام اموال خود را به او بخشیده است.
بنابراین لازم بود فورا خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید.
هنگامی که به خانه ی پدر رسید ، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد.اوراق و کاغذ های مهم پدر را گشت و آن ها را بررسی نمود و در آن جا همان انجیل قدیمی را بازیافت.
در حالی که اشک می ریخت انجیل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد .
در کنار آن یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت وجود داشت.روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود :
تمام مبلغ پرداخت شده است.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚برادر ناتنى و گنج آقا موشه سالها پيش از اين، سه تا برادر بودند، دوتاى آنها از يک مادر بود و يکى ا
برادر بزرگتر گفت: ”الاغها را به کى بخشيدي؟“ برادر کوچکتر ماجرا را گفت. برادر بزرگتر نشانى جائى که الاغها را رها کرده بود پرسيد. بعد سوار اسبش شد و رفت به آنجا. ديد يک نفر دارد الاغها را مىبرد. الاغها را از او گرفت و به خانه آمد. برادر کوچکتر وقتى الاغها را ديد به برادرش گفت: رفتى از آنها پس گرفتي؟ بخشش که برگشت ندارد. آبروى مرا بردي. برادر بزرگتر گفت: الاغها را از آنها خريدم. موشه هم گفت که به تو بگويم فردا بروى و پول الاغها را از او بگيري. آنقدر به تو مىدهند که بروى عروسى کني!
پسر صبح بلند شد و رفت به همانجائيئ که ديروز نشسته بود. ديد موش از سوراخ بيرون آمد و يک اشرفى هم به دهانش گرفت. موش اضرفى را به زمين گذاشت و دوباره رفت تو سوراخ. پس تودلش گفت: يک اشرفى که پول عروسى نيمشه! صبر کنيم، ببينيم چقدر مىآورد. موش بار ديگر، با يک اشرفى دم دهانش بيرون آمد. و آنقدر اين عمل را تکرار کرد تا تعداد اشرفىها به هزار تا رسيد. بعد شروع کرد روى آن غلت زدن. وقتى غلت زدنش تمام شد. يکى از اشرفىها را برداشت تا ببرد به سوراخش. پس از جايش بلند شد و گفت: ”پدر سوخته، بخشش که برگشت ندارد. مگر من الاغ را از تو پس گرفتم که تو مىخواهى پول عروسى را پس ببري؟“ موش تا پسر را ديد، خزيد تو سوراخش. پسر اشرفىها را جمع کرد رفت به خانه. ماجرا را براى برادر بزرگتر تعريف کرد.
برادر وسطى رفته بود و شاگرد يک تاجر شده بود. وقتى فهميد برادر کوچکتر هزار اشرفى دارد، صبح زود دست او را گرفت و گفت بيا برويم همانجائى که ديروز رفته بودي. من با تو شريک مىشوم. کارى هم به کار برادر بزرگتر ندارم. رفتند تا رسيدند بههمان محل. نشستند. برادر وسطى خوابش گرفت و خوابيد. برادر کوچکتر بعد از مدتي، ديد موش يکىيکى اشرفىها را بيرون مىآورد تا شد هزار سکه، برادر کوچکتر بلند شد و اشرفىها راجمع کرد و خوابيد. برادر وسطى از خواب بيدار شد. برادر کوچکتر را صدا کرد و از او شنيدکه موش اشرفىها را آورده است. پيش خود گفت: ”اين اشرفىها قسمت برادر کوچکتر بوده، اگر نه چرا او بهخواب نرفته و من به خواب رفتم.“ بعد از برادر کوچکتر پرسيد: ”حالا با من شريک هستى يا نه؟“ برادر کوچکتر گفت: بله. رفتند و در شهر دکانى خريدند.
چند روز گذشت. برادر وسطي، برادر کوچکتر را فرستاد سراغ سوراخ موش. او هم رفت و باز از آنجا هزار اشرفى آورد و با آن خانهاى خريدند و اسباب و وسايل خوب در آن چيدند. با يکديگر قرار گذاشتند که به برادر بزرگتر چيزى نگويند.
برادر کوچکتر کارش اين بود که هر روز تا ظهر مىرفت به نزديک سوراخ موش و با هزار اشرفى برمىگشت. برادر وسطى پولها را مىگرفت و حجره را مىگرداند و جنس آن را تهيه مىکرد. کمکم شهرت تجارتشان درهمهٔ شهر پيچيد.
روزى دختر نخستوزير گفت: ”بروم ببينم فلان پارچه را دارد يا نه.“ آمد در دکان ديد دو تا برادر نشستهاند. از برادر کوچک پرسيد: ”حرير يمنى داريد؟“ جواب داد: ”از او بپرس“. دختر گفت ”پس شما اينجا چه کاره هستيد؟“ پسر جواب داد: ”من اينجا هستم اما از جنس خبر ندارم“. دختر از حرف زدن پسر خوشش آمد و يک دل نه، صد دل عاشقش شد. رفت سراغ برادر بزرگتر. پارچه را از او گرفت، اما پولش کم آمد. گفت: اگر مرا قبول داريد بقيهٔ پول را بعداً بياورم.“ پسر کوچک که از دختر خوشش آمده بود، گفت: خانم قابلى ندارد! دختر بيشتر عاشق او شد، آمد خانه و از آن دو برادر تعريف کرد.
