eitaa logo
بهلول عاقل | داستان کوتاه
38.9هزار دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
6.5هزار ویدیو
70 فایل
📚حڪایات شیرین بهلول عاقل و داستانهاے آموزنده 😊 . . .کپی بنرهای کانال شرعا حرام است . . تبلیغات ثامن برندینگ💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2308702596Cce98270c04 👈محتوای تبلیغات تایید و یا رد نمیشود🌹 همراهی شما باعث افتخار ماست ♥️😍
مشاهده در ایتا
دانلود
 📚 در دوران حکومت امیرمومنان علیه السلام، مامورین حکومتی، قصابی را در کنار کشته ای به همراه چاقوی خون آلود- که در دستش بود- یافتند. قرائن و شواهد موجود نشانگر کشته شدن مقتول، توسط این قصاب بود. بر این اساس مامورین وی را با همان وضعیت ظاهری به حضور علی علیه السلام آوردند امام علیه السلام به قصاب فرمود: چه کسی آن شخص را به قتل رسانده است؟ مرد قصاب گفت: من او را کشته ام. حضرت علی علیه السلام طبق قرائن ظاهری و اعتراف متهم، دستور قصاص صادر کرد. مامورین حکومتی بعد از صدور حکم قصاص او را به سوی محل اعدام روانه کردند. در این اثنا مردی را دیدند که به سرعت به سوی آنان می آید و فریاد می زند: دست نگهدارید و عجله نکنید، او را من کشته ام، قاتل حقیقی منم، آن مرد قصاب بی گناه است. مسوولین اجرای حکم وقتی با این وضعیت مواجه شدند، آن مرد را به همراه قصاب به حضور علی علیه السلام آوردند. در محضر امام علی علیه السلام آن مرد دوم، سوگند یاد کرد که او را من کشته ام. امام به قصاب گفت: چرا تو اعتراف به قتل نمودی و اقرار کردی که او را کشته ای؟ قصاب گفت: چون من در مخمصه عجیبی گرفتار شده بودم، در خود هیچ گونه یارای انکار ندیدم. چون مرا در کنار جنازه خون آلودی با چاقوی آغشته به خون دستگیر کرده بودند؛ یقین کردم که به غیر اقرار به قتل، چاره دیگری وجود ندارد. اما واقع امر این است که گوسفندی را سر بریده بودم و چون برای تخلی و رفع حاجت، عجله داشتم با همان چاقوی خون آلود به خرابه شتافتم که اتفاقا با جنازه خون آلود مواجه شدم. وحشت زده خواستم که از آن جا فرار کنم. اما با رسیدن مامورین در همان جا خشکم زد و آنان مرا به حضور شما آوردند. علی علیه السلام به حاضران فرمود: این دو نفر را به نزد فرزندم حسن ببرید تا او در این مورد قضاوت نماید. آن ها به حضور امام حسن علیه السلام آمدند و ماجرا را شرح دادند. امام مجتبی علیه السلام فرمود: به امیرمومنان بگویید: اگر این مرد شخصی را کشته است، در مقابل جان قصاب را از مرگ حتمی رهانیده است. خداوند در قرآن می فرماید: و من احیاها فکانما احیا الناس جمیعا[1]؛ هر کس انسانی را از مرگ رهایی بخشد، چنان است که گویی همه مردم را زنده کرده است امام علی علیه السلام دستور داد هر دو را (قاتل و قصاب) آزاد نمودند و دیه مقتول را از بیت المال، به ورثه پرداخت نمود[2] پی نوشت ها [1] مائده، 32. [2] تهذيب، ج 10، ص 173؛ تفسير نور الثقلين، ج 1، ص 620 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
‌ •📖🌙• من ماندم و ماه... ⟦با تعارفاتِ مادرم به طبقه‌ی سوم رفتیم؛ ساعت حدودِ چهار و نیمِ بعد از ظ
‌ •📖🌙• من ماندم و ماه... ⟦امیرعلی بود؛ خودش بود! وای خدایا... آن دستمال‌گردن و پیراهنِ مشکی، چقدر خواستنی‌تَرش کرده بود! چگونه تاب آورم این حجم از عطشِ نیازَت را؟ نفسم حبس شده و اوست که لب باز میکند: +سلام سادات، خِیره ان شاءالله! و نگاهی به کاسه‌ی آش می اندازد؛ +قبول باشه؛ دستِ حاج خانم درد نکنه. و بی‌حرف نگاهم میکند که با صدایی لرزان از هیجانی وصف ناپذیر، لب میزنم: -سلام، خواهش میکنم؛ قبولِ حق باشه. و لبم را روی‌هم میفِشارم... -با اجازه من دیگه میرم. کارای مادر مونده... و یک لحظه نمی‌گذرد که لبه‌ی چادرم، با فشارِ کوچکی کِشیده میشود و نوای دل‌انگیزِ صدای او گوشَم را پُر میکند؛ +طاها تا سرد نشده ببَر بده به مامان‌اینا و برگرد! قفسه‌ی سینه.ام با فشار، بالا و پایین میشد و باورم نمی‌آمد چادرِ من است که در دستِ او فشُرده میشود...! وای خدایا! خودت حواسَت به قلبَم باشد! محمدطاها با حالتی‌خاص نگاهی به برادرش و سپس من انداخت و ابرویَش بالا پرید: -چشم داداش؛ فقط چند کیلو میخای؟ و امیرعلی که با تعجب پرسید: +چیو؟ محمدطاها که حالا در آستانه‌ی در ایستاده‌بود، قدمی به بیرون از مغازه گذاشت و با پوزخندِ پرشیطنتَش گفت: -نخود سیاه دیگه! و منتظرِ عکس‌العملِ برادرش نماند و رفت. نگاهم آهسته و پُر احتیاط به سمتِ امیرعلی کِشیده میشود؛ گره‌ی زیبای ابروانَش نشان میداد که از شوخی‌ِ برادرِ کوچکش اصلاً خوشَش نیامده‌است! قفسه‌ی سینه‌اش آرام و منظم بالا و پایین میشد و من امّا، در آن فاصله‌ی نزدیک از او، انگار در حالِ جان دادن بودم... دیگر چرا چادرم را وِل نمیکردی آقا؟ درست در همین لحظه، مشتَش را گشود و به آن‌سوی پیشخوانِ شیشه‌ای رفت؛ -با من کاری داشتید آقای کریم زاده؟! نگاهِ تبدارِ چشمانِ خمارَش را به عمقِ چشمانم دوخت و با همان آرامشِ همیشگی‌اش، با صدای مردانه‌ی زیبایَش گفت: +بهترید سادات ؟ پات... وای خدایا! چرا اینقدر دوستَش داشتم؟! چقدر از ترکیبِ چهره‌اش خوشم می‌آمد! امیرعلی! دلم می‌خواهد همینجا و در همین‌لحظه برایَت بمیرم! میشود اجازه دَهی؟! نگاهم را به زیر می‌اندازم؛ -الحمدالله، چیزِ خاصی نبود،فقط یکم کبودی مونده! اونم خوب میشه! نفسِ پُرفشارَش، از خود بی خودم کرد؛ +کسی هم فهمید؟ جوابم یک کلمه بود: -نه! لحظه‌ای سکوت بین‌مان حاکم شد، که سر بلند کردم و نگاهَش را خیره‌ی صورتم دیدم؛ با تمامِ حسِ نیازم به او، خجالتی دخترانه سرازیرِ وجودم شد، که ترجیح دادم بیشتر از این معطل‌اش نکنم؛ -با اجازه من باید برم؛ مادر منتظره. دستی میانِ موهایش کشید که طره‌ی زیبایی از آن روی پیشانیِ خوش‌تراشَش حلقه زد؛ انگشترَش ... وای دلم دیوانه نشو! +به آقاسید سلام برسونید، از مادر هم تشکر کنید! چرا آنقدر کلافه بود؟ انگار برای گفتنِ چیزی با خود میجنگید! شاید هم من آن‌گونه فکر میکردم! سر تکان میدهم؛ -حتما؛ خدا نگهدار. و همین که از مغازه خارج میشوم، بُغضی که نمی‌دانم دلیلَش چیست، به گلویَم چنگ می‌اندازد. قلبم مثلِ دیوانه‌ای خودش را به قفسه‌ی سینه‌ام می‌کوبید؛ مَنی که تنها با یک نگاهِ او، شب تا صبح خوابم نمیبَرد، حالا چطور باید این حجم از حسِ هیجان و اشتیاق را تاب می‌آوردم؟! این وسط یک سوال ذهنم را مشغول کرده بود؛ امیرعلی چه چیز می‌خواست به من بگوید، که هربار تا پشتِ لب‌هایَش می‌آمد و بعد منصرف میشد...؟⟧ ...♥️ 👈این داستان واقعی است ⛔️کپی داستان حرام به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🌼گويند حريم كعبه,در داشته است 🌼از سيزده رجب خبر داشته است 🌼از شدت اشتياق ديدار علي 🌼ديوار كعبه,شكاف برداشته است. (ع) 🌹 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
✍🏻مردها تشنه روز مرد نیستند مردها به یک روز قدردانی در سال نیازی ندارند، مرد آفریده شده تا تکیه گاه شود نه متکی باشد، مرد به این حساس نیست که کی و چی کادو می‌گیرد! فلانی برای شوهرش چه خریده؟ جوراب گرفته یا ساعت مچی طلا ؟ مرد برای مبارزه آمده، برای جهاد، برای سماجت، برای جنگ با غول زندگی، برای نبرد بی وقفه و بی انتها آمده، برای به آرامش رساندن خانواده اش آمده، برای شکسته شدن غرورش آمده همین که تبسم را بر لب زنش ببیند، همین که لبخند را بر چهره دخترش ببیند، همین که سربلندی پسرش را ببیند، همین که خواهرش بتواند به او تکیه کند، همین که مادرش با او درد دل کند، همین که پدر پیرش جوانی خودش را در او ببیند، همین ها برای مرد کافیست همین ها مرد را خوشبخت می‌کند مرد آمده تا دیگران به او تکیه کنند، آمده تا شود ستون خانواده، آمده بسوزد تا روشنایی بخشد، هیچ هدیه ای، هیچ کادویی، هیچ گوهر گرانبهایی هیچ مردی را اینقدر خوشحال نمیکند مگر آرامش خانوده اش! بهترین هدیه برای یک مرد، قدرانی،تایید، تحسین و تشکر از زحمات اوست به همراه لبخند و رضایت و آرامش خانوده اش که به او احساس قدرت و اقتدار و مردانگی می بخشد. عمرشان دراز و عزتشان افزون باد🌹 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ 🔥ماجرای آن مرد جهنمی  شبى اميرالمومنين(ع) از مسجد كوفه بيرون آمد و كه به منزل برود. يك چهارم شب سپرى گرديده وكميل بن زياد با آن حضرت بود. بين راه از در منزل مردى عبور كردند كه در آن وقت شب با صداى گرم و حزن آور قرآن مى خواند و اين آيه شريفه را تلاوت مى نمود: أمّن هو فانت آناء الليل ساجدا و قائما يحذر الآخرة و يرجو رحمة ربّه قل هل يستوى الذين يعلمون و الذين لا يعلمون انما يتذكر اولوالالباب .1 كميل در باطن ، عمل او را بسيار نيكو تلقى نمود و به شگفت آمد، بدون اين كه سخنى بگويد. ناگاه حضرت على(ع) متوجه او شد و فرمود:آهنگ اين مرد تو را به شگفت نياورد، او جهنمى است و به زودى تو را از وضعش آگاه خواهم ساخت . كميل سخت متحيرشد، از اين جهت كه اولا انديشه درونش براى امام(ع) مكشوف و مشهود است وثانيا اين كه با قاطعيت مى فرمايد اين قارى قرآن ، جهنمى است . طولى نكشيد كه جنگ خوارج پيش آمد. عده اى با پيروى از انديشه باطل خود به دشمن گرايش يافتند ومقابل امام معصوم(ع) قيام نمودند و كشته شدند. على(ع) بين سرهاى جدا شده آنان عبور مى كرد و شمشير در دست داشت. كميل بن زياد با آن حضرت بود. فوضع رأس السيف على رأس من تلك الرؤوس و قال ياكميل أمّن هو قانت آناء الليل ساجدا و قائما أى هو ذلك الشخص الذى كان يقراء القرآن فى تلك الليلة فأعجبك حاله.2 نوك شمشير را بر يكى از سرهاى جدا شده گذارد و متوجه كميل گرديد و آيه شريفۀ أمّن هو قانت آناء الليل را قرائت كرد و فرمود: اى كميل ! صاحب اين سرشخصى است كه در آن شب ، قرآن مى خواند و تو از حسن حالش به شگفت آمده بودى. 3 📚پی نوشت ها:  -1سوره مباركه زمر،آيه 9. 2- بحارالانوار، ج 33، ص 400. 3- شرح و تفسير دعاى مكارم الاخلاق ، ج 3، ص 404. به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼عمری پدرم گفت که فرزنـد خـلـف باش 🌼یعنی که فقط نوکر سلطان نجف باش هدیه کانال ما به مناسبت میلاد مولود کعبه🕋😍 استوری ویژه کانال بهلول عاقل پیشکش نگاه گرم شما 🥰 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
ﭘﻮﻝ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ! ﺑﺎﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ! ﺑﺎﺑﺎ ﮐﺘﺎﺏ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ! ﺑﺎﺑﺎ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ! ﺑﺎﺑﺎ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ! ﺑﺎﺑﺎ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺮﻡ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ، ﭘﻮﻝ ﺑﺪﻩ ! ﺑﺎﺑﺎ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻬﺮﯾﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ! ﺑﺎﺑﺎ !... ﺑﺎﺑﺎ !... ﺑﺎﺑﺎ !... ﻭﻟﯽ ﯾﮏ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﻫﻢ ﻧﮕﻔﺘﻢ : ﺑﺎﺑﺎ ! ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﭘﯿﺸﻢ ﻫﺴﺘﯽ ﺑﺮﺍﻡ ﮐﺎﻓﯿﻪ... ﺑﺎﺑﺎ ! ﺑﻮﺩﻥ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﻧﯿﺎﺳﺖ ! ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﻡ ﻭ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ داشته باشم ﺑﻬﺶ ﻧﻖ ﺯﺩﻡ ! ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺍﺯﺵ ﻧﭙﺮﺳﯿﺪﻡ : ﺑﺎﺑﺎ ! ﺗﻮ ﺍﺯ ﻣﻦ ﭼﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ؟؟؟ ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﺑﻮﺩیم ﺍﺯمون ﻣﯿﭙــﺮﺳﯿﺪﻥ : ﺑــﺎﺑــﺎﺗﻮ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﻭﺱ ﺩﺍﺭﯼ ﯾﺎ ﻣـﺎﻣــﺎﻧﺘﻮ؟ ! میگفتیم : ﻫﺮ ﺩﻭﺗﺎﺷﻮﻧﻮ !! ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺘﻦ ﻧﻪ ! ﯾﮑﯽ ﺭﻭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ !!! ﺍﻭﻥ ﯾﮑﯽ ﮐﺪﻭﻣﻪ؟؟؟ ما ﻫﻢ ﺑﺎ ﺷﺮﻡ ﻭ ﺯﯾﺮ ﻟﺒﯽ میگفتیم : ﻣﺎﻣﺎﻧــﻮ !!! ﺑﯿــﭽﺎﺭﻩ ﭘﺪﺭ ! ﻟﺒــﺨﻨﺪ تلخی ﻣﯿﺰﺩ ﻭ ... ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﻴﻜﺸﻴﺪ ﺟﻠــﻮﯼ ﻫﻤﻪ !!! ﺍﻣﺎ ﺍﻻﻥ ﻣﯿﻔﻬــﻤﯿﻢ ﭘــﺪﺭ ﭼﻘﺪﺭ ﺯﺣﻤﺖ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪ ﻭ ﺧﺴﺘﻪ ﻣﻴﺸﺪ ﺗــﺎ ﺯﻥ ﻭ بچش ﺯﻧﺪﮔــﯽ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷــﻦ ... کاش سوره ای به نام "پدر" بود که این گونه آغاز میشد: قسم بر پینه ی دستانت، که بوی نان میدهد و قسم بر چشمان همیشه نگرانت... قسم بر بغض فرو خورده ات که شانه ی کوه را لرزاند و قسم بر غربتت، وقتی هیچ بهشتی زیر پایت نیست ... ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻫﺮﭼﯽ ﺳﺎﻻﺭﻩ ﻫﺮﭼﯽ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺑﻨﺎمه ﭘـــــــﺪﺭ. زنده باد همه ی پدران در قید حیات و شاد باد روح تمامی پدران عزیز سفر کرده.. به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ 🔴شاید حکایت زیر خارج از ادب باشد ولی خواندن آن خالی از لطف نیست. 📚 داستان گربه و خردل. 👈 چگونه یک مجتهد عالیقدر توسط یک روحانی اعدام شد؟ 👈 سیاست انگلیسی ، چنان باعث تغییر افکار مردم و انحراف مشروطه شد که یک روحانی حکم اعدام مجتهد بزرگ را امضا کرد و مردم به جسد این مجتهد آب دهان می انداختند. یکروز سرمیز نهار دیپلمات انگلیسی به سیاستمدار روس گفت: اگربتوانی قدری خردل به خورد گربه بدهی نهارمهمون منی, سیاستمدار روس بدون تامل پس گردن گربه رو گرفت, وقتی قاشق پر خردل رابه طرف دهان گربه برد, گربه با استشمام بوی تند خردل چنگی به دست او زد ودرحالیکه دست مرد روسی را خونین ساخته بود, باسرعت به پایین پرید. دیپلمات انگلیسی , یک تکه گوشت را جلوی گربه گذاشت. گربه وقتی مشغول خوردن شد دم اورا بلند کرد و مقداری خردل به مخرج گربه مالید! گربه با احساس سوزش از جا پرید و فرارکرد ورفت زیرمیز رستوران وپایش را بلند کرد و مشغول لیسیدن خردل ها شد. انگلیسی گفت :حالا یاد گرفتی؟ 👈 13 رجب سالروز اعدام شیخ فضل الله نوری. 👈 جهت شادی روح این مجتهد سه صلوات بفرستید. (زاده ۳ دی ۱۲۲۲، لاشک - اعدام ۹ مرداد ۱۲۸۸، تهران) به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️پدر یعنی ، ، 🌹🍃وقتی که دو چشمان تو آیینه و آب است 🌹🍃یعنی که نگاه تو نشانـی ز ســــراب است 🌹🍃در پینــه یِ دستان تو دیدم اثـــر عشـــق 🌹🍃دیدار رُختْ ، از سَـرِتکرار ،صـــواب است 🌹🍃مدیـــون تو و مِهـْــرِ تو و لقـمــه ی پاکت 🌹🍃بر چهره یِ زیبایِ تو از عشق نقـاب است 🌹🍃ای کاش در آغــوش بگیــــرم نفســـت را 🌹🍃تصویر خداروی دوچشمان توقاب است اختصاصی کانال بهلول عاقل تقدیم نگاه مهرآمیز شما همراهان همیشگی😊💐 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ ♡باباها همه‌شان عاشقند. ✍🏻باید خیلی عاشق باشی که از خواب و تفریحت بزنی و سختیِ کار بی‌وقفه را به جان بخری تا خانواده‌ات در آرامش و رفاه باشند. که حاصل یک ماه تلاش شبانه روزی‌ات را یک شبه با شور و اشتیاق، برای شادی خانواده‌ات خرج کنی و حتی یک لحظه هم احساس پشیمانی نکنی، که کِیف کنی از این که تمام حاصل چندماه کار و تلاشت را گوشواره کرده‌ای برای دخترت، دوچرخه کرده‌ای برای پسرت و یا انگشتری برای قدردانی از همسرت. باید عاشق باشی که هر سال عید برای همه‌ی خانواده کفش و لباس بگیری و به خودت که رسید بگویی "من لباس نمی‌خوام، همین‌ها که دارم کافی‌ست." که اصرار کنند و انکار کنی. بعد هم با لبخند رضایتی به لب، ذوق بچه‌هات را در لباس‌های نو تماشا کنی و برای شادی‌های بعدی‌شان برنامه بچینی. باید خیلی عاشق باشی که چندماه با تمام توانت و بیشتر از همیشه تلاش کنی، با سختی و ناملایمتی‌های زمانه بجنگی تا در نهایت، یک‌بار دست خانواده را بگیری و یک وری ببری‌شان و یک خاطره‌ی خوب به آلبوم خاطره‌هاشان اضافه کنی. بابا که باشی خودت را در قبال حالِ خانواده مسئول می‌دانی، که دلخوشی به لبخند‌هاشان، به این‌که امنیتی در نهایت نا امنی و تکیه‌گاه‌ترینی برای کسانی که روی آغوش پدرانه‌ات حساب کرده‌اند. باید بابا باشی و عاشق؛ که تمام دغدغه و اولویتت خوشبختی و شادی خانواده‌ات باشد. که تمام حواس مردانه‌ات جمعِ دلخوشی بچه‌ها و آرامش مامان بچه‌ها باشد. باباها از خودگذشته‌ترین و عاشق‌ترین موجودات دوست‌داشتنی و سبیل‌دار جهانند.♥️ به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
‌ •📖🌙• من ماندم و ماه... ⟦امیرعلی بود؛ خودش بود! وای خدایا... آن دستمال‌گردن و پیراهنِ مشکی، چق
