ما خاک پای حضرت موسی ابن جعفریم
در سایه سار رحمت موسی ابن جعفریم
داده به ما زیادتر از انچه خواستیم
شرمنده ی عنایت موسی ابن جعفریم
مدیون لطف بی حد این خانواده ایم
ما نوکران عترت موسی ابن جعفریم
ما نسل پشت نسل گدایان سفره ی
دولت سرای عزت موسی ابن جعفریم
ایثار او عقیده ی ما را درست کرد
ما شیعه ی کرامت موسی ابن جعفریم
با یاد روضه های سیه چال سال ها
گریه کنان غربت موسی ابن جعفریم
زنجیر و ساق پا و نم خاک های سرد
خونین دل از اسارت موسی ابن جعفریم
🌹⚫️#شهادت_امام_موسی_کاظم
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🔴امام موسی کاظم (ع) و حیله کنیز هارون
هارون الرشید کنیزى خوش سیما به زندان امام موسى کاظم(علیه السلام) فرستاد تا آن حضرت را آزار دهد. امام در این باره فرمود: به هارون بگو: «"بَلْ أَنتُم بِهَدِیتِکُمْ تَفْرَحُونَ"؛ بلکه شمایید که به هدیه خود شادمانید. مرا به این کنیز و امثال او نیازى نیست.»
هارون از این پاسخ خشمگین شد و به فرستاده خویش گفت: «به نزد او برگرد و بگو که ما تو را نیز بهدلخواه تو نگرفتیم و زندانى نکردیم و آن کنیز را پیش او بگذار و خود بازگرد.»
فرستاده فرمان هارون را به انجام رساند و خود بازگشت. با بازگشت فرستاده، هارون از مجلس خویش برخاست و پیشکارش را به زندان امام موسى کاظم(ع) روانه کرد تا از حال آن زن تفحّص کند. پیشکار آن زن را دید که به سجده افتاده و سر از سجده برنمىدارد و مىگوید: "قدوس سبحانک سبحانک".
هارون از شنیدن این خبر شگفتزده شد و گفت: به خدا موسى بن جعفر، آن کنیز را جادو کرده است. او را نزد من بیاورید.
کنیز را که مىلرزید و دیده به آسمان دوخته بود در پیشگاه هارون حاضر کردند. هارون از او پرسید : «این چه حالى است که دارى؟»
کنیز پاسخ گفت: «این حال، حال موسىبن جعفر است. من نزد او ایستاده بودم و او شب و روز نماز مىگذارد. چون از نماز فارغ شد زبان به تسبیح و تقدیس خداوند گشود. من از او پرسیدم: سرورم! آیا شما را نیازى نیست تا آن را رفع کنم؟ او پرسید: مرا چه نیازى به تو باشد؟ گفتم: مرا براى رفع حوایج شما بدین جا فرستادهاند. گفت: اینان چه هدفى دارند؟»
کنیز گفت: «پس نگریستم ناگهان بوستانى دیدم که اول و آخر آن در نگاه من پیدا نبود، در این بوستان جایگاههایى مفروش به پر و پرنیان بود و خدمتکاران زن و مردىکه خوش سیماتر از آنها و جامهاى زیباتر از جامه آنها ندیده بودم، بر این جایگاهها نشسته بودند. آنها جامهاى حریر سبز پوشیده بودند و تاجها و درّ و یاقوت داشتند و در دستهایشان آبریزها و حولهها و هرگونه طعام بود. من به سجده افتادم تا آن که این خادم مرا بلند کرد و در آن لحظه پى بردم که کجا هستم . »
هارون گفت: «اى خبیث! شاید به هنگامى که در سجده بودى، خواب تو را در گرفته و این امور را در خواب دیده باشى؟»
کنیز پاسخ داد: «به خدا سوگند نه سرورم. پیش از آن که به سجده روم این مناظر را دیدم و به همین خاطر به سجده افتادم . »
هارون به پیشکارش گفت: «این زن خبیث را نزد خود نگه دار تا مبادا کسى این سخن را از او بشنود.»
زن به نماز ایستاد و چون در این باره از او پرسیدند، گفت: «عبد صالح (امام موسى کاظم علیه السلام) را چنین دیدم.»
وقتی هم از سخنانى که گفته بود، پرسیدند، پاسخ داد: «چون آن منظره را دیدم کنیزان مرا ندا دادند که اى فلان از عبد صالح دورى گزین تا ما بر او واردشویم که ما ویژه اوییم نه تو . »
این ماجرا چند روز پیش از شهادت امام کاظم علیه السلام رخ داد اما آن زن تا زمان مرگش به همین حال بود.
📚بحارالانوار
کپی پست حرام⛔️
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚⚫️باز شدن غل و زنجیر از دست و پا امام موسی کاظم ع
البزاز نقل کرده است: هارون الرشید، امام کاظم علیه السلام را به زندان بغداد برد و تصمیم گرفت که ایشان را به شهادت برساند. دو شب پیش از شهادت امام کاظم علیه السلام، مسیب که از یاران وفادار حضرت بود، نگهبانی زندان را بر عهده داشت.
راوی می گوید: شبی امام به مسیب فرمود: امشب می خواهم از زندان بیرون بروم و باید به جانشین پس از خود وصیت کنم و ارث و میراث امامت را به ایشان تحویل دهم، سپس به زندان باز خواهم گشت.
مسیب عرض کرد: سرورم چگونه در را برای شما باز کنم در حالی که نگهبانان نزدیک در ایستاده اند؟ امام فرمود: نترس، سپس با انگشت خویش به دیوارها و قصرها اشاره کرد و به اذن خداوند تمام آنها با زمین یکسان شدند. سپس به مسیب فرمود در این جا بمان تا زمانی که من بازگردم
مسیب عرض کرد سرورم چگونه این غل و زنجیرها را از شما باز کنم؟
ناگهان دید که امام علیه السلام برخاست و تمام غل و زنجیرها از ایشان باز شد و یک قدم برداشت و از نظرم پنهان شد.
مسیب می گوید من همچنان ایستاده بودم؛ ساعتی نگذشته بود که ناگهان قصرها و دیوارها روی زمین سجده کردند. همان وقت سرورم به زندان بازگشت و آن غل و زنجیرها را روی گردن و دست و پای خویش قرار داد...
عرض کردم: ای سرورم در این ساعت به کجا رفتید؟
فرمود: از تمام فرشتگان، انسان ها و اجنه که از دوستان شیعیان ما هستند دیدن کردم و در مورد حجت خدا پس از خودم به آنها سفارش کردم و بازگشتم.
📙(بحرانی، 1389: 49 ـ 50)
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
▪️ به مناسبت شهادت
امام کاظم علیه السلام ▪️
📚 یا باب الحوائج
#بكار_قمى مىگويد :
چهل بار به #حج مشرف شدم . در آخرین سفر وقتى كه در #مزدلفه بودم ، پولم تمام شد . به مكّه آمدم و در آنجا ماندم تا مردم برگشتند .
با خودم گفتم به مدينه مىروم و قبر #رسول_خدا صلّى اللّٰه عليه و آله را #زيارت مىكنم و آقايم #امام_كاظم عليه السّلام را ملاقات مىكنم . شايد در آن جا بتوانم كارى پيدا كنم و از پول آن ، مخارج سفر برگشتم به كوفه را تأمين نمايم .
از مكّه خارج شدم تا اينكه به مدينه رسيدم و قبر رسول خدا-صلّى اللّٰه عليه و آله- را زيارت كردم و به اميد اينكه خدای متعال برایم کاری فراهم کند و گشايشى حاصل شود به جايى كه كارگرها در آنجا براى كار جمع می شدند ، رفتم .
در اين هنگام شخصى آمد و كارگرها دور او را گرفتند . من نيز چنين كردم. برخى همراه او رفتند و من نيز دنبال او رفتم و گفتم :
اى بندۀ خدا ! من #غريب هستم و كسى را ندارم، به من هم كارى بده. گفت: از اهل كوفه هستى؟ گفتم: آرى. گفت: بيا، و مرا با خود به خانهاى بزرگ و نوساز برد.
چند روزى در آنجا كار كردم و بر خلاف كارگران ديگر ، کار را اصلاً تعطيل نمىكردم. روزى به وكيل صاحب كار گفتم ، مرا سرپرست آنان كن تا از آنها كار بكشم . او هم چنين كرد.
روزى بالاى نردبان بودم كه ديدم امام كاظم -عليه السّلام- به طرفم مىآيد . داخل شد و سر مبارکش را بلند كرد و فرمود :
بكّار پایین بیا و پیش من بيا . من هم پايين آمدم و مرا به گوشهاى برد و فرمود :
اينجا چه كار مىكنى؟
گفتم : فدايت شوم ! خرجىام تمام شد ، در مكه ماندم تا اينكه مردم رفتند. سپس به مدينه آمدم و با خودم گفتم دنبال كار مىگردم . در حالى كه ايستاده بودم وكيل شما آمد و بعضىها را براى كاربرد از او درخواست كردم مرا نيز ببرد .
فرمود : امروز هم بمان .
فردا كه شد وكيل آمد و کنار در نشست و كارگران را يك-يك صدا كرد و مزدشان را داد.
آخرين نفر من بودم كه گفت : بيا نزديك. كيسهاى به من داد كه در آن پانزده دينار بود. گفت : اين خرجى تو تا كوفه است. فردا به سوى كوفه برو . گفتم : بله جانم به فداى تو ! و نتوانستم حرف او را رد كنم . سپس او رفت .
کمی بعد برگشت و گفت : امام كاظم-عليه السّلام-مىفرمايد : فردا قبل از اينكه بروى، نزد من بيا. گفتم : به روى چشم.
فردا نزد حضرت رفتم ، فرمود : همين الآن برو تا اينكه به #فيد برسى ، آنجا عدهاى را مىيابى كه به سمت كوفه می روند . تو نيز با آنان همراه شو و اين نامه را بگير و به #على_بن_ابى_حمزه بده .
بکار قمی می گوید : حرکت کردم به سمت فَيْد و در مسیر به كسى برخورد نكردم . هنگامى كه به فيد رسيدم ، ديدم عدهاى براى رفتن به كوفه آماده مىشوند من هم شترى خريدم و به همراه آنها به كوفه رفتيم و شب وارد كوفه شديم.
با خودم گفتم : شب به منزل مىروم و استراحت مىكنم و فردا صبح، نامه را به على بن ابى حمزه مىرسانم. وقتى كه به منزل آمدم، با خبر شدم كه دزدان چند روز قبل آمدهاند و داخل مغازه ام شدهاند .
وقتى كه صبح شد نماز صبح را خواندم و نشستم و در فكر چيزهايى بودم كه از دكانم به سرقت رفته بود . ناگاهان در منزل به صدا درآمد . در را باز كردم، ديدم على بن ابى حمزه است .
همدیگر را در آغوش گرفتیم و گفت : اى بكّار ! نامۀ مولايم را بياور ! گفتم : چشم ! خيال داشتم آن را نزد تو آورم . گفت: بياور . مىدانستم كه شب آمدهاى .
نامه را بيرون آوردم و به او دادم. نامه را گرفت و بوسيد و روى چشمش گذاشت و گريه كرد . گفتم : چرا گريه مىكنى؟
گفت : به خاطر دلتنگی و اشتياق ديدار آقايم گريه مىكنم . نامه را باز کرد و آن را خواند.
سپس سرش را بلند كرد و گفت: اى بكّار! دزد به خانهات آمده است؟! گفتم: بله. گفت: هر چه در دكان داشتهاى برده است؟! گفتم : بله .
گفت : خداوند عوض آن را به تو داده است. مولايم امام کاظم علیه السلام در این نامه به من دستور داده است هر چه از دكانت به سرقت رفته است را جبران كنم .
