eitaa logo
بهلول عاقل | داستان کوتاه
38.8هزار دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
6.6هزار ویدیو
70 فایل
📚حڪایات شیرین بهلول عاقل و داستانهاے آموزنده 😊 . . .کپی بنرهای کانال شرعا حرام است . . تبلیغات ثامن برندینگ💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2308702596Cce98270c04 👈محتوای تبلیغات تایید و یا رد نمیشود🌹 همراهی شما باعث افتخار ماست ♥️😍
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘دوستان خوبم یکشنبه ی تابستانی شما 💚به زیبایی قلبهای پاکتون ☘روزگارتون به 💚وقت عشق و مهربانی ☘ساعت هاتون به رنگ امید 💚ولحظه هاتون آروم وزیبا باشه ☘یکشنبه تون بخیر ☕ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
نخود نخودی يكي‌ بود. يكي‌ نبود. غير از خدا هيچكس‌ نبود. روزي‌ روزگاري‌ مردي‌ بود كه‌ با زنش‌ زندگي‌
در كاهدن‌ نگهبانها كاه‌ها را آتش‌ زدند و دود سياهي‌ اتاق را گرفت‌. اما نخودي‌ فورا همه‌ آبهاي‌ رودخانه‌ را كه‌ در شكم‌ داشت‌ بيرون‌ ريخت‌ و آتش‌ خاموش‌ شد و ازخفگي‌ نجات‌ يافت‌. پادشاه‌ كه‌ خبر را شنيد دستپاچه‌ شد. چه‌ كار كنم‌؟ چه‌ كار نكنم‌؟ ديگر جايي‌ نمانده‌ كه‌ او را بيندازم‌. اين‌ چه‌ آفتي‌ بود به‌ دربار ما آمد؟عاقبت‌ ديدند كه‌ حريف‌ نخودي‌ نمي‌شوند. پادشاه‌ گفت‌ او را به‌ سر خزانه‌ ببرند تا كاسة‌ مسي‌ پدرش‌ را از ميان‌ آن‌ همه‌ طلا و جواهر پيدا كند. همچي‌ كه‌ نخودي‌ به‌ سرخزانه‌ رسيد، تمام‌ طلا و جواهر ونقره‌ و مسها را هورت‌ كشيد بالا و آمد بيرون‌ در حالي‌ كه‌ كاسة‌ مسي‌ پدرش‌ را در دست‌ گرفته‌ بود گفت‌: «من‌ كاسة‌ مسي‌ پدرم‌ راپيدا كردم‌» و رفت‌. رفت‌ ورفت‌ تا رسيده‌ به‌ خانة‌ خودشان‌ به‌ مادرش‌ گفت‌: حق‌ پدرم‌ را گرفتم‌، حالا يك‌ آش‌ حسابي‌ بپز وبده‌ به‌ من‌ بخورم‌ و پدرم‌ را هم‌ خبر كن‌ تا بيايد.آنوقت‌ يكمشت‌ توي‌ گردة‌ من‌ بزن‌ تا برايت‌ طلا و جواهر بالا بياورم‌. زن‌ همين‌ كار كرد و در حضور پدرش‌ مشتي‌ به‌ گردة‌ او زد تا دلت‌ بخواهد و خدا بركت‌ بدهد. طلا و سكه‌ و جواهر و از دهن‌ او بيرون‌ ريخت‌. نخودي‌ آنچه‌ را كه‌ پادشاه‌ به‌ زور از مردم‌ گرفته‌ بود بين‌ آنها تقسيم‌ كرد. سپس‌ رفت‌ و با يك‌ خالة‌ نخودي‌ عروسي‌ كرد و با پدر و مادرش‌ تا آخر عمر باشادي‌ و سعادت‌ زندگي‌ كردند. پایان. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚انارخاتون روزى بود، روزگارى بود. زنى بود که عاشق ديوى شد. ديو را آورد و در اتاق پنهان کرد و در اتاق را قفل زد. روزى انارخاتون، دختر زن، در اتاقى را که ديو در آن پنهان بود گشود و ديو را ديد. وقتى زن به سراغ ديو رفت گفت: ”نه تو زيبائى و نه من زيبا فقط آقا ديو زيباست“. ديو گفت: ”نه تو زيبائى نه من زيبا، فقط انارخاتون زيباست“ زن دختر را از خانه بيرون کرد. دختر رفت تا رسيد به يک در باز. پس از مدتى هفت برادر آمدند و پس از شنيدن ماجراى انارخاتون وى را به خواهرى قبول کردند. ديو جريان را به زن خبر داد. زن هم سقزى را آلوده به زهر کرد. خود را به خانهٔ هفت برادران رساند و سقز را به دختر داد. دختر سقز را خورد و مرد. هفت برادران نيز انارخاتون را در خوجينى گذاشتند و طرف ديگر خورجين را پر از طلا کردند و آنها را بر اسبى نهادند. اسب را در صحرا رها کردند که : ”هر کس علاج اين دختر را بداند، طلاها را بردارد و علاجش کند.“ پادشاهى انارخاتون و طلاها را پيدا کرد و با ديدن انارخاتون دل به او بست. پادشاه امر کرد که جار بزنند و حکيمان را خبر کنند. حکيم‌ها انارخاتون را به‌ترتيب در هفت حوض شير انداختند و انارخاتون زنده شد و پادشاه با او ازدواج کرد. پس از يک سال انارخاتون دو پسر زائيد. ديو ماجرا را به زن خبر داد. زن مى‌خواست هر جور شده دختر را از ميان بردارد تا آقا ديو دختر را فراموش کند. آمد و چند روزى پيش دختر ماند. شب هنگام بلند شد و سر هر دو پسر را بريد و چاقوى خونين را در جيب انار خاتون گذاشت. صبح براى پيدا کردن قاتل پسرها، پادشاه، به توصيهٔ زن امر کرد جيب همه را بگردند. چاقو از جيب انار خاتون پيدا شد. پادشاه دستور داد چشم‌هاى دختر را کور کنند و جسد دو پسر را زير بلغش گذاشت و بيرونش کرد. انارخاتون آنقدر راه رفت تا به خرابه‌اى رسيد. داخل خرابه نشست و گريه کرد تا خوابش برد. در خواب مردى را ديد. ماجرا را به مرد گفت. آن مرد دست به چشمان انارخاتون کشيد و دستى هم به سر و گردن بچه‌ها و مشتى ريگ به دامنش ريخت و گفت: ”پاشو تو و بچه‌هايت صحيح و سلام هستيد.“ انارخاتون بيدار شد و ديد که بچه‌هايش سالمند و مشتى طلا نيز در دامنش ريخته شده. زن قصرى ساخت. و بچه‌ها بزرگ شدند. روزى بچه‌ها پادشاه را ديدند و او را به خانه آوردند. انارخاتون به بچه‌ها گفت که قاشق طلا را در کفش پادشاه بگذارند. موقع رفتن پادشاه، گفتند که قاشق طلا گم شده است و بايد همه را بگردند. وزير گفت مگر پادشاه قاشق مى‌زدد؟ اناخاتون که پشت پرده‌اى پنهان بود گفت: مگر مادر سر بچه‌هايش را مى‌برد؟ و از پشت پرده بيرون آمد. شاه از همهٔ قضايا با خبر شد و دستور داد که ديو و مادر انارخاتون را پيدا کردند و کشتند. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
🐐بز ريش سفيد يک بز، يک سگ، يک بره و يک گوساله مرض گرى گرفتند. آنها را در بيابان رها کردند. اين چهار تا با همديگر رفيق شدند. خوردند و خوابيدند و گرى‌شان هم از بين رفت. شبى هوس قليان کشيدن کردند. بز که ريش سفيدشان بود بره را فرستاد دنبال آتش. از دور روشنائى پيدا بود. آقا بره رفت و رفت تا رسيد به روشنائي. دوازده گرگ آنجا نشسته بودند و خودشان را گرم مى‌کردند. گرگ‌ها گفتند: معطل چه هستيم. بقيه گفتند صبر کن. يکى ديگر هم مى‌آيد. آقا گوساله به‌دنبال آقا بره آمد. او هم به همان بلا دچار شد و از ترسش ناچار شد ميان گرگ‌ها بنشيند. از پس اين دو، سگ آمد و او هم ماندگار شد. آقا بزه ديد نخير، خبرى نشد. ناچار به‌دنبال آنها به‌راه افتاد. در ميان راه لاشهٔ گرگى به سرم. شاخ‌هايش زد و از اين کار خوشش آمد و همين‌طور آمد تا به گرگ‌ها رسيد. خودش را نباخت وقتى گرگ‌ها او را دعوت کردند که بنشيند آنها را به ناسزا بست و گفت: پدرتان بيست گرگ به‌من مقروض بود. هفت تاش را خورده‌ام يکى هم سر شاخ‌هايم است. باقى‌اش هم شما. جنب نخوريد که گرفتم بخورمتان. گرگ‌ها ترسيدند و فرار کردند. چهار دوست تصميم گرفتند که در جائى پنهان شوند. بز رفت بالاى درختى نشست و همين‌طور هر کدام با فاصلهٔ کمى روى درخت نشست. گرگ‌ها در ميان راه فهميدند که بيهوده از يک بز ترسيده‌اند. برگشتند. زير درختى که آن چهار تا پنهان شده بودند. نشستند تا مشورتى بکنند. ناگهان آقا گوساله لرزيد و افتاد روى گرگ‌ها. بز ديد که اوضاع خراب شد داد زد: رفيق گوساله بگيرشان! بجنبيد رفقا بگيريدشان! گرگ‌ها باز ترسيدند و فرار را برقرار ترجيح دادند. بز گفت: اين گرگ‌ها باز هم برمى‌گردند. زمين را چال کرد و سگ را در ميان آن گذاشت و رويش را هم چند تا آجر چيد و اسم آنجا را هم گذاشت ”پير مقدس قاقالا“. از آن‌طرف گرگ‌ها در حين فرار به روباهى برخوردند. روباه ماجرا را فهميد و به آنها گفت بز که نمى‌تواند گرگ بخورد. برگرديد که گولتان زده‌اند. روباه از جلو و گرگ‌ها از پشت سر راه افتادند. بز از همان درو که آنها را ديد فرياد زد: آهاى روباه بقيهٔ قرضت را آورده‌اي؟ مرحوم بابات بيست و چهار تا گرگ به‌من بدهکار بود. دوازده‌تاى آنها را قبلاً آوردى اين هم دوازده‌تاى ديگر. روباه به گرگ‌ها گفت: دروغ مى‌گويد: بز گفت به اين ”پير مقدس قاقالا“ قسم بخور که من دروغ مى‌گويم. روباه رفت که قسم بخورد سگ از چاله پريد و گلويش را گرفت و خفه‌اش کرد. گرگ‌ها پا به فرار گذاشتند. به پيشنهاد بز هر کدام از حيوانات به خانهٔ خودشان در ده برگشتند تا از دست جانوراها راحت باشند. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
از علی أموز اخلاص عمل مرحوم حاج شیخ عباس قمی - صاحب کتاب مشهور مفاتیح الجنان - در کتاب منتهی الآمال می‌نویسد: روایت شده است که حضرت امیرالمؤمنین (ع) عصابه (پیشانی بند) داشت که وقتی به جنگ عظیمی می‌رفت، آن را می‌بست. چون خواست به جنگ «ذات السلاسل [۱] » تشریف ببرد نزد فاطمه رفت و آن عصابه را طلبید، فاطمه (ع) گفت: پدرم مگر تو را به کجا می‌فرستند؟ حضرت گفت: مرا به «وادی الرمل» می‌فرستند. حضرت فاطمه تا از خطر آن سفر گریان شد، پس در این حال حضرت رسول داخل شدند و از فاطمه پرسیدند: چرا گریه میکنی؟ آیا می‌ترسی شوهرت کشته شود؟ ان شاء الله کشته نمی شود. حضرت امیر عرض کرد: یا رسول الله! نمی خواهی کشته شوم و به بهشت بروم؟ پس حضرت امیر روانه شد و حضرت پیامبر تا مسجد احزاب همراه او رفتند و چون مراجعت کرد، حضرت رسول با صحابه به استقبال آن حضرت بیرون رفتند و صحابه از دو طرف صف کشیدند و چون نظر حضرت شاه ولایت بر خورشید سپهر نبوت افتاد خود را از اسب به زیر افکند و خدمت حضرت شتافت و حضرت را بوسید، پس حضرت فرمودند: یا علی! سوار شو که خدا و رسول از تو راضی اند. آن گاه حضرت امیر از شادی این بشارت گریان شد و به خانه برگشت و مسلمانان غنیمت‌های خود را گرفتند. حضرت رسول از بعضی از لشکر پرسید: مدح تو میگفتم که امروز بر هیچ گروه نگذری مگر آن که خاک زیر پای تو را برای برکت بردارند! یا علی ای ذات پاکت قل هو الله احد ای که مهر نازنینت نقش الله الصمد لم یلد از مادر گیتی و لم یولد چو تو لم یکن بعد النبی مثلث له کفوا أحد ---------- [۱]: وجه تسمیه (دلیل نامگذاری) این جنگ به «ذات اللاسل» آن است که حضرت امیر (ع) چون بر دشمنان ظفر بافت، اکثر مردان آنان را کشت و زنان و اطفالشان را اسیر کرد و بقیه ی مردان ایشان را به زنجیرها و ریسمان‌ها بست. 📙منتهی الامال /۱۰۲؛ وسائل الشیعه ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚 حاج میرزا خلیل تهرانی که از اطبای مشهور و دانشمندان عالی قدر شیعه است در زمان سید صاحب ریاض در کربلا به مداوای بیماران اشتغال داشت. او می‌گوید: هنگامی که ساکن کربلا بودم مادرم در تهران زندگی می‌کرد، شبی او را در خواب دیدم به من گفت: پسر جان من از دنیا رفته ام، جنازه‌ام را پیش تو می‌آورند. کسی دماغم را شکست. چیزی نگذشت که نامه ی یکی از دوستانم به دستم رسید، در آن نامه نوشته بود: مادرت از دنیا رفت، جنازه اش را با جنازه‌های دیگر فرستادیم. وقتی جنازه‌ها وارد شد مراجعه کردم، گفتند: ما خیال می‌کردیم شما ساکن نجف هستید جنازه ی مادرت را در رباط ذی الکفل گذاشتیم. پیوسته موضوع شکستن دماغ در نظرم بود. بالاخره جنازه ی مادرم را تحویل گرفتم، همین که کفن را باز کردم دیدم دماغش شکسته است، علتش را پرسیدم، گفتند: این جنازه بالای جنازه‌های دیگر بود اسب‌ها میان رباط در هم آویختند و به جنازه‌ها برخورد کردند و این جنازه از بالا به زیر افتاد، دیگر ما اطلاعی نداریم. پیکر مادرم را به ساحت مقدس حضرت ابوالفضل (ع) آوردم، آن جا عرض کردم: یا ابالفضل! مادرم نماز و روزه را خوب نمی توانست انجام دهد، اکنون به شما پناه آورده ام، به فریادش برس، من با شما عهد میبندم پنجاه سال نماز و روزه برایش بخرم، پس از آن مادرم را دفن کردم. مدتی گذشت، شبی در خواب دیدم ازدحام و داد و فریاد زیادی بر پا است، خارج شدم دیدم مادرم را به درختی بسته اند و او را با شلاق می‌زنند، گفتم: چه کرده که او را می‌زنید؟ گفتند: حضرت ابوالفضل به ما دستور داده او را بزنیم تا مبلغی را که تعهد کرده بپردازد. داخل منزل شدم و مبلغی را که می‌خواستند آوردم، مادرم را رها کردند. او را به منزل آورده، به خدمتش مشغول شدم، وقتی از خواب بیدار شدم، حساب کردم مبلغی که در خواب از من گرفته بودند کاملا مطابق بود با پنجاه سال نماز و روزه، آن مبلغ را برداشتم نزد سید صاحب ریاض آوردم و تقاضا کردم از طرف مادرم پنجاه سال نماز و روزه بگیرند. 📙پند تاریخ۳۰/۲ ؛ به نقل از: دار السلام ۲/ ۲۴۵. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
هدایت شده از امام زمان و ظهور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙️ بین مردم رفتیم و با یه هدیه غافلگیرشون کردیم❗ 🎁 ازشون خواستیم که حدس بزنن داخل جعبه چیه و واکنش‌هاشون خیلی جالب بود! 😍 🎬 اگه میخوای از داستان این هدیه باخبر بشی، حتماً ویدئو رو ببین و اگه خوشت اومد، برای دوست‌هات هم بفرست.
📚برادر ناتنى و گنج آقا موشه سال‌ها پيش از اين، سه تا برادر بودند، دوتاى آنها از يک مادر بود و يکى از آنها از مادر ديگر. روزى‌که پدرشان داشت مى‌مرد، به آن‌دو برادر وصيت کرد: ”هرچه من دارم، هر سه نفر بين خودتان درست قسمت کنيد. مبادا بين خودتان با برادر کوچکترتان فرقى بگذاريد.“ پدر مرد. برادرها پس از دفن پدر و انجام مراسم، خواستند ارث تقسيم کنند. برادر بزرگتر به برادر ناتنى گفت: ”اين پولى را که مى‌خواهيم به قاضى بدهيم تا ارث پدر را بين ما تقسيم کند، خودمان برمى‌داريم. خودمان هم هرچه هست قسمت مى‌کنيم. آن زمينى که توش گندم کاشته مى‌شود مال من. آن زمينى که نخود بنشن در آن کاشته مى‌شود مال آن يکى برادر. آن زمينى که در آن يونجه کاشته مى‌شود و هميشه سبز و خرم است مال تو! اين قاطرهاى چموش و لگدزن مال من، آن يابو مال برادرمان، اين گربهٔ ناز نازى هم مال تو! شتر گردن دراز دکل مال من. اين گاه وسياه شاخ‌دار مال داداشت، اين کره‌خر مال تو. اين نردبام مال من، اين تيرها مال داداشت اين تخته‌ها هم مال تو که بسوزاني.” برادر بزرگتر همه چيز را به همين صورت قسمت کردو آخر هم گفت: ”از امروز از يکديگر جدا مى‌شويم، هر کس برود دنبال کار خودش“ فورى هم رفت خواستگارى و زن گرفت. در يکى از اتاق‌ها را باز کرد و گفت: اين اتاق مال من. برادر وسطى به او گفت: ”تو از کجا آمدى که اينطور ارث و ميراث قسمت مى‌کني؟ مگر پدرمان نگفت با آن يکى برادرتان هم مثل خودتان حساب کنيد. تو چرا زيادتر برداشتي؟“ برادر بزرگتر گفت: ”من اگر زيادتر برداشتم، براى اين بود که مى‌خواستم زن بگيرم تا ناهار و شامى برايمان درست کند، شما هم بيائيد بخوريد و دنگتان را حساب کنيد. برادر کوچکتر سه تا الاغ داشت. آنها را برد ميدان. آمدند گفتند: ”بيا اين آجرها را بار کن و ببر فلان جا. پسر آجرها را بار الاغ کرد و رفت به جائى که مشترى گفته بود. چون کرايه را طى نکرده بود، پول کمى به او دادند. آمد پيش برادرها و گفت: ”من گشنه‌ام پولى هم ندارم. کسى را سراغ داريد که زمين يونجه را از من بخرد؟“ برادر بزرگتر گفت: من غذاى يک ماهت را مى‌دهم. زمين يونجه مال من. الاغت هم کار مى‌کند، تو هم عرضگى کن و پول‌هايت را جمع کن. پسر قبول کرد. در همان روز تاريخ گذاشتند که يک ماه، پسر کوچکتر، ناهار و شام را با آنها بخورد. يک روز که برادر کوچکتر بارى را با الاغ‌هايش برده بود به جائى و داشت برمى‌گشت. خسته شد. زير يک درخت نشست. يک وقت ديد سوسکى با سرش از توى سوراخ خاک بيرون مى‌ريزد و موشى مى‌آيد و خاک‌ها را با دهانش مى‌برد و در سوراخى مى‌ريزد. پسر گفت: ”اى حيوان‌ها دلم براى شما مى‌سوزد، به‌هر کدام از شما يکى از اين الاغ‌ها را مى‌دهم. مال شما باشد.“ بعد خوابيد و خواب خوبى کرد. از خواب که بيدار شد. گفت: ”عجب خواب خوبى بود! حيف است که خواب پياده برود. يک خر هم مال او باشد“. دست خالى برگشت خانه. ادامه دارد.. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚 داستان کوتاه مرد جوانی از دانشکده فارغ التحصیل شد . ماه ها بود که ماشین اسپرت زیبایی پشت شیشه های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان از پدرش خواسته بود که برای هدیه ی فارغ التحصیلی آن ماشین را برایش بخرد.او می دانست که پدرش توانایی خرید آن را دارد. بالاخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه ی خصوصی اش فرا خواند و به او گفت : من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم . سپس یک جعبه به دست او داد.پسر کنجکاو ولی نا امید جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا که روی آن نام او طلا کوب شده بود یافت . با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت : با تمام مال و دارایی ای که داری ، یک انجیل به من می دهی ؟ کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد. سال ها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد.خانه ی زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده. یک روز به این فکر افتاد که پدرش حتما خیلی پیر شده و باید سری به او بزند. از روز فارغ التحصیلی دیگراو را ندیده بود. اما قبل از این که اقدامی بکند ، تلگرافی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر تمام اموال خود را به او بخشیده است. بنابراین لازم بود فورا خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید. هنگامی که به خانه ی پدر رسید ، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد.اوراق و کاغذ های مهم پدر را گشت و آن ها را بررسی نمود و در آن جا همان انجیل قدیمی را بازیافت. در حالی که اشک می ریخت انجیل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد . در کنار آن یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت وجود داشت.روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود : تمام مبلغ پرداخت شده است. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚برادر ناتنى و گنج آقا موشه سال‌ها پيش از اين، سه تا برادر بودند، دوتاى آنها از يک مادر بود و يکى ا