‌ •📖🌙• من ماندم و ماه... ⟦مادر همانطور که چادرش را روی سَر مرتب میکرد، مرا مخاطب قرار داد؛ -میرم خونه‌ی مهری‌خانم. احتمالا تا دو ساعت دیگه برمیگردم. حواست باشه اگه دیر کردم، جای خوابِ بابات و سعید رو طبقه‌ی بالا اماده کن و خودت و رضوانه و زهرا هم اینجا بخوابین، خب؟ نامِ مهری که آمد، دوباره به یادِ دیروز و آن اتفاقِ باورنکردنی می‌افتم؛ امیرعلی چادرِ مرا در دست گرفته‌بود... خدا میداند چندبار آن قسمتِ چادرم را بوییدم و روی قلب فشُردم! کاش من هم می توانستم بروَم؛ اما قطعاً او چنین اجازه‌ای نمیداد! مادر که میروَد، زهرا واردِ اتاق می‌شود؛ هنوز نتوانسته‌بودم ماجرای روزِ پیش را برایش بازگو کنم؛ +مامانت کجاست‌؟ با اشاره‌ای چِشمی به طبقه‌ی بالا می‌گوید: -یه‌سِری کار مونده‌بود داره انجام میده ولی گفت یه‌سَری هم میره پیشِ مامان‌بزرگ. سعید بلاخره موبایلَش را کنار گذاشت؛ +میگم چطوره از فرصت استفاده کنیم یه فیلم ترسناک ببینیم، نظرت؟! سرم را تکان می‌دهم ؛ -اصلاً وقتِ مناسبی واسه این کار نیست! و زهرا هم در تاییدِ حرفم ادامه داد: -اوهوم کلا حسِش هم نیست! سعید با حالتِ خاصی ابرو بالا انداخت؛ +باشه، از اولش هم معلوم بود دخترا ترسواَن! نمیدونم پس خودتون چرا اینقدر اصرار دارین بگین این طور نیست!؟ زهرا پشتِ چشمی نازک کرد؛ -چون واقعا اینطور نیست! پوزخندِ سعید حرص‌درآر بود؛ +اره، می‌بینم! نگاهی به زهرا انداختم و پس از لحظه‌ای مکث گفتم : -خیله‌خُب حالا! چه فیلمی هست؟ +چند روزِ پیش دانلود کردم؛ احضارِ روح! و باز هم مکثی کوتاه... با خود گفتم هرچه باشد، یک فیلم است و حقیقتی ندارد؛ پس نباید بیخود مقابلِ او که زیادی ادعایَش میشد، کم آورم... موبایل را با usb به تلویزیون متصل کرده و فیلم را play می‌کند! ‌+خیله‌خُب حالا چراغا رو هم خاموش کنین! زهرا اعتراض کرد؛ -ساعت دوازدهِ شبه دیگه، از این تاریک‌تَر؟ و سعید که حاضر جوابی کرد: +شما میترسی تشریف ببر پیشِ مامانت! سعی کردم به این بحث خاتمه دهم؛ -زهرا برو اون لامپ رو خاموش کن ببینم دیگه این آقا چه بهونه‌ای داره... به اواسطِ فیلم که رسید، هراسِ غیر قابلِ انکاری به جانم افتاد! و تنها من این‌گونه نبودم؛ زهرا هم وقتی دید نمی‌تواند تحمل کند، خیلی راحت اعتراف کرد و به طبقه‌ی بالا برگشت! حالا من مانده‌بودم و اتاقِ تاریکی که جز صدای بلند و دلهره‌آورِ تی‌وی، چیزِ دیگری شنیده‌نمیشد! حتی کار به جایی رسیده‌بود که دلم میخواست خودم را به سعید بچَسبانم و خواهش کنم این فیلمِ لعنتی را قطع کند! اما غرورِ بی‌جایی که به جانم افتاده بود، چنین اجازه‌ای نمی داد و فقط دعا میکردم مادر هرچه زودتر برگردد...! خلاصه با هرجان‌کندنی بود آن یک ساعت و نیم را تاب آوردم! نفس‌هایم تند و پرفشار شده‌بود اما با بی‌خیالیِ نمایشی گفتم: -فیلم ترسناک فیلم ترسناکِت این بود‌؟ واقعا که سعید!! در آن تاریکی می‌توانستم حس کنم که از کنارم بلند می‌شود؛ ‌+باشه، تو که راست میگی! و صدای گذاشتنِ چیزی روی کانتِر را شنیدم و بعد... +بیا بریم بالا تا عمه بیاد. تی وی را خاموش کردم و به سمتِ در قدمی برداشتم؛ هنوز دست و پایم از ترس می‌لرزید! تا خواستم از اتاق خارج شوَم، صدای جیغ‌های مُمتد و از ته‌دِل و بی‌نهایت وحشتناکِ یک زن، باعث شد من هم با تمامِ وجود جیغ بکِشم و در تاریکیِ اتاق، به طرفی دویدم که نفهمیدم چه شد و سرم به کجا خورد که ناگهان دردِ بدی در پیشانی‌ام پیچید و روی زمین افتادم....صدای جیغی که هنوز ادامه داشت، چون آوایی گنگ که انگار از فاصله‌ای دور به‌گوش می‌رسید، در سرم پیچید و دیگر همه چیز در ظلماتِ محض فرو رفت...! ضربه‌ای که به سرم خورده‌بود، چندان هم دردسر ساز نشد! وای وقتی که مادرم جریان را فهمید، خدا می‌داند چه غوغایی به پا شد... با سیلی‌ای که سعید بخاطرِ شوخیِ مسخره‌اش از پدرم خورد، برای لحظه‌ای دلم برایَش سوخت! اما وقتی به وضعیتِ خودم و کبودیِ روی پیشانی‌ام نگاه می‌کردم، واقعا از او دلخور میشدم. آن‌شب او بعد از گفتنِ یک جمله به من، با قهر و کدورتی که خودش به پا کرده بود، به شمال برگشت؛ +ریحانه نمی‌دونستم این جوری میشه،ببخش! می‌دانستم مادر از اینکه برادرزاده‌ی عزیز دُردانه‌اَش را رنجانده‌بود، ناراحت است؛ اما انگار اوضاعِ من برایش مهمتر بود که مانعِ رفتنَش نشد؛ حتی وقتی زندایی تماس گرفت تا بابتِ حماقتِ پسرش عذرخواهی کند، مادر با لحنِ تندی پاسخ‌گویَش شد و در اخر هم کینه‌ی کوچکی میانِ دو خانواده افتاد! کاش از اول با دیدنِ آن فیلم لعنتی موافقت نمیکردم...!⟧ ...♥️ 👈این داستان واقعی است ⛔️کپی داستان حرام به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚او قهرمان زندگی من است... حتی اگر هیچ مدالی بر گردنش نباشد... حتی اگر هیچکس از قهرمانی اش با خبر نشود... قهرمانی که هیچوقت خسته نمی شود... قهرمانی که می بازد تا من برنده شوم ... او قهرمان زندگی من است... قهرمانی که بودنش روز و ماه و سال نمی شناسد ... قهرمانی که در سخت ترین روزهای زندگی کنارم می ماند و هرگز پشتم را خالی نمی کند... حتی اگر تمام دنیا رو به رویم باشند ایمان دارم که او کنارم می ماند.... او قهرمان زندگی من است... قهرمانی که آرزوهایش شده آرزوهای من... فکر و خیالش شده فکر و خیال من... زندگی اش شده زندگی من... قهرمانی که تمام اتفاق های خوب جهان را برای من می خواهد نه برای خودش... او قهرمان زندگی من است... قهرمانی که شکست هایم او را شکسته تر می کند و موفقیت هایم، خستگی زندگی را از تنش بیرون می آورد... پدرم قهرمان زندگی من است... حتی اگر بهشت زیر پایش نباشد. به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚حکایت عجیب ساربان ملعون امام حسین داستان فوق👇🏻اختصاصی کانال بهلول عاقل می باشد که در دو پست خدمت شما ارائه می شود در «بحارالانوار» و «المنتخب» از سعيد بن مسيب نقل مي كند،سعيد گويد: پس از شهادت آقا و مولايم،امام حسين عليه السلام بود كه مردم آماده ي سفر حج شدند،من نيز حضور حضرت سجاد عليه السلام شرفياب شدم و عرض كردم:مولاي من!موسم حج نزديك شده چه امر مي فرماييد (آيابه حج مشرف شوم؟) حضرت فرمود:بر نيت خود ثابت باش و حج را انجام بده. پس از كسب اجازه از محضر مقدس امام زمانم،به سوي مكه حركت كردم،وارد مسجدالحرام شدم در اثنايي كه مشغول طواف كعبه بودم ناگاه مردي را ديدم كه دست هايش بريده و صورتش مانند قطعه اي از شب،تاريك بود،او بر پرده ي كعبه آويزان شده و مي گفت:خدايي كه پرودگار اين بيت الحرام هستي!