سپس چهل دينار به من داد و من تمام چيزهايى را كه در دكان بود ، قيمت كردم و دیدم دقیقاً چهل دينار شد .
سپس متن نامه را به من نشان داد ، ديدم حضرت در آن نوشته است :
« اِدْفَعْ إِلَى بَكَّارٍ قِيمَةَ مَا ذَهَبَ مِنْ حَانُوتِهِ أَرْبَعِينَ دِينَاراً
چهل دينار قيمت آنچه كه از مغازه «بكّار» دزد برده است ، به او پرداخت نما . »
🗂منبع :
الخرائج و الجرائح ، ج ۱ ، ص ۳۱۹
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
⚫️📚عطا و دعای امام موسی کاظم ع
محمد بن مغیث از کشاورزان مدینه بود. وی نقل می کند: یک سال محصولات زیادی در زمین کشاوری خود کاشتم. آن سال زراعت خوب بود؛ اما هنگام فرا رسیدن محصول، ملخ های بسیار آمدند و تمام زراعت مرا خوردند. در مجموع 120 دینار خسارت دیدم. پس از این حادثه در جایی نشسته بودم ناگهان امام کاظم علیه السلام را دیدم که نزدیک آمدند و پس از سلام از من پرسیدند: از زراعت چه خبر؟ گفتم تمام زراعتم درو شده و ملخ ها ریختند و همه را نابود کردند. امام فرمود: چقدر خسارت دیده ای؟ عرض کردم یک صد و بیست دینار خسارت دیده ام. اما به غلامش فرمود: یکصد و پنجاه دینار همراه دو شتر جدا کن و به او تحویل بده. آن گاه به من فرمود: سی دینار با دو شتر اضافه بر خسارت تو داده ام. عرض کردم مبارک باشد. سپس به امام گفتم به داخل زمین تشریف بیاورید و برای بنده دعایی بفرمایید. امام وارد زمین شدند و در حق من دعا کردند. به برکت دعای امام، آن دو شتر بر اثر زاد و ولد زیاد شدند و آنها را به ده هزار دینار فروختم و زندگی ام پربرکت شد.
(📚محمدی اشتهاردی، 1377: 143 و 144)
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
9.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞داستانی از کرامات امام کاظم علیه السلام و حُسن خلق نسبت به دشمن خود
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش نقاشی غروب خورشید
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
•📖🌙•من ماندم و ماه... ⟦همهچیز همانطور که آرزویَش را داشتم، پیش رفت؛ قرار بر این شد که هفتهی
•📖🌙•من ماندم و ماه...
⟦روزِ پنجشنبه بود که بلهبُرون با حضورِ هر دو
خانواده و چند بزرگترِ فامیل انجام شد؛ حس و
حالم در آن دقایق اصلاً قابلِ توصیف نبود!
به سفرهی زیبایی نگاه میکنم که چیدهشدهبود؛
کلهقند و آینه و شمعدانِ نمادین و کوچکی به
همراهِ ظروفِ تزئینشُدهی شیرینی و میوه...
قرآن و جعبهی کوچک و بینهایتِ زیبایی که
انگشترِ نشان را در خود محفوظ کردهبود!
مادربزرگِ امیرعلی، پیرزنِ خونگرم و مهربانی که
از همان لحظهی اول، شروع به تعریف از من کردهبود
همپای جمع، دست میزد و لبخندِ رضایتبخشَش،
برایَم حسِ قشنگی داشت... چادر بُریدند و
دست زدند و گاهی صلوات فرستادند؛ در این میان
نگاهَم هر از گاهی به زهرا میافتاد که با خوشحالیِ
عجیبی که تا بهحال از او ندیدهبودم، مشغولِ عکس و
فیلمبرداری بود؛ شاید او هم مثلِ من، نتوانسته بود
این حجم از خوشبختی را باور کند! من و امیرعلی،
کنارِ هم، روی یک مبل...وای که چقدر زیبا بود زندگی!
