🔴🌒 نداهای سهگـــــانه در ماه رجب...
علاوه بر صیحه آسمانی که ندای حضرت جبرئیل علیهالسلام در ماه رمضان است، سه ندای دیگر در دو ماه قبل از آن یعنی ماه رجب، توسط منادی سَر داده میشود،،، که روایت زیر بیانگر آن است..
🌹 امام رضا عليه السّلام فرمودند:
به ناچار آشوب «صمّاء صيلم» رخ مىدهد كه زيركان و اشخاص با احتياطى كه از خواص ما مىباشند نيز به آن ورطه كشيده مىشوند. و اين به هنگامى است كه شيعيان، سومين (امام) از اولاد مرا از دست بدهند. اهل آسمان و زمين بر وى مىگريند و چه بسيارند مؤمنينى كه موقع از دست رفتن «ماء معين» آب صاف و زلال و جارى (قائم عجلالله فرجه) متأسف و تشنه و حيران و محزون مىباشند. گويا آنان را مىبينم كه ندايشان مىكنند و آن صدا از دور شنيده مىشود؛ چنان كه از نزديک شنيده مىشود و آن صدا براى اهل ايمان رحمت و براى كافران عذاب است. حسن بن محبوب عرض كرد: آن صدا چيست؟ فرمود: در ماه رجب سه صدا از آسمان شنيده مىشود:
صداى اوّل اينست:«أَلاٰ لَعْنَةُ اَللّٰهِ عَلَى اَلظّٰالِمِينَ»
آگاه باشيد لعنت خدا بر ظالمين باد.
صداى دوّم مىگويد:َ اَلصَّوْتُ اَلثَّانِي أَزِفَتِ اَلْآزِفَةُ يَا مَعْشَرَ اَلْمُؤْمِنِينَ»
«اى اهل ايمان! روز رستاخيز نزديك است»
و در صداى سوّم شخصى را آشكارا در سمت خورشيد مىبينيد كه مىگويد:
«وَ اَلصَّوْتُ اَلثَّالِثُ يَرَوْنَ بَدَناً بَارِزاً نَحْوَ عَيْنِ اَلشَّمْسِ هَذَا أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ...»
«اين اميرالمؤمنين است كه براى كشتن بيدادگران حمله مىآورد»
و در روايت حميرى آمده است: در صداى سوّم بدنى از نزديك خورشيد ديده مىشود كه مىگويد:«خداوند فلانى را فرستاد، سخنان او را بشنويد و از او پيروى كنيد». و هر دو راوى گفتهاند: در اين موقع فرج (و آزادى) مردم فرا مىرسد و آنان كه مردهاند دوست مىداشتند كه در آن وقت زنده مىبودند و خداوند دلهاى مردم با ايمان را التيام و شفا مىبخشد.
«وَ قَالَ اَلرِّضَا عَلَيْهِ السَّلاَمُ: لاَ بُدَّ مِنْ فِتْنَةٍ صَمَّاءَ صَيْلَمٍ يَسْقُطُ فِيهَا كُلُّ بِطَانَةٍ وَ وَلِيجَةٍ وَ ذَلِكَ عِنْدَ فِقْدَانِ اَلشِّيعَةِ اَلثَّالِثَ مِنْ وُلْدِي يَبْكِي عَلَيْهِ أَهْلُ اَلسَّمَاءِ وَ أَهْلُ اَلْأَرْضِ وَ كَمْ مِنْ مُؤْمِنٍ مُتَأَسِّفٍ حَرَّانَ حَيْرَانَ حَزِينٍ عِنْدَ فِقْدَانِ اَلْمَاءِ اَلْمَعِينِ كَأَنِّي بِهِمْ شَرَّ مَا يَكُونُونَ وَ قَدْ نُودُوا نِدَاءً يَسْمَعُهُ مَنْ بَعُدَ كَمَا يَسْمَعُهُ مَنْ قَرُبَ يَكُونُ رَحْمَةً لِلْمُؤْمِنِينَ وَ عَذَاباً عَلَى اَلْكَافِرِينَ فَقَالَ لَهُ اَلْحَسَنُ بْنُ مَحْبُوبٍ وَ أَيُّ نِدَاءٍ هُوَ قَالَ يُنَادَوْنَ فِي شَهْرِ رَجَبٍ ثَلاَثَةَ أَصْوَاتٍ مِنَ اَلسَّمَاءِ صَوْتاً أَلاٰ لَعْنَةُ اَللّٰهِ عَلَى اَلظّٰالِمِينَ وَ اَلصَّوْتُ اَلثَّانِي أَزِفَتِ اَلْآزِفَةُ يَا مَعْشَرَ اَلْمُؤْمِنِينَ وَ اَلصَّوْتُ اَلثَّالِثُ يَرَوْنَ بَدَناً بَارِزاً نَحْوَ عَيْنِ اَلشَّمْسِ هَذَا أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ قَدْ كَرَّ فِي هَلاَكِ اَلظَّالِمِينَ وَ فِي رِوَايَةِ اَلْحِمْيَرِيِّ وَ اَلصَّوْتُ اَلثَّالِثُ بَدَنٌ يُرَى فِي قَرْنِ اَلشَّمْسِ يَقُولُ إِنَّ اَللَّهَ بَعَثَ فُلاَناً فَاسْمَعُوا لَهُ وَ أَطِيعُوا . وَ قَالاَ جَمِيعاً فَعِنْدَ ذَلِكَ يَأْتِي لِلنَّاسِ اَلْفَرَجُ وَ يَوَدُّ اَلْأَمْوَاتُ أَنْ لَوْ كَانُوا أَحْيَاءً وَ يَشْفِي اَللَّهُ صُدُورَ قَوْمٍ مُؤْمِنِينَ»
📗الخرائج و الجرائح، ج ۳، ص ۱۱۶۸
📗بحارالأنوار، ج ۵۲، ص ۲۸۹
📗مختصر البصائر ج ۱، ص ۱۴۱
📗الغيبة (للطوسی) ج ۱، ص ۴۳۹
📗إثبات الهداة، ج ۵، ص ۳۵۵
📗منتخب الأنوار المضیّة ج ۱، ص۳۶
📗کفاية الأثر، ج ۱، ص ۱۵۶
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
9.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🤲🏻نماز معجزه گر
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
•📖🌙•من ماندم و ماه.. ⟦ساعت حدودِ ۶ بعد از ظهر بود که چادرم را بهسَر کردم و از خانه خارج شدم.خد
•📖🌙•من ماندم و ماه...
⟦اینبار با صدای آرامتَری که شرمندگی در آن
مشهود بود، لب میزند:
+نباید این سوالو میپرسیدم!
ببخش سادات، منظورِ بدی نداشتم.
و من چه بیرحمانه در جنگ با خودم بهسَر
میبُردم بهخاطرِ گفتن یا نگفتنِ حرفی که
برای بیانَش در حالِ انفجار بودم...!
لبانَش را که جهتِ خداحافظی از هم فاصله
میدهد، نفسِ کوتاهی میگیرم و پا میگذارم
بر تمامِ آرمانهای درونیام؛ میگویم آنچه
دلم برایَش تقلا میکرد؛
-من تو این مخالفت هیچ نقشی نداشتم
اقای کریمزاده؛ هرچی بوده، بینِ مادر و پدرمه!
و سربلند میکنم تا دَمی تازه بگیرم که
نگاهِ براق و لبخندِ رضایتبخشَش،
بارِ دیگر قلبم را در قفسهی سینه جابهجا کرد!
نه! نمیتوانستم بیش از آن اینجا بِایستم؛
ممکن بود کار دستِ خودم دَهم!
بااجازهای میگویم و به او پُشت میکنم که
هنوز یک قدم برنداشته، صدای دوستداشتنیاش
بارِ دیگر گوشَم را نوازش میکند؛
+دفعهیبعد منم همراهِ پدر،
خدمتِ آقاسید میرسیم سادات!
ثانیهای درَنگ میکنم و باز همان بغضِ لعنتی
به جانم میاُفتد؛ آرام، جوریکه فقط خودم
بشنوَم، زمزمه میکنم:
-ان شاءالله همهچیز درست شه امیرعلی؛
تو یهقدم جلو بیا، تا من برات کیلومترها بدوَم!
حس و حالِ آنروزهایَم اصلاً قابلِتوصیف نبود.
افکارِ زیبا و گاهاً نگرانکنندهای که ذهنم را
پُر کردهبود، هیجان و اضطرابِ زیادی بهجانم
سرازیر میکرد؛ تصویرِ چهرهی زیبای امیرعلی،
با آن چشمانِ خمارِ زیبا که گوشههایَش بهسمتِ
پایین متمایل شدهبود، لحظهای راحتَم نمیگذاشت.
و جمله آخرش؛ "سادات دفعهیبعد منم همراهِ پدر
خدمتِ آقاسید میرسم..."
وای که چه کوهِ قندی در دلم آب میشد با رویای
زیبای بودن در کنارِ او! با گرفتنِ دستانِ گرمَش...
یا بیمهابا زلزدن در چشمانِ دیوانهکنندهاش...
وای! یادِ آغوشَش...اینیکی دیگر توقعِزیادی بود!
با این افکارِ زیبا میخندیدم و همین که بوی سجادهام
را به مَشام میکِشیدم، بغضِ همیشه بیدارم،
درجا میتِرکید و گریهام انگار، دلیلِ خاصی نداشت!
همهچیز را به زهرا گفتهبودم؛ خوشحالیِ بچهگانه
و امیدهای واهی که بهخوردَم میداد، شادیِ
یکلحظهام را میساخت و بعد با فکر کردن به
واکنشِ مادر و اینکه ممکن بود اصلاً چنین اجازهای
به آنها ندَهند، بارِ دیگر نگرانی و اندوه
مهمانِ وجودم میشد...
آن ظهرِ پنجشنبه، با ورودِ پدر و دیدنِ جایخالیِ
لبخندِ مهربانِ همیشگی بر لبانَش، ناگهان ترسِ
عجیبی به جانم افتاد!
-چیشده مصطفی؟
به مادر نگاه میکنم و همچون او، منتظرِ جوابِ
پدر میمانم؛ با نگاهی ریز شُده به مادر نگاه میکُند
لحنَش کلافه یا عصبی نبود؛ اما انگار بر سرِ دوراهیِ
عجیبی گیر افتاده باشد، یکجور سردَرگمی در
جملاتَش موج میزد؛
+امروز دوباره حبیب جلومو گرفت
و اجازهی خواستگاری خواست!
با این حرف احساس میکنم که ضربانِ قلبم
درست در پیشانیام میزند؛ سر به زیر می اندازم و
برای برخاستن، تکانی به خود میدهم که سنگینیِ
نگاهِ پدر را روی خود حس میکنم و باز هم جملهای
دیگر، که انتظارِ شنیدنَش را داشتم...
+خودِ امیر علی هم باهاش اومده بود!
آخ؛ باز هم قلبِ دیوانهام خودش را به قفسهی
سینهام کوباند؛ ثانیهای مکث و بعد، از جا بلند
میشَوم و تمامِ سعیام در این است که رفتارِ
غیرعادی از خود بُروز ندَهم.
-مامان من میرم اتاقِ پایینو جارو بکِشم.
و لب میگزَم و مقابلِ نگاههای آندو، بهسمتِ
راهپله بهراه میاُفتم...!⟧
#ادامه_دارد...♥️
👈این داستان واقعی است
⛔️کپی داستان حرام
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚حکایت نادر شاه و بانوی بختیاری
نادرشاه افشار با نیرویی دلاور و زبده از لرهای بختیاری درگیر جنگی مهم شد. نادر شاه ابتدا آن نبرد را ساده پنداشت و یورشی کوبنده به قلب سپاه بختیاری نمود،به همین دلیل که بیمطالعه و بدون برنامه ریزی و بررسی جنگی ، اقدام به حمله كرده بوددر همان نخستین مرحله جنگ، نیروهایش محاصره شدند و نادرشاه مجبور به قبول شكستی سخت شد. البته همین موضوع باعث شدنادر همواره یک فوج از دلاوران بختیاری در ارتش خود داشته باشد و در کار زار های سخت از وجود آنها استفاده کند. حتی در فتح قندهار فقط فوج بختیاری بود که توانستند دیوار قلعه قندهار را تسخیر کنند و موجب پیروزی سپاه ایران را فراهم سازد
نادرشاه از میدان جنگ گریخت و خسته و گرسنه در كوره راهها به راه افتاد. او به خانه زن دهقانی رسید و بصورت ناشناس وارد سیاه چادر او شد .
بانوی بختیاری به رسم میهمان نوازی عشایر ، به او پناه داد. نادرشاه پس از كمی خواب و استراحت، از میزبان خود غذایی برای خوردن خواست. زن صاحب خانه آشی را كه پخته بود، در كاسه ریخت و برای نادر آورد. نادر از شدت گرسنگی، قاشق را پر از آش كرد و به دهان برد. از داغی آش، دهانش سوخت و فریادش به آسمان رفت. و بار دیگر نیز قاشق را از غذای داغ پر کرد و به دهان برد و باز هم از شدت سوزش دهان ، غذا را از دهانش خارج کرد و سوختگی دهانش را فوت کرد.
زن از دیدن حال و روز او به خنده افتاد و گفت: آش خوردن تو هم، به جنگ كردن نادر میماند؟
نادر با تعجب پرسید: چه شباهتی بین آش خوردن من و جنگیدن نادر است؟
آن زن پاسخ داد: «باید آش را قاشق قاشق و از كنار كاسه میخوردی كه خنك تر است.نادر هم مثل تو ، بی توجه به قلب دشمن زد و خود و سپاهش را گرفتار بلا كرد. اگر قدم به قدم و با برنامه پیش میرفت، همه چیز بر وفق مرادش بود و مثل تو دهانش نمیسوخت
نادر از شنیدن این حرف از زبان یک زن عشایر حیرت زده شد و در دل به درایت و فهم او آفرین گفت.
لازم به ذکر است از آن به بعد نادر شاه هیچ گاه و در هیچ نبردی از دشمنانش شکست نخورد.
✍🏻توجه : این حکایت در برخی صفحات مجازی درج شده و رفرنس دقیقی شخص بنده برایش ندیدم.اما این حکایت چون مشهور می باشد و قدیمیان ایل بزرگ بختیــــاری آن را سینه به سینه بازگو نموده اند بنده در این جا به عنوان یک روایتی که زمینه تاریخی دارد مطرح کردم و البته برخی دوستان ادعا دارند مطلب فوق در کتاب تاریخ افشار نوشته میرزا رشید ادیب الشعرا آمده است
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚سرزمین عجایب هواپیما به زمین نشست ... واقعا برای من صحنه عجیبی بود ... زن هایی که تا چند لحظه
📚 خمینی
نشستیم روی صندلی ها و جوانی برای ما شربت آورد ... یکی از آقایون همراه، کنارم و حاج آقای مقابلم ...
.
- حتما خسته شدید... اول پرواز، بعد هم که تا اینجا توی ماشین بودید ... پیرمرد با لبخند با من حرف می زد و من از دیدن این رفتارها کلافه شده بودم ... روال اینه که قبل از ورود به خوابگاه ... دوستان تازه وارد میان و با هم گپی می زنیم ... حالا اگر شما خسته اید، می خواید برنامه رو به فردا موکول کنیم ... .
.
سری تکان دادم ... نه این چیزها برای من خسته کنندخ نیست ... و توی دلم گفتم ... مگه من مثل تو یه پیرمردم؟... من آدمیم که با تلاش و سختی بزرگ شدم، این چیزها من رو خسته نمی کنه ... .
.
دوباره لبخند زد ... من پرونده شما رو خوندم... اینطور که متوجه شدم شما برای طلبه شدن مسلمان شدید ...
.
- اشکالی داره؟ .
.
دوباره خندید ... نه ...اشکالی که نداره اما عموم افراد بعد از اینکه مسلمان میشن ... یه عده شون به خاطر علاقه به تبلیغ اسلام و آشنایی بیشتر، میان و طلبه میشن ... تا حالا مورد برعکس نداشتیم ...
.
.
به زحمت خودم رو کنترل می کردم ... خنده هاشون شدید، من رو عصبی می کرد و ذهنم رو بهم می ریخت ... .
- منم به خاطر طلبه بودن، مسلمان نشدم ... مسلمان شدم چون شرط پذیرش تون برای طلبه شدن، بود ...
.
.
حالا اونها هم گیج شده بودن ... حس خوبی بود، دیگه نمی خندیدن ... می شد امواج متلاطم سوال های مختلف رو توی چهره شون دید ...
.
- توضیح اینکه واقعا برای چی اینجام، اصلا کار راحتی نیست... من از اسلام هیچی نمی دونم ... اطلاعات من، در حد مطالعه سطحی از آیات قرآنه ... حتی علی رغم مطالعات زیادی که کردم، بین فرقه ها و تفکرات گیر کردم و قادر به تشخیص درست و غلط نیستم ... من فقط یه چیز رو فهمیدم ... فقط اسلام قادر به عوض کردن تفکر تبعیض نژادیه... منم برای همین اینجام ...
.
.
سکوت عمیقی اتاق رو پر کرد ... چهره روحانی مسن به شدت جدی شده بود ... پس چرا بین این همه کشور، ایران رو انتخاب کردی؟ ... .
محکم توی چشم هاش نگاه کردم ... چون باید خمینی بشم ...
#داستان_سرزمین_زیبای_من
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔️زندگی خصوصی رو نریزیم تو مجازی
🎞کلیپ آموزشی روانشناسی
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❣خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو!
🔵ولی قرآن چیزی دیگه میگه:
🔹أكثر الناس ﻻ ﻳﻌﻠﻤﻮﻥ
بیشتر مردم نمۍدانند
🔹أكثر الناس ﻻ ﻳﺸﻜﺮﻭﻥ
بیشتر مردم ناسپاساند
🔹أكثر الناس ﻻ ﻳﺆﻣﻨﻮﻥ
بیشتر مردم ایمان نمیآورند
🔹أكثرهم ﻓﺎﺳﻘﻮﻥ
بیشترشان گناهکارند
🔹أكثرهم ﻳﺠﻬﻠﻮﻥ
بیشترشان نادانند
🔹أكثرهم ﻻ ﻳﻌﻘﻠﻮﻥ
بیشترشان تعقل نمۍکنند
🔹أكثرهم ﻻ ﻳﺴﻤﻌﻮﻥ
بیشترشان ناشنوایند
🔹ﻭ ﻗﻠﻴﻞ ﻣﻦ ﻋﺒﺎﺩی ﺍﻟﺸﻜﻮﺭ
و کماند بندگانی که شاکرند
🔹ﻭ ﻣﺎ ﺁﻣﻦ ﻣﻌﻪ ﺇﻻ ﻗﻠﻴﻞ
و جز اندکی ایمان نمیآورند
پس نهتنها اکثریت نشانهی حقانیت نیست، بلکه در موارد زیادی اکثریت برخلاف معیارهای درست رفتار میکنند.🍃🍃🍃
🟢راه درستِ خودت را برو
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚نیایش صبحگاهی
خدايا ...
تمام كساني كه به قضاوت مي نشينند
را به تو مي سپارم
خدايا ...
تمام كساني كه حسادت
كار روزمرگي شان است را به تو مي سپارم
خدايا ...
به هر كه خوبي كردم و جوابم را با بدي داد
به تو مي سپارم
خدايا ...
تمام كساني را كه مهرباني مرا نشانه گرفتند
تا سوء استفاده كنند ، به تو مي سپارم
الهي ...
تمام كساني را كه به تو مي سپارم
ببخش و بيامرز ...
و ما را زیر سایه رحمتت قرار بده..
آمین
🌹صبح بخیر
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🔴آیا انتخاب رنگ گنبد معصومین دلیل خاصی دارد؟
رنگ گنبدهای بارگاه معصومین (علیهم السلام) دلیل خاصی ندارد نه گنبد امام رضا (علیه السلام) از ابتدا زرد و طلائی بوده و نه گنبد پیامبر (صلی الله علیه وآله) از ابتدا سبز بوده است.
بنابر گزارش های تاریخی تا قبل سال 1233 در زمان سلطان محمود عثمانی،
🌼گنبد پیامبر(صلی الله علیه و آله) رنگ کبود داشت. و در زمان این پادشاه عثمانی گنبد جدیدی ساختند و رنگ آن را سبز کرده و به«قبه الخضراء» معروف شد. (1)
گنبد بارگاه دیگر معصومین(علیهم السلام) نیز همینطور
🌼 مثلا گنبد حضرت علی (علیه السلام) از ابتدا زرد و طلایی نبود. در زمان حمدانیان، هنگامیکه عبدالله بن حمدان ملقب به ابوالهیجاء گنبدی بر فراز حرم حضرت علی(علیه السلام) ساخت(2)قطعا طلایی نبود چون چنین امکاناتی نبود. اما نادرشاه در سال1156 قمری دستور داد تا گنبد را طلایی کنند.(3)
🌼گنبد حرم مطهر امام رضا(علیه السلام) نیز از این امر مستثنی نیست، شاه عباس اول دستور داد گنبد آن حضرت را طلاکاری كنند. كار این کار در سال 1010 هجرى شروع و در سال 1016 هجرى پايان پذيرفت.(4)
بنابراین رنگ گنبدها هیچ دلیل خاصی ندارد بلکه به صورت سلیقه و امکاناتی که بانیان آن داشتهاست به شکل امروزی در آمدهاند.
📚منابع
1. جعفریان، رسول، آثار اسلامی مکه و مدینه، تهران، نشر مشعر، چاپ نهم، 1387ش، ص235
2. فرطوسی، صلاح مهدی، تاریخچه آستان مطهر امام علی(ع)، ترجمه حسین طهنیا، تهران، مشعر، 1393ش، ص270-275
3. همان، ص347 تا351
4. امین، علامه سید محسن، سیره معصومان، ترجمه علی حجتی کرمانی، سروش، تهران، 1376ش، ج6، ص216.
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴#حکایتسارقموجه
مرد آسیابانی در کنار رودخانه ای زندگی می کرد که وضعیت مالی نسبتا خوبی داشت.
او با پولی که از آسیاب گندم و جو مردم می گرفت، روزگار میگذراند...
ادامه☝️
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
•📖🌙•من ماندم و ماه... ⟦اینبار با صدای آرامتَری که شرمندگی در آن مشهود بود، لب میزند: +نبا
•📖🌙•من ماندم و ماه..
⟦در را که پشتِ سرم میبندَم، نفسِ حبس شدهام
را با فشار رها میکنم و لبخندِ کوچکی لبانم را
فُرم میدهد؛ اینکه پدر در حضورِ من، این موضوع
را مطرح کردهبود، میتوانست یک نورِ امید باشد
در ظلماتِ آنسوی قلبم که گُمان میکردم بارِ دیگر
با مخالفتِ آنها همهچیز خراب میشَود...!
اما حالا میدانم که پدر چندان ناراضی نیست و
اگر بخواهد، میتواند مادر را نیز راضی کند!
اگر قصدِ مخالفتِ دوباره داشت، هیچگاه مقابلِ
من از این موضوع حرفی نمیزد!
کاش میتوانستم بفهمَم امیرعلی چه به پدرم
گفتهبود که توانسته درصَدی از رضایتَش را
جَلب کُند! وای خدایا؛
یعنی میشُد همهچیز خوب پیش بروَد؟!
مشغولِ شُستنِ ظرفهای شام بودم که دستِ
کسی بر شانهام قرار گرفت؛ برگشتم و نگاهم به
مادر افتاد؛ لبخندی زدم و برای خالی نبودنِ
عَریضه گفتم:
-الان تموم میشه، امشب فیلم شُمالیو دارهها!
او نیز متقابلاً لبخندی به رویَم زد و کمی جدیّت
چاشنیِ لحنَش کرد؛
+ریحانه، حرفای پدرت رو که امروز شنیدی؛
فقط یه سوال دارم ازت...
شیرِ آب را میبندَم و نگاهم را به چهرهاش میدوزَم.
چشمانش را ریز میکُند و ادامه میدهد:
+تو خبر داشتی؟!
اخمِ ظریفی بر چهره مینِشانم: -از چی؟
لحظهای مکث میکند، میدانم چه میخواهد بپُرسد
و بههمیندلیل بود که قلبم تقلا را از سر گرفتهبود.
+وقتی خودِ پسره با باباش اومده پیشِ مصطفی
یعنی قضیه جدیتر از این حرفاست...
ریحانه، مامانجان؛ فقط بگو امیرعلی تا حالا
چیزی به تو گفته؟!
وای خدایا؛ چه بگویم به او؟!
میترسم اگر بفهمد من و امیرعلی تا بهحال چندبار
مُراودهی حضوری داشتهایم، مخصوصاً صحبتهای
دفعهی اخر، و من تمامِ اینها را از او مخفی
کردهبودم، همهچیز خراب شَود و تمامِ پلهای
پشتِ سرم ریزش کُند! آه که چقدر دروغگفتن،
آنهم به مادر برایَم سخت بود...
به سمتِ سینکِ ظرفشویی رو برمیگردانم و
همانطور که شیرِآب را باز میکردم، آرام میگویم:
-نه... منم امروز از بابا شنیدم!
نفسِ راحتی میکِشد و آتشِ قلبم شعلهورتَر میشود.
بغض میکنم اما با حرفی که زد، حسِ قشنگی
بهجانم میاُفتد؛
+ای بابا، اخه چطور ممکنه تا اینحد پیش رفته
باشه؟ پس بگو روزِ عروسی چرا مِهری اینقدر دور
و بَرم میپِلکید!
با احتیاط لب میزنم:
+حالا مگه شما میخواید قبول کُنی که بیان؟
نگاهش که خیرهی نیمرخَم میشود، دلشوره
میگیرم و برای اینکه شک نکند، شانهای بالا
میاندازم؛ لحظهای میگذرد که میگوید:
-مجبورم، بلاخره حبیب دوستِ چندین و چند
سالهی باباته، من و مهری هم که از قدیما با هم
بودیم. حالا اینا به کنار، خودِ پسره هم که پاپیش
گذاشته دیگه واقعاً زشته اگه قبول نکنیم!
حالا فردا میان تا ببینیم خدا چی میخاد!
حسی مالامال سرخوشی و شور و شوقی خاص
تمامِ پیکرم را در بَر میگیرد؛ خدای من! باور کنم
که رویای محالِ چندسالهام، قرار است فردا به
حقیقت مُبدل شود؟ در افکارِ زیبایم غرق بودم
که با صدای مادر به خود آمدم؛ +ریحانه؟
نگاهش میکنم: -جانم مادر...
کمی اینپا و آنپا میکند و در آخر؛
+نظرت راجع به امیرعلی چیه؟!
ای وای! حال چگونه به این سوال جواب دهم؟
اگر بگویم فوقالعادهترین مَردیست که تا بهحال
دیدهام و حاضرم برایَش جان بدهم، بد است نه؟
پس به یک جمله اکتفا میکنم تا نه سیخ بسوزد و
نه کباب:
-تا به حال چیزِ بدی ازش ندیدم.
خانوادهی محترمی دارن...!
و مادر نیز در تاییدِ حرفم، سر تکان میدهد و
از پلهها سرازیر میشود!⟧
#ادامه_دارد...♥️
👈این داستان واقعی است
⛔️کپی داستان حرام
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚دختر بازرگان و پسر شاه پریان
بازرگانى مىخواست به سفر برود، از دخترش پرسيد: 'چه مىخواهى بگو تا برايت بياورم.' دختر يک پيراهن مرواريدنشان خواست. بازرگان راه افتاد و رفت. کارهايش را انجام دادو مىخواست به شهر خانهٔ خود بازگردد که ناگهان به ياد خواستهٔ دخترش افتاد. هر چه گشت پيراهن مرواريدنشان پيدا نکرد. خيلى غمگين شد. در همين موقع مردى بدهيبت جلوش سبز شد و گفت: 'من پيراهن مرواريدنشان را به تو مىدهم بهشرط آنکه دخترت را به من بدهي.' بازرگان گفت: 'تو با اين ريخت و قيافهات خجالت نمىکشى از دختر من خواستگارى مىکني!' مرد گفت: ساگر دختر را دوست دارى قبول کن.' بازرگان ديد چارهاى ندارد، قبول کرد. پيراهن مرواريدنشان را از مرد گرفت و نشانى خانهاش را به او داد.دختر از ديدن پيراهن مرواريدنشان خيلى خوشحال بود اما بازرگان غمگين بود و نمىدانست چطور موضوع را به دخترش بگويد. تا اينکه دل به دريا زد و آنچه را اتفاق افتاده بود به دختر گفت. دختر براى اينکه از غم و اندوه پدرش بکاهد گفت: 'من قبول مىکنم.'مرد بدهيبت که نامش 'آخيش' بود روزى به در خانهٔ بازرگان آمد. دختر در را بهروى او باز کرد. 'آخيش' گفت: 'آمدهام تو را با خود ببرم.' دختر با او راه افتاد. رفتند و رفتند تا به لب دريا رسيدند. 'آخيش' يک بطرى به دختر نشان داد و گفت: 'بايد بروى توى شيشه.' دختر قبول نکرد. آخيش يک سيلى محکم به گوش او زد. دختر بيهوش شد وقتى که به هوش آمد ديد تنهاى تنهاست. وقتى داشت مىايستاد گفت: آخيش! در همين موقع 'آخيش' پيدايش شد و باز به دختر گفت که بايد توى بطرى برود. دختر قبول نکرد. 'آخيش' باز يک سيلى به او زد و غيب شد. سه بار اين کار تکرار شد. بار چهارم دختر قبول کرد و رفت توى بطري. 'آخيش' بطرى را بهدست گرفت و پريد تو دريا و رفت ته آن. دريچهاى در آنجا بود، آنرا باز کرد و وارد شد. دختر ديد باغ بزرگى است، از بطرى بيرون آمد. 'آخيش' هم مثل يک غلام مقابلش ايستاد.مدتى که گذشت. روزى دختر به 'آخيش' گفت: 'دلم براى پدرم تنگ شده مىخواهم بروم و او را ببينم.' غلام گفت: 'من تو را به آنجا مىرسانم. برو توى بطري.' دختر رفت توى بطري، 'آخيش' او را به ساحل دريا آورد. دختر از بطرى بيرون آمد و 'آخيش' او را تا خانهٔ پدرش همراهى کرد و گفت: 'موقعش که شد دنبالت مىآيم.' بازرگان از ديدن دخترش خيلى خوشحال شد و از وضع او پرسيد. دختر گفت: 'آنجا که هستم به من خيلى خوش مىگذرد. فقط شب که مىشود يک جام شراب به من مىدهند، آنرا مىنوشم و ديگر چيزى نمىفهمم و تا صبح مىخوبم' . بازرگان گفت: 'يک شب که برايت شراب آوردند نخور، ببين چه مىشود.'چند روز بعد 'آخيش' دنبال دختر آمد و او را برد. شب چهارم دختر شراب را جائى ريخت و خود را به خواب زد. نيمههاى شب ديد که در باز شد و جوانى داخل شد که از زيبائى به ماه مىگفت تو در نيا که من آمدهام. تپش قلب دختر زياد شد. جوان آمد کنار او خوابيد و تا صبح با او بود. صبح خيلى زود دختر ديد اثرى از جوان نيست. شب بعد هم اين کار تکرار شد. تا اينکه شب سوم وقتى به صبح رسيد و جوان مىخواست از اتاق بيرون برود دختر زبان باز کرد که : 'چرا خودت را از من پنهان مىکني؟' از آن به بعد پسر شاه پريان خود را پنهان نکرد و آن دو هميشه با هم بودند. روزى در باغ مىگشتند که خوشهٔ مرورايدى ديدند، دختر گفت: 'چه قشنگ است.' پسر شاه پريان دست دراز کرد که آنرا از شاخه بچيند دست دختر به زير بال او خورد. ناگهان رعد و برق شد و آسمان تيره و تار شد پسر شاه پريان روى زمين افتاد، انگار که مرده است. دختر بازرگان داشت از غصه دق مىکرد. در همين موقع 'آخيش' از راه رسيد. وقتى ماجرا را فهميد گفت: 'دواى او را بايد روى زمين پيدا کنيم و اين فقط کار توست.' همانجور که وارد دريا باغ شده بودند از آن خارج شدند و به ساحل رسيدند. 'آخيش' دختر را از توى بطرى بيرون آورد و دو تائى بهسوى شهرهاى ديگر راه افتادن. رفتند تا رسيدند به شهرى که زن پادشاه آنجا داشت کنيز مىخريد. 'آخيش' صدايش را بلند کرد که: 'کنيز دارم. کنيز دارم.' زن پادشاه تا چشمش به دختر بازرگان افتاد، خواست که او را داخل قصر ببرند..
پایان قسمت اول...
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═