برادر بزرگتر گفت: ”الاغ‌ها را به کى بخشيدي؟“ برادر کوچکتر ماجرا را گفت. برادر بزرگتر نشانى جائى که الاغ‌ها را رها کرده بود پرسيد. بعد سوار اسبش شد و رفت به آنجا. ديد يک نفر دارد الاغ‌ها را مى‌برد. الاغ‌ها را از او گرفت و به خانه آمد. برادر کوچکتر وقتى الاغ‌ها را ديد به برادرش گفت: رفتى از آنها پس گرفتي؟ بخشش که برگشت ندارد. آبروى مرا بردي. برادر بزرگتر گفت: الاغ‌ها را از آنها خريدم. موشه هم گفت که به تو بگويم فردا بروى و پول الاغ‌ها را از او بگيري. آنقدر به تو مى‌دهند که بروى عروسى کني! پسر صبح بلند شد و رفت به همانجائيئ که ديروز نشسته بود. ديد موش از سوراخ بيرون آمد و يک اشرفى هم به دهانش گرفت. موش اضرفى را به زمين گذاشت و دوباره رفت تو سوراخ. پس تودلش گفت: يک اشرفى که پول عروسى نيمشه! صبر کنيم، ببينيم چقدر مى‌آورد. موش بار ديگر، با يک اشرفى دم دهانش بيرون آمد. و آنقدر اين عمل را تکرار کرد تا تعداد اشرفى‌ها به هزار تا رسيد. بعد شروع کرد روى آن غلت زدن. وقتى غلت زدنش تمام شد. يکى از اشرفى‌ها را برداشت تا ببرد به سوراخش. پس از جايش بلند شد و گفت: ”پدر سوخته، بخشش که برگشت ندارد. مگر من الاغ را از تو پس گرفتم که تو مى‌خواهى پول عروسى را پس ببري؟“ موش تا پسر را ديد، خزيد تو سوراخش. پسر اشرفى‌ها را جمع کرد رفت به خانه. ماجرا را براى برادر بزرگتر تعريف کرد. برادر وسطى رفته بود و شاگرد يک تاجر شده بود. وقتى فهميد برادر کوچکتر هزار اشرفى دارد، صبح زود دست او را گرفت و گفت بيا برويم همانجائى که ديروز رفته بودي. من با تو شريک مى‌شوم. کارى هم به کار برادر بزرگتر ندارم. رفتند تا رسيدند به‌همان محل. نشستند. برادر وسطى خوابش گرفت و خوابيد. برادر کوچکتر بعد از مدتي، ديد موش يکى‌يکى اشرفى‌ها را بيرون مى‌آورد تا شد هزار سکه، برادر کوچکتر بلند شد و اشرفى‌ها راجمع کرد و خوابيد. برادر وسطى از خواب بيدار شد. برادر کوچکتر را صدا کرد و از او شنيدکه موش اشرفى‌ها را آورده است. پيش خود گفت: ”اين اشرفى‌ها قسمت برادر کوچکتر بوده، اگر نه چرا او بهخواب نرفته و من به خواب رفتم.“ بعد از برادر کوچکتر پرسيد: ”حالا با من شريک هستى يا نه؟“ برادر کوچکتر گفت: بله. رفتند و در شهر دکانى خريدند. چند روز گذشت. برادر وسطي، برادر کوچکتر را فرستاد سراغ سوراخ موش. او هم رفت و باز از آنجا هزار اشرفى آورد و با آن خانه‌اى خريدند و اسباب و وسايل خوب در آن چيدند. با يکديگر قرار گذاشتند که به برادر بزرگتر چيزى نگويند. برادر کوچکتر کارش اين بود که هر روز تا ظهر مى‌رفت به نزديک سوراخ موش و با هزار اشرفى برمى‌گشت. برادر وسطى پول‌ها را مى‌گرفت و حجره را مى‌گرداند و جنس آن را تهيه مى‌کرد. کم‌کم شهرت تجارتشان درهمهٔ شهر پيچيد. روزى دختر نخست‌وزير گفت: ”بروم ببينم فلان پارچه را دارد يا نه.“ آمد در دکان ديد دو تا برادر نشسته‌اند. از برادر کوچک پرسيد: ”حرير يمنى داريد؟“ جواب داد: ”از او بپرس“. دختر گفت ”پس شما اينجا چه کاره‌ هستيد؟“ پسر جواب داد: ”من اينجا هستم اما از جنس خبر ندارم“. دختر از حرف زدن پسر خوشش آمد و يک دل نه، صد دل عاشقش شد. رفت سراغ برادر بزرگتر. پارچه را از او گرفت، اما پولش کم آمد. گفت: اگر مرا قبول داريد بقيهٔ پول را بعداً بياورم.“ پسر کوچک که از دختر خوشش آمده بود، گفت: خانم قابلى ندارد! دختر بيشتر عاشق او شد، آمد خانه و از آن دو برادر تعريف کرد. برادر کوچک تا دو ماه هر روز مى‌رفت پيش موش. روز آخر ديد اشرفى زنگ زده است. فردا مادر و دختر به بهانهٔ خريدن پارچه آمدند به ديدن دو برادر تاجر. مى‌خواستند بفهمند آنها زن دارند يا نه. مادر دختر از آنها پرسيد: ”شما چند عيال داريد؟“ آنها گفتند: ”چون نو خانمان هستيم و مادر هم نداريم، هنوز نتواسته‌ايم زن بگيريم.“ مادر دختر به آنها گفت: ”من کلفت يکى از وزرا هستم اگر بخواهيد من در حق شما مادرى مى‌کنم و برايتان زن مى‌گيرم.“ بعد پرسيد: “شام و ناهار را چه کار مى‌کنيد؟“ دو برادر گفتند: ”زن برادر بزرگمان با هزار غرغر شامى براى ما تهيه مى‌کند. مادر دختر گفت: ”حالا که اينجور است، شما نشانى خانه‌تان را بدهيد تا من فکرى برايتان بکنم.“ برادر کوچک آنها را برد و خانه را نشانشان داد. ادامه دارد.. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚انار و کولى جوى آبى بود که کنارش هم درخت انارى قد کشيده بود. روى درخت تعدادى انار بود و داخل جوى هم چندين کولى (نوعى ماهى ريز و کوچک) دُم مى‌زدند. ريشه درخت انار از زيرزمين به آب جوى نفوذ کرده بود. کولى‌ها چندين بار به انارها پيغام داده بودند که پايتان را از خانه ما بکشيد بيرون اما آنها محل نکرده بودند. ناچار کولى‌ها نقشه کشيدند که پاى درخت انار را بجوند. کولى‌ها شروع به جويدن ريشه کردند. داد انارها به هوا رفت که اين چه کارى است مى‌کنيد. ولى اين‌بار کولى‌ها اعتنائى نکردند. انارها تهديد کردند و کولى‌ها گفتند هر کارى مى‌خواهيد بکنيد. پس انارها هم نقشه کشيدند و يکى از آنها از جاش گذشت و از آن بالا خود را انداخت روى يکى از کولى‌ها و سرش را شکست. خون به راه افتاد طورى که آب جوى به رنگ قرمز درآمد. کولى‌ها آمدند دست و بال انار را بستند. انارها اعتراض کردند شما حق نداريد رفيق ما را دستگير کنيد، مملکت قانون دارد، قاضى دارد. يکى از کولى‌ها گفت شما حق داشتيد به خانه ما تجاوز کنيد؟ يکى از انارها گفت آب که تنها مال شما نيست. مال ما هم هست شما به دنيا نيامده بوديد اين جوى بود، ما هم بوديم. کولى‌ها قبول نکردند و گفتند شما متجاوز هستيد و رفيق شما کله رفيق ما را شکست. بگو مگو ميان آنها بالا گرفت و بالأخره قرار گذاشته شد که پيش قاضى بروند. کولى سرشکسته و انار کت بسته رفتند نزد قاضي. پيش قاضى چندين شاکى و متهم نيز حضور داشتند. قاضى تا آن دو را ديد دهنش آب افتاد و گفت به‌به چه فرمايشى داريد؟ آن دو ماجراى خود را تعريف کردند. قاضى گفت اجازه بدهيد اول کار اينها را راه بيندازم تا بعد. انار و ماهى کوچک در گوشه‌اى منتظر ايستادند تا قاضى کار خود را تمام کرد و نزد آنها آمد. قاضى دستى به سر و روى آن دو کشيد و دلجوئى کرد و بعد زنش را صدا کرد و گفت ضعيفه ضعيفه ماهى‌تابه را پر از روغن کن بگذار روى اجاق، ناهار ماهى داريم، بيا اين انار را هم آب بگير بپاش روى ماهى که خوشمزه‌تر شود. انار و کولى بند دلشان پاره شد و آرام در گوش همديگر گفتند ديدى چه‌طور تو هچل افتاديم؟ بعد شروع به عجز و ناله کردند و به زن قاضى گفتند ما اصلاً شکايتى نداريم بگذار برويم. زن قاضى گفت، امر، امر آقاست و بعد کولى را پوست کند و روده‌هايش را بيرون آورد و گذاشت تو ماهى‌تابه. کولى بيچاره شروع به جلز و ولز کرد که زن انار را هم برداشت دانه کرد و آبش را پاشيد روى آن. قاضى و زن او و بچه‌هايش نشستند دور سفره و حسابى غذا خوردند. خبر به کولى‌ها و انارها رسيد. خيلى ناراحت شدند و براى آن دو عزا گرفتند و در مراسم عزادارى به اين نتيجه رسيدند که اگر قاضى جزء خودشان باشد براى آنها کارى نمى‌کند. پس با هم عهد و پيمان بستند که به همديگر کارى نداشته باشند و به حقوق يکديگر تجاوز نکنند. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
امشب از خدایی که از همیشه🌸 نزدیکتر است برایتان عاشقانه‌ترین لحظات را میطلبم🌸 زیبـاترین لبخـندها🌸 را روی لبهایتـان و 🌸 آرام ترین لحظات را🌸 برای هر روز و هر شبتان🌸 شبتون در آغـوش اَمـن خـــدا🌸 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ درختی به خاطر پناه دادن به پرنده ها بی بار و برگ نشده است... تکیه گاه باشیم ، مهربانی سخت نیست..! صبحتون سرشار از طراوات و سرسبزی🌿 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚برزگر و خرس کى بود يکى نبود. پيرمدى بود که قطعه زمينى داشت. اين پيرمد نان سالانهٔ خود و هفت دختر خود را از کشت زمين به‌دست مى‌آورد. يک روز پيرمد مشغول شخم زدن زمين خود بود، خرسى از راه رسيد و گفت: عمو! خداقوت مرا شريک خودت مى‌کنيم؟ کشاورز ترسيد و گفت: بله، بله تو را شريک مى‌کنم. خرس گفت: تو که مشغول شخم زدن زمين هستي، من هم مى‌روم و موقع آبيارى زمين برمى‌گردم. مرد حرفى نزد و خرس هم راهش را کشيد و رفت: پيرمرد خوشحال شد و فکر کرد: خرس فراموش‌کار است و ديگر برنمى‌گردد. من هم به کارم مى‌رسم. شخم زدن مرد تمام شد. زمين را تخم پاشيد و آن‌را آبيارى کرد که سر و کله خرس پيدا شد و گفت: عمو خدا قوت. حالا که دير رسيدم و زمين را آبيارى مى‌کني، مى‌روم و موقع وجين کردن برمى‌گردم. پيرمد قبول کرد و خرس هم راهش را کشيد و رفت. گندم‌زار سرسبز شد. ساقه‌هاى گندم هم بلند شد و موقع درو کردن آنها نزديک مى‌شد اما از خرس خبرى نشد. مرد کشاورز کار وجين کردن را تمام کرده بود و آخرين آب را به زمين مى‌داد که خرس پيداش شد و گفت: عمو، خداقوت. خسته نباشي. مثل اينکه کمى دير کردم. حالا که علف‌هاى هرزه را وجين کردي، مى‌روم و وقت درو برمى‌گردم. فصل درو رسيد و از خرس خبرى نشد. مرد کشاورز، خرمن را درو کرد و بافه‌هاى گندم را روى هم چيد تا آنها را با خرمن‌کوب بکوبد. در اين موقع خرس سر رسيد و گفت: عمو سلام. خدا قوت. حالا که نرسيدم گندم‌ها را درو کنم و تو دارى آنها را مى‌کوبي، مى‌روم و موقع باد دادن گندم مى‌آيم کمکت. پيرمرد ديگر حرفى نزد و خرس هم رفت. کشاورز با کمک دخترهاى خود خرمن را کوبيد و آن‌را براى باد دادن آماده کرد. خرس نيامد و پيرمرد گفت: امسال عجب گندم خوب و پربرکتى شده!! خدايا کاش که ديگر خرس نيايد. باد که وزيد مشغول باد زدن گندم شد. کارش را که تمام کرد. تل بزرگى کاه و مقدارى گندم به‌جا ماند. دخترها جوال‌ها را آوردند تا گندم را بار کنند و کاه را به زاغه ببرند. پيرمد، جوال اول را برداشت تا آن‌را از گندم پر کند که خرس سررسيد و گفت: عمو، خدا قوت! مثل اينکه کار تمام شده و حالا وقت تقسيم کردن است. اما من خيلى دير آمدم و چون زمين مال خدا است و توى روى آن زحمت کشيده‌اي، بايد سهم بيشترى ببري. گندم که تل کوچکى است براى من و کاه که تل خيلى بزرگترى است، براى تو. پيرمرد ترسيد و حرفى نزد، اما به حاصل کارش که نگاه کرد، دست و پايش از غم و غصه سست شد. رفت و کمى دورتر از خرمن جا، روى يک بلندى نشست و فکر کرد. روباهى از آن طرف‌ها مى‌گذشت. پيرمرد را که ديد، نزديک آمد و گفت: اى پيرمرد مثل اينکه خيلى ناراحت هستي؟ کشاورز هم ماجراى گندم و خرس را براى روباه تعريف کرد. روباه گفت اين که ناراحتى ندارد! من فکرش را کرده‌ام و راهى به تو نشان مى‌دهم که تمام خرس‌ها عبرت بگيرند و ديگر جرأت نکنند اين‌طرف‌ها را نگاه‌ کنند. روباه دوباره گفت: من مى‌روم آن تپهٔ روبه‌روئى و با دمم گرد و خاک مى‌کنم. وقتى که خرس پرسيد چه خبر شده، بگو چشم پسر پادشاه کور شده سواران را فرستاده دنبال شکار خرس تا از پيه و روغن او دارو درست کنند و براى مداواى چشم پسر پادشاه ببرند. وقتى که ترسيد و گفت چکار کنم. خرس را بکن توى جوال و در آن‌را محکم ببند. پيرمرد خوشحال شد و به طرف خرس رفت و کنار خرمن‌ها نشست. خرس مشغول پر کردن جوال‌هاى گندم بود که ناگهان نگاهش به تپه افتاد. دست از کار کشيد و از پيرمرد پرسيد: عمو، آن گرد و غبار روى تپه مال چيست؟ پيرمرد جواب داد: چشم پسر پادشاه کور شده و سوارهاى او دنبال خرسى مى‌گردند تا روغنش را بگيرند و از آن دارو درست کنند. خرس که خيلى ترسيده بود، به پيرمرد پناه برد. پيرمرد کشاورز گفت: برو داخل اين جوال‌. من هم در آن‌را مى‌بندم و روى جوال کاه مى‌ريزم. خرس فورى قبول کرد و داخل جوال شد. پيرمرد هم معطل نشد و در جوال را با طناب محکم بست و دخترهايش را صدا زد. هر کدام از آنها چماقى آوردند و با کمک پدرشان آنقدر خرس را زدند که استخوان‌هايش هم خرد شد. پيرمرد به‌قدرى خوشحال بود مثل اينکه خدا هفت پسر به او داده بود. جوال‌ها را از گندم پر کرد و در همه را دوخت تا آنها را به خانه ببرد که روباه سررسيد و گفت: عمو! خرس را که من از بين بردم. حالا سهم او به‌من مى‌رسد. پيرمرد که بيشتر از همه ناراحت بود، لحظه‌اى فکر کرد و گلويش را به انگشت‌هايش فشرده و ناگهان بادى از او خارج شد. روباه پرسيد: اين صداى چه بود؟ مرد کشاورز گفت: سگ‌هاى آبادى هستند که دارند به اين طرف مى‌آيند. روباه ترسيد و طورى فرار کرد که باد هم به او نمى‌رسيد. دلتان شاد و دماغتان چاق. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
برادر بزرگتر گفت: ”الاغ‌ها را به کى بخشيدي؟“ برادر کوچکتر ماجرا را گفت. برادر بزرگتر نشانى جائى که ا
فراد صبح، زن نخست‌وزير دو تا کلفت همراه خود کرد و رفت دکان تاجرها. گفت: فعلا اينها در خانه باشند تا کارهايتان را انجام دهند و ديگر غرغر زن برادر را نشنويد.کلفت‌ها را برد به خانهٔ دو برادر و دستور شام را هم داد. شب برادرها به خانه رفتند، ديدند غذا آماده است و خانه هم تميز و مرتب شده است. فردا زن نخست‌وزير آمد و گفت: ”رفتم خانهٔ نخست‌وزير. سه تا دختر دارد. دو تا از آنها را براى شما خواستگارى کردم. حالا شما چه مى‌گوئيد؟“ برادر کوچک گفت: ”هرچه شما صلاح بدانيد.“ زن رفت پيش نخست‌وزير و گفت: ”تکليف چيست؟ همهٔ کارها را انداختند گردن من“. نخست‌وزير گفت: ”حالا که اينطور شد، بگو هر نفر هزار اشرفى بدهند.“ فردا زن نخست‌وزير، که پيش برادرها خود را کلفت معرفى کرده بود، رفت به حجره و گفت: ”نفرى هزار اشرفى بدهيد و ديگر کارتان نباشد“ دادند. زن گفت: ”فردا براى مجلس عقد حاضر باشيد.“ برادرها رفتند و براى برادر بزرگترشان لباس خريدند و او را به عروسى دعوت کردند. هر کدام از دو برادر يکى از دخترهاى نخست‌وزير را عقد کرد. سه روز و سه شب خانهٔ نخست‌وزير ماندند. و بعد از آن همراه با زن‌هايشان به خانهٔ خود رفتند. فرداى آن روز زن نخست‌وزير، به ديدن آنها رفت. دخترهاى خود را بوسيد. دامادهاى خود را هم بوسيد و گفت: ”من کلفت نخست‌وزير نيستم. زن او هستم. ديدم شما غريب هستيد. دلم سوخت. در حق شما مادرى کردم و دخترهايم را به شما دادم.“ پایان. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
حكيمى در بیابان به چوپانی رسید و گفت: چرا به جای تحصیل علم، چوپانی می کنی؟ چوپان در جواب گفت: آنچه خلاصه دانش‌هاست یاد گرفته ام. حكيم گفت: خلاصه دانشها چیست ؟ چوپان گفت: پنج چیز است - تا راست تمام نشده دروغ نگویم - تا مال حلال تمام نشده، حرام نخورم - تا از عیب و گناه خود پاک نگردم، عیب مردم نگویم. - تا روزی خدا تمام نشده، به در خانهٔ دیگری نروم. - تا قدم به بهشت نگذاشته ام، از هوای نفس و شیطان، غافل نباشم حكيم گفت: حقاً که تمام علوم را دریافته ای، هر کس این پنج خصلت را داشته باشد از آب علم و حکمت سیراب شده ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
🌹پیامبر(صلی الله علیه و آله) فرمود: "رستاخیز برپا نمی شود تا آن که کسی پنج فرزند دارد آرزوی ۴ فرزند کند. و آن که ۴ فرزند دارد می گوید: کاش ٣ فرزند داشتم و صاحب فرزند آرزوی دو فرزند دارد. و آن که دو فرزند دارد، آرزوی یک بنماید. و کسی که یکی فرزند دارد آرزو کند که کاش فرزندی نداشت." 📚فردوس الاخبار، ج ۵، ص ٢٢٧ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
امشب از خدایی که از همیشه🌸 نزدیکتر است برایتان عاشقانه‌ترین لحظات را میطلبم🌸 زیبـاترین لبخـندها🌸 را روی لبهایتـان و 🌸 آرام ترین لحظات را🌸 برای هر روز و هر شبتان🌸 شبتون در آغـوش اَمـن خـــدا🌸 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
🌷درود بر شما صبحتون گلباران🌷 🌻خداوندا صبحمان و روزمان را سرشار از خیر و بخشش و مغفرت و توفیق و استواری و استقامت بر صراط بندگیت قرارده. 🌻ﻋﺸﻖ، ﺣﻖِ الهی ﻣﻦ ﺍﺳﺖ؛ ﻭ ﻣﻦ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻃﻠﺐ ﻣﯽﮐﻨﻢ. ﻣﻦ ﺗﻤﺎﻣﺎ ﻋﺸﻖ ﻣﯽﺩﻫﻢ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ از کائنات ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﻣﯽﮐﻨﻢ.‌‌ من بهترینم ، من برترینم ، من پادشاه روی زمینم.  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌    ‌‌‌‌‌‌‌‌      ‌‌‌‌‌‌‌‌ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