مرا بيامرز،گمان نمي كنم كه مرا ببخشي،و اگر همه ي ساكنين آسمانها و زمين تو و همه ي آفريدگان تو در مورد جرم من شفاعت كنند مرا نخواهي بخشيد،زيرا كه گناه و جرم من خيلي بزرگ است. سعيدبن مسيب گويد:من و مردم دست از طواف برداشتيم،مردم دور او را گرفتند و به او گفتيم:واي بر تو!اگر تو شيطان باشي سزاوار نيست كه اين چنين از رحمت خدا مأيوس و نوميد شوي،تو كيستي؟گناه تو چيست؟ آن‌مرد گريست و گفت:اي مردم!من به گناه خود داناترم،و خودم بر جنايتي كه مرتكب شده ام آگاه تر هستم. به او گفتيم:گناهت را براي ما بيان كن. گفت:هنگامي كه ابي عبدالله الحسين عليه السلام از مدينه به سوي عراق حركت كرد من ساربان او بودم،حضرت در اوقات نماز لباسهايش را نزد من مي گذاشت و وضو مي گرفت.من كمربند او را كه نور آن چشم را خيره مي كرد مي ديدم و آروز مي نمودم كه آن مال من باشد.بااين آرزو بودم و كاروان امام حسين عليه السلام در حركت بود،تا اين كه به كربلا رسيديم،روز عاشورا شد،امام حسين عليه السلام كشته شد. منكه در آروزي آن كمربند بودم،خودم را جايي پنهان كردم،هنگام شب به سوي قتلگاه رفتم،قتلگاه چنان روشن بود كه خبري از تاريكي نبود و مانند روز روشن بود و كشتگان بر زمين افتاده بودند. درآن حال،به علت خباثت و بدبختي خودم،به ياد كمربند افتادم،و گفتم:به خدا سوگند!حسين را پيدا مي كنم و كمربندي را كه آرزويش مي كردم،مي ربايم. همينطور در قتلگاه در ميان كشتگان مي گشتم تا اين كه او را پيدا كردم،او به صورت بر زمين افتاده بود،سر در بدن نداشت،نور از بدنش مي درخشيد،بر خون خود آغشته بود و باد،خاك ها را بر جسم او ريخته بود. گفتم:به خدا قسم!اين حسين است،بر لباس او نگاه كردم همان طور بود كه ديده بودم.نزديك شدم،دست به كمربند زدم ديدم با بندهاي زيادي بسته است.بندها را باز كردم مي خواستم بند آخري را باز كنم كه دست راست خود را دراز كرد و كمربند را گرفت و من نتوانستم از دست او بگيرم. نفس ملعونم مرا واداشت تا چيزي پيدا كنم و با آن،دست هاي او را قطع كنم.شمشير شكسته اي پيدا كردم آن قدر بر دست او زدم تا از مچ،دستش را بريدم. ميخواستم كمربند را باز كنم دست چپش را دراز كرد و آن را گرفت و نتوانستم بگيرم.باز شمشير شكسته را برداشتم و آن قدر زدم تا از كمربند دست برداشت.خواستم كمربند را باز كنم،ناگاه زمين به حركت درآمد و آسمان لرزيد،غلغله ي عظيمي به وقوع پيوست،گريه و فريادي شنيدم،گوينده اي مي گفت:!فرزندم!تو را كشتند ولي نشناختند،و از آشاميدن آب منعت كردند. چون اين منظره را ديدم فرياد زدم و خود را در ميان قتلگاه انداختم.در اين اثنا،سه نفر آقا و يك خانم ظاهر شدند،كه در گرداگرد آنها جمعيت زيادي ايستاده بودند،روي زمين از انسان و بالهاي فرشتگان پر شده بود. دراين هنگام،يكي از آنها مي گفت: اي فرزندم!اي حسين!جدت،[پدرت]،مادرت و برادرت فداي تو. ناگاه امام حسين عليه السلام نشست،سرش بر بدنش بود و مي فرمود: لبيك اي جدم!اي رسول خدا!و اي پدرم!اي اميرمؤمنان!و اي مادرم!اي فاطمه ي زهرا!و اي برادرم!كه با سم ستم كشته شده اي!سلام بر شما. به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ 🌹داستان های فاطمی 📚فاطمه زهراء و اسرار پدر ( ص) عایشه یکى از همسران رسول خدا صلّلى اللّه علیه و آله حکایت کند: در آن هنگامى که رسول خدا صلّلى اللّه علیه و آله نزد من حضور داشت ، فاطمه زهراء سلام اللّه علیها بر ما وارد شد؛ و چنان راه مى رفت که همانند راه رفتن رسول اللّه بود. وقتى رسول خدا صلّلى اللّه علیه و آله متوجّه آمدن دخترش حضرت فاطمه شد، به وى خطاب کرد و فرمود: دخترم ! خوش آمدى ، و سپس او را کنار خود، سمت راست نشاند و سخنى مخفیانه به او گفت که ناگاه دیدم فاطمه زهراء گریان شد. عایشه افزود: علّت گریان شدنش را جویا شدم و گفتم : اى فاطمه ! من تو را هرگز با چنین خوشى ندیده بودم که کنار پدرت باشى ، پس ‍ چرا ناگهان گریان شدى ؟! حضرت زهراء سلام اللّه علیها در جواب اظهار داشت : اسرار پدرم را فاش نمى کنم . بعد از آن دیدم که رسول خدا صلّلى اللّه علیه و آله مطلب دیگرى مخفیانه به زهراى مرضیّه فرمود، که خوشحال و خندان گردید و تبسّمى نمود. در این موقع تعجّب من بیشتر شد و این بار علّت گریه و خنده او را جویا شدم ؟ و آن حضرت ، دو باره در جواب من اظهار داشت : به هیچ عنوان اسرار پدرم را فاش نمى کنم . تا آن که رسول خدا صلّلى اللّه علیه و آله رحلت نمود و من از فرصت استفاده کرده و علّت خنده و گریه آن روز را، از فاطمه زهراء جویا شدم ؟ و آن حضرت اظهار داشت : پدرم در آن روز به من فرمود: جبرئیل هر سال یک بار بر من وارد مى شد؛ ولى امسال دو مرحله بر من وارد شد و این علامت نزدیک شدن مرگ من مى باشد، پس با این سخنِ پدرم ، گریان شدم . و در ادامه فرمایشاتش فرمود: تو از اهل بیت من ، اوّل کسى خواهى بود که به من ملحق مى شوى ، سپس پدرم افزود: آیا راضى و خوشحال نیستى که سیّد و سرور زنان باشى . و من پس از شنیدن چنین بشارتى مسرور و شادمان گشتم . دعائم الاسلام : ج 1، ص 232 و مستدرک الوسائل به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح سرآغاز دفتر زندگی اسـت🕊❄️ يكروز خوب و بانشاط ازيك‌ صبح خوب آغاز میشود🕊❄️ از يك ســلام تازه و يك لبخند دوست داشتنی🕊❄️ ســلام ســلامی گـرم و صمیمـی 🕊❄️ باآرزوی صبحی بخیر و بانشاط🕊❄️ بـرای شما عـزیـزان🕊❄️ به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ 🪐🌛شنیدن صدای اذان در ماه و مسلمان شدن فضانورد به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🔳 🥀ویژه وفات حضرت زینب(سلام‌الله‌علیها): معلوم بود موقع رفتن ز چشمهاش در سینه رازهای عجیبی نهفته داشت این روضه های عام که مردُم شنیده اند صدها‌ نمونه سخت‌ترش را نگفته ‌داشت ◾️🌷امام سجاد علیه‌السّلام خطاب به زینب کبری سلام الله علیها فرمودند: «اَنْتِ بِحَمدِ اللّهِ عالِمَةٌ غَیرُ مُعَلَّمَةٍ وَ فَهِمَةٌ غَیرُ مُفَهَّمَةٍ» «اى عمّه! شما الحمد للّه بانوى دانشمندى هستی كه تعلیم ندیده، و بانوى فهمیده اى هستى كه بشرى تو را تفهیم ننموده است». 📓منبع: (الاحتجاج علی اهل اللجاج، ج‌۲، ص‌۳۰۵ به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستان اعمال ام داوود   ام داوود مادر هم شیر و رضایی امام صادق « علیه السلام » است . داستان اعمال نیمه رجب و دعای معروف به ام داوود که شیخ صدوق ، شیخ طوسی ، علامه مجلسی و سید بن طاووس ، آن را از نظر سند معتبر ،واز نظرتاثیر برای رسیدن به حاجت ،رفع گرفتاری ها و برطرف شدن ظلم و ستم دیگران تجربه شده ، شناخته اند بدین قرار است :   دعای ام داوود فاطمه ،مادر داوود پسرزاده امام حسن مجتبی « علیه السلام »و مادر رضاعی امام صادق « علیه السلام » روایت کرده است : منصور داونیقی ،لشکری به مدینه فرستاد ،وبا محمدبن عبدالله بن حسن مثنی جنگید ،اورا و برادر او ابراهیم را کشت ،عبدالله محض پدر محمدو ابراهیم را با تعدادی از سادات حسنی دستگیر و اسیر کردند ،و به بند و زنجیر کشیده بودند ، و فرزند من داوود هم در میان آنها بود ،که او را از مدینه به بغداد منتقل نمودند ،و به سیاه چال زندان انداختند ! ... حادثه دستگیری و زندان بودن فرزندم ،که از او اطلاعی نداشتم ،و گاهی غم خبر مرگ او را به من می دادند ، برایم بسیار تلخ و درد ناک بود و روزگارم با اشک و آه و گریه می گذشت ،و حتی برای رفع مشکل خود ،و اندوه جانکاهی که با آن دست به گریبان بودم ،از اشخاص صالح و مومن در خواست می کردم ،برای رفع ناراحتیم دعا کنند . اما از دعای آنان هم نتیجه ای نگرفتم ،در حالی که از فرزند اسیر و زندانیم ،هرروز خبر تلخ و درد ناکی دریافت می کردم . به هر حال روزگار من با سختی و تلخی دردناکی دست به گریبان بود و شب و روزی نداشتم ،وبرای دیدار فرزندم ،دنبال هر راه چاره ای می گشتم ، یک روز با خبر شدم امام صادق « علیه السلام » که با فرزندم داوود از من شیر خورده بود ،بیمار شده است ، به دیدن او شتافتم ،از آن حضرت عیادت کردم ،هنگامی که می خواستم از حضورش مرخص شوم ، فرمود : از داوود ،خبر تازه ای نداری ؟ با شنیدن نام داوود داغ من تازه شد ،اشکم سرازیر گردیده ، وبا آه درد آلودی گفتم : مولای من ! فدایت شوم داوود کجاست ؟ مدت زیادی است از او خبری ندارم ،فرزندم در عراق زندان است ومن از دوری او و سرنوشت نامعلوم او سخت در عذاب و ناراحتی گرفتارم ،از شما که برادر رضاعی او هستید ،تقاضا می کنم برای نجات و آزادی او دعا کنید . آری ،امام صادق « علیه السلام » با مشاهده وضع نگران کننده من ، فرمود : چرا تا کنون از دعای استفتاح غفلت کرده ای ؟ مگر نمی دانی که به وسیله این دعا ،درهای آسمان گشوده می شود ؟ و فرشتگان الهی دعا کننده را مژده اجابت می دهند ،هیچ حاجتمند و درد مند و دعا کننده ای مایوس نمی شود ،و خداوند هم پاداش این دعا را بهشت قرار داده است ؟ . آری با شنیدن چنین مژده ای ، که با خواندن آن دعا دریافت داشتم ،از حضرت سوال کردم : ای مولای من ! وای فرزند خاندان پاک و معصوم ! آن دعا چیست ؟ و آداب آن چگونه است ؟ امام صادق « علیه السلام » فرمود : ای مادر داوود ماه محترم رجب نزدیک است و در این ماه مبارک دعا مستجاب می گردد ،همین که ماه رجب رسید ، سیزدهم و چهاردهم و پانزدهم آن را ،که ایام بیض و شبانه روز نورانی نام دارد ،روزه بگیر ،نزدیک ظهر پانزدهم غسل کن ،هشت رکعت نماز با رکوع و سجود دقیق و حساب شده انجام بده .   آن گاه حضرت دستور کامل اعمال و آداب دعای مخصوص را را به او تعلیم داد . ام داوود می گوید : من دستور آن حضرت را درباره آن دعا و اعمال به طور دقیق یادداشت کردم ،و محضر او را ترک گفتم ، تا این که ماه رجب فرا رسید ،و دستور های امام را برطبق آن چه فرموده  بود ،د رهمان روز ها عملی کردم ،شب شانزدهم از نیمه گذشته بود ،پیغمبر « صل الله علیه و آله » و جمعی از فرشتگان و پیامبران و صالحانی را که برای آنها دعا و رحمت فرستاده بودم ، در خواب دیدم ،رسول خدا « صل الله علیه و آله » به من فرمود : ای ام داوود این جماعتی را که مشاهده می کنی ،شفیعان تو هستند . برای تو دعا کرده اند و مژده می دهند که ،حاجت تو برآورده شده است ،خداوند تو را مشمول رحمت خود قرار داده ،محفوظ می دارد ، فرزند تو را هم حفظ می کند ،و او را سالم به آغوش تو برمی گرداند . آری ، خواب خوش و لذت بخشی دیده بودم ،پیامبر و اولیای الهی را در خواب ملاقات کرده بودم ، آنان به من وعده آزادی فرزندم را دادند ،همین که سیاهی شب از پهنه زمین دامن جمع کرد ،و طلوع خورشید به چهره هستی نور طلائی پاشید ،به خاطر وعده پیامبر و نور امیدی که در دل غم زده ام روشن گردیده بود ، حال و حیات تازه ای یافته بودم ، ساعت ها پس ازدیگری برروزگارم می گذشت و همچنان نور امید روزگارم را گرمتر می کرد ،و از فاصله زمانی که پیغمبر به من مژده آمدن فرزندم را داده بود ، به اندازه ای که یک سوار تیز رو بتواند از عراق به مدینه آید ،گذشته بود که ناگاه در خانه باز شد ،و فرزندم به من وارد گردید . ادامه درپست بعد ... به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚داستان اعمال ام داوود   ام داوود مادر هم شیر و رضایی امام صادق « علیه السلام » است . داستان اعمال
‌ آری ،داوود زندانی و دور از وطن به آغوشم بازگشت ،و آن گاه که از وضع روزگار و نحوه آزادی او جویا شدم ،برایم توضیح داد : مادر !من در زندان بغداد بودم ،دست و پایم را به بند کشیده بودند ، در فشار بند های آهنین و زندان تنگ و تاریک ، روزگار تلخ و درد ناکی داشتم ، اما همین که نیمه رجب گذشت ، شب شانزدهم در خواب دیدم ، بلندی ها و ناهمواری ها ی زمین برایم هموار شده ، وترا که روی قطعه حصیری نشسته بود ی ونماز می خواندی و برایم دعا می کردی واطراف ترا چند نفر گرفته و بادست و سر بسوی آسمان ، در حال تسبیح وذکر خدا بودند ، می توانم ببینم . به هر حال ،من آن صحنه را در خواب دیدم ،و آن شخصیت نورانی را هم که فهمیدم جد ما رسول خداست مشاهده کردم ،و به من هم فرمود : ای پسر پیر زن صالح !ناراحت نباش ، خداوند دعای مادرت را در حق تو مستجاب گردانیده است . همین که از خواب بیدار شدم ،ماموران منصور دوانیقی به زندان آمدند ،سراغ مرا گرفتند ، همان شبانه مرا نزد او بردند . او دستورداد غل و زنجیر از دست و گردنم باز کردند ، مبلغ ده هزار دینار به من داد ، مهربانی و شفقت کرد ،ماموران او همان شبانه مرا به شتری سوار کردند ،و به مدینه رسانیدند ! فاطمه ، یعنی ام داوود می گویند : آن گاه داوود را نزد امام صادق « علیه السلام » بردم ،و آن حضرت برای فرزندم توضیح داد : علت آزادی تو از زندان این بود که ، منصور دوانیقی علی « علیه السلام » را در خواب دیده بود ، و آن حضرت فرموده بود : اگر فرزند مرا آزاد نکنی ، ترا در آتش خواهم انداخت ،منصور هم در حالی که لهیب آتش را نزد خود مشاهده می کرد ،ناچار به آزادی تو اقدام کرد ! بعد از آزادی فرزند ، ام داوود می گوید از امام صادق « علیه السلام » سوال کردم ای مولای من ! آیا این دعا را در غیر ماه رجب هم می توان خواند ؟ آن حضرت فرمود : اگر روز عرفه با جمعه هماهنگ شود ، این دعا را می توان خواند ،و هر کس هم به این دعا اقدام کند پس از پایان خداوند او را مشمول غفران و آمرزش خود قرار می دهد . این بود سرگذشت فاطمه دختر عبدالله ، معروف به ام داوود ،و حدیثی که از امام صادق روایت کرده ، و نتیجه ای که از دعاو آموزش آن حضرت بدست آورده بود . 📔منبع سایت مدرسه علمیه فاطمه الزهرا خوراسگان به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🔴ﺳﻨﮓ ﻗﺒﺮ آیت ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻬﺠﺖ ﻗﻀﯿﻪ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺩﺍﺭﻩ! ﺑﻌﺪ ﻓﻮﺕ "آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻬﺠﺖ" ﺳﻨﮓ ﺗﺮﺍﺵ ﻫﺎ ی ﺳﻨﮓ ﻗﺒﺮ ﺑﺮﺍﯼ آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻬﺠﺖ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﻥ ﺭﻭﯼ ﺳﻨﮓ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻦ آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﻌﻈﻤﯽ ﺳﻨﮓ ﺗﺮڪ میخوﺭﻩ ﺭﻭﯼ ی ﺳﻨﮓ ﺩﯾﮕﻪ مینویسن ﻣﺮﺟﻊ ﺗﻘﻠﯿﺪ آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﺎﺯ ﺳﻨﮓ ﺗﺮڪ ﺑﺮ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﻩﺧﻼﺻﻪ ﻫﺮ ﭼﯽ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻦ ﺭﻭﯼ ﺳﻨﮓ ﺗﺮڪ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﻩ ﭘﯿﺶ ﭘﺴﺮ ﺍﺭﺷﺪ آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻬﺠﺖ میرﻥ ﻭ ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯽڪﻨﻨﺪ ﭼﯽ ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﻢ؟ ادامه ماجرای عجیب👇👇 https://eitaa.com/joinchat/4033609749C6033d49560
⚫️گریه جبرائیل بر مصائب حضرت زینب(س) روایت شده است که پس از ولادت حضرت زینب(س) ، امام حسین(ع) که در آن هنگام کودک سه چهار ساله بود، به محضر رسول خدا(ص) آمد و عرض کرد: خداوند به من خواهرى عطا کرده است . پیامبر(ص) با شنیدن این سخن ، منقلب و اندوهگین شد و اشک از دیده فرو ریخت. حسین(ع) پرسید: براى چه اندوهگین و گریان شدى ؟ پیامبر(ص) فرمود: اى نور چشمم ، راز آن به زودى برایت آشکار شود. تا اینکه روزى جبرائیل نزد رسول خدا(ص) آمد، در حالى که گریه مى کرد، رسول خدا(ص) از علت گریه او پرسید، جبرائیل عرض کرد: این دختر (زینب) از آغاز زندگى تا پایان عمر همواره با بلا و رنج و اندوه دست به گریبان خواهد بود؛ گاهى به درد مصیبت فراق تو مبتلا شود، زمانى دستخوش ماتم مادرش و سپس پدرش امیر مومنان و سپس ماتم مصیبت جانسوز برادرش امام حسن(ع) گردد و از این مصایب دردناک تر و افزون تر اینکه به مصایب جانسوز کربلا گرفتار شود، به طورى که قامتش خمیده شود و موى سرش سفید گردد. پیامبر (ص) گریان شد و صورت پر اشکش را بر صورت زینب(س) نهاد و گریه سختى کرد، زهرا(س) از علت آن پرسید. پیامبر(ص) بخشى از بلاها و مصایبى را که بر زینب(س) وارد مى شود، براى زهرا(س) بیان کرد. حضرت زهرا(س) پرسید: اى پدر! پاداش کسى که بر مصایب دخترم زینب(س) گریه کند چیست؟ پیامبر اکرم(ص) فرمود: پاداش او همچون پاداش کسى است که براى مصایب حسن و حسین (ع) گریه مى کند. 📚کتاب ۲۰۰ داستان از فضایل ، مصائب و کرامات حضرت زینب(ع) به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🔴🚫 جملهٔ نادرست «کلنا عباسک یا زینب»... این جمله که توسط برخی از شیعیان غافل به کار برده می شود به این معناست: «ما همه عباس توییم یا زینب» چه کسی میتواند ادعا کند نَمی از دریای بی انتهای فضائل آقا قمر بنی هاشم «ع» رو درک کرده؟! یکی از القاب قمر بنی هاشم، «کاشف الکرب عن وجه الحسین» می باشد. این جمله بسیار سنگین است... یعنی کسی که از کار ابی عبدالله الحسین «ع»، (معصومی که خود مستجاب الدعوه است) گره باز می‌کند!!! در مقاتل داریم در روز عاشورا هروقت کار بر آقا امام حسین «ع» سخت میشد، یک نگاه به قامت رشید آقا ابالفضل العباس «س»، پشت و پناه حرم میکرد و زمزمه میکرد «لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم» ابالفضل العباس را چه کسی شناخت؟؟این قوت قلب حرم اهل بیت علیهم السلام را چه کسی درک کرد؟ باید بگوییم: 👈«کلنا جنودک یا زینب»: ماهمه سرباز تواییم یا زینب! 👈«کلنا مدافعک یا زینب»: ماهمه مدافع تواییم یا زینب! اگر ما سرباز دفاع از حریم حضرت زینب کبری سلام‌الله علیها شدیم آن هم با اذن ایشان است آن هم با لطف و مدد خودشان است و فرماندهی این سربازان بر عهده کسی نیست جز... آقا قمر بنی هاشم ابوالفضل العباس علیه السلام. به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴علت گریه های حضرت شعیب 🎙 آیت الله ناصری دولت آبادی به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
‌ 📚 هدف بزرگ فقط یک راه برای نجات ما وجود داشت ... مبارزه ... یک جنبش علیه ظلم و نابرابری ... یک
‌ 📚قرآن انقلابی . رفتم سراغ قرآن ... یک بار دیگه قرآن رو خوندم ... و بعد از اون دنبال جنبش های دینی در سراسر دنیا گشتم ... جنبش هایی که بر اساس تفکرات دینی اسلامی شکل گرفته بود ... حرکت های زیادی برضد تبعیض نژادی در دنیا اتفاق افتاده بود اما پیش از هر حرکتی باید فکرها درست می شد ... و تصاویر حج، تنها مصداق حقیقی اون بود ... بهترین راه این بود که برابری و عدالت قرآنی در جامعه سفید حاکم بشه ... اما چطوری؟ ... . . بین تمام انقلاب های دینی ... عظیم ترین و بزرگ ترین شون انقلاب ایران بود ... که به تغییر کل سیستم ختم شده بود ... انقلابی که عوضی های نژادپرست سفید ... مدام در مذمتش حرف می زدن ... همین عزمم رو جزم کرد ... . . از دو حال خارج نبود ... یا ایرانی ها موجوداتی بی نهایت شیطانی و پست تر از این نژادپرست های سرمایه دار بودن... یا انسانهایی مثل ما که بی گناه، محکوم به نابودی و فنا شده بودن ... در هر دو صورت ... از یک طرف، ایدئولوژی فکری قرآن می تونست تفکر نژاد پرستانه رو بین جامعه سفید از بین ببره ... و از طرف دیگه، انقلاب ایران که با شعار اسلام شروع شده بود ... می تونست الگویی برای انقلاب فکری و مبارزاتی مردم من باشه ... دو تیغه یک قیچی که فقط در کنار هم موفق می شد ... . . مطالبی که توی اینترنت پیدا می شد زیاد نبود ... یا در ضدیت بود یا به هدف و برنامه من کمکی نمی کرد ... کتاب ها هم همین طور ... یک جانبه و از بیرون به اسلام نگاه می کرد و قطعا با تفکر اسلامی ... و کلامی که در قرآن خونده بودم، همسو نبود ... . . با یک علامت سوال بزرگ مواجه شده بودم ... و تنها پاسخی که براش پیدا کردم این بود ... باید خودم به ایران می رفتم ... باید می رفتم و از نزدیک روی تفکرات و مبانی اسلام ... و ریشه های انقلاب ایران و مسیری که طی کرده بود؛ مطالعه می کردم ... هرچند، مردم ایران هم از نظر من انسان های سفید بودن اما یه انسان عاقل، حتی از دشمنش نکات مثبت رو یاد می گیره ... و در راه رسیدن به موفقیت ازش استفاده می کنه ... این یه قانونه ... داشته مثبت اون، کنار داشته های من ... یعنی سرعت رشد و پیروزی دو برابر من ... . . تحقیقات من درباره ایران و شیوه ای که بتونم اقامت موقت بگیرم شروع شد ... توی تحقیقاتم متوجه شدم ایران از کشورهای مختلف جهان، طلبه می پذیره ... افرادی که می تونن به ایران بیان و آزادانه در مورد اسلام درس بخونن و تحقیق کنن ... و چه چیز از این بهتر ... هر چه جلوتر می اومدم شانس های زندگیم بزرگ تر و بهتر از قبل می شد ... علی الخصوص که رهبر جنبش و انقلاب ایران ... یک روحانی و از قم بود ... منم برای پذیرش در ایران، درخواست دادم ... مقصد، قم ... . به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚 این ماجرای عشقی در دنیا مانند بمبی صدا کرده است. اگرچه شاید ماجرای عاشقانه زیر به نظر خیالی و افسانه ای برسد ولی جریان واقعی یک راننده کامیون 51 ساله انگلیسی و آشنا شدن با عشق زندگی اش است و باور کنید یا نه!!! شماره او را در دیوار یک توالت عمومی پیدا کرده است!آنها می گویند عشق درست زمانی اتفاق افتاده که کمترین انتظار آن را داشته اند و البته این جمله خصوصا برای آقای راننده کامیون اهل وست یورکشایر کاملا صدق می کند. او در مسیر خود برای دیدن دوستانش در یک رستوران، برای استفاده از سرویس بهداشتی توقف می کند. او در داخل توالت عمومی ناگهان در دیوار متوجه حک شدن جمله ای با مضمون ” به دانا زنگ بزن… (شماره تلفن)” شد.ظاهرا مارک این جمله را سرگرم کننده می یابد و از روی کنجکاوی به این شماره مرموز زنگ می زند تا ببیند آیا به راستی یک شخص واقعی صاحب این خط است. مارک پس از تماس با شماره به شخص پشت خط می گوید:”شما چه کسی هستی؟” او می گوید هنوز با یادآوری خاطره این تماس، می خندند و در کمال تعجب، دانا جواب می دهد:”شما چه کسی هستید؟” و این گونه مکالمه آنها شکل می گیرد و پس از سه روز یکدیگر را از نزدیک ملاقات می کنند و عاشق هم می شوند. که یک منشی قضایی است در مصاحبه مطبوعاتی اظهار داشت مارک تا زمانی که او را ملاقات نکرده بود حرفی از این که چگونه شماره او را یافته است نزد. او در ابتدا با شنیدن داستان او متعجب شد ولی در نهایت دریافت که قرار دادن شماره تلفن او در دیوار سرویس بهداشتی کار نامزد سابق کینه توزاش بوده است. دانا در این مورد گفت:”من باید از نامزد سابقم ممنون باشم که همچین لطفی به من کرد!! اینجاست که میگن:عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد! ”اکنون مارک و دانا صاحب دو فرزند هشت و نه ساله هستند و هر زمان یکی از آنها در مورد چگونگی ملاقات و آشنایی والدینشان سوال می کنند، مادرشان یک جواب غیرواقعی می سازد. دانا به خبرنگاران گفت:”من معمولا می گویم که پدرشان یک پیامک اشتباهی به من فرستاده بود.”گرچه با در نظر گرفتن این که ماجرای عاشقانه و عجیب آنها بسیار مورد توجه رسانه ها و مطبوعات قرار گرفته است، احتمال آنکه بتوانند این راز را از فرزندانشان پنهان کنند، بعید به نظر می رسد!   به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═