مهریخانم که به سویَم آمد و آن انگشترِ طلای
نگینکاریشُدهیزیبا را به انگشتم انداخت، حسِ
قشنگی وجودم را در بَرگرفت! ناگهان تپشهای
پُر تَب و تابِ قلبم آرام گرفت... من نشانکردهی
امیرعلی شدهبودم که حالا با لبخندِ دندان نما و
زیبایی به تماشایَم ایستادهبود! خدایا!
چقدر اَبله بودم که این سالها فکر میکردم صدایَم
به تو نمیرسَد! شُکرت...
کمی که گذشت و بزرگترها مشغولِ صحبت دربارهی
تعیینِ روز برای رفتن به آزمایشگاه و کارهای متفرقه
شُدند، نفسِ گرمی درُست در پنجسانتیِ صورتم
رها شد و صدای دوستداشتنیاش بهگوش رسید.
+الهی و ربی من لی غیرک؛
خداروشکر، بلاخره به خواستهم رسیدم.
حس کردم وقتَش رسیده که پاسخَش را با لبخندی
ظریف بدهم! نگاهم که به انگشترم افتاد، برای این
کار مُصممتر شدم؛ نگاهش میکنم، حالا میفهمَم چرا
قبل از این قلبم با دیدنَش بیقراری میکرد...
چون حس میکردم سهمِ من نیست!
چون پُر از حسِ نیاز بودم و دستم به او نمیرسید...
اما حالا، بیخیالِ نگرانیِ کمرنگی که گوشهی قلبم
لانه کردهبود، زُل میزنم در عمقِ چشمانِ مَردَم و
دلم از داشتنَش در کنارِ خود، غَنج میزند...!
لبخند میزنم؛ از تهِ قلب و با تمامِ وجود، اما
همان شرمِ دخترانهام پا برجاست!
این بار او سر به زیر انداخت؛
+فتبارک الله و احسن الخالقین
چه قشنگ میخندی سادات!
ای وای! امیرعلی بخدا تازه قلبم آرام گرفتهبود!
دستی به تَک کُتِ اسپرتِ سورمهای رنگَش میکِشد
و کمی جابهجا میشود؛ تبسّمِ کوچکِ کنجِ لبانش را
حفظ میکند، اما نمیدانم چرا سعی میکند نگاهم نکند.
من اما بیمَهابا خیرهاش بودم و نگاهگرفتن از او
برایَم سختتر از سخت بود! زهرا مقابلمان خَم
میشود و سینیِ شیرینی را اول به امیر و بعد به
سمتِ من میگیرد؛ نگاهش میکنم که چشمکِ پُر
شِیطنتی میزند و جوری که امیرعلی نَفهمید، نوکِ
زبانَش را برایَم بیرون میآورد که بیاختیار، اما
بسیار اهسته میخندم... امیرعلی به سمتمان برگشت
و نگاهش را بینِ من و زهرا چرخاند و در آخر
لبخندش را پُررنگتَر کرد...!
•دو روزِ بعد•
ظهرِ شنبه بود که پدر کلافه و نسبتاً عصبی به
خانه بازگشت؛ مادر از آشپزخونه خارج شد و در
چارچوبِ در ایستاد؛ -چیشده مصطفی؟
پدر پیراهنَش را درآورد و روی رَختآویز آویزان
کرد؛ +چقدر من به اینا گفتم این یوسفی آدمِ
درستی نیست! -یوسفی کیه؟
+همون محبوبِ دلی که به سال نرسیده، واردِ
هیئت شده، همهچیزشو بالا کشید یه آبَم روش!
لحنِ مادر نگران شد:
-ای بابا. قشنگ بگو ببینم چی شده؟
پدر نیز کلافهتَر شد؛
+چقدر من به این جماعت گفتم آقا به هرکَس و
ناکَسی اینقدر بَها ندین! همین حبیب به من میگفت
تو خودخواهی و دلت نمیخواد هیئت سر و سامون
بگیره! حالا بازم که دستِ این بیمعرفت رو شده،
ازش طرفداری میکنن! یکی نیست بگه بابا، داره
عینِ شیطون زیرزیرکی شما رو میاندازه به جونِهم.
ناگهان مادر وا رفت؛ حالا من هم با نگرانی به پدر
چشم دوختهبودم؛ -دعوات شد مصطفی؟
پدر به سمتِ راهپله بهراه افتاد و همانطور گفت:
+قربونِ امیرالمونین برم.ولی اگه لازم شه، کلیدِ
مسجدو تحویلِشون میدم و خودمَم میکِشم کنار.
بذار هر بَلایی قراره سرِشون بیاد، بیاد!
ای وای خدایا؛ نکُند...⟧
#ادامه_دارد...♥️
👈این داستان واقعی است
⛔️کپی داستان حرام
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚افسانه درویش و دختر پادشاه چین پادشاهى بود که پنجاه سال از عمرش مىگذشت اما او اولادى نداشت. رو
پادشاه آنها را به قصر خود دعوت کرد. زنها و دختران دربارى از پشت پرده و وزرا و وکلا و پادشاه در بارگاه نشستند و گوش سپردند به آواز درويش و بچه درويش. نگاه دختر پادشاه چين که به بچه درويش افتاد، قلبش گرفتار عشق او شد. پادشاه که از درويش و بچه درويش خوشش آمده بود از آنها قول گرفت که هر روز به قصر او بيايند. و اين آمد و رفتها آتش عشق دختر پادشاه را تيز کرد تا جائىکه شد. طورى که ناچار شدند او را در اتاقش به غل و زنجير ببندند.پادشاه حکيمان و طبيبان را به بالين دختر آورد، اما دختر همچنان در بند جنون ماند و بهبود نيافت تا اينکه دريوش گفت: اگر پادشاه اجازه بدهند من هم بيمار را ببينم. پادشاه اجازه داد. درويش به اتاق دختر رفتند.
دختر تا چشمش به درويش افتاد دامن جامهٔ او را گرفت که: اى درويش دستم به دامنت، درد من فراق شماست. درويش پيش پادشاه برگشت و گفت: اگر پادشاه قول بدهند که دخترشان را به اين بچه درويش بدهند، من دختر را معالجه مىکنم. پادشاه گفت: من از اين پسر خوشم مىآيد، اما اين ننگ را به کجا ببرم که پادشاه دختر را به يک بچه درويش داده است؟! پسر خودش را جلو انداخت و گفت: من بچه درويش نيستم و خودم شاهزاده هستم. بعد براى اينکه حرفش را ثابت کند نامهاى براى پدرش نوشت و در آن تقاضاى صد کرور سکه کرد. نامه بهدست قاصد داد و همه منتظر بازگشت او شدند.قاصد نامه را به دربار ايران برد و پادشاه ايران به خيال اينکه پسرش معاملهاى در پيش دارد، آنچه را خواسته بود به وزير داد تا برايش ببرد. وقتى وزير آمد و پادشاه چين فهميد که بچه درويش راست راستى شاهزاده است و از اين بابت خيلى خوشحال شد. اما به درويش گفت: دختر من غير از جنون يک درد ديگر هم دارد. درويش گفت: چه دردي؟ گفت: تا به حال براى دو نفر ديگر هم اين دختر را عقد کردهايم، اما همين که نفسش به آنها خورده، افتاده و مردهاند جورى که انگار هيچوقت زنده نبودهاند. درويش گفت: معالجه آن دردش هم با من. خلاصه، دختر را براى پسر عقد کردند و درويش به پسر گفت: تا وقتى من نگفتم، نبايد صورتت را بهصورت دختر نزديک کني. اگر خيلى عشقت کشيد ماچش کني، دستش را ماچ کن.درويش و پسر و دختر راه افتادند و از چين بيرون آمدند تا رسيدند به ميانهٔ راه که سرسبز و باصفا بود. درويش دستور اتراق داد و بعد پسر را صدا کرد و گفت: عهد و پيمانت که يادت نرفته؟ پسر گفت: نه. هر چه هست نصف مىکنيم. هر چه سکه و اثاثيه بود نصف کردند، ماند دختر. درويش گفت: حالا بايد دختر را نصف کنيم. پسر گفت: اگر دختر را نصف کنيم مىميرد. هر چه دارم مال تو، دختر را بده به من. درويش گفت: نه، بايد نصف کنيم. پسر گفت: دختر هم مال تو، نصفش نکن. درويش گفت: نه، بايد نصف شود. بعد بلند شد و دختر را ميان دو درخت ايستاند. هر يک از پاهايش را به يک درخت بست و ساطورى آورد. ساطور را بلند کرد که دختر را شقه کند. اما با پهناى ساطور ميان دو پاى دختر زد که ناگهان يک افعى از دهان دختر بيرون آمد. درويش ساطور را کوبيد به کله افعى و او را کشت. براى بار دوم، درويش ساطور را بالا برد و گفت: بار اول رحم کردم اما اين بار چنان ضربهاى بزنم که دختر از ميان نصف شود. ساطور را با پهناى آن پائين آورد. اين بار دو تا بچه مار از گلوى دختر بيرون آمد. بار سوم که درويش اين کار را تکرار کرد. دختر عطسهاى زد اما چيزى از دهانش بيرون نيامد. درويش دختر را از درخت باز کرد و دستور داد رختخواب بيندازند. دختر در رختخواب خوابيد. سه روز آنجا ماندند.بعد از سه روز درويش شاهزاده را صدا کرد و دختر را هم از رختخواب بلند کرد و گفت: من همهٔ اين کارها را کردم تا اين مار و افعى را از شکم دختر بيرون بياورم. اين درد چارهاى جز اين کار نداشت.به دستور پادشاه شهر را آئين بستند و هفت شبانهروز جشن عروسى شاهزاده با دختر پادشاه چين ادامه داشت. صبح عروسى درويش نزد پادشاه رفت و گفت: صبح عروسى درويش نزد پادشاه رفت و گفت: از يک سالى که قرار بود شاهزاده پيش من باشد دو روز مانده، به عوضش دو وسال ديگر که زن شاهزاده پسرى مىزايد، مىآيم و او را با خودم مىبرم.
پایان
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚دلم يک عيد قديمی ميخواهد!
اسفند ماه، وقتی آخرين روز مدرسه تمام شود و با هیجان به سوی خانه ی تمیز و پر از شیرینی و آجیل بروم. خانه ایی که از چندین روز قبل با غرغرهای مادر تمیز شده و غبارهای سال گذشته از آن زدوده شده و از در و دیوارش بوی تمیزی به مشام میرسد و منتظر ورود خاله و عمه و دایی و عمو و کلی سر و صدا و شادیست.
با خوشحالی با خواهرهایم تخم مرغها را رنگ کنم و در جدال بر سر زیبایی تخم مرغهایم، پدر و مادرم را به داوری دعوت کنم و بشنوم که "همه تخم مرغها به نوعی زیبایند" و راضی و ناراضی از این قضاوت به جدال بر سر چیدن سفره هفت سین بپردازم.
با ذوق به پيراهن سفيد با آستين های پف پفی و سارافون چهارخانه ی خريده شده ام در اینه نگاه کنم و كفشهای بندی قرمزم كه دلم برايشان غنج میرود
و با امیدواری چشم به قرانی بدوزم که عیدی امسال لابلای ورقهایش جا خوش کرده و به حساب و کتاب و پیش بینی مبلغ عیدی امسالم بپردازم و رویا پردازی که با انها چکار کنم و چه کیفی داشت وقتی مبلغ عیدیت از بقیه بالاتر بود.
روز اول عید لباس نو پوشیده به خانه ی پدر و مادربزرگ بروم که بوی نان پنجره ای و قطاب و شیرینی نخودچی از سر کوچه بیاید. چقدر این مهمانی رفتن هیجان داشت گویی برای بار اول است که به خانه شان میرویم.
دلم شمعدانی های سرخ كنار حوض مان را ميخواهد؛
بنفشه ها و اطلسی ها....
و "مادرم" که به صدا كردنِ مهربانانه ی پدرم پاسخ میدهد.
دلم تماشا ميخواهد؛
وقتی که همگی لباس نو پوشیده به خانه ما می آمدند
دلم خنده های جوان مادرم را ميخواهد، وقتی هزار بار زيباتر ميشد.
دلم يک عيد قديمی ميخواهد
يک عيد واقعی
كه در آن تمام مردم شهر
بی وقفه شاد باشند،
نه كسی عزادار باشد و نه بيم بيماری تن شهر را بلرزاند؛
عيدی كه دنيا ما را قرنطينه نكند.
دلم، يک عيد قديمی ميخواهد
بدون ماسک، بدون درد، بدون اينهمه رنج و دلهره...
دلم روز اخر اسفند را میخواهد که از مدرسه بسوی خانه بدوم و بدوم و....
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
5.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مامان خانم، خانه ی شما خوب است
کلی خاطره دارد، مورچه دارد
جیرجیرک دارد، کلاغ دارد، گنجشک و مرغ و جوجه دارد. خانهی ما هیچ هم خوب نیست، آپارتمانی که نه جیرجیرکها راهش را بلدند، نه گنجشکها. پاییز و بهار و زمستان و تابستانش یکیست، خانهی ما فقط سقف و دیوار دارد، خانهی ما حتی پنجرههایش آفتاب ندارد.
خانهی شما خوب است مامان خانم، با تمام دار و درخت و کهنگیاش بوی عشق میدهد، بوی تو، بوی بچگیهای من، بوی کوکوهای مامانپز و بوی دود آتشی که عصرها برای چای روشن میکنی.
مامان خانم، خدا تو را برای من حفظ کند و خم روی ابروهای نازنینت ننشیند و همیشه با لبخند، برایم چای آتشی دم کنی، کوکو و آبگوشتهای خوشمزه درست کنی و من وقتی جیرجیرکها توی حیاط شلوغش کردهاند، روی پاهایت بخوابم و تو برایم از آن قدیمها قصههای قشنگ تعریف کنی.
خانهی شما خیلی خوب است مامان خانم...
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚حکایت
شغل مردی تمیز کردن ساحل بود. او هر روز مقدار زیادی از صدفهای شکسته و بدبو را از کنار دریا جمع آوری می کرد و مدام به صدفها لعنت می فرستاد چون کارش را خیلی زیاد می کردند. او باید هر روز آن ها را روی هم انباشته می کرد و همیشه این کار را با بداخلاقی انجام می داد.
روزی، یکی از دوستانش به او پیشنهاد کرد که خودش را از شر این کوه بزرگی که با صدفهای بدبو درست کرده بود، خلاص کند. او با قدرشناسی و اشتیاق فراوان این پیشنهاد را پذیرفت.
یک سال یعد، آن دو مرد یکدیگر را دیدند. آن دوست قدیمی از او دعوت کرد تا به دیدن قصرش برود. وقتی به آنجا رسیدند مرد نظافتچی نمی توانست آن همه ثروت را باور کند و از او پرسید چطور توانسته چنین ثروتی را بدست بیاورد. مرد ثروتمند پاسخ داد: من هدیه ای را پذیرفتم که خداوند هر روز به تو می داد و تو قبول نمی کردی. در تمام صدفهای نفرت انگیز تو، مرواریدی نهفته بود... بیشتر وقتها هدیه ها و موهبت های الهی در بطن خستگی ها و رنجها نهفته اند، این ما هستیم که موهبتهایی را که خدا عاشقانه در اختیار ما قرار می دهد، ندانسته رد می کنیم.
🌹امام علی (علیه السلام):
چه بسا چيزي را از خداوند طلب میکنی و به تو عطا نميشود، ولی خداوند بهتر از آنرا به تو عطا ميكند...
📗تصنيف غرر الحكم،ح 3765
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═