برادر کوچک تا دو ماه هر روز مىرفت پيش موش. روز آخر ديد اشرفى زنگ زده است.
فردا مادر و دختر به بهانهٔ خريدن پارچه آمدند به ديدن دو برادر تاجر. مىخواستند بفهمند آنها زن دارند يا نه. مادر دختر از آنها پرسيد: ”شما چند عيال داريد؟“ آنها گفتند: ”چون نو خانمان هستيم و مادر هم نداريم، هنوز نتواستهايم زن بگيريم.“ مادر دختر به آنها گفت: ”من کلفت يکى از وزرا هستم اگر بخواهيد من در حق شما مادرى مىکنم و برايتان زن مىگيرم.“ بعد پرسيد: “شام و ناهار را چه کار مىکنيد؟“ دو برادر گفتند: ”زن برادر بزرگمان با هزار غرغر شامى براى ما تهيه مىکند. مادر دختر گفت: ”حالا که اينجور است، شما نشانى خانهتان را بدهيد تا من فکرى برايتان بکنم.“ برادر کوچک آنها را برد و خانه را نشانشان داد.
ادامه دارد..
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚انار و کولى
جوى آبى بود که کنارش هم درخت انارى قد کشيده بود. روى درخت تعدادى انار بود و داخل جوى هم چندين کولى (نوعى ماهى ريز و کوچک) دُم مىزدند. ريشه درخت انار از زيرزمين به آب جوى نفوذ کرده بود. کولىها چندين بار به انارها پيغام داده بودند که پايتان را از خانه ما بکشيد بيرون اما آنها محل نکرده بودند. ناچار کولىها نقشه کشيدند که پاى درخت انار را بجوند.
کولىها شروع به جويدن ريشه کردند. داد انارها به هوا رفت که اين چه کارى است مىکنيد. ولى اينبار کولىها اعتنائى نکردند. انارها تهديد کردند و کولىها گفتند هر کارى مىخواهيد بکنيد. پس انارها هم نقشه کشيدند و يکى از آنها از جاش گذشت و از آن بالا خود را انداخت روى يکى از کولىها و سرش را شکست. خون به راه افتاد طورى که آب جوى به رنگ قرمز درآمد.
کولىها آمدند دست و بال انار را بستند. انارها اعتراض کردند شما حق نداريد رفيق ما را دستگير کنيد، مملکت قانون دارد، قاضى دارد. يکى از کولىها گفت شما حق داشتيد به خانه ما تجاوز کنيد؟ يکى از انارها گفت آب که تنها مال شما نيست. مال ما هم هست شما به دنيا نيامده بوديد اين جوى بود، ما هم بوديم. کولىها قبول نکردند و گفتند شما متجاوز هستيد و رفيق شما کله رفيق ما را شکست.
بگو مگو ميان آنها بالا گرفت و بالأخره قرار گذاشته شد که پيش قاضى بروند. کولى سرشکسته و انار کت بسته رفتند نزد قاضي. پيش قاضى چندين شاکى و متهم نيز حضور داشتند. قاضى تا آن دو را ديد دهنش آب افتاد و گفت بهبه چه فرمايشى داريد؟ آن دو ماجراى خود را تعريف کردند. قاضى گفت اجازه بدهيد اول کار اينها را راه بيندازم تا بعد.
انار و ماهى کوچک در گوشهاى منتظر ايستادند تا قاضى کار خود را تمام کرد و نزد آنها آمد. قاضى دستى به سر و روى آن دو کشيد و دلجوئى کرد و بعد زنش را صدا کرد و گفت ضعيفه ضعيفه ماهىتابه را پر از روغن کن بگذار روى اجاق، ناهار ماهى داريم، بيا اين انار را هم آب بگير بپاش روى ماهى که خوشمزهتر شود.
انار و کولى بند دلشان پاره شد و آرام در گوش همديگر گفتند ديدى چهطور تو هچل افتاديم؟ بعد شروع به عجز و ناله کردند و به زن قاضى گفتند ما اصلاً شکايتى نداريم بگذار برويم. زن قاضى گفت، امر، امر آقاست و بعد کولى را پوست کند و رودههايش را بيرون آورد و گذاشت تو ماهىتابه. کولى بيچاره شروع به جلز و ولز کرد که زن انار را هم برداشت دانه کرد و آبش را پاشيد روى آن. قاضى و زن او و بچههايش نشستند دور سفره و حسابى غذا خوردند. خبر به کولىها و انارها رسيد. خيلى ناراحت شدند و براى آن دو عزا گرفتند و در مراسم عزادارى به اين نتيجه رسيدند که اگر قاضى جزء خودشان باشد براى آنها کارى نمىکند. پس با هم عهد و پيمان بستند که به همديگر کارى نداشته باشند و به حقوق يکديگر تجاوز نکنند.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
امشب
از خدایی که از همیشه🌸
نزدیکتر است برایتان
عاشقانهترین
لحظات را میطلبم🌸
زیبـاترین لبخـندها🌸
را روی لبهایتـان و 🌸
آرام ترین لحظات را🌸
برای هر روز و هر شبتان🌸
شبتون در آغـوش اَمـن خـــدا🌸
#شـب_خـوش
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel