صبحتون بخیر 🌷🍃
امروزتان بروفق مراد
ازخدا میخوام🌷🍃
امروز بهترین روز رو
داشته باشین
الهی حال دلتون شاد
احوالتون خوب 🌷🍃
روزگارتون عالی و
سرنوشتتون خوشبختی
و عاقبت بخیر باشید 🌷🍃
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
💔یاد خانه مادربزرگ بخیر،
آب تنی هندوانه در حوض فیروزهای، بوی نم کاهگل،
ایوان و صدای غل غل سماور و تسبیح مادربزرگ ...
عطر نان داغ و تازه مادربزرگ
صدای قل قل اشکنه و بوی نفت
پله های خاکی
حیاط و کوچه آب پاشی
عطر شیربرنج رو ایوون و چشم انتظاری ما 🥺
فهمیدهام مادربزرگها گوهر تکرار نشدنی هستند.
همه و همه....
و طاقت این روزهای من
مدیون خاطراتی است که بوی قصههای شیرین مادربزرگ را میدهد ...
این حس آشنا مرا با خود تا دور دستها میبرد به آغوش گرم مادربزرگ
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
👈 حتما تا آخر بخوانید
طبیب نگاهی به زخم پهلوی متوکل انداخت و گفت: «ای خلیفه، این زخم به دلیل عفونت زیادی که در آن جمع شده، روز به روز ورمش بیشتر می شود.»
متوکل ناله ای کرد و گفت: «فکر چاره باشید که این درد مرا از پای در می آورد.»
طبیب نگاهی به صورت رنگ پریدهی متوکل انداخت و گفت: «باید سر زخم را بشکافیم تا عفونت بیرون بیاید.»
ـ سر زخم را بشکافید؟! من همین طور هم آرام و قرار ندارم، چه رسد به این که بخواهید چاقو را به زخم نزدیک کنید.
طبیب دیگر گفت: «ای خلیفه! هیچ راهی غیر از این وجود ندارد.» فتح بن خاقان تعظیمی کرد و گفت: «ای خلیفه! اگر اجازه بدهی، شخصی را نزد علی النقی بفرستیم. شاید دوایی برای این مرض شما داشته باشد.»
متوکل با اشارهی سر، حرف او را تایید کرد. فتح بن خاقان بیرون رفت و لحظاتی بعد برگشت و گفت:«حتماً غلام با راه چاره ای بر خواهد گشت.» بطحایی که چشم دیدن امام را نداشت، گفت: «هیچ کاری از او بر نمیآید.» طبیب نگاهی تمسخر آمیز به فتح بن خاقان انداخت و گفت: «چه راهی غیر از شکافتن سر زخم وجود دارد؟!»
مادر متوکل با دستمال اشکهایش را گرفت و پیش خود گفت: «نذر میکنم اگر فرزندم شفا پیدا کند، کیسه ای زر برای امام بفرستم.»
ساعتی بیشتر نگذشته بود که غلام وارد جمع شد و گفت: «امام گفت که پشکل گوسفند را در گلاب بخیسانید و آن را روی زخم ببندید.»
صدای خنده فضای اتاق را پر کرد:
[ـ پشکل؟!
ـ عجب حرفی!
ـ واقعاً مسخره است. (=درست مانند کسانی که تجویز شیاف روغن بنفشه از امام صادق علیه السلام را مسخره میکردند)]
صدای فتح بن خاقان آنها را به خود آورد:
ـ حرف امام بی حساب نیست. به آنچه دستور داده، عمل کنید. ضرری نخواهد داشت.
و برای تهیهی آن، از در بیرون رفت. یکی از اطباء گفت: «بهتر است ما هم بمانیم تا نتیجهی کار را ببینیم».
ساعتی بیش از گذاشتن دارو روی زخم نگذشته بود که شکافته شد و عفونت بیرون زد. طبیب که به زخم خیره شده بود، با ناباوری گفت: «به خدا قسم که علی النقی دانای به علم است و حرف های ما دربارهی او اشتباه بود.»
بطحایی که کنار متوکل ایستاده بود، این حرف برایش گران آمد. سر در گوش متوکل برد و گفت: « ای خلیفه! بهتر است زودتر این طبیبان را مرخّص کنی. جایز نیست در حضور شما کسی را مدح کنند که خلافت شما را قبول ندارد.»
متوکل که کمی دردش آرام شده بود، به آنها گفت:«شما مرخص هستید،می توانید بروید». و رو به بطحایی گفت: «اگر داروی علی النقی نبود، من الآن حال خوشی نداشتم». بطحایی چشم های نگرانش را به زمین دوخت و به فکر فرو رفت. متوکل که متوجه نگرانی او شده بود، گفت: «در چه فکری؟ اتفاقی افتاده؟»
ـ ای خلیفه! علی النقی مال و اسلحهی زیادی در خانهی خود جمع کرده و میخواهد علیه شما قیام کند. بهتر است زودتر فکر چاره ای بکنی. متوکل دستش را به هم کوبید و نگهبان را صدا زد.
ـ برو سعید حاجب را خبر کن.
وقتی سعید وارد شد، متوکل گفت: «همین امشب مخفیانه به منزل علی النقی برو و هر چقدر اسلحه و اموال دارد، به اینجا بیاور.»
*
تاریکی کوچه را پوشانده بود. سعید نردبان را به دیوار کاهگلی تکیه داد و از آن بالا رفت. خود را به دیوار آویزان کرد تا جاپایی پیدا کند که صدای امام او را به خود آورد:
ـ ای سعید! همان طور بمان تا برایت شمعی بیاورم!
گوشهی عمامهی پشمی را دور سرش پیچید و از روی سجاده ای که روی ایوان انداخته بود، بلند شد. وقتی امام شمع را به حیاط آورد، سعید جاپایی پیدا کرد و خود را از دیوار پایین کشید. امام با دست اشاره کرد و گفت: «برو اتاق ها را بگرد و هر چه پیدا کردی، بردار.»
سعید به فرش حصیری کف اتاق چشم دوخت و گفت: «ای سید! شرمنده ام. مرا ببخش. دستور خلیفه بود.» و به طرف اتاق ها رفت.
*
ـ ای خلیفه! در منزل علی النقی غیر از شمشیر که غلافی چوبی دارد و این کیسه چیزی پیدا نکردم. نگاه متوکل به یکی از کیسهها افتاد که مُهر شده بود. رو به سعید گفت: «این که مهر مادرم است! برو او را صدا کن.»
کیسهی دیگر را باز کرد، چهارصد دینار داخل آن بود. وقتی مادرش وارد شد، کیسه را زمین گذاشت و گفت: «مادر! این کیسه را در منزل علی النقی پیدا کردیم که نشان مهر شما روی آن است. می خواهم بدانم مهر شما روی این کیسه چه می کند؟»
مادر متوکل نگاهی به کیسه انداخت و گفت: «چند روز پیش نذر کردم که اگر شفا پیدا کنی، ده هزار دینار برای امام علی النقی بفرستم. نشان مهر خود را نیز بر آن زدم.»
صورت متوکل از شرم سرخ شد، رو به سعید گفت: «شمشیر و این کیسهها را بردار و کیسه ای دیگر به آن اضافه کن و به منزل علی النقی برو و عذرخواهی بکن.»...
📕کافی، ج ۱، ص ۴۹۹
📗الإرشاد، ج ۲، ص ۳۰۲
📘المناقب، ج ۴، ص ۴۱۵
📙الخرائج و الجرائح، ج ۲، ص ۶۷۶
📒إعلام الوری، ج ۲، ص ۱۱۹
📔کشف الغمة، ج ۲، ص ۳۷۸
📚بحارالأنوار، ج ۵۰، ص ۱۹۸
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
•📖🌙•من ماندم و ماه..
⟦ساعت حدودِ ۶ بعد از ظهر بود که چادرم را بهسَر
کردم و از خانه خارج شدم.خدا میداند در دلم
چه آشوبی بود برای ملاقاتِ دوبارهی او، آنهم
در شرایطی که فهمیدهبودم این عشقِ آتشینِ من،
یک طرفه نیست! اینکه بدانی کسی خواستارَت
است و باز بتوانی مقابلِ نگاهِ خریدارانهاش،
کمر راست کُنی، کارِ سختی بود!
دمِ عمیقی میگیرم و قدم به داخلِ مغازه مینَهم.
طبقِ معمول، محمدطاها روی صندلی لَم داده و
موزیکِ شاد و مسخرهای گوش میداد! -سلام!
نگاه بالا آورده و نیشَش را تا تَه گشود؛
+به به به! حاجخانوم سایهات سنگین شده؟!
از ما دلخوری یا گوشیت دیگه همکاری نمیکُنه؟
و چشمکی که هدفَش را نفهمیدم!
فقط سکوتِ نحسِ نبودنِ امیرعلی بود که مثلِ
خوره به جانم افتاده و ذرهذره توانَم را میگرفت.
-این چه حرفیه؟ دورادور جویای احوال هستم؛
بازم تبریک اقای کریمزاده،
انشاءالله خوشبخت بشید!
و نمیدانم چرا، با جملهی آخرم آنچنان زد زیرِ خنده
که چشمانم ناخودآگاه گِرد شد!
بلند شد و دستَش را روی پیشخوان گذاشته،
کمی بهجلو خم شد و دستِ چپَش را بهطرزِ مُضحکی
مقابلم گرفت و حلقهی نقرهاش را به رُخ کشید؛
+خیلی داغون شدی فهمیدی عروسی کردم نه؟
و من واقعا نمیدانستم در جوابِ این شوخیِ مسخره،
چه عکس العملی باید نشان دَهم!؟
تنها اخمِ کوچکی بر چهره نشاندم و لحنم رنگی
از دلخوری گرفت؛
-خجالت بکش آقامحمد، این حرفا چیه!
و خندهاش اینبار زیباتَر از قبل شد؛
+به زنم میگم منو به اسمِ کوچیک صدا زدیا،
میاد گیساتو میکَنه!
لبهایم از خجالت و شرمِ شنیدنِ این حرفها،
داغ کرد و دستانم مشت شد!
گرهی ابروانم را محکمتَر کردم و جدی گفتم:
-مثلِ اینکه موندنِ من اینجا کارِ درستی نیست،
خدا نگهدارتون!
و از مغازه خارج شدم که به دنبالم آمد؛
+سادات؟ چرا دلگیر میشی؟!
وای! چه تفاوتی بود میانِ سادات گفتنهای او
و برادرش...! انگار لحنِ مردانهی دلبرم در دنیا تَک بود
که آنچنان قلبم را به بازی میگرفت!
ایستادم و به عقب برگشتم که همان لحظه، امیرعلی
نیز وارد کوچه شد؛ با دیدنِ من و محمدطاها،
آنهم بیرون از مغازه و در آنموقعیت،بارِ دیگر
ابروانَش در هم گِره خورد؛ +چیشده طاها؟
-هیچی داداش، (دست در جیب شلوارش کرد و
اسکناسی بیرون کِشید) بقیهی پولشونو فراموش
کردن بگیرن!
زبانم از اینهمه سُهولت برای دروغگویی بند آمدهبود؛
اما التماسی که در چشمانِ محمدطاها موج میزد،
نشان میداد که اگر امیرعلی میفهمید، اتفاقِ خوبی
در راه نبود! پس بهتر دانستم من هم حرفی نزنم
تا خدایینکرده فکرِ بدی دربارهمان شکل نگیرد!
پول را میگرفتم و بعداً تحویلش میدادم!
این بهترین راه بود؛ گرچه منظورِ بدی نداشت، میدانم!
محمدطاها برخلافِ برادرش، خیلی شوخطبع بود
و این مزهپرانیها نیز مختصِ من نبود!
او با دیگران هم همینطور رفتار میکرد.
قدمی به سمتشان میروم و سربهزیر میاندازم.
-سلام.
امیرعلی دستَش را جوری مقابلِ محمدطاها میگیرد
که بهراحتی میشد فهمید قصدَش، گرفتنِ اسکناس
است؛ محمدطاها نیز بیهیچ حرفِ دیگری، با لبخندی
دنداننما و معنادار به برادرش، پول را بهدستَش داد
و با نگاهِ دیگری به من، به داخلِ مغازه بازگشت!
با هرقدمی که به سویَم برمیداشت، کوبشِ قلبم
پُرقدرتتَر میشد؛ با لبخندِ محوِ نشسته بر لبانَش،
دلم میخواست بیمهابا و با تمامِ وجود، عشقم را
به او فریاد بزنم! بهدرک که مردمانِ این شهر برایَم
حرف در میآوردند!
+خوبید سادات؟
زانُوانم سُست میشود اما خودم را نگه میدارم.
به یادِ ساعتِ اهداییاش که میافتم، بیاختیار
استینِ چادرم را جلو میکِشم که انگار متوجه میشَود
و لبخندش عمقِ زیبایی میگیرد؛ -ممنون.
آبِ دهانَش را فرو فرستاد و نگاهش را به چهرهام
دوخت؛ اسکناس را به سمتم گرفت و درست
هنگامیکه میخواستم آن را از دستش بگیرم،
بهطورِ ناگهانی و بیهیچ پیشزمینهای پرسید:
+ میتونم باهاتون راحت باشم؟!
بدنم رَعشهی عجیبی میگیرد؛ امیرعلی...
میخواست با من...! وای خدایا؛ پس بلاخره برای
گفتنِ آن رازِ مگویَش، با خود به توافق رسیدهبود.
سرم را بهزیر انداخته و آهسته قدمی به عقب
برمیدارم و مودبانه میگویم:
-بله، اگه سوالی هست بفرمایید.
لحظهای مکث میکند و حواسَش به مَنی که با
دیدنِ انگشترِ عقیقِ سرخرنگش در انگشتِ دستِ
مشتشدهاش، در حالِ جُنون بودم، نیست!
چشم میبندم که بیمقدمه میگوید:
+علتِ مخالفتتون با خاستگاری چیه سادات؟
وای خدایا! نفسم کو؟ کجاست؟ بیا بالا لعنتی،
مگر نمیبینی در حالِ جان دادنم؟!
سکوتم را که میبیند، او هم قدمی به عقب برمیدارد!⟧
#ادامه_دارد...♥️
👈این داستان واقعی است
⛔️کپی داستان حرام
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚حکایت زینب کذابه
زنی ادعا میکرد زینب است و به دعای پدرش امام علی(ع) عمری ابدی یافته است. مأمون او و امام رضا(ع) را با یکدیگر روبهرو کرد تا مشخص شود کدامیک راست میگوید. در این هنگام امام رضا(ع) پیشنهاد عجیبی داد.
🏷 روایتی از کتاب فرائد السمطین نقل میشود:
ابوالفضلبن ابینصر حافظ میگوید در کتاب عیسیبن مریم عمانی خواندم که روزی از روزها امام رضا(ع) بر مأمون وارد شد، در حالیکه «زینب کذّابه» که ادعا میکرد دختر علیبن ابیطالب است و علی(ع) برای او دعا کرده که تا روز قیامت زنده بماند، نزد او بود. مأمون به امام رضا(ع) گفت: «به خواهرت سلام کن.» حضرت فرمود: «به خدا سوگند، او خواهر من نیست و علیبن ابیطالب پدر او نیست.» زینب هم گفت: «به خدا سوگند، او برادر من نیست و علیبن ابیطالب پدر او نیست.» مأمون گفت: «دلیل این سخن شما چیست؟» حضرت فرمود: «ما اهل بیت گوشتمان بر درندگان حرام است، او را پیش درندگان بینداز، اگر راست بگوید، درندگان از خوردن گوشتش خودداری میکنند.» زینب گفت: «با این شیخ (امام رضا) آغاز کن.» مأمون گفت: «سخن منصفانهای گفتی.» حضرت فرمود: «باشد.» در این حال درِ جایگاه حیوانات وحشی را گشودند، آنان را مهیای غذا کردند و امام رضا (ع) به سوی آنها پایین رفت. هنگامی که چشم آنان به حضرت افتاد، همه دم تکان دادند و در برابر حضرت سرِ تعظیم فرود آوردند. حضرت میان آنها دو رکعت نماز خواند و از آنجا خارج شد. آنگاه مأمون به زینب دستور داد او پایین برود؛ اما امتناع کرد. از این رو، او را گرفتند، پیش آنها افکندند، آنها هم او را خوردند!
پس از آن مأمون بر این مقام حضرت حسادت ورزید. پس از مدتی امام رضا(ع) بر مأمون وارد شد و او را نگران یافت، به او فرمود: «تو را نگران میبینم.» مأمون گفت: آری، صحرانشینی به درِ دارالاماره آمده، هفت تار مو به من داده و معتقد است اینها از محاسن رسول خداست و درخواست جایزه کرده است. اگر راست بگوید و من به او جایزه ندهم، شرافت (نسبی) خود را زیر پا گذاشتهام. اگر دروغ بگوید و به او جایزه بدهم، مرا به استهزا گرفته است. نمیدانم چه کنم!
امام رضا(ع) فرمود: «موها را به من بده. وقتی آنها را دید، بویید و فرمود: «این چهار تار مو از محاسن رسول خداست، اما بقیه از محاسن او نیست.» مأمون گفت: «از کجا میگویی؟» فرمود: «آتش بیاورید.» موها را در آتش افکند. آن سه تار موی بدلی سوخت و آن چهار تار موی اصلی سالم ماند و آتش بر آنها تأثیری نداشت.مأمون گفت: «آن صحرانشین را بیاورید.» وقتی در برابر او ایستاد، دستور داد گردنش را بزنند. صحرانشین گفت: «به چه جرمی؟» مأمون گفت: «درباره موها راستش را بگو.» گفت: «چهار تار مو از محاسن رسول خدا (ص) و سه تار آن از محاسن خودم است.»
منبع:
کتاب مستدرک عوالمالعلوم، محقق: آيتالله سيد محمدباقر موحد ابطحي اصفهاني، انتشارات بنیاد بینالمللی فرهنگی هنری امام رضاع
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🔴🌘 شيطان در آخرالزمان با تمام توان خود میتازد...
آخرالزمان چون نزديك نابوديِ ابليس است، تمام سعي و تلاش خود را براي تأخير در ظهور و گمراهی مردمان به كار خواهد بست. آنقدر در آخرالزمان اين مسائل رونق میگيرد كه وقتی ندای آسمانی به نفع امام زمان علیهالسلام بلند میشود، نعرهای هم از جانب شيطان شنيده میشود كه بعضیها، حق و باطل را اشتباه میكنند.
🌕🌘 امام صادق علیهالسلام در مورد زمان ظهور حضرت و نشان آن فرمودند:
منادی نام قائم«عج» را ندا میدهد. پرسيدم: آيا اين ندا را بعضی میشنوند يا همه؟ فرمودند: «همه! هر قومی به زبان خودش میشنود» پرسيدم: پس با اين حال، ديگر چه كسی با حضرت مخالفت میكند، در حالی كه نام او ندا داده شده و شكی در حقانيت او نيست؟ حضرت فرمودند: ابليس آنها را رها نمیكند، تا اينكه در آخر شب ندای ديگری بدهد. پس مردم دچار شك میشوند.
📗كمالالدين،ج۲، ص۶۵۰
🔴🌘 چرا ابلیس نگفت ازسمت بالا و پایین گمراهشان میکنم؟
«ثُمَّ لَآتِيَنَّهُمْ مِنْ بَيْنِ أَيْديهِمْ وَ مِنْ خَلْفِهِمْ وَ عَنْ أَيْمانِهِمْ وَ عَنْ شَمائِلِهِمْ...»
سپس از پيشرو و از پشتسر، و از طرف راست و از طرف چپ آنها، به سراغشان مىروم...(اعراف/۱۷)
🌘🌕از ابن عباس منقول است: ابلیس نگفت که از سمت بالا بر انسانها مسلّط میشوم؛ چون راه نزول رحمت است و از آنجا راه ندارد و از زیر پا هم نگفت، چون هراسآور است.
«ابنعبّاس (رحمة الله علیه)- وَ إِنَّمَا لَمْ یَقُلْ: مِنْ فَوْقِهِمْ، لِأَنَّ فَوْقَهُمْ جَهَهًُْ نُزُولِ الرَّحْمَهًِْ مِنَ السَّمَاءِ فَلَا سَبِیلَ لَهُ إِلَی ذَلِکَ؛ وَ لَمْ یَقُلْ: مِنْ تَحْتِ أَرْجُلِهِمْ، لِأَنَّ الْإِتْیَانَ مِنْهُ مُوحِشُ.»
📗تفسیر اهل بیت علیهم السلام ج۵، ص۵۴
📗بحار الأنوار، ج۶۰، ص۱۵۲
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پروژه_پرتو_آبی
پیشنهاد دانلود برای بالا بردن آگاهی👆
#فتنه_آخر_الزمان
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚اسم بی ارزش از سفارت ایران با من تماس گرفتن ... گفتن موردی نداره اگر بخوام برای تحصیل به ایران
📚سرزمین عجایب
هواپیما به زمین نشست ... واقعا برای من صحنه عجیبی بود ... زن هایی که تا چند لحظه قبل، با لباس های باز نشسته بودن، یهو عوض شدن ... خیلی از دیدن این صحنه تعجب کردم ... کوین، خودت رو آماده کن ... مثل اینکه قراره به زودی چیزهای عجیب زیادی ببینی ... .
.
بعد از تحویل ساک و خروج از گمرک، اسم من رو از بلندگو صدا زدن ... رفتم اطلاعات فرودگاه... چند نفر با لباس روحانی به استقبال من اومده بودن ... رفتار اونها با من خیلی گرم و صمیمی بود ... این رفتارشون من رو می ترسوند ... چرا با من اینطوری برخورد می کنن؟ ...
.
.
نفر اولی، دستش رو برای دست دادن با من بلند کرد ... با تمام وجود از این کار متنفر بودم ... به همون اندازه که یه سفید از دست دادن با ما بدش می اومد و کراهت داشت ... اما حالا هر کی به من می رسید می خواست باهام دست بده ...
باز دست دادن قابل تحمل تر بود ... اومد طرفم باهام مصافحه کنه ... خدای من ... ناخودآگاه خودم رو جمع کردم و یه قدم رفتم عقب ... توی تصاویر و فیلم ها این رفتار رو دیده بودم ... ترجیح می دادم بمیرم اما یه سفید رو بغل نکنم ... .
.
من توی استرالیا از حق موکل های سفید زیادی دفاع کرده بودم ... چون مظلوم واقع شده بودن ... اما حقیقت این بود که از اولین روز حضورم در دادگاه ... حس من نسبت به اونها ... به تنفر تبدیل شده بود و هرگز به صورت هیچ کدوم لبخند نزده بودم ... حالا هر بار که اینها با من صحبت می کردن بهم لبخند می زدن... و من گیج می شدم ... من که تا اون لحظه، از هیچ چیز، حتی مرگ نترسیده بودم ... از دیدن لبخندهای اونها می ترسیدم و نمی تونستم باهاشون ارتباط برقرار کنم ... رفتار محبت آمیز از یک سفید؟ ...
. بالاخره به قم رسیدیم ... وارد محوطه که شدیم چشمم بین طلبه ها می دوید ... با دیدن اولین سیاه پوست قلبم آروم شد ... من توی اون دنیای سفید، تنها نبودم ...
.
.
در زدیم و وارد اتاق نسبتا بزرگی شدیم ... همه عین هم لباس پوشیده بودن ... اصلا رده ها و درجه ها مشخص نبود ... آقای نسبتا مسنی با دیدن من از جاش بلند شد ... به طرف ما اومد و بهم سلام کرد ... دستش رو برای دست دادن بلند کرد و برای مصافحه کردن اومد طرفم ...
.
.
گریه ام گرفته بود که روحانی کناری ... یواشکی با سر بهش اشاره کرد ... و اونم سریع، حالتش رو تغییر داد ... به خیر گذشت ...
.
.
زیرچشمی حواسم به همه چیز بود ... غیر از اینکه من یه وکیل بودم که پایه درسیم، فلسفه و سیاست بود ... و همین من رو ریز بین و دقیق کرده بود ... ورود به دنیای جدید هم، این دقت رو چند برابر می کرد ...
.
.
با این وجود، هنوز بین حالت ها و رفتارهای اونها گیج بودم که اون آقا رو بهم معرفی کردن ... رئیس اونجا بود ... تا حالا هیچ رئیسی جلوی پای من بلند نشده بود ... کم کم گیجی من، داشت به سرگیجه تبدیل می شد ... .
#داستان_سرزمین_زیبای_من
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🔴🌒 نداهای سهگـــــانه در ماه رجب...
علاوه بر صیحه آسمانی که ندای حضرت جبرئیل علیهالسلام در ماه رمضان است، سه ندای دیگر در دو ماه قبل از آن یعنی ماه رجب، توسط منادی سَر داده میشود،،، که روایت زیر بیانگر آن است..
🌹 امام رضا عليه السّلام فرمودند:
به ناچار آشوب «صمّاء صيلم» رخ مىدهد كه زيركان و اشخاص با احتياطى كه از خواص ما مىباشند نيز به آن ورطه كشيده مىشوند. و اين به هنگامى است كه شيعيان، سومين (امام) از اولاد مرا از دست بدهند. اهل آسمان و زمين بر وى مىگريند و چه بسيارند مؤمنينى كه موقع از دست رفتن «ماء معين» آب صاف و زلال و جارى (قائم عجلالله فرجه) متأسف و تشنه و حيران و محزون مىباشند. گويا آنان را مىبينم كه ندايشان مىكنند و آن صدا از دور شنيده مىشود؛ چنان كه از نزديک شنيده مىشود و آن صدا براى اهل ايمان رحمت و براى كافران عذاب است. حسن بن محبوب عرض كرد: آن صدا چيست؟ فرمود: در ماه رجب سه صدا از آسمان شنيده مىشود:
صداى اوّل اينست:«أَلاٰ لَعْنَةُ اَللّٰهِ عَلَى اَلظّٰالِمِينَ»
آگاه باشيد لعنت خدا بر ظالمين باد.
صداى دوّم مىگويد:َ اَلصَّوْتُ اَلثَّانِي أَزِفَتِ اَلْآزِفَةُ يَا مَعْشَرَ اَلْمُؤْمِنِينَ»
«اى اهل ايمان! روز رستاخيز نزديك است»
و در صداى سوّم شخصى را آشكارا در سمت خورشيد مىبينيد كه مىگويد:
«وَ اَلصَّوْتُ اَلثَّالِثُ يَرَوْنَ بَدَناً بَارِزاً نَحْوَ عَيْنِ اَلشَّمْسِ هَذَا أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ...»
«اين اميرالمؤمنين است كه براى كشتن بيدادگران حمله مىآورد»
و در روايت حميرى آمده است: در صداى سوّم بدنى از نزديك خورشيد ديده مىشود كه مىگويد:«خداوند فلانى را فرستاد، سخنان او را بشنويد و از او پيروى كنيد». و هر دو راوى گفتهاند: در اين موقع فرج (و آزادى) مردم فرا مىرسد و آنان كه مردهاند دوست مىداشتند كه در آن وقت زنده مىبودند و خداوند دلهاى مردم با ايمان را التيام و شفا مىبخشد.
«وَ قَالَ اَلرِّضَا عَلَيْهِ السَّلاَمُ: لاَ بُدَّ مِنْ فِتْنَةٍ صَمَّاءَ صَيْلَمٍ يَسْقُطُ فِيهَا كُلُّ بِطَانَةٍ وَ وَلِيجَةٍ وَ ذَلِكَ عِنْدَ فِقْدَانِ اَلشِّيعَةِ اَلثَّالِثَ مِنْ وُلْدِي يَبْكِي عَلَيْهِ أَهْلُ اَلسَّمَاءِ وَ أَهْلُ اَلْأَرْضِ وَ كَمْ مِنْ مُؤْمِنٍ مُتَأَسِّفٍ حَرَّانَ حَيْرَانَ حَزِينٍ عِنْدَ فِقْدَانِ اَلْمَاءِ اَلْمَعِينِ كَأَنِّي بِهِمْ شَرَّ مَا يَكُونُونَ وَ قَدْ نُودُوا نِدَاءً يَسْمَعُهُ مَنْ بَعُدَ كَمَا يَسْمَعُهُ مَنْ قَرُبَ يَكُونُ رَحْمَةً لِلْمُؤْمِنِينَ وَ عَذَاباً عَلَى اَلْكَافِرِينَ فَقَالَ لَهُ اَلْحَسَنُ بْنُ مَحْبُوبٍ وَ أَيُّ نِدَاءٍ هُوَ قَالَ يُنَادَوْنَ فِي شَهْرِ رَجَبٍ ثَلاَثَةَ أَصْوَاتٍ مِنَ اَلسَّمَاءِ صَوْتاً أَلاٰ لَعْنَةُ اَللّٰهِ عَلَى اَلظّٰالِمِينَ وَ اَلصَّوْتُ اَلثَّانِي أَزِفَتِ اَلْآزِفَةُ يَا مَعْشَرَ اَلْمُؤْمِنِينَ وَ اَلصَّوْتُ اَلثَّالِثُ يَرَوْنَ بَدَناً بَارِزاً نَحْوَ عَيْنِ اَلشَّمْسِ هَذَا أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ قَدْ كَرَّ فِي هَلاَكِ اَلظَّالِمِينَ وَ فِي رِوَايَةِ اَلْحِمْيَرِيِّ وَ اَلصَّوْتُ اَلثَّالِثُ بَدَنٌ يُرَى فِي قَرْنِ اَلشَّمْسِ يَقُولُ إِنَّ اَللَّهَ بَعَثَ فُلاَناً فَاسْمَعُوا لَهُ وَ أَطِيعُوا . وَ قَالاَ جَمِيعاً فَعِنْدَ ذَلِكَ يَأْتِي لِلنَّاسِ اَلْفَرَجُ وَ يَوَدُّ اَلْأَمْوَاتُ أَنْ لَوْ كَانُوا أَحْيَاءً وَ يَشْفِي اَللَّهُ صُدُورَ قَوْمٍ مُؤْمِنِينَ»
📗الخرائج و الجرائح، ج ۳، ص ۱۱۶۸
📗بحارالأنوار، ج ۵۲، ص ۲۸۹
📗مختصر البصائر ج ۱، ص ۱۴۱
📗الغيبة (للطوسی) ج ۱، ص ۴۳۹
📗إثبات الهداة، ج ۵، ص ۳۵۵
📗منتخب الأنوار المضیّة ج ۱، ص۳۶
📗کفاية الأثر، ج ۱، ص ۱۵۶
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤲🏻نماز معجزه گر
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
•📖🌙•من ماندم و ماه.. ⟦ساعت حدودِ ۶ بعد از ظهر بود که چادرم را بهسَر کردم و از خانه خارج شدم.خد
•📖🌙•من ماندم و ماه...
⟦اینبار با صدای آرامتَری که شرمندگی در آن
مشهود بود، لب میزند:
+نباید این سوالو میپرسیدم!
ببخش سادات، منظورِ بدی نداشتم.
و من چه بیرحمانه در جنگ با خودم بهسَر
میبُردم بهخاطرِ گفتن یا نگفتنِ حرفی که
برای بیانَش در حالِ انفجار بودم...!
لبانَش را که جهتِ خداحافظی از هم فاصله
میدهد، نفسِ کوتاهی میگیرم و پا میگذارم
بر تمامِ آرمانهای درونیام؛ میگویم آنچه
دلم برایَش تقلا میکرد؛
-من تو این مخالفت هیچ نقشی نداشتم
اقای کریمزاده؛ هرچی بوده، بینِ مادر و پدرمه!
و سربلند میکنم تا دَمی تازه بگیرم که
نگاهِ براق و لبخندِ رضایتبخشَش،
بارِ دیگر قلبم را در قفسهی سینه جابهجا کرد!
نه! نمیتوانستم بیش از آن اینجا بِایستم؛
ممکن بود کار دستِ خودم دَهم!
بااجازهای میگویم و به او پُشت میکنم که
هنوز یک قدم برنداشته، صدای دوستداشتنیاش
بارِ دیگر گوشَم را نوازش میکند؛
+دفعهیبعد منم همراهِ پدر،
خدمتِ آقاسید میرسیم سادات!
ثانیهای درَنگ میکنم و باز همان بغضِ لعنتی
به جانم میاُفتد؛ آرام، جوریکه فقط خودم
بشنوَم، زمزمه میکنم:
-ان شاءالله همهچیز درست شه امیرعلی؛
تو یهقدم جلو بیا، تا من برات کیلومترها بدوَم!
حس و حالِ آنروزهایَم اصلاً قابلِتوصیف نبود.
افکارِ زیبا و گاهاً نگرانکنندهای که ذهنم را
پُر کردهبود، هیجان و اضطرابِ زیادی بهجانم
سرازیر میکرد؛ تصویرِ چهرهی زیبای امیرعلی،
با آن چشمانِ خمارِ زیبا که گوشههایَش بهسمتِ
پایین متمایل شدهبود، لحظهای راحتَم نمیگذاشت.
و جمله آخرش؛ "سادات دفعهیبعد منم همراهِ پدر
خدمتِ آقاسید میرسم..."
وای که چه کوهِ قندی در دلم آب میشد با رویای
زیبای بودن در کنارِ او! با گرفتنِ دستانِ گرمَش...
یا بیمهابا زلزدن در چشمانِ دیوانهکنندهاش...
وای! یادِ آغوشَش...اینیکی دیگر توقعِزیادی بود!
با این افکارِ زیبا میخندیدم و همین که بوی سجادهام
را به مَشام میکِشیدم، بغضِ همیشه بیدارم،
درجا میتِرکید و گریهام انگار، دلیلِ خاصی نداشت!
همهچیز را به زهرا گفتهبودم؛ خوشحالیِ بچهگانه
و امیدهای واهی که بهخوردَم میداد، شادیِ
یکلحظهام را میساخت و بعد با فکر کردن به
واکنشِ مادر و اینکه ممکن بود اصلاً چنین اجازهای
به آنها ندَهند، بارِ دیگر نگرانی و اندوه
مهمانِ وجودم میشد...
آن ظهرِ پنجشنبه، با ورودِ پدر و دیدنِ جایخالیِ
لبخندِ مهربانِ همیشگی بر لبانَش، ناگهان ترسِ
عجیبی به جانم افتاد!
-چیشده مصطفی؟
به مادر نگاه میکنم و همچون او، منتظرِ جوابِ
پدر میمانم؛ با نگاهی ریز شُده به مادر نگاه میکُند
لحنَش کلافه یا عصبی نبود؛ اما انگار بر سرِ دوراهیِ
عجیبی گیر افتاده باشد، یکجور سردَرگمی در
جملاتَش موج میزد؛
+امروز دوباره حبیب جلومو گرفت
و اجازهی خواستگاری خواست!
با این حرف احساس میکنم که ضربانِ قلبم
درست در پیشانیام میزند؛ سر به زیر می اندازم و
برای برخاستن، تکانی به خود میدهم که سنگینیِ
نگاهِ پدر را روی خود حس میکنم و باز هم جملهای
دیگر، که انتظارِ شنیدنَش را داشتم...
+خودِ امیر علی هم باهاش اومده بود!
آخ؛ باز هم قلبِ دیوانهام خودش را به قفسهی
سینهام کوباند؛ ثانیهای مکث و بعد، از جا بلند
میشَوم و تمامِ سعیام در این است که رفتارِ
غیرعادی از خود بُروز ندَهم.
-مامان من میرم اتاقِ پایینو جارو بکِشم.
و لب میگزَم و مقابلِ نگاههای آندو، بهسمتِ
راهپله بهراه میاُفتم...!⟧
#ادامه_دارد...♥️
👈این داستان واقعی است
⛔️کپی داستان حرام
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚حکایت نادر شاه و بانوی بختیاری
نادرشاه افشار با نیرویی دلاور و زبده از لرهای بختیاری درگیر جنگی مهم شد. نادر شاه ابتدا آن نبرد را ساده پنداشت و یورشی کوبنده به قلب سپاه بختیاری نمود،به همین دلیل که بیمطالعه و بدون برنامه ریزی و بررسی جنگی ، اقدام به حمله كرده بوددر همان نخستین مرحله جنگ، نیروهایش محاصره شدند و نادرشاه مجبور به قبول شكستی سخت شد. البته همین موضوع باعث شدنادر همواره یک فوج از دلاوران بختیاری در ارتش خود داشته باشد و در کار زار های سخت از وجود آنها استفاده کند. حتی در فتح قندهار فقط فوج بختیاری بود که توانستند دیوار قلعه قندهار را تسخیر کنند و موجب پیروزی سپاه ایران را فراهم سازد
نادرشاه از میدان جنگ گریخت و خسته و گرسنه در كوره راهها به راه افتاد. او به خانه زن دهقانی رسید و بصورت ناشناس وارد سیاه چادر او شد .
بانوی بختیاری به رسم میهمان نوازی عشایر ، به او پناه داد. نادرشاه پس از كمی خواب و استراحت، از میزبان خود غذایی برای خوردن خواست. زن صاحب خانه آشی را كه پخته بود، در كاسه ریخت و برای نادر آورد. نادر از شدت گرسنگی، قاشق را پر از آش كرد و به دهان برد. از داغی آش، دهانش سوخت و فریادش به آسمان رفت. و بار دیگر نیز قاشق را از غذای داغ پر کرد و به دهان برد و باز هم از شدت سوزش دهان ، غذا را از دهانش خارج کرد و سوختگی دهانش را فوت کرد.
زن از دیدن حال و روز او به خنده افتاد و گفت: آش خوردن تو هم، به جنگ كردن نادر میماند؟
نادر با تعجب پرسید: چه شباهتی بین آش خوردن من و جنگیدن نادر است؟
آن زن پاسخ داد: «باید آش را قاشق قاشق و از كنار كاسه میخوردی كه خنك تر است.نادر هم مثل تو ، بی توجه به قلب دشمن زد و خود و سپاهش را گرفتار بلا كرد. اگر قدم به قدم و با برنامه پیش میرفت، همه چیز بر وفق مرادش بود و مثل تو دهانش نمیسوخت
نادر از شنیدن این حرف از زبان یک زن عشایر حیرت زده شد و در دل به درایت و فهم او آفرین گفت.
لازم به ذکر است از آن به بعد نادر شاه هیچ گاه و در هیچ نبردی از دشمنانش شکست نخورد.
✍🏻توجه : این حکایت در برخی صفحات مجازی درج شده و رفرنس دقیقی شخص بنده برایش ندیدم.اما این حکایت چون مشهور می باشد و قدیمیان ایل بزرگ بختیــــاری آن را سینه به سینه بازگو نموده اند بنده در این جا به عنوان یک روایتی که زمینه تاریخی دارد مطرح کردم و البته برخی دوستان ادعا دارند مطلب فوق در کتاب تاریخ افشار نوشته میرزا رشید ادیب الشعرا آمده است
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚سرزمین عجایب هواپیما به زمین نشست ... واقعا برای من صحنه عجیبی بود ... زن هایی که تا چند لحظه
📚 خمینی
نشستیم روی صندلی ها و جوانی برای ما شربت آورد ... یکی از آقایون همراه، کنارم و حاج آقای مقابلم ...
.
- حتما خسته شدید... اول پرواز، بعد هم که تا اینجا توی ماشین بودید ... پیرمرد با لبخند با من حرف می زد و من از دیدن این رفتارها کلافه شده بودم ... روال اینه که قبل از ورود به خوابگاه ... دوستان تازه وارد میان و با هم گپی می زنیم ... حالا اگر شما خسته اید، می خواید برنامه رو به فردا موکول کنیم ... .
.
سری تکان دادم ... نه این چیزها برای من خسته کنندخ نیست ... و توی دلم گفتم ... مگه من مثل تو یه پیرمردم؟... من آدمیم که با تلاش و سختی بزرگ شدم، این چیزها من رو خسته نمی کنه ... .
.
دوباره لبخند زد ... من پرونده شما رو خوندم... اینطور که متوجه شدم شما برای طلبه شدن مسلمان شدید ...
.
- اشکالی داره؟ .
.
دوباره خندید ... نه ...اشکالی که نداره اما عموم افراد بعد از اینکه مسلمان میشن ... یه عده شون به خاطر علاقه به تبلیغ اسلام و آشنایی بیشتر، میان و طلبه میشن ... تا حالا مورد برعکس نداشتیم ...
.
.
به زحمت خودم رو کنترل می کردم ... خنده هاشون شدید، من رو عصبی می کرد و ذهنم رو بهم می ریخت ... .
- منم به خاطر طلبه بودن، مسلمان نشدم ... مسلمان شدم چون شرط پذیرش تون برای طلبه شدن، بود ...
.
.
حالا اونها هم گیج شده بودن ... حس خوبی بود، دیگه نمی خندیدن ... می شد امواج متلاطم سوال های مختلف رو توی چهره شون دید ...
.
- توضیح اینکه واقعا برای چی اینجام، اصلا کار راحتی نیست... من از اسلام هیچی نمی دونم ... اطلاعات من، در حد مطالعه سطحی از آیات قرآنه ... حتی علی رغم مطالعات زیادی که کردم، بین فرقه ها و تفکرات گیر کردم و قادر به تشخیص درست و غلط نیستم ... من فقط یه چیز رو فهمیدم ... فقط اسلام قادر به عوض کردن تفکر تبعیض نژادیه... منم برای همین اینجام ...
.
.
سکوت عمیقی اتاق رو پر کرد ... چهره روحانی مسن به شدت جدی شده بود ... پس چرا بین این همه کشور، ایران رو انتخاب کردی؟ ... .
محکم توی چشم هاش نگاه کردم ... چون باید خمینی بشم ...
#داستان_سرزمین_زیبای_من
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔️زندگی خصوصی رو نریزیم تو مجازی
🎞کلیپ آموزشی روانشناسی
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❣خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو!
🔵ولی قرآن چیزی دیگه میگه:
🔹أكثر الناس ﻻ ﻳﻌﻠﻤﻮﻥ
بیشتر مردم نمۍدانند
🔹أكثر الناس ﻻ ﻳﺸﻜﺮﻭﻥ
بیشتر مردم ناسپاساند
🔹أكثر الناس ﻻ ﻳﺆﻣﻨﻮﻥ
بیشتر مردم ایمان نمیآورند
🔹أكثرهم ﻓﺎﺳﻘﻮﻥ
بیشترشان گناهکارند
🔹أكثرهم ﻳﺠﻬﻠﻮﻥ
بیشترشان نادانند
🔹أكثرهم ﻻ ﻳﻌﻘﻠﻮﻥ
بیشترشان تعقل نمۍکنند
🔹أكثرهم ﻻ ﻳﺴﻤﻌﻮﻥ
بیشترشان ناشنوایند
🔹ﻭ ﻗﻠﻴﻞ ﻣﻦ ﻋﺒﺎﺩی ﺍﻟﺸﻜﻮﺭ
و کماند بندگانی که شاکرند
🔹ﻭ ﻣﺎ ﺁﻣﻦ ﻣﻌﻪ ﺇﻻ ﻗﻠﻴﻞ
و جز اندکی ایمان نمیآورند
پس نهتنها اکثریت نشانهی حقانیت نیست، بلکه در موارد زیادی اکثریت برخلاف معیارهای درست رفتار میکنند.🍃🍃🍃
🟢راه درستِ خودت را برو
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚نیایش صبحگاهی
خدايا ...
تمام كساني كه به قضاوت مي نشينند
را به تو مي سپارم
خدايا ...
تمام كساني كه حسادت
كار روزمرگي شان است را به تو مي سپارم
خدايا ...
به هر كه خوبي كردم و جوابم را با بدي داد
به تو مي سپارم
خدايا ...
تمام كساني را كه مهرباني مرا نشانه گرفتند
تا سوء استفاده كنند ، به تو مي سپارم
الهي ...
تمام كساني را كه به تو مي سپارم
ببخش و بيامرز ...
و ما را زیر سایه رحمتت قرار بده..
آمین
🌹صبح بخیر
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🔴آیا انتخاب رنگ گنبد معصومین دلیل خاصی دارد؟
رنگ گنبدهای بارگاه معصومین (علیهم السلام) دلیل خاصی ندارد نه گنبد امام رضا (علیه السلام) از ابتدا زرد و طلائی بوده و نه گنبد پیامبر (صلی الله علیه وآله) از ابتدا سبز بوده است.
بنابر گزارش های تاریخی تا قبل سال 1233 در زمان سلطان محمود عثمانی،
🌼گنبد پیامبر(صلی الله علیه و آله) رنگ کبود داشت. و در زمان این پادشاه عثمانی گنبد جدیدی ساختند و رنگ آن را سبز کرده و به«قبه الخضراء» معروف شد. (1)
گنبد بارگاه دیگر معصومین(علیهم السلام) نیز همینطور
🌼 مثلا گنبد حضرت علی (علیه السلام) از ابتدا زرد و طلایی نبود. در زمان حمدانیان، هنگامیکه عبدالله بن حمدان ملقب به ابوالهیجاء گنبدی بر فراز حرم حضرت علی(علیه السلام) ساخت(2)قطعا طلایی نبود چون چنین امکاناتی نبود. اما نادرشاه در سال1156 قمری دستور داد تا گنبد را طلایی کنند.(3)
🌼گنبد حرم مطهر امام رضا(علیه السلام) نیز از این امر مستثنی نیست، شاه عباس اول دستور داد گنبد آن حضرت را طلاکاری كنند. كار این کار در سال 1010 هجرى شروع و در سال 1016 هجرى پايان پذيرفت.(4)
بنابراین رنگ گنبدها هیچ دلیل خاصی ندارد بلکه به صورت سلیقه و امکاناتی که بانیان آن داشتهاست به شکل امروزی در آمدهاند.
📚منابع
1. جعفریان، رسول، آثار اسلامی مکه و مدینه، تهران، نشر مشعر، چاپ نهم، 1387ش، ص235
2. فرطوسی، صلاح مهدی، تاریخچه آستان مطهر امام علی(ع)، ترجمه حسین طهنیا، تهران، مشعر، 1393ش، ص270-275
3. همان، ص347 تا351
4. امین، علامه سید محسن، سیره معصومان، ترجمه علی حجتی کرمانی، سروش، تهران، 1376ش، ج6، ص216.
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴#حکایتسارقموجه
مرد آسیابانی در کنار رودخانه ای زندگی می کرد که وضعیت مالی نسبتا خوبی داشت.
او با پولی که از آسیاب گندم و جو مردم می گرفت، روزگار میگذراند...
ادامه☝️
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
•📖🌙•من ماندم و ماه... ⟦اینبار با صدای آرامتَری که شرمندگی در آن مشهود بود، لب میزند: +نبا
•📖🌙•من ماندم و ماه..
⟦در را که پشتِ سرم میبندَم، نفسِ حبس شدهام
را با فشار رها میکنم و لبخندِ کوچکی لبانم را
فُرم میدهد؛ اینکه پدر در حضورِ من، این موضوع
را مطرح کردهبود، میتوانست یک نورِ امید باشد
در ظلماتِ آنسوی قلبم که گُمان میکردم بارِ دیگر
با مخالفتِ آنها همهچیز خراب میشَود...!
اما حالا میدانم که پدر چندان ناراضی نیست و
اگر بخواهد، میتواند مادر را نیز راضی کند!
اگر قصدِ مخالفتِ دوباره داشت، هیچگاه مقابلِ
من از این موضوع حرفی نمیزد!
کاش میتوانستم بفهمَم امیرعلی چه به پدرم
گفتهبود که توانسته درصَدی از رضایتَش را
جَلب کُند! وای خدایا؛
یعنی میشُد همهچیز خوب پیش بروَد؟!
مشغولِ شُستنِ ظرفهای شام بودم که دستِ
کسی بر شانهام قرار گرفت؛ برگشتم و نگاهم به
مادر افتاد؛ لبخندی زدم و برای خالی نبودنِ
عَریضه گفتم:
-الان تموم میشه، امشب فیلم شُمالیو دارهها!
او نیز متقابلاً لبخندی به رویَم زد و کمی جدیّت
چاشنیِ لحنَش کرد؛
+ریحانه، حرفای پدرت رو که امروز شنیدی؛
فقط یه سوال دارم ازت...
شیرِ آب را میبندَم و نگاهم را به چهرهاش میدوزَم.
چشمانش را ریز میکُند و ادامه میدهد:
+تو خبر داشتی؟!
اخمِ ظریفی بر چهره مینِشانم: -از چی؟
لحظهای مکث میکند، میدانم چه میخواهد بپُرسد
و بههمیندلیل بود که قلبم تقلا را از سر گرفتهبود.
+وقتی خودِ پسره با باباش اومده پیشِ مصطفی
یعنی قضیه جدیتر از این حرفاست...
ریحانه، مامانجان؛ فقط بگو امیرعلی تا حالا
چیزی به تو گفته؟!
وای خدایا؛ چه بگویم به او؟!
میترسم اگر بفهمد من و امیرعلی تا بهحال چندبار
مُراودهی حضوری داشتهایم، مخصوصاً صحبتهای
دفعهی اخر، و من تمامِ اینها را از او مخفی
کردهبودم، همهچیز خراب شَود و تمامِ پلهای
پشتِ سرم ریزش کُند! آه که چقدر دروغگفتن،
آنهم به مادر برایَم سخت بود...
به سمتِ سینکِ ظرفشویی رو برمیگردانم و
همانطور که شیرِآب را باز میکردم، آرام میگویم:
-نه... منم امروز از بابا شنیدم!
نفسِ راحتی میکِشد و آتشِ قلبم شعلهورتَر میشود.
بغض میکنم اما با حرفی که زد، حسِ قشنگی
بهجانم میاُفتد؛
+ای بابا، اخه چطور ممکنه تا اینحد پیش رفته
باشه؟ پس بگو روزِ عروسی چرا مِهری اینقدر دور
و بَرم میپِلکید!
با احتیاط لب میزنم:
+حالا مگه شما میخواید قبول کُنی که بیان؟
نگاهش که خیرهی نیمرخَم میشود، دلشوره
میگیرم و برای اینکه شک نکند، شانهای بالا
میاندازم؛ لحظهای میگذرد که میگوید:
-مجبورم، بلاخره حبیب دوستِ چندین و چند
سالهی باباته، من و مهری هم که از قدیما با هم
بودیم. حالا اینا به کنار، خودِ پسره هم که پاپیش
گذاشته دیگه واقعاً زشته اگه قبول نکنیم!
حالا فردا میان تا ببینیم خدا چی میخاد!
حسی مالامال سرخوشی و شور و شوقی خاص
تمامِ پیکرم را در بَر میگیرد؛ خدای من! باور کنم
که رویای محالِ چندسالهام، قرار است فردا به
حقیقت مُبدل شود؟ در افکارِ زیبایم غرق بودم
که با صدای مادر به خود آمدم؛ +ریحانه؟
نگاهش میکنم: -جانم مادر...
کمی اینپا و آنپا میکند و در آخر؛
+نظرت راجع به امیرعلی چیه؟!
ای وای! حال چگونه به این سوال جواب دهم؟
اگر بگویم فوقالعادهترین مَردیست که تا بهحال
دیدهام و حاضرم برایَش جان بدهم، بد است نه؟
پس به یک جمله اکتفا میکنم تا نه سیخ بسوزد و
نه کباب:
-تا به حال چیزِ بدی ازش ندیدم.
خانوادهی محترمی دارن...!
و مادر نیز در تاییدِ حرفم، سر تکان میدهد و
از پلهها سرازیر میشود!⟧
#ادامه_دارد...♥️
👈این داستان واقعی است
⛔️کپی داستان حرام
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚دختر بازرگان و پسر شاه پریان
بازرگانى مىخواست به سفر برود، از دخترش پرسيد: 'چه مىخواهى بگو تا برايت بياورم.' دختر يک پيراهن مرواريدنشان خواست. بازرگان راه افتاد و رفت. کارهايش را انجام دادو مىخواست به شهر خانهٔ خود بازگردد که ناگهان به ياد خواستهٔ دخترش افتاد. هر چه گشت پيراهن مرواريدنشان پيدا نکرد. خيلى غمگين شد. در همين موقع مردى بدهيبت جلوش سبز شد و گفت: 'من پيراهن مرواريدنشان را به تو مىدهم بهشرط آنکه دخترت را به من بدهي.' بازرگان گفت: 'تو با اين ريخت و قيافهات خجالت نمىکشى از دختر من خواستگارى مىکني!' مرد گفت: ساگر دختر را دوست دارى قبول کن.' بازرگان ديد چارهاى ندارد، قبول کرد. پيراهن مرواريدنشان را از مرد گرفت و نشانى خانهاش را به او داد.دختر از ديدن پيراهن مرواريدنشان خيلى خوشحال بود اما بازرگان غمگين بود و نمىدانست چطور موضوع را به دخترش بگويد. تا اينکه دل به دريا زد و آنچه را اتفاق افتاده بود به دختر گفت. دختر براى اينکه از غم و اندوه پدرش بکاهد گفت: 'من قبول مىکنم.'مرد بدهيبت که نامش 'آخيش' بود روزى به در خانهٔ بازرگان آمد. دختر در را بهروى او باز کرد. 'آخيش' گفت: 'آمدهام تو را با خود ببرم.' دختر با او راه افتاد. رفتند و رفتند تا به لب دريا رسيدند. 'آخيش' يک بطرى به دختر نشان داد و گفت: 'بايد بروى توى شيشه.' دختر قبول نکرد. آخيش يک سيلى محکم به گوش او زد. دختر بيهوش شد وقتى که به هوش آمد ديد تنهاى تنهاست. وقتى داشت مىايستاد گفت: آخيش! در همين موقع 'آخيش' پيدايش شد و باز به دختر گفت که بايد توى بطرى برود. دختر قبول نکرد. 'آخيش' باز يک سيلى به او زد و غيب شد. سه بار اين کار تکرار شد. بار چهارم دختر قبول کرد و رفت توى بطري. 'آخيش' بطرى را بهدست گرفت و پريد تو دريا و رفت ته آن. دريچهاى در آنجا بود، آنرا باز کرد و وارد شد. دختر ديد باغ بزرگى است، از بطرى بيرون آمد. 'آخيش' هم مثل يک غلام مقابلش ايستاد.مدتى که گذشت. روزى دختر به 'آخيش' گفت: 'دلم براى پدرم تنگ شده مىخواهم بروم و او را ببينم.' غلام گفت: 'من تو را به آنجا مىرسانم. برو توى بطري.' دختر رفت توى بطري، 'آخيش' او را به ساحل دريا آورد. دختر از بطرى بيرون آمد و 'آخيش' او را تا خانهٔ پدرش همراهى کرد و گفت: 'موقعش که شد دنبالت مىآيم.' بازرگان از ديدن دخترش خيلى خوشحال شد و از وضع او پرسيد. دختر گفت: 'آنجا که هستم به من خيلى خوش مىگذرد. فقط شب که مىشود يک جام شراب به من مىدهند، آنرا مىنوشم و ديگر چيزى نمىفهمم و تا صبح مىخوبم' . بازرگان گفت: 'يک شب که برايت شراب آوردند نخور، ببين چه مىشود.'چند روز بعد 'آخيش' دنبال دختر آمد و او را برد. شب چهارم دختر شراب را جائى ريخت و خود را به خواب زد. نيمههاى شب ديد که در باز شد و جوانى داخل شد که از زيبائى به ماه مىگفت تو در نيا که من آمدهام. تپش قلب دختر زياد شد. جوان آمد کنار او خوابيد و تا صبح با او بود. صبح خيلى زود دختر ديد اثرى از جوان نيست. شب بعد هم اين کار تکرار شد. تا اينکه شب سوم وقتى به صبح رسيد و جوان مىخواست از اتاق بيرون برود دختر زبان باز کرد که : 'چرا خودت را از من پنهان مىکني؟' از آن به بعد پسر شاه پريان خود را پنهان نکرد و آن دو هميشه با هم بودند. روزى در باغ مىگشتند که خوشهٔ مرورايدى ديدند، دختر گفت: 'چه قشنگ است.' پسر شاه پريان دست دراز کرد که آنرا از شاخه بچيند دست دختر به زير بال او خورد. ناگهان رعد و برق شد و آسمان تيره و تار شد پسر شاه پريان روى زمين افتاد، انگار که مرده است. دختر بازرگان داشت از غصه دق مىکرد. در همين موقع 'آخيش' از راه رسيد. وقتى ماجرا را فهميد گفت: 'دواى او را بايد روى زمين پيدا کنيم و اين فقط کار توست.' همانجور که وارد دريا باغ شده بودند از آن خارج شدند و به ساحل رسيدند. 'آخيش' دختر را از توى بطرى بيرون آورد و دو تائى بهسوى شهرهاى ديگر راه افتادن. رفتند تا رسيدند به شهرى که زن پادشاه آنجا داشت کنيز مىخريد. 'آخيش' صدايش را بلند کرد که: 'کنيز دارم. کنيز دارم.' زن پادشاه تا چشمش به دختر بازرگان افتاد، خواست که او را داخل قصر ببرند..
پایان قسمت اول...
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
⚫️📚زندگینامه رباب همسر امام حسین (ع)مادر حضرت علی اصغر (ع)
رباب همسر امام حسین (ع)، دختر امرؤ القیس کلبى از زنان بزرگوار، وفادار و عـارف بـه شـاءن اهـل بـیـت عـلیهم السلام بود. نقل شده که امر و القیس کلبى در زمان عمر به مدینه آمد و اسلام آورد و عمر او را بر مسلمانان قضاعه در شام امارت داد. امام على و دو فرزندش او را مـلاقـات کـرده و بـراى وصـلت بـا خـانـدان او اظـهـار تمایل کردند و او سه دختر خویش را به نکاح امام و دو فرزندش در آورد که از جمله آنان رباب بود که به نکاح امام حسین (ع) در آمد.
ایـن بـانـو نـسـبـت بـه ابـا عـبداللّه (ع) معرفت و محبت خاصى داشت . کلام آن بانو نشانگر این مـعـرفـت و مـحـبـت اسـت . در مـقابل ، امام حسین علیه السلام نیز نسبت به این بانوى بزرگوار و فرزندانش که سکینه و عبدالله شیر خوار، بودند علاقه زیادى داشت .
نقل شده است که امام حسین (ع) در مورد این بانو و دختر گرانقدرش سکینه چنین فرموده است :(اِنّى لاَُحِبُّ داراً تَکُونُ بِهَا السَّکینَهُ وَ الرُّبابُ)
دوست دارم آن خانه اى را که سکینه و رباب در آن باشند.
مـحـبـت آن حـضـرت بـه خـاطـر شـخـصـیـت این بانوى بزرگوار بود. او عظمت مقام اباعبدالله را دریـافـتـه بـود و خـود را خدمتکارى در خدمت آن امام به حساب مى آورد. او به همراه امام در کربلا حاضر شد تا تمام مصیبتها و درد و رنجها را تحمل کند. او همسرى وفادار و نیکو بود.
اشـعـار و مرثیه هاى بانو رباب در مصیبت اباعبدالله بیانگر عظمت شخصیت و معرفت او آن به حـضـرت اسـت . ربـاب درمـجـلس ابـن زیاد ملعون سرمبارک امام حسین (ع) را در آغوش گرفته ، بوسید و گفت :
(واحُسَیْناً فَلا نَسیتُ حُسَیْناً
اَقْصَدَتْهُ اَسِنَّهُ الاَْعْداءِ
غادَرُوهُ بِکَرْبَلاءَ صَریعاً
لاسَقَى اللّهُ جَانِبى کَرْبَلاءَ)
(آه ، حـسـیـن مـن ! هـیـچ گـاه تـو را فـراموش نخواهم کرد، در کربلا نیزه هاى دشمن بر او هجوم آوردنـد و وى را بـه خـاک و خـون کـشـیـدنـد. خـداونـد هـیـچ گـاه آتش افروزان کربلا را سیراب نگرداند.)
در مرثیه دیگرى گوید:
(آن کسى که نورى بود و از او طلب روشنایى مى شد، در کربلا کشته شده و دفن نگشته است .
(او) پـسر پیامبر است که خداوند او را از جانب ما جزاى خیر دهد و او از خسران و زیان موازین دور نگه داشته شده است .
اى حـسین براى من کوه استوارى بودى که به تو پناه مى بردم و با رحمت و دیانت ما را همراهى مى نمودى .
چـه کسى پناه یتیمان و نیازمندان خواهد بود که به او بى نیاز شوند و به چه کس پناه برند نیازمندان ؟
بـه خـدا قـسـم پـس از ازدواج با شما، همسر دیگرى را نخواهم تا اینکه بین خاک و ماسه پنهان شوم .
ایـن بـانـوى بـزرگـوار هـمـراه بـابـقیه اهل بیت مصائب کربلا و اسارت شام رابه شکلى نیکو تحمّل کرد و بعد از بازگشت به مدینه ، مجلس عزادارى امام حسین علیه السلام را بر پا کرد و تـا یـک سـال بـعـد از واقـعـه کـربـلا کـه حیات داشت همواره عزادار بود. بزرگان قریش از او خواستگارى کردند، ولى او جواب ردّ داد و گفت :
(بعد از رسول خدا صلى الله علیه کسى را پدر شوهر نگیرم .)
رباب در طول یک سال باقیمانده عمرش هیچ گاه در زیر سقف ننشست و پیوسته اشکبار بود. آن قدر اشک ریخت که چشمانش خشک شد.
یکى از کنیزانش به او گفت : (آرد بـدون سـبـوس ، اشـک را سـرازیـر مـى سـازد) رباب دستور تهیه آن را داد و گفت : (مى خواهم قدرت بیشترى بر گریستن داشته باشم .)
سـرانـجـام یک سال پس از شهادت امام حسین علیه السلام دارفانى را وداع گفت و به مولاى خود ملحق شد.
🌹▪️وفات حضرت رباب تسلیت
📚الطالبیین ، ابوالفرج اصفهانى ، ص ۸۹ .(البته او غیر از امروء القیس شاعر معروف است) .
ریـاحـیـن الشـریـعـه ، ج ۳ ، ص ۳۲۴ بـه نقل از اغانى ابوالفرج
تنقیح المقال ، ج ۳، ص ۸۰٫
سکینه بنت الحسین ، مقرم ، ص ۲۵۷٫
اعیان الشیعه ، ج ۶، ص ۴۴۹٫
سکینه ، مقرم ، ص ۲۵۸٫
بزرگ زنان صدر اسلام// احمد حیدری
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#حجت_الاسلام_عالی
سید محمد باقر شفتی فقیر محض بود!
یه مرتبه گوشت خرید، شب بیاد بار بزاره
بعد از مدتها یه دلی از عزا دربیاره...!
تو راه که داشت میومد، دید یه سگی کنار کوچه انقد لاغر هستش که اصلا انگار استخوناش از زیر پوست پیداست
این توله هاش هم چسبیدن به سینه های مادرش! شیر نداره بده بی رمق افتاده...!
ایشون این گوشتی که دستش بود صاف انداخت جلوی این سگ!
یعنی واینساد که فکر بکنه و محاسبه بکنه، معامله بکنه باخدا! یعنی بگه من این رو میدم در عوض تو اونو بمن بده!
از اون به بعد زندگی سید شفتی زیر و رو شد. این مجتهد مسلم حکومت داشت تو اصفهان. ثروتش به قدری بود که یک روز رو وقتی اعلام میکرد فقرا وقتی میومدن در خونش چنگه چنگه پول میداد بهشون...!!نمی شمرد..!!
ثروت عجیبی خدا بهش داد..
مردم فوق العاده دوسش داشتن..
حکومت قاجار بدون اجازه ایشون تو منطقه اصفهان نمی تونست کاری بکنه انقدر محبوب بود...!
این همون آدم فقیر یه لا قبایی بود تو نجف که هیچی نداشت!
یه کار یه عمل صالح تو یه لحظه..اینجوری زیر و رو شد.
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔥نَفَس شیطان...
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚دختر بازرگان و پسر شاه پریان بازرگانى مىخواست به سفر برود، از دخترش پرسيد: 'چه مىخواهى بگو تا ب
در قصر، دختر ديد زن پادشاه خيلى ناراحت است علت را پرسيد و فهميد که پسر جوان پادشاه مدتى است گم و گور شده. دختر به زن پادشاه گفت: 'اجازه بدهيد امشب پيش کنيزهاى ديگر بخوابم.' زن پادشاه قبول کرد. شب که شد دختر رفت جائىکه کنيزها مىخوابند، جاى خود را انداخت و خودش را به خواب زد. نيمههاى شب ديد کنيز زشتروئى از جا بلند شد و به آشپزخانه رفت و بعد به دستى استخوان و به دستى شلاق از آنجا بيرون آمد و از قصر خارج شد. دختر سايه به سايهاش رفت تا رسيد به چاه يکه جوانى را در آنجا به چارميخ بسته بودند. دختر گوشهاى پنهان شد. کنيز به جوان گفت: 'مرا به زنى بگيرد والا جانت را به لب مىرسانم.' پسر قبول نکرد
دختر مدتى او را لاق زد، استخوانهاى را جلويش ريخت و برگشت.فردا شب دختر بازرگان همراه با زن پادشاه کنيز را دنبال کردند تا رسيدند بهجائى که جوان به چارميخ بسته شده بود. زن پادشاه همه چيز را به چشمش ديد. آنها به قصر برگشتند.صبح فردا کنيز را چهار تکه کردند و بر دروازهٔ شهر آويختند. پسر را هم نجات دادند. زن پادشاه به دختر بازرگان گفت: 'هر چه بخواهى مىدهم.' دختر گفت: 'اجازه بدهيد از اينجا بروم.' و رفت.دختر بازرگان از قصر بيرون آمد و 'آخيش' را صدا زد. هر دو رفتند تا به شهر ديگرى رسيدند. آنجا هم زن پادشاه دختر را براى کنيزى از 'آخيش' خريد و او را به قصر برد. دختر ديد زن پادشاه خيلى غمگين است علت را پرسيد. زن پادشاه گفت: 'تنها پسرم را داماد کردم. اما نمىدانم چه کسى جادو کرد که پسرم و زنش شب عروسى به شکل سگ درآمدند.' دختر زن پادشاه را دلدارى داد و از او اجازه گرفت که برود و همه جاى قصر را ببيند. بعد از اينکه همه جاى قصر را تماشا کرد، بالاى بام رفت و ديد در بيابان يک پيرزن 'بارزنگي' (در اصل زنگبارى است که در گويش خراسان به بارزنگى تغيير شکل داده است. (از زيرنويس قصه)) نشسته است و دارد دوک مىريسد، از بام پائين آمد، از قصر خارج شد و رفت پيش پيرزن که: 'اى مادر، زن شاه مرا از قصر بيرون کرد. به من وردى ياد بده تا اين کار او را تلافى کنم.' پيرزن تا ورد خواند و به دختر ياد داد. دختر نگاه کرد ديد يک تنور پر آتش آنجاست. پيرزن را هل داد توى تنور و رفت بهسوى ديگر بيابان و به همين طريق چهل پيرزن بارزنگى داخل تنور انداخت و کشت بعد به قصر برگشت. وقتى آنجا رسيد ديد شاهزاده و زنش بهصورت آدم درآمدهاند. زن پادشاه از خوشحالى نمىدانست چه کند. دختر به او گفت: 'مرا آزاد کن و بگذار تا بروم.' و رفت.از قصر بيرون آمد، 'آخيش' را صدا کرد. بعد هر دو رفتند و رفتند به شهر سوم رسيدند. در آنجا هم زن پادشاه دختر را براى کنيزى از 'آخيش' خريد. زن پادشاه اين شهر هم ناراحت و غمگين بود. وقتى دختر علت آن را پرسيد. زن پادشاه گفت: 'دخترم چند سال است که نابينا شده است. من تو را براى نديمى او انتخاب کردم.' دختر بازرگان به اتاق شاهزاده خانم رفت و شب در اتاق او خوابيد.دختر هنوز به خواب نرفته بود که ديد دختر پادشاه از جايش بلند شد و از پشت آينه، يک بطرى برداشت و از روغن داخل آن به چشمهايش ماليد و از اتاق بيرون رفت. دختر بازرگان او را تعقيب کرد. دختر شاه رفت تا به چهل بارزنگى رسيد. بارزنگىها يکصدا گفتند: 'مادرت به عزايت بنشيند چرا دير آمدي؟' دختر پادشاه گفت: 'مادرم نديمى را به مراقبت من گذاشته، بايد صبر مىکردم تا مىخوابيد.'سپيده هنوز سر نزده بود که دختر پادشاه به قصر برگشت. دختر بازرگان به زن پادشاه خبر داد که داروى نابينائى دخترش را پيدا کرده است. و نشانى بطرى روغن را به او داد. دختر پادشاه در خواب بود که روغن را به چشمهايش ماليدند و او بينا شد.زن پادشاه در مقابل محبتى که دختر به او کرده بود نمىدانست چه کند. دختر گفت: 'آن روغن را به من بدهيد و بگذاريد تا از اينجا بروم.' زن پادشاه قبول کرد.دختر بازرگان از قصر بيرون آمد 'آخيش' را صدا زد. 'آخيش' حاضر شد. دختر گفت: 'آنچه را مىخواستم پيدا کردم.' آنها رفتند و رفتند تا به دريا رسيدند. دختر داخل بطرى رفت و 'آخيش' او را به باغ رساند پسر شاه پريان هنوز بيهوش در باغ افتاده بود. دختر بازرگان با روغن زير بال او را چرب کرد، لحظهاى بعد پسر شاه پريان به هوش آمد و روزگار را به خوبى و خوشى در کنار هم گذراندند.
پایان
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌به زندگی فکر کن!
ولی برای زندگی غصه نخور...
دیدن حقیقت است!
ولی درست دیدن، فضیلت...
ادب خرجی ندارد،
ولی همه چیز را میخرد.
با شروع هر صبح فکر کن تازه بدنیا آمدی.
مهربان باش و دوست بدار و عاشق باش.
شاید فردایی نباشد.
شاید فردای باشد اما عزیزی نباشد...
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═