💡 «خشايارشاه» بعد از مرگ پدرش «داریوش بزرگ» تصمیم می گیرد، انتقام شکست ایرانی ها را در نبرد «ماراتن» از یونانی ها بگیرد، در نتیجه سپاه بزرگی گرد می آورد و به سمت یونان حمله می کند. داستان این یورش و نبرد معروف  «ترموپیل» آنقدر گسترده است که در حد این مقاله ی کوتاه نمی گنجد، فقط این نکته را بدانید که این یکی از معدود جنگ های ایرانیان باستان بود که از نیروی دریایی برای شکست دشمن در آن استفاده شد. اما برخلاف تصور شما داستان ما در مورد جبهه ی مقابل ایرانی ها یعنی یونانی ها است. پس از آنکه یونانی ها در نبرد های زمینی از ایرانی ها شکست خوردند و شهر آتن به دست ایرانی ها افتاد. یونانی ها تصمیم گرفتند حداقل با کمک نیروی دریایی کارآمد خود به دشمنی که چندان از جنگ های دریایی سر رشته ای ندارد شکست عمده ای وارد کنند در نتیجه یک ستاد جنگی با حضور «اوری بیاد» رئیس نیروی دریایی یونان، «تمیستو کل » سردار بزرگ اهل آتن و «آدی مانت» سردار کورتنی و دیگر دریا سالار های‌ معروف یونانی تشکیل شد. در این جلسه تمیستوکل سردار آتنی برخلاف عرف رایج زودتر از همه حتی رئیس نیروی دریایی شروع به سخن گفتن کرد تا عقاید خودش را به دیگران بقبولاند در این هنگام آدی مانت سردار کورتنی از این رفتار رنجید و گفت : «ای سردار، کسی را که در مسابقه قبل از زمان موعد از جا بلند می شود، معمولا او را می زنند و از مسابقه بیرون می کنند! » تمیستوکل گفت :«صحیح است ولی به کسی که در مسابقه آخر بشود هم جایزه ای داده نمی شود. » بعد از این گفتار تمیستوکل بی اعتنا به آدی مانت رو به  «اوری بیاد » می کند و استراتژی خود را شرح می دهد، این بی اعتنایی باعت ناراحتی آدی مانت شده و رو به تمیستوکل می کند و می گوید :« در این جلسه کسی که وطن ندارد باید ساکت باشد.» زیرا در آن زمان آتن به دست ایرانی ها افتاده بود و مقصود آدی مانت از این حرف این بود که، تمیستوکل با این استراتژی می خواهد برای باز پس گرفتن آتن همه ی ما را به کشتن بدهد... باری بحث بین این دو نفر و ریس نیروی دریایی بالا گرفت و هر کدام از طرفین روی درستی حرف خود پافشاری می کردند که در میانه ی این بحث، تمیستوکل حرفی به رئیس نیروی دریایی می زند که شجاعت او را زیر سوال می برد، در نتیجه «آوری باد» از کوره در می رود و  با عصایش به سمت تمیستوکل حمله می کند و می خواهد سر او را بشکند. تمیستوکل در این حال به جای آنکه فرار کند خودش سرش را جلو می آورد و می‌ گوید :«ای دریا سالار بزرگ، سرم را بشکن اما حرفم را نشکن!» این رفتار مدبرانه تمیستوکل باعث می شود همه با او همراه شده و استراتژی او را به کار بردند و ایرانی ها را در خلیج «سالامیس » متحمل شکست سختی کنند . این عبارت یعنی «سرم را بشکن و حرفم را نشکن» به صورت یک مثل در آمد و کنایه از آن است که شخصی بر عقیده خود پابرجاست و هرگاه کسانی دیگر بخواهند به روش های مختلف او را از عقیده ی خود بازگردانند او همچنان مقاومت کرده و این مثل را به کار می برد. اين مثل با گذشت زمان حتی در میان بازاری ها به صورت مثل «سرم را بشکن و نرم را نشکن.» در آمد. : ایرانی ها در نهایت در این نبرد به پیروزی رسیدند و بخاطر اینکه که یونانی ها معابد شهر «سارد» پایتخت «لیدی» را در نبردی دیگر به آتش کشیده بودند، معابد شهر آتن را به آتش کشیدند، متأسفانه از آنجایی که هر عملی در نهایت عکس العملی دارد به همین علت بود که اسکندر مقدونی «تخت جمشید» را به آتش کشید تا انتقام اتش زدن معابد شهر آتن را گرفته باشد. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚کچل و شیطان کچلی بود بسیار زرنگ یک نفر حاجی او را به همراه گوسفندهاش به چوپانی می فرستاد و به او قول داده بود که اگر با راستی و درستی کار کند دخترش را به او بدهد و کچل دامادش بشود . کچل ازاین حرف بسیارشاد بود خیلی در کارها کوشش می کرد . اتفاقاً برای دختر حاجی از جای دیگر خواستگار می آید برای او نامزد می گیرند . کچل از این ماجرا بسیار ناراحت می شود . اتفاقاٌ روزی به هنگام بهار همراه گوسفندها بود باران تندی آمد کچل عادت داشت همیشه در صحراگاش لاک را همراه می برد موقع ظهردو سه تا بزشیری داشت آنها را می دوشید شیرش را با نان توی لاک ترید می کرد و می خورد . کچل دید باران شدید است با داس گودالی کند . لباسهاش را از تن بیرون آورد توی گودال گذاشت . لاک را روی آن گذاشت اطرافش را با گل پوشانید روی لاک نشست . پس ازچند دقیقه باران ایستاد لباسش را بیرون آورد تن کرد . لباسش خشک بود بدون اینکه نمی داشته باشد . شیطان عبورش از آن مکان بود دید لباس کچل خشک است و نمی ندارد اما او که شیطان است خیس و تر شده است . شیطان گفت :« کچل چه کارکردی که لباست ترنیست ؟» گفت :« دراین امراسراربزرگی است.» شیطان گفت :« تو اول دعای اسم اعظم باریتعالی را به من یاد بده من آزمایش بکنم . من هم دعای خود را به تو یاد میدهم .» شیطان دعای اسم اعظم را به او یاد داد . کچل رفت دو تا گوسفند نر آورد دعا را خواند آنها را به هم جنگ داد هر دو بهم چسبیدند . گفت :« دعای بازشدن را هم به من یاد بده : کچل آن را هم آموخت و خواند گوسفندهای نرازهم باز شدند . چون اطمینان حاصل کرد گفت :« آقا شیطان تو باید یک داس و یک گاش لاک همیشه با خودت داشته باشی تا هنگام باران زمین را بکنی لباس هایت را در گودال بریزی . لاک را روی آن بگذاری تا لباست تر نشود .» شیطان از این گفتار ساده افسوس خورد که کاش چنین گولی نخورده بودم . نادم و پشیمان غایب شد . اما کچل شاد و خرم شد که چنین عملی بدست آورده است . کم کمک عروسی دختر به پا می شد حاجی به کچل گفت :« برو قاضی را برای عقد کردن عروس بیار.» کچل می رود ملا را با وسایلش سوارمی کند وحرکت می کنند . نزدیکی های منزل حاجی کچل دعا را خواند قاضی در حالی که دستهاش در زین اسب بود همانجا چسبید . جلو حیاط آمد هرچه خواست پایین بیاید نشد . دست به دامان کچل زدند او را از روی اسب جدا کرد منتهی قاضی نمی توانست دیگر حرکت کند او را مجسمه وار بردند بالاخانه نشاندند . کچل گفت :« چرا خواهر خانم را خبر نکردید تا در مجلس عقد حاضر باشد ؟» او را فرستادند دنبال خواهر زن حاجی . هنگام آمدن رسیدند به رودخانه . کچل گفت :« خانم بیا ترا بدوش بگیرم » زن حاضر نشد گفت :« پس لباسهات را بیرون بیاور روی سرت بگذار آن طرف آب که رسیدی بپوش من می روم پشت آن بوته ها پنهان می شوم تا ترا نبینم » زن بیچاره شلوار و لباس خود را بیرون آورد روی سرگرفت آن طرف آب رفت کچل او را هم سحر کرد . به همان حال چوخای خود را از تن بیرون آورد لنگ مانند به او پیچید او را آورد منزل حاجی . چون آنها این ماجرا را دیدند بیشتر به کچل ظنین شدند خلاصه دختر را ملا به همان عقد کرد عروسی برپا شد شب زفاف کچل در کمینگاه حجله ماند همینکه داماد دستش برای عروس دراز شد با او چسبید . پس از ساعتی داماد برار و یکی دیگر رفتند توی اتاق تا آنها را سواکنند آنها هم به آن دو تا چسبیدند . کار به جائی رسید که پدر داماد حاضر شد عروس را طلاق بگوید برای کچل عقد کند و عروس مال کچل باشد . پس از اینکه کچل اول آنها را به قرآن قسم داد اول ملا و خواهر زن حاجی را نجات داد بعد طلاق دختر را گرفت و برای خودش عقد کرد و آن وقت دختر و داماد را نجات داد و خودش صاحب عروس شد . همان طور که کچل به مراد و مطلبش رسید انشاءالله شما هم به مراد و مطلبتان برسید . ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
‌ 📚حکایت کوتاه خضر نبی در سایه درختی نشسته بود سائلی سمت او آمد و از اول سوال کرد خضر دست در لباسش برده اما چیزی دستش را نگرفت گفت ای سائل ببخشم چیزی ندارم سایل گفت تو را به خدا سوگند می‌دهم نیازم بسیار است کمی بیشتر بگرد شاید چیزی داری و نمی‌دانی خضر برخواست گفت صبر کن دارم بیا برویم، به بازار برده فروشان آمد و گفت مرا بفروش و پولش بگیر و ببر چاره علاجت کن سائل گفت نه هرگز!!! خضر نبی گفت باید اینکار را انجام دهی القصه خضر را سائل بفروخت و پول را گرفته و شادمان راهی شد. خضر را مردی خرید و آورد خانه دید پیرمردی نورانی است، دلش سوخت و کار زیادی به او نمی‌سپرد. روزی مرد قصد سفر کرد و از خضر خواست تا خانه و فرزندانش را در غیاب او محافظت کند و مایحتاج آنها را بخرد. خضر گفت کاری به من بسپار من از اینکه غلام تو باشم و کاری نکنم ناراحتم مرد گفت همین بس خضر اصرار کرد، مرد گفت پس اگر دوست داشتی برای من از دل کوه سنگ‌های کوچک بیاور تا در حیاط منزل خانه دیگری بسازم خضر نبی پذیرفت و در غیاب صاحب خانه با قدرت تمام، خانه‌ای زیبا به کمک اجنه و فرشتگان در آن خانه بنا ساخت صاحب خضر آمد و چون آن خانه را دید باور کرد این پیر مرد انسان معمولی نیست! گفت تو کیستی ای مرد خود را معرفی کن، گفت غلام توام گفت تو را به خدا سوگند خودت را معرفی کن، خضر گفت مرا چرا به خالقم سوگند دادی؟ یکبار سائلی مرا به خالقم سوگند داد، چیزی نداشتم به او دهم خودم را به بردگی فروختم!!! من خضر نبی هستم مرد گریست و گفت مرا ببخش نشناختمت گفت: اصلاً من خود خواستم نشناسی تا راحت امر و نهی کنی مرا چون غلامان گفت ای خضر در قبال این خانه که ساختی از من چیزی بخواه گفت ای صاحب و مولای من از زمانی که غلام تو شده‌ام به راحتی نمی‌توانم برای خالقم در پنهان عبادت کنم و راحت نمی‌توانم اشک بریزم چرا که می‌ترسم هر لحظه در زمان لذتم با معشوقم مرا احضار کنی و اگر اجابت نکنم معصیت کرده باشم. مرا لطف فرموده آزاد کن صاحب خضر گریست و او را آزاد کرد. حضرت خضر کسی است که برای وصال معشوقش خود را به غلامی فروخت و معشوقش بهای عشق آزادی او را پرداخت. راستی ما برای خدا چه می کنیم...!؟ "قدری بیندیشیم" ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
هدایت شده از تبلیغات موقت👇
کسانی که bmi بالاتر از ۲۵ یا پایین تر از ۱۸ دارند، در معرض مشکلات نفخ،یبوست، کم کاری تیروئید، کبدچرب،افسردگی و مشکلات هورمونی می باشند. برای حل این مشکلات ابتدا از طریق لینک زیر bmi خود را محاسبه کنید، سپس راهکار خانگی گفته شده را انجام دهید 👇👇👇 formafzar.com/form/bmi22 formafzar.com/form/bmi22
هدایت شده از تبلیغات موقت👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👨‍⚕️توصيه پزشكان برتر ایران 🇮🇷براي درمان ریشه ای سفیدی مو 🤚🏼 نكته جالبشم اينه که ما براي اثبات حرفامون اول خودمون رو مورد آزمايش 🧪قرار دادیم و بعد نتيجه رو داخل صدا و سيما عنوان كردیم 📰 👨‍⚕️ميتونيد مشاوره رايگان تلفني 🤳 هم ازمون بگيريد با ارسال عدد 4 به سامانه 10008443
📚مكافات عمل ناموسى‏ عصر حضرت داوود عليه‏السلام بود. مردى شهوت‏پرست به طور مكرر به سراغ يكى از بانوان میرفت و او را مجبور به عمل منافى عفت مینمود، خداوند به قلب آن بانو القا كرد كه سخنى به آن مرد بگويد، و آن سخن اين بود كه به او گفت: هرگاه نزد من مى‏آيى مرد بيگانه‏اى نزد همسر تو می‏رود. آن مرد بى درنگ به خانه خود بازگشت ديد همسرش با يك نفر مرد اجنبى هم‏بستر شده است، بسيار ناراحت شد و آن مرد را دستگير كرد و به محضر حضرت داوود عليه‏السلام به عنوان شكايت آورد و گفت: اى پيامبر خدا! بلايى به سرم آمده كه بر سر هيچكس نيامده است. داوود: آن بلا چيست؟ مرد هوسباز: اين مرد را ديدم كه در غياب من به خانه من آمده و با همسرم هم‏بستر شده است. خداوند به داوود عليه‏السلام وحى كرد: به مرد شاكى بگو: كَما تُدينُ تُدان؛ همانگونه كه با ديگران رفتار میكنيد، با شما نيز همانگونه رفتار خواهد شد. دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر اى نور چشم من به جز از كِشته ندروى ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel